پديدارشناسى طلبگى


اشاره

روش شناسى مأموريت طلاب جوان و يا به عبارت ديگر، شناخت رسالت و جايگاه حوزه و روحانيت در نظام عالَم - يکى از مباحث مهم در چگونگى تربيت و رفتار طلاب جوان است تا در پرتو آن، افق هستى و برنامه خود را تنظيم نمايند. روش شناسى در حوزه هاى مختلف به لحاظ طبيعت موضوع، انواع گوناگونى دارد. از اين رو انتخاب يک روش خاص کارى دشوار و اساسى در هر نوشته اى است که درصدد گشودن يک راه و افکندن يک طرح است.
پديدار شناسى (فنومنولوژي) يکى از روش هاى تبيين فلسفى در مغرب زمين است، که توسط هوسرل به کار گرفته شد، با هايدگر تکميل گرديد و به عنوان علم وجود يا هستى شناسانه پذيرفته شد. ويژگى عمده و اصلى اين روش، نفى نگاه کمّى و انتزاعى (علم جديد) به پديده ها و رد شيوه جوهربينى ارسطويى در شناخت اشياء است. به اين معنا که پديدار شناسى به تبيين رابطه پديده ها با هستى و عالَم مى پردازد و با پرسش از حقيقت، در صدد کشفِ راز وجود خاص اشياء است. از اين رو، انسان، در فلسفه هايدگر نه شيئى در کنار ساير اشيا و نه ذهنى بدون جهان است، بلکه عبارت است از «در جهان بودن» که از طريق احساس موقعيت و احساس «اکنون - آنجا» يى که کاشف وجود اوست نمودارشود. در اين روش با يک کشش پويا و يک حرکت رفت و آمد، سئوال هايى متولد مى شود که موجب ظهور هستى خاص و گشودگى معانى مستور مى شود.1
اين نوشته نيز با توجه به اين روش از فهم، به تبيينى متمايز از شيوه هاى مرسوم به تبيين هستى خاصِ طلبگى و شناخت رسالت و مأموريت طلاب جوان مى پردازد.
از قديم مرسوم بوده است که از هر قوم و يا شهرى، جمعيتى به سوى مراکز حوزوى هجرت مى کردند؛ و در ابتدا خود را «طلبه» ناميده و پس از مدت زمانى نامشان نيز ترقى کرده و با القابى همچون «ثقة الاسلام»، «حجة الاسلام» يا «آية الله» نحوه هستى خود را مشخص مى کردند. اما آنچه معلوم است اين که نام و عنوان نيست که به افراد هستى مى بخشد بلکه اين نحوه ظهور هستى انسان است که به الفاظ معنى مى بخشد. از اين رو پرسش از طلبگى، پرسش از نحوه ظهورِ هستيِ طلبه در عالَم است. براى راه يابى به اين پرسش، از کجا بايد آغاز کنيم؟ شايد با طرح مسئله عدم طلبه در عالَم انسان ها، ما را به معناى طلبگى رهنمون گرداند. به اين عبارت که نبود طلبه کجاى زندگى بشر را مختل مى کند؟ لازم به ذکر است که مقصود از طلبه در اينجا صرف يک قشر خاصى که لباس مخصوصى دارد نيست؛ بلکه هر آن که نحوه ظهورش بدين گونه است مورد نظر است.
تصور دنيايى بدون عالِم ديني؛ يعنى قطع ارتباط ميان اهالى آن دنيا با معرفت دينى است؛ چرا که معرفت ديني؛ همچون ديگر معرفت هاى بشرى براى انسان ظهور مى يابد. اگر در عالَم انسان، دين نباشد و بدان انس و نزديکى پيدا نشود، دين امرى بيگانه تلقى شده و در محاق غفلت فرو خواهد رفت. پس نحوه هستى طلبه به نوع انس و تقرب او با دين معنا مى يابد.2 و چنانچه روشن است، قوام دين بر هدايت و بيان راه سعادت آدمى است، از اين رو، نحوه ظهور هستى واقعى طلبه و رسالت او در مقوله «هدايت» معنا مى يابد.
طريق هدايت (يعنى نحوه ظهور هستى طلبه در عالَم) بر علم و عمل استوار است، چون تا هادى خود مهدى نباشد نمى تواند راهبر شود. (تا رهرو نباشى کى راهبر شوي)، اما چه عاملى موجب علم و عمل در آدمى مى شود؟ براى پاسخ به اين پرسش بايد به تحليل آدمى پرداخت تا در ميان خصائص او راهى به سوى علم و عمل يافت.
در پديدار شناسى آدمى، ترس و پروا يکى از مقولات مشترک همه انسان هاست. به عبارت ديگر ترس يکى از عناصر تشکيل دهنده ذات انسان و از لوازم هستى اوست.

هيچ کس بى دامن تَر نيست، اما ديگران / پرده مى پوشند و ما در آفتاب افکنده ايم
اين ترس که امرى مشترک در آدمى است، در هر فردى به جهت نوع عالَمش متفاوت است. انسان، موجود در عالم است؛ يعنى فرد بى نسبت و پيوند نيست که به منزله فاعل شناسا (سوژه) و موجود مستقل، صرفاً ارتباط ادراکى و معرفتى با اشيا برقرار سازد. او در عالَم است و اين عالَم مجموع اشيا و يا کل از پيش تعيين شده نيست، بلکه محصول نسبت هاى درهم پيچيده با علائق و تعلقات خاص ميان انسان با اشياء است از اين رو، قوام عالم بر انس و تقرب است؛ پس هر انسانى به لحاظ انس و تقرب خود داراى عالمى است. آن کس که عالَم خود را در زمين اعتباريات شکل داده باشد و بدان ها خو گرفته باشد، متفاوت از فردى است که بر زمين حقايق و هستى خانه ساخته باشد.

تو اول بگو با کيان دوستى / من آنگه بگويم که تو کيستى
بدين ترتيب، مقوله ترس و خشيّت آدمى به جهت نوع عالِم ها متفاوت است. ترس از اين که در عالم غير واقعى و اعتبارى سکنى دارد، به موهوماتى چون ديو و پرى تعلق مى گيرد و از تصور آنها هولناک و وحشت زده مى شود. اما پروا، در عالم حقيقت و هستى در مواجهه با خود حقيقت و هستى شکل مى گيرد. براى تقريب مسئله اگر به زندگى روزمره خود بنگريم نمونه هايى از آن را مى يابيم:
اگر در سفر خارج از وطن باشيم و هيچ تعلق خاطرى نيز به اهالى اين جايى که هستيم نداشته باشيم و حتى از طريق زبان با آنها ارتباط برقرار نسازيم، چون انس و قربى در اينجا نداريم، در پى بازگشت به عالمى هستيم که بدانجا تعلق داريم. لذا جان و دلمان در تاب و تب است تا به خانه خويش بازگرديم.

هر کسى کو دور ماند از اصل خويش / باز جويد روزگار وصل خويش
ولى اگر ناگاه متوجه شوى که سرمايه ات رو به اتمام است، دچار ترس و اضطراب مى گرديم که شايد سرمايه کم آيد و به مقصود نرسيم:
شب تاريک و بيم موج و گردابى چنين حائل کجا دانند حال ما سبک بالان ساحل ها
از اين رو، ترس آگاهى برآمده از پرتاب شدگى در اين سوى جهان و محدوديت امکانات و سرمايه، موجب آن خواهد شد تا از ميان امکان هاى متعدد پيش رو، بهترين را برگزينيم؛ يعنى با توجه به آينده سفر و محدوديت سرمايه، هم اکنون در مواجهه با امکان هاى پيش رو به انتخاب و تصميم دست مى زنيم تا راه رسيدن به مقصد را به سلامت برگزينيم. لذا در غربت خود در عالَم ديگران بايد گفت:

پيش از آن که روزگارِ خود بَرَم / عمرِ با ايشان به پايان آورم
ترس آگاهى و خشيّت لازمه، حيات طيّبه فردى است که عالَم خود را در زمين حقايق برقرار ساخته و با اعتباريات، انس و قرب ذاتى و اصلى ندارد؛ اگرچه به جبر زمانه و پرتاب شدگى مجبور به ماندن و استفاده از اعتباريات و ماديات باشد.1 اين شخص چون خود را محدود، عمر را کوتاه، سرمايه را اندک و راه وصول به حقيقت(معشوق) را طولانى مى بيند، دچار ترس و خشيّت مى شود.2 اين خشيّت موجب آن مى شود تا آدمى برنامه عمر کوتاه خود را طورى تنظيم کند که با استفاده از وقت محدود به بهترين انتخاب دست زند. از اين رو، وقت و زمان يک مقوله حياتى براى آدمى است. اين وقت و زمان نه ميزان حرکت شمس و زمين فلکى يا مقياس حرکت اشياء متحرک نسبت به ثابت است؛ بلکه افق تعالى و حرکت خود ماست؛ يعنى هستى ما در اين وقت است که ظهور مى کند، لذا اگر زمان و وقت را از ما بستانند متوقف مى شويم و به پايان مى رسيم. و تلف کردن وقت در حقيقت تلف شدن وجود آدمى است. آدمى وقتى وقت دارد که داراى عالم باشد، عالمى که با انس و قرب شکل گرفته باشد

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد / باقى همه بى حاصلى و بى خبرى بود
هرچه گفتيم جز حکايت دوست / در همه عمر از آن پشيمانيم
به همين خاطر گفته اند: نفحات الهى در زمان مستقر شده تا بدان ها موجه شويم «إنّ فى ايّام دهرکم نفحات إلّا فتعرضوا لها» اين مواجهه همراه با تقرب است، که ما را لايق درک نفحات زمان مى کند. و سفارش کرده اند: «صوفى ابن وقت باشد». بنابراين، زمان و وقت، عرصه ظهور هستى آدمى است. لذا اگر دل در گرو عالمى غير عالم خود داشتيم، وقت نداريم چون آنچه انسان را به حرکت و تکاپو در مى آورد، انس و قرب است و اين انس و قرب نيز فقط در عالم است و موجب عالم داشتن است.

بى تعلّق نيست مخلوقى بدو / آن تعلّق هست بى چون، اى عمو
زآن که فصل و وصل نَبوَد در روان / غير فصل و وصل نَنديشد گُمان
«مردمان بسته به اين که در چه عصر و تاريخى به سر مى برند و چه عالمى دارند، ترتيب زندگى و اوقاتشان متفاوت مى شود... و کسى وقت دارد که بداند از کجا و کى آمده و اکنون چه وقت دارد و کى به کجا خواهد رفت».3
همه مشکلات ما در نشناختن وقت و ندانستن قدر آن به عنوان افق ظهور هستى ماست. چون اگر زمان را رصد نکنيم و مواجهه متناسب با آن نداشته باشيم و بهترين تصميم و انتخاب را اتخاذ نکنيم، بازنده مى مانيم. لذا آدمى که وقت داشته باشد و وقت شناس باشد از تفرقه و ناهمزبانى به دور است.
تير از کمان چو رفت نيايد به شست باز پس واجبست در همه کارى تأملى
خلاصه آن که، نحوه ظهور هستى طلبه و رسالت او در مقوله «هدايت» معنا مى يابد و طريق هدايت بر علم و عمل استوار است و آنچه موجب علم و عمل مى شود، ترس و خشيت از مواجهه محدود با نامحدود است.
«إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ» (فاطر، آيه 28)
«الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللَّهَ وَکَفَى بِاللَّهِ حَسِيباً» (سوره احزاب، آيه: 39)
اين خشيت، انسان را به انديشه فرو مى برد و از کار عبث و بيهوده باز مى دارد و سبب حواس جمعى مى شود و موجب پروا و مراقبه در انسان مى گردد. اصالت انسان و ظهور هستى او در پروا و مراقبه شکل مى گيرد. پروا و مراقبه سبب مى شود که انسان از بى خيالى بدر آيد و راجع به امور، ملاحظاتى داشته باشد و او را نسبت به تصميمات و انتخاب هايش هوشيار کند، تا با استفاده از وقت و گزينش صحيح امکانات در پيش رو، هستى خود را در افق زمان و وقت شناسى، ظهور دهد و ساختار شخصيت و زندگى خود را در ساحت حقيقت ساخته و مديريت نمايد.

صاحبدلى بمدرسه آمد ز خانقاه / بشکست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود / تا اختيار کردى از آن اين فريق را؟
گفت آن گليم خويش بدر مى برد ز موج / وين جهد مى کند که بگيرد غريق را
--------------------------------------------
پى نوشت ها :
1. آندره دارتيک، پديدار شناسى چيست؟، ترجمه محمود نوالى، تهران، سمت، 1376، ص138 -145.
2. وَمَا کَانَ الْمُوءْمِنُونَ لِيَنفِرُوا کَافَّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِى الدِّينِ وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ (سوره توبه، آيه: 122)
3. «لولا الأجَلُ الّذى کُتِبَ لَهُم، لم تُستَقِِرَّ ارواحُهُم فى أجسادِهم طرفةَ عين» نهج البلاغه، خطبه حمام، ش 191.
4. «و لقد خالَطَهُم أمرٌ عظيمٌ، لايرضون من أعمالِهمُ القليل، و لايتکثرونَ الکثيرَ، فهم لِأنفسهِم متَّهِمون»، همان.
5. رضا داورى، وقت چيست و چگونه تلف مى شود، (ما و راه دشوار تجدد، تهران، نشر ساقى، 1384) ص188.