شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)

آسيب شناسى گرايش هاى عرفانى

0 نظرات 00.0 / 5


بسم اللّه الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين. و صلى اللّه على محمد وآله الطاهرين. اللهم نور ظاهرى بطاعتک و باطنى بمحبتک و قلبى بمعرفتک و روحى باستقلال اتصال حضرتک يا ذالجلال والاکرام.

به نام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان بر افروخت

بايسته هاى شناخت عرفان اصيل

براى شناخت عرفان ناب شيعى به دو چيز نيازمنديم: يکى شناخت ويژگى هاى اصلى عرفان شيعى و ديگرى شناخت آسيب هايى که در نظام هاى مختلف عرفانى قديم و جديد وجود دارد و عرفان ناب شيعى چيزى است که مصون و منزه از اين آسيب ها است. در اينجا هر دو مطلب، مورد نظر بنده است، اما بيشتر بر روى آسيب ها تکيه مى کنم و از اين ره آورد، برخى ويژگى هاى عرفان اصيل شيعى نيز شناخته مى شود. در اين مرحله مى کوشم قدرى درباره آسيب ها و جريان هاى انحرافى –که به عنوان معنويت يا عرفان از قديم وجود داشته و اکنون هم وجود دارد– بحث کنم تا کمکى باشد براى روشن تر شدن مفهوم درست معنويت اسلامى و شيعي. به عبارت ديگر، وقتى دانستيم عرفان شيعى چه صفات و ويژگى هايى را ندارد، خواهيم دانست که ويژگى هاى مقابل آن را دارد و با روشن شدن آسيب ها و صفات سلبى، ويژگى ها و صفات ايجابى عرفان شيعى معلوم مى شود.
اين لغزش ها و انحرافاتى که اشاره مى کنم و در مورد آنها بحث خواهم کرد، هم در بيرون از جهان اسلام اتفاق افتاده و هم در داخل حوزه فرهنگ اسلامي. يعنى هم عرفان هايى داريم که از اساس باطل و کاذب اند که آنها را بايد شناسايى کنيم و هم سوءفهم ها و کج انديشى ها و انحرافاتى در بين گروه هايى از مسلمين در اين زمينه وجود دارد که بايد با آنها آشنا شويم تا از ابتلا به آنها مصون بمانيم. با توجه به اين که برخى از اين جريان هاى عرفانى، خيلى جاذبه دارند و افراد زيادى را هم به سوى خود جذب کرده و مى کنند، اين بحث اهميت خاصى دارد.
شبيه اين مطلب –يعنى عرفان هاى کاذب و انحرافي– در بحث دين شناسى و آسيب هاى آن نيز وجود دارد. شما وقتى مى گوييد دين درست کدام است؟ شناخت صحيح از دين چيست؟ يک موقع اديان باطل را مى خواهيد بشناسيد، که از بنياد باطلند و يک موقع دين حقى داريم، ولى در داخل و درون دين حق ممکن است دچار خطاها و لغزش هايى در فهم درست از دين شده باشيم، که در اينجا احتياج به آسيب شناسى و تصحيح داريم.
منظور اين است که شما ممکن است موقعى کتابى پيدا کنيد که عنوان آن عرفان مسيحى يا عرفان بودايى يا عرفان هندى و مانند آنها باشد. در اين صورت چون خيال شما راحت است که اين عرفان به دين، فرهنگ و مکتب ديگرى مربوط است، اين توجه باعث مى شود که تا حدودى از تأثيرپذيرى از آن محفوظ بمانيد، هرچند ممکن است همان نيز خيلى ها را جذب کند و بفريبد. ولى گاهى ممکن است کتابى را تحت عنوان عرفان اسلامى يا عرفان شيعى برداريد که نفس اين عنوان موجب مى شود شما به آن کتاب اعتماد کنيد. ولى بايد توجه داشت که در اينجا هم تضمينى نيست که همه آن چيزهايى که در کتاب نوشته شده است يا همه آن چيزى که کسى در زمينه عرفان اسلامى تدريس مى کند، درست و اسلامى خالص باشد و خيالمان راحت باشد که صحت آن تضمين شده است. اين طور نيست، بلکه ما در هر بحثى مدام نياز داريم به شناخت بهتر و کوشش براى به دست آوردن معيارهاى تشخيص درست از نادرست و تفکر اجتهادي.
رويکرد ما در مورد لغزش هايى که در ميان برخى عرفا و صوفيه رخ داده است، کاملا علمى و بر طبق معيارهاى منطقى و وحيانى است. نه باکسى نزاعى داريم و نه مانند گروه هاى تکفيرى کسى را –که به ظاهر مسلمان است– تکفيرمى کنيم، بلکه فقط در صدد نقادى علمى و تصحيح برداشت ها هستيم.
نکته ديگر اين است که برخى با ديدن خطاها و لغزش هايى در بين مدعيان عرفان، نتيجه گرفته اند که هر عرفانى از اساس باطل است و بر اين مبنا به نزاع با اصل عرفان برخاسته اند؛ درحالى که عرفان، عالى ترين موهبتى است که آدمى مى تواند به آن نايل گردد. عرفان يعنى معرفت اللّه و قرب الى اللّه و عرفان، باطن و حقيقت دين است. اما کدام عرفان؟ عرفانى که از قرآن و سيره معصومين عليهم السلام سرچشمه گرفته باشد؛ پس نقد عرفان هاى موجود، به معناى نادرستى اصل عرفان نيست، هم چنانکه دفاع از اصل عرفان نيز به معناى تاييد همه فرقه هاى عرفانى موجود نيست. از اين جهت دو گروه با اين بحث مخالفند: نخست کسانى که با اصل عرفان مخالفند و دوم کسانى که به صورتى از عرفان دل بسته و هيچ نقد و اصلاحى را بر نمى تابند. بنابراين، طرح بحث حاضر، هم مخالفان عرفان و هم طرفداران متعصب برخى فرق و نحل عرفانى را آشفته مى کند.

انواع عرفان هاى کاذب يا ناقص

عرفان هايى که در دنيا مطرح هستند شکل هاى مختلفى داشته و از آسيب هاى مختلفى رنج مى برند. من فهرست برخى از اين آسيب ها را ذکر مى کنم و به بعضى از آنها با تفصيل بيشترى مى پردازم. البته اينها را نمى توان عرفان ناميد؛ زيرا عرفان، يعنى معرفت اللّه؛ که اين عرفان ها فاقد اين ويژگى هستند، اما چون ديگران اينها را عرفان ناميده اند، ناچاريم اين تعبير را بکار گيريم، يعنى در واقع آنها عرفان نم يا عرفان کاذب و ناقص هستند که شايسته نام زيباى عرفان نيستند.

عرفان بدون خدا

نخستين چيزى که در هر عرفان و معنويتى بايد از آن جستجو کرد، ديدگاه آن نحله عرفانى درباره خدا است. به اعتقاد ما گوهر عرفان، معرفت خدا و پرستش اوست. عرفانى که در آن خدا مطرح نباشد، کاذب و باطل است و يا تصويرى که از خدا ارائه مى دهد، درست نباشد، آن مکتب يا معرفت و عرفان از مشکلى بنيادين رنج مى برد. مکتب هاى مدعى عرفان وجود دارند که در آنها از عرفان و معنويت سخن گفته مى شود ولى خدا در آنها مطرح نيست

عرفان طبيعى - nature mystiism

يکى از عرفان هاى بدون خدا، عرفان طبيعى است. در عرفان طبيعى شخص به نوعى عرفان و معنويت قايل است، ولى در آن به جاى خدا، به طبيعت، ابراز عشق و تعهد و دلبستگى مى کند، يعنى آن غايت نهايى که به آن دلبستگى پيدا کرده، طبيعت است. با طبيعت راز و نياز مى کند و نيايش و ستايشش متوجه طبيعت بوده و آن روحى که خود را متعلق به آن مى داند و آن چيزى که مى کوشد خودش را در آن فانى کند، طبيعت است در اينجا دقيقا اصطلاحات عرفانى را به کار مى برد و مى خواهد احوال عرفانى پيدا کند، منتها آن احوال عرفانى او در ارتباط با طبيعت معنا مى يابد. وى از اتحاد با طبيعت، بازگشت به طبيعت و وحدت با طبيعت سخن مى گويد و خلاصه اين که در افکار و تعلقات خاطر او، طبيعت جاى خدا را مى گيرد
اين گرايش ممکن است در فرهنگ ما خيلى رايج نباشد، ولى در دنياى معاصر مخصوصا در غرب مطرح است و امواجى از آن هم در جامعه ما ديده مى شود، که گاهى در بعضى از رمان ها، شعرها و فيلم ها اين گرايش را مى توان ديد.
براى بسيارى روشن شده است، که نياز معنوى نيازى اصيل و حقيقى در انسان بوده و يک نياز کاذب و قابل اغماض نيست. در سرشت انسان است و نيازى را که در سرشت آدمى باشد، نمى شود در همه مواقع سرکوب کرد و از بين برد. بر همين اساس، اين نياز بايد پاسخ داده شود. حال يا شما پاسخ درست مى دهيد، يا پاسخ غلط. مهم اين است که چون نياز است، پاسخ مى طلبد. اگر فرد به پاسخ درست دسترسى نداشته باشد، با پاسخ غلط، خود را قانع مى کند؛ مانند تشنه اى که در بيابان است، اگر آب زلال و سالمى ديد مى آشامد؛ و اگر آب سالم نيافت، آب غير بهداشتى را مى نوشد. بالاخره بايد اين عطش پاسخ داده شود. بنابراين طبيعت گرا عرفان طبيعى با توجه کردن به طبيعت و وقف خود به طبيعت و پيوستن و پيوند دادن خود با طبيعت، کوشش مى کند آن نياز درونى اصيل خود نياز معنوى را پاسخ دهد.

عرفان هاى همه خدايى - pantheisti

يک رشته و حوزه اى از عرفان ها هست که به آنها عرفان هاى وحدت گرا مى گويند. اين عرفان ها بين خدا و خلق، تفکيک نمى کنند، يعنى نمى گويند خدا خالق اين عالم بوده و عالم مخلوق خداست، بلکه اعتقادشان اين است که اين عالم حقيقتى واحد است که آن حقيقت واحد، به يک اعتبار خدا و به اعتبارى ديگر خلق است و آن دو يکى هستند و تمايز ندارند. گاهى به اين عرفان، مونيسم يگانه انگارى مى گويند.
عرفان طبيعى به خدا اعتقاد نداشت و نمى گفت خدايى هست و آن هم طبيعت است. او يا مى پنداشت خدايى نيست، يا اگر هم هست به آن کارى ندارد، اما عرفان پنتئيستى مى گويد: خدا همان عالم است و اين دو يکى هستند، هر چند در ظاهر به نظر مى رسد که عالم غير خداست، ولى شما اگر سلوکعرفانى داشته باشيد و تعمق کنيد، مى فهميد که همين عالم خداست برخى از عرفان هاى شرقى اين گونه اند. اين عرفان صورت هاى مختلف داشته و جاهاى مختلف، در تمدن هاى مختلف، به شکل هاى مختلف بروز کرده است.
يک شکل معروف آن را پنتئيسم مى گويند. پنتئيسم يعنى همه خدايى، يعنى همه چيز خداست و خدا هم همه چيز است و همه هم يکى است. همه چيز را يک حقيقتند، آن حقيقت هم خداست و آن همان عالم است.
اگر با تاريخ فلسفه غرب آشنا باشيد، مى دانيد که يکى از کسانى که اين تفکر را داشته، اسپينوزا فيلسوف هلندى يهودى بود. پس اين جريان هم به صورت سنت و دين عام وجود دارد و هم به شکل يک گرايش عرفانى يا فلسفى شخصي.
بعضى از تفسيرهايى که از مفهوم وحدت وجود مى شود، چنين چيزى است. در اين تفکر تمايزى بين خدا و خلق وجود ندارد. به اين دليل هم وقتى برخى غربى ها در تصوف مطالعه کرده اند، بعضى از متصوفه ما را جزو پنتئيستها قرار داده اند. درست است که آنها در داورى هاى خود نسبت به متصوفه بعضى وقت ها درست داورى نکرده اند، ولى داورى هاى آنها در مورد بعضى از افراد متصوفه خيلى دور از حقيقت نيست.
شما ممکن است به شکل هايى از وحدت در اين عالم قايل باشيد، همه عرفا حتى عرفاى راستين نيز به شکلى از وحدت قايلند، اما گاهى اين اعتقاد به وحدت، تمايز خالق و مخلوق را انکار مى کند که اين، با اعتقاد صحيح اسلامى ناسازگار است و گاهى در عين اعتقاد به نوعى وحدت، به اين تمايز توجه دارد و مى گويد ما خالق داريم و مخلوق داريم، خدا داريم و عالم داريم. پس اين تمايز وجود دارد، ولى در عين اين تمايز، حقيقت واحد است و وحدتى اين دو را مى پوشاند. مادامى که شما به اين تمايز قايليد قول به وحدت اشکالى ندارد و با توحيد ناسازگار نيست.
ملاصدرا مى گويد وجود اصالت دارد، خداوند وجود است و ما نيز وجوديم، منتها بين آنها مرزى است. يعنى خدا وجود مطلق است و ما وجود محدوديم، او باقى است و ما فانى هستيم، او غنى مطلق است و ما فقير مطلق هستيم. يا ايهاالناس انتم الفقراء الى اللّه واللّه هو الغنى الحميد، فاطر/15. در عين حال هم خدا و هم خلق، تحت پوشش وحدت وجود قرار مى گيرند، يعنى عالم سر تا پايش يک حقيقت بوده و آن هم وجود است. اين اعتقاد به وحدت، پنتئيسم نيست؛ چون مرز بين خالق و مخلوق را باور دارد و مادامى که اين اعتقاد محفوظ است اعتقاد به وحدت ايرادى ندارد.
پس هر جا کلمه وحدت وجود را ديديدم، نبايد فکر کنيم که آن همان وحدت وجود مذموم است. کما اين که برخى اين گونه فکر کردند و خيلى از اولياى خدا را با اين تصور تکفير کردند. شما مى توانيد به نوعى قايل به تمايز خدا و خلق باشيد و درعين حال سخن از وحدت بگوييد. اين سخن در مورد عرفاى بيرون از اسلام هم صادق است. حتى ممکن است مراد کسانى مثل اسپينوزا نيز همين باشد.

عرفان بدون توحيد

عرفان خداگرا که با عنوان» theisti mystiism از آن ياد مى شود، مى تواند درست تفسير شود يا نادرست. از اين رو در هر عرفان خداگرا نيز خيالمان راحت نيست که ايا اعتقاد ما درست است يا نه؛ زيرا تصورى که از خدا داريم خيلى مهم است. مثلا مسيحيت که عرفانش عرفان خداگرا تئيستيک است؛ عرفانى الهى است، ولى تصورى که از خدا دارد، تصورى تثليثى است. بنابراين در عرفان مسيحى قدم هاى بزرگى به سوى حقيقت برداشته شده است ولى قدم هاى زياد ديگرى بايد برداشته شود؛ زيرا تثليث، مصون از نوعى شرکنيست و قل هو اللّه احد، مى خواهد تثليث را نفى کند. پس فقط اعتقاد به خدا کافى نيست؛ مهم اين است که شما در مورد خدا چه تصورى داريد. اگر به خدايى قايل باشيد که هم خداست و هم مى تواند تجسد مادى پيدا کند و به صليب کشيده شود، اين شرک آميز خواهد بود.
اگر ما به خداى واحدى که قرآن کريم مى گويد، اعتقاد داشته باشيم، باز در علم کلام در باب توحيد بحث هايى داريم و اقسام توحيد را طرح مى کنيم: توحيد ذاتى، صفاتى، افعالى و عبادى که همه آنها در اين جا مهم است. شما در بين متکلمين مسلمان کسانى را پيدا مى کنيد که در بحث صفات خدا دچار مشکل شده و نتوانسته اند صفات خدا را حل کنند. ايا خدايى که ما به او اعتقاد داريم عالم است يا نه، قادراست يا نه، اگر هست، اين صفات چگونه با وحدت خدا مى سازد. خدا نه تنها واحد است، احد هم است، بسيط است، اجزاء ندارد. مهم اين است که شما چگونه اين همه اوصاف را به خدا نسبت مى دهيد. برخى به دليل اين که نمى توانستند اين مسايل را حل کنند، به دليل دور بودن از تعاليم امامان عليهم السلام، مشکلات زيادى پيدا کردند. اين همه نزاع بين معتزله و اشاعره در بحث صفات، از همين جاست. يک عده قايل به قدماى سبعه شدند. يعنى هر صفتى مانند ذات خدا از ازل بوده و قائم به ذات حق بوده اند و هفت قديم داريم. عده اى گفتند اگر اين طور باشد تعدد در واجب الوجود لازم مى ايد، و از اين رو صفات را انکار کردند قول به قيام حلولى صفات از سوى يک گروه و قول به نيابت ذات از صفات از سوى گروهى ديگر.
خوب، شما در کلام شيعى مى بينيد که به برکت آموزه هاى امامان، متکلمين شيعى اين مشکل را حل کردند، که وحدت ذات با کثرت صفات ناسازگارى ندارد. همه اين صفات به وجود واحد موجودند توحيد صفاتي. صفات هم عين همند و هم عين ذاتند، يعنى مثلا صفت علم درست است که مفهومش غير از مفهوم قدرت است و مفهوم قدرت غير از مفهوم حيات است، اما در وجود خارجى، علم و حيات و قدرت خدا چيزهاى مختلف نيستند. همان حقيقت واحد است که همه اين صفات را دارد. خود اين صفات هم با ذات خدا مختلف نيستد. يعنى اين جور نيست که در مورد خدا يک ذاتى باشد و صفاتى مانند علم، غير از ذات و زائد بر ذات باشند، بلکه همان ذات واحد بسيط از جميع جهات، هم قدرت است و هم علم است.

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه خوانده ايم و شنيديم و گفته ايم
مجلس تمام گشت به آخر رسيد عمر
ما هم چنان در اول وصف تو مانده ايم
ممکن است در توحيد عبادى عرفان دچار مشکل شويم. يعنى بحث هاى کلامى را حل کرده باشيم، ولى در مقام پرستش خدا، در مقام سير و سلوکو دلبستگى و وقف وجود خود، دچار شرکشويم و در دل ما کسى ديگر به جاى خدا بنشيند. هم اکنون فرقه هايى از صوفيه هستند که در آنها پير، مرشد يا قطب، چنان جايگاهى را اشغال مى کند که خدا کنار مى رود، به گونه اى که او به جاى خدا واجب الاطاعه مى شود و گفته هاى قطب، فوق شريعت به حساب مى ايد و معتقدند: در مقام ذکر بايد تصوير و تمثال شيخ قطب را در ذهن داشته باشى و آن مراقبه با توجه به آن صورت باشد.
اگر کمى به کارکرد اين عرفان ها دقت کنيم، معلوم مى شود که چقدر سوءاستفاده ها و مشکلات و مفاسدى از اين جور جريانات پيش آمده و پيش مى ايد. اينها نشان مى دهد که ما، هم براى تصحيح فکر خود و هم براى تصحيح فکر ديگران، نيازمند به تفکر، تحليل و مطالعه هستيم؛ چرا که عنوان زيبا و مقدس عرفان گاهى دامى براى شکارافراد ساده لوح مى شود.
عرفان اسلامى و شيعى، عرفانى است که خدا در آن محور است. خدا نه فقط محور اين عالم است، بلکه محور توجه، پرستش و اطاعت هم است و اصالتا فقط خدا واجب الاطاعه است. اگر اطاعت از پيغمبر هم واجب است، ريشه اش دستور الهى است. هر مبلغى که مردم را به خدا دعوت کند موحد است، اما کسى که مردم را به خودش دعوت کند فرعون است. با اين اوصاف ماهيت دعوت پيامبر و ائمه عليهم السلام روشن مى شود؛ چرا که پيامبر و امام مى گويد. حرف مرا گوش کنيد و خدا را بپرستيد.
خوب اينجا مى بينيد که چقدر سوء برداشت از هر دو طرف هست. يک عده چون به بحث توحيد توجه فراوانى کرده اند و فقط خدا را واجب الاطاعه دانسته اند، نسبت به پيامبر پيام آور وحى و امام و اولياى خدا که از طرف خدا حرف مى زنند بى توجه شده اند و حتى يکى از اشکالاتى که به شيعه مى کنند اين است شيعه که ائمه را اينقدر احترام مى گذارد، محبت مى ورزد و اطاعت آنها را لازم مى داند، شرکاست. در حالى که آنها توجه نکرده اند که اسلام مى گويد: بايد به نقش وساطت، آنها را نگاه کنيد؛ چون ما که خود ارتباط وحيانى مستيقيم با خدا نداريم که تکاليفمان را اخذ کنيم، پس پيامبر يا امام اين کار ارتباطى و وساطتى را انجام مى دهد، پس وجود آنها ضرورى بوده و ارتباط ما با آنها نيز ضرورى است. اطاعت از آنها اطاعت از خدا و محبت به آنها محبت به خداوند است.
گاهى هم ممکن است که چنان در ولايت غرق شويم که توحيد را فراموش کنيم. گاهى ديدگاه عاميانه پيدا مى کنيم و امام يا ولى خدا را مخاطب غايى خود قرار مى دهيم، و نقش وساطت آنها را فراموش کنيم که اين نيز ضعف در معرفت است، زيرا بالاترين افتخار انبيا و اوليا اين است که عبد خدا هستند.
هم چنين ممکن است عرفانى، بدون خدا و بدون توحيد نباشد، ولى در عين حال خدا در محور قرار نداشته باشد و چيزهاى ديگرى در محور قرار گيرند. همه اينها عرفان هاى غير خدا محورند و اين بزرگترين لغزش در يک جريان عرفانى است. پس در ارزيابى درستى يا نادرستى يک نحله و جريان معرفتى بايد نداى توحيدى قرآن را شنيد که مى فرمايد: قل انى نهيت ان اعبدالذين تدعون من دون اللّه لما جائنى البينات من ربى و امرت ان اسلم لرب العالمين، غافر/66.

عرفان بدون دين deism

اينها گرايش هايى هستند که در آنها اعتقاد به خدا حتى خداى واحد هست و حتى ممکن است خدا محور گرايش در آن عرفان ها باشد على الادع، ولى پايبندى به دين، وحى، و کتاب آسمانى در اينها نيست. اينها را مى توان عرفان هاى دئيستى ناميد که اينها در واقع منکر نبوت هستند و عقل خود را در تشخيص مصالح و مفاسد کافى مى دانند.
براى توضيح بيشتر مى گويم که دئيست کسى است که به خدا اعتقاد دارد، ولى معتقد است که وقتى خداوند اين عالم را آفريد کارش تمام شده و کارى به اين عالم ندارد و سرنوشت تکوينى و تشريعى عالم را قوانين طبيعت تعيين مى کند. يکى از دئيست هاى معروف ولتر Voltaire است و مى توان نظريه تفويض معتزلى را نيز نوعى دئيسم در تکوين محسوب کرد.
اين تفکر در غرب خيلى رايج است و يکى از زمينه هايى که باعث پيدايش اين تفکر شده، اديان تحريف شده و انحرافى است. به عنوان مثال وقتى طرفداران عرفان بدون دين دئيسه ه به اديانى مثل مسيحيت، يهود و ... سر مى زنند، مى بينند تعاليم آنها منطقى نيست و حتى برخى از آنها خلاف عقل است، نتيجه مى گيرند که پس خدا اين حرف ها را نزده است. ولى چون به خدا اعتقاد دارند و از طرفى مى گويند اين سخنان نمى تواند سخن خدا باشد و خودمان بهتر مى فهميم، وقتى عقل خود را کنار چنين دينى مى گذاريم و مى بينيم که عقل بهتر از دين، واقعيات را درکمى کند، دليلى ندارد از انجيل تبعيت کنيم و آن را کنار مى گذاريم. اين تفکر مصاديقى داشته و دارد، به عنوان مثال شما فيلسوف و عارفى به نام افلوطين Plotinus داريد که در زمانى زندگى مى کرد که مسيحيت رواج داشت. او باور دينى داشته، اما مسيحى نبود. خدا را باور داشته و سير و سلوکعرفانى کرده، ولى به شريعت و دينى وابسته نبود. البته دئيست ها عقايد يکسانى ندارند، به گونه اى که امروزه بسيارى از متفکران غربى مسيحيت را نمى پذيرند، ولى به خدا اعتقاد دارند، اما عدم پاى بندى به دين مشترکند معنويت و عرفان شيعى چنين عرفانى را نمى پذيرد و در نگاه قرآنى، خدا همه کاره اين عالم است: الا له الخلق و الامر تبارک اللّه رب العالمين العراف54.

عرفان دينى نادرست

عرفان هايى نيز هست که به دينى معتقدند و پيامبرى هم دارند، اما يا آن دين از اساس باطل و جعلى بوده و يا دچار تحريف، انحراف و يا نسخ شده است که اين نوع عرفان ها نيز معتبر نيستند.

عرفان بدون معاد

از ارکان ديندارى و عرفان اصيل، اعتقاد به معاد بوده و دين و عرفان، بدون معاد بى معناست، افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لاترجعون، المؤمنون115، اما شکل هاى مختلفى از عرفان نماهاى بدون اعتقاد به معاد هم يافت مى شود و مکتب هايى که قايل به تناسخ هستند و معتقدند که روح پس از مرگ وارد بدن موجود ديگرى مى شود، از اين دسته اند. به پندار آنها، خود حيات اين جهانى تکرار مى شود و در چرخه هاى مختلفى که در تاريخ پيش مى ايد سير مى کند. متاسفانه يکى از فرقه هاى منحرف مدعى تصوف اسلامى در زمان ما نيز چنين چيزى عرفان بدون معاد را ترويج مى کند. اين عقيده برگرفته از برخى اديان شرقى مثل هندوئيسم است.

عرفان بدون ولايت

برخى گرايش هاى عرفانى در ميان مسلمانان، همه عناصر مثبت ياد شده را واجد هستند، ولى عرفان آنها، عرفان بدون ولايت معصوم است در حالى که يکى از عناصر کليدى عرفان شيعى، ولايت است و ولى لازم الاطاعه مطلق، حضرات معصومين عليهم السلام هستند. بسيارى از فرقه هاى صوفيه، هم در شناخت مفهوم ولايت و هم در تعيين مصداق آن دچار خطا شده اند. عرفان بدون ولايت ولى معصوم هم ناقص بوده و موجب انواع انحرافات و کج انديشى هاى ديگر شده است.

عرفان بدون شريعت و فقه

وقتى به برخى فرقه هاى صوفيه نگاه مى کنيم، مى بينيم که اعتقاد به خدا، توحيد، نبوت و معاد در ميان آنها هست، اما برخى از اجزا و عناصر دين در آن ناديده گرفته شده يا مغفول واقع شده و يا تصور نادرستى از عناصر و اجزاء دين وجود دارد که آنها بايد تصحيح شود. گرايش هايى بوده که تمايل به عرفان بدون شريعت و فقه داشتند. در اينها شخص، متدين به دين اسلام هست، ولى يا به احکام شرع ملتزم نيست و يا مى گويد، اين احکام براى مردم عوام است، براى خواص نيست. اين عرفان نيز خطا و انحراف مسلم بوده و نوعى آسيب است که بايد تصحيح شود.

عرفان بدون عقل

عرفانى است که يکى از تعاليم آن عدم اعتبار و حجيت عقل است. اين گرايش هاى عرفانى مى پندارند بين عرفان و عقل ناسازگارى وجود دارد، در حالى که عرفاى راستين گفته اند، عرفان فوق عقل است، نه اين که ضد عقل باشد عرفاى راستين و متشرع ارزش عقل را انکار نکرده اند، بلکه به محدوديت آن توجه داده اند. غرض آنها اين است که برتر از عقل راه ديگرى هست که شهود و کشف بى واسطه حقايق است که از راه تهذيب نفس و عشق به خدا حاصل مى شود، نه اين که عقل، باطل و بى اعتبار باشد. عقل نه تنها معتبر است بلکه بسيار اهميت دارد و بدون عقل نمى توان در وادى معرفت، گام برداشت. اما برخى ها توهّم کرده اند که عقل از اساس باطل و مزاحم است و بايد آن را ناديده گرفت، ولى اين، توهّمى بيش نيست و خلاف تعاليم قرآنى و روائى ماست که به عقل جايگاه رفيعى مى دهند.
در ادبيات ما بسيار آمده که راه عرفان، راه عشق است و راه عشق، از عقل جداست و ما بايد يکى از آنها را انتخاب کنيم. حقيقتى در اينجا وجود دارد، چون آنچه عرفاى راستين گفته اند، اين است که ما عقل داريم و عقل ما حقايق را درکمى کند، اما کافى ادراکعقل نيست و براى نجات و رستگارى نهايى تنها به عقل، نمى توان اکتفا کرد. عقل مرکبى است که تا جايى ما را جلو مى برد و بعد از آن ديگر کارايى ندارد. گفته اند عقل يکى از ابزارهاى معرفتى ماست، اما همه چيز عالم را نمى توان با اين ابزار شناخت. اگر بخواهيم به افق هاى ديگرى برويم، به ابزار معرفتى ديگرى نياز داريم که از راه تهذيب نفس و توجه به خداوند بوجود آمده باشد و آن عرفان است.
اما عده اى به غلط پنداشته اند که معنى اين حرف آن است که در ساحت هاى معرفتى، عقل بى اعتبار است و بايد آن را کنار بگذاريم، ولى حق اين است که اگر عقل را از عرفان جدا کنيم، آن عرفان نيز بى اعتبار مى شود. آرى، عرفان شيعى عقل را کافى نمى داند، اما آن را لازم و ضرورى مى شمارد و در کنار آن وحى را لازم مى داند، زيرا اگر عقل کافى بود، خدا وحى را نمى فرستاد.

يک ويژگى برجسته عرفان شيعى

سه عنصر عقل، تهذيب نفس و وحى از ويژگى هاى عرفان ناب شيعى است که ملاصدرا از اين سه عنصر به عرفان، برهان و قرآن تعبير کرده است و ما به هر سه عنصر، به صورت هماهنگ نياز داريم؛ زيرا توجه به قرآن بدون برهان وحى بدون عقل به تفکر ظاهريه و مجسمه مى رسد و وحى بدون عقل نيز همان است که وهابيت مى گويد، عقل بدون وحى نيز کافى نيست. بزرگ ترين فلاسفه مثل ارسطو و افلاطون که قدرت عقلى فراوانى داشتند، داراى خطاهاى عقلى هستند. مثلا ارسطو مى گويد، انسان ها دو دسته اند: يک دسته آزاد آفريده شده اند و يک دسته برده. آنها که آزادند يونانى هستند و برده ها همه غير يونانى مى باشند و لشکرکشى هاى که اسکندر به ساير نقاط جهان کرد به همين دليل بود و متأثر از افکار ارسطو بود؛ چرا که ارسطو معلم خصوصى او بود.
عرفان بدون عقل و وحى هم انسان را به گمراهى مى کشد که در بسيارى از عرفان نماها عقل غايب است. تعقل بدون تهذيب هم کافى نيست؛ در حديث آمده است اگر کسى چهل روز قلب خود را خالص کند، حکمت هاى الهى از قلبش به زبانش جارى مى شود. بنابراين عقل، عرفان و وحى بايد با هم باشند تا به رستگارى منتهى شوند.
اينجا ممکن است اشکالى به ذهن انسان خطور کند که ايا معناى اين سخن در کنار هم بدون عقل، وحى و تهذيب نفس آن است که دين يا وحى ناقص است و در کنار آن ما به چيز ديگرى بنام عقل نياز داريم؟ جواب آن، اين است که خود دين مى گويد بايد تعقل کنيد. به گونه اى که دين مى گويد، کسانى که تعقل نمى کنند از هر جنبده اى در روى زمين بدترند.ان شرالدواب عنداللّه الصم البکم الذين لا يعقلون، النفال22. پس شما اگر به دين پايبند باشيد، خود دين شما را ملزم به بکارگيرى عقل مى کند. پس هر جا ديديد اين سه عنصر با هم سازگارند و عقل شما چيزى را مى گويد که از متن وحيانى مى فهيمد و دين چيزى را مى گويد که در عرفان مطرح است ، نشان دهنده اين است که شما با سخن صحيح و حقيقتى مواجه هستيد. اما اگر اين سه با هم ناسازگار باشند خطايى در آنجا مطرح هست بزرگ ترين چالش فکرى ما اين است که از اين سه عنصر بنيادين هدايت، بدرستى استفاده نمى کنيم تا به فهم درست ترى از واقع برسيم.

عرفان بدون زندگى

گرايش هايى در بين برخى مدعيان عرفان هست. که عرفان را ناسازگار با زندگى مى دانند. آنها عرفان انزوا، عرفان فردى محض، عرفان ترکمطلق دنيا و زندگى رياضت کشانه را ترويج مى کنند. اين گرايش به نوعى بى توجهى به مسئوليت هاى فردى و اجتماعى شخص مى انجامد و چنين کسى از کار و کوشش مولد و سودمند دست بر مى دارد و به عنصرى بى خاصيت و حتى سربار جامعه تبديل مى شود. اين نيز يک انحراف و عدول از عرفان اصيل اسلامى است.

عرفان بدون اخلاق

در اين گرايش شخص در تنهايى خود به خيال خود با خداى خود ارتباطى دارد، ولى از سوى به رابطه اش با انسان هاى ديگر بى توجه است. گويى در اين عالم فقط او و خدا هست. البته تصورى هم که چنين عرفانى از خدا دارد، تصور نادرستى است. بنابراين شخص با انسان ها عبوس و بى مهر و تند خوست، اما در عرفان اصيل اسلامى بر اخلاق اجتماعى و خوش رفتارى با ديگر انسان ها و خدمت به آنها و احسان و ايثار تأکيد شده است.

عرفان بدون سياست

برخى ها عرفان را با زندگى اجتماعى و دخالت در سياست ناسازگار مى دانند که اين نيز خطاست و سيره پيامبر صلى اللّه عليه وآله و معصومين عليهم السلام خلاف آن است. پيروى از اين سيره بود که موجب شد، امام خمينى قدس سره که خود از عارفان بالله و راستين بود، رهبرى بزرگ ترين انقلاب را در قرن بيستم به عهده بگيرد و منشأ مهمترين تحولات سياسى معاصر گردد. او در عمل نشان داد که نه تنها عرفان ناسازگار با سياست درست نيست، بلکه سياست واقعى بايد در سايه عرفان باشد.
در پايان بايد متذکر شوم که فهرست آسيب ها و لغزش ها، منحصر به اين موارد نيست و آنچه گفتم مهمترين خطاها در اين زمينه بود. خلاصه سخن اين است که در اين بازار، متاع معيوب و فاسد، فراوان تر از متاع اصيل و ناب به دست مى ايد. سخن درباره شاخصه هاى عرفان شيعى بسيار است، ولى به جهت رعايت اختصار، به همين مقدار بسنده مى شود. براى شناخت بيشتر از عرفان ناب شيعى بايد به تفاسير قرآن کريم و ادعيه مأثوره از حضرات معصومين عليهم السلام به ويژه دعاهاى صحيفه سجاديه، دعاى کميل و ابوحمزه ثمالى و مناجات شعبانيه و دعاى سيد الشهدا عليه السلام در عرفه مراجعه و در آنها تأمل نمود. عرفان علوى که همان عرفان ناب شيعى است، چيزى متفاوت با همه عرفان هاى ديگر است که آنها را مى شناسيم. به عنوان مثال زبانى که مولاى متقيان در دعاى کميل بکار مى گيرد زبانى ديگر است و مضامين و حالاتى که در آن دعا ديده مى شود از سنخى ديگر است، اين دعا خودش بيانگر عرفان علوى عرفان ناب شيعى است.

گوهر جام جم از کان جهان دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران ميداري؟

نظر خود را اعلام كنید

نظرات كاربران

نظری وجود ندارد
*
*

شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)