شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)

رابطه خاتميت و مبدأ وحيانى

0 نظرات 00.0 / 5

تعريف جامع از وحى چيست؟

اگر بخواهيم به صورت بسيار کلى به کلمه وحى بنگريم و معادل هاى آن را بيان کنيم، بايد بگوييم که معادل کلمه وحى در زبان انگليسى (Revelation)است که معناى گسترده ترى دارد؛ يکى از معانى اى که مسيحيان از وحى ارائه مى دهند اين است که حضرت عيسى وحى غير زبانى است و در واقع وحى، يعنى خود حضرت عيسى (ع) و اينکه وجودش وحى الهى است. البته ايشان آن معنايى را که ما در اصطلاح اسلامى داريم، قبول دارند، اما علاوه بر آن، اين قسمت را نيز اضافه مى کنند.
وحى در اصطلاح، ارتباط ويژه ميان بنده برگزيده خدا با خداوند است که براساس ادله دينى مى تواند به صورت بدون واسطه باشد؛ «ما کان لبشر ان يکلم الله الاوحيا» و گونه ديگر آن از وراء حجاب است. مفسرين معمولاً «من وراء حجاب» را به حالتى تفسير مى کنند که براى حضرت موسى پيش آمد و از جانب شجره ندا بر آمد؛ حالت رايج تر آن نيز اين است که فرشته اى نازل مى شود و کلامى را از جانب خداوند مى آورد. در روايات ما آمده است که سنگين ترين حالت وحى زمانى بود که پيامبر بدون واسطه با خداوند ارتباط مى يافت و فرشته اى در کار نبود. آن موقع سخت ترين حالت براى دريافت وحى رخ مى داد؛ به نحوى که در بعضى از موارد، گفته شده که پيامبر سوار بر مرکب بودند، مرکب از سنگينى خم مى شدند.

وحى، در کاربرد قرآنى چه معانى را دارد؟

در قرآن کريم براى کلمه وحى 7 يا 8 معنا ذکر شده است؛ از جمله، الهام در مورد مادر حضرت موسى، هدايت غريزى حيوانات درباره زنبور عسل و حتى وسوسه هاى شياطين، چون وحى از نظر لغت، به پيامى گفته مى شود که از شيئى به شى ديگر منتقل مى شود که اين پيام دو ويژگى دارد: 1. پنهان است 2. سريع است. هدايت غريزى که خداوند در زنبور عسل قرار داده، همين خصوصيات را دارد؛ يعنى خداوند پيامى را منتقل کرده که آن پيام هم پنهان بوده و هم با سرعت عمل مى کند. درباره «وسوسه شيطان» هم، کلمه وحى به کار رفته است؛ «انّ الشياطين ليوحون الى اولياءهم».
معناى ديگرى که علامه طباطبايى، به آن اشاره کرده اند و ظاهراً ديگران به آن اشاره نکرده اند. در تفسير آيه شريفه «و اوحينا اليهم فعل الخيرات» بيان شده است؛ ايشان به گونه اى مطرح مى کنند که وحى با عصمت يکسان مى شود؛ در واقع در آنجا ديگر هدايت تشريعى وجود ندارد، بلکه تکويناً خداوند دست کسى را مى گيرد.

باور پذيرى «وحي» چگونه ممکن است؟

کسانى که امکان وحى را زير سؤال مى برند، دليلى براى اين انکار ندارند و فقط استبعاد محض است ؛ در واقع اينکه مى گويند ما تا به حال چنين چيزى نديديم، شبيه سخنانى است که مولوى درباره مسئله پيامبران مطرح مى کند و به آن پاسخ مى دهد. وى مى گويد که اشکال مى کنند که ما و پيامبران چه تفاوتى با هم داريم، هم ما مى خوريم، هم آنها مى خورند؛ ما مى خوابيم آنها هم مى خوابند و سپس پاسخ مى دهد:

اين ندانستند ايشان از عَمى / هست فرقى در ميان بى منتهى
يعنى اينها همه استبعاد است؛ چگونه مى شود يک انسانى واقعاً چنين توانايى هايى داشته باشد. براى رفع اين استبعاد، معمولاً يکى از کارهايى که در کتاب هاى فلسفى ما انجام شده اين است که مسئله رؤيا و خواب هاى صادقانه اى که انسان مى بيند، مطرح مى شود که شايد اولين فيلسوف جهان اسلام که «کِندي» درباره ماهيت رؤيا رساله اى مستقل نوشته، و همه اينها را زمينه قرار مى دهند که اين چيز بعيدى نيست.
مراتب پايين ترى از اين وحى را همه انسان ها کم و بيش در زندگى خود دارند؛ بعدها فارابى اين بحث را گسترش مى دهد و بعد ابن سينا بحث را گسترده تر مى کند و ملاصدرا همين مطلب را کم و بيش ادامه مى دهد.
در واقع اگر بخواهيم اين استبعادات را که هيچ دليل و برهانى در آن نيست، رفع کنيم، نمى توانيم با برهان و دليل جوابگو باشيم و تنها مى توان با ذکر شواهدى به آن پاسخ داد؛ البته اين در ناحيه علم غيب و پيشگويى ها است. اکنون هم بسيارى از مباحثى که توانايى فوق العاده اى در بعضى از افراد ايجاد مى کند و علم روز هم اينها را تأييد کرده، اصل وجود اين توانايى ها از قبيل اعجاز نيست که با سرشت و ذات انسانى منافات داشته باشد.
ما در همين حد، يعنى کسى که استبعاد مى کند به او جواب مى دهيم که چنين چيزى محال نيست و شواهدى، از قبيل رؤياهاى صادقانه را ذکر مى کنيم. البته اين گونه نيست که هر کسى ادعاى ارتباط با وحى کند، بپذيريم. بايد شاهدى صدق بر ادعاى خود بياورد و همان بحث معجزه و مهم ترين نشانه نبوت که تنهاترين نشانه نيست، ولى يکى از مهم ترين نشانه هاى کسى که مدعى نبوت است، همان مسئله معجزه است که ارتباط با وحى را اثبات مى کند.

ديدگاه انديشمندان غربى در مورد وحى چيست؟

در برابر کلمه وحى، معمولاً در زبان انگليسى واژه (Revelation) قرار داده مى شود که به معناى انکشاف است و مى توان انکشاف را به معناى تجلى گرفت. ليکن اينها مى گويند که انکشاف چند نوع است. زمانى خداوند خود را در کلام خود متجلى مى کند، به همين معنى وحى زبانى که ما مى گوييم و زمانى خداوند خود را در وجود يک شخص متجلى مى کند. آنها مى خواهند بگويند که خداوند متجسد شده و به صورت عيسى در آمده است؛ البته در يکى دو قرن اخير به اين مسئله دامن مى زنند و مسئله وحى زبانى را کمرنگ مى کنند و مى گويند: آنچه مهم تر است، وحى غير زبانى است؛ يعنى خود حضرت عيسى به عنوان تجلى وحى الهى است.
بنابراين غالب انديشمندان غربى اصل وحى را مى پذيرند، ليکن در تفسير آن، آن گونه که ما وحى را خطاناپذير مى دانيم، به آن اعتقاد ندارند، چون در کتاب هاى خود مطالبى را مى بينند که با علوم روز سازگارى ندارد. آنها براى توجيه اين مسائل، تفسير ديگرى از وحى ارائه دادند و گفتند: وحى در واقع تجربه دينى پيامبر است و بعد مى گويند که هر تجربه اى به تعبير نياز دارد و وقتى تجربه تعبير شود، در مقام تعبير محدوديت هاى انسانى موجب مى شوند که نتواند آن را منتقل کند؛ يعنى خطاپذير بودن وحى را قبول نمى کنند. به همين دليل، ممکن است چيزهايى که در کتاب مقدس آنها آمده، بعضى از اينها را بگويند. به خاطر همان محدوديت هاى انسانى به وجود آمده، اين اشتباهات رخ داده است.

در مجموع رابطه ميان عقل و وحى چه رابطه اى است؟

مسئله رابطه عقل و وحى، و تعارض و عدم تعارض ميان اينها، يک مسئله دراز دامنه و طولانى است؛ بحث هاى زيادى هم در اين رابطه صورت گرفته است. شايد يکى از نکاتى که فلاسفه به صورت متفرق، به اين مسئله پرداختند، بعضى از آنان کتاب هاى مستقلى در اين زمينه تأليف کردند؛ براى مثال ابن رشد فيلسوف مسلمان اندلسى، کتابى تحت عنوان «الفصل المقال فى ما بين الشريعت و الحکمه من الاتصال» دارد که مى خواهد اثبات کند ميان شريعت و حکمت (که مراد فلسفه است)، ارتباط وجود دارد و اينها با هم تنافى ندارند. معمولاً تلاش انديشمندان مسلمان براين بوده که سازگارى اينها را اثبات کنند، ليکن هم در جهان اسلام و هم در جهان غرب، مکاتبى در هر دو طرف آن پديد آمده؛ يعنى يکسرى افرادى بودند که با تکيه بر عقل وحى را انکار کردند؛ از جمله کسانى که در جهان اسلام مى زيستند، شاعر فيلسوفى است که ابوالعلاء معزى نام دارد؛ وى در يکى از اشعارش مى گويد:

اثنان اهل الارض ذو عقل بلا / دين و آخر دَيِّن لا عقل له
مردم دو گروه هستند؛ يک عده عقل دارند، ولى دين ندارند و يک عده اى دين دارند، ولى عقل ندارند، خود ايشان از کسانى است که با تکيه بر عقل، مى خواهد دين را انکار کند و اينها را با هم سازگار نمى داند. در برابر اين گروه، يک عده از آن طرف، چه در جهان اسلام و چه در جهان غرب و مسيحيت، با تکيه بر وحى، به عقل بهاى کمترى داده اند. در ميان انديشمندان مسلمان و بعضى از فرقه هاى اهل سنت، چنين ديدگاهى وجود دارد؛ ظاهرگرايان اهل حديث، بيشتر به اين جنبه متمايل هستند که به عقل بها ندهند يا در ميان شيعيان، اخباريون به عقل کم بها مى دهند؛ گرچه مى گويند که ما يک نوع عقلى را قبول داريم (يعنى عقل فکرى را)، ولى مى توان گفت که منزلت عقل را بسيار پايين مى آورند.
در ميان مسيحيان اين مطلب شايد قوى تر است. مکتب ايمان گرايى مکتبى است که زير مجموعه هاى زيادى دارد؛ ايمان گرايان مسيحى بر همين عقيده اند و جمله مشهور يکى از بزرگان نشان اين است. «ايمان مى آورم، زيرا نامعقول است»؛ يعنى دايره ايمان و قلمرو دين در جايى است که ضدعقل باشد؛ يعنى اگر ما مى توانستيم همه چيز را با عقل خود بفهميم، به دين نيازى نداشتيم.
اما آنچه در مکتب اهل بيت و اسلام اصيل آمده، راه ميانه اى است که در عين حال که وحى را مى پذيرد، به عقل هم بها مى دهد و به ما مى فهماند که توجه به هيچ کدام از اينها نبايد به قيمت قربانى کردن ديگرى منتهى شود. حديث معروفى از امام کاظم (ع) در منابع معتبر شيعى آمده است که فرمودند: خداوند بر مردم دو حجت دارد؛ «ان لله على الناس حجتين»؛ يک حجت ظاهرى و يک حجت باطني. حجت ظاهرى پيامبران و امامان هستند و حجت باطنى عقل انسان است.
در آيات قرآن مجيد نيز به تفقه و تدبر توجه داده شده است و کسانى که تفقه نمى کنند همسان چهارپايان دانسته است: «اولئک کالانعام بل هم اضل».

با توجه به ضرورت. وحى، چرا وحى منقطع شد؟

مسئله اتمام وحى به تعبير رايج تر «ختم نبوت»، مسئله اى است که درباره آن تحليل هاى مختلفى ارائه شده است. عده اى مسئله ختم نبوت را اين گونه تحليل مى کنند و تشبيهاتى هم انجام مى دهند و مى گويند: مثل طفلى که وقتى به دبستان مى رود تا مدتى لازم است که آموزگار دستش را بگيرد. کمال و ايده آن اين است که اين دانش آموز به مرحله اى برسد که ديگر به معلم و استاد نياز نداشته باشد و خود مستقل شود و راه خود را ادامه دهد.
خواسته يا ناخواسته، از اين پاسخ چنان استفاده مى شود که پس انسان هاى ديگر نيازى به وحى ندارند، در حالى که اين گونه نيست و اگر ما بخواهيم با يک مثال پاسخ دهيم، بايد گفت: انسان هر چقدر به لحاظ معرفت عقلى رشد کند، در برابر آن معارف که پيامبران مى آورند، هنوز مثل آن طفل و کودک دبستانى است؛ بنابراين بايد گفت که مسئله به امکانات زمان هاى مختلف بستگى داشت. امتهاى پيشين نمى توانستند کتاب هاى آسمانى را حفظ کنند، اما پيامبر اسلام (ص) در زمانى آمد که کم کم بشر به اين مرحله رسيد که کلام خداوند را از تحريف حفظ کند. وقتى کلام خداوند مى خواهد از تحريف حفظ شود، همه آن، اين نيست که خداوند بخواهد با دخالت هاى فراطبيعى و به صورت معجزه کلامش را حفظ کند! يکسرى از امور به صورت طبيعى رخ مى دهد و سير طبيعى زندگى بشر به صورتى است که در آن زمان ها به خاطر نبود امکانات لازم، انبيا نمى توانستند کلام الهى را از تحريف حفظ کنند، اما در زمان پيامبر اسلام زمان به گونه اى بود که کلام الهى مى توانست باقى بماند.
عامل ديگر اينکه بشر از همان ابتدا آمادگى آن را به لحاظ فکرى نداشت که طى يک برنامه همه جانبه براى کل زندگى به آن داده شود. حتى در زمان ظهور اسلام هم، بعضى از احکام با توجه به شرايط زمان نازل مى شد و به صورت تدريج کامل مى شد؛ يعنى بشر اوليه آن آمادگى را نداشت که همه معارف که براى هدايت انسان لازم بود، يک دفعه بر او عرضه شود، به همين دليل به تدريج بعثت انبيا و نزول کتاب هاى آسمانى صورت مى گرفت؛ يک پيامبرى مى آمد و بعد از گذشت يک مرحله، پيامبر ديگرى مى آمد و مقدارى از معارف را تکميل مى کرد. تا آنکه تکميل و حد کامل آن در شريعت اسلام و وحى مکتوب پيامبر اسلام پديد آمد.

بنابر عقايد شيعه، «وحي» پس از دوره پيامبر اسلام (ص) و در ارتباط با امامان چه؟

درباره ائمه اصطلاحا وحى اطلاق نمى شود؛ هرچند براساس ادله اى که داريم، آنها نيز معارفى را دريافت مى کردند؛ مثلاً در يکى از خطبه هاى نهج البلاغه على (ع) تعابيرى دارد که در ميان آدميان اشخاصى وجود دارند که در برهه اى از برهه هاى زمانى، خداوند با اينها نجوا مى کند که اين را مى توان از اين قبيل دانست؛ پس مى توان گفت که اصل ارتباط با مبدأ وحيانى قطع نشده و قطع نخواهد شد، اما وقتى اصطلاح ختم نبوت به زبان مى آيد، وحيى که به عنوان دستورالعمل براى انسان ها باشد و شريعت آدميان را تعيين کنند بارفتن پيامبر قطع شده، در عين حال در شرح و تبيين آنچه پيامبر آورده، ائمه ما مطالبى را بيان کردند که ما معتقديم، از غيب ملهم بوده و تعبير وحى را به کار نمى بريم، ولى الهام به اين معنا، تفاوت چندانى با وحى ندارد، ولى تأدبا به تعبير بعضى از علما لفظ وحى را به کار نمى بريم، ولى پيامبر مى فرمايند: اينها هم ثقل کتاب الهى هستند و مفسر اين کتاب هستند.
اينها در تفسير اين کتاب، از جانب خداوند ملهم بودند، منتهى اينها چيز جديدى برآنچه پيامبر گفتند نمى افزايند و فقط شرح و تبيين همان مطالبى است که پيامبر اسلام آورده و مرتبه نازل تر از آن مى توان گفت: همان کشف و شهودى که در عرفا مشاهده مى شود؛ البته تفاوت زياد است؛ يعنى وحى و الهام پيامبران و امامان خطاناپذير است، اما در کشف و شهودها ممکن است خطاهايى رخ بدهد که خود عرفا ذکر کردند که معيار و محک و سنجش اين شهود که آيا درست بوده يا از القائات شيطان بوده، همان است که آيا مطابق با وحى الهى است يا خير؟!

با تشکر از اينکه وقت خود را در اختيار هفته نامه پگاه قرار داديد.


نظر خود را اعلام كنید

نظرات كاربران

نظری وجود ندارد
*
*

شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)