جریان جلوگيرى ومخالفت عمربن خطاب ازنوشته شدن وصيت رسول خدا (ص)

جریان جلوگيرى ومخالفت عمربن خطاب ازنوشته شدن وصيت رسول خدا (ص)

در صحيحين آمده است كه وقتى رسول خدا در آخرين روزهاى عمر خويش به كسانى كه در حضور حضرتش بودند دستور به آوردن قلم و كاغذى مى‏دهد، عمر از اجراى فرمان آن حضرت جلوگيرى مى‏كند. ما ابتدا جمع بندى احاديث صحيحين را نقل مى‏كنيم و سپس به بررسى آن مى‏ پردازيم.

1-روز پنجشنبه (يعنى 4 روز قبل از رحلت رسول گرامى اسلام صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله ) حال پيامبر دگرگون شد.
جمعيتى كه در ميان آنها عمر نيز بود در محضرش حاضر بودند.
حضرت فرمود: برايم كاغذ و قلمى بياوريد كه برايتان چيزى بنويسم كه تا ابد گمراه نشويد. عمر گفت: رسول خدا هذيان مى ‏گويد. قرآن ما را كافى است. در ميان حاضران اختلاف شد. عده ‏اى مى ‏گفتند بياوريد آنچه را كه فرمود، تا برايتان چيزى بنويسد كه تا ابد گمراه نشويد و دسته ‏اى هم قول عمر را مى‏ گفتند.
كارشان به خصومت و نزاع كشيد و چون اختلاف و درگيرى شديد شد، پيامبر فرمود: برخيزيد و برويد.

2- در بعض روايات قبل از نقل جريان مزبور آمده است كه ابن عباس مى‏ گفت: «يوم الخميس وما يوم الخميس» يعنى: روز پنجشنبه چه روز پنجشنبه ‏اى. آنگاه گريه كرد به طورى كه زمين از اشك چشمش تر شد.

در بعض ديگر آمده كه ابن عباس مى ‏گفت: «إنّ الرزية كل الرزية ما حال بين رسول اللّه و بين أن يكتب لهم ذلك الكتاب لاختلافهم ولغطهم. )

يعنى همانا مصيبت بزرگ واقعى آن مصيبتى بود كه بين رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه‏ و‏آله و نوشتن آن وصيت مانع شد (معلوم است كه مراد ابن عباس عمر بود) به خاطر دو دستگى و جار و جنجال ايجاد شده.

نشانى روايات صحيحين چنين است:
صحيح بخارى، ج 1، ص 39، كتاب العلم، باب كتابة العلم؛ و ج 4، ص 85، باب دعاء النبى صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏ سلم إلى الاسلام والنبوة و... باب هل يستشفع إلى اهل الذمة و...، وص 121، باب اخراج اليهود من جزيرة العرب؛ وج 6، ص 11، باب كتاب النبى صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏ سلم إلى كسرى وقيصر، باب مرض النبى صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏ سلم ووفاته (دو حديث)؛ وج 7، ص 156، كتاب الطب، باب قول المريض قوموا عنى؛ وج 9، ص 137، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب كراهية الخلاف.صحيح مسلم، ج 3، ص 9 - 1257، كتاب الوصية، باب 5، ح 22 - 20.

در اينجا متن يكى از روايات صحيح بخارى را نقل مى ‏كنيم (ج 9 ص 137):

عن ابن عباس قال: لما حضر النبى صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏ سلم قال وفي البيت رجال فيهم عمر بن الخطاب قال: هلم اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده قال عمر: إنّ النبى غلبه الوجع وعندكم القرآن فحسبنا كتاب اللّه واختلف اهل البيت واختصموا فمنهم من يقول قربوا يكتب لكم رسول اللّه كتابا لن تضلوا بعده ومنهم من يقول ما قال عمر. فلما اكثروا اللغط والاختلاف عند النبى قال: قوموا عنى.

در بررسى اين دسته روايات (كه ظاهرا نياز به بررسى هم ندارد!) بايد به نكاتى توجه شود:

اول - رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله در آخرين روزهاى عمر خود از اصحاب مى‏ خواهد كه كاغذ و قلمى بياورند تا برايشان چيزى بنويسد كه تا ابد گمراه نشوند. بنابراين اگر اين عمل انجام مى‏ شد در امت اسلام گمراهى و ضلالت يافت نمى ‏شد.

دوم - عمر جلوى اين نوشتن را گرفت. پس بايد گفت: هر چه گمراهى در ميان امت اسلامى ديده مى ‏شود عامل اصلى و اوليه آن عمر بود كه جلوى نوشتن آن وصيت را گرفت.

سوم - عمر اول كسى بود كه در حضور رسول خدا كارى كرد كه اختلاف و دودسته گى در ميان اصحاب ايجاد كرد تا جائى كه آن حضرت با ناراحتى آنها را بيرون كرد.

چهارم - عمر تنها كسى بود كه به رسول گرامى اسلام صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله نسبت هذيان گوئى داده است.

در حاليكه قرآن در شان رسول الله (ص) مى ‏فرماید:

««وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحى» آيات 3 و 4 از سوره «النجم» يعنى: او سخن از روى هواى نفس نمى‏ گويد بلكه آنچه مى ‏گويد وحى الهى است.

بنابراين نسبت هذيان به رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله به منزله نسبت هذيان دادن به وحى خداوند است.

پنجم - عمر كه بايد به نص قرآن و روايات نبوى فرمان رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله را اطاعت كند -آن هم فرمانى كه مانع گمراه شدن مردم بعد از آن حضرت مى ‏شد- نه تنها خود مخالفت كرد، بلكه باعث شد كه عده‏اى هم به طرفدارى از او با فرمان رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله مخالفت كرده و همان را گفتند كه عمر گفت (يعنى نسبت هذيان گوئى به پيامبر اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله (

ششم - ابن عباس به قدرى از آن واقعه ناراحت بود كه آن را مصيبتى بزرگ شمرده و بر آن مصيبت اشك مى ‏ريخت.

آرى اين است معناى دين عمر كه با آورنده دين اينگونه مخالفت كرده و حضرتش را به هذيان گوئى نسبت مى‏دهد.

جالبتر از همه توجيهى است كه در پاورقى صحيح مسلم از قول بعض از علماى توجيه‏گر اهل سنت آمده و آن اينكه اين ايستادگى عمر دليل فقه او است! اگر بى احترامى به رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله و توهين به آن حضرت و نسبت هذيان دادن به آن بزرگوار نشانه فقه است كه واى به حال فقهائى اينچنين!

در اينجا بد نيست آنچه را كه ابن أبي الحديد در همين رابطه نقل كرده بياوريم تا معلوم شود كه چرا عمر جلوى نوشتن وصيتى را كه مانع گمراهى امت مى‏ شد گرفت.

ابن عباس مى ‏گويد: در ابتداى خلافت عمر وارد بر او شدم... به من گفت: از كجا آمدى؟ گفتم: از مسجد. گفت: پسر عمويت چه مى ‏كند؟ پنداشتم منظور او عبد اللّه بن جعفر است، گفتم: با همسالانش بازى مى ‏كند. گفت: منظورم او نيست بلكه منظورم بزرگ شما اهل بيت است. (توجه داشته باشيد با آنكه عباس -عموى پيامبر- در قيد حيات و از نظر سن بزرگ آنها بود عمر -و نيز ديگران- مى‏دانستند كه بزرگ واقعى اهل بيت او نيست بلكه على عليه‏السلام است) گفتم: براى خرماى فلانى آبيارى مى‏كند در حاليكه مشغول خواندن قرآن است. گفت: اى عبد اللّه!... آيا در نفس او چيزى از امر خلافت باقى مانده است؟ گفتم: آرى. گفت: آيا او مى‏پندارد كه رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله او را تعيين كرد؟ گفتم: آرى و از پدرم نيز درباره آنچه كه او مى‏ گويد پرسيدم گفت: راست مى‏گويد. عمر گفت: محققا از رسول خدا چيزى در اين زمينه گفته شده كه دليل روشنى نيست البته او مترصد فرصتى بود و هنگام مريضى مى‏خواست به نام او تصريح كند كه من به جهت دلسوزى براى اسلام و حفظ آن (از خطرات) مانع آن شدم.

شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20 و 21.

آرى عمر خوب مى ‏دانست كه رسول خدا چه مى‏ خواهد بنويسد و إلاّ اگر بايد جلوى وصيت مريض گرفته شود خوب بود جلوى وصيت ابوبكر گرفته مى ‏شد.
او چون عمر را به جانشينى معين مى‏كند در وصيت كردن مجاز است و رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه ‏و ‏آله كه مى‏خواهد على عليه‏السلام را به جانشينى معين كند، به جرم واهى هذيان گوئى بايد از آن جلوگيرى كرد.

برگرفته از کتاب خلفا در صحاح ،جلد دوم صفحات 6 به بعد

نویسنده : شميم شيعه