لحظه هاى تأمل معاد شناسى


طعم مرگ

هر کدام از ما، هر که باشيم، هر جا باشيم، در زمانى معيّن، در جايى معلوم که از آن بى خبريم، فرشته مرگ به سراغمان خواهد آمد و مرگ ما را در بر خواهد گرفت و اين چشم ماست که مرگ را زشت يا زيبا مى بيند.
جان آدمى اگر آسمانى باشد و از خاک بريده و به سوى خدا پر کشيده، جدا شدنش از جسم خاکى آسان و دل پذير و زيباست و اگر جان، زمينى باشد و با خاک انس گرفته و به دنيا دل بسته، جدا شدنش از جسم خاکى و زمينى، سخت، طاقت فرسا و زجرآور است.
هر کدام از ما، هر که باشيم و هر جا باشيم، طعم مرگ را خواهيم چشيد و طعم مرگ براى هر کدام از ما، محصول يک عمر کردار درست يا غلط است. خوب است که هر کداممان به درون خود بنگريم و ببينيم که آيا طعم مرگ برايمان تلخ و زهرآلود است يا شيرين و گوارا؟

راه گريزى نيست

آى آدم ها! مرگى که شما از آن مى گريزيد، به يقين روزى ملاقاتتان مى کند. به هرجا که بگريزيد، هر طريقى که پيش بگيريد، حتى اگر آن را از ياد ببريد، مرگ اتفاقى است که در لحظه اى که فکرش را نمى کنيد، رخ مى نمايد و بر خط ممتد عمر شما نقطه پايان مى گذارد. نه راه گريزى هست و نه راه انکاري. مرگ درست در لحظه اى که از آن بى خبريم، فرا مى رسد؛ سر زده و حتمى، و ما به يقين با آن روبه رو خواهيم شد.
زهى سعادت آنان که مهياى رفتنند و ميزبانِ هميشه منتظرِ ميهمان مرگ، و خوشا به حال آنها که چنان پاک و آسمانى اند و شيفته عروج به عرش خدا، که مرگ برايشان زنگ رهايى از دنياست.

بانگ رحيل

راهيان سفر، همه در کاروان سراى دنيا منتظر نشسته اند، تا کى گاه سفرشان فرا رسد و نوبت به نامشان افتد و راهى سفر آخرت شوند. اما کاروان سرا و خواب و غفلت، سفر را از ياد مى برد. مسافران هر يک به کارى مشغولند؛ گروهى به کار تهيه سفر، گروهى در خواب و رؤيا، و گروهى سرگرم زرق و برق کاروان سرا و تجملات اين مسافرخانه دو روزه.
کاروانى هر صبح راه مى افتد و يک يک راهيان سفر به نام خوانده مى شوند، بى آنکه از پيش بدانند امروز رفتنى اند. راه گريزى نيست. نامت که خوانده شد، اهل سفرى و رفتني. بايد رفت ؛ چه بار سفر مهيا کرده باشى، چه در خواب مانده باشى و چه با کاروان سراى رنگارنگت تازه خو گرفته باشي.
هر چند آواى کاروان مرگ براى آنان که با کاروان سرا خو گرفته اند، بانگ تلخ کامى و حسرت و عذاب است؛ اما همين آواز، براى آنان که بار سفر بسته اند، آهنگ خوش وصال است و آغاز رسيدن ها و داشتن ها. بنگر که بانگ رحيل با دل تو چه خواهد کرد؟

مى گذاريم و مى رويم

مى گذاريم و مى رويم، مى دانيم اما دل مى بنديم.
مى گذاريم و مى رويم، مى دانيم اما روى هم جمع مى کنيم.
مى گذاريم و مى رويم، مى دانيم اما به رفتن نمى انديشيم.
ما همه آنچه را اندوخته ايم و همه آنچه را براى خود جمع کرده ايم، مى گذاريم و مى رويم.
به روشنى پيداست که باور نکرده ايم. باور نکرده ايم؛ مرگ را، رفتن را، سفر از دنيا به آخرت را، ورنه اين چنين گرم ساختن خانه دو روزه مان نمى شديم و اين چنين به رنگارنگى اش نمى انديشيديم و اين چنين در آبادى اش نمى کوشيديم و به خاطر اين رنگارنگى، پا بر بايدها نمى گذاشتيم و رفتن را از ياد نمى برديم. کاش براى باور کردن، گهگاهى سرى به آنها که گذاشته اند و رفته اند، مى زديم!

تا راه چاره باقى است

آدمى جايزالخطاست؛ اشتباه مى کند، به خطا مى افتد و اين خطا را حتى اگر به عمد باشد، مى شود کتمان کرد، پوشاند، پنهان کرد. مى شود عذرخواهى کرد. مى شود راه گريزى جست. مى شود از زير بارش شانه خالى کرد. مى شود از نتيجه تلخ اشتباه به کسى پناه برد. مى شود جبرانش کرد. همه اينها مربوط به زمانى است که تو در دنيا به اشتباهت پى ببرى، اما اگر اشتباه آدمى و خطاکارى اش تا روز حساب در پرونده اش بماند و خود او به حساب خطا و درست اعمالش نرسد، ديگر راه نجاتى نيست؛ چون در روز حساب، نه مى شود پنهان کرد، نه مى شود عذرخواهى کرد، نه مى شود گريخت، نه مى شود خطا را به دوش ديگران انداخت، و نه مى شود به کسى يا کسانى پناه برد. پس تا راه چاره باقى است، براى خطاکارى هامان چاره اى بينديشيم.

بيهوده نيستيم

آيا اين همه آمدن، رفتن و آفريدن، اين همه تولد، زندگى و مرگ، مى تواند بى هدف باشد؟ مى شود همه بى هيچ هدفى متولد شوند، زندگى کنند و بميرند و تمام؟ مى شود اين عالم با اين عظمت و با اين نظم شگفت، بى هيچ هدفى آفريده شده باشد؟ مى شود که ما بيهوده خلق شده باشيم و فردا روزى به سوى خدايمان باز نگرديم و عملمان حساب رسى نشود. مى شود که خداى حکيم، کارهاى بندگانش را بى هيچ کيفر و پاداشى رها کند؟ مى دانيم که چنين نيست؛ به يقين مى دانيم، اما از ياد مى بريم. چنان آسوده و بى خيال و خواب آلوديم که گويى مرگ که از در رسد، پايان همه چيز است. گويى حسابى در راه نيست. گويى بيهوده آمده ايم و بيهوده مى رويم. اما بى شک چنين نيست. بايد باور کرد بايد قدرى بيشتر انديشيد و بايد مهيا شد.

توشه اى براى فردا

شب مى خوابى و صبح آسوده برمى خيزي. چند قدمى پى کسب و کارى و بعد خورد و خوراک و استراحتى، و بعد باز هم کار و تلاش براى موازنه دخل و خرج، و شب خسته و خواب آلود باز سر بر بالش مى گذاري.
اما يک لحظه صبر کن. يک لحظه تأمل کن. سر از اين چرخه مدام در حرکت بيرون آر، فردايى هم هست؛ فردايى که پاى ميزان عمل خواهى ايستاد. آيا تو در اين چرخه مدام هر روزه زندگى ات، به اين فردا هم انديشيده اي؟ شده است که کارهايت را به نام خدا و با نيت خرسندى او به توشه اى براى فردا بدل کني؟ شده است که لابه لاى همه کارهايت، به کوله بار خالى ات هم نگاهى بيندازى و برايش فکرى بکنى، و از هر کارى که مى کنى، تنها با نيتى الهى، گوهرى سنگين براى ميزان عمل فراهم آوري؟ براى فردايى که روز حسرت است؛ روز اى کاش گفتن، و روزى که در آن هيچ چيز جز عمل نيک و نيت پاک امروزت، تو را نجات نمى دهد.

فرداى پرحسرت

لحظه ها آن قدر تند مى گذرند که حسشان نمى کنيم. همه چيز آن قدر يک نواخت، روزمره و گاه کسل کننده است که يادمان مى رود کجاييم و چه مى کنيم. خوابمان مى گيرد، از ياد مى بريم. آن وقت حساب لحظه ها، کارها، انديشه ها و همه چيز از دستمان مى رود. يادمان مى رود که آمده ايم تا برويم. يادمان مى رود که فردايى هست که بايد در آن، حساب تک تک اين لحظه ها را و اين داشته هاى امروزمان را برسند و ما پاسخ بگوييم. چرا آن لحظه ها را هدر دادي؟ با آنچه به تو داديم چه کردي؟ و آن روز، روز حسرت است. وقتى پاداش لحظه هاى خوبى را که به عملى نيک يا به ذکرى گذرانده اى، ببينى، آه مى کشى که چه اندک لحظه هايى را چنين گذرانده اى و چه بسيار را هدر داده اي. کاش يک لحظه ديگر، کاش يک کار نيک ديگر، يک ذکر ديگر، کاش...! بيا راهى پيدا کنيم که فردا کمتر حسرت بخوريم.

گواهان روز حساب

امروز دست تو کار مى کند، پايت گام برمى دارد و زبانت مى گويد. دست کارى مى کند که تو بخواهى، پا قدم در جايى مى گذارد که تو امر کنى و زبان چيزى مى گويد که تو اراده کني. اما فردا در روز سخت حساب، زبان خاموش مى ماند و دست مى گويد. پا مى گويد و همه اعضا مى گويند. هر آنچه را خودشان بخواهند. از آنچه تو با آنها کرده اى و نه آنچه تو امر کنى و تو بخواهي. گويى اينها شاهدانى هستند بر همه لحظه هاى تو که همراه تواند. گواهانى براى روز حساب، که روزى بر همه آنچه ديده اند شهادت مى دهند. پس بهوش که اين گواهان را از ياد نبري. با دست هر چه مى کنى، با پا به هر جا قدم مى گذارى، با چشم هر چه مى بينى، با گوش هر چه مى شنوى و هميشه در همه لحظه ها، به ياد داشته باش که اعضاء خويشتن را به عمل خوب يا بدت گواه و شاهد گرفته اي.