گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز15%

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز نویسنده:
گروه: سایر کتابها

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز
  • شروع
  • قبلی
  • 433 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21559 / دانلود: 4612
اندازه اندازه اندازه
گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نام كتاب : گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

مؤ لف : حاج شيخ مرتضى احمديان

فضليت بسم الله و ثواب عظيم آن

بسم الله الرحمن الرحيم

(( الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

و لعنة الله على اعدائهم اجمعين

عن سيف بن هارون مولى آل جعده قال :

قال ابوعبداللهعليه‌السلام :

اكتب بسم الله الرحمن الرحيم من اجود كتابك ،

و لا تمد الباء حتى ترفع السين ))(۱)

سيف بن هارون گويد: امام صادقعليه‌السلام فرمود:بسم الله الرحمن الرحيم را با بهترين خط خود بنويس ، و باء را نكش تا سين را بردارى (بلكه سين را با دندانه بنويس ).

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم:

من قرا بسم الله الرحمن الرحيم بنى الله له فى الجنة سبعين الف قصر...

حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: كسي كهبسم الله الرحمن الرحيم را بخواند، خداى متعال هفتاد هزار قصر (كاخ ) از ياقوت سرخ در بهشت براى او بسازد، در هر قصرى هفتاد هزار خانه از در سفيد و...

و در حديثى طولانى در مورد خلقت و آفرينش قلم از نور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خداى متعال فرموده : به عزت و جلالم ، هر كس از امت محمدبسم الله الرحمن الرحيم بگويد: در كتاب حسناتش عبادت هفتصد سال را براى او مى نويسم

و نيز حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: كسى كهبسم الله الرحمن الرحيم را بگويد: خداى متعال براى هر حرفى از آن چهار هزار حسنه (پاداش ‍ نيك ) براى او بنويسد، و چهار هزار سيئه و بدى از او محو نمايد، و چهار هزار درجه و مقام براى او بالا برد.

و در حديثى سئوال ساير امتها را از پيامبرانشان در روز قيامت ذكر مى كند، و از كثرت حسنات اين امت سئوال مى شود، حضرت مى فرمايد: اين امت (من ) قائلند كه براى خداى متعال سه اسم است ، كه اگر در كفه ميزان گذاشته شود و همه حسنات و سيئات (خوبيها و بديهاى ) فرزندان آدم را در كفه ديگر قرار دهند، آن كفه اى كه سه اسم خداوند در آن است از همه آنها سنگين تر خواهد بود و آن سه اسمبسم الله الرحمن الرحيم است

و حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام فرمود: چون (آيه )بسم الله الرحمن الرحيم نازل شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: نخستين مرتبه اين آيه بر (حضرت ) آدم نازل شد، آن حضرت فرمود: ذريه و نسل من از عذاب در امان هستند مادامى كه قرائت و خواندن بسم الله را ادامه دهند، پس از آن به آسمان رفت و سپس بر حضرت ابراهيمعليه‌السلام نازل شد و آن حضرت در حالى كه در كفه منجنيق بود قرائت كرد، خداى متعال آتش را براى او سرد و سلامت گردانيد باز به آسمان رفت و ديگر نازل نشد مگر براى حضرت سليمان ، در اين هنگام ملائكه به او گفتند: به خدا سوگند ملك و سلطنت تو تكميل شد.

باز به آسمان رفت و پس از آن بر من نازل شد، پس روز قيامت امت مرا مى آورند و آنها در اين هنگام مى گويند:بسم الله الرحمن الرحيم پس ‍ وقتى اعمال آنها را در ترازو قرار دهند حسنات و خوبيهاى آنها زيادتر از بديهايشان مى شود.

و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: وقتى مؤ من بر صراط عبور كند و بگويد:بسم الله الرحمن الرحيم شعله هاى آتش جهنم خاموش مى شود و شعله هاى جهنم مى گويد: بگذر (از روى من ) اى مؤ من ، چون نور تو شعله مرا خاموش كرد.

و حضرت امام رضاعليه‌السلام فرمود:بسم الله الرحمن الرحيم به اسم اعظم خداوند نزديكتر است از مردمك چشم به سفيديش

پاداش معلمى كه به كودك بسم الله ، ياد دهد

و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: وقتى معلمبسم الله الرحمن الرحيم را به بچه تعليم داد خداى متعال آزادى (از آتش ‍ جهنم ) را براى بچه و پدر و مادرش و براى معلمش بنويسد.

و روايت شده كه پيامبرى از پيامبران خدا بر قبرى كه صاحبش عذاب مى شد مرور كرد سپس مدتى بعد از آنجا گذشت ، او را در عذاب نديد، اصحابش از سبب بر طرف شدن عذاب از او سئوال كردند، آن حضرت فرمود: او بچه اى را از خود به يادگار گذاشته و مادرش او را پيش معلم آورد و معلمبسم الله الرحمن الرحيم را به او تلقين كرده ، پس من حيا مى كنم مردى را عذاب كنم كه بچه اش بگويدبسم الله الرحمن الرحيم (و نام مرا به عنوان رحمانيت و رحيميت ببرد و از رحمانيت و رحيم بودن من نيست كه كسى را عذاب كنم كه فرزندش نام مرا به اين عنوان ببرد).

و از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل است كه فرمود: كسي كه كاغذى را كه بسم الله در آن نوشته براى احترام به پروردگار از مصدقين و تصديق كنندگان به حساب مى آيد، و عذاب از پدر و مادرش تخفيف داده مى شود اگر چه مشرك باشند.

و فرمود: كسى كه در اول وضويش بسم الله بگويد جميع بدانش طاهر شود و از اين وضو تا وضوى بعدى كفاره گناهانش مى گردد، و كسى كه بسم الله نگويد بدنش (از گناهان ) پاك نشده مگر همانجا كه آب به آن رسيده است

سبب توبه بشر حافى

و اينكه بشر حافى از خوردن عرق و شراب و ساز و آواز و معصيت توبه كرد و با زهد و تقوا به آن مقامات رسيد سببش اين بود كه در راه قطعه (كاغذى ) را ديد كه در آن نوشته شده بودبسم الله الرحمن الرحيم و زير پاى مردم افتاده بود پس آن را برداشت و با پولهائى كه همراه داشت عطر خريد و آن كاغذ را پاك و معطر كرد و در وسط سوراخ ديوارى گذاشت پس در خواب ديد كه گوينده اى به او مى گويد: اى بشر، اسم مرا پاك و پاكيزه كردى ، من هم قطعا نام تو را در دنيا و آخرت پاك و پاكيزه گردانم ، پس چون صبح شد، توبه كرد.

خواص و فائده بسم الله بر سر سفره

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت علىعليه‌السلام فرمود: يا على وقتى غذا خوردى بگو بسم الله و وقتى از غذا خوردن فارغ شدى بگو الحمدلله ، زيرا دو فرشته (موكل ) تو پيوسته براى تو حسنه و ثواب مى نويسند تا وقتى كه آن غذا هضم شود.

و باز حضرت فرمود: هيچ مردى جمع نمى كند اهل و عيالش را و سفره را پهن نمى كند كه در اول آن بسم الله و در آخرش الحمدالله بگويد و سفره را جمع كند مگر اينكه خدا او را بيامرزد. (يعنى هر كه اول سفره بسم الله و در آخرش الحمدالله بگويد خداوند گناهان او را ببخشد و بيامرزد).

و در بحار از امام محمد باقرعليه‌السلام روايت شده است كه علىعليه‌السلام مى فرمود: كسى كه طعامى را بخورد، پس در اولش بسم الله و در آخرش الحمدالله بگويد خدا از آن نعمت (روز قيامت ) پرسش ‍ نكند هر چه مى خواهد باشد.

و در قرآن كه خداوند مى فرمايد:((لتسئلن يومئذ عن النعيم )) شامل نعمت هاى ظاهرى مى شود ولى مشروط است به بسم الله نگفتن و الحمدالله نگفتن و اگر گفتى سئوال نشود و منافات ندارند تاءويلش در بسيارى از اخبار به ولايت ، چون ولايت از عظيم ترين نعمتها است(۲)

گفتن بسم الله ضرر غذاها را دفع مى كند

اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام مى فرمايد: من براى كسى كه بر سر سفره بنشيند و بسم الله بگويد ضامن هستم كه از (ضرر زدن ) غذا شكايت نكند، ابن كوا گفت : يا امير المؤ منين من ديشب بسم الله گفتم و غذا خوردم در عين حال غذا به من اذيت و آزار رساند، حضرت فرمود: شايد تو چند نوع غذا خورده اى و براى بعضى بسم الله گفته اى ولى براى بعضى نگفته اى لكع ( در كتاب دعائم اين جمله را زياد عرض كرده: بلى ، چنين است به خدا قسم اى امير مؤ منان ) لكع به معنى پست و برده و احمق آمده ).(۳)

امير المؤ منين علىعليه‌السلام فرمود: من هيچ وقت دچار تخمه نشدم ، به او گفته شد چطور؟ فرمود: چون لقمه اى به دهان نگذاشتم مگر اينكه نام خدا را (بر زبان ) جارى ساختم (و بسم الله گفتم ) و باز امير المؤ منين به كميل فرمود: اى كميل : هر موقع غذا خوردى بگو(( (بسم الله الرحمن الرحيم ) باسم الذى لايضر مع اسمه و فيه شفاء من كل الا سواء. (۴)

(به نام خداوند بخشنده مهربان ) به نام كسى (غذا خوردن را شروع مى كنم ) كه با اسم و نام او هيچ ضرر و آسيبى (به من ) نمى رسد و در (نام ) نمى رسد او شفاء هر بدى و دردى است

داود گفت : به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم : چگونه و چطور بسم الله بگويم ؟ حضرت فرمود: هنگامى كه ظرفهاى مختلفى (سر سفره ) است براى هر ظرفى يك بسم الله بگو، عرض كردم : اگر فراموش كردم كه بسم الله (براى هر كدام ) بگويم ، حضرت فرمود: ميگوئى(( بسم الله على اوله و اخره .)) به نام خدا بر اولين و آخرين آنها.

داستان بسم الله گفتن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دفع سم

در مفتاح النبوة روايت شده چون پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام را در مدينه آشكار كرد و مردم را علنا به اسلام دعوت نمود، حسد عبدالله بن ابى (رئيس منافقان ) بر پيامبر خدا شدت يافت پس آن حضرت را با اصحابش بر طعام مسمومى دعوت نمود تا او را شهيد نمايد پس جبرئيل نازل شد و آنچه او اراده كرده بود به حضرت خبر داد. پس وقتى بر سر سفره نشستند، پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امير المؤ منينعليه‌السلام فرمود:(( يا على تعويذ و دعاى مفيد را بر اين طعام بخوان ، پس آن حضرت اين دعا را خواند. بسم الله الشافى ، بسم الكافى ، بسم الله المعافى ، بسم الله الذى لايضر مع اسمه شى ء و لاداء فى الارض و لافى السماء و هو السميع العليم .))

پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحضرت علىعليه‌السلام و هر كه با آنها بودند از آن غذا خوردند تا سير شدند، و سالم از سر سفره بر خواستند، پس چون عبدالله بن ابى اين قضيه را مشاهده كرد، خيال كرد و غذا را مسموم نكرده ، پس با دوستان خود بر سر سفره نشستند و بقيه طعام را خوردند و همگى هلاك شدند.(۵)

در هنگام جماع بسم الله بگوييد تا شيطان نطفه شما شريك نشود

امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد: هنگامى كه مرد نزديك به زن شد و با او خلوت نمود شيطان در آن هنگام حاضر مى شود پس اگر او بسم الله گفت و نام خدا را برد، شيطان از او دور مى شود، و اگر جماع كرد و بسم الله نگفت شيطان هم با او در عمل وارد مى شود، پس عمل از هر دو سر مى زد ولى يكى است ، راوى مى گويد: (گفتم ) اين به چه چيزى شناخته مى شود، حضرت فرمود: به دوستى با ما و به دشمنى عليه ما.

حلبى مى گويد امام صادقعليه‌السلام فرمود: مرد هنگامى كه پيش ‍ عيال خود مى آيد و مى ترسد كه شيطان با او شريك شود (همانطور كه خداى متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:(( ((و شاركهم فى الاموال و الاو لاد)))) يعنى شيطان در اموال و اولاد انسانها شركت مى كند) بگويد: بسم الله و پناه ببرد به خدا از شر شيطان

و امير مؤ منان علىعليه‌السلام فرمود: وقتى كسى از شما خواست مجامعت كند بگويد: (( بسم الله و بالله اللهم جنبنى الشيطان ما رزقتنى

سپس حضرت فرمود: اگر خداوند بچه اى به شما عطا كرد، شيطان به هيچ وجهى نمى تواند به او آسيب و ضررى برساند.

و روايت شده كه در هنگام لباس بيرون آوردن از بدن و هنگام سوار شدن بر مركب (ماشين ) و وارد شدن به منزل بسم الله بگوييد و روايت شده هر امر مهمى و هر كار مهمى كه با بسم الله شروع نشود ناقص خواهد ماند(۶)

برخى از مزاحهاى پيامبرو اميرمؤ منان

روايت شده كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از پشت سر بعضى از اشخاص مى آمد بطورى كه او نفهمد و دستهاى مبارك خود را بر چشمان او مى گذاشت كه او را امتحان كند و بدينوسيله مزاح مى نمود.

و نيز نقل شده است كه آن حضرت با پسر عمويش امير المؤ منين علىعليه‌السلام رطب مى خورد و هسته هاى رطب را پيش حضرت علىعليه‌السلام مى گذاشت ، پس وقتى از خوردن فارغ مى شدند، همه هسته ها در پيش حضرت

علىعليه‌السلام بود، آن حضرت مى فرمود: يا رسول الله پرخور آن است كه ، رطب ها و هسته ها را با هم بخورد.

و از مزاحهاى آن حضرت است كه پيره زنى از انصار گفت : يا رسول الله براى من دعا كن كه خدا مرا بيامرزد، آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا نمى دانى كه پيره زنها داخل بهشت نمى شوند؟ پيره زن فرياد كرد، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسم فرمود و به آن پيره زن فرمود: آيا فرمايش خدا را در قرآن نخوانده اى ؟

(( ((انا انشانا هن انشاء فجعلنا هن ابكارا عربا اترابا)). )) (۷)

يعنى ما آنها را (زنها را دوباره ) ايجاد مى كنيم و آنها را باكره مى گردانيم ، و آنها را شوهر دوست و همسال قرار مى دهيم

و نيز روايت شده : كه زنى به پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيده ، و حاجتى مربوط به شوهرش داشت ، حضرت فرمود: شوهر تو كيست ؟ آن زن گفت : فلانى است ، آن حضرت فرمود: آنكه در چشمش سفيدى است زن گفت : نه ، حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چرا، پس آن زن با شتاب به پيش شوهر خود رفت و در چشمش دقت مى كرد، شوهرش گفت : چه كار دارى ؟ زن گفت : پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من خبر داده كه در چشم تو سفيدى است شوهرش گفت : آيا نمى بينى كه سفيدى چشم من بيشتر از سياهى آن است ؟.

و نيز نقل است ، كه مردى زنى داشت كه با هم نزاع و دعوا مى كردند وقتى زن دعوا را شروع مى كرد مرد، بلند مى شد و با او...

زن گفت : واى بر تو، هر وقت دعوا كنيم ، شفيعى را مى آورى كه قدرت بر رد او ندارم(۸)

و روايت شده كه مردى به خدمت امير المؤ منين علىعليه‌السلام رسيد، و به او عرض كرد: زنى دارم كه هر وقت به نزديك او مى روم ، مى گويد: مرا كشتى مرا كشتى ، حضرت فرمود: او را با اين كارت بكش ، گناهش به گردن من

لطيفه

روزى عبدالرحمن جامى شعرى سرود:

بس كه درجان فكار و چشم بيدارم

توئى هر كه پيدا مى شود از دور پندارم

توئى شخصى به او گفت : اگر خرى پيدا شود

جامى به او گفت : پندارم توئى(۹)

لطيفه

عربى نماز خود را بسيار طول داد، مردم او را مدح و تعريف كردند، وقتى از نماز خود فارغ شد گفت : روزه هم هستم

لطيفه

شيخ بهائى در كشكول نقل كرده مردى كه نامش آزاد مرد بود، پيش ‍ حجاج از او باد صدادارى خارج شد، پس شرمنده گشت ، حجاج خواست خجالت او را رفع و جبران كند، گفت : ماليات را از تو برداشتم ، آيا حاجت او را حجاج يك عربى را احضار كرده بود كه او را به قتل برساند، آن شخص گفت : اين عرب را به خاطر من ببخش و او را نكش ، حجاج هم عرب را ببخشد، آن عرب بيرون كه آمد، مقعد اين شخص را مى بوسيد و مى گفت : پدرم به فداى مقعدى كه ماليات را بردارد و يك اعدامى را از مرگ نجات بخشد، مدح و ثنا بر هيچ كس سزاوار نيست جز بر اين مقعد.(۱۰)

لطيفه

ابوبكر از واعظى كه روى منبر بود مسئله اى را پرسيد، واعظ گفت : نمى دانم ، به او گفته شد كه منبر جاى انسانهاى جاهل و نادان نيست ، واعظ در جواب گفت : من به قدر علمم بالا رفته ام ولى اگر مى خواستم به اندازه جهلم بالا بروم بايد تا به آسمان بالا مى رفتم. (۱۱)

لطيفه

عالمى مسئله اى سئوال شد، او در جواب گفت : نمى دانم ، سائل گفت : اينجا جاى جهال نيست عالم در جواب گفت : اينجا جاى آن كسى است كه مقدارى مى داند و مقداى نمى داند، ولى آنكه همه چيز مى داند، مكان ندارد.

قصه برده سخن چين

مردى بنده اى را فروخت و به مشترى گفت : عيبى ندارد جز سخن چينى ، مشترى گفت : باشد، من راضى هستم ، پس او را خريد، بنده و غلام مدتى را آنجا ماند، بعد رفت پيش همسر مولايش و گفت : شوهر تو، تو را دوست ندارد و مى خواهد مخفيانه تو را رها كند پس يك تيغى بگير و از پشت سر او چند تار موئى بتراش و بياور تا من سحر و جادو كنم تا او تو را دوست بدارد، سپس رفت پيش مولايش و گفت : زن تو، براى خودش دوست گرفته ، و مى خواهد تو را بكشد پس خود را به خواب در آور، تا بفهمى ، پس مرد خود را به صورت خواب در آورد، زن با تيغ آمد، مرد خيال كرد زن مى خواهد او را بكشد، پس بلند شد و زنش ‍ را كشت ، پس خويشاوندان زن آمدند و اين مرد را كشتند و جنگ بين دو طائفه در گرفت و ادامه پيدا كرد.

مذمت سخن چينى

در كافى است كه امام صادقعليه‌السلام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (به اصحاب ) فرمود: آيا شما را به بدترينتان آگاه نكنم ؟ عرض كردند: بله يا رسول الله ، فرمود: آنان كه سخن چينى كنند و ميان دوستان جدائى افكنند،

و براى مردمان پاك عيب جوئى كنند.

بهشت بر سخن چينان حرام است

(( ((عن ابى جعفرعليه‌السلام قال : محرمة الجنة على القتاتين المشائين با لنميمة .)) ))

حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام فرمود: بهشت بر دروغ پردازان و سخن چينان حرام است

سعدى گويد

ميان دو كس جنگ چون آتش است

سخن چين بدبخت هيزم كش است

كنند اين و آن خوش دگر باره دل

وى اندر ميان كور بخت و خجل

اسلام آوردن مجوسى

حضرت ابراهيمعليه‌السلام يك مجوسى را به ميهمانى دعوت كرد، و به او گفت : به شرط اينكه اسلام آورى ، ميهمانت مى كنم ، مجوسى رفت پس خدا وحى كرد به حضرت ابراهيمعليه‌السلام ، كه من پنجاه سال است او را بر كفرش رزق و روزى مى دهم چه مى شد كه لقمه اى به او بدهى بدون اينكه دينش را تغيير دهد، حضرت ابراهيمعليه‌السلام به دنبال مجوسى رفت ، و از او عذر خواهى كرد، مجوسى سببش را پرسید او هم وحى خدا را به او فرمود، مجوسى هم اسلام اختيار كرد. (۱۲)

لطيفه

جاحظ از علماء ناصبى بود و بسيار زشت رو بود بطورى كه شاعر عرب در باره او گفته : (( لو يمسخ الخنزير مسخا ثانيا ما كان الادون قبح الجاحظ.))

(اگر خوك دوباره مسخ شود زشت تر از قبح و زشتى جاحظ نخواهد شد بلكه جاحظ زشت روتر از او است ).

روزى جاحظ به شاگردانش گفت : مرا شرمگين نساخت مگر يك زنى كه مرا پيش زرگر برد، و به زرگر گفت : مثل اين در كلام او حيران ماندم ، وقتى آن زن رفت از زرگر پرسيدم او چه گفت ؟ زرگر گفت : از من خواست تا عكس و صورت يك جن را براى او حكاكى و زرگرى كنم ، گفتم : نمى دانم صورت جن به چه شكلى است ، از اين رو تو زا پيش من آورد تا مانند تو برايش تصوير كنم. (۱۳)

معما به اسم على

چو نام او گذرد بر صوامع ملكوت

به قدر مرتبه هر يك زجا بلند شوند

يعنى هر يك از حروف ((زجا)) كه (ز) و (جيم ) و (الف ) است بقدر مرتبه خود ترقى كنند يعنى از آحاد به عشرات روند، پس ((ز)) عين مى شود و ((جيم ))لام و ((الف )) ى و از جمع مجموع اسم على حاصل مى شود.

حكايت

اصمعى گفت : داخل باديه شدم و كيسه اى پر از دينار برداشتم ، پيش زنى از اعراب به امانت گذاشتم پس چون طلب نمودم ، انكار كرد، پس آن زن را بردم به نزد شيخى از خود آن طائفه ، پس شيخ عرب گفت : او جز قسم راه ديگرى ندارد و من مى دانم تا او منكر شد فورى قسم مى خورد كه پول پيش من نبوده ، پس به او گفتم : اى شيخ عرب گويا تو اين آيه را نخوانده اى

(( ((و لا تقبل لسارقة يمينا و لو حلفت برب العالمينا)). ))

پس شيخ عرب گفت : راست گفتى و آن زن را تهديد كرد، او هم اقرار كرد و دينارهايم را برگرداند.

اصمعى گويد: پس شيخ عرب رو كرد به من و گفت : آن آيه كه خواندى در كدام سوره است ؟ گفتم : در قول خداى متعال كه مى فرمايد:(( ((الاهى بصبحك فا صبحينا و لا تبقى خمور الاندرينا.)) ))

پس شيخ عرب گفت : سبحان الله ، من خيال مى كردم اين آيه در سورهانا فتحنالك فتحا مبينا است

مطايبه

راغب در محاضرات نقل كرده كه يكى از امراء بغداد كه نامش كوتكين بود، قولنجى او را عارض شد و طبيب دستور داد كه بايد حقنه (اماله ) كنى ، گفت : حقنه چيست ؟ طبيب حقنه را تعريف كرد كه بايد لوله را داخل در ماتحت (مقعد) كند تا رگها باز شود. آثار غضب و خشم در صورت امير ظاهر شد، لوله را در مقعد چه كسى داخل كند؟ طبيب ترسيد و گفت : داخل مقعد من !(۱۴)

فائده

يكى از شعرا در كتابى كه در علم عروض تاءليف نموده است گفته است هر كه به سرعت تمام چند مرتبه پشت سر هم بگويد: ((خواجه تو چه تجارتى دارى ؟ به تو چه كه چه تجارتى دارم )).

باز گويند

هر كه پشت سر هم با سرعت تمام بگويد: ((سر شير و سركه هر سه سير، سيرى سى شاهى )) و اشتباه نكند فصيح است

فايده طبى و بهداشتى

سر بعد الطعام و لو خطوة ،

نم بعد الحمام و لو لحظة

بل بعد الجماع و لو قطرة

بعد از طعام راه برو اگر چه به يك گام باشد، پس از حمام بخواب اگر چه به يك لحظه باشد، و پس از جماع و آميزش ادرار كن و لو به يك قطره باشد.

معما به اسم مسعود

دانه ها بهر نثار افشاند و دل بر سر نهاد

شمع در بزم تو و دودش زسر بگذشته بود

مقصود از ((دانه ها)) نقطه هاى شين شمع است و مراد از ((دل )) ميم شمع است و مراد از ((سر)) دودال اول است ، و بقيه هم واضع است

دفع سرعت انزال

بدان كه از جمله چيزهايى كه رفع سرعت انزال مى كند و از جمله مجربات است تخم انجره را كوبيده و با پيه بى نمك ممزوج كنند، و چند مرتبه بر قضيب بمالند، كاملا مفيد و نافع خواهد بود.

شعر

درداكه دواى درد پنهانى ما

افسوس كه چاره پريشانى ما.

در عهده جمعى است كه پنداشته اند

بادى خود را زويرانى ما

گيرم كه فلك همدم هم راز آيد

ناسازى دهر بر سر ساز آيد

ياران گذشته از كجا جمع شوند

وين عمر گذشته از كجا باز آيد

تو نام نيك حاصل كن در اين بازار اى زاهد

كه در كويى كه ما هستيم نام نيك بد نامى است

لطيفه

راغب در محاضرات گويد: در قزوين دهى است شيعه نشين ، شخصى در آن ده رفت ، مردم آنجا نام او را پرسيدند، گفت : نام من ((عمر))است ، او را كتك زيادى زدند، آن شخص گفت : اشتباه كردم نام من ((عمران ))است او را بيشتر زدند، و به او گفتند اين حكمش از اولى سخت تر است زيرا دو حرف ((ان )) از عثمان را هم دارد.

لطيفه

روزى مجمعى آراسته شد و در آن جمعى نشسته ، يكى از آنان كه بر صدر مجلس نشسته بود، آغاز نصيحت و موعظه كرد، در اثناى گفتگو گفت كه به جان آمدم ، از بس كه زحمت كشيدم و كار كردم و شكم خورد يكى از حاضرين كه در پايين مجلس نشسته بود، گفت : آقاى من ، حالا مدتى امر را بر عكس گذشته كنيد، گفت : چه كنم ؟ گفت : شكم كار بكند و شما بخوريد.

معما به اسم مسعود

اى قاصر از ادراك تو تقرير بيان

روشن به تو نور ديده عالميان

خورشيد سر اندازد و گل دل بازد

هر گاه كه عشقت آورد سر به ميان

مراد از سر خورشيد شين شمس است و مراد از دل گل راء ورد است و مراد از سر عشق عين است و مابقى آن هم واضح است

حكايت

گويند مورى حضرت سليمان را با جميع لشكرش به مهمانى دعوت نمود و گفت وعده گاه كنار فلان درياست ، بعد از آمدن سليمان و جمع شدن لشكر در كنار دريا، مور حاضر شد، و پاى ملخى كه با خود داشت در دريا انداخت ، و عرض كرد سليمان ((كل ان فاتك اللحم فلم يفتك المرق )) يعنى بخوريد آب اين دريا را اگر گوشت نيست آبگوشت هست

حكايت

زنى از دست شوهرش پيش قاضى رفت و شكايت كرد و گفت : مى خواهم طلاق بگيرم ، قاضى گفت : به چه علت ؟ زن گفت : چون او هر شب در رختخوابش ادرار مى كند، قاضى گفت : آيا حيا نمى كنى كه هر شب در رختخواب ادرار مى كنى ؟.

مرد گفت : آقاى قاضى عجله نكن ، تا داستان را برايت تعريف كنم من در خواب ديدم كه در جزيره اى در دريا هستم و در آن جزيره كاخى بود و بالاى كاخ منارى بسيار بلند و بالاى منار يك شتر نرى بود و من بر پشت آن شتر بودم و شتر بسيار تشنه بود، سر خود را پايين نمود تا از دريا آب بخورد، من هم از ترس در رختخواب خود ادرار كردم ، قاضى چون اين داستان را شنيد از ترس در لباس خود ادرار كرد، قاضى به زن گفت : اى زن من از شنيدن داستانش از ترس ادرار كردم تا چه رسد به اين بدبخت ، پس از او عذر بخواه و برو با او زندگى كن

امتحان مردم بعد از پيامبر

از حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مروى است كه فرمود: (( ((يا على ان القوم سيفتنون بعدى باموالهم و يومنون بدينهم على ربهم و يتمنون رحمنه ، و يامنون سطوته و يستحلون حرامه بالشبهات الكاذبة و الاهواء الساهيه ، فيستحلون الخمر بالنبيذ و السحت بالهبة و الرباء بالبيع .)) ))(۱۵)

اى على مردم پس از من به اموالشان امتحان شوند، و به دينشان بر پروردگارشان منت گذارند و آرزوى رحمت خدا نمايند و ايمن از هيبت او هستند و حرام خدا را به شبهات دروغين و هواهاى فراموشى آورنده حلال مى نمايند پس شراب را به شبهه نبيذ حرام را به شبهه هديه و ربا را به شبهه بيع حلال مى كنند.

لطيفه

گويند ابن الجصاص روزى با وزير به طرف دجله رهسپار شدند و ابن الجصاص با وزير سوار بر مركب و موكب عظيم شد و وزير او را زياد استهزاء و مسخره مى كرد و در دست ابن الجصاص سيبى بود او خواست سيب را به وزير دهد و در دجله تف بيندازد، اشتباه نموده تف را در صورت وزير انداخته و سيب را در دجله

لطيفه

نقل است كه شخصى زنى داشت حور نام او به جهاد رفت ، و بعد از آن كه ديد جمعى شهيد شدند، آن شخص فرار كرد، ديگرى او را ديد، گفت اى فلانى از جهاد فرار مى كنى و حال آنكه اگر كشته شوى به وصال حورالعين مى رسى ! آن شخص گفت : اى نادان حور را كه خودم دارم آيا براى يك عين خود را به كشتن بدهم

عمرهاى بعضى از پيامبران به سالهاى شمسى

آدم ۹۳۰ سال ، حوا ۹۳۷، شيث ۷۱۲، ادريس كه به آسمان رفت ۳۵۰ سال ، نوح ۹۵۰، هود ۸۰۰ سال ، صالح ۱۳۶ سال ، حضرت ابراهيم ۱۷۵ سال ، اسماعيل ۱۳۷، اسحق ۱۸۰ سال ، حضرت يعقوب ۱۴۷، يوسف ۱۱۰ سال ، موسى ۱۲۰ سال ، هارون ۱۱۷ سال ، سليمان ۵۲ سال ، حضرت داود ۱۰۰ سال ، حضرت زكريا گفته اند ۹۷ سال

سكوت عرب

به عربى كه هميشه سكوت مى كرد، گفتند چرا سكوت كرده اى و در جمع مردم نشسته اى و سخنى نمى گوئى گفت : با گوش دادن انسان براى خود بهره اى مى برد، و بهره زبان براى ديگرى است

قطرات سيل شد

شير فروشى شير را با آب مخلوط مى كرد و مى فروخت ، پس سيلى آمد، و گوسفندانش را برد و فريادش بلند شد و جزع بسيار كرد يكى از عرفاء او را ديده و به او گفت : آن قطره ها جمع شد تا اينكه سيل شد.

ده خيار به يك درهم

يكى از صوفى ها در بغداد مى گذشت كه ديد يك بازارى مى گويد ده خيار به يك درهم ، صوفى محكم بر صورت خود زد و گفت : وقتى ده تا خيار فقط يك درهم ارزش دارد پس اشرار چند قيمت دارند. (خيار يعنى نيكان و اشرار يعنى بدان )

مرد زشت روى

محمد ابن ابراهيم موصلى گويد: در بعضى از سفرهايمان به محله اى از محله هاى عربها رسيديم ، پس مرد زشت روى و لوچى را ديديم كه داراى ريش بلند و سفيدى بود كنيزك زيبا روى و سفيدى كه مانند ماه شب چهارده مى درخشيد را ديديم كه براى او مى زند و مى رقصد ما او را از زدن منع كرديم و گفتيم مانند همچون توئى براى اين پيرمرد زشت روى ميزنى ؟ گفت كارى نداشته باشيد، او حسنه اى بجاى آورده و من گناهى كرده ام خدا مرا براى كار ثواب او قرار داده و او را براى عقاب من

بايد كار كرد و خورد

از امير المؤ منينعليه‌السلام نقل شده است كه فرمود: روزى در مدينه گرسنه شدم ، پس به دنبال كار در اطراف مدينه رفتم ، ديدم زنى دلوهائى را جمع نموده ، گفتم : هر دلو آبى كه برايت آورم يك خرما بايد بدهى و با او اين چنين قرار داد بستم ، پس شانزده دلو آب براى او آورم تا اينكه دستهايم را باز كرده و شانزده خرما گرفتم و آمدم و به پيغمبر خبر دادم ، و با هم تناول كرديم

عاقبت نكو خواهد بود

يكى از افراد صالح و شايسته اباسهل زجاجى را با يك شكل و قيافه بسيار زيبائى در خواب ديد در حالى كه او معتقد بود به وعيد به و ترس ‍ ابدى و عذاب الهى ، پس او در خواب از اباسهل سئوال كرد، حالت چطور است ، گفت : ما كار را بهتر از آنچه خيال مى كرديم يافتيم ، و چه خوب گفته شيخ عارف ابوسعيد ابوالخير:

گويند بحشر گفتگو خواهد بود

و ان يار عزيز تندخو خواهد بود

از خير محض جز نكوئى نايد

خوش باش كه عاقبت نكو خواهدبود

۲۱ - تشرف ابو راجح حمامی

در حـلـه بـه مـرجـان صغیر, که حاکمی ناصبی بود, خبر دادند ابو راجح , پیوسته صحابه را سب و سرزنش می کند.

دسـتـور داد کـه او را حـاضر کنند.

وقتی حاضر شد, آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هـلاکـت شد و تمام بدن او خرد گردید, حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت

بعد هـم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنی بستند.

بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخـل سـوراخ بینی او کردند.

سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در کوچه های حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همین کار را کردند, به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.

وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.

آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.

حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای در می آورد و احتیاج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نکن

خلاصه آن قدربا او صحبت کردند, تا دستور رهایی ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است ودندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است , به طوری که اثری از آنهانیست

تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.

گـفـت : مـن بـه حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم

زبانی برایم نمانده بود که از خداچیزی بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالی مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام استغاثه کردم

ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید, وفرمود: از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن , چون حق تعالی به تو عافیت مرحمت کرده است

پس از آن به این حالت که می بینید, رسیدم

شـیـخ شـمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه ) می گوید: به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود ومن همیشه برای نـظـافـت به حمامش می رفتم

صبح آن روزی که شفا یافت , او را درحالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم

ریش او بلند و رویش سرخ ,به طوری که مثل جوان بیست ساله ای دیده می شد.

و به همین هیئت و جوانی بود, تاوقتی که از دنیا رفت

بـعـد از شفا یافتن , خبر به حاکم رسید.

او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد, رعب و وحشتی به او دست داد.

از طرفی قبل از این جریان , حاکم همیشه وقتی کـه در مـجلس خود می نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدیعليه‌السلام که در حله است می کرد, ولی بعد از این قضیه , روی خودرا به سمت آن مقام کرده و با اهل حله , نیکی و مدارا مـی نـمـود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد, در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تاثیری نداشت

۲۲ - تشرف علی بن مهزیار اهوازی

جناب علی بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم

تا آن که شبی در رختخواب خودخوابیده بودم , ناگاه صدایی شنیدم که کسی می گفت : ای پسر مهزیار, امسال به حج برو که امام خود را خواهی دید.

شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری کردم

صـبـحـگاهان , چند نفر رفیق راه پیدا کردم , و به اتفاق ایشان مهیای سفر شدم و پس ازچندی به قـصـد حـج براه افتادیم

در مسیر خود وارد کوفه شدیم

جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـری نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم

چـنـد روزی در مدینه بودیم

باز من از حال صاحب الزمانعليه‌السلام جویا شدم , ولی مانند گـذشـتـه , خـبـری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.

مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوی دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همین حال به سوی مکه خارج شده و جستجوی بسیاری کردم , اماآن جا هم اثری به دست نیامد.

حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم

روزی مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم

ناگاه در کعبه گشوده شد.

مردی لاغر که با دوبرد (لباسی است ) محرم بود, خارج گردید و نشست

دل من با دیدن او آرام شد.

به نزدش رفتم

ایشان برای احترام من , برخاست

مرتبه دیگر او را در طواف دیدم

گفت : اهل کجایی ؟ گفتم : اهل عراق

گفت : کدام عراق((۲۶))

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصیب را می شناسی ؟ گفتم : آری

گـفـت : خدا او را رحمت کند, چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت می گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزیار را می شناسی ؟ گفتم :آری , ابن مهزیار منم

گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ کند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن , کجاست آن امانتی که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکریعليه‌السلام ) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده , انگشتری که بر آن دو نام مقدس محمد و علیعليه‌السلام نـقش شده بود, بیرون آوردم

همین که آن را خواند, آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد, زیرا که بهترین امت بودی

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوی تو خواهیم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را می خواهی و در طلب چه کسی هستی , یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نیست , لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است

برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش

وقتی که ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, میان رکن و مقام ایستاده ام

ابـن مـهـزیـار مـی گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن که وقت معین رسید.

از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا می زند: یا اباالحسن بیا.

به طرف او رفتم

سلام کرد و گفت : ای برادر, روانه شو.

و خودش براه افتاد.

در مسیر, گاهی بیابان راطی می کرد و گـاه از کـوه بالا می رفت

بالاخره به کوه طائف رسیدیم

در آن جا گفت : یااباالحسن , پیاده شو نماز شب بخوانیم

پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم

بـاز گفت : روانه شو ای برادر.

دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم , تا آن که بـه گـردنـه ای رسـیـدیـم

از گردنه بالا رفتیم , در آن طرف , بیابانی پهناوردیده می شد.

چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویی داشت

آن مرد به من گفت : نگاه کن

چه می بینی ؟ گفتم : خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است

گفت : منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است

چشم تو روشن باد.

وقـتـی از گردنه خارج شدیم , گفت : پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود.

ازمرکب پیاده شدیم

گفت : مهار حیوان را رها کن

گفتم : آن را به چه کسی بسپارم ؟ گفت : این جا حرمی است که داخل آن نمی شود, جز ولی خدا.

مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم , تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم

گفت :توقف کن , تا اجازه بگیرم

داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.

وارد خـیـمـه شـدم

دیـدم اربـاب عـالم هستی , محبوب عالمیان , مولای عزیزم ,حضرت بقیة اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند((۲۷) )نطع سرخی برروی نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشی از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره ای مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده ,پیشانی گـشـاده با ابروهای باریک کشیده و به یکدیگر رسیده

چشمهایش سیاه وگشاده , بینی کشیده , گونه های هموار و برنیامده , در نهایت حسن و جمال

بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشک که بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.

موی عنبربوی سیاهی داشت , که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدی بسیار بلند و نه کوتاه , اما کمی متمایل به بلندی , داشت

آن حضرت روحی فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال , زیارت کردم ,ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند.

عرض کردم : آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقت و ذلت و خواری زندگی می کنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد که شما مالک بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز, در جاهایی که مخفی ترو دورتر از چشم مـردم اسـت , سـکـونـت نکنم , به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی که خدای تعالی اجازه ظهور بفرماید.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش همیشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـیـروی کنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو کسی هستی که خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان , ذخیره و آماده کـرده است

پس در مکانهای پنهان زمین , زندگی کن و از شهرهای ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش , زیراکه دلهای اهل طاعت , به تو مایل است , مثل مرغانی که به سـوی آشـیـانـه پـرواز مـی کنند واین دسته کسانی هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند, ولی در نزدخدای تعالی گرامی و عزیز هستند.

ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارتعليه‌السلام و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـی بـاشـند.

با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث می کنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدایند, یعنی در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خدای تعالی , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل می کنند.

فرزندم , بر تمامی مصایب و مشکلات صبر کن , تا آن که خدای تعالی وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهای زرد و سفید را بین حطیم((۲۸))

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آیند و بیعت نمایند.

ایشان کسانی هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.

آن زمان است که باغهای ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسیله تو ظلم وطغیان را از روی زمین بر می اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر می نماید.

احکام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملت را سبز وخرم می سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان کنی و به غیر اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداری

ابـن مهزیار می گوید: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم

آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم

در وقـت وداع , بیش از پنجاه هزار درهمی که با خود داشتم , به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.

مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد, چون راه دوری در پیش داری

بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـیاری فرمودند.

پس از آن خداحافظی کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم

۲۳ - تشرف سید جعفر قزوینی با پدر بزرگوار خود

سید جلیل , آقا سید جعفر قزوینی می گوید: بـا پدرم - مرحوم آقای سید باقر قزوینی - به مسجدسهله می رفتیم

وقتی نزدیک مسجد رسیدیم , به او گفتم : این حرفهایی که از مردم می شنوم , یعنی هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بیاید حضرت مهدیعليه‌السلام را می بیند, پایه و اساسی ندارد.

پدرم غضبناک متوجه من شد و گفت : چرا اساسی نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن که تو ندیده ای ؟ آیـا هـر چیزی که تو ندیده ای اصل ندارد؟ و خیلی مرا سرزنش کرد, به طوری که از گفته خویش پشیمان شدم

داخل مسجد شدیم

هیچ کس در آن جا نبود.

وقتی پدرم در وسط مسجد, برای خواندن دو رکعت نـمـاز اسـتـجاره ایستاد, شخصی از طرف مقام حضرت حجتعليه‌السلام متوجه او شد و از کنارش عبور نـمـود.

بـه او سلام کرد و با ایشان مصافحه نمود.

دراین جا پدرم به من توجه کرد و پرسید: این آقا کیست ؟ گفتم : آیا او حضرت مهدیعليه‌السلام است ؟ فرمود: پس کیست ؟ من به دنبال آن حضرت دویدم , ولی احدی را نه در مسجد و نه در خارج آن ندیدم

۲۴ - تشرف زنی صالحه از مازندران

زنی صالحه , که معروف به تقوی و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه ای , برای زیارت اهل قبور, به مصلی (مکانی است در آمل ) رفتم وکنار قبر برادرم خـیلی گریه کردم , به طوری که ضعف بر من مستولی شد و دنیا درنظرم تاریک آمد.

برخاستم و متوجه زیارت امامزاده ابراهیم که همان جا است شدم

نـاگاه در بین راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انواری را با رنگهای مختلف مشاهده کردم

این نورها مواج بوده و بالا و پایین می آمدند.

مقداری که پیش رفتم , دیگر آن نورها را ندیدم , ولی مردی را دیدم که در آن مکان نماز می خواند و در حال سجده است

بـا خـود گفتم , باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و قبل از آن که برود باید او رابشناسم , لذا پیش رفته و ایستادم , تا آن که نمازش تمام شد.

سلام کردم و او جواب داد.

عرض کردم : شما کیستی ؟ توجهی به من نکرد.

اصرار نمودم

فرمود: چه کار داری ؟ اسم من که ارتباطی به تو ندارد.

من غریبم

او را قـسـم دادم

بعد از آن که قسم زیاد شد و به خاندان عصمت و طهارتعليه‌السلام رسید,فرمود: من عبدالحمیدم

عرض کردم : برای چه تشریف آورده اید؟ فرمود: برای زیارت خضر آمده ام

عرض کردم : خضر کجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است

و به سمت بقعه ای اشاره کرد, که نزدیک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبی , و شبهای چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زیادی روشن می کنند.

عـرض کـردم : مـی گویند خضر هنوز زنده است

فرمود: این خضر, آن خضر نیست ,بلکه این خضر پسر عموی ما و امامزاده است

بـا خـود گـفـتم این مرد, مرد بزرگ و غریب خوبی است

او را راضی می کنم تا به خانه ماتشریف بیاورد و میهمان ما باشد.

در حـالـی کـه لبهایش به دعایی متحرک بود, از جای خود برخاست که تشریف ببرد.

گویا به من الـهام شد که ایشان حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه هستند و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مـبـارک , خـالـی دارد و دنـدان پـیش او گشاده است , برای امتحان وتصدیق آن خطور قلبی , به صـورت نـورانـیـش نگاه کردم , دیدم دست راست را روی صورت خویش گذاشتند.

عرض کردم : نشانه ای از شما می خواهم

فـورا دسـت مـبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند.

در این جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خـال و دنـدان را آن طـوری دیدم که شنیده بودم , یقین کردم که همان بزرگوار است

مضطرب شـدم و خـیال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند.

عرض کردم : قربانت گردم کسی از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است

و براه افتاد. از شدت اضطراب دست و پا وسایر اعضایم از کار افتاد. نمی دانستم چه بگویم و چه حاجتی بخواهم , فقط توانستم عرض کنم : فدایت شوم , اجازه بـدهید پای مبارکتان را ببوسم

پای مبارک را از کفش بیرون آوردند و من بوسیدم

گویا کف پای حضرت هموار بود و مانند پاهای مردم معمولی پست و بلند نبود. آن حضرت براه افتادند. هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و کـمـی فرصت , هیچ چیز به یادم نیامد.

فقط عرض کردم : آقا آرزودارم که خدای تعالی به من پنج فرزند بدهد تا به اسامی پنج تن آل عبا نام گذاری کنم

در بین راه , دستهای مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه

دیـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنایی نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ایشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم , به طوری که گویا راه مرا بسته باشند.

وترس بر من چیره شد و از شـدت تـرس بـرخـود می لرزیدم

یکه و تنها بر در آن بقعه که بیشتر از یک در نداشت ایستاده و منتظر بودم که شاید بیرون بیایند, اما توقفشان درآن جا طول کشید و بیرون نیامدند.

اتـفـاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به قبرستان برود.

او را صدا زدم و گفتم : بیابا هم به بـقـعه برویم

قبول کرد و با هم داخل شدیم , اما هیچ کس را ندیدیم

از بیرون وداخل هر قدر نگاه کردیم , اثری ندیدیم , با آن که بقعه هیچ راه دیگری نداشت

بـا مشاهده این عجایب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزدیک بود که غش کنم ,لذا مرا به خانه رسانیدند.

در همان ماه به برکت دعای آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم

بعد به علی ,فاطمه و حسن , ولی پس از چندی حسن فوت شد.

بسیار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم , تا آن که حسن را بار دیگر با حسین و به یک حمل , حامله شدم

بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد

۲۵ - تشرف حاج سید عبداللّه ملایری

حـاج سـیـد ابوالقاسم ملایری , که از علمای مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقای حاج سید عبداللّه ملایریرحمه‌الله , که دارای همتی عالی بود, نقل فرمودند: هنگامی که برای تحصیل علم قصد کردم به خراسان بروم , از تمامی وابستگیهای دنیوی صرف نظر نموده و پیاده براه افتادم

مقداری از مسیر را که طی کردم , به یکی ازآشنایان خود برخورد نمودم , کـه سـابـقا دارای منصبی در ارتش بود, عده ای هم همراه او بودند.

ایشان مرا احترام کرده و تا قم رساند.

در قـم عالم جلیل آقای حاج سید جواد قمی را, که از بزرگان علمای آن جا بود زیارت کردم

بین من و ایشان مذاکراتی واقع شد, به طوری که از من خوشش آمد و در وقت خداحافظی هزینه سفر تا تهران را به من دادند.

در راه , با یکی از اهل تهران برخوردکردم

ایشان از من درخواست نمود که در آن جا میهمان او باشم و نزد دیگری نروم ,لذا در تهران میهمان ایشان بودم

او هـر روز مـرا بیشتر از قبل گرامی می داشت

بحدی که از کثرت احترام او خجل شدم

از طرفی جـای دیگری هم که نمی توانستم میهمان شوم , لذا به خانه امیرکبیر, یعنی صدر اعظم میرزا علی اصغرخان , رفتم که وضعم را اصلاح کند و هزینه سفر تاخراسان تهیه شود.

در بـیرونی خانه او نشسته و منتظر بودم که از اندرونی خارج شود.

وقتی ظهر شد,مؤذن روی بام رفـت تـا اذان بگوید.

با خود گفتم : این مؤذن جز به دستور صدراعظم برای اذان روی بام خانه او نـمـی رود, و او هـم چـنین دستوری نمی دهد, مگر برای آن که خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهیب زدم و گفتم :کسانی که از اغیارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا می برند و تو با این که به خاطر انتساب به اهل بیت نبوتعليه‌السلام محترمی , به خانه اغیار آمده ای و از آنان توقع کمک داری ! بـعـد از ایـن فـکـر بـا خـود قـرار گذاشتم که اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمایم و از اوچیزی درخـواسـت نـکـنـم

پـس از ایـن معاهده قلبی , امیرکبیر به بیرونی آمد و همه مردم به احترام او برخاستند.

من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم

او به سمت من نظر انداخت و نزدیک من آمـد, امـا مـن اعـتـنـایی به او ننمودم

دو یا سه مرتبه رفت و آمدکرد, اما من به حال خود بودم و اعتنایی نمی کردم وقـتـی دیـدم مـکـرر آمد و برگشت , خجالت کشیدم و با خود گفتم : شایسته نیست که این مرد بزرگ به من توجه بنماید ولی اعتنایی به او نکنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم

ایشان گفت : آقا فرمایشی دارید؟ گفتم : نه عرضی ندارم

گفت : ممکن نیست و حتما باید تقاضای خود را بگویید.

گفتم : تقاضایی ندارم

گفت : باید هر امری داشته باشید آن را حتما بفرمایید.

چـون دیدم دست بر نمی دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نکردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـیـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرمایید که یک حجره درمدرسه ای که کنار حرم حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام است به من بدهند, ممنون خواهم شد.

به کاتبش گفت : برای صدر الحفاظ, - که ریاست مدرسه به دست او بود - بنویس :این آقا میهمان عزیز ماست , حجره ای برای ایشان معین نمایید.

بعد از این مذاکرات بااصرار مرا با خود به اتاقی که در آن تـرتیب غذا و نهار داده شده بود, برد.

بعد از صرف نهار, به خادمش امر کرد که مقداری پول بـیـاورد و سـر جـیب مرا گرفت و پولها را در آن ریخت

من چون تصرف در آنها را خالی از اشکال نمی دانستم , پولها را نزد شخصی به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام مشرف شدم

بعدا از آن وجهی که آقای حاج سید جواد قمی داده بود مصرف می نمودم , تا آن که پول ایشان تمام شد.

یـک روز صـبـح دیـدم حـتی پول خرید نان را ندارم

گفتم : دیگر با این حال اشکالی ندارداز پول امیرکبیر مصرف کنم , اما کسی را که برود و آن وجه را بیاورد, نیافتم

پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خویش را مخاطب ساخته و گفتم : ای بنده خدا از توسؤالی مـی نمایم در حالی که در حجره غیر از خودت کسی نیست

بگو آیا به خدامعتقد هستی یا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نیستی , پس معنی اشکال در مصرف کردن پول امیرکبیر چیست ؟ و اگر معتقد به خدا هستی , بگو ببینم خدا را با چه اوصافی می شناسی ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خدای تعالی هستم و او را مسبب الاسباب می دانم ,بدون آن کـه حـتـی هـیـچ وسـیله ای وجود داشته باشد.

و مفتح الابواب به هر طوری که خودش می داند, می شناسم , بنابراین از حجره بیرون نیا, چون آنچه مقدر شده که واقع بشود, همان خواهد شد.

در حـجـره را بـه روی خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم

حجره هیچ منفذی حتی به قدراین که گـنجشکی وارد شود نداشت

تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجی نشد.

روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگربمیرم , با حال عزت از دنیا رفته ام

وقـتـی بـه سـجده رفتم , حالت غشی پیدا کردم ومشخص است کسی که از گرسنگی غش کند, حالش خوب نمی شود مگر بعد از آن که غذایی به او برسد.

نـاگـاه خود را نشسته دیدم و متوجه شدم شخص جلیلی مقابل من ایستاده است

به دراتاق نگاه کـردم , دیـدم بـسته است

آن شخص در من تصرف کرده بود, به طوری که قدرت تکلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـی , مردی از تجار تهران که اسمش ابراهیم است ,ورشکسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـیمعليه‌السلام متحصن گشته , اسم رفیقش هم سلیمان است

این دو نفر در حجره ات نهار می خورند.

تو با آنها غذا بخور.

سه روزدیگر تجاری از تهران می آیند و کار او را اصلاح می کنند.

بـعد از این که این مطلب را فرمود, احساس کردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمی کنند, اما نـاگهان او را ندیدم و از نظرم ناپدید شد, به طوری که ندانستم آیا به آسمان بالا رفت , یا به زمین فـرو رفـت و یـا این که از دیوار خارج گشت

پس دست خود را ازحسرت به دست دیگر می زدم و مـی گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولی از دستم رفت

اما فایده ای در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشی پیدا کرده بودم , گفتم :از حجره بیرون می روم تا تجدید وضو کنم

حـالـی مـثـل آدمهای مست داشتم و به هیچ چیز نگاه نمی کردم

از حجره بیرون آمدم تابه وسط مـدرسـه رسـیدم , بر سکویی که روی آن چای می فروختند, شخصی نشسته بود.

وقتی خواستم از کنار او بگذرم , گفت : آقا بفرمایید چای بخورید.

گفتم : مناسب من نیست که این جا چای بخورم

اگر میل دارید, بیایید در حجره چای بخوریم

چون خودم مقداری قند و چای داشتم

گـفـت : اجـازه می دهید نزد شما نهار بخوریم

گفتم : اگر تو ابراهیم هستی و نمی پرسی که چه کـسـی اسـم تو را به من گفته است , اجازه داری والا نه

اسم رفیقش را هم که آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سلیمان است و باز سؤال نمی کنید, که چه کسی این مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه داری به حجره ام بیایی

باز گفتم : اگر آمدن تو به این جا, به دلیل این است که ورشکست شده ای , می توانی بیایی وگرنه مجاز نیستی

تعجبش زیاد شد و نزد رفیقش رفت و به او گـفـت : این آقا از غیب خبر می دهد.

اگربرای مشکل ما راه حلی وجود داشته باشد, به دست این سید است

نـان و کبابی خریدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند.

من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود کـه از شـدت گرسنگی , خواب درستی نداشتم , بعد از صرف غذاخوابیدم

وقتی بیدار شدم , دیـدم چای درست کرده اند.

چای را که خوردند, سؤال کردند و اصرار داشتند که به آنها بگویم در چـه زمـانـی کـارشـان اصلاح می شود.

گفتم :سه روز دیگر تجار تهران می آیند و مشکل شما حل می شود.

بعد از سه روز تجاری از تهران آمدند و کار ایشان را اصلاح کردند و باز گشتند.

آن دو نـفـر, ایـن مـطلب را برای مردم ذکر نمودند.

مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند.

دیـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طوری که حتی پاشنه در رامی بوسند و با من معامله مرید و مراد را دارند.

وقتی این وضع را دیدم , از بین آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم

۲۶ - تشرف ملا حبیب اللّه و حاج سید محمد صادق قمی

مـلا حـبیب اللّه , که از متقین و مورد اعتماد است , مؤذن مسجدی بود که مرحوم حاج سید محمد صادق قمیرحمه‌الله آن را تاسیس کرد.

ایشان فرمود: عـادت مـن ایـن بود, که یک ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد می آمدم و نافله شب رادر آن جا مـی خـوانـدم و وقتی هوا گرم می شد بر پشت بام مسجد بجا می آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ایـوان مـرتـفع مسجد می رفتم و قبل از اذان قدری مناجات می کردم

وقتی که صبح می شد اذان می گفتم و برای نماز پایین می آمدم

ایـن بـرنامه را نزدیک به بیست سال اجرا می کردم

شبی از شبها که تاریک بود و بادمی وزید, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم

دیدم در مسجد باز است و یک روشنایی درآن جا دیده می شود.

گمان کـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نکرده است

داخل شدم که ببینم جریان چـیـسـت , دیـدم سیدی به لباس علماء ایران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنایی از چهره مبارک ایشان ساطع می شود نه ازچراغ ! درباره آن سید و صورت نورانیش تفکر می کردم

وقتی از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقای خود (سید محمد صادق قمی ) بگوبیاید.

بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم که مرحوم حجة الاسلام سید محمد صادق قمی را خبر کنم

چون به خانه اش رسیدم در را به آرامی کوبیدم

دیدم , آن مرحوم درحالی که عمامه خود را به سـر کرده , پشت در ایستاده و می خواهد از خانه خارج شود.

سلام کرده و عرض کردم : سید عالمی در مسجد است و شما را احضار نموده است

فرمود: آیا او را شناختی ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولی از علماء ولایت ما نیست

آقا! چقدر صورت او نورانی است ,من چنین صورت نورانی در مدت عمرم ندیده ام

اما مرحوم سید محمد صادق به من جوابی نمی داد.

با ایشان بودم , تا داخل مسجد شد.

دیدم نسبت به آن سید, ادب خاصی را رعایت می کند و خضوع کاملی در برابر ایشان دارد.

سلام کرد و نزدیک ایشان نشست و با آن شخص مذاکره ای نمود.

بعد از مدت زمانی , آن سید از مسجد خارج شد.

مـن کـه از خـضوع ایشان تعجب کرده بودم پرسیدم این سید که بود؟ و چرا تا این حدنسبت به او خضوع می کردید؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختی ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت که در مدت حیاتش , این جریان را بروز ندهم

بعد فرمود:آن آقا, مولای من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بود.

در ایـن جـا مـن بـه سوی در مسجد دویدم

دیدم در بسته و مسجد تاریک است و احدی در آن جا نیست

از سـخنان حضرت با ایشان چیزی نفهمیدم , جز آن که امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.

مـلا حبیب اللّه این مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجة الاسلام سید محمدصادق قمی , و بر صدق این قضیه , سه بار به قرآن کریم قسم خورد

۲۱ - تشرف ابو راجح حمامی

در حـلـه بـه مـرجـان صغیر, که حاکمی ناصبی بود, خبر دادند ابو راجح , پیوسته صحابه را سب و سرزنش می کند.

دسـتـور داد کـه او را حـاضر کنند.

وقتی حاضر شد, آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هـلاکـت شد و تمام بدن او خرد گردید, حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت

بعد هـم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنی بستند.

بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخـل سـوراخ بینی او کردند.

سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در کوچه های حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همین کار را کردند, به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.

وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.

آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.

حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای در می آورد و احتیاج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نکن

خلاصه آن قدربا او صحبت کردند, تا دستور رهایی ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است ودندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است , به طوری که اثری از آنهانیست

تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.

گـفـت : مـن بـه حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم

زبانی برایم نمانده بود که از خداچیزی بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالی مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام استغاثه کردم

ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید, وفرمود: از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن , چون حق تعالی به تو عافیت مرحمت کرده است

پس از آن به این حالت که می بینید, رسیدم

شـیـخ شـمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه ) می گوید: به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود ومن همیشه برای نـظـافـت به حمامش می رفتم

صبح آن روزی که شفا یافت , او را درحالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم

ریش او بلند و رویش سرخ ,به طوری که مثل جوان بیست ساله ای دیده می شد.

و به همین هیئت و جوانی بود, تاوقتی که از دنیا رفت

بـعـد از شفا یافتن , خبر به حاکم رسید.

او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد, رعب و وحشتی به او دست داد.

از طرفی قبل از این جریان , حاکم همیشه وقتی کـه در مـجلس خود می نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدیعليه‌السلام که در حله است می کرد, ولی بعد از این قضیه , روی خودرا به سمت آن مقام کرده و با اهل حله , نیکی و مدارا مـی نـمـود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد, در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تاثیری نداشت

۲۲ - تشرف علی بن مهزیار اهوازی

جناب علی بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم

تا آن که شبی در رختخواب خودخوابیده بودم , ناگاه صدایی شنیدم که کسی می گفت : ای پسر مهزیار, امسال به حج برو که امام خود را خواهی دید.

شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری کردم

صـبـحـگاهان , چند نفر رفیق راه پیدا کردم , و به اتفاق ایشان مهیای سفر شدم و پس ازچندی به قـصـد حـج براه افتادیم

در مسیر خود وارد کوفه شدیم

جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـری نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم

چـنـد روزی در مدینه بودیم

باز من از حال صاحب الزمانعليه‌السلام جویا شدم , ولی مانند گـذشـتـه , خـبـری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.

مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوی دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همین حال به سوی مکه خارج شده و جستجوی بسیاری کردم , اماآن جا هم اثری به دست نیامد.

حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم

روزی مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم

ناگاه در کعبه گشوده شد.

مردی لاغر که با دوبرد (لباسی است ) محرم بود, خارج گردید و نشست

دل من با دیدن او آرام شد.

به نزدش رفتم

ایشان برای احترام من , برخاست

مرتبه دیگر او را در طواف دیدم

گفت : اهل کجایی ؟ گفتم : اهل عراق

گفت : کدام عراق((۲۶))

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصیب را می شناسی ؟ گفتم : آری

گـفـت : خدا او را رحمت کند, چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت می گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزیار را می شناسی ؟ گفتم :آری , ابن مهزیار منم

گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ کند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن , کجاست آن امانتی که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکریعليه‌السلام ) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده , انگشتری که بر آن دو نام مقدس محمد و علیعليه‌السلام نـقش شده بود, بیرون آوردم

همین که آن را خواند, آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد, زیرا که بهترین امت بودی

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوی تو خواهیم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را می خواهی و در طلب چه کسی هستی , یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نیست , لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است

برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش

وقتی که ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, میان رکن و مقام ایستاده ام

ابـن مـهـزیـار مـی گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن که وقت معین رسید.

از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا می زند: یا اباالحسن بیا.

به طرف او رفتم

سلام کرد و گفت : ای برادر, روانه شو.

و خودش براه افتاد.

در مسیر, گاهی بیابان راطی می کرد و گـاه از کـوه بالا می رفت

بالاخره به کوه طائف رسیدیم

در آن جا گفت : یااباالحسن , پیاده شو نماز شب بخوانیم

پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم

بـاز گفت : روانه شو ای برادر.

دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم , تا آن که بـه گـردنـه ای رسـیـدیـم

از گردنه بالا رفتیم , در آن طرف , بیابانی پهناوردیده می شد.

چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویی داشت

آن مرد به من گفت : نگاه کن

چه می بینی ؟ گفتم : خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است

گفت : منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است

چشم تو روشن باد.

وقـتـی از گردنه خارج شدیم , گفت : پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود.

ازمرکب پیاده شدیم

گفت : مهار حیوان را رها کن

گفتم : آن را به چه کسی بسپارم ؟ گفت : این جا حرمی است که داخل آن نمی شود, جز ولی خدا.

مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم , تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم

گفت :توقف کن , تا اجازه بگیرم

داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.

وارد خـیـمـه شـدم

دیـدم اربـاب عـالم هستی , محبوب عالمیان , مولای عزیزم ,حضرت بقیة اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند((۲۷) )نطع سرخی برروی نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشی از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره ای مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده ,پیشانی گـشـاده با ابروهای باریک کشیده و به یکدیگر رسیده

چشمهایش سیاه وگشاده , بینی کشیده , گونه های هموار و برنیامده , در نهایت حسن و جمال

بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشک که بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.

موی عنبربوی سیاهی داشت , که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدی بسیار بلند و نه کوتاه , اما کمی متمایل به بلندی , داشت

آن حضرت روحی فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال , زیارت کردم ,ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند.

عرض کردم : آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقت و ذلت و خواری زندگی می کنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد که شما مالک بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز, در جاهایی که مخفی ترو دورتر از چشم مـردم اسـت , سـکـونـت نکنم , به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی که خدای تعالی اجازه ظهور بفرماید.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش همیشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـیـروی کنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو کسی هستی که خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان , ذخیره و آماده کـرده است

پس در مکانهای پنهان زمین , زندگی کن و از شهرهای ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش , زیراکه دلهای اهل طاعت , به تو مایل است , مثل مرغانی که به سـوی آشـیـانـه پـرواز مـی کنند واین دسته کسانی هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند, ولی در نزدخدای تعالی گرامی و عزیز هستند.

ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارتعليه‌السلام و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـی بـاشـند.

با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث می کنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدایند, یعنی در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خدای تعالی , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل می کنند.

فرزندم , بر تمامی مصایب و مشکلات صبر کن , تا آن که خدای تعالی وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهای زرد و سفید را بین حطیم((۲۸))

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آیند و بیعت نمایند.

ایشان کسانی هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.

آن زمان است که باغهای ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسیله تو ظلم وطغیان را از روی زمین بر می اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر می نماید.

احکام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملت را سبز وخرم می سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان کنی و به غیر اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداری

ابـن مهزیار می گوید: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم

آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم

در وقـت وداع , بیش از پنجاه هزار درهمی که با خود داشتم , به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.

مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد, چون راه دوری در پیش داری

بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـیاری فرمودند.

پس از آن خداحافظی کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم

۲۳ - تشرف سید جعفر قزوینی با پدر بزرگوار خود

سید جلیل , آقا سید جعفر قزوینی می گوید: بـا پدرم - مرحوم آقای سید باقر قزوینی - به مسجدسهله می رفتیم

وقتی نزدیک مسجد رسیدیم , به او گفتم : این حرفهایی که از مردم می شنوم , یعنی هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بیاید حضرت مهدیعليه‌السلام را می بیند, پایه و اساسی ندارد.

پدرم غضبناک متوجه من شد و گفت : چرا اساسی نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن که تو ندیده ای ؟ آیـا هـر چیزی که تو ندیده ای اصل ندارد؟ و خیلی مرا سرزنش کرد, به طوری که از گفته خویش پشیمان شدم

داخل مسجد شدیم

هیچ کس در آن جا نبود.

وقتی پدرم در وسط مسجد, برای خواندن دو رکعت نـمـاز اسـتـجاره ایستاد, شخصی از طرف مقام حضرت حجتعليه‌السلام متوجه او شد و از کنارش عبور نـمـود.

بـه او سلام کرد و با ایشان مصافحه نمود.

دراین جا پدرم به من توجه کرد و پرسید: این آقا کیست ؟ گفتم : آیا او حضرت مهدیعليه‌السلام است ؟ فرمود: پس کیست ؟ من به دنبال آن حضرت دویدم , ولی احدی را نه در مسجد و نه در خارج آن ندیدم

۲۴ - تشرف زنی صالحه از مازندران

زنی صالحه , که معروف به تقوی و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه ای , برای زیارت اهل قبور, به مصلی (مکانی است در آمل ) رفتم وکنار قبر برادرم خـیلی گریه کردم , به طوری که ضعف بر من مستولی شد و دنیا درنظرم تاریک آمد.

برخاستم و متوجه زیارت امامزاده ابراهیم که همان جا است شدم

نـاگاه در بین راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انواری را با رنگهای مختلف مشاهده کردم

این نورها مواج بوده و بالا و پایین می آمدند.

مقداری که پیش رفتم , دیگر آن نورها را ندیدم , ولی مردی را دیدم که در آن مکان نماز می خواند و در حال سجده است

بـا خـود گفتم , باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و قبل از آن که برود باید او رابشناسم , لذا پیش رفته و ایستادم , تا آن که نمازش تمام شد.

سلام کردم و او جواب داد.

عرض کردم : شما کیستی ؟ توجهی به من نکرد.

اصرار نمودم

فرمود: چه کار داری ؟ اسم من که ارتباطی به تو ندارد.

من غریبم

او را قـسـم دادم

بعد از آن که قسم زیاد شد و به خاندان عصمت و طهارتعليه‌السلام رسید,فرمود: من عبدالحمیدم

عرض کردم : برای چه تشریف آورده اید؟ فرمود: برای زیارت خضر آمده ام

عرض کردم : خضر کجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است

و به سمت بقعه ای اشاره کرد, که نزدیک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبی , و شبهای چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زیادی روشن می کنند.

عـرض کـردم : مـی گویند خضر هنوز زنده است

فرمود: این خضر, آن خضر نیست ,بلکه این خضر پسر عموی ما و امامزاده است

بـا خـود گـفـتم این مرد, مرد بزرگ و غریب خوبی است

او را راضی می کنم تا به خانه ماتشریف بیاورد و میهمان ما باشد.

در حـالـی کـه لبهایش به دعایی متحرک بود, از جای خود برخاست که تشریف ببرد.

گویا به من الـهام شد که ایشان حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه هستند و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مـبـارک , خـالـی دارد و دنـدان پـیش او گشاده است , برای امتحان وتصدیق آن خطور قلبی , به صـورت نـورانـیـش نگاه کردم , دیدم دست راست را روی صورت خویش گذاشتند.

عرض کردم : نشانه ای از شما می خواهم

فـورا دسـت مـبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند.

در این جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خـال و دنـدان را آن طـوری دیدم که شنیده بودم , یقین کردم که همان بزرگوار است

مضطرب شـدم و خـیال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند.

عرض کردم : قربانت گردم کسی از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است

و براه افتاد. از شدت اضطراب دست و پا وسایر اعضایم از کار افتاد. نمی دانستم چه بگویم و چه حاجتی بخواهم , فقط توانستم عرض کنم : فدایت شوم , اجازه بـدهید پای مبارکتان را ببوسم

پای مبارک را از کفش بیرون آوردند و من بوسیدم

گویا کف پای حضرت هموار بود و مانند پاهای مردم معمولی پست و بلند نبود. آن حضرت براه افتادند. هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و کـمـی فرصت , هیچ چیز به یادم نیامد.

فقط عرض کردم : آقا آرزودارم که خدای تعالی به من پنج فرزند بدهد تا به اسامی پنج تن آل عبا نام گذاری کنم

در بین راه , دستهای مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه

دیـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنایی نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ایشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم , به طوری که گویا راه مرا بسته باشند.

وترس بر من چیره شد و از شـدت تـرس بـرخـود می لرزیدم

یکه و تنها بر در آن بقعه که بیشتر از یک در نداشت ایستاده و منتظر بودم که شاید بیرون بیایند, اما توقفشان درآن جا طول کشید و بیرون نیامدند.

اتـفـاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به قبرستان برود.

او را صدا زدم و گفتم : بیابا هم به بـقـعه برویم

قبول کرد و با هم داخل شدیم , اما هیچ کس را ندیدیم

از بیرون وداخل هر قدر نگاه کردیم , اثری ندیدیم , با آن که بقعه هیچ راه دیگری نداشت

بـا مشاهده این عجایب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزدیک بود که غش کنم ,لذا مرا به خانه رسانیدند.

در همان ماه به برکت دعای آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم

بعد به علی ,فاطمه و حسن , ولی پس از چندی حسن فوت شد.

بسیار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم , تا آن که حسن را بار دیگر با حسین و به یک حمل , حامله شدم

بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد

۲۵ - تشرف حاج سید عبداللّه ملایری

حـاج سـیـد ابوالقاسم ملایری , که از علمای مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقای حاج سید عبداللّه ملایریرحمه‌الله , که دارای همتی عالی بود, نقل فرمودند: هنگامی که برای تحصیل علم قصد کردم به خراسان بروم , از تمامی وابستگیهای دنیوی صرف نظر نموده و پیاده براه افتادم

مقداری از مسیر را که طی کردم , به یکی ازآشنایان خود برخورد نمودم , کـه سـابـقا دارای منصبی در ارتش بود, عده ای هم همراه او بودند.

ایشان مرا احترام کرده و تا قم رساند.

در قـم عالم جلیل آقای حاج سید جواد قمی را, که از بزرگان علمای آن جا بود زیارت کردم

بین من و ایشان مذاکراتی واقع شد, به طوری که از من خوشش آمد و در وقت خداحافظی هزینه سفر تا تهران را به من دادند.

در راه , با یکی از اهل تهران برخوردکردم

ایشان از من درخواست نمود که در آن جا میهمان او باشم و نزد دیگری نروم ,لذا در تهران میهمان ایشان بودم

او هـر روز مـرا بیشتر از قبل گرامی می داشت

بحدی که از کثرت احترام او خجل شدم

از طرفی جـای دیگری هم که نمی توانستم میهمان شوم , لذا به خانه امیرکبیر, یعنی صدر اعظم میرزا علی اصغرخان , رفتم که وضعم را اصلاح کند و هزینه سفر تاخراسان تهیه شود.

در بـیرونی خانه او نشسته و منتظر بودم که از اندرونی خارج شود.

وقتی ظهر شد,مؤذن روی بام رفـت تـا اذان بگوید.

با خود گفتم : این مؤذن جز به دستور صدراعظم برای اذان روی بام خانه او نـمـی رود, و او هـم چـنین دستوری نمی دهد, مگر برای آن که خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهیب زدم و گفتم :کسانی که از اغیارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا می برند و تو با این که به خاطر انتساب به اهل بیت نبوتعليه‌السلام محترمی , به خانه اغیار آمده ای و از آنان توقع کمک داری ! بـعـد از ایـن فـکـر بـا خـود قـرار گذاشتم که اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمایم و از اوچیزی درخـواسـت نـکـنـم

پـس از ایـن معاهده قلبی , امیرکبیر به بیرونی آمد و همه مردم به احترام او برخاستند.

من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم

او به سمت من نظر انداخت و نزدیک من آمـد, امـا مـن اعـتـنـایی به او ننمودم

دو یا سه مرتبه رفت و آمدکرد, اما من به حال خود بودم و اعتنایی نمی کردم وقـتـی دیـدم مـکـرر آمد و برگشت , خجالت کشیدم و با خود گفتم : شایسته نیست که این مرد بزرگ به من توجه بنماید ولی اعتنایی به او نکنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم

ایشان گفت : آقا فرمایشی دارید؟ گفتم : نه عرضی ندارم

گفت : ممکن نیست و حتما باید تقاضای خود را بگویید.

گفتم : تقاضایی ندارم

گفت : باید هر امری داشته باشید آن را حتما بفرمایید.

چـون دیدم دست بر نمی دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نکردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـیـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرمایید که یک حجره درمدرسه ای که کنار حرم حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام است به من بدهند, ممنون خواهم شد.

به کاتبش گفت : برای صدر الحفاظ, - که ریاست مدرسه به دست او بود - بنویس :این آقا میهمان عزیز ماست , حجره ای برای ایشان معین نمایید.

بعد از این مذاکرات بااصرار مرا با خود به اتاقی که در آن تـرتیب غذا و نهار داده شده بود, برد.

بعد از صرف نهار, به خادمش امر کرد که مقداری پول بـیـاورد و سـر جـیب مرا گرفت و پولها را در آن ریخت

من چون تصرف در آنها را خالی از اشکال نمی دانستم , پولها را نزد شخصی به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام مشرف شدم

بعدا از آن وجهی که آقای حاج سید جواد قمی داده بود مصرف می نمودم , تا آن که پول ایشان تمام شد.

یـک روز صـبـح دیـدم حـتی پول خرید نان را ندارم

گفتم : دیگر با این حال اشکالی ندارداز پول امیرکبیر مصرف کنم , اما کسی را که برود و آن وجه را بیاورد, نیافتم

پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خویش را مخاطب ساخته و گفتم : ای بنده خدا از توسؤالی مـی نمایم در حالی که در حجره غیر از خودت کسی نیست

بگو آیا به خدامعتقد هستی یا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نیستی , پس معنی اشکال در مصرف کردن پول امیرکبیر چیست ؟ و اگر معتقد به خدا هستی , بگو ببینم خدا را با چه اوصافی می شناسی ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خدای تعالی هستم و او را مسبب الاسباب می دانم ,بدون آن کـه حـتـی هـیـچ وسـیله ای وجود داشته باشد.

و مفتح الابواب به هر طوری که خودش می داند, می شناسم , بنابراین از حجره بیرون نیا, چون آنچه مقدر شده که واقع بشود, همان خواهد شد.

در حـجـره را بـه روی خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم

حجره هیچ منفذی حتی به قدراین که گـنجشکی وارد شود نداشت

تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجی نشد.

روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگربمیرم , با حال عزت از دنیا رفته ام

وقـتـی بـه سـجده رفتم , حالت غشی پیدا کردم ومشخص است کسی که از گرسنگی غش کند, حالش خوب نمی شود مگر بعد از آن که غذایی به او برسد.

نـاگـاه خود را نشسته دیدم و متوجه شدم شخص جلیلی مقابل من ایستاده است

به دراتاق نگاه کـردم , دیـدم بـسته است

آن شخص در من تصرف کرده بود, به طوری که قدرت تکلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـی , مردی از تجار تهران که اسمش ابراهیم است ,ورشکسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـیمعليه‌السلام متحصن گشته , اسم رفیقش هم سلیمان است

این دو نفر در حجره ات نهار می خورند.

تو با آنها غذا بخور.

سه روزدیگر تجاری از تهران می آیند و کار او را اصلاح می کنند.

بـعد از این که این مطلب را فرمود, احساس کردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمی کنند, اما نـاگهان او را ندیدم و از نظرم ناپدید شد, به طوری که ندانستم آیا به آسمان بالا رفت , یا به زمین فـرو رفـت و یـا این که از دیوار خارج گشت

پس دست خود را ازحسرت به دست دیگر می زدم و مـی گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولی از دستم رفت

اما فایده ای در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشی پیدا کرده بودم , گفتم :از حجره بیرون می روم تا تجدید وضو کنم

حـالـی مـثـل آدمهای مست داشتم و به هیچ چیز نگاه نمی کردم

از حجره بیرون آمدم تابه وسط مـدرسـه رسـیدم , بر سکویی که روی آن چای می فروختند, شخصی نشسته بود.

وقتی خواستم از کنار او بگذرم , گفت : آقا بفرمایید چای بخورید.

گفتم : مناسب من نیست که این جا چای بخورم

اگر میل دارید, بیایید در حجره چای بخوریم

چون خودم مقداری قند و چای داشتم

گـفـت : اجـازه می دهید نزد شما نهار بخوریم

گفتم : اگر تو ابراهیم هستی و نمی پرسی که چه کـسـی اسـم تو را به من گفته است , اجازه داری والا نه

اسم رفیقش را هم که آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سلیمان است و باز سؤال نمی کنید, که چه کسی این مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه داری به حجره ام بیایی

باز گفتم : اگر آمدن تو به این جا, به دلیل این است که ورشکست شده ای , می توانی بیایی وگرنه مجاز نیستی

تعجبش زیاد شد و نزد رفیقش رفت و به او گـفـت : این آقا از غیب خبر می دهد.

اگربرای مشکل ما راه حلی وجود داشته باشد, به دست این سید است

نـان و کبابی خریدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند.

من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود کـه از شـدت گرسنگی , خواب درستی نداشتم , بعد از صرف غذاخوابیدم

وقتی بیدار شدم , دیـدم چای درست کرده اند.

چای را که خوردند, سؤال کردند و اصرار داشتند که به آنها بگویم در چـه زمـانـی کـارشـان اصلاح می شود.

گفتم :سه روز دیگر تجار تهران می آیند و مشکل شما حل می شود.

بعد از سه روز تجاری از تهران آمدند و کار ایشان را اصلاح کردند و باز گشتند.

آن دو نـفـر, ایـن مـطلب را برای مردم ذکر نمودند.

مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند.

دیـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طوری که حتی پاشنه در رامی بوسند و با من معامله مرید و مراد را دارند.

وقتی این وضع را دیدم , از بین آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم

۲۶ - تشرف ملا حبیب اللّه و حاج سید محمد صادق قمی

مـلا حـبیب اللّه , که از متقین و مورد اعتماد است , مؤذن مسجدی بود که مرحوم حاج سید محمد صادق قمیرحمه‌الله آن را تاسیس کرد.

ایشان فرمود: عـادت مـن ایـن بود, که یک ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد می آمدم و نافله شب رادر آن جا مـی خـوانـدم و وقتی هوا گرم می شد بر پشت بام مسجد بجا می آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ایـوان مـرتـفع مسجد می رفتم و قبل از اذان قدری مناجات می کردم

وقتی که صبح می شد اذان می گفتم و برای نماز پایین می آمدم

ایـن بـرنامه را نزدیک به بیست سال اجرا می کردم

شبی از شبها که تاریک بود و بادمی وزید, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم

دیدم در مسجد باز است و یک روشنایی درآن جا دیده می شود.

گمان کـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نکرده است

داخل شدم که ببینم جریان چـیـسـت , دیـدم سیدی به لباس علماء ایران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنایی از چهره مبارک ایشان ساطع می شود نه ازچراغ ! درباره آن سید و صورت نورانیش تفکر می کردم

وقتی از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقای خود (سید محمد صادق قمی ) بگوبیاید.

بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم که مرحوم حجة الاسلام سید محمد صادق قمی را خبر کنم

چون به خانه اش رسیدم در را به آرامی کوبیدم

دیدم , آن مرحوم درحالی که عمامه خود را به سـر کرده , پشت در ایستاده و می خواهد از خانه خارج شود.

سلام کرده و عرض کردم : سید عالمی در مسجد است و شما را احضار نموده است

فرمود: آیا او را شناختی ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولی از علماء ولایت ما نیست

آقا! چقدر صورت او نورانی است ,من چنین صورت نورانی در مدت عمرم ندیده ام

اما مرحوم سید محمد صادق به من جوابی نمی داد.

با ایشان بودم , تا داخل مسجد شد.

دیدم نسبت به آن سید, ادب خاصی را رعایت می کند و خضوع کاملی در برابر ایشان دارد.

سلام کرد و نزدیک ایشان نشست و با آن شخص مذاکره ای نمود.

بعد از مدت زمانی , آن سید از مسجد خارج شد.

مـن کـه از خـضوع ایشان تعجب کرده بودم پرسیدم این سید که بود؟ و چرا تا این حدنسبت به او خضوع می کردید؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختی ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت که در مدت حیاتش , این جریان را بروز ندهم

بعد فرمود:آن آقا, مولای من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بود.

در ایـن جـا مـن بـه سوی در مسجد دویدم

دیدم در بسته و مسجد تاریک است و احدی در آن جا نیست

از سـخنان حضرت با ایشان چیزی نفهمیدم , جز آن که امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.

مـلا حبیب اللّه این مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجة الاسلام سید محمدصادق قمی , و بر صدق این قضیه , سه بار به قرآن کریم قسم خورد


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20