تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۲

تسنیم تفسیر قرآن کریم0%

تسنیم تفسیر قرآن کریم نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تسنیم تفسیر قرآن کریم

نویسنده: آيت الله جوادى آملى
گروه:

مشاهدات: 20017
دانلود: 3143


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 30 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20017 / دانلود: 3143
اندازه اندازه اندازه
تسنیم تفسیر قرآن کریم

تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد 2

نویسنده:
فارسی

رابطه ايمان به قرآن با ايمان به ساير كتب آسمانى

ايمان به آنچه بر پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نازل شده، مستلزم ايمان به همه پيامبران پيشين و كتب آسمانى آنان نيز خواهد بود؛ زيرا حقانيت انبياى گذشته و كتب آنان به سه طريق از قرآن كريم استفاده مى شود:

1- همه شرايع در اصول و خطوط كلى معارف يكسان و مشترك است:( ان الدين عندالله الاسلام ) ( 452) و اسلام كه ره آورد قرآن كريم است روح همه مكتبهاى الهى است.

2- قرآن كريم مصدق كتب آسمانى پيشين و مهمين برآنهاست:

( و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه ) .( 453)

3- در قرآن كريم به طور گسترده از پيامبران گذشته تمجيد شده و قصص ‍ آنان نيز به عنوان وسيله هدايت و نجات بازگو و معارف، اخلاق و احكام غير منسوخ آنها بيان شده است. بنابراين، ايمان به قرآن كريم با ايمان به پيامبران پيشين و كتب آسمانى آنان ملازم است.

رابطه ايمان به وحى با ايمان به رسالت

جمله (يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ) ايمان به وحى خاص ‍ (قرآن ) و همچنين مطلق وحى را با صراحت و با دلالت مطابقى بيان مى كند و لزوم ايمان به رسالت رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و ساير پيامبران و همچنين حقانيت همه پيامبران و ايمان به معجزات آنان و ايمان به فرشتگان را با دلالت التزامى مى رساند؛ زيرا بين ايمان به كتاب خدا و ايمان به رسالت رسول آورنده آن تلازم قطعى است.

اين لوازم را آيات ديگر با صراحت بيان، مانند:( فامنوا بالله و رسوله النبى الامى ) ،( 454) ( امن الرسول بما انزل اليه من ربه والمومنون كل امن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بنى احد من رسله ) ( 455) در برخى آيات نيز لزوم ايمان به معجزات پيامبران پس از ايمان به وحى مطرح مى شود:( قولوا امنا بالله و ما انزل الينا و ما انزل الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى و عيسى و ما اوتى النبيون من ربهم. ) ( 456)

در برابر متقيان راستين كه به همه كتابهاى الهى ايمان مى آورند، گروه متعصب اسرائيلى در برابر دستور خداوند به ايمان به همه آنچه نازل شده است صريحا تبعيض را اعلام مى دارند و مى گويند: تنها به آنچه بر ما نازل شده است ايمان مى آوريم:( واذا قيل لهم آمنوا بما انزل الله قالوا نومن بما انزل علينا و يكفرون بما ورأ و هو الحق مصدقا لما معهم... ) .( 457)

ممكن است گفته شود: ايمان دفعى به همه كتابهاى تدريجى كه هر كدام در موطن خاص خود حق بود و بعدا منسوخ شد چگونه محقق مى شود؟

يعنى، ايمان دفعى به ناسخ و منسوخ چگونه تصور صحيح دارد؟ پاسخ اين است كه اولا، نسخ مربوط به شريعت و منهاج است، نه همه كتاب و اصل دين، چون اصل دين اسلام است كه همگان بر آن اتفاق دارند:( ان الذين عندالله الاسلام ) .( 458) ثانيا، گرچه ايمان، فعلى و دفعى است، ليكن متعلق آن راجع به ظروف متنوع و متعدد است. بدين جهت، ايمان به اين كه خداوند در مقطعى از تاريخ، منهاج و شريعت خاصى را نازل كرده، و در مقطع ديگر، منهاج و شريعت ديگرى را كه ناسخ قبلى است نازل كرده، هيچ گونه محذورى ندارد؛ چون همه آنها در موطن ويژه خود حق بوده است. آنچه محذور دارد اين است كه همه آنها همه اكنون كه ظرف ايمان است، لزوم عمل نيز داشته باشد.

ايمان اجمالى و تفصيلى به وحى و رسالت

مراد از (ما انزل اليك )، وحى خاص (قرآن و حديث قدسى و...) است كه بر رسول خدا (پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )) نازل شده و از آن به نبوت خاصه تعبير مى شود و مراد از (ما انزل من قبلك ) مطلق وحى و رسالت است كه در عين آن كه به نبوت عامه موسوم است، تعميم و توسعه فردى آن را نيز در بردارد؛ يعنى، ايمان به جميع آنه كه غير از ايمان به جامع آنهاست، لازم است.

سر اين كه در كنار ايمان به مطلق وحى و نبوت عامه، ايمان به وحى خاص و نبوت خاصه ذكر شده، ظاهرا اين است كه اولا اهميت قرآن كريم و رسالت پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بيان شود و ثانيا تفهيم شود كه درباره كتابهاى آسمانى و پيامبران آنها افزون بر ايمان اجمالى (كه همان ايمان به نبوت عامه است ) ايمان تفصيلى نيز لازم است. البته مقدار تفصيل همان است كه به طور مبسوط در زبان قرآن و لسان عترت طاهرين (عليه‌السلام ) آمده است و آنچه كه مقصوص نيست: (منهم من قصصنا عليك و منهم من لم نقصص عليك )( 459) ايمان تفصيلى به آن اصلا مطرح نيست.

معاد باورى پرهيزكاران

يكى از برجسته ترين ره آوردهاى انبياى الهى معارف و احكام مربوط به معاد است. ايمان به وحى و رسالت بدون اعتقاد به معاد سودمند نيست؛ زيرا دين همان صراط است و صراط براى مقصد است و اگر مقصدى به عنوان جهان ابد و عالم حساب و قسط و عدل و پاداش و كيفر نباشد، صراط بى معناست. با اين بيان، تناسب و وجه تاخر جمله (و بالاخره هم يوقنون ) از (يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ) نيز روشن مى شود.

يقين به آخرت در پرتو ايمان به وحى و رسالت حاصل مى شود و به انضمام آن، اركان تقوا كامل مى شود. مهمترين عامل صيانت انسان از تبهكارى همان اعتقاد به قيامت و ياد معاد است:( اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار ) ( 460) و آنچه مايه انحراف و ابتلاى به عذاب الهى است، فراموشى قيامت است:( ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ) .( 461)

ممكن است كسى از نظر توحيد ذاتى و توحيد خالقى موحد باشدت ولى معتقد به معاد نباشد، همانند وثنيين حجاز كه خدا را خالق آسمانها و زمين مى دانستند:( و لئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله ) ،( 462) ولى به عنوان حكيم عادلى كه روزى را براى حسابرسى و پاداش و كيفر قرار داده است، باور نداشتند، چون اعتقاد به خدايى كه از انسان بازخواست نكند سهل است، ولى اعتقاد به خدايى كه نسبت به دنيا و آخرت ربوبيت دارد، دشوار مسئوليت آور است.

راز انكار قيامت

انكار قيامت دو عامل دارد: شبهه علمى و شهوت عملى. شبهه علمى كه در آياتى مانند:( من يحى العظام وهى رميم ) ( 463) مطرح شده با اندكى تامل زايل مى شود و نگاهى به جهان هستى به آن شبهه پايان مى بخشد؛ زيرا در اين تامل انسان مشاهده مى كند كه خداى سبحان همواره ذرات پراكنده و بى جان را در جهان طبيعت جمع مى كند و به آن حيات گياهى، حيوانى و انسانى مى بخشد و قرآن كريم در پاسخ كسانى كه نسبت به رستاخيز ذرات پراكنده و بى جان استبعاد دارند مى فرمايد: خداى سبحان نه تنها قادر بر بعثت انسان است، بلكه مى تواند خطوط سرانگشتان او را، كه از ظرافتهاى آفرينش آدمى است، به صورت اول بسازد: (بلى قادرين على ان نسوى بنانه ).( 464)

اما شهوت عملى كه عمده ترين عامل انكار معاد است، براى آنكه راه فجور را پيش روى تبهكار بگشايد قيامت را از ريشه انكار مى كند:( بل يريد الانسان ليفجر امامه ( 5 ) يسئل ايان يوم القيمه ) .( 465) پس همان گونه كه اعتقاد به قيامت، تنها يا مهمترين مانع تبهكارى است، عمده ترين عامل انكار قيامت نيز، اراده گناهكارى است؛ چون هر يك از اين دو، منافى ديگرى است و هر يك از آنها كه قبلا حاصل، مانع تحقق ديگرى مى شود.

مراتب يقين و ايمان اهل آخرت

انسانها نسبت به آخرت سه دسته اند: برخى به قيمت سنگين از دست دادن سعادت ابدى، دنيا را برگزيده و آن را بر حيات آخرت ترجيح داده اند:( فاما من ( 37 ) و اثر الحيوه الدنيا ( 38 ) فان الجحيم هى الماوى ) ،( 466) ( اولئك الذين اشتروا الحيوه الدنيا بالاخره ) ( 467) اينان كوته بينانى هستند كه تنها دنيا را ديده و برگزيده اند و خداى سبحان به رسول خود دستور اعراض ‍ از آنان داده است:

( فاعرض عن من تولى عن ذكرنا ولم يرد الا الحيوه الدنيا ( 29 ) ذلك مبلغهم من العلم ) .( 468)

برخى از انسانها نيز گاهى اهل دنيا و گاهى اهل آخرتند:( خلطوا عملا صالحا و اخر سيئا ) ( 469) و گروهى نيز با بى اعتنايى به ظواهر فريباى دنيا، آخرت را بر دنيا ترجيح داده، آن را برگزيده اند:( الذين يشرون الحيوه الدنيا بالاخره ) ( 470) و چون آخرت سه بخش دارد: جهنم، بهشت و رضوان:( وفى الاخره عذاب شديد و مغفره من الله و رضوان ) ،( 471) پس ايمان اهل آخرت نيز مراتبى دارد: يقين گروهى از آنان در محدوده ترس از جهنم و نهايت سعيشان براى رهايى از آتش است و عده اى فراتر از آن چون نعمتهاى بهشتى را نيز باور دارند، كوشش مى كنند تا به آنها دست يابند و گروه سوم كه برتر از اين دو گروهند، يقينشان به آخرت در مقام منيع لقاى حق است، نه منحصر در ترس از جهنم يا شوق بهشت.

بهره گروه سوم از قرآن كريم برترين بهره است. اينان از خدا راضيند و خداى سبحان نيز از آنان راضى است:( لا تجد قوما يومنون بالله واليوم الاخر... اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه و يدخلهم جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها رضى الله عنهم و رضوا عنه اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون ) ( 472) كسى كه رخدادهاى تلخ را شيرين نمى يابد و آنها را گزنده و دردناك احساس مى كند ولى درباره آنها صبر پيشه مى كند و يا نرسيدن به رفاه و نشاط را رنج آور مى داند و بر آن رنجورى، صابر است، چنين شخصى به مقام رفيع رضوان بار نيافته است، قهرا گوهر ذاتش مرضى خداوند نيست. از اين رو مقام شامخ رضا، ويژه گروه سوم است.

لطايف و اشارات

1- ويژگى رسالت خاتم

يكى از تفاوتهاى شريعت اسلام با شرايع پيشين اين است كه پيروان آن شرايع، افزون بر ايمان به شريعت خود و شرايع پيشين (به فرض وجود) ايمان به شريعت يا شرايع بعدى كه پيامبرانشان بدان بشارت مى داند نيز لازم بود، ولى در شريعت پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خاتم پيامبران است، سخن از ايمان به شريعت و رسول بعدى نيست؛ زيرا پس از رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيامبر و كتاب آسمانى ديگرى نخواهد آمد تا مردم به آن ايمان آوردند و يا رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مبشر آن شد. از اين رو اكتفاى به تعبير (ما انزل من قبلك ) ويژه رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است.

2- صفات ثبوتى و سلبى مومنان به وحى

ايمان به نبوت خاصه و عامه و اعتقاد به رسالت همه انبيا و نزول همه كتابهاى آنان (ما انزل اليك و ما من قبلك ) لوازمى دارد كه در قرآن كريم به برخى از آنها اشاره شده است، مانند كفر ورزيدن به طاغوت و عدم مراجعه به محاكم طاغوت. افزون بر اين صفات سلبى، برخى از صفات ثبوتى آنان، مانند رسوخ در علم و داشتن ايمان راستين نيز بيان شده است:( الم تر الى الذين يزعمون انهم امنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الى الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به ) ،( 473) ( لكن الراسخون فى العلم منهم والمومنون يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ) .( 474)

3- مقصد متوسط و نهايى نزول وحى

قلب مطهر پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مجراى نزول وحى و از حلقات متوسط دريافت آن است، نه پايان آن، زيرا آخرين منزلگاه وحى الهى گوشها و دلهاى انسانهاست:( وانزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ) ،( 475) ( وانزلنا اليكم نورا مبينا ) ( 476) و از اين رو قرآن كريم هم كلام خداوند سبحان است و هم تكلم او.( 477) بنابراين، آياتى كه سخن از تنزل قرآن بر وجود مقدس رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دارد (همانند آيه محل بحث ) بيانگر مقصد متوسط نزول وحى است، نه مقصد نهايى آن. تفاوت در اين است كه بين خداوند سبحان و حضرت رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرشتگان واسطه اند، ولى بين فرشتگان و مردم، رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) واسطه است كه وحى را از آنان دريافت كرده، به مردم مى رساند.

4- يقين به آخرت بر اثر مشاهده ملكوت

يقين به آخرت گاهى بر اثر استدلال عقلى حاصل مى شود و گاهى بر اثر مشاهده ملكوت جهان:( و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والارض ‍ وليكون من الموقنين ) ( 478) و انسان پرهيزكار بر اثر ارتباط با ملكوت، به قيامت يقين پيدا مى كند. آياتى از قبيل( كلا لو تعلمون علم اليقين ( 5 ) لترون الجحيم ) ( 479) و مانند آن شاهد اين مدعاست.

5- زنگار گناه مانع تاثير علم به قيامت

يقين به آخرت با عمل براى آخرت همراه است وگرنه ممكن است كسى عالم به قيامت باشد ولى علمش در زير لايه هاى زنگار شهوات مدفون باشد و چنين علمى كارساز نيست:( افرئيت من اتخذ الهه هويه واضله الله على علم ) ( 480) و اگر آلودگى به گناه نباشد، حتى گمان به آخرت نيز براى حصول تقوا كافى است:( الا يظن اولئك انهم مبعوثون ) ،( 481) زيرا عقل ناب دفع ضرر را محتمل را واجب مى شمارد. معاد به قدرى مهم است كه اگر درباره آن گمان نيز حاصل شود (نه قطع )، براى عمل كفايت مى كند،

گرچه بايد درباره آن قطع تحصيل كرد.

بحث روايى

1- ولايت عترت (عليهم‌السلام ) در كتابهاى آسمانى پيشين

- عن العسكرى (عليه‌السلام ) فى قوله تعالى: (وما انزل من قبلك ): من دفع فضل اميرالمومنين (صلوات الله عليه ) على جميع من بعد النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فقد كذب بالتوراه والانجيل و الزبور و صحف ابراهيم و سائر كتب الله المنزله فانه ما نزل شى ء منها الا واهم ما فيه بعد الامر بتوحيد الله تعالى والاقرار بالنبوه، الاعتراف بولايته والطيبين من آلهعليهم‌السلام ( 482)

اشاره: از حديث معروف ثقلين استنباط مى شود كه قرآن و عترت با هم هماهنگ بوده، از يكديگر جدا نمى شوند و اين انسجام و عدم انفكاك، به حقيقت نورانى آن دو برمى گردد و چنين واقعيتى محدود به زمان يا اقليم مخصوص نيست و چون حقيقت قرآن از كتابها و صحائف انبياى سلف (عليهم‌السلام ) جدا نبوده، حقيقت ولايت اهل بيت و عترت طاهرين (عليهم‌السلام ) نيز از آنه جدا نبوده است و چون قرآن ثقل اكبر و عترت (عليهم‌السلام ) ثقل اصغرند، اين ترتب هم در صحف سلف محفوظ بوده است.

2- حقيقت و آثار يقين

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ):... الاسلام هو التسليم و التسليم هو اليقين و اليقين هو التصديق و التصديق هو الاقرار و الاقرار هو الادأ و الادأ هو العمل.( 483)

اشاره: چون يقين نور است: اليقين نور( 484) و حقيقت نور، آثار صحيحى از بالا به پايين دارد، از اين رو همه مراحل بعد از يقين را كه همان هماهنگى نظر و عمل و اخلاص در مقام عمل باشد به همراه دارد. البته معلوم است عملى كه از روى يقين باشد بسيار مفيد است.

از اميرالمومنين (عليه‌السلام ) رسيده است كه آثار يقين مومن در عمل وى براى خودش و ديگران مشهود است و آثار شك منافق نيز در عمل وى مشهود است؛ گرچه ممكن است براى خود منافق بر اثر كورى وى مستور باشد: ان المومن يرى يقينه فى عمله والكافر يرى انكاره فى عمله.( 485)

البته چنانكه امام رضا (عليه‌السلام ) فرمودند: فيض يقين كمترين رزقى است كه بين مردم توزيع شده است: لم يقسم بين العباد شى ء اقل من اليقين( 486) و يقين، مانند صبر، فضيلت ويژه است كه صاحبان آن فضايل به مقام امامت و رهبرى جامعه الهى نايل مى آيند:( و جعلنا منهم ائمه يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون ) ( 487) لازم است توجه شود كه فضيلت صبر نيز ناشى از فيض يقين است: الصبر ثمره اليقين.( 488)

3- مراتب و متعلق يقين اهل تقوا

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): فمن علامه احدهم انك ترى له قوه فى دين... وايمانا فى يقين.( 489)

فاما اوليأ الله فضياؤ هم فيها (الشبهه ) اليقين.( 490)

فهو من اليقين على مثل ضوء الشمس.( 491)

واعملوا عباد الله ان المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الاخره... و تيقنوا انهم جيران الله غدا فى آخرتهم.( 492)

اشاره: يقين چون از شئون معرفت و علم است، به معروف و معلوم تعلق مى گيرد و چون اسماى حسناى الهى، كه معروف است تعدد دارد، معرفتها نيز متنوع خواهد بود و هر معرفتى در حد خود از يقين برخوردار است. از اين رو مى توان براى يقين انحاى گوناگون به لحاظ متعلق آن تصور كرد. عمده مراتب يقين است كه به حسب متعارف آن را به يقين علمى (علم اليقين ) و يقين عينى (عين اليقين ) و يقين حقى (حق اليقين ) تقسيم كرده اند و چون متعلق آن كه اسماى حسناى الهى است نامحدود است، حد خاصى از حصول يقين يا شهود آن را نمى توان پايان مرحله يقين دانست. حاصل اين كه، حقيقت يقين، نورى است تشكيكى، كه هم فزونى پذير است و هم حد خاص ندارد.

اولئك عل هدى من ربهم واولئك هم المفلحون.

گزيده تفسير

پروا پيشگان بند مرتبه، از هدايتى بهره مندند كه چونان مركبى رهوار آنان را به مقصد مى رساند و رفعت مى بخشد و اين همان هدايت تكوينى الهى است كه زمينه ساز بهره ورى كامل از هدايت قرآن است. آن بلند پايگان كه بر هدايت الهى مستقرند، چنانكه تقوايشان زمينه ساز بهره مندى از قرآن است منشا رستگارى آنان نيز خواهد بود؛ آنان از همه موانع مى رهند و به مقصد اصيل خويش مى رسند و چون فلاح انسان در رسيدن به كمال مطلق است و كمال مطلق جز خداى سبحان نيست، پس فلاح پرواپيشگان در لقأالله است و براى رسيدن به لقأ الله گامهاى نخست را بايد با هدايت فطرى و تقواى اعتقادى، عبادى و مالى برداشت و آنگاه بايد تا رسيدن به مقصود نهايى از رهبرى قرآن ناطق و صامت (ثقلين ) پيروى كرد.

تفسير

المفلحون: واژه مفلح از ريشه فلاح است و معناى اصلى ماده فلح، چيزى است كه لازم آن رهايى از شرور و دستيابى به خير و صلاح است و با اين دو قيد از ماده نجات، ظفر و صلاح امتياز مى يابد.

اطلاق فلاح بر كشاورز و فلاحت بر كشاورزى از آن روست؟ زمين با زراعت از بوار(باير بودن ) مى رهد و آباد مى گردد، چنانكه شكاف و گشايش نيز در آن ملحوظ است.

در زبان فارسى از فلاح به پيروزى و رستگارى تعبير مى شود؛( 493) زيرا معناى فتح و شكاف در آن ماخوذ است، برخلاف چيزى كه رتق و سد در آن ماخوذ است، و چون شكاف در معناى فلاح اخذ شده، كسى كه لب زيرين او شكاف داشته باشد افلح ناميده مى شود.( 494) البته مفلح انسانى است كه با رنج و تعب، به مقامى رسيده باشد، نه بدون رنج.

هم: ضمير هم را بصيرون، فاصله مى نامند و كوفيون، عماد. شايد سرعطف اولئك دوم بر اولئك اول در آيه محل بحث و عدم عطف در آيه( اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون ) ( 495) اين باشد كه در آيه محل بحث، دو عنوان مزبور جداى از هم و مستقل است، ليكن در آيه سوره اعراف، اساس مطلب همان غفلت است كه بر اساس دركات آن، سه مرحله نزولى پديد مى آمد: اول شبيه چهارپايان شدن، دوم در حد چهارپايان بودن، سوم از آنها پايينتر قرار داشتن.

سر اين تفاوت آن است كه چنانكه نور محسوس، شى ء را برجسته و نمايان مى كند و ظلمت محسوس، شى ء را در تاريكى فرو مى برد، نور معقول هدايت نيز انسان را برجسته مى كند:( يرفع الله الذين امنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات ) ( 496) و تيرگى ضلالت او را سركوب و منكوب و نابود مى سازد و او را به حضيض سقوط فرو مى افكند:( ولا تطغوا فيه فيحل عليكم غضبى و من يحلل عليه غضبى فقد هوى ) ( 497) راز اساسى در اين گونه موارد آن است كه كمال مقهور نفس ‍ كامل است، و نقص قاهر بر نفس ناقص، مثلا، انسان عالم، امير علم است و انسان جاهل، اسير جهل.

از اين رو گفته مى شود: زبان عاقل در قلب اوست و قلب جاهل در زبان او. بنابراين، انسان مهتدى و متقى، حاكم بر هدايت و تقواست و انسان ضال و فاجر، محكوم ضلال و فجور و از اين حقيقت به (على هدى ) تعبير شد.

رستگارى پرواپيشگان

واژه فلاح چنانكه گذشت، فراتر از معناى رهايى از موانع، معناى رسيدن به مقصود را نيز در بر دارد. پرواپيشگان كه بر هدايت الهى مستقرند همان گونه كه تقواى آنان زمينه ساز بهره مندى از قرآن كريم بود، زمينه ساز فلاح و رستگارى آنان نيز هست:( واتقوا الله لعلكم تفلحون ) .( 498)

پرهيزكاران كه از افراط و تفريط، عصيان، بخل و شح نفس در امان و داراى حفاظ الهى تقوايند، رستگارند:( و من يق شح نفسه فاولئك هم المفلحون ) .( 499)

فلاح و رستگارى مقصود بالذات و هدف نهايى انسان است و چون فلاح انسان در رسيدن به كمال مطلق است و كمال مطلق جز خداوند سبحان نيست. پس فلاح انسان در لقأالله است و براى رسيدن به لقاى الهى، گامهاى نخست را با هدايت فطرى و تقواى اعتقادى، عبادى و مالى بايد برداشت و آنگاه تا به سر منزل مقصود بايد از هدايت و رهبرى قرآن ناطق و صامت پيروى كرد.

تذكر: اشاره با لفظ اولئك كه ناظر به دور است، براى بزرگداشت مقام متقيان است، چنانكه تكرار لاى كلمه با ذكر واو عاطف، براى تفهيم استقلال هر يك از هدايت و فلاح براى تكريم است.

بحث روايى

معناى فلاح

- عن الصادق (عليه‌السلام ) فى قوله تعالى: (اولئك هم المفلحون ): اى الناجون مما منه يوجلون الفائزون بما ياملون( 500)

اشاره: محور اصلى فلاح، همان تزكيه نفس است:( قد افلح من زكيها ) .( 501) تزكيه نفس با اعمال ويژه اى همراه است كه برخى از آنها در سوره مومنون( 502) و بعضى از آنها در ديگر سور بازگو شده است؛ چنانكه تزكيه روح با تروك مخصوصى همراه است كه از آنها به عنوان موانع فلاح ياد مى شود؛ مانند: ظلم، افترا، كذب، تكذيب آيات الهى و...

رواياتى كه به طور مبسوط در تحليل معناى فلاح و علل و عوامل و همچنين دلايل و علايم آن ياد شده، مستنبط از اصول قرآنى الست كه به عناصر محورى آنها اشاره شد.

بارزترين مصداق فلاح كه همراه با وقايه نفس از شح و تقواى از بخل است در كلام اميرمومنان (عليه‌السلام ) آمده است: من اهتم برزق غد لم يفلح ابدا.( 503) لازم است توجه شو كه بين همت گماردن براى كسب حلال و تحصيل رزق و بين مهموم بودن براى روزى آينده فراق وافر است كه يكى را محمود و ديگرى را مذموم كرده است.

تذكر: چون عنوان متقين صفت مشبهه است نه اسم فاعل، داراى معناى ثبوتى است. از اين رو اوصاف پنج گانه اى كه براى آنان ياد شد به صورت فعل مضارع است كه همراه با استمرار است و نتيجه آن نيز به عنوان صفت ملكه، نه حال، در خاتمه چنين بيان شده است: (اولئك على هدى من...) و اين مطلب با آنچه در پايان سوره به صورت فعل ماضى ياد شده منافاتى ندارد؛ زيرا گرچه در پايان سوره چنين آمده است: (امن الرسول... كل امن...)، ليكن از آن هم ملكه استنباط مى شود، نه حال؛ چنانكه در همان آيه با فعل مضارع چنين آمده است: (لا نفرق بين احد من رسله...)

ان الذين كفروا سوأ عليهم أنذرتهم ام لم تنذرهم يومنون.

گزيده تفسير

گرچه هدايت قرآن همگانى است و اختصاص به پرهيزكاران ندارد، ولى كافران از آن بهره اى نمى برند، زيرا آنان بر اثر عناد عمدى خويش در هدايت را چنان بر روى خود بسته اند كه بيم دادن و ندادنشان يكسان است.

انذار كه رسالت محورى پيامبران و هدف نفر فرهنگى فقيهان است، در هدايت انسانهاى مستعد نقش به سزايى دارد، ولى كفر عنادى (نه كفر بسيط كه ناشى از غفلت است و با انذار نيز زايل مى شود) مانع تاثير انذار است.

تفسير

انذرتهم: انذار كه در برابر تبشير (نويد دادن ) است، به معناى بيم دادنى است كه با گفتار يا مانند آن صورت مى گيرد.

در طليعه اين سوره سخن از هدف قرآن كريم، يعنى هدايت مقتين بود و چون در آن جا پرسش مطرح بود كه اگر قرآن براى هدايت همه انسانها نازل شد، سر اختصاص هدايت آن به پرهيزكاران چيست؟ گويا در اين آيه كريمه به پاسخ آن پرداخته، مى فرمايد: زيرا غير متقى (مانند كافر) انذار و عدم انذارش يكسان است و آنان خود نيز به اين حقيقت معترفند:( سوأ علينا اوعظت ام لم تكن من الواعظين ) .( 504)

در آيه محل بحث، كفر در برابر تقوا به كار رفته و از آن استفاده مى شود كه همان طور كه تقوا شرط بهره مندى از هدايت قرآن است، كفر نيز مانع آن است و همان طور كه تقوا به اعتقادى و عملى تقسيم مى شود و تقواى عملى به تقوا در عبادت (اقامه نماز) و تقوا در مال و غير مال (انفاق ) تقسيم مى شود، كفر نيز همين تقسيم ها را دارد؛ زيرا كفر تنها انكار خدا، وحى و رسالت و معاد نيست، بلكه اگر كسى عمدا نماز و زكات را نيز ترك كند عملى است و همان گونه كه در تقوا حسن اختيار لازم است، در (الذين كفروا) نيز عناد و لجاج و سوأ اختيار مطرح است. پس كفر در اين آيه، كفر عنادى است كه رو در روى تقواست، نه كفر بسيط، كه ناشى از غفلت و با انذار و هدايت پيامبران برطرف مى شود.

اهميت انذار در تبليغ و هدايت

تقابل بين آيات آغازين سوره كه سخن از هدايت متقين داشت با آيه مورد بحث كه بيانگر هدايت ناپذيرى كافران است، اقتضا مى كرد كه در اين آيه شريفه به جاى تعبير (ءانذرتهم ام لم تنذرهم )، گفته شود: اهديتهم لم لم تهدهم.

شايد سر تغيير اين باشد كه قرآن كريم در امر هدايت انسانها، براى انذار و هشدار جايگاه ويژه اى قائل است و با اين كه قرآن هم بشير مومنان است و هم نذير آنان:( هدى و بشرى للمومنين ) ،( 505) ( تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا ) ( 506) و پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز هم بشير است و هم نذير:( انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا ) ،( 507) اما هسته مركزى تبليغ و هدايت، انذار است و از اين رو در برخى آيات قرآن كريم رسالت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، تنها انذار معرفى شده است، مانند:( انما انت نذير ) ،( 508) ( واوحى الى هذا القرآن لانذركم به ) ( 509) و در تبيين اساس هدايت پيامبران، تنها سخن از انذار رفته است:( يا معشر الجن والانس الم ياتكم رسل منكم يقصون عليكم اياتى و ينذرونكم لقأيومكم هذا ) ( 510) و هدف از نفر فرهنگى فقيهان نيز انذار انسانها معرفى شده است:( فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين ولينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم ) .( 511)

راز تاكيد بر انذار نيز اين است كه بسيارى از انسانها با بشارت صرف هدايت نمى پذيرد و منطق آنان اين است كه نقد امروز را به نسيه فردا نمى فروشيم. از اين رو در آغاز رسالت، نداى (قم فانذر) به گوش قلب پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد.

راز وعظ ناپذيرى كافران

سبب عدم پذيرش دعوت و عدم اتعاظ به مواعظ الهى به نحو منفصله مانعه الخلو، امورى است كه برخى از آنها به مسائل نظرى و دانشى برمى گردد؛ مانند اعتقاد به اصالت حس و تجربه و اصالت ماده و بعضى از آنها به مسائل عملى و ارزشى برمى گردد كه بى ارتباط به همان مسائل نظرى و دانشى نيست؛ مانند آنچه از زبان كافران معاند عصر نوح (عليه‌السلام ) نقل شده است:( قالوا انومن لك و اتبعك الارذلون ) ،( 512) ( ... و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين ) ( 513) البته در آيه دوم، گذشته از اعتماد بر نظام ارزشى باطل به نظام دانشى و نظرى نيز اشاره شده است.

نشانه اعتقاد كافران به اصالت ماده و نيز اصالت حس و تجربه اين است كه، چنانكه درباره مبدا جهان اصرار مى ورزند كه رب بشر بايد محسوس و قابل تجربه حسى باشد، درباره معاد نيز چنين پندار باطلى دارند كه اگر حيات پس از مرگ حق و صدق است، چرا مرده ها دوباره در همين دنياى مادى و محسوس زنده نمى شوند؟ و آيه شريفه (واذا تتلى عليهم اياتنا بينات ما كان حجتهم الا ان قالوا ائتو بابائنا ان كنتم صادقين ) شاهد آن است، زيرا آنها از معاد چيزى جز رجوع مجدد به دنيا نمى فهميدند و چون آن را هم نمى يافتند، به انكار حيات مجدد مبادرت مى ورزيدند، ليكن خداوند سبحان همان طور كه ربوبيت خود را فرا دنيايى بيان كرده است. از اين رو جواب آنها را چنين مى دهد:( قل الله يحييكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الى يوم القيامه لاريب فيه ولكن اكثر الناس لا يعلمون ) .( 514)

لطايف و اشارات

1- شرط دشوار انذار

گرچه تبشير و انذار هر دو لطيفه رسولان الهى نيز عالمان دين است، ولى شرايط انذار بسى دشوارتر از لوازم تبشير است و هر كس تا حدودى مى تواند مبشر باشد، ولى كسى مى تواند منذر باشد كه خودش از خطر متوقع ترسيده و آثار آن ترس در سخن و عملش جلوه گر باشد، همان گونه كه پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هنگامى كه از قيامت خبر مى داد رنگ رخسارش دگرگون مى شد و مانند كسى كه از تهاجم لشكر دشمن خبر مى دهد، از قيامت سخن مى گفت:... تحمار وجنتاه و يذكر الساعه و قيامها حتى كانه منذر جيش.( 515)

2- راه ايمان براى كافران گشوده است

از جمله (لا يومنون ) استفاده مى شود كه راه ايمان براى كافران همچنان گشوده است؛ زيرا ظاهر اسناد ترك ايمان به آنها اين است كه آنان مى توانند مومن شوند، ولى با ميل خود آن را ترك مى كنند و اگر به عقايد حق نمى گروند، از سر عناد و به سوء اختيار خودشان است. ايمان فعل اختيارى انسان است و كافران با نابود ساختن سرمايه فطرت، توفيق ايمان را از دست داده اند:( الذين خسروا انفسهم فهم لا يومنون ) .( 516)

آيه محل بحث و آيات ديگرى از قبيل( لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يومنون ) ،( 517)

آيه محل بحث و آيات ديگرى از قبيل( لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يومنون ) ،( 518) دستاويز اشاعره اى براى اثبات جواز تكليف مالايطاق و تكليف به محال قرار گرفته و عصاره آن برابر وجوه فراوان و تقريبهاى گوناگون فخر رازى در مواردى از تفسير كبير و در ذيل آيه محل بحث اين است:

خداوند از شخص معين يا گروه مشخص خبر داده است كه آنها ايمان نمى آورند؛ چنانكه درباره آنها عالم بود كه مومن نخواهد شد. در اين صورت، اگر آنها ايمان بياورند، گزارش خداوند كذب و علم خداوند جهل مى شود و چون كذب و جهل خدا محال است، پس ايمان آوردن آنها نيز محال است، ولى با اين وصف، آنها مكلف به ايمانند و همه دعوتها و امر ونهى هاى قرآنى نسبت به آنها عموم يا اطلاق دارد، بنابراين، تكليف محال جايز است. آنگاه مى گويد: سلف و خلف از محققان اهل سنت بر آنچه گذشت اعتماد كرده، با تكيه بر آنها اصول اعتزال و قواعد آن را از بين بردند؛ معتزله برخاستند و نشستند و حيله ورزيدند و هيچ پاسخ قانع كننده اى نياورند.( 519)

پاسخ تفصيلى اين گونه از اوهام مزعوم در اثناى بحثهاى تفسيرى ارائه خواهد شد، ليكن فعلا به بخشى از آن اشاره مى شود: اولا، محور اصلى قياس استثنايى مزبور را جدال تشكيل مى دهد، نه برهان، زيرا اشاعره كه منكر حسن و قبح عقلى هستند، هرگز به قبح كذب خداوند فتوا نمى دهند و اگر آن را قبيح دانسته اند، بر اساس مبناى اعتزال است و اين جدال است، نه برهان. ثانيا، همان طور كه خداوند از اصل عدم ايمان آنها خبر داد و نيز اصل ايمان آنان را مى داند، از كيفيت عدم ايمان آنها، يعنى اختيارى بودن آن نيز خبر داده نمى آورند و نيز به عدم ايمان اختيارى آنها علم دارد. ثالثا، چنين ممتنعى كه امتناع آن با اختيار است، اختيارى خواهد بود. رابعا، تكليف به محال ارادى تكليف به ممكن است، نه به محال.

3- مراد از الذين كفروا و الذين امنوا در قرآن

استاد علامه طباطبايى (قدس سره ) مى گويد:

مراد از (الذين كفروا) كافرانى است كه بر كفر خود ثابتند و انكار در قلبشان رسوخ كرده است؛ زيرا انذار و عدم انذارشان يكسان است و فراتر از اين مى توان گفت: بعيد نيست مراد از (الذين كفروا) در استعمال قرآنى، سران كفار قريش در آغاز بعثت باشند، مگر اين كه قرينه اى بر خلاف اين باشد، زيرا اگر تعبير (سوأ عليهم أنذرتهم ام لم تنذرهم ) درباره همه كافران صادق باشد، باب هدايت غير مسلمانان بسته مى شود و اين بر خلاف حكمت نزول قرآن و ظواهر آيات شريفه است.( 520)

گذشته از آن كه، بسيارى از كافران بر اثر انذار، مسلمانان شدند و دعوت و عدم دعوت نسبت به آنها يكسان نبود.

طبرى، اقوالى را در تطبيق آيه بر مصاديق خاص، ذكر كرده و در بين آنها قول ابن عباس را كه عكرمه يا سعيد بن جبير نقل كرده اند، اولى مى داند و آن اين كه: مراد، يهود نواحى مدنيه اند كه با علم به صحت نبوت رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آن را انكار مى كردند.( 521) ليكن اطلاق آيه شامل غير آنها نيز مى شود.

همچنين استاد علامه مى گويد:

(الذين امنوا) نيز، اگر قرينه اى بر خلاف نباشد، از باب تكريم و تعظيم، بر اولين مسلمانان اطلاق مى شود و از بيان فوق اين نتيجه حاصل مى شود كه كفر نيز مانند ايمان مراتبى دارد و براى هر مرتبه از آن، آثار ويژه اى است.

4- دو عامل حق پذيرى

بينش توحيد كه آفرينش انسان بر آن اساس است و گرايش ‍ فطرى وى به حق، دو عامل اصلى (علمى و عملى ) حق پذيرى اوست و هدف بعثت انبيا(عليهم‌السلام ) نيز با استمداد از تعليم كتاب و حكمت از يك سو و تزكيه از سوى ديگر، اثاره و شكوفا كردن همين دو دفينه عقلى (عقل نظرى و عملى ) است.

مردم با تقوا بر اثر داشتن اين دو شرط، در بهره ورى از وحى كاميابند، ولى كافران بر اثر تيرگى جهل و تاريكى جحدا از توفيق پذيرش حق محرومند، چون جاهل جاحد هرگز از مدار هواى خويش جدا نمى شود و اگر كسى برخى از علوم را فراگيرد و برخى ديگر بر اثر بين الرشد بودن معلوم وى باشد، او عالما عامدا حق را نمى پذيرد و يا اگر موقتا آن را پذيرفت فورا از آن نكول مى كند، چنانكه خداوند از ارتجاع و ارتداد او بعد از روشن شدن حق خبر داده است:( ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطان سول لهم ) .( 522)

بحث روايى

اقسام كفر در قرآن

- عن الزبيرى عن الصادق (عليه‌السلام ) قال: قلت له: اخبرنى عن وجوه الكفر فى كتاب الله عزوجل. قال: الكفر فى كتاب الله على خمسه اوجه، فمنها كفر الجحود، والجحود على وجهين، والكفر بترك ما امر الله، و كفر البرائه، وكفر النعم، فاما كفر الجحود فهو الجحود بالربوبيه و هو قول من يقول: لا رب ولا جنه ولانار، و هو قول صنفين من الزنادقه يقال لهم: الدهريه، وهم الذين يقولون:( و ما يهلكنا الا الدهر ) ( 523) و هود دين وضعوه لا نفسهم بالاستحسان منهم و لا تحقيق لشى ء مما يقولون. قال عزوجل: (ان هم الا يظنون ) ان ذلك يكما يقولون، وقال:( ان الذين كفروا سوأ عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون ) ،( 524) يعنى بتوحيد الله، فهذا احد وجوه الكفر.

و اما الوجه الاخر فهو الجحود على معرفه، و هو ان يجحد الجاحد و هو يعلم انه حق قد استقر عنده، و قد قال الله عزوجل:( وجحدوا بها واستيقينتها انفسهم ظلما و علوا ) ( 525) و قال الله عزوجل:( و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جأهم ما عرفوا كفروا به فلعنه الله على الكافرين ) ،( 526) فهذا تفسير وجهيى الجحود.

والوجه الثالث من الكفر كفر النعم، وذلك قوله سبحان يحكى قول سليمان:( هذا من فضل ربى ليبلونى أشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم ) ،( 527) و قال:( لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد ) ،( 528) قال:( فاذكرونى اذكركم واشكروا لى ولا تكفرون ) .( 529)

والوجه الرابع من الكفر ترك ما امر الله عزوجل به، و هو قوله عزوجل:( واذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمأ كم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم ديارهم تظاهرون عليهم بالاثم و العدوان و ان ياتوكم اسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم افتومنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض ) .( 530) فكفرهم بترك ما امر الله عزوجل به ونسبهم الى الايمان ولم يقبله منهم و لم ينفعهم عنده، فقال:( فما جزأ من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحيوه الدنيا و يوم القيمه يردون الى اشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون ) .( 531)

والوجه الخامس من الكفر كفر البرائه وذلك قول الله عزوجل يحكى قول ابراهيم:( كفرنا بكم وبدا بيننا و بينكم العداوه و البغضأ ابدا حتى تومنوا بالله وحده ) ،( 532) يعنى تبرانا منكم، وقال: (يذكر ابليس و تبريه من اوليائه من الانس يوم القيامه )( انى كفرت بما اشركتمون من قبل ) ( 533) و قال:( انما اتخذتم من دو الله اوثانا موده بينكم فى الحيوه الدنيا ثم يوم القيمه يكفر بعضكم ببعض و يلعن بعضكم بعضا ) ،( 534) يعنى يتبرا بعضكم من بعض.( 535)

اشاره: كفر همانند ايمان وصفى است كه شدت وضعف مى پذيرد و براى هر مرتبه آن اثر خاصى است.

ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصرهم غشوه ولهم عذاب عظيم.

گزيده تفسير

راز هدايت ناپذيرى كافران عنود آن است كه خداوند، به كيفر عناد تبهكارى آنان، بر دلها و گوشهايشان مهر زده و بر ديدگان آنان نيز پرده اى ستبر آويخته است و از اين رو حق را نه مى فهمند، نه مى شنوند و نه مى بينند و چون علم مقدمه ايمان است و اينان فاقد ابراز تحصيل آنند، ايمان نيز نمى آورند.

مراد از قلب و سمع و بصر مهر شده كافران همان دل و چشم و گوش باطنى است، نه ظاهرى و هر يك از اين سه، حجابى ويژه خود دارد كه بر اثر هواپرستى و عناد حاصل مى شود و چنين حجابى، اضلال كيفرى خداى سبحان است و نه اضلال ابتدايى.

كافران كه قلبى واژگون و مهر شده دارند و بر اثر كفر و عصيان كور و كر شده اند، گرفتار عذابى بزرگ هستند.

تفسير

ختم: ختم در مقابل فتح (آغاز كردن و گشودن شى ء) و به معناى كامل كردن يا رسيدن به پايان آن است. سر اين كه از ختم در زبان فارسى به مهر كردن يا مى شود آن است كه مهر كردن نامه نشانه پايان آن است كه مهر كردن نامه نشانه پايان آن است. نامه آنگاه مهر مى شود كه پايان يافته باشد. صحيفه جان آدمى نيز تا آنجا كه راهى براى نفوذ هدايت در آن باشد و راه توبه به كلى بسته نشده باشد مختوم نيست. اما اگر انسان با سوء اختيار خود راه توبه را كه خداى سبحان بر روى انسان گشوده: انت الذى فتحت بابا الى عفوك و سميته التوبه( 536) و تا آخرين مهلت باز است عمدا بر روى خود بست و آن را انكار و استهزا كرد، صحيفه جان او مختوم مى شود و ديگر جايى براى نوشتن حسنات به دست كرام كاتبين در آن نيست.

سمعهم: در قرآن كريم قلب و بصر به صورت جمع و سمع به صورت مفرد به كار مى رود. همچنين سمع بر بصر مقدم مى شود. در اين مورد چند نكته سودمند ذكر مى شود:

1- اين كه لفظ قلوب و ابصار به صورت جمع ذكر شد ولى لفظ سمع، به صورت مفرد شايد اين باشد كه سمع، در اصل مصدر بوده و در آن افراد، تثيه و جمع مانند تانيث و تذكير يكسان است، برخلاف لفظ اذن كه چون مصدر نبوده،( 537) در آيه( وجعلنا على قلوبهم اكنه ان يفقهوه و فى اذانهم وقرا ) ( 538) به صورت جمع آمده است. از طرف ديگر، برخى لفظ سمع را اسم جمع و داراى معناى جمع دانسته اند.

صاحب تفسير المنار بعد از نقد و نقض مصدر بودن سمع، به اين كه لفظ بصر هم مصدر است، پس چرا به صورت جمع ياد شده، مى گويد:

سر آن به نظر من اين است كه عقل داراى وجوه ادراكى فراوانى است، چنانكه بصر داراى شعب بى شمار است، بر خلاف سمع، زيرا اسماع مردم در ادراك مسموعها يكسان است؛ يعنى، هم مسموع بيش از يكى نيست و آن خصوص صوت است و هم شنونده ها در ادراك اصوات يكسانند. از اين رو سمع مفرد آمده است.( 539)

ليكن اين سخن ناصواب است؛ زيرا اولا بسيارى از لطايف به كمك حس ‍ سمع به عقل مى رسد كه حس بصر از چنين اعداد و امدادى ناتوان است. از اين رو برخى از محققان، سمع را افضل از بصر دانستند، ولى صاحب المنار، بعد از نقل فضيلت مزبور مى گويد: من درباره فضيلت سخن نمى گويم، آن به خدا و رسول او مربوط است و من موجودى را شرح مى دهم و تناسب لفظى آن را بازگو مى كنم.

اگر به طور دقيق دليل برترى سمع بر بصر روشن گردد، نزديكى سمع به عقل بيش از شباهت بصر به عقل درك مى شود و در سرنوشت بحث ادبى سهم به سزايى خواهد داشت. به هر تقدير، بحث معقول، مسموع و مبصر را بايد از بحث عاقل، سامع و مبصر جدا كرد. در اين كه عاقلها، سامعها و مبصرها متعددند بحثى نيست و تساوى اسماع به معناى وحدت آنها نيست. از اين رو بايد رمز تعدد مصداق با مفرد بودن لفظ را در نكته ديگر جستجو كرد.

2- برخى سمع را بر بصر ترجيح داده، تجرد آن را از تجرد بصر بالاتر دانسته اند و تقديم ذكر سمع بر بصر را محصول چنان تقدمى اعلام داشته، شاهدى نيز بر تقدم مزبور ياد كرده اند كه در بعضى از مراتب نوم، چشم مغلوب خواب مى شود، ولى گوش هنوز مغلوب نشده بلكه مى شنود.( 540)

در مقابل، از اكثر اهل كلام چنين نقل شده كه بصر برتر از سمع است؛ زيرا سمع فقط اصوات و كلمات را ادراك مى كند ولى بصر، اجسام، الوان و هيئتها را ادراك مى كند و چون متعلق آن بيش از متعلق سمع است، از آن برتر است.( 541)

3- سمع و بصر از مجارى ادراكى است، و لى اين كه آيا قلب جسمانى نقشى در ادراك و سهمى در عواطف دارد يا نه؟ در خلال بحثهاى تفسيرى روشن خواهد شد. البته اين مطلب از اصول موضوعه و مفروغ عنه است كه نفس انسان و همچنين ادراك كلى مجرد است، چنانكه كارهاى عقل عملى، مانند اراده و محبت نيز مجرد است و براى هر يك از امور ياد شده مصاديق جزئى است كه با ابزارهاى بدنى، مانند مغز، قلب، سمع و بصر در ارتباط است و آنچه همه اين شئون را بر عهده دارد نفس انسان است كه درجات مختلف بدون حلول در بدن، ظهور دارد.

غشاوه: غشاوه ساترى است (مادى يا معنوى ) كه بر چيزى مستولى شود و آن را كاملا در بر گيرد و آنچه از موارد كاربرد مشتقات آن در قرآن استظهار مى شود، پوشش فراگير و احاطى است، مانند:( يغشاه موج ) ،( 542) ( غاشيه من عذاب الله ) .( 543)

لهم: گاهى لام به معناى سود است و در مقابل على (به معناى ضرر) به كار مى رود، مانند( من اهتدى فانما يهتدى لنفسه و من ضل فانما يضل عليها ) ( 544) و گاهى لام به معناى اختصاص است، نظير:( ليس الانسان الا ما سعى ) .( 545) هر عملى اختصاص به عامل خود دارد و از او جدا نيست؛ حسنات به محسنان و سيئات به تبهكاران اختصاص دارد و از او جدا نيست؛ حسنات به محسنان و سيئات به تبهكاران اختصاص دارد و از اين رو در آيه كريمه( ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها ) ( 546) نيز كه سخن از احسان و اسئه است، لام براى اختصاص عمل به او عامل است، نه اين كه از باب مشاكله، لام به جاى على به كار رفته باشد، زيرا در مواردى مانند:( لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت ) ( 547) نيز رعايت مشاكله نشده است.

در آيه محل بحث نيز لام براى اختصاص است و بدين معناست كه عذابى كه به عظمت موصوف شده، ويژه معاندان و كافران است.

در آيه قبل سخن از هدايت ناپذيرى كافران و ايمان نياوردن آنان بود و در آيه محل بحث راز آن بيان شده است كه چون خداى سبحان بر دلها و گوشهاى آنان مهر زده و بر چشمهاى آنان پرده اى ستبر آويخته شده، قهرا نه مى فهمند، نه مى شنوند و نه مى بينند و چون علم، مقدمه ايمان است و اينان فاقد ابراز تحصيل آنند، ايمان هم نمى آوردند.

تعبيرهاى گوناگون از هدايت ناپذيرى كافران

در قرآن كريم از هدايت ناپذيرى و بسته بدن دلهاى كافران و معاندان، افزون بر ختم، تعبيرهاى ديگرى نيز شده است، مانند طبع:( اولئك الذين طبع الله على قلوبهم ) ،( 548) صرف:( صرف الله قلوبهم ) ،( 549) كنان:( انا جعلنا على قلوبهم اكنه ) ،( 550) غلاف:( وقالوا قلوبنا غلف ) ،( 551) رين:( كلا بل ران على قلوبهم ) ،( 552) ، فقل:( ام على قلوب اقفالها ) ،( 553) تقليب:( و نقلب افئدتهم وابصارهم ) ،( 554) قساوت:( ثم قست قلوبكم ) ( 555) و مرض:( فى قلوبهم مرض ) .( 556)

قلب روحانى و سمع و بصر درونى

انسان داراى دو گونه قلب است: قلب جسمانى صنوبرى شكل، كه يكى از اندامهاى بدن است، و قلب روحانى و معنوى. قرآن كريم در همه آياتى كه سخن از مختوم و مطبوع شدن قلب دارد، يا از رين و چركى كه قلب را مى پوشاند و چهره شفاف و آيينه گون آن را مستور مى كند، سخن مى گويد، يا درباره قفل و غلاف و كنان و صرف و قساوت آن معارفى را به بشر مى آموزد، مراد، قلب روحانى است، نه جسمانى و رابطه بين بيمارى و سلامت قلب جسمانى و روحانى عموم و خصوص من وجه است؛ زيرا ممكن است قلب جسمانى انسان در كمالات سلامت باشد، ولى بر اثر كفر يا تبهكارى وى، قلب جسمانى انسان در كمال سلامت باشد، ولى بر اثر كفر يا تبهكارى وى، قلب روحانى او بهره اى از سلامت نداشته باشد و ممكن است قلب جسمانى انسان مومن، بيمار باشد ولى قلب روحانى او سالم باشد:( اذ جأ ربه بقلب سليم ) ؛( 557) چنانكه گاهى هر دو قلب بيمار است؛ مانند كافرى كه به بيمارى قلبى مبتلاست و يا هر دو قلب سالم، مانند مومنين كه از سلامت قلب جسمى نيز بهره مند است.

همان گونه كه فعاليت و كارآمد بودن قوا و حواس مادى انسان به سلامت قلب جسمانى او وابسته است، فعاليت و كارآمدى قوا و حواس معنوى او نيز به سليم بودن قلب معنويش بستگى دارد. در آيه شريفه محل بحث، مراد از قلب و سمع و بصر، قلب و سمع و بصر باطنى انسان است، نه قلب و چشم و گوش ظاهرى باشد و تنها مراد از قلب نيروى فهمنده آدمى باشد.

انسانى كه مشمول قهر الهى قرار گيرد، قلب او كه مراكز ادراكهاست نسبت به حق بسته مى شود. آنگاه با اين كه چشم ظاهريش بيناست، دلى كه در نهان و نهاد اوست كور مى شود:( فانما لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور ) ( 558) و آنگاه كه در قلب بسته شد، نه عقايد باطل و صفات رذيله از آن بيرون مى رود و نه عقايد حق و صفات نيكو در آن مى نشيند؛ همان گونه كه ظرف سربسته و سر به مهر، نه مى توان گل و لاى را از آن خارج ساخت و نه مى توان آب زلال را به آن وارد كرد.

كافران محفوف به دو حجابند

در اين آيه كريمه خداى سبحان مهر زدن بر دلها و گوشهاى كافران را به خود نسبت مى دهد: (ختم الله ) ولى قرار دادن غشاوه و پرده بر چشمهايشان را به خود اسناد نداده است:( ولى ابصارهم غشاوه ) .( 559) گرچه در برخى آيات، هر سه به خداوند اسناد داده شده است:( اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم وابصارهم ) ،( 560) ولى تغيير سياق در آيه محل بحث نشان مى دهد كه كافران محفوف به دو حجابند: حجابى كه آنان بر اثر چشم پوشى از حق بر چهره خويش افكنده اند و حجابى كه خداى سبحان به كيفر چشم پوشى از حقايق بر آنان افكنده و آن مهر زدن بر دلها و گوشهاى آنان است و اعمال كافران بين اين دو حجاب و ظلمت قرار گرفته است. به هر تقدير، تكرار كلمه على، نشان مى دهد كه براى هر كدام از دل، سمع و بصر، حجاب و غطايى است كه براى افاده چنين تاكيدى، كلمه على تكرار شده است.

راز بسته شدن دلهاى كافران

انسان در ابتداى تولد، فاقد علم حصولى است: (والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا) و خداى سبحان، هم ابراز تحصيل علم حصولى را به انسان مى بخشد:( وجعل لكم السمع والابصار والافئده لعلكم تشكرون ) ( 561) و هم فطرت او را ملهم و از علم حضورى بهره مند مى كند:( ونفس و ما سويها ( 7 ) فالهمها فجورها وتقويها ) .( 562)

انسان كه از يك سو با سرمايه الهام فطرت و شعور درونى، بد را از خوب، زشت را از زيبا و فجور را از تقوا باز مى شناسد و از سويى ديگر ابراز مناسبى براى تحصيل علم حصولى دارد، اگر اين سرمايه هاى خداداد را شكوفا كند از مجارى ادراكى خود بهره صحيح مى برد و در پرتو شكوفايى آنها به رستگارى مى رسد:( قد افلح من زكيها ) ( 563) و اين همان شكر نعمت است كه در پايان آيه 78 سوره نحل به آن اشاره شده است: (لعلكم تشكرون ). اما اگر جان خود را در گور شهوتها و غرايز نفسانى دفن كرد و مجارى ادراكى، يعنى سمع و بصر و قلب او كه بايد معارف الهى و اسرار عالم را بشناسد اسير شهوات و هواهاى نفسانى شد و با گناه آلوده گشت جايى براى تابش ‍ نور هدايت بر آن نمى ماند.

بنابراين، بسته شدن دل دو عامل عمده دارد: يكى هواپرستى كه انسان پس ‍ از روشن شدن حق به جاى خدا محورى هوا محور و هوس مدار باشد كه مشمول اضلال كيفرى خداوند قرار مى گيرد و خداوند سمع و قلب او را مختوم مى كند و بر چشم او پرده اى ستبر مى افكند كه پس از آن حق را نمى شنود و نمى بيند و نمى فهمد؛ زيرا او عالمانه هواپرست شده است:( افريت من اتخذ الهه هويه واضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله ) .( 564)

عامل ديگر بسته شدن دل، گناه است. كافران به پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى گفتند قلب ما، در غلاف و كنان، و گوش ما سنگين است و سخنانت را نمى شنويم و بين ما و تو حجابى است كه بر اثر آن تو را نمى بينم:

( وقالوا قلوبنا فى اكنه مما تدعونا اليه و فى اذننا وقر ومن بيننا وبينكم حجاب فاعمل اننا عاملون ) ( 565) حجابى كه در اين آيه آمده، همان گناه است كه حجاب مستور است، نه حجاب مشهود:( واذا قرات القرآن جعلنا بينك و بين الذين لايومنون بالاخره حجابا مستورا ) ( 566) ( اولئك الذين لعنهم الله فاصمهم واعمى ابصارهم ) ( 567) و در برخى آيات از آن به رين (زنگار دل ) تعبير شده است:( كلا بل ران قلوبهم ما كانوا يكسبون ( 14 ) كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ) ( 568) عقيده باطل و اخلاق رذيله و عمل باطل و ناپاك به صورت چرك و غبارى حجاب آيينه جان آدمى مى شود و از آن پس، نور هدايت در آن نمى تابد.

مردى به اميرالمومنين (عليه‌السلام ) عرض كرد: توفيق نماز شب ندارم. آن حضرت فرمودند: گناهان تو پاى بند توست: جأ رجل الى اميرالمومنين (عليه‌السلام ) فقال: يا اميرالمومنين انى قد حرمت الصلاه بالليل. فقال له اميرالمومنين (عليه‌السلام ): انت رجل قد قيدتك ذنوبك.( 569)

قلب عاصى و تبهكار واژگون مى شود:( ونقلب افئدتهم ) ( 570) و از فهم حق بازداشته مى شود:( ثم انصرافوا صرف الله قلوبهم ) ( 571) و در نتيجه به تكذيب حق مى پردازد:( و ما يكذب به الا كل معتد اثيم ) ( 572) و اين گونه صحيفه نفس آدمى با قهر الهى مهر مى شود وگرنه خداى سبحان اضلال ابتدايى ندارد تا در ابتدا دل كسى را وارونه سازد و آن را مهر كند.

قرآن كريم به نمونه هايى از گناهانى كه مايه انصراف قلب آدمى است اشاره مى كند؛ مانند تكبر كه عامل حرمان متكبر از فهم آيات الهى است:

( ساصرف عن اياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق وان يروا كل آيه لا يومنوابها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا... ) ( 573)

خوددارى از شركت در جهاد فى سبيل الله نيز باعث حرمان از درك حقايق ايمان مى گردد:( و اذا ما انزلت سوره نظر بعضهم الى بعض هل يريكم من احد ثم انصرفوا صرف الله قلوبهم... ) ( 574) آنگاه كه پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آيات دفاع تا اگر كسى آنان را نمى نگرد در پناه كسى بيرون روند. در آيه ديگر درباره آنان مى فرمايد:( قد يعلم الله الذين يتسللون منكم لواذا ) ( 575) و خداى سبحان بر اثر اين رفتار ناشايسته، دلهايشان را منصرف مى كند و آنان ديگر آيات الهى را درك نمى كنند.

لطايف و اشارات

1- تهاجم همه جانبه شيطان

هدف اغواى شيطان بسته شدن دل آدمى است. او اصرار دارد انسان را در تباهى و گناه نگهدارد و از اين رو از همه جوانب: از پيش رو و پشت سر و از سمت راست و چش بر انسان تهاجم مى كند:( قال فبما اغويتنى لا قعدن لهم صراطك المستقيم ( 16 ) ثم لا تينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم ) ( 576) تا خطاها بر انسان احاطه كند: (احاطت به خطيئه )( 577) و راهى براى نفوذ معارف حق در دل او باقى نماند.

2- گوناگونى مدركات و ابزارهاى ادراكى انسان

همان گونه كه بين قلب و سمع و بصر ظاهرى با باطنى فرق است، بين ادراك قلب باطنى و سمع و بصر باطنى نيز فرق است؛ زيرا قلب باطنى، معارف عاليه را بدون تمثل و تنزل به عالم مثال درك مى كند، ولى سمع و بصر باطنى مراحل متوسط معارف را با تمثل و همراه با كم و كيف و شكل و صورت درك مى كنند؛ چنانكه پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در معراج بسيارى از معارف عميق معقول را با قلب جان يافت و بخشى از معارف را با چشم دل ديد:( ما كذب الفواد ما راى... لقد راى من آيات ربه الكبرى ) .( 578) همچنين انسانها در قيامت، بخشى از حقايق را با چشم و گوش مثالى مى بيند و مى شنود، اما مطالب عميق و معارف بلند معقول را كه برتر از سطح عالم مثال است با قلبى كه برتر از چشم و گوش مثالى است مى فهمد. در، يافته هاى قلبى سخن از شكل و كم و كيف نيست تا ادراك آن با چشم و گوش مثالى صورت پذيرد.

3- مراتب مختوم شدن دل

بسته شدن و واژگونى دل، ويژه كافران و منافقان نيست، بلكه به هر ميزانى كه دل آدمى به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم گشته، به همان اندازه از فهم آيات الهى محروم مى گردد و اين واژگونى دل را از آلودگى به مكروهات آغاز مى شود و به گناهان صغيره و سپس به كبيره مى رسد و از اكبر كباير كه كفر به خداست، سربر مى آورد. معيار سنجش بيمارى قلب نيز مقدارى بى توجهى انسان به فهم آيات الهى يا انزجار از آنهاست.

4- حرمان قلب واژگون، از بركات آسمانى

قلب انسان ظرفى مجرد و غير مادى است: ان هذه القلوب اوعيه كه چهره و روى آن در آغاز آفرينش به طرف خداى سبحان است:( فاتم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها ) ،( 579) ولى بر اثر كفر و تبهكارى واژگون مى شود و از باب تشبيه معقول به محسوس ‍ مى توان گفت: ظرف دل همانند ظروف مادى است؛ ظروف مادى اگر رو به بالا باشد و به طور طبيعى قرار گيرد، هم از تابش آفتاب بهره مى برد و هم از باران آسمان پر مى شود، ولى اگر واژگون گرديد، باران از پشت آن مى لغزد و فرو مى ريزد و آفتاب نيز به دورنش نمى تابد تا از نور و حرارتش بهره اى بگيرد.

ظرف مجرد جان آدمى نيز اگر رو به خدا باشد از پرتو نور وحى بهره مى گيرد و از آب زندگى پر مى شود، اما اگر واژگون و پشت به خدا و رو به زمين شد:( اثاقلتم الى الارض ) ،( 580) ( اخلد الى الارض ) ( 581) همانند ظرف وارونه از بركات آسمانى محروم است، به طورى كه نه از حرارت و فروع (نور السموات والارض ) بهره مند مى شود و نه از آب حيات وحى كه دلها را زنده مى كند بهره مى برد.

5- كافران و موانع سير در آيات آفاقى و انفسى

يكى از راههاى خداشناسى، شناخت آيات آفاقى و انفسى، يعنى جهان شناسى و خودشناسى است:( و فى الارض آيات للموقنين ( 20 ) وفى انفسكم افلا تبصرون ) ( 582) و كافران، هم راه جهان شناسى را به خود بسته اند و هم راه خودشناسى را مسدود كرده اند. قرآن كريم درباره آنان مى فرمايد:( انا جعلنا فى اعناقهم اغلا لا فهى الى الاذقان فهم مقمحون ( 8 ) وجعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون و سوأ عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون ) ( 583) غلهايى كه بر گردن كافران است و تا چانه هايشان برآمده، آنان را مقمح، يعنى سر به هوا ساخته و حلقه هاى آهن سردى كه بر گردنشان آويخته ره آورد سيئات آنهاست؛ چنين انسانى نمى تواند سر فرود آورد و خود را ببيند تا خويشتن را بشناسد و خودشناسى را سرپلى براى خداشناسى قرار دهد. همچنين او ديوار عظيمى در پيش رو و پشت سر دارد كه مصالح آن جدار غليظ، محصول هواپرستى است و اين ديوار و پرده اى كه بر چشمانشان آويخته مانع جهان شناسى و سير در آفاق جهان هستى است.

6- نفرين موساى كليم درباره فرعون

يكى از بدترين نفرينهاى حضرت موساى كليم (عليه‌السلام ) به فرعون مصر و پيروان او، اين بود كه از خداى سبحان مسئلت كرد تا افزون بر آن كه اموالشان را نابود مى كند، دلهايشان را سخت و نفوذناپذير كند، توفيق ايمان از آنان ستانده شود و به عذابى دردناك گرفتار شوند، زيرا آنان با اموال و زيورها و تمكنهاى مادى خود مردم راه از راه خدا گمراه مى كردند.( و قال موسى ربنا انك اتيت فرعون وملاه زينه و اموالا فى الحيوه الدنيا ربنا ليضلوا عن سبيلك ربنا اطمس على اموالهم و اشدد على قلوبهم فلا يومنوا حتى يروا العذاب لاليم ) ( 584) و جناب هارون نيز در اين نيايش با حضرت موساى كليم هماهنگ بود. خداى سبحان نيز مى فرمايد: دعايتان اجابت شد:( قد اجيبت دعوتكما ) ( 585) و آنگاه نحوه اجابت دعايشان را نيز بيان مى كند.

7- حجاب كافران، مانع شهود عذاب نيست.

مختوم شدن دلها و گوشهاى كافران و كور بودن آنان گرچه محدود به دنيا نيست:( و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا ) ( 586) اما اين بدان معنا نيست كه جهان آخرت هيچ حقيقتى را نمى فهمند، بلكه آنان حقايق بسيارى از جمله عذاب الهى را درك مى كنند و مى دانند كه به سوء اختيار خود، خويش را كور كرده اند، زيرا آن روز همه اسرار و سراير آشكار مى شود:( يوم تبلى السرائر ) ( 587) و انسان نيز بسيارى از امور را با ديده اى تيزبين درك مى كند:( لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد ) ( 588) پس كورى آنان مانع مشاهده جمال الهى است وگرنه جلال خدا و عذاب و كيفر او را مشاهده مى كنند.

بحث روايى

بررسى رايات تفسيرى در اين مبحث و مباحث ديگر نشان مى دهد كه بسيارى از نكات روايى مستنبط از جمع بندى آيات قرآنى است؛ گرچه مطالب ابتكارى در تطبيق و مانند آن، در نصوص يافت مى شود.

1- ختم كيفرى دلهاى كافران

- عن الرضا (عليه‌السلام ) فى قول الله عزوجل: (...ختم الله على قلوبهم و على سمعهم )، قال: الختم هو الطبع على قلوب الكفار عقوبه على كفرهم كما قال تعالى:( بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يومنون الا قليلا ) ( 589) و( 590) .

اشاره: معناى استثناى قليل (فلا يومنون الا قليلا) يا ناظر به اين است كه امكان ايمان تا آخرين لحظه حيات محفوظ است و در نتيجه آيه محل بحث تقييد مى شود، يا اين كه ناظر به تبدل كفر به نفاق است كه در بعضى از نصوص وارد درباره ايمان قليل منافقان آمده است كه آنها براى دنيا و در حضور مردم ايمان مى آورند و اين گونه ايمان منافقان نه اندك و كم و بى ارزش است.

عنوان، ختم، طبع، اغفال و مانند آن كه در قرآن كريم به خداوند اسناد داده شده با امور ويژه اى هموار است كه آشنايى به آنها در بحثهاى تفسيرى سودمند است:

الف. عناوين مزبور عدمى است؛ نظير عنوان عمى، جهل عجز و...، كه اگر هر كدام از اينها محمول قضيه اى قرار گيرد، آن قضيه موجبه معدوله خواهد بود، نه محصله.

ب. عناوين ياد شده هرگز در ابتدا به خداوند اسناد داده نمى شود، بلكه از باب كيفر است و آن هم بعد از تماميت نصاب امهال.

ج: معناى قضايايى كه در آنها يكى از عناوين مزبور به خداوند اسناد داده شده، امساك فيض خاص و عدم اعطاى نوال مخصوص است، نه آن كه خداوند امر وجودى خاصى را مثلا، به عنوان ختم يا طبع به كافران عطا مى كند.

2- شاهدان دلهاى مختوم

- عن العسكرى (عليه‌السلام ) انه قال فى قوله تعالى: (ختم الله...): اى وسمها بسمه يعرفها من يشأ من ملائكته فيعرفونهم بها و يبصرها رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و يبصرها خير خلق الله بعده على بن ابيطالب (عليه‌السلام )....( 591)

اشاره: همه موجودهاى مجرد و عالى كه در ضبط اعمال انسانها حضور دارند ممكن است با اعلام الهى از مهر شدن قلب مختوم دلان آگاه باشند، چنانكه انسانهاى كامل كه اعمال بشر بر آنان عرضه مى شود با تعليم خداوند، باخبرند و امام هر عصر كه مسئول ويژه هدايت ارواح و نفوس ‍ مستعد است، با تعريف الهى مستحضر است و مقربان كه شاهد اعمال و قلوب ابرارند، به طريق اولى از اعمال و قلوب كه شاهد اعمال و قلوب ابرارند، به طريق اولى از اعمال و قلوب فجار آگاهند. بنابراين، آنچه مزبور آمده، بيان برخى مصاديق شاهد است، نه همه آنها.

3- علت طبع قلب

- عن العسكرى (عليه‌السلام ) فى قوله تعالى: (وعلى ابصارهم غشاوه ): وذلك انهم لما اعرصوا عن النظر فيما كلفوه؟ وقصروا فيما اريد منهم جهلوا ما لزمهم من الايمان فصاروا كمن على عينيه غطأ لا يبصر ما امامه فان الله عزوجل يتعالى عن العبث والفساد و عن مطالبه العباد بما منعهم بالقهر منه فلا يامرهم بمغالبته ولا بالمصير الى ماقد صدهم بالقسر عنه.( 592)

اشاره: ختم الهى، كيفرى است، نه ابتدايى و بر اساس تجسم يا تمثل اعمال، همان اعراض از ياد خدا ممكن است به صورت طبع، تمثل يابد و تشبيه به لحاظ اعضا و جوارح ظاهرى است وگرنه به لحاظ اعضا و جوارح باطنى، حقيقه غطأ است، نه تشبيها و چون به عنوان كيفر است، نه ابتدايى و با امكان عقلى ايمان به دعوى و دعوت انبيا (عليه‌السلام ) همراه است، از اين رو جبر نخواهد بود. مطالب چهارگانه فوق از حديث مزبور قابل استنباط است. تحليل دقيق معناى قلب و حواس درونى آن روشن مى كند كه اسناد ختم دل به خداوند مى تواند حقيقت باشد، نه مجاز و نبايد آنرا به غشاوه حسى بر سمع و بصر حسى بر سمع و بصر حسى مقايسه كرد، و آنچه در تفسير كاشف آمده( 593) ناصواب است.

4- اطلاق عذاب عظيم نسبت به دنيا و آخرت

- عن العسكرى (عليه‌السلام ) فى قوله تعالى: (ولهم عذاب عظيم ): يعنى فى الاخره العذاب المعد للكافرين و فى الدنيا لمن يريد ان يستصلحه بما ينزل به من عذاب الاستصلاح لينبهه لطاعته او من عذاب الاصطلام ليصيره الى عدله و حكمته.( 594)

اشاره: عذاب آخرت محض در كيفر است و هيچ گونه آزمونى در آن نيست، ليكن عذاب دنيا ممكن است، زمينه آزمون را به همراه داشته باشد و اگر فرد يا گروه معذب، تنبه يابد، و توبه و تضرع كند، بخشى از دشواريهاى خود را ترميم خواهد كرد و صدر آيه( فلولا اذجائهم باسنا تضرعوا... ) ( 595) شاهد آن است.

5- قلب و سمع و بصر درونى در كلمات معصومان (عليهم‌السلام )

عن الصادق (عليه‌السلام ): ما من قلب الا وله اذنان على احدهما ملك مرشد و على الاخر شيطن مفتن هذا يامره و هذا يزجره.( 596)

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): الا ان ابصر الابصار مانفذ فى الخير طرفه الا ان اسمع الاسماع ماوعى التذكير وقبله.( 597)

- فلو رميت ببصر قلبك نحو ما يوصف لك منها (الجنه ) لعزفت نفيك عن بدايع ما اخرج الى الدنيا من شهواتها و لذاتها و زخارف مناظرها.( 598)

- والهوى شريك العمى.( 599)

- ان للقلوب شهوه واقبالا وادبارا فاتوها من قبل شهوتها و اقبالها فان القلب اذا كره عمى.( 600)

- و ما كل ذى قلب بلبيب ولا كل ذى سمع بسميع ولا كل ناظر ببصير.( 601)

- و من عشق شيئا اعشى (اعمى ) بصره و امرض قلبه فهو ينظر بعين غير صحيحه و يسمع باذن غير سمعه قد خرقت الشهوات عقله و اماتت الدنيا قبله.( 602)

- والامانى تعمى اعين البصائر.( 603)

- فانى اوصيكم بتقى الله... فان تقوى الله دوأ دأ قلوبكم و بصره عمى افئدتكم و شفأ مرض اجسادكم و صلاح فساد صدور كم وطهور دنس انفسكم و جلأ عشا (غشأ) ابصاركم.( 604)

-... الحكمه التى هى حياه للقلب الميت و بصر للعين العميأ وسمع للاذن الصمأ.( 605)

- و ما جالس هذا القرآن احد الا قام عنه بزياده اونقصان: زياده فى هدى او نقصان من عمى.( 606)

اشاره: انسان همان گونه كه در محدوده بدن خود اعضا و جوارح ادراكى و تحريكى دارد كه گاهى سالم است و گاهى بيمار، گاهى صحيح است و زمانى معيب، چنانكه گاهى هست و گاهى بيمار، گاهى صحيح است و زمانى معيب، چنانكه گاهى هست و گاهى اصلا نيست، در محدوده روح نيز اعضا و جوارح ادراكى و تحريكى هست كه مانند احكام بدن، لوازم خاص خود را دارد. همان طور كه در بين اعضاى ادراكى ظاهرى عنوان سمعه و بصر از عناوين ديگر بيشتر مطرح است، در بين اعضاى ادراكى باطنى نيز، همين دو عنوان از ديگر عناوين مطرح تر است وگرنه در نهان انسان شامه اى است كه با استشمام آن مى گويد:( انى لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون ) ( 607) و آنچه در نصوص فوق بازگو شد گوشه اى از آثار حيات روح و سلامت اعضا و جوارح ادراكى و تحريكى آن است كه تفصيل آنها در ذيل آيات مناسب، با استمداد از روايات مربوط، بيان خواهد شد.

در پايان توجه به اين مطلب براى اصحاب صفا و ارباب ذوق سودمند است: از امام صادق (عليه‌السلام ) نقل شده كه دلهاى داراى اعراب چهارگانه است: رفع، فتح، خفض و وقف (اصطلاح مزبور مطابق با عرف اديبان نيست ). رفع دل، در ياد خداست و فتح دل، در راضى بودن از خدا و خفض دل، در سرگرمى به غير او، و وقف دل، در غفلت از خداست.( 608)

و من الناس من يقول ءامنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمومنين.

گزيده تفسير

منافقان كه در باطن كافرند، ولى كفر درونى خود را كتمان مى كنند، گرچه در برخى احكام با كافران و مشركان شريكند، ليكن از كافران تبهكار و زيانبارترند و از اين رو قرآن كريم آنان را بدتر از كافران مى داند.

خداى سبحان در آيات متعدد به افشاى منافقان پرداخته از كفر آنان نسبت به مبدا، رسالت و معاد و از رياى آنان در نماز و انفاق پرده برمى دارد.

هدف منافقان از اظهار ايمان، جاسوسى براى كافران يا بهره مندى از مزاياى اجتماعى بيشترى بود.

تفسير

الناس: ناس مرادف انسان، انس و بشر است، با اين تفاوت كه ناس و انس، اسم جنس جمعى است و بر فرد اطلاق نمى شود، ولى بشر بر فرد و جمع اطلاق مى شود.

در قرآن كريم، گاهى تعبير من الناس درباره پرهيزكاران است،

مانند آيه كريمه( و من الناس من يشرى نفسه ابتغأ مرضات الله ) ( 609) و گاهى درباره كافران و مشركان؛ مانند:( و من الناس من يتخذ من دون الله اندادا ) ( 610) و گاهى مراد از آن منافقان است؛ مانند آيه محل بحث و آيه( و من الناس من يعبد الله على حرف ) .( 611) پس ناس شامل پرهيزكاران، كافران و منافقان مى شود.

من: من در من يقول يا موصل است و يقول صله آن مانند الذين در آيه( ومنهم الذين يوذون النبى ) ( 612) و يا موصوف است و يقول صفت آن، مانند كلمه رجال در آيه( من المومنين رجال صدقوا... ) .( 613)

يقول: ضمير در يقول به اعتبار لفظ من مفرد آمده است، مانند( ومنهم من يستمع اليك ) ( 614) و اما ضمير در معنا امنا و ماهم كه جمع آمده، به اعتبار معناى آن است، مانند:( ومنهم من يستمعون اليك ) .( 615)

در آيه كريمه قول به معناى تلفظ به زبان است؛ مانند:( يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر من الذين قالوا امنا بافواههم ولم تومن قلوبهم ) ( 616) و گاهى قول به معناى سخن مطابق با دل و عقيده و منطق است؛ مانند:( قولوا امان بالله و ما انزل الينا ) .( 617)

تذكر: گاهى انسان بين خود و خداوند مناجات و رازگويى دارد و مى گويد:( ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان امنوا بربكم فامنا... ) ( 618) و گاهى دربرخورد با مومنان مى گويد: آمنا. قسم اول همان چيزى است كه آيات پايان سوره آل عمران (190 - 194) عهده دار آن است و قسم دوم همين آيه محل بحث است؛ زيرا معناى آيه اين نيست كه منافقان در مناجات با خدا مى گويد: امنا، بلكه شرح آن طبق آيه 14 همين سوره آن است كه هنگام برخورد با مومنان مى گويند: امنا، وگرنه خداع با مومنان صورت نمى پذيرفت.

غرض آن كه، اگر امنا را به طور سرى مى گفتند، مخادعه خدا صورت مى پذيرفت، ولى خداع مومنين حاصل نمى شد.

منافقان از كافران بدترند

انسانها در برابر دين خدا سه گروهند: برخى در باطن و ظاهر، آن را مى پذيرند، اينان مومنان و پرهيزكارانند، گرچه بر اثر تقيه به ناچار ايمان باطنى خود را كتمان مى كنند و زمينه اى براى ابراز آن نمى يابند و يا به ناچار بر خلاف ايمان باطنى خود اظهار كفر مى كنند:( الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ) ،( 619) ( و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه ) .( 620) برخى نيز در باطن و ظاهر منكرند اينان: كافرانند.

گروه سوم منافقانند كه در باطن كافرند، ولى اظهار ايمان مى كنند، مانند موش صحرايى كه لانه اش سوراخى دارد به نام نافقأ و سوراخ ديگرى براى گريز دار به نام قاصعأ و خاك رقيقى روى لانه اوست كه هنگام احساس خطر فورا آن خاك اندك را روى خود قرار مى دهد به طورى كه ظاهر آن خاك و باطن آن لانه است. كفر درونى منافقان در روز امتحان بروز مى كند:( هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم والله اعلم بما يكتمون ) ( 621)

پس منافقان در واقع كافرند و از اين رو در برخى احكام با كافران شريكند؛ مانند سقوط در آتش قهر خدا:( ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا ) ( 622) چنانكه در برخى از احكام با مشركان شريكند، مانند حرمان از غفران الهى، خداى سبحان درباره مشركان مى فرمايد:( ماكان للنبى والذين امنوا ان يستغفروا للمشركين ) ( 623) و درباره شرك نيز مى فرمايد:( ان الله لا يغفر ان يشرك به ) .( 624) درباره منافقان نيز به پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى فرمايد: براى آنان استغفار كنى يا نكنى، هرگز خداوند آنها را نخواهد بخشيد:( سوأ عليهم استغفرت لهم لم الم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ) ( 625) پس منافقان نيز مانند مشركان از غفران الهى بهره اى ندارند.

در برخى آيات نيز احكام ويژه منافقان آمده، مانند اين كه آنان از كافران بدترند:( ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار ) ( 626) و سر آن زيانبارتر بودن منافق از كافر و مشرك است، چنانكه بعدا معلوم مى شود.

افشاى منافقان

منافقان مى گويند: ما به خدا، قيامت، وحى و نبوت، ايمان داريم و بر اين ادعاى دروغين تاكيد مى ورزند و ظاهر تعبير آنها اين است كه ايمان به هر يك از مبدا و معاد، با برهان مستقل و جدا حاصل شده است؛ زيرا لفظ بأ را در (وباليوم الاخر) تكرار كرده اند تا شاهد استقلال هر كدام باشد. خداى سبحان، هم ايمان به مبدا و معاد را از آنان سلب مى كند: (و ما هم بمومنين ) و هم اعتقاد به وحى و رسالت را:( اذا جأك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون ) ( 627) و هم از رياى آنان در نماز و انفاق پرده برمى دارد:( وما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله وبرسوله و لا ياتون الصلوه الا و هم كسالى و لا ينفقون الا وهم كارهون ) ( 628) سر عدم پذيرش اعمال منافقان اين است كه آنان در باطن كافرند و اين گونه، خداى سبحان درون مستور آنان را مكشوف و مشهور كرده، مى فرمايد: اثر سوء كسالت و كراهت در درون آنها مشتعل است، گرچه در بيرون تظاهر به نشاط عبادى و مسرت در امتثال اوامر الهى دارند.

هدف منافقان از اظهار ايمان اين بود كه خود را در صف مومنان قرار دهند و خود را به پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نزديك كنند تا بتوانند اطلاعات بيشترى براى كافران فراهم كنند و يا از مزاياى اجتماعى بيشترى بهره مند شوند. خداوند سبحان در آيه كريمه مورد بحث با تاكيد (جمله اسميه موكد به بأ) از دروغ و نقاق آنان پرده برمى دارد و مقصودشان را افشأ مى كند و آنان را از دستايبى به آن هدف ناپاك ناكام مى كند.

لطايف و اشارات

1- لطايف تعبيرى قرآن در افشاى منافقان

قرآن كريم افزون بر آنكه با صراحت از كفر درونى منافقان پرده برمى دارد، در لطايف تعبيرى خود نيز به آن اشاره كرده، مى فرمايد: آنان در حوادثى مانند جنگ، شتابزده در كافران گرايش مى يابند:( فترى الذين فى قلوبهم مرض يساروعون فيهم... ) .( 629) تعبير (يسارعون فيهم ) به جاى يسارعون اليهم نشانه آن است كه منافقان باطنا در جمع كافرانند، و در ذيل آيه نيز مى فرمايد: آنان از مستور ساختن كفر خود نادم خواهند شد:( فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين ) .( 630) غرض آن كه، از جمله (يسارعون فيهم )، برمى آيد كه گرايش قلبى منافقان به سوى كافران قبلا بوده و هم اكنون به سرعت در بين آنان حضور پيدا مى كنند، نه به سوى آنها.

2- اضلال كيفرى قرآن نسبت به منافقان

خداى سبحان در آيات آغازين سوره مباركه بقره، شرايط پنج گانه بهره مندى از قرآن را برمى شمارد: ايمان به غيب، ايمان به وحى و رسالت، يقين به آخرت، اقامه نماز و انفاق. سه شرط اول، ايمان به اصول سه گانه دين و دو شرط ديگر نمونه اى از فروع دين است و منافقان كه نه ايمانى به اصول و مبانى اعتقادى دين دارند: (و ما هم بمومنين ) و نه امتثالى از سر اخلاص نسبت به فروع دين:( ولا ياتون الصلوه الا و هم كسالى ولا نفقون الا وهم كارهون ) ( 631) نه تنها از هدايت قرآنى محرومند، بلكه مشمول اضلال كيفرى قرآن نيز هستند:( و ننزل من القرآن ما هو شفأ و رحمه للمومنين ولا يزيد الظالمين الا خسارا ) ( 632)

قرآن براى اهل ايمان مظهر اسم نافع از اسماى الهى و براى اهل كفر و نفاق مظهر اسم ضار است و از باب تشبيه معقول به محسوس مانند خورشيدى است كه براى صاحبان چشم سالم، عامل بصيرت و براى كسانى كه چشمى بيمار دارند، مايه افزايش رنجورى است. گروهى بر اثر ايمان خالص و عمل صالح از قرآن بهره مى برند و عده اى بر اثر كفر آشكار يا مستور، از آن جز خسارت نصيبى ندارند.

3- مبناى تقسيم انسانها به مومن، كافر و منافق

تقسيم انسانها به سه دسته كافر، مومن و منافق، تقسيمى طولى و محصول دو قضيه منفصله حقيقه است و آن اين كه: انسان يا با ظاهر و باطن خود دين را مى پذيرد (مومن ) يا با ظاهر و باطن آن را نمى پذيرد. چنين انسانى يا هم در ظاهر و هم در باطن دين را نفى مى كند (كافر) يا باطنا دين را انكار و ظاهر آنرا مى پذيرد(منافق ).

عكس قسم سوم نيز در حال تقيه فرض دارد، زيرا انسان در اين حال دين را در باطن پذيرفته است گرچه در ظاهر، آن را نفى مى كند:( الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ) .( 633) اين قسم در حقيقت جزو مومنانند، چنانكه قسم سوم (منافقان ) نيز در حقيقت از كافرانند.

4- نفى قطعى ايمان از منافقان

منافقان در ملاقات با مومنان مى گفتند: (امنا) و مقتضاى تقابل نفى و اثبات اين بود كه جواب داده شود: الم تومنوا، نظير( قالت الاعراب آمنا قل لم تومنوا ) ( 634) پس تعبير (و ما هم بمومنين ) در آيه محل بحث، به جاى لم يومنوا بدين معناست كه منافقان كه منافقان اصلا از گروهها مومن به شمار نمى آيند، نه در گذشته و نه حال نه درآينده، زيرا مستفاذ از تعبير مزبور، نفى مطلق است و اطلاق نفى، شامل همه احوال است.

5- چرا منافقان از كافران بدترند؟

سرا اين كه منافقان كافران بدترند و در پايين ترين درك جهنم به سر مى برند، آن است كه افزون بر اين كه همانند كافران در درون منكر دينند و درونشان را كفر پر كرده، اهل كتمان، دروغ، خدعه و استهزا نيز هستند. كسى كه كفرش ‍ كفر محض است، ديگر به اين تباهيهاى نفسانى مبتلا نيست، ولى كفر منافق آميخته با اين تباهيهاست. از سوى ديگر، خطر منافقان براى جامعه اسلامى بيش از زيان كافران و مشركان است، چنانكه در بحث روايى روشن مى شود.

بحث روايى

1- تقسيم آيات آغازين سوره بقره

- عن الباقر (عليه‌السلام ): فى سوره البقره الم... ثم اربع آيات فى نعمت المومنين و آيتان فى نعت الكافرين و ثلاث عشره آيه فى نعمت المنافقين( 635)

اشاره: از اين گونه نصوص استنباط مى شود كه آيات اوايل سوره (1 - 20)، براى بازگو كردن احوال سه گروه است، نه چهار گروه كه صاحب المنار پنداشته است.

2- خطر بزرگ منافقان

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): و لقد قال لى رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): انى لا اخاف على امتى مومنا ولا مشركا، اما المومن فيمنعه الله بايمانه و اما المشرك فيقمعه الله بشركه ولكنى اخاف عليكم كل منافق الجنان عالم اللسان يقول ما تعرفون و يفعل ماتنكرون( 636)

اشاره: مومن ظاهرا و باطنا انسان صالح است و كافر ظاهرا و باطنا موجود طالح، ولى منافق ظاهرا انسان و در باطن جانورى چون مار و عقرب است و چون باطن او شناخته نيست تماس با او حاصل مى شود و همين تماس ‍ سبب مسموم شدن است.

يتخذون الله والذين ءامنوا و ما يخدعون الا انفسهم ما يشعرون

گزيده تفسير

خدعه منافقان با خدا يا تعبيرى است مجازى، يا به لحاظ پندار باطل منافقان است كه چنين خدعه اى را ممكن مى پنداشتند و يا مراد از آن، خدعه با رسول خداست و به هر تقدير، خدعه منافقان با خدا و مومنان، در واقع، خود فريبى است، زيرا عمل نه تنها از عامل جدا نيست، بلكه مايه كيفر يا پاداش عامل است.

نيرنگ منافقان نيز آتشى است كه جز خود آنان را نمى سوزاند. از سوى ديگر خدعه آنان نسبت به مومنان، بر اساس تجسد اعمال، عين خدعه كيفرى خدا نسبت به مومنان، بر اساس تجسد اعمال، عين خدعه كيفر خدا نسبت به آنان است و چون فهم اين معرفت لطيف نصيب منافقان نيست، خداوند مى فرمايد: آنان نمى دانند كه جز خود كسى را نمى فريبند.

تفسير

يخادعون: خدعه، مستور ساختن چيزى است كه شان آن مشهور بودن است، منافقان با استتار حقيقت خود، در پى فريبكارى هستند و چون در نيرنگى مداوم و مستمرند، از خدعه آنان با فعل مضارع كه مفيد استمرار است؛ ياد شده است.

اين فعل گرچه از باب مفاعله است ولى به معناى خدعه طرفينى نيست، بلكه از مواردى است كه باب مفاعله در فعل يك طرفه به كار مى روند؛ مانند: عاقبت اللص و عافاه الله. در مورد خداوند نيز آمده است:( و هو خادعهم ) ،( 637) ليكن درباره مومنين چيزى وارد نشده كه آنان هم با منافقان خدعه مى كنند.

يشعرون: شعور از ريشه شعر و به معناى باريك بينى و درك دقيق است و كسى كه در نهايت درك دقيق است به منزله كسى است كه نه تنها موى باريك را مى بيند، بلكه توان شكافتن و آگاهى از درون آن را داراست و به چنين باريك انديشى گفته مى شود: موشكافى. نشانه آن كه واژه شعور در مورد ادراكهاى ظريف به كار مى رود آن است كه آرزوى ادراك مطلب باريك مغفول عنه، به صورت ليت شعرى بازگو مى شود و هرگز در مورد ادراك امر بديهى، مانند حرارت آتش و برودت يخ، به كار نمى رود. عنوان شاعر نيز به ادراك كننده ظرايف و طرايف، اعم از طارف و نو، ياتليد و كهن به كار گرفته مى شود.

خداى سبحان، عالم به نهان و آشكار هر موجودى است و هيچ صحنه اى ازصحنه هاى جهان هستى براى او غيب نيست: (لا جرم ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ).( 638) پس خدعه و پنهان كارى در برابر او ممكن نيست و از اين رو تعبير (يخادعون الله ) به معناى خدعه حقيقى نيست.

جمله (و ما يخدعون الا انفسهم ) نيز بهترين شاهد بر مجاز بودن تعبير خدعه در برابر خداست، مگر آن كه منافق بر اثر جهل به علم فراگير خداوند از يك سو و مغرور شدن از ناحيه استدراج و امهال الهى از سوى ديگر، خدعه نسبت به خداوند را ممكن بپندارند و اطلاق چنين عنوانى به لحاظ پندار باطل آنها باشد. پس مراد از خدعه منافقان با خدا و مومنان يا اين است كه آنها چون خدا و مومنان را نشناخته اند، مى پندارند كه ايشان را مى فريبند و يا صورت كار و رفتارشان با خدا و مومنان، صورت كار فريبنده است و يا اين كه مراد از خدعه با خدا و مومنان، خدعه با رسول خدا و مومنان است، نه خدعه با خدا، زيرا همان گونه كه اطاعت رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اطاعت خداست:( من يطع الرسول فقد اطاع الله ) ( 639) و بيعت با آن حضرت (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بيعت با خداست:( ان الذين يبايعونك انما يبايون الله ) ،( 640) نيرنگ با آن حضرت (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز نيرنگ با خداست.

نيرنگ منافقان با مومنان همان است كه در آيات بعد تبيين شده است:( واذا لقوا الذين قالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مسهزون ) .( 641)

خود فريبى منافقان

نيرنگ منافقان با خدا و مومنان خود فريبى است و سر آن اين است كه عمل آدمى، نيك باشد يا بد، همواره زنده است و از بين نمى رود و هر موجودى در نظام على و معلولى جهان به مبدئى مرتبط است، و مبدا و تكيه گاه عمل انسانى چيزى جز جان عامل نيست. پس عمل هر كسى هرگز از عامل خود جدا نيست:( ان احسنتم احسنتم لا نفسكم و ان اساتم فلها ) ( 642) و عامل، متن عمل خود را مشاهده مى كند:( و ان سعيه سوف يرى ) ( 643) و جزاى او عين همين عمل است، نه اثرى كه بر آن مترتب شود، چنانكه تصرف غاصبانه در مال يتيم عين آتش خوارى است:( ان الذين ياكلون اموال اليتامى ظلما انما ياكلون فى بطونهم نارا ) .( 644)

بنابراين، آسيبى كه از تبهكارى انسان گنهكار به ديگران مى رسد در حد بوى كنيف بدبويى است كه شخصى در سراى خود احداث كرده و شامه رهگذر را مى آزارد و خيرى كه از نيكوكارى انسان وارسته به غير او سرايت مى كند همانند بوى خوش گلهايى است كه شخصى در گلستان خود مى پروراند و مشام رهگذران را مى نوازد وگرنه آسيب كنيف متعفن و خير گلستان معطر در اصل براى صاحبان آن است، نه ديگران.

بر اين اساس، خدعه و نيرنگ منافقان جز خود آنان، كسى را نمى آزارد و آسيبى كه از خدعه آنان به ديگران مى رسد بيش از اثر بوى بد كنيف درون خانه، براى رهگذر بيرون نيست، منافق، با خدعه، كنيف بدبويى در درون خود حفر مى كند و همواره از آن در رنج است و آسيبى كه از او كنيف درون خود مى بيند هرگز با آنچه به مشام ديگران مى رسد قابل سنجش نيست. از اين رو در آيه مورد بحث به لسان حصر مى فرمايد: آنان جز خود را نمى فريبد و اين همان خدعه كيفرى خداى سبحان است:( ان المنافقين يخادعون الله و هو خادعهم ) .( 645)

پس منافق در واقع خود را مى فريبد، چنانكه مكر مكار فقط دامنگير خود اوست:( ولا يحيق المكر السيى الا باهله ) ( 646) و خيانت خائنان فقط متوجه جان پليد خود آنان است:( و لا تجادل عن الذين يختانون انفسهم ) .( 647)

خود فريبى ناخودآگاه

سر اين كه در اين آيه كريمه خداى سبحان مى فرمايد: منافقان نمى دانند كه جز خود كسى را نمى فريبند، اين است كه اين گونه معارف، بسيار دقيق و باريك است و هر كس توان و توفيق فهم آن را نمى يابد.

قرآن كريم در آياتى چند، ارتباط و پيوند عمل و عامل را به خوبى تبيين مى كند و حاصل آن، چنانكه گذشت، اين است كه عمل اختصاص وجودى به عامل خود دارد و هرگز از آن جدا نيست. پس اگر عمل نيك باشد مايه كرامت انسان نيكوكار است و اگر عمل بد باشد پايه عذاب انسان تبهكار است. بنابراين، منافق آنگاه كه به فكر خدعه ديگران و نفاق مى افتد، به نابودى حقيقت انسانى خود پرداخته است و از سوى ديگر، مكر و خدعه او نسبت به مومنان بر اساس تجسد اعمال، عين خدعه كيفرى خداى سبحان نيست و به اوست:( و هو خادعهم ) ؛( 648) زيرا خدعه از صفات فعل خداوند است و از مقام فعل او انتزاع مى شود، نه مقام ذات خدا، هنگامى كه منافق به خدعه با مومنان مى پردازد، خداوند به عنوان كيفر، او را به حال خود وا مى گذارد تا نسبت به مومنان خدعه كند و همين خدعه او نسبت به مومنان، خدعه كيفرى خداوند نسبت به منافق فريبكار خواهد بود.

حاصل اين كه، خدعه منافقان نسبت به اهل ايمان، هم عين خدعه آنان نسبت به خودشان است: (و ما يخدعون الا انفسهم ) و هم عين خدعه كيفرى خداوند نسبت به آنان: (و هو خادعهم ) و اين همان معرفت لطيفى است كه منافقان كوردل از فهم آن ناتوانند: (و ما يشعرون ).

لطايف و اشارات

1- پرده ستبر مكر، حجاب جان منافقان

مكر منافقان پرده ستبرى است كه از هر سو بر مجارى ادراكى آنان احاطه دارد و آنها را در تاريكى فرو برده، مانع بصيرتشان مى شود. از اين رو قرآن كريم از بازگشت مكر مكار به خود او، به (يحيق ) كه به معناى يحيط كه به معناى يحيط (احاطه مى كند) است، تعبير مى كند و بدين حقيقت اشاره دارد كه آنان با سوء اختيار خود در دام نيرنگها و سيئات عمل خود افتاده، در دركات آن سقوط مى كنند.

در مقابل، حسنات مومنان همچون نردبانى است كه ايشان را بالا برده، برجسته مى كند.

بر اساس، همان طور كه قبلا بين شد، از هدايت مومنان با حرف على ياد مى شود:( اولئك على هدى من ربهم ) ( 649) و از گمراهى تبهكاران با حرفى فى:( ذهب الله بنوركم و تركهم فى ظلمات لا يبصرون ) ،( 650) ( والذين كذبوا باياتنا صم وبكم فى الظلمات ) ( 651)

2- خودگرايى و خود فروشى منافقان

قرآن كريم گاهى از خودگرايى تبهكاران سخن مى گويد:( وطائفه قد اهمتهم انفسهم ) ( 652) سر اين دوگانگى در تعبير آن است كه انسان موجودى تك بعدى نيست تا مانند حيوان فقط با شهوت و غضب يا مانند فرشته تنها با تسبيح و تقديس حياتش تداوم يابد، بلكه او هم داراى قواى طبيعى و حيوانى و هم داراى قواى روحانى و الهى است كه از اولى به نفس( 653) و از دومى به عقل تعبير مى شود و همواره در درون او بين دو جناح عقل و نفس درگيرى است.

عقل و نفس، دو مرتبه از مراتب حقيقت آدمى است. تبهكاران و منافقان كه خود الهى خويش را فراموش كرده اند، تنها به فكر خود حيوانى خويش هستند و محصول مشئوم آن، درنده خويى آنان است. پس آنچه بر منافقان حاكم شهوت و غضب است و عقل آدمى اسير هواى نفس آنهاست: و كم من عقل اسير تحت هوى امير.( 654) او خود الهى و حقيقت انسانيش را زنده به گور كرده است و از اين رو هم پايه حيوان بلكه فروتر از آن است:( ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا ) .( 655) آنچه در جريان مكر و خدعه منافقان و بر اثر خدعه آنها آسيب مى بيند خود الهى آنان است: (و ما يخدعون الا انفسهم ).

3- راه پيروزى در جنگ عقل و نفس

در جنگ عقل و نفس، راه پيروزى عقل بر نفس فكر، ذكر و شكر و راه پيروزى نفس بر عقل مكر، ذهول و كفران نعمت است و شيوه تهاجم نفس بر عقل اين است كه ابتدا وى را وسوسه مى كند:( ولقد خلقنا الانسان ونعلم ما توسوس به نفس ) ( 656) و سپس باطل را آراسته، در چشم انسان زيبا جلوه مى دهد:( بل سولت لكم انفسكم امرا ) ( 657) تا آن جا كه انسان فريفته نفس، سيئات خود را حسنات مى پندارد:( وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا ) .( 658)

در جنگ درون كه راه فرار و سازش بسته است، نتيجه درگيرى و جهاد اكبر، يا پيروزى است يا اسارت يا شهادت، و از اين رو نتيجه جهاد اكبر در اولياى خدا پيروزى عقل است؛ و در كافران، منافقان و مومنان فاسق، اسارت عقل، و در مومنان متوسط عادل، شهادت عقل، يعنى، انسان مومن متوسط تا آخر عمر در معركه جهاد اكبر بين زد و خورد به سر مى برد؛ نه اسير مى شود و نه امير و در همين حال مى ميرد. چنين مرگى در جهاد اكبر كه نه اسير مى شود و نه امير و در هميمن حال مى ميرد. چنين مرگى در جهاد اكبر كه نه به برخى از تعبيرهاى روايى كه مرگ مومن در بستر را شهادت خواهد بود، و شايد برخى از تعبيرهاى روايى كه مرگ مومن در بستر را شهادت مى داند ناظر به همين معنا باشد. منهال قصاب به امام صادق (عليه‌السلام ) عرض كرد: براى من دعا كنيد تا خداوند شهادت را روزى من كند. امام صادق (عليه‌السلام ) فرمود: ان المومنين شهيد، آنگاه آيه( والذين امنوا بالله و رسله اولئك هم الصديقون والشهدأ عند ربهم ) ( 659) را تلاوت فرمود.( 660)

غنيمت جنگ بيرونى و ظاهرى، سلاح و مال است و غنيمت جنگ درونى و باطنى براى رزمنده پيروز، اسارت شيطان و ابراز اغواى او، يعنى نفس ‍ اماره است و شيطان اسير عقل، ديگر توان اغوا ندارد.

4- خطر نيرنگ با مومنان

نيرنگ با مومنان به قدرى خطير است كه در اين آيه كريمه در كنار نيرنگ با خدا از آن ياد شده است؛ مانند سفارش به ارحام كه بر اثر اهميت و جايگاه والاى آن، در كنار سفارش به تقواى الهى ذكر شده است:( اتقواالله الذى تسألون به والارحام ) .( 661)

5- نيرنگ منافقان با كافران

گرچه باطن نفاق كفر است و منافق باطنا كافر است، ليكن بر اثر ضعف روحى و خود باختگى و چند شخصيتى كاذب هنگام نيازمندى كافران به كمك، منافق از مساعدت با كافران دريغ مى ورزد، گرچه به آنها وعده كمك داده باشد:( الم تر الى الذين نافقوا يقولون لاخونهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لا نطيع فيكم احدا ابدا و ان قوتلتم لننصركم والله يشهد انهم لكاذبون ( 11 ) لئن اخرجوا لا يخرجون معهم ولئن قوتلوا لا نيصرونهم و لئن نصروهم ليولن الادبار ثم لا ينصرون ) ( 662) از اين دو آيه كاملا استفاده مى شود كه منافقان با برادران هم كيش خود، يعنى كافران خداع و ختال دارند و از راستگويى با آنها نيز مضايقه مى كنند؛ زيرا ويژگى تذبذب روح پليد، همين است.

بحث روايى

1- رابطه نفاق، ريا و شرك

- عن الصادق (عليه‌السلام ): لا ترأ بعملك من لا يحيى و لا يميت و لا يغنى عنك شيئا. والريأ شجره لا تثمر الا الشرك الخفى واصلها النفاق يقال للمرائى عند الميزان: خذ ثوابك ممن عملت له ممن اشركته معى فانظر من تدعو و من ترجو و من تخاف؟ و اعلم انك لا تقدر على اخفأ شى ء من باطنك عليه و تصير مخدوعا. قال الله عزوجل:( يخادعون الله و الذين امنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون ) ( 663)

اشاره: نفاق مصداقى از شرك است و تا اصل شرك در نهان كسى پديد نيايد، فتنه نفاق از او سر نمى زند، چنانكه عمل منافقانه زمينه شدت شرك را فراهم مى كند. از اين رو گفته مى شود: ريا كه اصل آن نفاق است درختى است كه جز شرك ميوه ديگرى ندارد و چون باطن منافق، ظاهر مى شود و از طرف ديگر، از غير خدا كارى ساخته نيست، از اين رو منافق رياكار فريب خود را خورده، ليكن به آن آگاه نبوده است.

2- ريا شرك است

- ان رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سئل: فيما النجاه غدا؟ قال: انما النجاه فى ان لاتخادعوا الله فيخدعكم فانه من يخادع الله يخدعه و يخلع منه الايمان و نفسه يخدع لو يشعر. فقيل له: و كيف يخادع الله؟ قال: يعمل بما امر الله به ثم يريد به غيره فاتقوا الله واجتنبواالريأ فانه شرك بالله( 664)

اشاره: براى ريا و نفاق و همچنين براى كفر، شرك و الحاد علل و اسبابى است كه به مناسبت، در تفسير آيات متنوع بازگو مى شود. يكى از علل مستور نفاق و مانند آن اين است كه انسان غافل يا جاهل، نمى داند خداوند از همه اعمال جوانح و جوارح آدمى آگاه است و تدبير همه امور آفرينش ‍ بدون واسطه يا با واسطه به مشيئت و قدرت اوست:( ... ولكن ظننتم ان الله لا يعلم كثيرا مما تعملون ) .( 665) از اين رو چنين انسان غافل يا جاهلى به غير خداوند تكيه مى كند. اگر خداوند از برخى امور آگاه نباشد، قهرا به اداره و تدبير آن نيز نمى پردازد.

اما سر ناآگاهى منافق رياكار از بازگشت خدعه او به خودش آن است كه خدعه و مكر او معلوم و مشهود خداست. از اين قبل از اين كه مكر او به چيزى يا كسى اصابت كند، خداوند مى تواند هما را به زيان وى تمام كند.

آيه شريفه( وقد مكروا مكرهم و عندالله مكرهم و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال ) ( 666) مى تواند برخى از مطالب ياد شده را بيان كند. همان طور كه جهل به علم مطلق خداوند و ذهول از حضور احاطى وى به باطن و ظاهر، زمينه نفاق، ريا و مانند آن را فراهم مى كند، غفلت از قدرت مطلق الهى و جهل به نامحدود بودن اقتدار وى وسيله استكبار را مهيا مى سازد:( فاما عاد فاستكبروا فى الارض بغير الحق وقالوا من اشد منا قوه او لم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوه و كانوا باياتنا يجحدون ) ( 667) در حقيقت منشا هر گناه، سلطه هوا بر عقل است كه يا سبب جهل انسان به علم مطلق خداوند است يا وسيله غفلت او از قدرت نامحدود الهى. گاهى نيز علم و قدرت مطلق خداوند معلوم انسان است، ليكن سلطه هوس بر عقل نمى گذارد چنين علمى اثر كند و مانع گناه گردد.

فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ولهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون

گزيده تفسير

سنت الهى بر اين نيست كه در ابتدا دل آدمى را بيمار كند يا بر بيمارى او بيفزايد، بلكه با دستور ايمان و تقوا از بيماردلى پيشگيرى، يا آن را درمان مى كند، ليكن بيماردلانى كه به سوء اختيار خود از درمانهاى الهى بهره اى نمى برند، خداوند بر بيماريشان مى افزايد.

سر اسناد افزايش بيمارى به خداوند آن است كه همه امور عالم به تدبير الهى است و ازدياد بيمارى دل نيز با واسطه با خدا اسناد داده مى شود وگرنه از جانب خداى سلام جز سلامت افاضه نمى شود.

عذاب دردناكى كه دامنگير منافقان مى شود بر اثر نفاق و كذب اعتقادى آنان است؛ همان كذب اعتقادى كه منشا سيره سيئه عملى آنان شده است.

تفسير

اليم: الم به معناى درد شديد است و اليم به معناى دردناك (ما ثبت له الوجع ) است، نه دردآور (ما صدر منه الوجع ). پس تفسير اليم به مولم روا نيست، مگر آن كه نظير طهور به معناى مطهر باشد، و راز اتصاف عذاب به اليم، شدت مبالغه است.

مراد از وصف عذاب يا رجز يا يوم به اليم در قرآن كريم، شدت اينهاست و در اين گونه موارد اليم، از مولم در دلالت بر شدت رساتر است.( 668)

عنوان عذاب اليم اگر مطلق باشد و در مقابل عنوان ديگر قرار نگيرد، شامل انواع دردها و ناگواريهاست. بنابراين، همه دردها و آسيبهايى كه در آيه:( ان لدنيا انكالا وجحيما و طعاما ذاغصه و عذابا اليما ) ( 669) در برابر عذاب اليم قرار گرفته، در آيه مورد بحث در عنوان عذاب اليم مندرج است، زيرا در آيه محل بحث، عنوان مزبور بدون مقابل ذكر شده است.

خداى سبحان همراه با تبيين اوصاف منافقان، درون مستورشان را افشا مى كند و احكام مناسبى را نيز براى اوصاف آنها بيان مى كند؛ مثلا، آن جا كه سخن از تظاهرشان به ايمان است مى فرمايد: آنها اصلا از مومنان مطرح شده، مى فرمايد: ايشان خود را مى فريبد و در اين آيه كريمه نيز كه سخن از بيماردلى آنان است در مقابل مى فرمايد: خداوند نيز (به عنوان كيفر) بر بيماريشان مى افزايد.

منافقان بيمار دل

انسانها از نظر قرآن كريم سه دسته اند: 1- مومنان عادل كه زنده اند و قلبى سليم و سالم دارند. 2- مومنان ضعيف الايمان و تبهكار كه زنده اند، ولى بيماردلند. 3- كافران و منافقان كه مرده اند يا بيمارى حاد و مزمن دارند. در اين آيه كريمه سخن از بيماردلى منافقان است؛ منافقان افزون بر آن كه بر دلهايشان مهر نهاده شده و حقايق را درك نمى كنند:( ذلك بانهم امنو ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) ،( 670) هم در حكم مرده اند و هم در حكم بيمار؛ چون قلبشان به مثابه مرده است، از آن هيچ بهره اى نمى برند و چون دلهايشان به طور حاد بيمار است، درد و عفونت آن گريبانگيرشان است؛ زيرا مرده محض، عذاب دنيا را احساس نمى كند.

منافقان در مرگ و بيمارى دل با كافران، سرنوشت يكسانى دارند:( ان الله جمع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا ) ( 671) سر آن كه دلهايشان در عين مرده بودن، بيمار است، مضاعف بودن بيمارى آنهاست، كه بخشى بر اثر تبهكاريهاى قبلى پديد آمده، و بعضى به عنوان كيفر، بر آن افزوده شده است. از اين رو چنين قلب محتضرى در حكم مرده است.

سنت الهى در كيفر بيماردلان

برخى از مفسران، جمله (فزادهم الله مرضا) را انشأ دانسته اند، نه اخبار و آن را نفرين الهى پنداشته اند تا افزون بر گذشته، شامل حال و آينده نيز باشد و آن را در رديف نفرينهايى مانند:( قاتلهم الله انى يوفكون ) ( 672) و( ثم انصرافوا صرف الله قلوبهم ) ( 673) دانسته اند، ليكن فأ در فزادهم با چنين تركيبى ناسازگار است و جمله مزبور، خبرى است نه انشايى و تعبير به فعل ماضى (زاد) بيانگر آن نيست كه خداوند تنها در گذشته بر بيمارى منافقان افزوده است و در آينده بر آن نمى افزايد، بلكه چون منافقان در آينده نيز همانند گذشته عمل خواهند كرد، بيمارى آنان رو به فزونى خواهد رفت و تا هنگام مرگ و لقاى جلال و قهر الهى ادامه خواه يافت:( فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون ) ( 674) عقوبت تلخ عده اى ابتلاى آنها به نفاق مستمر است. استشهاد به آيه (ثم انصرفوا صرف الله قلوبهم ) نيز ناتمام است؛ زيرا در آن جا هم احتمال مى رود اخبار باشد، نه انشأ و نفرين.

به هر تقدير، سنت الهى بر اين نيست كه در ابتدا دل انسانى را بيمار كند و يا بر بيمارى كسى بيفزايد، بكله در آغاز، براى پيشگيرى از بيماردلى اشخاص، دستور ايمان و تقوا و پرهيز از دين فروشى مى دهد:( وامنوا بما انزلت مصدقا لما معكم ولا تكونوا اول كافر به ولا تشتروا باياتى ثمنا قليلا و اياى فاتقون ) ( 675) همان گونه كه با دستور عفاف و طهارت به همسران رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) زمينه سوء استفاده و گناه را از بيماردلان مى ستاند: (يا نسأ النبى لستن كاحد من النسأ ان اتقيتن فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض )( 676) و اگر كسى با سوء اختيار، خود را مريض كرد، چون امراض قلبى پنهان است و انسان از آن غافل، خداى سبحان در مرحله بعد او را نسبت به اصل بيمارى وى آگاه مى كند و به تبيين نشانه بيمارى او مى پردازد؛ چنانكه در مسائل اخلاقى، طمع در نامحرم را نشانه بيماردلى انسان مى داند و در مسائل سياسى و اجتماعى نيز گرايش به كافران در زمان جنگ را ناشى از بيمارى قلبى مى داند:( فترى الذين فى قلوبهمك مرض سارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائره... ) ( 677)

در سومين مرحله، اگر بيمارى در قلب آنان جاى گرفت، خداى سبحان راه درمان و بازگشت به سلامت را به آنان معرفى مى كند:( استغفروا ربكم ثم توبه اليه ان ربى رحيم ودود. ) ( 678) و اگر به نسخه شفا بخش قرآن اعتنا نكردند، آنان را به افشاى اسرارشان تهديد مى كند تا كسى كه از آشكار شدن برخى بيماريهاى تن وحشتى ندارد اما از آشكار شدن بيمارى درونى خويش، مانند نفاق، رنج مى برد، به خود آيد و از آن دست بردارد.( ام حسب الذين فى قلوبهم مرض ان لن يخرج الله اضغانهم ( 29 ) ولو نشأ لاريناكهم فلعرفتهم بسيماهم ولتعرفنهم فى لحن القول والله يعلم اعمالكم ) ( 679) و اگر چنين هشدارى موثر نيفتاد، آنان را تهديد به تبعيد يا قتل مى كند:( لئن لم ينته المنافقون والذين فى قلوبهم مرض والمرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قليلا ) ( 680) آنگاه اگر به راه نيامدند آنان به حال خود وامى گذارد و چون كارشان از درمان گذشته به آنان مى گويد: هر چه خواستيد بكنيد:( اعملوا ماشئتم ) .( 681)

از اين رو منافق، پيوسته بر بيمارى قلبى و تبهكاريش افزوده مى شود نه تنها از كتاب شفابخش الهى بهره اى نمى برد، بلكه هر چه آيات بيشترى نازل شود، بيماردلى او فزونتر مى شود، همان گونه كه غذاى سالم و ميوه پرآب و شيرين براى افراد تندرست مايه رشد و شادابى و براى مبتلايان به بيماريهاى گوارشى عامل درد و رنجورى است، به طورى كه اگر ميوه شيرينى نباشد، درد او ظهور نمى كند، ولى اگر ميوه شاداب مصرف كند، چون توان هضمش را ندارد و دستگاه گوارش او ناسالم است، دردمند و رنجورتر خواهد شد. مشابه اين مطلب در آيه (قال رب انى دعوت قومى ليلا و نهارا # فلم يزدهم دعائى الا فرارا) آمده است؛ با اين كه دعوت و هدايت حضرت نوح (عليه‌السلام ) هرگز عامل فرار يا ازدياد فرار آنان نبوده است.

راز اسناد افزايش مرض به خدا

خداى سبحان، هم افزودن ايمان و هدايت مومنان را به خود اسناد مى دهد:( انهم فتيه امنوا بربهم وزدناهم هدى ) ،( 682) ( والذين اهتدوا زادهم هدى ) ( 683) و هم افزودن بر بيماردلى منافقان را. سر اين كه ازدياد مرض به خدا نسبت داده مى شود اين است كه همه امور عالم تحت تدبير خداوند سبحان است، برخى امور، مانند هدايت، هم بى واسطه و هم باواسطه قابل اسناد به اوست و برخى، مانند اضلال و ازدياد بيمارى دل، چون لدى الله و نزد خدا جايى ندارد، حتما با واسطه به خدا اسناد داده مى شود، يعنى، به دست ماموران اضلال الهى (شيطان و جنود او) صورت مى گيرد، زيرا از جانب خداى سلام:( الملك القدوس السلام ) ( 684) جز سلامت چيزى افاضه نمى شود و او جز به دارالسلام، كه نمونه كامل آن بهشت است، به جايى دعوت نمى كند:( والله يدعوا الى دارالسلام ) ،( 685) ولى همان دعوت به سلامت، در ظرف قلب آلوده و بيمار منافقان به بيمارى تبديل مى گردد؛ چنانكه نزول آيات قرآنى كه مايه افزايش ‍ ايمان مومنان بود براى منافقان جز فزونى رجس ره آوردى نداشت:( و اذا ماانزلت سوره فمنهم من يقول ايكم زادته هذه ايمانا فاما الذين امنوا فزادتهم ايمانا و هم يستبشرون ( 124 ) و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم و ماتوا هم كافرون ) ( 686)

مومنان راستين پيش از نزول آيات قرآن مى گفتند: چرا تكليف جديدى نمى آيد تا ما آن را به كار ببنديم و ثواب ببريم و چون آيات جهاد و دفاع فرود مى آمد، مومنان راستين از آن بهره الهى مى بردند، ليكن بيماردلان از شركت در جهاد سرباز مى زدند و همانند انسانهاى محتضر به پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى نگريستند:( ويقول الذين امنوا لولا نزلت سوره فاذا انزلت سوره محكمه وذكر فيها القتال رايت الذين فى قلوبهم مرض ‍ ينظرون اليك نظر المغشى عليه من الموت ) ( 687)

لطايف و اشارات

1- كذب اعتقادى و عذاب دردناك منافقان

عذاب اليم و دردناكى كه دامنگير منافقان است، بر اثر دروغگويى و نفاق آنهاست. گرچه دروغ از گناهان كبيره است، ولى بدان پايه نيست كه از كفر بدتر باشد؛ زيرا كفر منشا همه معاصى است و از اين كه منافقان بر اثر كذب به عذاب اليم دچار مى شوند، دانسته مى شود كه مراد از دروغ در اين گونه موارد، كذب زبانى و عادى نيست، بلكه مراد از آن نفاق و كذب اعتقادى است كه سوره منافقون بيان شده است:( اذا جأك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون ) ( 688) پس عذاب اليم منافقان بر اثر كذب اعتقادى آنها و كذب اعتقادى، منشا سيره سيئه عملى آنان است.

2- استقرار بيمارى در دل منافقان

برخى برآنند كه عنوان (فى قلوبهم مرض )، براى تفهيم عروض و استقرار مرض در دل منافقان موثر و مفيدتر از عنوان قلوبهم مرضى، است؛( 689) زيرا تعبير دوم مفيد استقرار نيست.

واذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون # الا انهم هم المفسدون و لكنلا يشعرون

گزيده تفسير

منافقان بر اثر فريبكارى نفس، بر اين پندار باطلند كه واقعا مصلحند و از اين رو كذب آنان در اين مورد خبرى است نه مخبرى بر خلاف اظهار ايمان آنان كه هم كذب خبرى است و هم كذب مخبرى.

خداى سبحان از دروغ منافقان پرده برداشته با تاكيد آنان را مفسد مى خواند. سر جهل منافقان به افساد خويش آن است كه عقل نظرى آنان در دست و هم خيال و عقل عملى آنان در چنگ شهوات و غصب اسير است.

تفسير

قيل: مجهول آوردن فعل قيل براى افاده عموم است و گوينده يا دعوت كننده خاصى مراد نيست؛ دعوت منافقان به ترك فساد، هم با تلاوت و تفسير آيات قرآن صورت مى گيرد، هم با سخنان معصومين (عليه‌السلام ) و هم با نهى از منكر مومنان، ليكن آنان در برابر همه اين دعوتها و هدايتها يك سخن دارند كه: ما فقط اهل اصلاحيم، نه افساد.

لا تفسدوا نم افساد در مقابل اصلاح و به معناى ايجاد خلل در نظم و اعتدال شى ء است و در قرآن كريم در موارد فراوانى در برابر اصلاح به كار رفته است، مانند:( الذين يفسدون فى الارض و لا يصلحون ) ،( 690) ( ان الله لا يصلح عمل المفسدين ) ،( 691) ( لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ) ( 692) و( والله يعلم المفسد من المصلح ) .( 693) آيه محل بحث نيز از همين موارد است و به معناى جامع افساد زمين و زمينه است؛ چنانكه اصلاح نيز كه مقابل آن است به معناى جامع است.

تبليغ سوء توطئه عليه نظام اسلامى، القاى شبهه در صحت دعوى وحى و نبوت و صحيح بودن دعوت به مبدا و معاد و مانند آن، از مصاديق بارز افساد در زمين و زمينه زندگى اجتماعى است. به هر تقدير، هر صلاح و زمين و هم صلاح و فساد زمينه به وسيله انسانهاى ساكن در زمين و فراهم كننده هاى زمينه است و هرگز بدون عامل انسانى جريان صلاح و فساد مطرح نيست. از اين رو خداوند انسانها را به صلاح و اصلاح دعوت مى كند.

الا: حرف تنبيه و براى آگاه ساختن مخاطب بر تحقيق خبرى مهم است كه پس از آن مى آيد. الا مركب از همزه استفهام و لاى نفى است، همان گونه كه در آيه شريفه( اليس ذلك بقادر على ان يحيى الموتى ) ،( 694) حرف استفهام با فعل نفى تركيب شده است، تركيب استفهام و نفى در الا مفيد حصر نيز هست.

منافقان در برابر دعوت به ايمان، به دروغ اظهار ايمان مى كنند:( و من الناس من يقول امنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمومنين ) ( 695) و در برابر نهى از منكر و فساد، ادعاى اصلاح مى كنند و بدين گونه بيمارى نفاق آنها همانند كفر كافران مانع پذيرش هدايت قرآنى است و از اين رو يازدهم و سيزدهم اين سوره كه پاسخ منافقان را در برابر امر به معروف (امر به ايمان ) و نهى از منكر (نهى از فساد) بيان مى كند، نشانه راز حصر هدايت قرآن در متقين است، بينشى راه نفوذ هدايت قرآن را بر آنان مى بندد.

كذب خبرى و مخبرى منافقان

منافقان با گفتن لفظ انما مدعيند كه نه تنها اهل فساد نيستند، بلكه جز آنان كسى مصلح جامعه نيست و اين ادعاى اصلاحگرى از سوى منافقان كذب خبرى، است، نه مخبرى؛ زيرا آنان خود را مصلح مى دانستند و براى تاكيد بر اين مطلب سوگند نيز ياد مى كردند:( وليحلفن ان اردنا الا الحسنين ) ،( 696) ( ثم جاوك يحلفون بالله ان اردنا الا احسانا ) ( 697) آنان بر اثر تسويل و فريبكارى نفس، بر اين پندار باطل بودند كه واقعا مصلحند و اين پندار خود را كه جز جهل مركب چيزى نبود، حق مى دانستند. پس كذبشان در اين گونه موارد، تنها خبرى است، نه مخبرى.

اما آن جا كه منافقان ادعاى ايمان مى كنند گزارش آنها، هم كذب خبرى است و هم كذب مخبرى و در مورد شهادت بر رسالت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سخن آنان تنها كذب مخبرى است:( اذا جأك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله والله يعلم انك لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون ) ( 698) زيرا اين سخن كه حضرت محمد بن عبدالله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيامبر است، صدق و حق است، گرچه گوينده اش به آن معتقد نباشد. پس گزارش آنها صدق خبرى و كذب مخبرى است.

البته اگر گزارش آنها به طور صحيح بررسى شود گذشته از كذب مخبرى، كذب خبرى را نيز به همراه دارد، زيرا عصاره گزارش آنها عبارت از ادعاى شهادت به رسالت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود، نه اصل رسالت او و چون شهادت آنان محقق نبود، پس گزارش از آن، كذب خبرى بوده است، چنانكه آنها آگاه به چنين كذب خبرى بوده اند و از اين رو كذب مخبرى هم داشتند.

خداى سبحان در قرآن كريم در برابر منافقان كه ادعاى اصلاح دارند اسرارشان را افشا و از درون تيره آنان پرده بر مى دارد. از جمله اين كه در دومين آيه مورد بحث، با تاكيد، آنان را مفسد مى خواند و در جاى ديگر از فساد در زمين و قطع رحم آنان سخن مى گويد:( فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض وتقطعوا ارحاكم ) ( 699) و يا آنان را تباه كننده حرث و نسل معرفى مى كند:( واذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها ويهلك الحرث والنسل ) ( 700) بلكه مى گويد: آنان از دين خدا براى تفرقه بين مسلمان و ترويج كفر استفاده مى كنند و مسجد را سنگر مبارزه با خدا مى سازند: (والذين اتخذوا مسجدا ضرارا وكفرا و تفريفا بين المومنين وارصادا لمن حارب الله ورسوله من قبل ) و با همه اينها، چنانكه در آيه محل بحث آمده، مدعى اصلاحند و بر اين مدعا سوگند نيز ياد مى كنند:( وليحلفن ان اردنا الا الحسنى ) ( 701) ولى نمى دانند كه كارشان جز افساد نيست: (ولكن لايشعرون ).

اين نادانى منافقان بر اثر اسارت عقل نظرى آنان به دست وهم و خيال، و عقل عملى آنان به دست شهوت و غضبشان است.

لطايف و اشارات

1- حرمان منافقان از عقل نظرى و عملى سليم

عقل نظرى سالم براى فهم درست معارف و عقل عملى سالم براى اجراى صحيح يافته هاى علمى، دو ركن استوار و اساسى ايمان است و منافقان از هر دو محرومند؛ آنان بر اثر تسويل و تزيين نفس، حق را از باطل و اصلاح واقعى را از افساد حقيقى تشخيص نمى دهند، بلكه باطل را حق و حق را باطل و صلاح را فساد و فساد را صلاح مى پندارند؛ نظير فرعون كه خود بزرگترين عامل فساد بود:( فاكثروا فيها الفساد ) ( 702) ولى خود را هادى و مرشد مى پنداشت:( و ما اهديكم الا سبيل الرشاد ) .( 703) علت آن بود كه عمل زشت فرعون براى او مزين شده بود و وى آن را زيبا مى پنداشت:( كذلك زين لفرعون سوء عمله ) .( 704) منافقان بر اثر حرمان از عقل عملى سليم به جاى امر به معروف و نهى از منكر، اهل امر به منكر و نهى از معروف بودند:( المنافقون والمنافقات بعضهم منت بعض يامرون بالمنكر و ينهون عن المعروف و يقضبون ايديهم ) .( 705)

2- حالات منافقان

منافقان داراى سه حالتند: حالت اول، بررسيهاى كاذب نفسانى خويش، حالت دوم، برخورد با مومنان؛ حالت سوم، برخورد با كافران. در حالت اول، خود را مصلح و فرزانه مى پندارند، نه مفسد و سفيه. آيات يازدهم تا سيزدهم ناظر به چنين حالتى است. در حالت دوم، برخورد متظاهرانه و خائنانه با مومنان دارند كه صدر آيه چهاردهم ناظر به آن است و در حالت سوم، برخورد باطنى با كافران دارند كه ذيل آيه چهاردهم ناظر به آن است. البته در اين برخورد با كافران هم بدون نيرنگ نيستند، چنانكه از آيات سوره حشر( 706) استنباط مى شود.

واذا قيل لهم ءامنوا كما ءامن الناس قالوا انومن كما ءامن السفهأ الا انهم السفهأ و لكن لا يعلمون.

گزيده تفسير

خداى سبحان براى تحليل از مهاجران و انصار، به منافقان مى گويد: همانند مردم مسلمان ايمان آوريد، ليكن منافقان كه بر اثر بينش مادى، وحى را افسانه و ايمان به غيب را باورى سفيهانه مى پنداشتند، خود را روشنفكر و مسلمانان را بى خرد مى دانستند. خداوند نيز با تاكيد مى فرمايد: آنان خود سفيهند، گرچه نمى دانند. بى خبرى منافقان از سفاهت خويش، بر اثر اسارت عقل آنان است.

تفسير

السفهأ: سفه و سفاهت به معناى اختلال است و سفيه كسى است كه عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف راى و سستى معرفت، نفع و ضرر خود را نشناسد و چون تفسير نفع و ضرر در مكاتب مختلف، متفاوت است، تفسير سفاهت و رشد نيز به تبع آن مختلف خواهد بود. از اين رو دنياگرايان كه نفع و صلاح آدمى را در بهره مندى بى مرز از لذات ناپايدار دنيا مى دانند مجاهدان راه حق، آخرت طلبان و خداخواهان را سفيه مى پندارند، چنانكه از ديدگاه توحيد ناب، دنياگرايان رميده از آيين توحيد، سفيهند:( و من يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه ) .( 707)

خداى سبحان گاهى به پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور مى دهد تا به روش هدايتى پيامبران پيشين اقتدا كند:( اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده ) ( 708) و گاهى به مسلمانان به ويژه به خواص آنها مى فرمايد: به پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تاسى كنيد و آن حضرت را اسوه و الگوى خود قرار دهيد:( لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه ) ( 709) و به توده مسلمانان دستور اقتداى به حضرت ابراهيم و صحابه او مى دهد:( قد كانت لكم اسوه حسنه فى ابراهيم والذين معه... لقد كان لكم فيهم اسوه حسنه لمن كان يرجوا الله و... ) ( 710) و در آيه مورد بحث نيز به منافقان مى فرمايد: (امنوا كما امن الناس )؛ گرچه ايمان شما از باب تاسى به ايمان توده مردم نيست، ولى همانند توده مسلمانان ايمان بياورند و مرز خود را از صف آنان جدا نكنيد، بلكه طبق ادعاى مردمى بودن خود عمل كنيد و همانند ديگران فكر كنيد.

مراد از ناس در آيه محل بحث، مهاجران و انصار است. مهاجران كسانى بودند كه براى رضاى خدا و يارى دين او خانه و زندگى و اموال خود را در مكه، رها كردند و صادقانه، به يرى دين خدا شتافتند:( للفقرأ المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون ) ( 711) و انصار كسانى بودند كه در مدينه مهاجران مجاهد مكى را با آغوش باز و دوستانه پذيرفتند و ايثارگرانه آنان را بر خود مقدم داشتند:( والذين تبوو الدار والايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجه مما اوتو ويؤ ثرون على انفسهم ولو كان بهم خصاصه ) ( 712) و خداى سبحان براى تجليل از مهاجران و انصار، به منافقان مى گويد: در ايمان به خدا و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، همتاى اينان مومن شويد.

سفاهت منافقان

سر امتناع منافقان از ايمان به خدا و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آن است كه معيار شناخت آنان در جهان بينى، حس و ماده است و از اين رو ايمان به غيب و امور نامحسوس را باورى سفيهانه مى دانند و همانند كافران، وحى را افسانه مى پندارند:( و اذا قيل لهم ماذا انزل ربكم قالوا اساطير الاولين ) ،( 713) چنانكه گروهى به حضرت هود نيز نسيت سفاهت مى دادند:( انا لنريك فى سفاهه ) .( 714)

منافقان بر اساس شناخت حسى و جهان بينى مادى، مهاجران و انصار را كه مومن به مبدا و معاد و رسالت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بودند بى خرد مى دانستند و كارهاى آنان را سفيهانه تلقى مى كردند و در مقابل آنان، خود را روشنفكر قلمداد مى كردند و به خيال باطل خود، حاضر نبودند نقد دنيا را به نسيه آخرت بفروشند.

خداى سبحان در پاسخ منافقان كوردل مى فرمايد: آنان خود سفيهند گرچه خويش را روشنفكر و مصلح جامعه مى پندارند؛ زيرا نه تنها حق را از باطل و صلاح را از فساد باز نمى شناسند، بلكه باطل را حق و فساد را صلاح مى پندارند و منشا سفاهتشان روى گردانى از آيين حق است:( و من يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه ) .( 715)

اما اين كه منافقان نمى دانند كه تنها آنها بى خرد و سفيهند بدان جهت است كه عقلشان، كه مركز ادراك و آگاهى است، اسير وهم و خيال، و شهوت و غضب آنها امير شده است!پس آن كس كه بايد بفهمد و سخن بگويد اسير است و آن كس كه نمى فهمد و نبايد سخن بگويد، امير است.

اگر عقل اسير شد وهم و خيال و شهوت و غضب امير، آن امير كاذب، خود را عقل مى پندارند و عقل را سفيه مى شمارد.

لطايف و اشارات

1- تسارت عقل نظرى و عملى منافقان

منافقان، همان طور كه قبلا اشاره شد، هم فاقد عقل نظرى سالمند و هم از عقل سليم بى بهره اند. عقل نظرى آنان بر اثر اسارت در چنگ وهم و خيال، در همه استدلالها گرفتار مغالطه شده، حق را باطل و باطل را حق مى پندارند، معروف را منكر و منكر را معروف مى انگارد و عقل عملى آنان بر اثر اسارت در دست غضب، به جاى امر به معروف و نهى از منكر، امر به معروف و نهى از منكر مى كند:( المنافقون والمنافقات بعضهم من بعض ‍ يامرون بالمنكر و ينهون عن المعروف و يقبضون ايديهم ) ( 716) و از اين رو، آن جا كه سخن از عقل عملى است از ايشان نفى شعور و آنجا كه سخن از عقل نظرى است از آنان نفى علم مى شود؛ تعبير (ولكن لايشعرون ) در ذيل آيه قبل، ناظر به اسارت عقل عملى منافقان است؛ زيرا در آن آيه سخن از صلاح و فساد در زمين و امور اجتماعى است كه مصالح و مفاسد آن تقريبا محسوس است و تعبير (ولكن لا يعلمون ) در آيه مورد بحث، ناظر به اسارت عقل نظرى آنان است، زيرا در اين آيه سخن از ايمان مبتنى بر معرفت است و معرفت ره آورد عقل نظرى است.

تذكر: گرچه در عقل عملى دو اصطلاح است: يكى آن كه عقل عملى، نيروى فهمنده اى است كه حكمت عملى را ادراك مى كند و ديگر آن كه عقل عملى اصلا از سنخ ادراك نيست، بلكه فقط از سنخ عمل است، ليكن غالبا در اين مباحث، اصطلاح دوم آن مطرح است، نه اصطلاح اول.

2- شاخصه عقل عملى سليم

عقل عملى سليم آن است كه ره آوردش عبادت خداى سبحان و راهيابى به بهشت باشد: العقل... ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان.( 717) پس نيرويى كه انسان را به عبادت خداوند هدايت نكند و به بهشت رهنمون نباشد، سفاهت محض است و از اين رو آيه شريفه( و من يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه ) ( 718) بيانگر عكس نقيض حديث شريف العقل ما عبد به الرحمن... است. و درا ين جهت بين منكر نبوت عالم و نبوت خاص فرقى نيست و آنچه در آيه( سيقول السفهأ من الناس ما وليهم عن قبلتم التى كانوا عليها ) ( 719)

آمده، نمونه تطبيق عنوان سفيه بر برخى اهل كتاب است كه منكر نبوت خاص رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بوده اند.

3- منطق مشترك كافران و منافقان

كافران درباره اصل وحى و نبوت عام مى گفتند: مكتب وحى اگر سودمند بود، مومنان در پذيرش آن بر ما سبقت نمى گرفتند:( و قال الذين كفروا للذين امنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه ) ( 720) اين سخن گرچه در قرآن به كافران اسناد داده شده، ولى منطق مشترك كافران و منافقان است. آنان بر اثر جهل مركب، خود را اهل حق و روشنفكر مى پنداشتند و از صاحبان چنين تفكر باطلى جز اسناد سفاهت به مومنان چيز ديگرى برنمى آيد، و شاهد آن همين نسبت سفاهت به مومنان است كه از زبان منافقان نقل شد.

و اذا لقوا الذين ءامنوا قالوا ءامنا و اذا خلوا الى شيطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن.

الله يستهزى بهم و يمدهم فى طغينهم يعمهون.

گزيده تفسير

در اين دو آيه، با تعبيرهاى گوناگون، تمايل درونى منافقان به كفر افشا شده است و چون شيطان به معناى موجود مكار و گريزان از حق است، به آنان شيطان اطلاق شده است. منافقان نزد مومنان ابراز ايمان مى كردند و چون با دوستان خود خلوت مى كردند، مى گفتند: ما با شماييم و مومنان را استهزا مى كنيم.

خداوند نيز مى گويد خدا آنان را استهزا مى كند و در طغيان خود رهايشان مى كند تا سرگردان باشند. اين دو استهزا متفاوت است؛ زير استهزاى منافقان اعتبارى و فاقد هر گونه اثر واقعى است، اما استهزاى خداوند تكوينى است (آنان را سبك مغز و سبك قلب مى كند.)

گرچه نگه داشتن منافقان در تباهى، كار ماموران قهر الهى (شيطان و تبهكاران ) و از باب اضلال كيفرى است، ولى چون همه امور عالم به دست خداست، خداوند اين كار را به خود اسناد مى دهد.

تفسير

شياطينهم: هر موجود مكار، شرور و گريزان از حق شيطان است و از اين رو بر ابليس، شيطان شده است.

مستهزون: تحقير و اهانت به ديگران، خواه با گفتار باشد يا عمل، استهزا است و چون استهزا كننده با انجام دادن كارى كه دلالت بر خفت و سبكسرى ديگرى مى كند در پى تحقير اوست و حقير شدن او را مى طلبد اين معنا در قالب باب استفعال بيان مى شود.

يعمهون: عمه به معناى حيرت شديد است و رتبه آن پس از شك، تردد و تحير است. عمه حيرتى است كه چشم دل آدمى را از هر راى و نگاه صحيحى كور مى كند. پس عمه كورى چشم جان است در برابر عمى كه هم بر كورى چشم تن اطلاق مى شود و هم بر كورى چشم جان.

منافقان در صدر اسلام دو دسته بودند، گروهى از همان آغاز كافر بودند ولى تظاهر به ايمان مى كردند:( يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم ) ( 721) و عده اى در ابتدا صادقانه ايمان آوردند اما وقتى اسلام را با منافع و اغراض ‍ دنيوى خود ناسازگار يافتند قلبا كافر شدند، ولى ايمان ظاهرى خود را حفظ كردند و در سايه آن به مبارزه با دين پرداختند.( اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل الله انهم سأ ما كانوا يعلمون ( 2 ) ذلك بانهم امنوا ثم كفروا... ) ( 722)

خداى سبحان كه به سر و علن همه انسانها آگاه است:( او لا يعلمون ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ) ،( 723) در اين دو آيه مورد بحث با چهار تعبير، تمايل باطنى منافقان را به كفر افشا مى كند:

1- از اجتماع منافقان با مومنان با تعبير (اذالقوا) ياد مى كند تا نشانه ى نكته باشد كه اصرارى بر ملاقات با مومنان ندارند و اگر روزى ناخواسته با آنها برخورد كردند، به دروغ اظهار ايمان مى كنند، ولى از ملاقات آنها با كافران با تعبير (اذا خلوا) ياد مى كند. منافقان با رغبت، به سوى خانه هاى امن كفار رفته، در مجالس خصوصى با آنان خلوت مى كردند. اين دوگانگى تعبير (برخورد، خلوت ) نشانه تمايل ايشان به كفر است، به طورى كه خلوت آنها را كفر و جلوت آنها را ايمان مى سازد.

2- منافقان در برخورد با مومنان با جمله فعليه كه مفيد حدوث است اظهار ايمان مى كنند: (امنا)، ولى در خلوت با كافران با جمله اسميه كه مفيد تاكيد و ثبوت است و با حرف تاكيد ان ابراز يگانگى با آنها مى كنند: (انا معكم ).

3- از تقابل ميان منافقان، مومنان و شياطين برمى آيد كه مراد از شياطين كافران هستند و از اضافه شياطين به ضمير هم كه به منافقان برمى گردد: (شياطينهم ) دانسته مى شود كه منافقان و كافران از يك سنخند.

4- خودشان به نحو حصر تصريح مى كنند كه در برخوردمان با مومنان تنها كار ما استهزاى آنان است: (انما نحن مستهزون ). البته منافقان، روز امتحان تمايل خود را به كافران علنى مى كنند: (هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان ).( 724)

اطلاق حقيقى شيطان بر كافران و منافقان

اطلاق شيطان بر منافقان و كافران، به نحو حقيقت است، نه از سر مجاز و مسامحه؛ زيرا شيطان، چنانكه گذشت، به هر موجود مكار، متمرد و گريزان از حق گفته مى شود. كافران و منافقان كه از هدايت رهبران الهى مى رمند و در مقابل حق گفته مى شود. كافران و منافقان كه از هدايت رهبران الهى مى رمند و در مقابل حق خضوع نمى كنند و از راههاى مرموز و با وسوسه، ميل به باطل را در دلهاى ديگران تزريق مى كنند:( من شر الوسواس الخناس ( 4 ) الذى يوسوس فى صدور الناس ( 5 ) من الجنه والناس ) ( 725) و آنان كه با مكر و نيرنگ روحيه ايمانى ديگران را تضعيف مى كنند، از مصاديق شيطانند:( انما ذلكم الشيطان يخوف اوليأ ) .( 726) البته شيطنت براى افراد بشر در آغاز به صورت حال است و ثباتى ندارد و سپس به ملكه تبديل مى شود و از آن پس، فصل مقوم هويت انسان مى گردد و انسان خداع، محتال، مكار، حقيقتا شيطان مى شود.

مراتب استهزاى منافقان

استهزا و تمسخر ديگران گرچه در همه موارد ناروا و حرام است:( لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نسأ من نسأ عسى ان يكن خيرا منهن ) ( 727) اما مراتب قبح آن نسبت به موارد استهزا مى كردند، گاهى اولياى الهى و گاهى امام و پيامبر (عليه‌السلام ) را گاهى نيز آيات الهى را مسخره مى كردند. استهزاى مومنان گرچه فسق است، اما استهزاى خدا و رسول و آيات الهى همتاى كفر است:

( قل ابالله و اياته و رسوله كنتم تستهزون ( 65 ) لا تعتذروا قد كفرتم بعد ايمانكم ) ( 728)

البته معلوم است كه استهزاى مومنان اگر به خاطر وصف ايمان آنان باشد همان كفر است، زيرا عصاره چنين استهزاى علمى و عمدى همان استهزاى وحى و رسالت است، نه اشخاص معين.

هدف منافقان از ابراز ايمان در نزد مومنان، تنها استهزاى مومنان بود: (انما نحن مستهزون ) و از كار هيچ غرض عقلايى براى خود يا ديگران نداشتند:( ولئن سالتهم ليقولن انما كنا نخوص و نلعب ) .( 729)

فرق استهزاى منافقان با استهزاى الهى

خداى سبحان در پاسخ منافقان مى فرمايد: خدا آنان را استهزا و در طغيان خود رهايشان مى كند تا سرگردان باشند. اگر مومنان از سوى منافقان به سفاهت و سبك مغزى متهم مى شوند و مورد تمسخر و استهزاى آنان قرار مى گيرد خداى سبحان نيز منافقان را استهزا مى كند. با اين تفاوت كه استهزاى منافقان نسبت به مومنان هيچ اثر واقعى و نقش تكوينى ندارد، بلكه اعتبارى محض است. افزون بر آن كه در برخى موارد خداى سبحان دفع و رفع شر مستهزئان را خود عهده دار شده است: (ان كفيناك المستهزئين )،( 730) اما استهزاى خداى سبحان نسبت به منافقان، تكوينى و واقعى است؛ بدين معنا كه خداوند آنان را سبك مغز و سبك قلب مى كند:( افئدتهم هوأ ) ( 731) و در قيامت كه ظرف ظهور حقايق است و ميزان در آن روز، حقيقت است:( والوزن يومئذ الحق ) ،( 732) آنها و اعمالشان به قدرى بى وزن و سبكند كه ديگر ترازويى براى سنجش آنان برپا نمى شود:( فلا نقيم لهم يوم القيمه وزنا ) .( 733)

ظهور اضلال كيفرى به دست ماموران قهر

خداى سبحان منافقان را مدت مديدى در فتنه و آشوبى كه در درون خويش ‍ بر پاكرده اند، رها مى كند و آنان را به حال خود وا مى گذارد تا كوركورانه راه خود را ادامه دهند. خداوند رها ساختن منافقان در طغيان و تبهكارى را به خود اسناد مى دهد و سر اين اسناد آن است كه اين كار گرچه به دست شياطين و تبهكاران انجام مى گيرد:( واخوانهم يمدونهم فى الغى ) ،( 734) ولى چون تدبير همه امور عالم به دست خداوند است كارى كه به وسيله ماموران قهر الهى و با اذن تكوينى خداى سبحان انجام گيرد نيز منسوب به اوست وگرنه اسناد اين گونه امور به خداوند بى واسطه نيست؛ زيرا از جانب خداى رحمان و هادى كه غضب او مسبوق به رحمت است، بى واسطه غضب و ضلالت صادر نمى شود.

ماموران قهر الهى نه تنها اضلال كيفرى تبهكاران را بر عهده دارند و به تعبير قرآن كريم آنان را تحريك مى كنند و مى گزند:( انا ارسلنا الشيطان على الكافرين توزهم ازا ) ،( 735) بلكه با اذن خداى سبحان ولايت و سرپرستى آنان را نيز بر عهده مى گيرند:( انا جعلنا الشياطين اوليأ للذين لايومنون ) .( 736)

لطايف و اشارات

1- انسان، نوع متوسط است، نه نوع اخير

شيطان يا انسى است يا جنى و كافران و منافقان كه در آيه محل بحث از آنها به شياطين تعبير شده است از شياطين انسى هستند. خناسى كه با وسوسه، در دلهاى مردم نفوذ مى كند و افكار خود را مرموزانه در نهاد انسانها تزريق كرده و آنها را مى فريبد، حقيقتا شيطان است و فرق او با شيطان اصلى (ابليس ) اين است كه او از جن بود: (كان من الجن )( 737) گرچه دست پروردگانش، هم از جنند و هم از اين رو مى توان گفت: منافقان با شياطين خود خلوت مى كردند. پس كافران و منافقان فريبكار نه تنها شبيه شيطان بلكه خود شيطانند.

حقيقت آدمى همان جان و نفس اوست و صورت و اندام و سخن گفتن معهود يا روى دو پا راه رفتن، هر يك از اينها عرضى از اعراض انسان است و در حقيقت انسان نقش ندارد.

خداى سبحان نفس انسان را با سرمايه شناخت فجور و تقوا آفريد:

( فالهمها فجورها و تقواها ) ( 738) و او را به هر دو نجد و طريق خير و شر آشنا كرد:( وهديناه النجدين ) ،( 739) ( انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا ) .( 740) اگر انسان راه دين را كه راه انبيا و اولياى الهى است پيمود، به مرز فرشتگان رسيده، با آنان محشور مى شود، ولى اگر به بيراهه رفت، گاهى سر از بهيميت و شهوترانى در مى آورد و به حقيقت بهميمه مى شود و گاهى سر از سبعيت و درندگى درمى آورد و حقيقتا انسانى درنده مى شود و گاهى نيز سر از مكر و شيطنت در مى آورد و واقعا انسان شيطانى مى شود.

راز اين تحولها آن است كه اگر همه كوشش انسان اين بود كه قواى خود را در خدمت عقل بگمارد و دست و پاى وهم و خيال و نيز شهوت و غضب خود را با نيروى عقل عقال كند و عقل را زمامدار وهم و خيال و نيز شهوت و غضب خود را با نيروى عقل عقال كند و عقل را زمامدار وهم و خيال و نيز شهوت و غضب كند، او انسانى است فرشته صفت و اگر زمام امور ادراكى خود را به دست وهم و خيال، و امور تحريكى خويش را به دست شهوت و غضب سپرد و خواسته هاى نفس اماره را در بعد شهوت تامين كرد، گرچه در آغاز انسانى مشتهى است ولى در پايان راه حيوانى شهوى خواهد شد؛ يعنى، نفس او به منزله ماده براى صورتهاى متنوع است و صفت بعدى به منزله صورت جديد وى محسوب شده، با جان او عجين مى شود.

انسانى كه همه امور خود را به زمامدارى غضب سپرد نيز در ابتدا انسانى عصبانى است ولى سرانجام درنده خويى صورت جان او خواهد شد و او در درون خود، گرگى خون آشام است و در قيامت كه روز ظهور حق است به صورت حيوانى درنده محشور مى شود، گرچه در دنيا به ظاهر همانند ساير انسانهاست.

حال اگر همه تلاش و كوشش انسان در مسير نيرنگ بازى و فريبكارى مصرف شد شيطنت در آغاز براى او حال است اما سرانجام صورت جان او خواهد شد و او حقيقتا شيطان مى شود، يعنى، فصل اخير او شيطنت است.

قرآن كريم در جريان يكى از جنگهاى از منافق با تعبير شيطان ياد كرده است:( ذلكم الشيطان يخوف اوليأه ) .( 741) پس انسان گرچه در مباحث منطقى به عنوان نوع اخير يا نوع الانواع مطرح است، ولى از ديدگاه قرآن كريم انسان نوع متوسط است: نه نوع اخير و بعد از آن براى وى چهار نوع مطرح است: فرشته منشى، درنده خويى، شهوت و شيطنت و آنچه امام باقر (عليه‌السلام ) به ابوبصير در موسم حج نشان داد و او بسيارى از حج گزاران را كه از ولايت اهل بيت (عليه‌السلام ) متمرد بودند به صورت حيوانات مشاهده كرد، ارائه همين باطن بود، يعنى، وقتى ابوبصير گفت: ما اكثر الحجيح واعظم الضجيج!، امام باقر (عليه‌السلام ) فرمودند: بل ما اكثر الضجيج واقل الحجيج.( 742)

2- ره آورد سير آدمى در مسير درجات يا دركات

انسان در نظام هستى، يا در مسير درجات و ولايت الهى حركت مى كند يا در مسير دركات و ولايت شيطانى و هبوط به سوى اسفل السافلين. اگر انسان در مسير ولايت الهى قرار گرفت به جايى مى رسد كه ابتدا محب و سپس محبوب خداى سبحان مى شود و آنگاه خداى سبحان، زبان، چشم و گوش او مى شود و چنين انسان ملكوتى به وسيله خدا مى شود و چنين انسان ملكوتى به وسيله خدا مى شنود، مى بيند، مى گويد و...: و انه ليتقرب الى بالنافله حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به وبصره الذى يبصر به ولسانه الذى ينطق به ويده التى يبطش بها...( 743) و از اين برتر مقامى است كه انسان، عين الله و يد الله شود، همان گونه كه اميرالمومنين (عليه‌السلام ) مى فرمايد: انا عين الله و انا جنب الله و انا يدالله( 744)

تفصيل بحث درباره قرب نوافل و قرب فرايض كه در حديث معروف به قرب نوافل مطرح است، به محل مناسب خود موكول مى شود.

كسى كه در مسير دركات شيطانى حركت كند، ادله عقلى و نقلى نشانه آن است كه در اين مسير ابتدا به جايى مى رسد كه شيطان در دل او آشيانه مى كند و سپس شيطان با زبان او سخن مى گويد و با چشم او مى بيند، يعنى، چنين شخصى ابراز ادراك و تحريك شيطان مى گردد و... تا آن جا كه سخن انسان جز گناه و نگاهش جز معصيت نباشد: اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا واتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم ودب ودرج فى حجورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم( 745)

3- كافران و منافقان در گرداب تباهى و سركشى

خداى سبحان در اضلال كيفرى خود توفيق فهم معارف صحيح را از منافقان مى گيرد. آنگاه در تاريكى ضلالت سرگردان مى شوند و در چاهى كه به دست خود كنده اند، سقوط مى كنند.

قرآن كريم همان گونه كه درباره كافران سخن از غرق شدن در گرداب خطاها دارد:( احاطت به خطيئه ) ،( 746) درباره منافقان نيز سخن از غوطه ور شدن در گرداب طغيان و كوردلى دارد: (فى طغيانهم يعمهون ). در جنگ عقل و وهم اگر عقل به اسارت وهم درآمد و هم ميدان دار صحنه ادراكى نفس ‍ مى شود و مجارى ادراك صحيح را مى بندد و چنين انسانى هرگز به انديشه صحيح راه نخواهد يافت. انديشه هاى باطل صفحه نفس او را پرمى كند و انسان در طغيان اين انديشه هاى واهى با كوردلى حركت مى كند.

4- كيفرهاى منافقان سركش

در آيات مورد بحث، خداى سبحان به بخشى از كيفرهاى منافقان اشاره مى كند كه استهزاى تكوينى خداوند نسبت به آنان، يكى از آن كيفرهاست، (خداوند آنان را بر اثر اعمال ناروايشان به استهزاى كيفرى، سبك مغز و سفيه مى كند) و ديگرى آن كه ايشان را در سركشى و كورباطنى خودشان رها مى سازد.

بخش ديگرى از كيفر منافقان آن است كه آنان همان گونه كه در دنيا با شياطين قرينن و با آنان خلوت مى كنند، در آخرت نيز با آنان محشور مى شوند همه با هم در جهنم سقوط مى كنند: (فو ربك لنحشرنهم والشياطين ثم لنحضرنهم حول جهنم جثيا ) ( 747)

بحث روايى

معناى استهزاى الهى

- عن حسن بن على بن فضال عن ابيه، قال: سئلت الرضا (عليه‌السلام )... فقال: ان الله تعالى لا يسخر و لا يستهزى و لا يمكر و لا يخادع ولكنه تعالى بجازيهم جزأ السخريه و جزأ المكر والخديعه، تعالى عما يقول الظالمون علوا كبيرا( 748)

اشاره: اوصاف مزبور، صفات فعلى خداوند است، نه صفات ذاتى او؛ اوصاف فعلى از مقام فعل خداوند انتزاع مى شود، نه از مقام ذات او.

كارهاى خداوند درباره تبهكاران كفر پيشه و منافق به عنوان كيفر است: نه آن كه ابتدأ چنين امورى را درباره برخى انسانها روا دارد. آنگاه از كار خداوند كه نسبت به كافران و منافقان عنوان كيفر دارد، عناوين ياد شده انتزاع مى شود.

2- چگونگى تسخير دل به دست شيطان

-عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا، واتخذهم له اشراكا فباض وفرخ فى صدورهم، ودب ودرج فى حجورهم، فنظر باعينهم، و نطق بالسنتهم، فركب بهم الزلل، وزين لهم الخطل، فعل من قد شر كه الشيطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه( 749)

اشاره: اميرمومنان (عليه‌السلام ) درباره منافقان، كافران و تبهكاران كه پيروان شيطانند، مى فرمايد: اينان شطان را ملاك و معيار ارزش علوم و اعمال خود قرار دادند. شيطان نيز ايشان را شريك انديشه و كار خود قرار داده، در راه اغفال ديگر بندگان خدا، از آنها به صورت بند و دام بهره مى برد. سپس او در دلشان تختمگذارى كرده، تخمها را تا برآمدن جوجه ها پرورش مى دهد و آنگاه جوجه هاى او از سينه انسانها فرود آمدن در دامنشان حركت مى كنند. پس شيطان با چشم اينان مى نگرد و با زبانشان سخن مى گويد و با دستياريشان مرتكب لغزشها مى شود و كردارهاى ناپسند را در نگاهشان زيبا جلوه مى دهد. اعمالشان گواهى مى دهد كه با همكارى شيطان انجام شده است. كارهاى چنين انسانهاى به دام افتاده هماهنگ با كار كسى است كه شيطان در نفوذ و قدرت او شريك شده و با زبان او باطل مى گويد.

پرندگان در ساختن آشيانه امن، نخست مواد و مصالح ساختمانى آن را فراهم مى آورند و اگر محل آشيانه امن، نخست مواد و مصالح ساختمانى آن را فراهم مى آورند و اگر محل آشيانه را امن يافتند و محدوده آن را مزاحم خالى ديدند، با طمانينه، ابتدا آشيانه مى سازند و سپس در آن تخمگذارى كرده، از تخمهاى خويش مراقبت مى كنند تا جوجه هايشان از تخم درآيند و حركت كنند. شيطان نيز قلب منافق تبهكار و كافر را براى ساختن آشيانه خود جاى آرامى مى يابد، برخلاف قلوب پرواپيشگان كه با نزديك شدن شيطان به حريم دلشان برق آسا بيدار شده، او را از محدوده كبريايى قلب خويش مى رانند:( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون ) ( 750)

شيطان همانند پرنده اى كه براى ساختن آشيانه جاى امن مى خواهد، اگر آدمى را در برابر وسوسه اش حساس نيافت، مصالح ساختمانى آشيانه خود را كه همان مكر و حيله و مانند آن است به آن جا منتقل مى كند و پس از آشيانه سازى و تخم گذارى به پرورش جوجه هاى خود مى پردازد و آنان را از دل انسان وسوسه زده به اندامهايش سرازير مى كند و آنگاه نگاه و سخن و ساير كارهاى او را تسخير مى كند. بنابراين، نگاه به نامحرم همان جوجه شيطان است كه پر درآورده و از دل او فرود آمده، به چشم وى قدم نهاده است و تهمت و دروغ، جوجه شيطانى است كه از راه دل به زبان تبهكار او سرازير شده است و آنگاه كه همه سرزمين دل چنين انسان مخدوعى به دست شيطان زمام انسان كافر يا منافق را به دست گرفته مرتكب هر لغزشى مى شود.

با اين بيان معناى اجمالى آيه( واستفزز من استطعت منهم بصوتك واجلب عليهم بخيلك و رجلك وشاركهم فى الاموال والاولاد و عدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا ) ( 751) روشن خواهد شد، زيرا تصويرى از شركت شيطان در مال و فرزند كه دو عامل مهم براى به دام كشيدن دنيازدگان است ارائه شده است، و هرگز اين گونه از امور بر مجاز لغوى يا عقلى حمل نمى شود، زيرا هم الفاظ مزبور معانى حقيقى خود را دارد و هم اسناد آن معانى حقيقى به كافر يا منافق، حقيقى است، نه مجازى.

اولئك الذين اشتروا الضلله بالهدى فما رجحت تجرتهم و ما كانوا مهتدين.

گزيده تفسير

از منظر قرآن، عرصه حيات دنيوى انسان، ميدان تجارت رابح با خدا يا تبادل باير با شيطان است. سرمايه اين تجارت نيز، هدايت درونى (فطرت ) و بيرونى (وحى )، نيروهاى ادراكى و تحريكى و عمر آدمى است. اگر اين سرمايه در راه تحصيل عقايد حق و اعمال صالح صرف شود تجارت سودآور و اگر در غير آن صرف شود تبادل زيانبار است. در اين تجارت گرچه اركان شش گانه (فروشنده، خريدار، كالا، بها، سند و شاهد) وجود دارد، ليكن بر خلاف تجارتهاى رايج بشرى، فروشنده، عين كالا و خريدار عين بهاست؛ زيرا فروشنده حقيقت هستى خود را مى دهد و خريدار نيز لقاى خود را نصيب فروشنده مى كند. منافقان در بازار دنيا سرمايه هدايت را فروخته، ضلالت مى ستاند و چون سرمايه را باخته اند راهى براى تحصيل سود يا سرمايه جديد ندارند. كسى كه با سوء اختيار خود سرمايه هستى خويش را بفروشد، ديگر هدايت پذير نيست.

تفسير

در آغاز اين سوره مباركه، قرآن كريم به عنوان كتاب هدايت پرهيزكاران معرفى شد: (ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتقين ) و اوصاف اهل تقوا كه در حقيقت شرايط بهره مندى از قرآن است، تبيين شد و پايان بخش آن، جمله( اولئك على هدى من ربهم اولئك هم المفلحون ) ( 752) بود.

پارسايان كه از پايگاه معرفتى و هدايتى الهى برخوردارند، زمينه بهره ورى از قرآن را دارند و از آن بهره مى برند، ولى منافقان كه سرمايه فطرت و هدايت خويش را فروختند و راه ضلالت در پيش گرفتند، از آن رو كه فاقد آن پايگاه فكرى و هدايتى هستند، از قرآن كريم بهره اى نمى برند و در آيه محل بحث درباره آنان مى فرمايد: (اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدى فما ربحت تجارتهم و ما كانوا مهتدين )

عرصه حيات انسان، ميدان تجارت است.

قرآن كريم دنيا را مركز تجارت مى داند و هدايت فطرى، قدرت فهم، نيروى كار و عمر آدمى را سرمايه اى اين تجارت مى شمارد كه اگر در راه تحصيل عقايد و معارف الهى و اعمال صالح صرف شود تجارتى است بى خسارت و سود آور و اگر در غير اين راه صرف شود تجارتى است بى خسارت و سودآور و اگر در غير اين راه صرف شود تجارتى زيانبار است:( والعصر ( 1 ) ان الانسان لفى خسر ( 2 ) الا الذين امنوا و عملواالصالحات و تواصوا بالحق و تواصعوا بالصبر ) ( 753) پس اگر كسى با سرمايه هاى علمى و عملى خود به تجارت با خدا نپرداخت و سود نبرد و چيزى نيندوخت و نياموخت، او به حقيقت، اهل خسارت است.

واژه بيع، شرأ، اشترأ، تجارت، ربح و خسران، در قرآن كريم نشانه آن است كه صحنه زندگى و عرصه حيات آدمى ميدان تجارت او با خدايا تبادل با شيطان است وگرنه جايى براى اين تعابير نبود. مراد از مبايعه و بيعت در آياتى مانند( ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله ) ( 754) همان بيع با خدا و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است و بيع و تجارتى كه در آياتى مانند( واحل الله البيع ) ( 755) و( لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل الا ان تكون تجاره عن تراض منكم ) ( 756) آمده، ناظر به تجارتهاى دنيوى است و با تجارتى كه در آيه كريمه( هل ادلكم على تجاره تنجيكم من عذاب اليم ) ( 757) آمده، مصداقا متفاوت است، نه مفهوما.

تجارت پرسود و تبادل زيانبار

قرآن كريم تجارت سودآور انسانها با خدا مى فرمايد:

( يا ايها الذين امنوا هل ادلكم على تجاره تنجيكم من عذاب اليم ( 10 ) تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ( 11 ) يغفر لكم ذنوبكم و يدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار... ) ( 758) آيا مى خواهيد شما را به تجارتى كه مايه رهايى از كيفر دردناك الهى است هدايت كنم؟ آن تجارت اين است كه در قدم اول كه مرحله اعتقاد است، به خداى سبحان و رسولش ايمان آوريد و در قدم بعدى كه مرحله عمل است، با مال و جان خود در راه خدا جهاد كنيد و اين تجارت برايتان بهتر است اگر بدانيد. ره آورد اين تجارت از يك سو مغفرت الهى و از سوى ديگر رهايى از عذاب الهى و دستيابى به بهشت جاويدان است.

خداى سبحان جان پاك و مال پاكيزه مومنان را از آنان مى خرد و در برابر آن بهشت محسوس و لقاى خود را كه بهشت معقول است مى دهد:( ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ) ( 759) و از اين تجارت به عنوان تجارت رابح و غير باير ياد مى كند: (يرجون تجاره لن تبور).

تجارت از ديدگاه قرآن كريم دو نوع است: تجارت رابح و سودمند و تجارت باير و زيانبار. تجارت رابح همان تجارت انسان با خداوند است و تجارت باير تجارت وى با غير خدا. تجارت با غير خدا از آن رو باير ناميده شده كه همانند سرزمين خشك و باير، بى حاصل و بى ثمر است. كسى كه از سرمايه هاى انسانى خود در تجارت با خدا بهره نبرد او سرمايه خود را باخته و مغيون است و روز قيامت كه ظرف ظهور تغابن است، نه ظرف حدوث آن:( يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن ) ( 760) غبن سرمايه باختگان آشكار خواهد شد و خداى سبحان به اينان مى فرمايد:( و كنتم قوما بورا ) ؛( 761) شما ملتى باير هستيد كه هرگز ثمر نمى دهيد.

تذكر: آنچه در آيه محل بحث آمده نفى ربح است و هيچ استلزامى بين آن و بين بقاى سرمايه نيست تا گفته شود: استناد از آيات ديگر، خسران و زوال سرمايه است، زيرا ممكن است نفى ربح با زوال سرمايه جمع گردد.

لطايف و اشارات

1- وجه اشتراك و افتراق تجارت بشرى و الهى

داد و ستد متعارف بشرى مشتمل بر چهار ركن است: فروشنده، خريدار، كالا و بها (بايع، مشترى، مثمن و ثمن ) و اين اركان چهارگانه كاملا از يكديگر جدا و متمايز است؛ زيرا فروشنده كالايى را عرضه مى كند و خريدار با بهايى كه مى پردازد، متاع مزبور را با شرايط خاص مالك مى شود، خواه فروشنده از رهگذر اين داد و ستد سودى ببرد يا بر اثر فروش متاع خود مغبون گردد.

داد و ستد مهم، افزون بر اركان ياد شده دو ركن ديگر نيز دارد: يكى سند (قباله ) و ديگرى شاهد. اما تجارت انسان با خدا كه در قرآن كريم تبيين شده، از يك سو با تجارتهاى رايج و متعارف بشرى مشترك و از سويى ديگر با آن متغاير است.

وجه اشتراك آن در اشتمال بر اركان شش گانه مزبور است. خداى سبحان در تبيين اركان ششگانه تجارت الهى مى فرمايد:( ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون وعدا عليه حقا فى التوريه والانجيل والقرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به وذلك هو الفوز العظيم ) ( 762) در اين تجارت، خريدار: خداى سبحان، فروشنده: انسان مومن، مورد معامله: جان پاك و مال پاكيزه، بها: بهشت ابدى، شاهد: انبياى الهى و قباله و سند رسمى و امضا شده آن: كتابهاى آسمانى آنان، مانند تورات و انجيل و قرآن كريم است.

اما وجه افتراق تجارت الهى با تجارت بشرى آن است كه تجارت با خدا درجاتى دارد و در برخى از درجات آن گرچه اركان چهارگانه (فروشنده، خريدار، كالا و بها) وجود دارد؛ ليكن فروشنده عين كالا و خريدار عين بهاست و فرقشان تنها به اعتبار است (اتحاد بايع و مبيع و اتحاد مشترى و ثمن )؛ زيرا در اين نوع تجارت، فروشنده حقيقت هستى خود را مى دهد و لقاى خريدار را مى گيرد.

توضيح اين كه، گاهى تفاوت فروشنده و كالا (بايع و مبيع ) و همچنين تفاوت و خريدار و بها (مشترى و ثمن ) حقيقى است، زيرا فروشنده كالايى خاص (جز هستى خود) را مى فروشد و خريدار نيز با پرداخت بهايى خاص ‍ (غير از لقاى خود) متاع فروشنده را خريدارى مى كند. پس كالا و بها چيزى جز هستى فروشنده و لقاى خريدار است، ولى گاهى تفاوت فروشنده و كالا و همچنين مشترى و بها اعتبارى است، زيرا فروشنده، حقيقت هستى خود را مى دهد و مشترى نيز به جاى هر چيز ديگر لقاى خود را نصيب فروشنده مى كند و به او اجازه ملاقات و ديدار خود را مى دهد.

خداى سبحان مولايى است كه به عبد مملوك خود مى گويد: هستى و آنچه در اختيار توست، از آن من است و من به تو وكالت مى دهم تا خود را به من يا به ديگرى (شيطان و...) بفروشى. حال اگر هستى خود را به من فروختى آزاد خواهى شد و اگر به ديگران فروختى برده و بنده آنان خواهى شد. در اين جا فروشنده با كالايى كه مى فروشد، يكى است و مشترى نيز با بهايى كه در اختيار فروشنده قرار مى دهد يكى است و مشترى نيز با بهايى كه در اختيار فروشنده قرار مى دهد يكى است، گرچه ادراك اين وحدت و عينيت در ناحيه مشترى قرار مى دهد يكى است، گرچه ادراك اين وحدت و عينيت در ناحيه مشترى و بها دشوار است، زيرا لقاى الله غير از ذات اوست، ليكن تحليل مقام اشترانشان مى دهد كه خريدارى خدا، وصف ذات او نيست، از اين رو اگر مرحله اشتراى واجب به خوبى بررسى گردد، معلوم مى شود كه چندان فاصله اى با مرحله و ثمن ندارد.

مومنان متوسط خود را به خداى سبحان مى فروشند تا در مقابل آن، الهى رضايت نمى دهند. اينان افزون بر (خدمت تجرى من تحتها الانهار) خواستار رسيدن به بهشت لقاى الهى هستند:( فى مقعد صدق عند ملك مقتدر ) ،( 763) تا با نظارت روى، نظارت وجه خدا بهره آنان گردد:( يومئذ ناضره ( 23 ) الى ربها ناظره ) .( 764)

2- عينيت فروشنده و كالا در معامله با شيطان

عينيت فروشنده و كالا اختصاص به تجارت انسان با خدا ندارد، بلكه در تجارت انسان با شيطان نيز محقق است. كسى كه خود را به شيطان مى فروشد، ديگر مالك و صاحب اختيار خود نيست و خداى سبحان چنين تجارتى را بدترين معامله مى داند:( بئسما اشتروا به انفسهم ان يكفروا بما انزل الله ) ،( 765) ( ولبئس ما شروا به انفسهم لو كانوا يعلمون ) ( 766) منافقان در بازار دنيا سرمايه فطرت و هدايت خويش را مى فروشند و ضلالت مى ستانند و اگر آدمى سرمايه ظاهرى را بفروشد، چون بايع غير از سرمايه است، راه براى تحصيل سرمايه جديد ندارد و منافقان و كافران كه خود به شيطان فروختند همه راههاى كسب و سود را بر روى خود بسته اند: (فما ربحت تجارتهم )؛ چنانكه راه تحصيل سرمايه مجدد را نيز مسدود كرده اند.

شيطان نيز كه مشترى حقيقت انسانهاى منافق، كافر و تبهكار است، چنين نيست كه پس از خريدارى و تملك و نيز اسير كردن انسان خريدارى شده، نيست كه پس از خريدارى و تملك و نيز اسير كردن انسان خريدارى شده، بر او منت گذارد و آزادش كند، بلكه در دنيا انسان خود فروخته را تحت ولايت خويش مى گيرد و همواره به زبان او سخن مى گويد و با چشم او مى نگرد: اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا واتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم ودب و درج فى حجورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم و در آخرت نيز قرين آنان است:( حتى اذا جائنا قال يا ليت بينى وبينك بعد المستشرقين فبئش القرين ) ( 767) و آنان از حشر با شيطان در رنجند. پس كسى كه سرمايه هستى خود را باخت، ديگر هدايت پذير نيست: (و ما كانوا مهتدين ) و اين بر اثر سوء اختيار خود اوست.

تعبير قرآن درباره منافقان كه هدايت دادند و در عوض آن ضلالت گرفتند، تعبيرى حقيقى است، نه مجازى؛ زيرا آنان فطرت توحيدى و سرشت اصيل خود را از دست داده اند و شيطان كه در كمين گم شدگان و دورافتادگان از مسير فطرت و صراط دين است، آنان را تحت ولايت خود مى گيرد، و اگر عناوين مزبور تفاوتى با خريد و فروش يا سود و يا زيان كالاهاى تجارى دنيا دارد، تنها به لحاظ مصداق است، نه مفهوم جامع آن.

3- ره آورد تجارت با خدا

قرآن كريم همانند كتب آسمانى پيشين، انسانها را به تجارت با خداى سبحان دعوت مى كند و ره آوردهاى گوناگون اين تجارت را نيز به خوبى تبيين مى كند.

ره آوردهاى تجارت با خدا از پيروزى بر دشمن در ميدانهاى جهاد اصغر آغاز مى شود و به لقاى الهى پايان مى پذيرد و حلقات ميانى آن نيز فضايل فراوانى است كه مغفرت و بخشش گناهان، رهايى از عذاب دردناك الهى و دستيابى به بهشت جاويدان نمونه اى از آنهاست.

مزاياى ياد شده گرچه همه آنها ره آورد تجارت انسان با خداست، اما بين آنها تفاوت فراوانى است؛ كمترين ثمره تجارت انسان با خدا پيروزى بر دشمن است و چون چنين بهره اى با ديگر ثمرات قابل سنجش نيست، در قرآن كريم پس از تبيين تجارت معنوى، با تغيير سياق در آيه اى مستقل، حقيقت آن بيان شده است:( يا ايها الذين امنوا هل ادلكم على تجاره تنجيكم من عذاب اليم... و اخرى تحبونها نصر من الله و فتح قريب و بشر المومنين ) ( 768)

ره آورد ديگر تجارت الهى بخشش گناهان است: (يغفر لكم ذنوبكم ) و پس ‍ از آن رهايى به بهشت:( ويدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار و مساكن طيبه فى جنات عدن ذلك الفوز العظيم ) ( 769) و سر اين كه در مقام تبيين دستاوردهاى تجارت الهى سخن از مغفرت گناهان پيش از راهيابى به جنت آمده، اين است كه بهشت دارالسلام است و تا انسان از سلامت كامل برخوردار نشود به وصال دارالسلام نخواهد رسيد.

خداى سبحان ابتدا گناهان تبهكاران را مى آمرزد و آنان را شستشو مى دهد و آنگاه آنها را رهسپار بهشت عدن( 770) مى كند.

خداوند سبحان گرچه به مومنان بشارت پيروزى بر دشمن، مغفرت گناهان و راهيابى به بهشت عدن و سكونت در مسكنهايى پاكيزه مى دهد، ليكن هيچ يك از اينها راه آورد نهايى اين تجارت پرسود نيست و ثمره برتر تجارت با خدا همان رسيدن به جنه اللقأ و ملاقات با خداى سبحان است.

توضيح اين كه، در آثار دينى گاهى دستيابى به بهشت، هدف و محصول سير و سفر به سوى خدا معرفى مى شود؛ مانند اين كه اميرالمومنين (عليه‌السلام ) مى فرمايد: الا حر يدع هذه اللماظه لاهلها انه ليس لانفسكم ثمن الا الجنه فلا تبيعوها الا بها( 771) آنان كه خود را به جلوه هاى فريباى دنيا فروخته اند و لماظ ذرات غذايى است كه لاى دندانهاى مى ماند؛ زيرا متاع دنيا از آن جهت كه دنيايى است تازه از نشئه غيب به عالم شهادت نرسيده است، بلكه پس مانده لذت پيشينيان است كه براى نسلهاى بعد به يادگار گذاشته اند و آدمى كه ارزش او به اندازه بهشت است، نبايد خود را به كمتر از بهشت، مانند لماظه بفروشد وگرنه در زمره زيانكاران و اهل خسران خواهد بود. در اين كلام بلند امير بيان (عليه‌السلام ) سخن در اين نيست كه انسان به آتش جهنم نسوزد؛ زيرا بسيارند كسانى كه به آتش جهنم نمى سوزند، همانند كودكان و ديوانگان و كافران مستضعف كه راهى براى تحقيق نداشته اند، بلكه مراد اين است كه انسان هرگز به كمتر از بهشت قناعت نكند.

گاهى نيز در معارف دين دستيابى به بهشت، هدف متوسط سلوك انسان معرفى شده است؛ زيرا بهشت، بهايى است كه در برابر تن آدمى قرار مى گيرد و در نتيجه، ارزش و بهاى جان انسان برتر از بهشت است: اما ان ابدانكم ليس لها ثمن الا الجنه فلا تبيعوها بغيرها( 772) ارزش بدن انسان در سايه تربيت روح كمتر از بهشت نيست و بشر نيابد خود را به كمتر از آن بفروشد. اما ارزش جان انسان بالاتر از بهشت است و بايد رهسپار لقاى خداى سبحان شود.

اين دو بيان از باب اطلاق و تقييد قابل جمع است؛ زيرا اميرالمومنين (عليه‌السلام ) به طور مطلق و به اجمال در كلام اول مى فرمايد: ارزش و بهاى انسان بهشت است، ولى در كلام دوم كه از سخنان امام كاظم (عليه‌السلام ) است، آن كلام مطلق بدين گونه تبيين و تقييد شده است كه آنچه به اندازه بهشت ارزش دارد، تن مومن است، اما جان او ارزشى برتر از بهشت دارد.

پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به امير مومنان (عليه‌السلام ) فرمودند: بهشت مشتاق تو و مشتاق عمار، سلمان، ابوذر و مقداد است: قال النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) لعلى (عليه‌السلام ): الجنه چ اليك و الى عمار و سلمان و ابى ذر والمقداد( 773) اين سخن نبوى نيز مويد همين حقيقت است؛ زيرا اگر بهشت مشتاق لقاى اولياى الهى است روح آنان برتر از لقاى بهشت است و بايد به لقاى خداى بهشت آفرين برسد:( فى مقعد صدق عند ملك مقتدر ) .( 774) البته لقاى مظاهر فيض خاص و رحمت ويژه خداوند در قيامت نيز در حد خود، لقأالله محسوب مى شود، ليكن عنوان لقأ الله بدون قرينه ناظر به مشاهده جمال خداوند به اندازه هستى سالك صالح است.

4- صرف مال و جان در جهاد مقدس

كسى كه جان خود را به خدا مى فروشد، پس از بيع و بيعت با خدا ديگر مالك آنها نيست و بعد از آن بايد با اذن خداى سبحان در آنها تصرف كند؛ زيرا تصرف در متاعى كه فروخته شد بدون اذن مالك آن تصرفى غاصبانه است و يكى از مهمترين زمينه هاى صرف مال و جان، جبهه هاى جنگ حق با باطل است:( ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوريه والانجيل والقرآن... ) ( 775) و لزوم جنگ و دفاع از حريم دين خدا تنها، سخن قرآن كريم نيست، بلكه سخن همه پيامبران و كتابهاى آسمانى آنان است. خداى سبحان به كسانى كه با او چنين داد و ستدى كرده اند، بشارت مى دهد كه متاع زوال ناپذير را داده و متاع ابدى و جاويد را گرفته اند و خداى سبحان قطعا به عهد خويش وفا خواهد كرد؛ زيرا احدى باوفاتر از او نيست:( و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به ) ( 776)

5- نمونه اى از فروش جان و خريد رضوان

فداكارى بزرگ اميرمومنان (عليه‌السلام ) در ليله المبيت كه از هستى خود گذشت و به استقبال ضربه هاى شمشير مهاجمان چهل قبيله حجاز رفت، بهترين نمونه فروختن جان براى رسيدن به رضوان و لقاى الهى بود و از اين رو آيه كريمه( و من الناس من يشرى نفسه ابتغأ مرضات الله... ) ( 777) درباره او نازل شد. در اين داد و ستد، آن حضرت (عليه‌السلام ) جان شريف خود را به بهاى لقاى مهر و رضوان الهى فروخت و چون اين فداكارى از بهترين عبادات حضرت بود كه خود درباره عباداتش مى فرمايد: ما عبدتك خوفا من نارك ولا طمعا فى جنتك لكن وجدتك اهلا للعباده فعبدتك( 778) خداى سبحان نيز در تبيين آن هرگز سخنى از دسيابى به بهشت يا رهايى از آتش به ميان نياورد، بلكه هدف آن را ابتغأ مرضات الله دانست.

6- معبد، بازار تجارت با خدا

بيشترين تعبير درباره تجارت معنوى انسانها با خدا در قرآن كريم به صورت بيع، شرأ و اشترأ است و شايد تعبير بيع از معابد ترسايان نيز ناظر به همين معنا باشد:( ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهمدت صوامع وبيع وصلوات و مساجد ) ( 779) مراكز عبادى، بازارى است كه انسانها جان و مال خود را در آن جا مى فروشند و لقاى خدا را مى خرند و اگر قانون نباشد تا مانع تجاوز متجاوزان گردد، آنان با منهدم ساختن مراكز عبادت، انسانها را به بردگى و بندگى خود مى كشاند؛ زيرا تنها پايگاهى كه مانع سلطه پذيرى انسان است، مراكز عبادت است.

اگر تهاجم متجاوزان گرفته نشود، نه صومه اى باقى مى ماند تا راهب منزوى در آن به رهبانيتش بپردازد و نه بيعه تا ترسيان در آن جا با خدا بيعت كنند و به داد و ستد با خدا بپردازد.

7- سرمايه اى علمى انسان

در بحث تفسيرى گذشت كه خداى سبحان انسان را با سرمايه هاى علمى و عملى آفريده است. سرمايه هاى علمى انسان داراى دو بخش است: علم حصولى و علم حضورى؛ علم حصولى همان علم اكتسابى است كه از راه اندمهاى ادراكى، مانند چشم و گوش و ديگر حواس ادراكى به امامت و رهبرى عقل به دست مى آيد و انسان در آغاز تولد، تنها از ابراز تحصيل آن بهره مند است:( والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع والابصار والافئده لعلكم تشكرون ) ( 780) ولى از نظر علم حضورى و شهودى، خداوند انسان را با سرمايه اى گرانبها آفريده و آن تسويه جان آدمى و الهام فجور و تقوا به اوست:( وفس و ما سويها ( 7 ) فالهمها فجورها و تقويها ) .( 781)

تسويه بدن آدمى به داشتن اندامهايى چون چشم و گوش و دهان و مانند آنهاست و انسان با نداشتن يكى از آنها معيوب است، ولى تسويه جان آدمى به آگاهى و معرفت او نسبت به فجور و تقواست. علم حضورى نظير علم حصولى نيست كه وصفى متمايز و جداگانه براى روح انسان باشد و با فقدان آن انسانيت انسان باقى بماند، بلكه علم حضورى در سازمان آفرينش او نقش دارد و اگر كسى سرمايه علم حضورى خويش را از دست داد، يعنى فطرت خود را در گور هواهاى نفسانى مدفون ساخت، ديگر از نعمت روح و نفس انسانى برخوردار نيست و معناى صحيح انسانيت بر او صدق نمى كند.

8- معناى فروش هدايت و خريد ضلالت

آنچه از ظاهر آيه محل بحث برمى آيد اين است كه منافقان، هدايت را فروختند و ضلالت را به عنوان بها گرفتند. در حالى كه آنها مالك هدايت (مبيع ) نبوده و نيز فاقد ضلالت (ثمن ) نبوده اند تا يكى را به ديگرى تبديل كنند.

در تصحيح اين بيع و شرأ، وجوهى گفته شده، مانند اين كه معناى خريدن ضلالت، همان انتخاب و برگزيدن گمراهى بر هدايت است، گرچه گمراهى آنان قبل از بعثت رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بوده و همچنان باقى مانده بود و يا اين كه هدايت فطرى را كه بر آن متولد شده اند، فروختند و ضلالت عارضى را خريدند، و مانند آن، از وجوه مصحح اطلاق عنوان اشترأ.

9- معناى عدم اهتداى منافقان

اگر جمله (و ما كانوا مهتدين )، كه در ذيل آيه اشترأ آمده ناظر به نفى اصل هدايت باشد، اشترأ به معناى انتخاب و استحاب است، نظير آيه( ... فاستحبوا العمى على الهدى ) ،( 782) و اگر ناظر به نفى هدايت در خصوص جريان اشترأ مزبور باشد، بدين معنا كه در اين خريد و فروش ‍ را صحيح را نپيموده و مهتدى نبوده اند، آنگاه مى توان اشترأ را به همان معناى خريدن معهود، تفسير كرد، زيرا آنان هدايت فطرى را واجد بوده، آن را به ضلالت تبديل كرده اند، گرچه در اين استبدال گمراه بوده اند؛ گرچه در اين استدلال گمراه بوده اند، نه مهتدى.

بحث روايى

1- مقايسه تجارت معنوى با تبادل مادى

عن الكاظم (عليه‌السلام ): فى قوله تعالى: (اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدى ): باعوا دين الله، واعتاضوا منه الكفر بالله (فما ربحت تجارتهم ) اى ما ربحوا فى تجارتهم فى الاخره، لانهم اشتروا النار واصناف عذابها بالجنه التى كانت معده لهم لو آمنوا (و ما كانوا مهتدين ) الى الحق والصواب.

فلما انزل الله عزوجل هذه الايه، حضر رسول الله قوم فقالوا: يا رسول الله سبحان الرزاق الم تر فلانا كان يسير البضاعه، خفيف ذات اليد، خرج مع قوم يخدمهم فى البحر فرعواله حق خدمته، و حملوه معهم الى الصين و عينوا له يسيرا من مالهم قسطوه على انفسهم له، وجمعوه فاشتروا له به بضاعه من هناك فسلمت فربح لواحد عشره، فهو اليوم من مياسير اهل المدنيه؟

وقال قوم آخرون بحضره رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): يا رسول الله الم تر فلانا كانت حسنه حاله كثيرا امواله جميله اسبابه، و افره خيرانه، مجتما شمله، ابى الا طلب الاموال الجمه. فحمله الحرص على ان تهور، فركب البحر فى وقت هيجانه و السفينه غير وثيقه، والملاحون غير فارهين، الى ان توسط البحر فلعبت بسفينه ريح عاصف فازعجتها الى الشاطى ء وفتقتها فى ليل مظلم، و ذهبت امواله وسلم بحشاشته فقيرا وقيرا ينظر الى الدنيا حسره؟

فقال رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): الا اخبركم باحسن من الاول حالا، وباسوء من الثانى حالا؟ قالوا: بلى يا رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): اما احسن من الاول حالا فرجل اعتقد صدقا بمحمد رسول الله وصدقا باعظام على اخى رسول الله و وليه و ثمره قلبه و محض طاعته، فشكر له ربه ونبيه ووصى نبيه، فجمع الله تعالى له بذلك خير الدنيا والاخره، و رزقه لسانا لا لأ الله تعالى ذكرا، وقلبا لنعامائه شاكرا، وباحكامه راضيا، و على احتمال مكاره اعدأ محمد و آله نفسه موطنا، لاجرم ان الله تعالى سماه عظيما فى ملكوت ارضه وسماواته، وحباه برضوانه و كراماته، فكانت تجاره هذا اربح، و غنيمته اكثر واعظم.

و اما اسوء من الثانى حالا فرجل اعطا اخا محمد رسول الله بيعته، واظهر له موافقته و موالاه اوليائه و معاداه اعدائه، ثم نكث بعد ذلك و خالف و والى عليه اعدأه فختم له بسوء اعماله، فصار الى عذاب لايبيد و لا ينفد، قد خسر الدنيا والاخره، ذلك هو الخسران المبين.

ثم قال رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): معاشر عبادالله! عليكم بخدمته من اكرمه الله بالارتضأ واجتباه بالاصطفأ، وجعله افضل اهل الارض ‍ والسمأ، بعد محمد سيد الانبيأ على بن ابيطالب (عليه‌السلام ) و بموالاه اوليائه و معاداه اعدائه و قضأ حقوق اخوانكم الذين هم فى موالاته و معاداه اعدائه شركاوكم فان رعايه على صلوات الله عليه احسن من رعايه هولأ التجار الخارجين بصاحبكم - الذى ذكر تموه - الى اصين الذين عرضوا للغنأ واعانوه بالثرأ( 783)

اشاره: چون دنياست به آخرت متاع اندك بوده و آخرت بهتر از دنياست:( قل متاع الدنيا قليل والاخره خير لمن اتقى ) ( 784) تجارت اخروى و سود آن بهتر از تجارت دنيوى و بهره آن است؛ چنانكه خسارت آن زيانبارتر از خسارت دنيوى است:( قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم واهليهم يوم القيامه ) ( 785) و چون خداوند خير مطلق است نه خير نسبى، اگر تجارت براى لقاى او باشد سود آن معادل ندارد و هيچ بهره اى همتاى سود لقأ الله نخواهد بود:( والله خير وابقى ) ؛( 786) يعنى، گرچه آخرت و بهشت آن خير است، ليكن لقأالله خير مطلق و باقى محض است و چون تجارت با خدا عبارت از پذيرش دين تام و كامل اوست و كمال دين و تمام نعمت در پرتو رسالت و ولايت است، امامت حضرت على بن ابيطالب (عليه‌السلام ) در كنار آن مطرح شده است.

2- تجارت معنوى در سخنان امام على (عليه‌السلام )

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): ان الدنيا دار صدق لما صدقها... مسجد احبأ الله و مصلى ملائكه الله و مهبط وحى الله و متجر اوليأ الله. اكتسبو فيها الرحمه و ربحوا فيها الجنه( 787)

اشاره: اميرالمومنين (عليه‌السلام ) در پاسخ مردى كه دنيا را مذمت مى كرد فرمود:... دينا جايگاه صدق و راستى است، براى كسى كه با آن به راستى رفتار كند و مسجد دوستان خدا و نيايشگاه فرشتگان و محل نزول وحى الهى و تجارتخانه اولياى حق است. آنها در دنيا رحمت خدا را به دست آوردند و بهشت را سود خود ساختند. دنيايى كه حدوث و زوال قدرتها، سلامت و زنجورى، پاكى و پليدى و ولادت و مرگ را به خوبى به ما مى نماياند و چيزى از رخدادهاى تلخ را كتمان نمى كند، خانه صدق و راستى است.

-... و فرض عليكم حج بيته الحرام الذى جعله قبله للانام... و اختار من خلقه سماعا اجابوا اليه دعوته و صدقوا كلمته... يحرزون الارباح فى متجر عباده و يتبادرون عنده موعد مغفرته( 788)

اشاره: گرچه همه عبادتها در حد خود تجارت با خداست، ليكن هر كدام خصيصه اى دارد كه در فرصت مناسب يادآورى مى شود. مناسك حج كه از اركان مهمك آن طواف در مدار بيت عتيق و آزاد و طاهر و مطهر است تجارت سودآورى است كه بهره آن آزادى از گزند گناه و طهارت از لوث و روث معصيت است. از اين رو سهمى و افرا در احراز سود تجارى دارد.

صبروا اياما قصيره اعقبتهم راحه طويله تجاره مربحه يسها لهم ربهم.( 789)

- ولبئس المتجر ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا و ممالك عند الله عوضا( 790)

- واعملوا عبادالله ان المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الاخره... ثم انقلبوا عنها بالزاد المبلغ و المتجر الرابح( 791)

-... ورهينه الايام و رميه المصائب و عبدالدنيا وتاجر الغرور( 792)

- من حاسب نفسه ربح و من غفل عنها خسر.( 793)

اشاره: كسى كه از خود غافل شود، شيطان از او غافل نيست. پس انسان بايد حسابگر خويش باشد و از سرمايه خود به خوبى بهره گيرد.

- ولا تجاره كالعمل الصالح ولاربح كالثواب.( 794)

- و ما اخسر المشقه ورأها العقاب واربح الدعه معها الامان النار.( 795)

اشاره: در مسير حركت اميرالمومنين (عليه‌السلام ) به شام، گروهى از مردم شهر انبار با او ملاقات كردند و به احترام آن حضرت كارى كه نشانه ذلت در برابر فرمانروايان غير دينى بود انجام دادند. اما پس از سخنانى به آنان فرمودند: چه زيانبار است مشقتى كه كيفر الهى را در پى داشته باشد و چه پر سود است آرامشى كه امان از آتش دوزخ را به همراه داشته باشد..

الدنيا دار ممر لا دار مقر والناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاوبقها ورجل ابتاع نفسه فاعتقها( 796)

اشاره: در گذرگاه دنيا برخى انسانها خود را مى فروشند و به هلاكت مى رسند و برخى خود را مى خرند و آزاد مى شوند. مراد از خودفروشى در گفتار بلند امير مومنان (عليه‌السلام ) خود فروشى به شيطان است كه از آن پس، فروشنده برده و بنده شيطان خواهد بود. اما مراد از خريدن خود و آزاد ساختن آن اين است كه انسان، با ايمان و عمل صالح سند آزادى خود را امضا كند.

از نظر فقهى انسان مالك خود نمى شود. پس به مجرد اين كه خود را خريد آزاد مى شود؛ همانند عبد مكاتب، كه اگر خود را از مولايش خريد به محض ‍ خريدن آزاد مى شود.

پيامبران و امامان (عليه‌السلام ) با تعليم معارفى همچون عبد الشهوه اذل من عبدالرق )( 797) و ارائه رهنمودهايى چون و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا( 798) انسان را از قيد و بند هر نوع بندگى غير خدا مى رهانند، به حقيقت مولاى او هستند؛ زيرا: كيست مولا آن كه آزادت كند و اميرالمومنان (عليه‌السلام ) كه سخن از احسان خود به مردم دارد و اعلام مى كند كه آنها را از بند هر ذلت و حلقه هاى زنجير هر بردگى و ستم آزاد ساخته است: ولقد احسنت جواركم واحطت بجهدى من ورائكم واعتقتكم من ربق الذل و حلق الضيم( 799) سخن از اصلاح وضع مالى و امور رفاهى مردم ندارند؛ زيرا در اين امور فرعى اگر كافران از مسلمانان پيشتازتر نباشند، دست كم در حد آنان هستند، بلكه آن حضرت مى فرمايد: چون شما را از بندگى شيطان ظاهرى و باطنى رهانيدم حق مولويت بر شما دارم. با اين بيان چگونگى رهيابى جامعه بشرى به آزادى معلوم مى شود و امتياز آزادى از رهايى روشن مى گردد؛ چون انسان آزاد، تحت ولايت خدا، و بشر رها تحت ولايت شيطان است و بين اين دو ولايت فرقهاى وافرى است.

مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلما اضأت ما حوله ذهب الله بنورهم و تركهم فى ظلمت لايبصرون. صم بكم عمى فهم لا يرجعون

گزيده تفسير

انسان مسافرى است رهسپار لقاى حق و نيازمند نورى است تا راه او را روشن كند و سرانجام به لقاى مهر و جمال حق باريابد. منافق كه نه از خود نورى دارد و نه از نور خدا بهره مند است، همواره در تاريكى به سر مى برد و مثل آنان همچون كسى است كه در تاريكيهاى انبوه، آتشى بر افروزد تا پيرامونش را روشن كند، ولى خدا با تند بادى آن را خاموش كند و او را در تيرگيها رها كند. سر اين كه خداوند به منافقان فرصت افروختن آتش ‍ مى دهد و سپس آن را خاموش مى كند، آن است كه عذاب ماندن در ميانه راه، بيشتر و تحيرش افزونتر است.

منافقان كه سرمايه هاى عظيم سعادت علمى و عملى (نيروهاى ادراكى و تحريكى سالم ) را باخته اند، كر و لال و كورند و راهى براى بازگشت به فطرت اصيل خويش ندارند، زيرا راه كفر و نفاق را بى بازگشت و مايه هلاكت ابدى است. قرآن كريم منافقان را بدترين جنبندگان روى زمين مى داند.

تفسير

ظلمات: تنوين در كلمه ظلمات براى تنكير و اشاره به انبوه بودن ظلمتهاست. همين مطلب در جاى ديگر با تعبير( ظلمات بعضها فوق بعض ) ( 800) از آن ياد شده است.

بنورهم: بأ در بنورهم براى تعديه است. فعل لازم (مانند ذهب ) گاهى با همزه باب افعال (اذهبه ) و گاهى با حرف جر (ذهب به ) متعدى مى شود و در تعديه با حرف جر تاكيدى بيشترى است، زيرا تعديه با حرف جر، مفيد مباشرت است، ولى تعديه با همزه باب افعال با وساطت نيز سازگار است. بنابراين، جمله (ذهب الله بنورهم ) بدين معناست كه نور اينان در قبضه قدرت خداست و خداوند هر گاه بخواهد، آن را خاموش ‍ مى كند. تعبير اذهب مفيد اين نكته لطيف نيست.

خداى سبحان پس از تبيين محروميت منافق از نور معرفت قرآن به تبيين دو مثل مى پردازد تا ممثل را به خوبى آشكار سازد؛ مثل اول كه در آيه محل بحث آمده درباره بينش منافقان است و مثل دوم كه در آيه بعد (19 - 20) آمده، در مورد رفتار آنان است و مى توان هر يك از مثلهاى ياد شده را بر گروهى يا مقطعى از جريان يك گروه خاص تطبيق كرد.

زندگى بى فروغ منافقان

انسان در عالم طبيعت مسافرى است كه رهسپار لقاى مهر يا قهر الهى است و سير و سفر او بدون نورى كه راه او را روشن كند، به جمال و مهر الهى پايان نمى پذيرد و منافق كه در باطن كافر است، نه از خود نورى دارد تا با آن قدرت پيمودن راه مهر خدا را بيابد و نه از نور خدايى كه( نو السموات والارض ) ( 801) است بهره مند است و منبع ديگرى نيز براى تامين نور نيست:( و من لمن يجعل الله له نوذرا فماله من نور ) .( 802) پس او در تيرگيها به سر مى برد و اگر هم نورى براى روشن كردن راه خود فراهم آورد خدا آن را فورا خاموش مى كند و او همواره متحير است.

مثل منافقان همچون مثل كسى است كه آتشى بيفروزد تا از فروغ آن پيرامونش روشن شود، ولى خدا آن را خاموش كند و فرصت پيمودن راه را از او بگيرد. خداوند آتش افروخته منافقان را خاموش مى كند و آنان را در تيرگيها به حال خود رها مى كند و رها ساختن منافقان به حال خود بدان معنا نيست كه از دايره ربوبيت خداى سبحان بيرونند؛ زيرا خارج شدن موجود امكانى از ربوبيت خداوند به معناى رها ساختن امكان و پيوستن به وجوب است. در حالى كه اگر موجودى عين فقر و ربط محض بود محال است از جامه امكان بيرون رود و لباس وجوب بر تن كند.

از اين رو معناى دعاى پر بركت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): اللهم ولا تكلنى الى نفسى طرفه ابدا( 803) و يا دعاى و لا تكلنا الى غيرك و لا تمنعنا من خيرك( 804) نيز اين نيست كه در جهان هستى تكيه گاه ديگرى جز خدا وجود دارد، بلكه بدين معناست كه خدايا لطف و رحمت خاص خود را از ما دروغ مكن؛ زيرا اگر ما را با غرايزمان رها كنى و عقل و فطرتمان را با وحى شكوفا نكنى سقوط مى كنيم.

بنابراين، معناى رها ساختن منافقان در تيرگيها (تركهم فى...) آن است كه منافقان از فيض مخصوص الهى محروم مى شوند، همان گونه كه آيه شريفه( نسوا الله فنسيهم ان المنافقين هم الفاسقون ) ( 805) نيز بدين معناست كه خداوند چنان منافقان را از لطف خاص خود محروم مى كند كه گويا به دست فراموشى سپرده شده اند، نه اين كه خداى سبحان فراموش كار است، زيرا او علم محض است و نيسان را به حريم پاك او راهى نيست:( و ما كان ربك نيسا ) .( 806) البته علم احاطى مطلق خدا در اين گونه از موارد ترك و رها ساختن نيز همچنان محفوظ است. جمله( وتركهم فى ظلمات لايبصرون ) ( 807) هماهنگ و مويد جمله( ويمدهم فى طغيانهم يعمهون ) ( 808) در آيات قبل است و نشان مى دهد كه نسيان الهى به معناى رها كردن عمدى و ترك اختيارى است، نه سهو قهرى.

تمثيل جريانى ديگر در قرآن

در مثلهايى كه قرآن كريم براى تبيين كارهاى منافقان و كافران مى آورد، گاهى مفرد به مفرد تشبيه مى شود؛ مانند تشبيه رياكار، به سنگ صافى كه خاكى بر روى آن باشد و بارانى درشت قطره آن را در لحظه اى بشويد:( يا ايها الذين امنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن والاذى ينفق ماله رئأ الناس... فمثله كمثل صفوان عليه تراب... ) ( 809)

گاهى نيز جمع به جمع تشبيه مى شود؛ مانند تشبيه كسانى كه از تذكره قرآنى مى رمند، به حمارهايى كه از شير مى رمند:( فما لهم عن التذكره معرضين ( 49 ) كانهم حمر مستنفره ( 50 ) فرت من قسوره ) ( 810) و گاهى نيز جمع به مفرد تشبيه مى شود؛ مانند تشبيه بتبهكاران از اهل كتاب، به حمارى كه بار كتاب بر پشت دارد و از آن بهره اى نمى برند:( مثل الذين حملوا التوريه ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفارا ) ( 811) و يا تشبيه نگاههاى بيماردلان گريزان از جبهه دفاع از حق و دفع باطل، به نگاه شخص محتضر:( رايت الذين فى قلوبهم مرض ينظرون اليك نظر المغشى عليه من الموت ) ( 812) و همچنين آيه محل بحث: (مثلهم كمثل الذى...).

مراد در همه اين اقسام، تمثيل اوصاف كافران و منافقان به اوصافى است كه در مثلهاى مذكور آمده است؛ يعنى، جريانى به جريان ديگر تشبيه مى شود و سخن از فرد يا جمع در ميان نيست تا نياز به تكلف ادبى باشد و مثلا گفته شود: در اين گونه موارد كه جمع به مفرد تشبيه شده، الذى به معناى الذين است، نظير( وخضتم كالذى خاضوا ) ،( 813) يا آن كلمه الحمار جنس است، نه مفرد.

از اين جهت، ضميرهايى كه به مرجع برمى گردد گاهى مفرد است؛ مانند ضمير هو در استوقد كه فاعل فعل مفرد است و گاهى جمع است؛ مانند بنورهم و لا يبصرون كه به لحاظ معنا ضماير و افعال جمع آورى شد. بر اين اساس، يعنى تمثيل جريان به جريان در قرآن كريم، هماهنگى مثل و ممثل از نظر افراد و جمع رعايت نشده و به جاى آن تفنن رعايت شده است.

حاصل اين كه، در اين موارد تشبيه قصه و جريانى به قصه و جريان ديگر است و سخن از شخص يا اشخاص معين نيست، تا تطابق مشبه و مشبه به يا مثل و ممثل از لحاظ مفرد و جمع در آن معتبر باشد.

حرمان منافقان از نور هدايت تكوينى

خداى سبحان كه نور آسمانها و زمين است هر موجودى را از نور هستى، كه نور همگانى است، بهره مند ساخت: (الله نور السموات والارض... يوقد من شجره مباركه زيتونه لا شرقيه ولا غربيه ). هستى و همه سرمايه هاى وجودى هر موجود پرتوى از اين نور تكوينى است و منافقان نيز از نور هستى بهره اى دارند ولى در پايان همين آيه سخن از نورى است كه بهره همگان نيست:( يهدى الله لنوره من يشأ ) .( 814)

اين نور، غير از نور اصل هستى است كه همگان را روشن كرده، بلكه نور توفيق و ايمان است ويژه برخى انسانهاست. البته نور همگانى الهى بر سراسر جهان هستى پرتو افكنده است:( فاينما تولوا فثم وجه الله ) ،( 815) اما تابشگاه نور خاص الهى مراكز عبادت و خانه هاى اهل بيت (عليهم‌السلام ) است كه خداى سبحان اذن تكوينى و تشريعى داده تا آن مراكز و معابد و اين خانه ها رفيع و بلند پايه گردد:( فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه ) ( 816) و هر كس به آن معابد يا اين خانه ها قدم بگذارد در معرض ‍ تابش اين نور خاص تكوينى قرار مى گيرد، ولى منافق كه با مراكز عبادت و نيز با خانه هاى اهل بيت (عليهم‌السلام ) بيگانه شده، از اين نور كه فيض ‍ خاص خداوند است محروم است و بر اثر حرمان از آن در تيرگى مخصوص ‍ به سر مى برد.

مسافر راه گم كرده اى كه در شب تاريك به اميد برقى جهنده مى نشيند، هرگز به مقصد نمى رسد: وليس فى البرق الخاطف مستمتع لمن يخوض ‍ فى الظلمه( 817) كسى كه خود را از نور خاص الهى محروم ساخت هرگز با دنيا و رزق و برق زودگذر آن نمى تواند در سير ابدى راه به مقصد و مقصود ببرد.

عاقبت نور حق و نار نفاق

خداى سبحان به مومنان وعده آرام بخش نگهبانى و نگهدارى از نور خود را مى دهد و كافران را تهديد و تحديد مى كند كه آتش فتنه هايشان را خاموش و نور خود را تتميم خواهد كرد:( يريدون ليطوا نور الله بافهواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون ) ،( 818) ( يريدون ان يطفوا نور الله بافواههم و يابى الله الا ان يتم نوره ) ،( 819) ( كلما اوقدوا نارا للحرب اطفاها الله ) ( 820) آنگاه به منافق ميگويد: تو با كدام نور حركت مى كنى؟ آتش نفاق هرگز جايگزين نور الهى نمى شود. مثل تو مثل كسى است كه آتشى كوچك برافروخته تا اطراف خود را در تيرگيهاى انباشته، ببيند و راه را بيند ولى همين كه اين آتش اطراف او را روشن كرد خداى سبحان نور را مى برد تا همچنان در تاريكيها غوطه ور باشد و راه مستقيم را نيابد.

سر اين كه خداوند به منافقان فرصت روشن كردن اين نور را مى دهد و سپس آن را خاموش مى كند آن است كه اگر در لحظه اول به آنان فرصت افروختن نور ندهد در همان آغاز حركت، مى مانند و كسى كه در آغاز حركت بماند چندان متحير و سرگردان نيست، ولى اگر در بين راه، نور او ستانده شود در حيرت فرو مى رود.( 821)

اين حقيقت در آيات قرآن كريم به صورتهاى گوناگون بيان شده، مانند اين كه درباره اهل دنيا مى فرمايد: آنان را در فشار قرار مى دهيم تا به خود آمده، از انحراف برگردند و اگر متنبه نشدند، فشار را برداشته، آنان را به انواع نعمتها سرگرم مى كنيم و آنگاه كه همه درهاى نعمت بر رويشان گشوده شد، ناگهان آنان را مى گيريم:( فلولا اذا جأ هم باسنا تضرعوا ولكن قست قلوبهم و زين و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون ( 43 ) فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شى ء حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته فاذا هم مبلسون ) ( 822) پس اگر خداوند لحظه اى به كافران و منافقان فرصت مى دهد تا پيش پاى خود را ببينند، براى آن است كه قدمى به پيش بروند آنگاه در ميانه راه، آنان را بگيرد و در تيرگيها رهايشان سازد تا تحيرشان بيشتر و عذابشان افزونتر گردد.

تاريكى و كورى اهل نفاق

تيرگى منافقان و زندگى بى فروغ آنان كه در آيه مورد بحث در قالب تمثيل بيان شده، بدون تمثيل نيز در مورد ديگر بيان شده است، قرآن كريم انسانها را در قيامت به دو دسته تقسيم مى كند: دسته اول مردان و زنان با ايمان كه نورشان پيشاپيش و در پهلوى آنان مى تابد و با نور خود راه بهشت را مى پيمايد و در پايان نيز بشارت خلود در بهشت به آنان مى دهد:( يوم ترى المومنين و المومنات يسعى نورهم بين ايديهم وبايمانهم بشريكم اليوم جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها ذلك هو الفوز العظيم. ) ( 823) دسته دوم مردان و زنان منافقى هستند كه در آن روز در تاريكى فرو رفته اند و به مومنان مى گويند: به ما نگاه كنيد يا منتظر ما باشيد تا ما از نور شما بهره اى بگيريم اما مومنان مى گويند: به ما نگاه كنيد يا منتظر ما باشيد تا ما از نور شما بهره اى بگيريم. اما مومنان نسبت به آنها بى اعتنايى كرده، جوابى نمى دهند، ولى هاتفى به آنان مى گويد: به ماوراى نشئه آخرت، يعنى به دنيا باز گرديد و از آن جا نورى فراهم آوريد؛ زيرا محل كسب نور دنيا بود:( يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين امنوا انظرونا نقتبس من نوركم قيل ارجعوا ورأكم فالتمسوا نورا ) ( 824) و چون رجوع از آخرت به دنيا ممكن نيست، زيرا اساس دنيا كاملا برچيده شد و به آخرت مبدل گشته، معناى رجوع اين است كه تحصيل نور تنها در دنيا ممكن بود و اكنون فرصت آن گذشت.

حرمان منافقان از نور خاص الهى، در آيه اول از آيات مورد بحث به صورت (تركهم فى ظلمات لا يبصرون ) و در آيه دوم به صورت (صم بكم عمى ) آمده و جمله دوم تكرار جمله اول نيست، زيرا انسانى كه مى بيند گاهى بر اثر تاريك بودن صحنه است و گاهى بر اثر كورى، و منافق كه راه نمى بيند هم از نورى كه راه را فرا رويش روشن كند محروم است و هم از ديده بينا. پس اگر نورى هم باشد، براثر كورى دل، راه نخواهد ديد و نابينايى است كه روشنايى و تاريكى برايش يكسان است. در آيه اول سخن از تاريكى صحنه در آيه دوم سخن از كورى آنان است.

راه بى بازگشت كفر و نفاق

چشم و گوش و ساير اندامهاى ادراكى بشر، سرمايه هاى عظيم تحصيل سعادت علمى و عملى اوست:( وجعل لكم السمع والابصار و الافئده لكم تشكرون ) ( 825) و منافقان كه اين سرمايه ها را باخته اند، راهى براى بازگشت به فطرت اصيل خود ندارند. از اين رو در آيات مورد بحث نيز با فأ تفريع مى فرمايد: (فهم لا يرجعون ). راهنماى بازگشت آدمى به اصالت خويش، همان سرمايه هاى اوليه اوست و منافق كه آنها را از دست داده است هرگز به فطرت اوليه برنمى گردد.

نفاق و كفر، امرى تجربى، متعارف و تكرارپذير نيست تا در پايان آن راه بازگشتى باشد. پايان نفاق و كفر و هلاكت ابدى است و اندك مهلتى نيز كه در دنيا به منافقان و كافران داده مى شود تا از رذيلتها بهره كاذب مادى ببرند براى آن است كه در غرقاب گناه گرفتار شوند:( ولا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم ليزدادوا اثما ) ( 826)

منافقان، بدترين جنبندگان روى زمين

خداى سبحان در آيات مورد بحث، منافقان را كور و كر و گنگ معرفى مى كند و در جاى ديگر بدترين جنبندگان را كرها و گنگهايى مى داند كه فاقد تعقل و انديشه ها:( ان شر الدواب عندالله الصم البكم الذين لا يعقلون ) ( 827) از اين جمع بندى آيات برمى آيد كه منافقان بدترين جنبندگان روى زمينند.

منافقانه نه كلام حق را مى شنوند، نه آن را بر زبان مى آورند و نه اهل انديشه و تعقل معانى و مفاهيم حق هستند و از اين رو خداوند كه خيرى در آنان نمى بيند شنوايان نمى كند. آنان حتى با شنيدن نداى حق نيز از آن اعراض ‍ مى كنند:( ولو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم ولوا اسمعهم لتولوا وهم معرضصون ) ( 828)

شايان ذكر است كه، محروميت مطلق اهل نفاق از هر گونه بينش صحيح را مى توان از حذف مفعول در جمله (... لا يبصرون ) استفاده كرد؛ زيرا حذف مفعول نشانه عموم و اطلاق آن است، يعنى، منافقان رها شده در تاريكى هيچ چيز را نمى بينند.

لطايف و اشارات

1- نقش تمثيل در شناخت

تبيين معارف در قالب تمثيل، هم شيوه كتابهاى آسمانى پيشين بوده( ذلك مثلهم فى التواره فى الانجيل... ) ( 829) و هم سيره تعليمى قرآن كريم است. قرآن به طور گسترده از مثل استفاده مى كند:( ولقد صرفنا للناس فى هذا القرآن من كل مثل ) ( 830) و از تمثيل به امور ساده نيز پرهيزى ندارد:( ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضه فما فوقها ) ( 831)

خاصيت مثل اين است كه معارف معقول و بلند را به سطح مطالب متخيل و محسوس تنزل مى دهد تا در سطح فهم همگان قرار گيرد. مثل همانند ريسمانى است كه از اوج معرفتهاى والا به سطح افهام توده مردم آويخته مى شود، تا آنان كه توان ادارك معارف بلند را در قالب ممثل ندارند، به مثل تمسك جسته و در حد خود بالا بروند و ممثل را در سطح مناسب خويش ‍ ادراك انسان هر چه ساده انديش تر باشد، نيازش به مثل بيشتر است و به هر ميزان با معارف عميق انس بيشترى پيدا كند، نيازش به مثل كمتر مى شود.

نقش تمثيل در شناخت حقايق همتاى نقش تعاريف حدى و رسمى (حد تام و ناقص و رسم تام و ناقص ) نيست، زيرا تمثيل نه مانند تعريفهاى حدى ذاتيات ممثل را نشان مى دهد و نه مانند تعريفهاى رسمى، عوارض ذات را ارائه مى كند، بلكه نوعى وصف شى ء است براى تقريب به ذهن، مانند اين كه گفته مى شود: مثل نفس در بدن، مثل ناخداست در كشتى و سلطان در شهر. البته تمثيل معناى ديگرى نيز دارد و آن بيان وجود مثالى شى ء است كه در لطيفه سوم، به آن اشاره مى شود.

قرآن كريم در هر مورد كه به ذكر مثل مى پردازد، ممثل را پيش از مثل يا پس ‍ از آن با براهين عقلى مستدل مى كند و در كنار آن، براى كمك به فهم افراد متوسط، مثلى ذكر مى كند؛ مانند اين كه معرفت بلند توحيد ربوبى را گاهى با برهان تمانع و به صورت قياسى استثنايى تبيين مى كند: (لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا) و گاهى همان را در قالب مثلى ساده اين گونه بيان مى كند: اگر مردى مملوك و برده چند مولاى ناسازگار باشد كه هر يك او را به كارى مى گمارند، با مردى كه تنها فرمانبر يك مولاست سنجيده شود هرگز يكسان نيستند:( ضرب الله مثلا رجلا فيه شركأ متشاكسون و رجلا سلما لرجل هل يستويان مثلا ) ( 832) حاصل آن برهان عقلى و اين مثل حسى آن است كه اگر عالم آفرينش به دست چند مبدا تدبيرى اداره شود نظام آن گسيخته مى شود.

همچنين عظمت قرآن را گاهى با آياتى مانند( انا سنلقى عليك قولا ثقيلا ) ( 833) يا( وانك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم ) ( 834) بيان مى كند كه معناى قول ثقيل بودن قرآن و علم لدنى بودن آن براى توده انسانها به راحتى قابل فهم نيست و گاهى براى پى بردن انسانهاى متوسط به عظمت قرآن، در قالب تمثيل ميگويد: اگر اين قرآن را بر كوهى نازل كنيم كوه را فروتن و از هم پاشيده خواهى ديد:( و لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيه الله و تلك الامثال نضر بها للناس لعلهم يتفكرون ) ( 835)

هدف قرآن كريم از تمثيل، راهيابى افهام ساده از راه مثل به ممثل است و از اين هشدار مى دهد كه انسانها نبايد در حد معرفتهاى تنزل يافته بمانند، بلكه بايد مثل را سرپلى براى رسيدن به اوج ممثل قرار دهند، زيرا ماندن در محدوده مثل، مانند زندگى بر روى پل است و چون مثل در حقيقت همانند ريسمانى است براى برآمدن بر قله معرفت ممثل، توقف در حد مثل مانند اين است كه كوه نوردى، طناب آويخته از قله كوه در دست بگيرد، ولى بالا نرود.

قرآن كريم پى بردن از مثل به ممثل را در گرو سفر كردن از علم حسى به علم حصولى عقلى و آنگاه از علم حصولى عقلى به علم شهودى قلبى مى داند كه همگان از آن بهره ندارند و تنها معدودى از انسانها بدان دست مى يابند:

( مثل الذين اتخذوا من دون الله اوليأ كمثل العنكبوت اتخذت بيتا و ان اوهن البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون... وتلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ) ( 836) و از اين جا معلوم مى شود كه اگر كسى از مثل به ممثل نرسيد عاقل نيست؛ زيرا هدف را رها كرده، به ابراز سرگرم شده است، چون ظاهر اين آيه آن است كه بهره اصلى از تمثيل، سهم عالمانى است كه علم خود را نردبان عقل قرار مى دهند و مراد از عقل در اين گونه موارد مجموع و عصاره علم و عمل صالح است.

2- تمثيلهاى قرآنى درباره اعمال كافران و منافقان

خداى سبحان درباره كافران و منافقان( 837) مثلهاى گوناگونى مى آورد؛ گاهى مى فرمايد: مثل كافر و منافق مثل كسى است كه به دنبال هدف كاذب راهى را به آسانى و به سرعت مى پيمايد ولى هنگامى كه به پايان راه مى رسد مى فهمد بيراهه رفته و به بن بست رسيده است:( والذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعه يحسبه الظمئان مأ حتى اذا جأه لم يجده شيئا ووجد الله عنده فوفيه حسابه ) ( 838) نتيجه عمل كافر همچون سراب، و حركت او مانند دويدن به سوى سراب است. سراب آب نمايى است كه در كرانه افق بر اثر تابش نور بر سطح زمين نمايان مى شود و انسان تشنه غافل را در پى خود مى كشاند، اما او هر چه به پيش مى رود؛ جز فزونى عطش بهره اى ندارد و هنگامى كه همه نيروهاى خود را در اين بيراهه رفتن، صرف كرد، در آنجا كه ديگر نه توان رفتن دارد و نه توان بازگشت و نه آبى يافته است تا با نوشيدن آن خود را تشنگى برهاند، تشنه كام مى ميرد. در اين تمثيل سخن از حركت و شتاب در بيراهه رفتن است و در آيه مورد بحث، سخن از توقف يا كندى حركت منافقان.

سر اين دوگانگى در تعبير آن است كه رسيدن به مقصد دو شرط دارد: يكى شناختن راه و ديگرى شناختن هدف و مقصد. پس كسى كه هدف را نمى شناسد يا هدف را مى شناسد، ليكن راه را نمى شناسد و به بيراهه مى رود هرگز به مقصد صراط مستقيم درمانده و امانده اند. قرآن كريم نفى هدف را با جمله( كسراب بقيعه ) ( 839) تبيين مى كند و نداشتن بصيرت لازم براى شناخت راه را در آيه مورد بحث مى آورد. پس منافقن يا به طرف چيزى حركت مى كنند كه آن چيز هدف و مقصود خلقت نيست و يا اگر هدف و مقصود را فهميدند راه صحيح و اصول به آن نمى بينند تا در همان صراط حركت كنند، بلكه عمدا بيراهه مى روند.

خداى سبحان در مثلى ديگر درباره كارهاى كافران مى فرمايد: (او كظلمات فى بحر يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكديريها و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور) اعمال كافران ظلمتهايى متراكم و انبوه است كه در آن گرفتار شده اند؛ همانند كسى كه در شبى تاريك و در دريايى غرق شود؛ دريايى كه امواجى بلند آن را فراگرفته باشد و ابر و مه غليظى نيز بر فراز آن باشد به گونه اى كه اگر او دست خود را بيرون آورد، زمينه ديدن آن دست نيز فراهم نيست و اين از آن روست كه نور تنها از جانب خداى سبحان است و كسى كه از نور الهى محروم شد، از هر جهت تاريك است.

3-تمثيل قرآن در دو نگرش

بين صاحبان نظران در تحليل مثلهاى قرآنى، در خصوص تشريح مصداق، نه تبيين مفهوم دو بينش است: يكى اين كه اين مثلها تشبيه صرف و تنها براى تقريب معارف بلند و اسرار پوشيده نظام هستى به اذهان انسانهايى است كه در افق عالم ماده به سر مى برند. نظر ديگر آن است كه مثلها بيانگر وجود مثالى آن حقايق است و هيچ گونه تشبيه و مجازگويى در كار نيست. تفاوت اين دو ديدگاه در آن جا كه مثلا خداى سبحان برخى انسانها را به حمار يا كلب تشبيه كرده اين است كه بر اساس ديدگاه اول اينان واقعا حمار نيستند، ليكن چون مانند حمار از فهم حقايق محرومند به آن حيوان تشبيه شده اند. اما بر اساس ديدگاه دوم اين تمثيل بيانگر حقيقت مثالى آنان است و در موطنى كه حقايق اشيا ظهور مى كند، واقعيت و حقيقت مثالى نيز ظهور مى كند و از اين روست كه اينان در قيامت به صورت حيوان محشور مى شوند.

درباره منافقان نيز صاحبان ديدگاه اول مى گويند: اينان واقعا انسانند و بينا، شنوا و گويا هستند، ولى چون سخن حق را نمى شنوند، آن را نمى پذيرند و حق را نمى گويند، به انسانهاى نابينا، ناشنوا و گنگ تشبيه شده اند. اما در ديدگاه دوم اين تمثيلها ناظر به حقيقت و وجود مثالى آنهاست و منافقن واقعا گنگ، كر و كورند.

شاهد مدعاى ديدگاه دوم آن است كه در قيامت كه ظرف ظهور و بروز حقايق است (نه ظرف حدوث آنها) كورى و گنگى و كرى اينان ظهور مى كند و مى گويند:( رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا ) ( 840) و مراد از اين كورى، كورى چشم دل است، نه كورى چشم سر، و چشم دل اينان حقيقتا كور است:( لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور ) ( 841) و اين گمراهان، در قيامت افزون بر كورى، كرى و گنگى، به رو افتاده محشور مى شوند، نه برپا ايستاده:( و من يهدى الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد لهم اوليأ من دونه و نحشر هم يوم القيمه على وجوههم عميا و بكما وصما ماويهم جهنم ) ( 842) پس چنين نيست كه كورى منافقان در حد تشبيه باشد، بلكه بيان واقعيت و تمثل درونى آنهاست و در قيامت با باطن خويش، كه به ظهور مى پيوندد، مواجهند. در دادگاه قيامت مانند محكمه دنيا كيفرها اعتبارى نيست، بلكه اعمال و باطن آدمى در آن روز مشهود خواهد بود.

4- كيفر سنگين منافقان

كيفر تبهكاران در قيامت، هم سنگ اعمال آنهاست؛ زيرا كيفر آنان چيزى جز كارهاى پليدشان نيست كه ظاهر مى شود و قرآن كريم از اين هماهنگى به جزأ وفاق.( 843) كيفر تبهكارى انسان طالح بيش از كار تبهكارانه او نيست بلكه وفاق آن است، گرچه پاداش كارهاى نيك صالحان بيش از عمل آنهاست، زيرا پس از توفيه اجر، رزقى كه در حساب نمى گنجد به آنان داده مى شود:( انما توفون اجوركم ) ،( 844) ( يرزقون فيها بغير حساب ) .( 845)

در پاداش حسنه، هماهنگى مقدار پاداش با عمل لازم نيست، بلكه گاهى بيشتر است:( من جأ بالحسنه فله خير منها ) ( 846) و گاهى از آن نيز افزونتر است:( من جأ بالحسنه فله ( ع ) شر امثالها ) ( 847) و گاهى سخن از بيشتر و ده چندان نيست، بلكه پاداش خداوند واسع و عليم (نسبت به برخى ) به حساب درنمى آيد:( مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبه انبتت سبع سنابل فى كل سنبله فى كل سنبله ما ئه حبه والله يضاعف لمن يشأ والله واسع عليم ) ( 848)

اما كيفر سيئات هرگز بيش از سيئه نيست و چون منافقان بدترين جنبندگانند، پس عذابى بدتر و سخت تر از عذاب آنان نيست و از اين رو در پايين ترين دركات جهنم جاى دارد:( ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار ) .( 849)

5- خلود كافران و منافقان در آتش

روح آدمى مجرد و منزه از مكان، زمان و تاريخ است، كفر و نفاق نيز ملكه ايت است نفسانى و مجرد از زمان و مكان. پس روحى كه به كفر و نفاق آلوده شد، گرفتار خطرى ابدى شده است و چون كيفر اخروى همان عقايد نادرست و اعمال تبهكارانه انسان تبهكار است كه در قيامت ظهور مى كند، آنان با كيفرى ابدى دست به گريبانند و آنچه امام صادق (عليه‌السلام ) به عنوان سر خلود در جهنم فرمود كه اگر كافر براى هميشه در دنيا مى ماند مى خواست تا ابد مرتكب معصيت مى شود: انما خلد اهل النار فى النار لان نياتهم كانت فى الدنيا ان لو خلود فيها ان يعصوا الله ابدا( 850) نيز به همين تعليل باز مى گردد.

تفصيل بحث خلود، در آيات مناسب آن مطرح مى شود و احتمال اين كه خلود به معناى مكث طولانى باشد نه لبث ابدى طرح و طرد خواهد شد.

6- صاحبان دستها و چشمها

خداى سبحان اندامهاى ادراكى، مانند چشم و گوش را به آدمى بخشيده تا براى درك صحيح حقايق از آن مدد بگيرد و اندامهاى تحريكى، مانند دست و پا را به انسان داده تا براى كار درست به خدمت انسان درآيد. حال اگر از چشم و گوش و زبان آدمى جز تباهى برنخيزد در حقيقت او فاقد اين اندامهاست و به همين جهت، در قيامت نابينا، ناشنوا و ناگويا محشور مى شود و اگر انسان از اين اندامهاى ادراكى به خوبى بهره جست او به حق بينا، شنوا و گوياست و از اين رو قرآن كريم برخى از پيامبران الهى را با وصف صاحبان دستها و چشمها مى ستايد:( واذكر عبادنا ابراهيم و اسحق و يعقوب اول الايدى والابصار ) ( 851)

گرچه همه انسانها دست دارند، اما دست بت سازان و بت فروشان در حقيقت دست نيست و دست رادمردان بت شكنى مانند ابراهيم (عليه‌السلام ) به حقيقت دست است. همه انسانها نيز از چشم بهره اى دارند، اما چشمى كه با نگاه تكريم آميز به بت بنگرد و يا به خيانت گشوده شود، كه از آن به خائنه الاعين ياد مى شود: (يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور) نابيناست و چشم حقيقى آن است كه مانند چشم ابراهيم (عليه‌السلام ) توان مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را داشته باشد:( وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والارض وليكون من الموقنين ) ( 852) و اين كه خداى سبحان مى فرمايد: به ياد اينان باش كه صاحبان دستها و چشمها بودند از باب تعليق حكم بر وصف، بدين معناست كه چون داراى اين اوصاف بودند، به يادشان باش.

بحث روايى

1- حرمان منافقان از نور رسالت و امامت

- عن الباقر (عليه‌السلام ) فى قوله تعالى: (ذهب الله بنورهم و تركهم فى ظلمات لا يبصرون ): يعنى قبض محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فظهرت الظلمه فلم يبصروا فضل اهل بيته( 853)

اشاره: تطبيق مزبور، بيان مصداق كامل آيه است، نه تفسير مفهومى آن. رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مصداق بارز آيه( وجعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) ( 854) است و با ارتحال آن حضرت، نور ويژه وى قبض شد، ليكن منافق نه در زمان حيات آن حضرت بهره مند بود از ارتحال وى از قرآن و عترت كه يادگار آن حضرت (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است بهره مى گيرد.

2- اضلال كيفرى خداوند

- عن الرضا (عليه‌السلام ): ان الله لا يوصف بالترك كما يوصف خلقه ولكنه متى علم انهم لا يرجعون عن الكفر والضلال منعهم المعاونه واللطف وخلى بينهم و بين اختيارهم( 855)

اشاره: اين روايت ناظر به همان معنايى است كه در خلال تفسير (تركهم ) و نيز در تشريح لطايف و اشارات بازگو شد.

3- آثار مستى گناه

- عن رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): يابن مسعود!احذر سكر الخطيئه للخطيئه سكرا كسكر الشراب بل هى اشد سكرا منه، يقول الله تعالى: (صم بكم عمى فهم لا يرجعون( 856)

اشاره: همان گونه كه شرب خمر عامل مستى، زوال عقل و تعطيل نيروهاى ادراكى آدمى است، گناه نيز باعث مستى شديدترى است كه عقل را معزول و انسان را از ادراك سالم محروم مى كند.

4- تمثل و ظهور كافران در قيامت

- عن الصادق (عليه‌السلام ) فا زلق اللسان فيما يكره الله وينهى عنه مرداه للعبد عندالله و مقت من الله وصم وعمى وبكم يورثه الله اياه يوم القيامه فيصيروا كما قال الله: (صم بكم عمى فهم لا يرجعون )، يعنى لا ينطقون و لا يوذن لهم فيعتذرون( 857)

اشاره: اين روايت ناظر به تمثل و ظهور باطن كافران در قيامت است؛ يعنى آنان واقعا فاقد اندامهاى ادراكى هستند و تمثيل مزبور از سنخ تشبيه نيست.

5- كوردلى منافقان در سخنان امام على (عليه‌السلام )

- گ اميرالمومنين (عليه‌السلام )، الف: ما اصف من دار اولها عنأو آخرها فنأ... و من ابصر بها تصرته و من ابصر اليها اعمته( 858)

اشاره: سيد رضى (رحمه الله ) درباره جمله و من ابصر مى گويد: انسان متامل در اين جمله، معنايى شگفت آور و مقصودى ژرف خواهد يافت كه به پايانش نمى توان رسيد.

امير مومنان (عليه‌السلام ) در اين جمله كوتاه منشا بينايى و كورى دل را بيان مى كند و آن اين است كه نگاه به دنيا به عنوان هدف، انسان را نابينا مى كند ولى نگاه به آن به عنوان وسيله، انسان را بينا مى كند و اين همان تفاوتى است كه بين دو لحاظ فيه ينظر و به نيظر مطرح است؛ دنيا ابراز است نه هدف، پس هر كه آن را ابراز دانست و از آن استفاده ابرازى كرد دنيا او را بصير مى كند، ولى اگر كسى آن را هدف انگاشت دنيا او را كور مى كند.

- و انما الدنيا منتهى بصر الاعمى لايبصر مما ورأها شيئا والبصر ينفذها بصره و يعلم ان الدار ورأها فالبصير منها شاخص، والاعمى اليها شاخص والبصير منها متزود والاعمى لها متزود( 859)

اشاره: اعمى در اين حديث شريف به معناى اكمه، يعنى نزديك بين و ظاهر بين است و ظاهر بين كوردل است؛ زيرا او دنيا را مى بيند ولى آخرت را نمى بيند. بصير كسى است كه نگاهش از مرز دنيا گذشته، به آخرت كه درون و باطن همين دنياست نفوذ كند و اعمى كسى است كه نگاهش به دنيا دوخته شده، از آن نمى گذرد و قرآن كريم فرمان روى گردانى از آنان را مى دهد:

( فاعرض عن من تولى عن ذكرنا ولم يرد الا الحيوه الدنيا ( 29 ) ذلك مبلغهم من العلم ) ،( 860) ( يعلمون ظاهرا منت الحيوه الدنيا و هم الاخره هم غافلون ) .( 861)

- يا اهل الكوفه، منيت منكم بثلاث واثنتين: صم ذوو اسماع وبكم ذوو كلام وعمى ذوو ابصار، لا احرار صدق عند اللقأ، ولا اخوان ثقه عند البلأ( 862)

اشاره: سر امتناع اهل كوفه از يارى امير مومنان (عليه‌السلام ) اين بود كه آنان گرچه گوش و چشم و زبان ظاهرى داشتند، ولى چشم و گوش دل آنان كور و كر بود و درونشان ناگويا. آنان نه در برخورد و رويارويى رادمرد و آزادمنش ‍ بودند و نه هنگام امتحان، برادرانى مورد اعتماد.

- فان عينى بالمغرب كتب الى يعلمنى انه وجه الى الموسم اناس من اهل الشام، العمى القلوب، الصم الاسماع، الكمه الابصار الذين يلبسون الحق بالباطل و يطيعون المخلوق فى معصيه الخالق و يحتبلون الدنيا درها بالدين( 863)

- ما لى اراكم اشباحا بلا ارواح وارواحا بلا اشباح... و ناظره عميأ وسامعه صمأ و ناطقه بكمأ( 864)

اشاره: چون مجارى ادراكى مزبور از شئون روح انسانى است، مادامى كه روح انسانى در كسى زنده باشد وى داراى شئون ياد شده خواهد بود و از فقدان چنين مجارى اداركى مى توان پى برد كه اصل روح انسانى رخت بربسته است، از اين رو اينان اشباح بدون ارواح اند. اما اين كه اينان ارواح بدون اشباح اند، براى آن است كه گويا بين روح و بدن آنها فاصله است و هرگز بدنهاى آنان از روح آنها دستور نمى گيرد؛ يعنى، بر فرض كه داراى روح انسانى باشند، ارتباطى بين ارواح و ابدان آنها نيست.

- طيب دوار بطبه قد احكم مراهمه واحمى مواسمه يضع ذلك حيث الحاجه اليه من قلوب عمى وآذان صم والسنه بكم( 865)

اشاره: درمان نابينايان باطنى و ناشنوايان درونى و ناگويان معنوى، در طليعه امر ممكن است، ليكن در پايان كار، نزول آيه شفابخش قرآنى نيز براى آنان جز مزيد خسارت و كوردلى اثر ديگرى ندارد.

او كصيب من السمأ فيه ظلمت ورعد و برق يجعلون اصبعهم فى اذانهم من الصواعق حذرالموت والله محيط باكفرين (19) يكاد البرق يخطف ابصرهم كلما اضأ لهم مشوافيه واذا اظلم عليهم قاموا( 866) ولو شأ الله لذهب بسمعهم وابصرهم ان الله علىكل شى ء قدير(20)

گزيده تفسير

دو آيه قبلى مثلى را درباره زندگى بى فروغ منافقان، و اين دو آيه مثل ديگرى را درباره زندگى پرهواس آنان بيان مى كند.

مثال پيشين درباره حرمان منافقان از بينش صحيح بود و مثال كنونى درباره حرمان آنان از گرايش و رفتار درست. منافقان درمانده، مانند مسافران راه گم كرده اى هستند كه گرفتار بارانى شديد، همراه با ابرهايى غليظ و تيره و رعد و برقى هراس انگيز و مرگبار شده اند.

آنان انگشتان در گوشها فرو برده اند تا خروش رعد آنان را به كام مرگ نكشاند. برق شديد آسمانها نيز نزديك است چشمانشان را بربايد. با جهش ‍ هر برق، چند قدم به پيش مى روند و چون فروغ آن باز ايستاد و در تاريكى غرقشان ساخت، متحيرانه بر جاى خود مى ايستند.

منافقان با استفاده از ايمان صورى خود و در پناه آرامش جامعه اسلامى چند قدمى به پيش مى روند، ولى هنگامى كه راز درونشان آشكار شد، بر جاى خود مى ايستند و توان هر كارى را از دست مى دهند. اگر خدا مى خواست، از همان آغاز نورشان را مى گرفت ولى چون روزى براى امتحان به آنان مهلت داده شد. پايان بخش هر يك از دو آيه، هشدارى است به منافقان؛ در پايان آيه اول سخن از احاطه قهرى خدا بر آنان است و در پايان آيه دوم قدرت بيكران حق بر عملى ساختن وعيدهايش ‍ مطرح شده است.

تفسير

صيب: صيب بر وزن فيعل از صيب به معناى نزول است. وصف كردن صيب به اين كه از آسمانها است با اين كه باران و مانند آن جز از آسمان نازل نمى شود براى تفهيم سلطه صيب از يك سو و عدم اقتدار آنها از رهايى و نجات يا جلوگيرى از آن از سوى ديگر است، زيرا موجود آسمانى به طور قهر و احاطه، موجود محدود زمينى را فرا گيرد و فرو مى برد.

البرق: الف و لام البراق براى عهد است و مراد از آن، برقى است كه در آيه قبل ذكر شده است.

لهم، عليهم: لام در لهم براى نفع و على در عليهم براى ضرر است. برق جهنده آسمان با آمدن خود لحظه اى فضا را براى رهنورد بيان روشن مى كند، اما با رفتن خود او را در تاريكى فرو مى برد.

قاموا: قيام گاهى معناى قيامت و ايستادگى دارد و ممدوح است، مانند:( ان تقوموا الله مثنى و فردى ) ( 867) و گاهى به معناى توقف و سكون است و مذموم.

قيام منافقان در اين آيه به معناى دوم است؛ چون در برابر سير و سلوك است.

انسان داراى دو بعد بينش و كنش است، با نور انديشه مى فهمد و با قدرت بدنى كار مى كند. اولياى الهيت هم از بينش خوب برخوردارند و هم از كنش ‍ شايسته. از اين رو قرآن كريم درباره مخلصانى همچون حضرت ابراهيم، اسحق و يعقوب (عليه‌السلام ) با تعبيراتى مانند:( اولى الايدى والابصار ( 45 ) انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدارى ) ( 868) هم فهم صحيح آنان را مى ستايد و هم كار نيكشان را؛ اما منافقان را نيز كه فاقد هر دو خصيصه انسانى ياد شده هستند، يعنى نه درست مى فهمند و نه درست عمل مى كنند، نكوهش ‍ مى كند.

آيات مورد بحث، مثل ديگرى درباره منافقان بيان مى كند. با اين تفاوت كه مثل گذشته حرمان منافقان از بينش صحيح و مثل كنونى حرمان آنان از كنش شايسته و از پيمودن صراط مستقيم ترسيم مى كند.

كلمه او در آغاز مثل دوم نشانه آن است كه جريان نفاق با هر يك از دو ثال قابل تبيين است و بين دو مثال فرقى است كه در تشريح مثال اول گذشت. از اين رو مى توان دو مثال مزبور را بر دو گروه از اهل نفاق تطبيق كرد.

زندگى پرهراس منافقان

منافقان درمانده متحير مانند كسانى هستند كه در نيمه راه سفر گرفتار بارانى شديد همراه با ابرهايى غليظ و تاريك شده اند. آنان در فضايى سراسر تيرگى گرفتار رگبار تندباران شده اند، و افزون بر اينها گاهى ابرها با رعدى سهمگين و برقى مرگبار فضايى هراس انگيز ساخته است.

اين مسافران باران زده بر اثر هراسى كه از نهيب رعدها و صاعقه ها پى در پى در دلهايشان افتاده، انگشتان در گوشها فرو برده اند تا خروش رعد به آنان آسيبى نرساند و آنان را به كام مرگ نكشاند.

برق آسمان نيز به قدرى شديد است كه نزديك است نور چشمانشان را بربايد. هر برقى كه جستن مى كند، لحظه اى فضا را روشن مى كند و اينان اندكى به پيش مى روند و چون فروغ خيره كننده آن برق، باز ايستاد و در تاريكى غرقشان ساخت، متحيرانه بر جاى خود مى ايستند. اينان از يك سو براى نجات از رگبار تند باران و خروش رعد و آسيب برق آسمان، ناچار به پيمودن راهند و از سوى ديگر، با وجود شدت احتياج نور، از آن محرومند.

در تطبيق اين مثل زيباى قرآنى بر ممثل مى توان گفت: اسلام صورى و ايمان ظاهرى منافقان همانند قطره اى باران، زمينه ساز پديد آمدن حيات است، اما چون درون منافق مالامال از كفر است و كفر جز تيرگى چيزى نيست، اسلام صورى با آن تيرگيها نفاق كه در درون دارند، خروشى ايجاد مى كند كه منافق را به هراس مى افكند. اگر اوضاع سياسى و اجتماعى مسلمانان آرام بود و حساسيتى نسبت به منافقان در نظام اسلامى پيش نيامد، با همان اسلام ظاهرى در جمع مسلمانان چند قدمى به پيش مى روند و از اين آرامش استفاده مى كنند، ولى هنگامى كه راز درونشان آشكار شد، بر جاى خود مى ايستند و توان هر كارى را از دست مى دهند. البته اگر خدا مى خواست از همان آغاز، نور ايشان را مى گرفت ولى چند روزى براى امتحان به آنها مهلت داد تا معلوم

گردد كه در درون چه داشته اند

رفتار منافقان در برابر خطر

در اين تمثيل قرآنى چند خطر در برابر منافق تصوير شده است: رگبارى همراه با ابرهاى تيره، خروش رعد و جهش برقى خيره كننده همراه با صاعقه اى مرگبار. رفتار منافقان در برابر اين خطرها نيز تبيين شده است. اولين خطر آنان ريزش باران است. ريزش باران گاهى مايه خير و رحمت است؛ چنانكه كشاورزان از باران به موقع بهره مى گيرند ولى گاهى مايه عذاب است، مانند بارانى كه بر سر مسافرى بيابانى در نيمه راه مى ريزد.

منافق انسان باران زده اى است كه مى خواهد از آن بگريزد ولى راه فرار ندارد؛ زيرا هم راه او تاريك است و هم خطر رعد و برق و صاعقه هاى مرگبار در پيش است.

رفتار منافقان در برابر غرش رعد و صاعقه اى كه گاهى به همراه دارد اين است كه از شدت هراس، انگشت( 869) در گوش فرو مى برد تا از صداى مهيب رعد جان نسپارند و عكس العمل آنان در برابر خطر برق آسمان اين است كه به جاى اين كه با آن راه را بيابند و مسير خود را مشاهده كنند، ديده را از دست مى دهند. اين برق كه در ظلمتهاى مستمر و فراگير جستن مى كند، نمى تواند چراغ راه انسان باشد: وليس فى البرق الخاطف مستمع لمن يخوص فى الظلمه.( 870)

گرچه ممكن است در شرايطى خاص، انسان با لحظه اى توجه و تصميم گيرى صحيح بتواند تا ابد راه خود را بشناسد و آن را بپيمايد، اما اين گونه برقها اهل نفاق را تنها چند لحظه به پيش مى برد و پس از آن در تيرگيهاى متراكم غرق ساخته، متوقف مى كند.

مهلتى كه با منافق داده مى شود براى آن است كه در پرتو نور، پيش پاى خود را ببيند و برگردد وگرنه خداى سبحان مى تواند با همان رعد و برق، شنوايى و بيناييشان را براى هميشه از ميان بردارد: (ولو شأ الله لذهب بسمعهم وابصارهم )؛ زيرا رعد، برق و صاعقه از لشكريان خداى سبحان مى تواند با همان رعد و برق، شنوايى و بيناييشان را براى هميشه از ميان بردارد: (ولو شأالله لذهب بسمعهم وابصارهم )؛ زيرا رعد، و برق و صاعقه از لشكريان خداى سبحان و گوش به فرمان اويند: (ويسبح الرعد بحمده والملائكه من خيفته و يرسل الصواعق فيصيب بها من يشأ)( 871)

احاطه قهرى خداوند بر كافران و منافقان

قرآن كريم پس از بيان رفتار منافقان در برابر خروش رعد، از احاطه خداوند بر كافران سخن مى گويد: (والله محيط بالكافرين ). گرچه احاطه خداوند مطلق و بى مرز است و همه چيز (كل شى ء) را در بر مى گيرد:( بكل شى ء محيط ) ( 872) اما در اينجا كه سخن از احاطه خدا بر كافران است، مراد از احاطه خاص قهرى است. همان گونه كه خداى سبحان دو گونه (معيت ) و همراهى دارد: يكى معيت مطلق، با هر انسان (و غير انسان ):( هو معكم اين ما كنتم ) ( 873) و ديگرى معيت خاص با مومنان و اهل تقوا:( ان الله مع الذين اتقوا والذين هم محسنون ) ،( 874) ( ان الله معنا ) ،( 875) دو گونه احاطه نيز دارد.

خداوند بر كافرى كه در گرداب گناهش اسير است:( احاطت به خطيئته ) ،( 876) احاطه قهرى دارد و چون منافق نيز در درون خويش كافر است، از اين رو خداوند در شمار اوصاف منافقان مى فرمايد: خدا بر كافران احاطه دارد؛ يعنى، خداوند بر كافران محيط است، خواه كافرانى كه كفر خويش را ظاهر مى كنند و خواه كافرانى كه درونشان كفر و ظاهرشان اسلام است.

پايان بخش هر يك از دو آيه مورد بحث، هشدارى است به منافقان، زيرا در پايان آيه اول سخن از احاطه خدا بر كافران است: (والله محيط بالكفرين ) و در پايان آيه دوم براى تثبيت وعيدهاى بيان شده، سخن از قدرت بى كران خداوند است: (ان الله غعلى كل شى ء قدير). خداى سبحان، هم مى تواند منافقان را با غرش هولناك رعد آسمان بگيرد و هم با صاعقه سوزان آن هلاكشان كند و هم مى تواند آنان را در تيرگيهاى متراكم چنان گرفتار كند كه توان رفتن نداشته باشند.

لطايف و اشارات

1- آب و آتش در مثلهاى قرآنى

در برخى از تمثلهاى قرآنى خداى سبحان گاهى به آب و گاهى به آتش مثال مى زند، چنانكه در سوره رعد، آب و آتش در دو مثل مقارن همديگر آمده است:( انزل من السمأ مأ فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رايبا و مما يوقدون عليه النار ابتغأ حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق والباطل ) ( 877) در مثل مورد بحث نيز همان سخن از باران آسمان است و هم سخن از برق و صاعقه آن.

2- سر تفاوت تعبير در كلما و اذا

روشن شدن راه منافقان با فروغ برق آسمان، با كلمه كلما و تاريك شدن آن با كلمه اذا بيان شد. سر تفاوت تعبير آن است كه كلما براى استمرار است و اذا وقتيه فجائيه (ناگهانى ) است و چون انتظار مسافر راه پيما آن است كه همواره راهش روشن باشدت فروغ بخشى برق با تعبير كلما بيان شد و چون مسافر از ظلمت صحنه، هراسناك مى شود، از پايان گرفتن برق و برچيده شدن دفعى فروغ آن با اذاب وقتيه فجائيه ياد كرد.

3- راز احاطه قهرآميزى الهى بر منافقان

تعبير از منافقان به عنوان كافر و به اسم ظاهر نه ضمير- با آن كه همه آنچه در آيات هفدهم تا نوزدهم ياد شده به صورت ضمير است، نه اسم ظاهر - براى نكاتى است كه برخى از آنها بازگو شد و برخى نيز بدين قرار است: باطن نفاق همان كفر است و تصريح به اسم ظاهر (كافرين ) به جاى ضميرى كه به منافقان برگشت كند، براى تفهيم علت احاطه قهرآميز الهى بر آنهاست، چنانكه تصريح به آن در اثناى مثل و قبل از تمام شدن آن، براى حفظ ارتباط با ممثل و احضار آن و همچنين تطبيق مثال با ممثل در ذهن است.

معناى احاطه در اين آيه مشابه معناى احاطه در آيات:( انا اعتدنا للظالمين نارا احاط بهم سرادقها ) ،( 878) ( وظنوا انهم احيط بهم... ) ،( 879) ( واحيط بثمره فاصبح يقلب كفيه على ما انفق فيها ) ،( 880) ( لتاتننى به الا ان يحاط بكم ) ،( 881) ( ان جهنم لمحيطه بالكافرين ) ( 882) و مانند آن، احاطه قهرى و تعذيبى است.

4- سر دوام نفاق در منافقان

چشم و گوش دل منافقان، محجوب و مسدود بلكه مطموس و محو شده است، نداى تبشير فرشتگان رحمت و صداى انذار فرشتگان غضب را نمى شنوند و آثار مناديان غيبى را نمى بينند. از اين جهت به فطرت اصلى خود برنمى گردند. از طرف ديگر چون زبان درونى آنان گنگ است توان آن را ندارند كه وضع موجود خود را براى صاحبدل درد آشنا بازگو كنند و با عرض حال خويش بر طبيب حاذق، به درمان بيمارى روح خود بپردازند. از ين جا سر آن كه خداوند سبحان رد تحليل دوام نفاقشان، كورى، كرى و گنگى آنها را بيان مى كند روشن مى گردد و اگر هم طبيب صاحب دمى بخواهد از درون، درد آنها را درمان كند، بر اثر نداشتن مجارى ادراك باطن، توان دريافت پيام و نداى هاتف غيبى را ندارند.

5- گروههاى سه گانه در آيات آغازين سوره

خداى سبحان در آغاز سوره بقره، بعد از ذكر مومنان و اوصاف ويژه آنان در پنج آيه، به ذكر كافران معاند و اوصاف مخصوص آنها در دو آيه و نيز به ذكر منافقان و صفات پليد آنان در سيزده آيه پرداخت و در بخش پايانى عنوان جامع كافر انتخاب شد كه شامل هر دو گروه دوم و سوم مى شود. از اين رو فرمود: (والله محيط بالكافرين ).

صاحب تفسير المنار كوشيده است تا مصاديق آيات ياد شده را چهار گروه بداند، نه سه گروه، بدين صورت كه عنوان متقين در آيه دوم شامل دو گروه باشد: يكى الذين كه در آيه سوم است و ديگرى الذين در آيه چهارم، ليكن نظر وى صائب نيست.

6- نمودار سفاهت منافقان

نمودار سفاهت منافقان آن است كه سيئات خود را از مردم مخفى مى كنند، در حالى كه مردم نه احاطه علمى دارند و نه احاطه اقتدارى و هيچ كارى بدون اذن خدا از مردم ساخته نيست، ولى سيئات را از خداوند مخفى نمى كنند (گرچه اخفاى چيزى از خدا محال است ) در حالى كه همه امور به دست اوست و آيه شريفه( يستخفون من الناس و لا يستخفون من الله و هو معهم اذ يبيتون ما لا يرضى من القول و كان الله بما يعملون محيطا ) ( 883) بيانگر امكان استخفاى از مردم و عدم امكان آن از خداست.

7- سفاهت منافقان در چهره مثل

سفاهت اهل نفاق در تمثيل مزبور لحاظ شده است و آن اين كه منفذ گوش ‍ را بستن و فروبردن انگشتان در آن براى نشنيدن غرش رعب آور رعد، تا حدودى قابل باور است، ليكن انگشت به گوش گذاشتن براى نجات از صاعقه، تاثيرى ندارد، زيرا صاعقه آسمانى با برخورد خود، همه هستى شخص مصاب ژ را يك جا مى سوزاند و دست و گوش را، هم زمان خاكستر مى كند.

8- سر گسترش بحث درباره منافقان

شايد اكتفا به دو آيه در تشريح اجمالى حال كافران و عدم اكتفا به كمتر از سيزده آيه در بسط و تفصيل حال منافقان، گذشته از هشدار خطرشان و تبيين كيفيت برخورد دو گانه آنها با مومنان و كافران، براى اين باشد كه كافران عنود و ملحدان لجوج بر اثر يكسان بودن انذار و عدم انذار، قابل برگشت نيستند، ليكن منافقان موصوف و گ بر اثر داشتن نور ضعيف، اميد برگشت آنان وجود دارد. از اين رو در اين باره به گستردگى بحث شده است.( 884)

بحث روايى

1- اوصاف منافقان

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): اوصيكم عبادالله بتقوى الله و احذركم اهل النفاق. فانهم الضالون المضلون والزالون المزلون. يتلونون الوانا و يفتنون افتنانا و يعمدونكم بكل عماد ويرصدونكم بكل مرصاد. قلوبهم دويه وصفاحهم نقيه. يمشون الخفأ و يدبون الضرأ. وصفهم دوأ وقولهم شفأ و فعلهم الدأ العيأ. حسده الرخأ و موكدوا البلأ و مقنطوا الرجأ لهم بكل طريق صريع و الى كل قلب شفيع ولكل شجوع دموع. يتقارضون الثنأ و يتراقبون الجزأ. ان سالوا الحفوا و ان عذلوا كشفوا و ان حكموا اسرفوا. قد اعدوالكل حق باطلا ولكل قائم مائلا ولكل حى قاتلا ولكل باب مفتاحا ولكل ليل مصباحا. يتوصلون الى العطمع بالياس ليقيموا به استواقهم و ينفقوا به اعلاقهم. يقولون فيشبهون و يصفون فيموهون. قد هونوا الطريق واضلعلو المضيق. فهم لمه الشيطان وحمه النيران. اولئك حز الشيطان. الا ان حزب الشيطان هم الخاسرون( 885)

اشاره: اميرمومنان (عليه‌السلام ) كه فرمان استنطاق را به مفسران و پژوهندگان معارف قرآن مى دهد و خود را هم، گزارشگر قرآن صامت و هم قرآن ناطق مى داند و قرآن كريم را حاوى علوم گذشته و آينده و شفابخش ‍ بيماريهاى انسان مى داند، درباره منافقان مى فرمايد:

آنان گمراه و گمراه كننده اند و لغزيده و لغزاننده. به رنگهاى گوناگون درآمده هر روز با حيله و فن تازه اى به ميدان مى آيند. با هر عامل كوبنده به سراغ شما مى آيند تا نابودتان كنند و در هر كمينگاهى در كمين شما نشسته اند. بيماردلانى بد باطنند، ولى در چهره شان هيچ نشانى از بيمارى نيست. مخفيانه براى فريب مردم گام برمى دارند. گفتارشان به ظاهر شفابخش، اما كردارشان دردى است درمان ناپذير و خسته كننده. بر آسايش ‍ ديگران حسد مى برند و اگر بلايى براى مومنان پيش آيد را دو چندان مى كنند. روزنه هاى اميد را مى بندند. اينان در هر راهى زمين خورده و كشته اى دارند (بسيارى را به ورطه مرگ كشانده اند). و در تلاشند تا به هر دلى راهى بيابند و بر هر مصيبتى اشكى آماده دارند. مدح و تمجيد را به يكديگر قرض مى دهند و انتظار پاداش و جزا (توقع ثنا) دارند. در رسيدن به خواسته هايشان اصرار مى ورزند و اگر در پى ملامت كسى برآيند پرده درى مى كنند و اگر حكومت به دستشان بيفتد اهل تعدى و ستم و اسرافند.

در برابر هر حقى باطلى آماده كرده اند و در برابر هر ستون قائمى، ستونى انحرافى (تا تكيه كننده همراه آن سقوط كند؛ يعنى در برابر هر دليلى، شبهه اى دارند). براى هر زنده اى قاتلى گماشته اند و براى هر درى كليدى ساخته اند و براى هر شبى چراغى افروخته اند (تا مردم را بفريبند، همانند قرآنى كه در صفين بر سر نيزه ها كردند.) با اظهار زهد و ياس از دنيا درپى دستيابى به مطامع خويشند و مى خواهند بازار خود را گرم سازند و كالاى خويش را به فروش مى رسانند. سخن مى گويند، اما شبيه حق (نه حق ). وصف مى كنند، ولى را آراستن ظاهر. لباس حق بر اندام باطل مى پوشانند. آنان راه باريك و سخت را آسان معرفى مى كنند و در عين حال همين راه باريك را منحرف مى كنند تا رهروان را متحير سازند. اينان دار و دسته شيطانند و شراره آتش دوزخ. آنان حزب شيطانند و حزب شيطان در زيانكارى است.

2- سرانجام منافقان عصر پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): رجل منافق مظهر للايمان متصنع بالاسلام لايتائم و لا يتخرج، يكذب على رسول الله متعمدا، فلو علم الناس ‍ انه منافق كاذب لم يقبلوا منه ولم يصدقوا قوله ولكنهم قالوا: صاحب رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رآه وسمع منه ولقف عنه فياخذون بقوله وقد اخبرك الله عن المنافقين بما اخبرك ووصفهم بما وصفهم به لك، ثم بقوا بعده فتقربوا الى ائمه الضلاله والدعأ الى النار بالزور والبهتان فولوهم الاعمال وجعلوهم حكاما على رقاب الناس فاكلوا بهم الدنيا وانما الناس مع الملوك والدنيا الا من عصم الله( 886)

اشاره: در صدر اسلام شمار قابل توجهى از مسلمانان منافق بودند به گونه اى كه در نبرد احد بيش از سيصد نفر (يك سوم سپاه مسلمانان ) اهل نفاق بودند و از نيمه راه بازگشتند و رزمندگان راهى جبهه را نيز از حضور در صحنه دفاع باز مى داشتند. آنان از هيچ كارشكنى در برابر پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و مسلمانان دريغ نداشتند و سنگين ترين تهمتها را كه تهمت فحشا بود به خانواده پيامبر زدند (جريان افك )؛ اما بعد از رحلت پيامبر اكرم و خانه 9 نشين شدن اميرمومنان (سلام الله عليه ) يك باره اوضاع آرام شد، با اين كه نه آن منافقان همه مردند و نه همه توبه كار و پرهيزكار شدند. سر مطلب آن است كه آنان با زمامداران زمان ساختند و به كام دل خود رسيدند.

اميرمومنان (عليه‌السلام ) در اين خطبه درباره آنان مى فرمايد: اينان پس ‍ از پيامبر، با دروغ و بهتان به پيشوايان گمراهى و دعوتگران به دوزخ تقرب جستند.

پيشوايان گمراهى نيز به اينان ولايت و رياست بخشيدند و آنان را حاكم ساختند و بر گردن مردم سوار كردند و به كمك اينها به خوردن دنيا مشغول شدند. مردم نيز معمولا همراه سلاطين و دنيايند، مگر كسى كه خداوند وى را نگهدارد.( 887)

جريان نفاق به طور متفرق در اثناى سور و آيات آينده روشن خواهد شد.

يا ايها الذين اعبدوا ربكم الذى خلقكم والذين من قبلكم لعلكم تتقون.

گزيده تفسير

قرآن كريم در تبيين احكام الهى از شيوه تخاطب بهره مى گيرد، تا انسان احساس مسئوليت كند و لذت حضور در حريم حق را نيز بچشد. نداهاى بى واسطه قرآن نشانه رابطه اى مستقيم و فعلى بين خدا و انسان است.

و ثنيين حجاز در پرستش بتها به سنت نياكان خود تمسك مى كردند و خداى سبحان در اين آيه كريمه اولا ضرورت عبادت را از راه ربوبيت و خالقيت حق و همچنين از راه كمال بودن تقوا، اثبات كرده و ثانيا به وثنيين پاسخ مى دهد: نياكانتان نيز مانند شما مخلوق خدا بودند و شما نبايد از سنت جاهلانه آنان پيروى كنيد. عبادت (بندگى خدا در عقيده، اخلاق و عمل ) تامين كننده حيات انسانى است و بدون آن، انسان در حد گياه يا حيوان و گاهى پست تر از حيوان است.

عبادت زمينه ساز تقوا و تقوا توشه و زمينه دستيابى به فلح و فلاح نهايى انسان در لقاى حق است. پس تقوا هدف عبادت و خود مقدمه اى براى فلاح عبادت كننده است.

تفسير

ايها: ايها در همه موارد يا با الف نوشته مى شود، مگر در سه مورد:( وتوبوا الى الله جميعا ايه المومنون ) ،( 888) ( يا ايه الساحر ) ،( 889) ( سنفرغ لكم ايه الثقلان ) ( 890)

اعبدوا: قرآن كريم عبادت را زمينه دستيابى به تقوا، و تقوا را متبلور در مجموعه اى از عقايد، اخلاق و اعمال صالح مى داند كه در انسان متقى به صورت ملكه درمى آيد. از اين رو عبادت داراى معنايى گسترده است كه شامل همه عبادتهاى فكرى، اخلاقى و عملى مى شود كه انسان عابد را به ملكه برين تقوا مى رساند.

خلقكم: خلق به معناى صرف و ايجاد آفرينش نيست، بلكه ايجاد شى ء با كيفيت خاص و با اندازه گيرى حكيمانه است. از اين رو اهل لغت گفته اند: اصل الخلق التقدير.

تقدير گاهى به ضميمه كردن چيزى به چيزى ديگر است؛ مانند ضميمه كردن اجزاى نطفه به يكديگر و يا ضميمه كردن نطفه مذكر به نطفه مونث و سپس ضميمه كردن اجزاى مواد غذايى به آن در شرايطى ويژه تا بدن انسان و حيوان شكل بگيرد. گاهى نيز تقدير در مورد شى ء بسيط است؛ مانند اندازه گيرى ذات شى ء بسيط و تعيين درجه وجودى آن، جعل و تنظيم آثار وجودى آن و برقرار ساختن پيوندهاى وجودى آن با ساير اشيا.

خلق به معنايى كه گذشت با ماده هايى چون ايجاد، ابداع، تقدير، جعل، اختراع و تكوين متفاوت است، زيرا در هر يك از موارد مزبور عنايت به جهت ويژه اى، جز تقدير و اندازه گيرى است. البته گاهى نيز در عرف دين و متدينان، خلق و خلقت به معناى ايجاد و ابداع (بدون الگوى پيشين ) به كار مى رود.( 891)

لعلكم: ترجى و اميد از مقام فعل خدا انتزاع مى شود، نه از مقام ذات او و چون اميد يا هراس از خصوصيات مورد استعمال است و در موضوع له نقش ندارد، پس لعل به معناى جامع بين اميد و هراس، يعنى اصل توقع پديده (اعم از نافع يا ضار) است كه احتمال تحقق آن بيش از عدم تحقق است. در آيه مورد بحث لعل بدين معناست كه رب و خالق خود و پيشينيانتان را عبادت كنيد تا شايد به ملكه تقوا دست بيابيد.

پس از تقسيم انسانها به سه گروه (مومنان، منافقان و كافران ) و تبيين اوصاف آنان در آيات گذشته، در اين كريمه خداى سبحان با التفات از غيبت به خطاب، همه انسانها (گروههاى سه گانه غير از كودكان و ديوانگان ) را مخاطب ساخته، آنان را به عبادت پروردگارشان دعوت مى كند (كافران را به حدوث عبادت، منافقان را به خلوص عبادت و مومنان را به دوام عبادت ) و ضمن تبيين ربوبيت خويش در قالب ذكر آيات انفسى و آفاقى، توحيد عبادى را بر توحيد ربوبى و توحيد ربوبى را بر توحيد خالقى متفرع و عبادت را زمينه ساز تحقق و تكامل تقوا معرفى مى كند.

تذكر: آنچه در آيه 22 مى آيد تبيين منطقه ربوبيت و خالقيت خداست درباره جهان خارج از انسان؛ همان طور كه آيه محل بحث ناظر به آفرينش ‍ انسانها و پرورش آنهاست.

نداهاى الهى

آيه مورد بحث، اولين آيه قرآنى است كه با خطاب (يا ايها الناس ) آغاز مى شود.( 892)

در واقع خبر است، گرچه تبيين محتواى آنها به صورت خطاب باشد، ليكن خطاب باخبر جمع مى شود.

بهره گيرى از شيوه تخاطب ثمراتى دارد، مانند اين كه خداوند با خطاب، به انسانها شخصيت مى دهد و از آنان انسانهايى متعهد و مسئول مى سازد. ديگر اين كه، خداوند با خطاب لذت حضور در حريم و محضر خود را به مخاطبان مى چشاند تا هنگام فراگيرى حقايق معارف در قلب آنان مستقر شود و هنگام عبادت عملى خستگى در آنان اثر نكند. از اين رو امام صادق (عليه‌السلام ) فرمودند: لذتى كه در نداى الهى است خستگى و رنج عبادت را برطرف مى كند: لذه ما فى الندأ ازال تعب العباده والعنا.( 893) همچنين خطاب بدون واسطه جاذبه دارد كه خطاب با واسطه فاقد آن است. بنابراين، فرق است بين (قل يا) و بين (يا...).

التفات از غيب به خطاب آن هم صورت نداى بى واسطه، در آيه مورد بحث، زمينه پذيرش بندگى را در مخاطبان كه توده مردمند فراهم مى كند.

نداهاى الهى در قرآن گاهى با واسطه است؛ مانند:( قل يا ايها الناس ) ( 894) و( قل يا اهل الكتاب ) ( 895) كه خداوند پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را مخاطب ساخته، پيام خود را از طريق آن حضرت به مردم مى رساند و گاهى بى واسطه؛ مانند خطابى كه در آيه مورد بحث است. البته تغيير لفظى و بدون واسطه است و گرنه در تنزل وحى، حتما به واسطه رسول اكرم خواهد بود. همچنين برخى از نداهاى الهى در قرآن تشريعى است كه مخصوص ‍ انسانهاست (از آن جهت كه داراى افعال اختيارى هستند) و برخى حكايت نداى تكوينى كه متوجه مجموعه نظام آفرينش است؛ مانند:( ثم استوى الى السمأ و هى دخان فقل لها وللارض ائتيا طوعا او كرها ) ( 896) يا متوجه هر يك از واحدهاى خاص تكوينى عام و فراگير، شامل انسان نيز مى شود؛ زيرا انسان نيز جزو مجموعه نظام آفرينش است.

نداى بى واسطه نشانه آن است كه بين خداى سبحان و انسان رابطه اى مستقيم و فعلى وجود دارد و خداوند انسان را به طور مستقيم مورد لطف خود قرار مى دهد؛ ولى انسان غافل يا جاهل به سوء اختيار خود رابطه خويش با خدا را قطع يا ضعيف مى كند و از لطف الهى محروم مى شود.

نداهاى آن اختصاص به زمان و افراد خاصى ندارد؛ بلكه در همه اعصار و براى همه اعصار و نسلها زنده و حاضر است. از اين رو گفتن لبيك هنگام شنيدن خطاب يا ايها الذين امنوا از آداب تلاوت قرآن است و اين نشانه مستقيم، زنده و فعلى بودن نداهاى قرآنى است و گرنه لبيك گفتن به ندايى كه زمانش سپرى شده بايد به لحاظ ترسيم خاطره خطاب گذشته باشد و نمى تواند به طور جدى و از روى حقيقت باشد. پس نداى بى واسطه (يا ايها الناس ) نشانه رابطه ناگسستنى عبد و مولاست و تا از طرف انسان اين رابطه حسنه قطع يا ضعيف نشود؛ از طرف خداى سبحان همچنان محفوظ است.

خطاب (يا ايها الناس ) مانند خطابهاى عادى نيست؛ هر ندا و خطايى به اندازه ديد منادى و مخاطب وسعت دارد و منادى گاهى انسان است كه با چشم ظاهر، تنها حاضران را مى بيند و به آنها خطاب مى كند و گاهى خداى سبحان است كه انسانهاى آينده را نيز مى بيند و به آنان خطاب مى كند.

اميرالمومنين (عليه‌السلام ) فرمودند: خداوند پيش از تحقق معلوم، عالم بود: عالم اذ لا معلوم.( 897) درباره بصر نيز فرمودند: آنگاه كه مشهودى تحقق تحقق نداشت او شاهد بود: بصير اذ لا منظور اليه من خلقه.( 898)

از آن جا كه همه انسانهاى كنونى و آينده مشهود خداوند هستند، نداهاى قرآنى همه آنان را در بر مى گيرد و ديگر زمينه اى براى طرح بحث اصولى معروف نيست كه آيا خطابهاى شفهى قرآن لفظا يا ملاكا شامل معدومين در حال خطاب مى شود يا نه. البته اگر كسى خطاب قرآنى را در حد مفاهمه و فرهنگ محاوره عرفى تنزل دهد، يا بگويد قرآن به لحاظ مخاطبان سخن مى گويد، جاى چنان بحثى خواهد بود.

خطاب (يا ايها الناس ) دعوتى همگانى است كه شامل مومنان، اهل كتاب و ملحدان نيز مى شود، ليكن شمول خطاب نسبت به مومن، منافق و كافر بعد ملكى آيه است و شمول آن نسبت به خصوص مومنان بعد ملكوتى آن است، زيرا مردم حقيقى همان مومنان هستند و غير مومن مانند چهارپايان، بلكه فروتر از آنهاست:( اولئك كالانعام بل هم اضل ) .( 899) پس ‍ هر يك از ملك و ملكوت مرتبه خاص خود را دارد و خطاب (يا ايها الناس ) نسبت به مومنان به هر دو تقريب قابل تبيين است؛ گرچه نسبت به غير مومنان بر اساس محاوره ملكى خواهد بود.

عبادت و شكوفايى حقيقت انسان

در آيه مورد بحث چند اصل تبيين شده است: اول اين كه انسان بايد عبادت كند، دوم اينكه معبود او بايد همان رب او باشد، نه شى ء يا شخص ديگرى، سوم اين كه رب انسان كسى جز خالق او نيست. از اين رو به توده انسانها مى گويد: خدايى كه شما و نياكانتان را آفريد عبادت كنيد.

قرآن كريم همه انسانها را به توحيد عبادى فرا مى خواند و توحيد عبادى را به توحيد ربوبى و توحيد ربوبى را به توحيد خالقى استناد مى دهد و راز اين دعوت را تحقق تقوا مى داند و در پايان آيه بعد پيام دعوت اثباتى را با نهى از شرك تثبيت مى كند.

قرآن كريم عبادت و ارتباط با پرروردگار را تامين كننده حيات انسانى مى داند. انسان هم در آغاز آفرينش خود به خدا نيازمند است و هم در ادامه آن و حيات انسانى بدون عبادت و ارتباط با حى محض، يعنى خدا مسير نيست، اگر پيوند عبد و مولا گسيخته شود انسان محتاج براى رفع نياز خود راهى ندارد واهل هلاكت است و انسان در نهايت به حيوان يا گياه، يا سنگى تبديل مى شود. توضيح اين كه، انسان اگر تنها در پى تامين نيازهاى جسمى خود باشد، گياه بالفعل و حيوان بالقوه است و در صورتى كه تنها به رفع نيازهاى عاطفى خود بپردازد حيوان بالفعل و انسان بالقوه است.

انسانى كه تنها در كارها امين باشد و خيانت نكند حيوانى تربيت شده، مانند سگ شكارى است كه سخنى شكار و گرسنگى را تحمل مى كند، ولى چون از امانت دارى لذت مى برد، در امانت (شكار) خيانت نمى كند و بر اين اساس، كسى كه در امانت خيانت كند، از حيوان تربيت شده پست تر است.

همچنين، انسانى كه تنها به مسايل عاطفى مى انديشد و در قلمرو نژاد و قبيله غيرت حمايت از خانواده و بستگان دارد، حيوان مهربانى نظير مرغى كه از جوجه هاى خود حمايت مى كند.

اما كسى كه معارف بلند توحيدى را آموخت و توانست نمونه اى از( علم ادم الاسمأ كلها ) ( 900) شود و كسى كه توانست از همه گردنه هاى كئود تعلق به دنيا بگذارد، اهل ايثار باشد و نداى بلند( يا ايتها النفس المطمئنه ( 27 ) ارجعى الى ربك ) ( 901) را بشنود، او انسان بالفعل است و حقيقت انسانى را شكوفا كرده است، چنانكه اميرالمومنين (عليه‌السلام ) در نامه اى به معاويه درباره شهيدان خاندان رسالت و امامت نوشتند: بسيارى از مردم كشته مى شوند، ولى همه آنان مانند شهيدان خاندان ما نيستند؛ شهيدانى مانند جعفر طيار و حمزه آنان مانند شهيدان خاندان ما نيستند، شهيدانى مانند جعفر طيار و حمزه سيد الشهدأ: الاترى... ان قوما استشهدوا فى سبيل الله تعالى من المهاجرين والانصار ولكل فضل حتى اذا استشهد شهيدنا قيل: سيد الشهدأ وخصه رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بسبعين تكبيره عند صلاته عليه. او لاترى ان قوما قطعت ايديهم فى سبيل الله ولكل فضل حتى اذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم قيل: الطيار فى الجنه وذو الجناحين( 902)

برهان بر ضرورت عبادت

قرآن كريم در مقام بيان احكام فرعى جزئى دليلى ذكر نمى كند، مگر به عنوان احياى ارتكاز فطرى و يادآورى نكات اخلاقى، اما براى اصول دين و مسايل نظرى از جمله اصل ضرورت عبادت، برهان اقامه مى كند و علتى كه در كريمه مورد بحث براى لزوم عبادت آمده برهانى است كه حد وسط آن ربوبيت حق است و اين برهان از تعليق حكم (اعبدوا) بر وصف (ربكم ) اقامه شده است. تعليق حكم عبادت بر وصف ربوبيت بيانگر عليت وصف مزبور براى ضرورت پرستش و مناسبت بين اين حكم وصف است، علت اين كه بايد خدا را عبادت كرد ربوبيت اوست و اين كه تدبير همه امور به دست خداست و انسان عبد است و عبد در همه شئون خود مربوب و تحت تدبير خداست:( لا املك لنفسى نفعا ولا ضرا الا ما شأ الله ) ( 903) و عبد بايد در مقابل رب خضوع كند. بنابراين، جمله (اعبدوا ربكم ) فرمانى است همراه با برهان.

تذكر: گاهى براى تاثير جدى برهان مزبور مطالب ديگرى بر آن افزوده مى شود؛ مانند اين كه رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز به استناد همين برهان خدا را مى پرستد و پرستش رب صراط مستقيم است:( و ان الله ربى و ربكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم ) .( 904)

و ثنيين حجاز خدا را به عنوان خالق و رب الارباب مى پذيرفتند، ليكن مى پنداشتند كه خداى سبحان امور گونه گون جهان را به ارباب جزئيه، مانند رب زمين، رب دريا، رب باران و... واگذار كرده و آنان امور متنوع جهان هستى را اداره مى كنند. تا آنجا كه براى ارباب جزئيه مجسمه ها ساختند و آن ها را عبادت مى كردند تا شفيع آنها و واسطه تقرب آنان به حق باشند:( هولأ شفعاونا عندالله ) ،( 905) ( ما نعبد هم الا ليقربونا الله زلفى ) .( 906) و ثنيين از نظر ربوبيت مشرك بودند، نه خالقيت و به دنبال شرك ربوبى گرفتار شرك عبادى هم شدند و خدايان گوناگون را عبادت كردند.

جمله (الذى خلقكم والذين من قبلكم ) كه صفت رب است بيانگر تلازم ناگسستنى ميان ربوبيت و خالقيت است. اين تلازم، چنانكه در تفسير سوره حمد گذشت( 907) از دو راه قابل تبيين است:

1- گرچه مفهوم ربوبيت با خالقيت تفاوت دارد، ليكن در تحليل عقلى حقيقت ربوبيت به خالقيت باز مى گردد؛ زيرا ترتيب، ترتيب، اداره و تدبير هر شى ء عبارت است از دادن كمالها و اوصاف و ارزاق مورد نياز آن شى ء و چون اعطاى كمالها به شى ء مستكمل امرى تكوينى است، نه اعتبارى و قرار دادى، بنابراين، تكميل و ترتيب با ايجاد ربط بين آن شى ء متكامل و كمال وجودى آن مساوى است و آفرينش كمال براى شيئى خاص، خود نوعى خلقت است و در نتيجه، رب همه اشيا همان خالق آنهاست.

2- ميان ربوبيت و خالقيت تلازم است، زيرا تنها خالق شى ء است كه از هويت و ذات آن با خبر است و از علل و عوامل و شرايط و همچنين از موانع رشد و كمال آن مخلوق آگاه است و قدرت آن را دارد كه امور آن را تدبير كند و آن را پرورش دهد، نه موجودى كه با آن شى ء بيگانه است.

تلازم فوق، اعتقاد مشركان را درباره جدايى خالقيت از ربوبيت ابطال مى كند. آنان مى پنداشتند: ارباب متعدد و متفرق مدبران امور جزئى عالم هستند و از اين رو مجسمه رب هاى جزئى را به عنوان شفيع و مقرب مى پرستيدند؛ غافل از اين كه تنها موجودى شايسته ربوبيت است كه خالق مربوبها باشد و آن فقط خداست.

جمله (الذى خلقكم والذين من قبلكم ) حد وسط برهان از طريق علت فاعلى بر ضرورت عبادت است، با اين بيان كه خداوند ربى است كه خالق است و هر رب خالقى بايد عبادت شود؛ پس خداوند بايد عبادت شود.

عرض آن كه، قرآن كريم توحيد عبادى را با توحيد ربوبى و توحيد ربوبى را با توحيد خالقى اثبات مى كند و مى فرمايد: اگر بينديشيد در مى يابيد كه شما و نياكانتان را نه خودتان آفريديد و نه كسانى همانند شما، بلكه همه را خدا آفريده است. خلاصه آن كه، محور اصلى لزوم عبادت همان خالقيت معبود است و و چون خداوند خالق همه اشياست:( الله خالق كل شى ء ) ( 908) و غير خدا خالق چيزى نيست و خالق همتاى غير خالق نخواهد بود:( افمن يخلق كمن لا يخلق افلا تذكرون ) ،( 909) پس عبادت منحصرا براى خداوند ضرورى است.

تمسك به سنت نياكان

وثنين حجاز گرفتار سنت تقليد كور جاهلى بودند و مى گفتند: چون گذشتگان ما در برابر بتها خضوع مى كردند، ما نيز همان روش را ادامه مى دهيم:( ان وجدنا ابأنا على امه و انا على اثارهم مقتدون ) ( 910) خداى سبحان در پاسخ آنان مى فرمايد: (والذين من قبلكم ). اين جمله كه شامل همه نسلهاى گذشته بشر مى شود، دو پيام دارد:

پيام اول اين كه، گذشتگان شما نيز همانند شما مخلوقى بيش نبودند و نبايد شما آنها را عبادت كنيد، گرچه آنان انبياى الهى (عليه‌السلام ) باشند. خداوند گاهى به پدران مى گويد كار شما امنأ است، نه آفرينش:( وافرايتم ما تمنون ( 57 ) اانتم تخلقونه ام نحن الخالقون ) ( 911) و گاهى به فرزندان مى گويد نياكان شما نيز مانند شما مخلوق خداوند بودند، يعنى، آنها نه تنها شما نيستند، بلكه همانند شما مخلوق پروردگارند.

هر جا سخن از احياى سنتى ناصحيح، يا تكريم عبادى موجودى غير خداست، قرآن مى فرمايد: نه آن سنت باطل را ادامه دهيد و نه درباره آن موجود غير خدايى كه خود بنده خداست، تكريم عبادى روا بداريد؛ مانند اين كه هشدار مى دهد: مبادا قداست مسيح باعث شود او را عبادت كنيد:( لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح بن مريم قل فمن يملك من الله شيئا ان اراد ان يهلك المسيح بن مريم ) ،( 912) ( ما المسيح بن مريم الا رسول ) ،( 913) ( لن يستنكف المسيح ان يكون عبدالله ) ( 914) خود مسيح نيز مى گويد: من مانند شما مربوب خدايم و شما نيز مانند من عبد و عابد او باشيد:( وقال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى وربكم ) ( 915) و با اين سخن زمينه هر گونه شرك و توهم آن را از بين مى برد. همين معنا در آيه ديگر چنين آمده است:( ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شى ء فاعبدوه و هو على كل شى ء وكيل ) ( 916)

پيام دوم اين كه، روش پيشينيان شما از لحاظ پرستش غير خدا مطابق ميزان عقل و وحى نيست، چنانكه قوم ثمود به صالح (سلام الله عليه ) مى گفتند: آيا ما را از سنت نياكانمان باز مى دارى؟( اتنهينا ان نعبد ما يعبد اباؤ نا ) .( 917)

خداى سبحان در برابر اين طرز فكر مى فرمايد: كسى را عبادت كنيد كه شما و نياكانتان را آفريد، نه اين كه از روش جاهلانه آنان پيروى كنيد.

در آيه ديگرى به بت پرستى مى فرمايد:( والله خلقكم و ما تعلمون ) ؛( 918) مگر شما و اين سنگها و چوبها، يا ابراز بت تراشى را خدا نيافريده؟ پس ‍ خدايى را عبادت كنيد كه شما و آنها را آفريده است.

گاهى نيز مى فرمايد:( واتقوا الذى خلقكم والجبله الاولين ) ( 919) از خدايى بپرهيزيد كه شما و صاحبان جبلت پيشين را آفريد. سرشت و نهانى كه همانند جبل (كوه ) راسخ مى شود جبلت ناميده مى شود. تعليق حكم در اين جا بيانگر اين نكته است كه هرگز نگوييد چون اين سنت ديرپا و كهن است، پس ارزشمند است، زيرا پايه گزاران سنت مزبور نيز مانند شما مخلوق خدايند و مانند شما بايد بنده خالق عالم و آدم باشند.

تذكر: در بررسى معارف مبدأشناسى هر چه بحث عمومى تر و عقلى تر باشد اختلاف كمتر، و در نتيجه اثر عملى آن نيز كمتر است و هر چه بحث عينى تر باشد اختلاف و همچنين اثر عملى آن بيشتر است. قرآن اصل اثبات مبدا را امرى مفروغ عنه و بديهى دانسته، در اين زمينه با ملحدان بحث مبسوطى ندارد.

توحيد ذات واجب الوجود نيز چندان مورد مناقشه و شبهه نيست (جز شبهه اى كه ابن كمونه مطرح كرده و خود به آن پاسخ داده است ). اما درباره توحيد خالقيت اختلاف است و گروهى مانند ثنويين به دو خالق (يزدان و اهريمن ) معتقد شده اند. كسانى كه توحيد درخالقيت را باور دارند نيز در توحيد ربوبى اختلاف كرده اند و برخى قائل به ارباب جزئيه مستقل شده اند كه اينها همان مشركان هستند. اينان در عبادت، الهه گوناگون و ارباب متفرق را مى پرستند.

در ميان اين فرقه ها بحث از عقايد مشركان عينى تر و اثر عملى آن بيشتر بود و از اين رو، بيشتر بحثهاى قرآن با مشركان است، نه با ملحدان و ماديين. سر مطلب آن است كه اولا سرو كار قرآن با وثنيين آن روز بود و ثانيا در بخش ‍ مهم معارف دين بين مشركان و ماديين هيچ فرق نبود و نيست، زيرا مشركان نيز همانند ماديين تجرد روح، برزخ و قيامت و آنچه مربوط به حشرا اكبر بود و همچنين وحى و رسالت را نمى پذيرفتند.

مشركان گرچه الله را باور داشتند، ليكن چون به شرك ربوبى آلوده بودند شرك ربوبى به انكار الوهيت مى انجاميد، زيرا اعتقاد به خدايى كه آسمان و زمين و انسان را آفريده باشد ولى با انسان كارى نداشته باشد هيچ مسئوليتى براى انسان در برابر خدا نمى آورد. پس در اين بخش نيز بين مشرك و ملحد تفاوت چندانى نيست.