شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)

حکایتهای شگرف از امام حسن مجتبی (علیه السلام)

0 نظرات 00.0 / 5

 

امام حسن علیه السلام و خبر از غیب

در زندگی امام حسن علیه السلام موارد گوناگونی از بیان اخبار غیبی وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می‌شود:
1. زمانی امام حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر در تنگدستی واقع شده بودند. امام حسن علیه السلام یکی از روزهای ماه را نام برد و فرمود در آن روز از طرف معاویه هدایایی به آنان خواهد رسید. درست در همان روز فرستاده معاویه هدایایی برای آنان آورد.
2. روزی امام حسن به افراد خانواده اش فرمود:«من با زهر شهید می‌شوم.» پرسیدند:«چه کسی تو را مسموم می سازد؟» فرمود:«یکی از زنان یا کنیزانم.» گفتند:«از خود دورش کن، و از خانه ات خارجش ساز.» فرمود:«مگر قضای الهی قابل تغییر است؟ اگر او را از خود دور کنم، باز هم کشته شدن من به دست اوست، زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است.» چیزی نگذشت که جعده، همسر امام، به دستور معاویه، امام را با سّمی که در شیر ریخته بود، به شهادت رساند.
3. روزی امام حسن علیه السلام در جایی نشسته بود که کسی وارد شد و گفت:«یابن رسول الله، خانه ات آتش گرفت!» امام فرمود:«نه، خانه من آتش نگرفته است.» پس از مدتی شخص دیگری وارد شد و گفت:«یابن رسول الله، خانه همسایه شما آتش گرفت، و ما یقین کردیم آتش به خانه شما هم سرایت می‌کند اما این اتفاق نیفتاد و آتش خاموش شد.» در زندگی امام حسن علیه السلام موارد گوناگونی از بیان اخبار غیبی وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می‌شود:
1- زمانی امام حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر در تنگدستی واقع شده بودند. امام حسن علیه السلام یکی از روزهای ماه را نام برد و فرمود در آن روز از طرف معاویه هدایایی به آنان خواهد رسید. درست در همان روز فرستاده معاویه هدایایی برای آنان آورد.
2- روزی امام حسن به افراد خانواده اش فرمود:«من با زهر شهید می‌شوم.» پرسیدند:«چه کسی تو را مسموم می سازد؟» فرمود:«یکی از زنان یا کنیزانم.» گفتند:«از خود دورش کن، و از خانه ات خارجش ساز.» فرمود:«مگر قضای الهی قابل تغییر است؟ اگر او را از خود دور کنم، باز هم کشته شدن من به دست اوست، زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است.» چیزی نگذشت که جعده، همسر امام، به دستور معاویه، امام را با سّمی که در شیر ریخته بود، به شهادت رساند.
3- روزی امام حسن علیه السلام در جایی نشسته بود که کسی وارد شد و گفت:«یابن رسول الله، خانه ات آتش گرفت!» امام فرمود:«نه، خانه من آتش نگرفته است.» پس از مدتی شخص دیگری وارد شد و گفت:«یابن رسول الله، خانه همسایه شما آتش گرفت، و ما یقین کردیم آتش به خانه شما هم سرایت می‌کند اما این اتفاق نیفتاد و آتش خاموش شد.» 

 

 

الگوی بزرگواری

روزی یكی از مردم شام وارد مدینه شد و دید امام حسن علیه السلام بر اسبی سوار است ، شروع كرد او را مورد لعنت قرار دهد اما امام علیه السلام چیزی به او نگفت. وقتی بدگوئی او به پایان رسید آن حضرت جلو رفت و بر او سلام كرد و خندید و فرمود: ای پیرمرد گمان می كنم در اینجا غریب باشی و شاید اشتباه گرفته ای.
اگر از آنچه گفتی طلب عفو كنی تو را می بخشیم و اگر از ما در خواستی داشته باشی عطا خواهیم كرد، اگر راهنمائی بخواهی تو را راهنمائی می كنیم و اگر كاری داشته باشی برای تو انجام می دهیم ، اگر گرسنه باشی تو را سیر خواهیم كرد و اگر عریان باشی تو را خواهیم پوشاند، اگر نیازمند باشی تو را غنی می كنیم و اگر مسكن بخواهی تو راجای خواهیم داد، اگر هر حاجتی داری بر آورده می كنیم و اگر مسافری به سوی ما بیا و اثاث خود را نزد ما بگذار و مهمان ما باش تا وقت رفتن آنها را به تو باز می گردانیم زیراما جای وسیع و مال فراوان داریم .
وقتی آن مرد این سخنان امام علیه السلام را شنید گریه كرد و گفت : «اشهدانك خلیفه اللّه فی ارضه ، اللّه اعلم حیث یجعل رسالته» (شهادت می دهم كه تو خلیفه خدا در زمین او هستی خدا بهتر می داند كه رسالتش را در چه كسی قرار دهد) تا به حال تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا در نزد من بودید اما الان تو بهترین خلق خدا نزد من می باشی و اثاث و لوازم خود را به منزل آن حضرت برد و تا زمانی كه درمدینه بود مهمان آن حضرت بود و از معتقدان به محبت او گردید.

 

 

لباس زیبا برای نماز

گویند هنگامی كه امام حسن مجتبی علیه السّلام برای نماز آماده می شد، بهترین لباسهای خود را می پوشید. از آن حضرت پرسیدند: چرا بهترین لباسهای خود را می پوشید؟ امام علیه السّلام در پاسخ فرمود: «انّ اللّه جمیل و یحب الجمال ، فاتحمل لربّی و هو یقول : خذو زینتكم عند كل مسجد.» همانا خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد، پس من نیز لباس زیبا برای راز و نیاز با پروردگارم می پوشم و هم او فرمود: به هنگام رفتن در مسجد خود را به زینت دربرگیرید. بر همین اصل ، طبق روایات مستحب است كه انسان ، برای نماز نیكوترین جامه خود را بپوشد، خود رامعطّر كند و با رعایت نظافت و در كمال طهارت به نماز و راز و نیاز با خدای بزرگ بپردازد.

پاسخ محكم به معاویه

زمان خلافت معاویه بود، او با دسیسه های گوناگون بر مناطق اسلامی مسلط شده بود، آن گونه كه خود را بی رقیب می دانست (چرا كه حضرت علی (علیه السلام) به شهادت رسیده بود و امام حسن (علیه السلام) را نیز به انزوای تحمیلی در مدینه كشانده بودند). معاویه سفری به حجاز كرد، در این سفر به مدینه وارد شد، و در مسجد در میان جمعیت به منبر رفت و سخنرانی كرد، در این سخنرانی به ناسزاگوئی و دهن كجی به مقام مقدس علی (علیه السلام) پرداخت .
امام حسن (علیه السلام) در بین سخنرانی معاویه ، برخاست و پس از حمد و ثنا فرمود: خداوند هیچ پیامبری را به پیامبری مبعوث نكرد مگر اینكه در دودمان او وصی قرار داد، و هیچ پیامبری نبود مگر اینكه دشمنی از مجرمین داشت ، و بی گمان علی (علیه السلام) وصی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و من پسر همین علی (علیه السلام) هستم ، اما تو (ای معاویه) پسر صخر هستی ، جد تو حرب است ولی جدّ من رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است ، مادر تو هند است و مادر من حضرت فاطمه (علیه السلام) است ، جدّه من حضرت خدیجه (علیه السلام) است ، و جدّه تو نثیله است (با توجه به اینكه هند و نثیله به ناپاكی مشهور بودند) .
آنگاه فرمود: فلعن الله الامنا حسبا و اقدمنا كفرا و اخملنا ذكرا: پس ‍ خداوند لعنت كند آن كس را كه در بین ما از نظر حسب و شرافت خانوادگی پست است ، و پیشتاز كفر بوده و غافل از یاد خدا است . ...همه حاضران در مسجد گفتند: آمین . معاویه سرافكنده شد و سخن خود را دیگر ادامه نداد و از منبر پائین آمد.

 

 

شیعه حقیقی

مردی به امام حسن علیه السلام گفت : من از شیعیان شما هستم . 
امام علیه السلام فرمود: ای بنده خدا اگر مطیع امر و نهی ما هستی راست می گوئی و اگر این گونه نیستی با ادعای مقام بلند تشیع كه از آن بهره مند نیستی برگناهان خود نیفزا و به نگو من از شیعیان شما هستم . بلكه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیكی و بسوی نیكی هستی .

 

 

شفاعت دو کودک

عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، حسن و حسین (علیه السلام) كودك بودند شخصی گناهی كرد و از شرم آن گناه ، مدتی مخفی شد و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نمی آمد تا اینكه آن شخص ، حسن و حسین (علیه السلام) را دید، آن دو را بر دوش ‍ خود سوار كرد و با همان حال به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض كرد:
من گنهكارم ، در پناه خدا، و این دو آقازاده به حضور شما آمده ام تا مرا ببخشید رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وقتی كه آن منظره را دید، آنچنان خندید كه دستش را بر دهانش گذاشت ، سپس به آن مرد گنهكار فرمود: برو جانم تو آزاد هستی آنگاه به حسن و حسین فرمود: آن شخص در مورد عفو گناه خود، شما را شفیع قرار داد، در این هنگام آیه 64 سوره نساء نازل شد: «... ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروالله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما» و اگر گنهكاران كه بر اثر گناه به خود ستم كردند، به نزد تو (ای پیامبر) می آمدند و از خدا طلب آمرزش می كردند و پیامبر هم برای آن ها استغفار می كرد، خدا را توبه پذیر و مهربان می یافتند.

 

 

داوری امام حسن (علیه السلام)

عصر خلافت امام علی (علیه السلام) بود، قصابی را كه چاقوی خون آلود در دست داشت ، در خرابه ای دیدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصی افتاده بود، قرائن نشان می داد كه كشنده او همین قصاب است ، او را دستگیر كرده و به حضور امام علی (علیه السلام) آوردند. امام علی (علیه السلام) به قصاب گفت : در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داری ؟ قصاب گفت : من او را كشته ام . 
امام بر اساس ظاهر جریان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص ، اعدام كنند. در این حال كه ماءمورین ، او را به قتلگاه می بردند، قاتل حقیقی با شتاب به دنبال ماءمورین دوید و به آنها گفت : عجله نكنید و این قصاب را به حضور امام علی (علیه السلام) بازگردانید. مأمورین او را به حضور علی (علیه السلام) باز گرداندند، قاتل حقیقی به حضور علی (علیه السلام) آمد و گفت : ای امیر مؤمنان ! سوگند به خدا، قاتل آن شخص این قصاب نیست ، بلكه او را من كشته ام .
امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودی من او را كشته ام ؟ قصاب گفت : من در یك بن بستی قرار گرفتم كه غیر از این چاره ای نداشتم ، زیرا افرادی مانند این ماءمورین ، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوی خون آلود بدست دیدند، همه چیز بیانگر آن بود كه من او را كشته ام ، از كتك خوردن ترسیدم و اقرار نمودم كه من كشته ام ، ولی حقیقت این است كه من گوسفندی را نزدیك آن خرابه كشتم ، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوی خون آلود در دستم بود، به آن خرابه برای تخلّی رفتم ، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا دیدم ، در حالی كه دهشت زده شده بودم ، برخاستم ، در همین هنگام این گروه به سر رسیدند و مرا به عنوان قاتل دستگیر نمودند.
امیرمؤمنان علی (علیه السلام) فرمود: این قصاب و این شخص كه خود را قاتل معرفی می كند را به حضور امام حسن (علیه السلام) ببرید تا او قضاوت نماید. ماءمورین آنها را نزد امام حسن (علیه السلام) آوردند و جریان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (علیه السلام) فرمود: به امیر مؤمنان علی (علیه السلام) عرض كنید، اگر این مرد قاتل ، آن شخص را كشته است ، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است ، و خداوند در قرآن می فرماید: «و من احیاها فكانّما احیا الناس جمیعا.» و هر كس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئی همه مردم را نجات بخشیده است (مائده 32).
آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و دیه مقتول را از بیت المال به ورثه او عطا فرمود. به این ترتیب ، ارفاق و تشویق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگی كرد و موجب نجات یك نفر بی گناه گردید، و با این كار جوانمردانه اش ، تا حدود زیادی گناه خود را جبران نمود.

 

 

شجاعت امام حسن (علیه السلام)

جنگ جمل در بصره بین سپاه علی (علیه السلام) و سپاه طلحه و زبیر، در گرفت ، آتش ‍ جنگ شعله ور گردید، امیر مؤمنان علی (علیه السلام) پسرش محمّد حنفیّه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمود: با این نیزه به دشمن حمله كن ، محمّد حنفیّه به سوی دشمن حركت كرد، ولی در برابر گردان بنوضبّه قرار گرفت ، و نتوانست كاری انجام دهد، عقب نشینی كرد و به حضور پدر بازگشت ، هماندم امام حسن (علیه السلام) بر جهید و نیزه را از او گرفت و به میدان شتافت و مقداری با دشمن جنگید و باز گشت ، در حالی كه نیزه اش خون آلود بود. محمّد حنفیّه وقتی كه دلاوری امام حسن (علیه السلام) را دریافت ، صورتش (از شرمندگی) سرخ شد، امام علی (علیه السلام) به محمّد حنفیّه فرمود: «لا تانف فانّه ابن النبی و انت ابن علی .»
سرافكنده نباش ، زیرا حسن (علیه السلام) پسر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است تو پسر علی هستی .

 

 

گل رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) 

حافظ ابونعیم اصفهانی از ابوبكر روایت می كند كه گفت : پیامبر (صلی الله علیه وآله) در نماز بود، وقتی كه به سجده رفت ، امام حسن (علیه السلام) كه كودك بود آمد و بر پشت جدش رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نشست ، رسول خدا آنقدر سجده را طول داد تا امام حسن (علیه السلام) پائین آمد، بعد از نماز ابوبكر به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) عرض كرد: ای رسول خدا چطور در نماز این چنین به این كودك مدارا می كنی پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: ان هذا ریحانتی و ان ابنی هذا سید: این كودك گل من است، و این پسرم آقا است .

 

 

پاسخ به سوال یهودی

امام حسن(علیه السلام) در عین اینكه پارسا و عابد بود و بیست بار پیاده از مدینه به مكه برای انجام مناسك حج رفت ، و سه بار همه اموال خود را صدقه داد، خوشپوش و با وقار و آراسته بود. روزی با لباس خوب و تمیز سوار بر قاطر زیبا از منزل بیرون آمد، و با شكوه و نورانیت خاصی در كوچه های مدینه می گذشت و به بیرون شهر می رفت . یك نفر یهودی نزدیك آمد و عرض كرد: سوالی دارم ، امام فرمود: بپرس .
او گفت : جدت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «الدنیا سجن المومن و جنه الكافر» دنیا برای مؤمن ، زندان است و برای كافر بهشت . ولی اینك می بینم تو از مواهب دنیا بهره مندی ولی من در سختی هستم ! امام حسن (علیه السلام) فرمود: این تصور تو غلط است كه مؤ من باید از همه چیز محروم باشد، و اگر تو مقام ارجمند مؤ من را در بهشت با جایگاه پست جهنم برای كافر را مقایسه كنی ، و با دنیای مؤ من و كافر بسنجی بخوبی درمیابی كه سخن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دست كه دنیا برای مؤ من زندان است و برای كافر بهشت می باشد.

 

 

دعای خیر امام حسن (علیه السلام)

امام حسن (علیه السلام) چندین بار از مدینه پیاده به مكه برای انجام حج رفت در یكی از این سفرها كه از مدینه به سوی مكه راه افتاد، پاهایش بر اثر پیاده روی روی ریگهای خشك و سوزان ، ورم كرد. شخصی به آن حضرت عرض كرد: آقا اگر كمی سوار می شدید، پاهایتان بهتر می شد. امام فرمود: خیر وقتی به منزلگاه بعدی رسیدیم ، مرد سیاه چهره روغن فروشی پیدا می شود كه فلان روغن را دارد آن را برایم بخر، به پاهایم می مالم خوب می شود.
عده ای عرض كردند: پدران و مادرانمان بفدایت در پیش منزلی سراغ نداریم كه در آنجا روغن بفروشند. امام به راه خود ادامه داد، چند ساعتی نگذشته بود كه همان مرد روغن فروش پیدا شد، امام فرمود: نزد او بروید و روغن را خریداری كنید نزد او رفتند و روغن خواستند، او گفت : برای چه كسی می خواهید؟ گفتند برای امام حسن (علیه السلام). روغن فروش گفت : مرا نزد آن حضرت ببرید وقتی كه او را به حضور امام حسن (علیه السلام) بردند به امام عرض كرد: من نمی دانستم روغن را برای شما می خواهند و من حاجتی به تو دارم و آن اینكه دعا كن خداوند فرزند نیكوكار و پرهیزكاری به من بدهد، من وقتی از وطن بیرون آمدم همسرم نزدیك زایمانش بود.
امام حسن (علیه السلام) فرمود: خداوند پسر سالمی كه پیرو ما است به تو خواهد داد. وقتی روغن فروش به منزلش رفت ، دید خداوند پسر سالمی به او داده است . همان پسر وقتی بزرگ شد به سید حمیری معروف گردیده و از شیعیان راستین و شاعران آزاده بود كه در هر فرصتی از امامان اهلبیت (علیهم السلام دفاع و حمایت می نمود، و فضائل علی (علیه السلام) را به قصیده در آورده بود و می خواند و هنگام مرگ علی (علیه السلام) ببالینش آمد.
نام او اسماعیل بن محمد بود امام صادق (علیه السلام) به او فرمود: مادرت تو را سید نامید و این نام زیبنده تو است زیرا تو سید شاعران هستی . روزی اشعاری درباره مصائب امام حسین (علیه السلام) در حضور امام صادق (علیه السلام) خواند، قطرات اشك از دیدگان امام سرازیر شد و صدای گریه از منزل آن حضرت برخاست ، سرانجام امام (علیه السلام) امر به خودداری كرد.

 

 

معیار ارزش

روزی معاویه به امام حسن (علیه السلام) گفت : من از تو بهترم امام فرمود: چرا؟ او گفت : بخاطر اینكه مردم دور من اجتماع كرده اند. 
امام فرمود: هیهات ، هیهات (چقدر این سخن تو دور از حقیقت است) ای فرزند جگر خوار! آنان كه به دور تو جمع شده اند دو دسته اند:
1 - از روی زور و اجبار، در دور تواند 
2 - از روی آزادی و اختیار، دسته اول بر اساس فرموده خداوند در قرآن معذورند. اما دسته دوم ، گنهكارند و از فرمان خدا نافرمانی كرده اند. حاشا كه من به تو بگویم : من بهتر از تو هستم زیرا در تو خوبی نیست تا من خوب تر از تو باشم ، ولی بدان كه خداوند مرا از صفات پست دور ساخته و تو را از صفات نیك انسانی دور است .

 

 

نیرنگ معاویه

معاویه برای جذب مردم به حكومت طاغوتی خود می گفت : بنی هاشم ، به سخاوت معروفند وقتی كه دست از سخاوت و بخشش بردارند شباهت خود را به قوم خویش از دست می دهند زبیری ها به شجاعت معروفند، وقتی كه دست از شجاعت بكشند، شباهت خود به قوم خویش ‍ را از دست می دهند. قبیله مخزومی به تكبر معروفند، وقتی كه دست از این صفت بردارند به قومشان شباهت ندارند. و بنی امیه به حلم و بردباری معروف است، اگر از آن دست بكشند از شباهت به قوم خود، دست كشیده است . امام حسن (علیه السلام) وقتی این گفتار را (توسط افرادی) شنید فرمود:
معاویه چه زیركانه سخن گفته است ؟ (و چه نیرنگی به كار برده) خواسته با این بیان ، بنی هاشم همه اموال خود را به دیگران ببشخند و در نتیجه تهیدست شوند و همین فقر باعث فلاكت آنها گردد. و زبیری ها، دست به شمشیر ببرند و همدیگر را بكشند و سرگرم آن شوند و مخزومی ها نیز با تكبر خود مردم را از خود برانند، در نتیجه همگی مورد خشم مردم شوند، ولی بنی امیه محبوب مردم گردند. به این ترتیب امام (علیه السلام) با افشاگری نقشه معاویه را نقش بر آب كرد.

 

 

طاغوت شكن

پس از شهادت امام علی (علیه السلام) معاویه كم كم بر همه جهان اسلام مسلط شد، روزی با دارو دسته خود به كوفه آمد، طرفدارانش به او گفتند: حسن بن علی(علیه السلام) در نظر مردم كوفه بسیار محترم و محبوب است ، خوب است شما به منبر بروی و در و خطبه خود كاری كنی كه آن حضرت از چشم مردم بیفتد.
امام حسن (علیه السلام) از جریان آگاه شد، در مسجد پیش دستی كرد و قبل از سخنرانی معاویه برخاست و خطاب به مردم كرد و فرمود: ای مردم آیا اگر شما همه جهان را بگردید كسی را غیر از من و برادرم حسین (علیه السلام) می یابید كه جدش رسول خدا (صلی الله علیه وآله) باشد؟ ما برای حفظ خونهای مردم دست از جنگ كشیدیم و حكومت در دست این طاغوت - اشاره به معاویه - قرار گرفت و این جز فتنه ای تا وقتش نمی یابم . معاویه گفت : منظورت چیست ؟ 
امام حسن (علیه السلام) فرمود: منظورم همان است كه خدا خواسته است . معاویه به خشم آمد و بالای منبر رفت و در خطبه خود از علی (علیه السلام) و آل علی (علیه السلام) بدگویی كرد. امام حسن (علیه السلام) از پای منبر برخاست و خطاب به معاویه فرمود: ای فرزند زن جگر خواره آیا امیرمؤ منان(علیه السلام) را سبب می كنی به او ناسزا می گویی با اینكه پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: كسی كه به علی (علیه السلام) ناسزا بگوید به خدا ناسزا گفته و خداوند چنین فردی را تا ابد وارد دوزخ می كند. آنگاه امام از روی بی اعتنایی به معاویه پشت كرد و به طرف منزل آمد و دیگر به آنجا برنگشت.

 

 

ترحم بر حیوانات

نجیح گوید: حسن بن علی علیه السلام را دیدم كه مشغول خوردن غذا بود و سگی روبروی او قرار گرفته بود، هر لقمه ای كه می خورد یك لقمه هم به آن سگ می داد. عرض كردم : یابن رسول اللّه ! این سگ را از خود دور نمی كنی ؟ حضرت فرمود: رهایش كن زیرا من از خداوند حیا می كنم كه جانداری به من نگاه كند و من بخورم و به او نخورانم .

 

 

خوش برخوردی

امام حسن علیه السلام دوستی شوخ طبع داشت . روزی به خدمت او رسید. امام علیه السلام فرمود: شب را چگونه صبح كردی ؟ او در جواب گفت : یابن رسول اللّه ! شب را بر خلاف رضای خود و خدا و شیطان به صبح آوردم . امام علیه السلام خندید و فرمود چگونه ؟ عرض كرد: خدای عزوجل دوست دارد كه او را اطاعت كنم و مرتكب معصیت او نشوم و من چنین نیستم و شیطان دوست دارد معصیت خدا كنم و او را اطاعت نكنم و این چنین هم نیستم و خودم دوست دارم هرگز نمیرم و این گونه نمی باشم . از این داستان استفاده می شود كه امام علیه السلام با همه ابهت و بزرگی كه داشتند به گونه ای با دیگران برخورد می كردند كه آنها براحتی در محضر او بلكه با خود او شوخی می كردند و حضرت گوش می دادند و می خندیدند.

 

 

جود و بخشش

روزی مردی در برابر امام حسن علیه السلام ایستاد و گفت : ای پسر امیر المؤ منین ! به خدائی كه به تو نعمت بخشیده است قسم می دهم كه حق مرا از دشمنم بگیری كه بسیار مستبد و ظالم است ، نه به پیر مرد احترام می گذارد و نه به كودك رحم می كند. امام علیه السلام كه تكیه داده بود با شنیدن سخنان او از جا حركت كرد و گفت : دشمن تو كیست تا حقت را از او بگیرم ؟ آن مرد گفت : فقر. امام علیه السلام مدتی سر به زیر انداخت ، آنگاه سرش را بسوی خادم خود بلند كرد و به او فرمود: آنچه پول نقد هست بیاور. خادم پنجاه هزار درهم آماده كرد. امام علیه السلام فرمود: همه را به آن مرد بده ، سپس به او فرمود: به همان قسمهائی كه به من دادی قسمت می دهم كه هرگاه دشمن ظالم تو دوباره آمد به نزد من آیی .

 

 

قطع رابطه با دشمن

معاویه كه مروان بن حكم را فرماندار مدینه قرار داده بود روزی برای او نامه نوشت كه دختر عبداللّه بن جعفر(برادر زاده امیر المؤ منین علیه السلام) را برای پسرش یزید خواستگاری كند و اضافه كرده بود كه هر مقدار پدرش مهریه تعیین كند می پذیرم و هر اندازه بدهی داشته باشد می پردازم ضمن اینكه این وصلت سبب صلح بین بنی هاشم و بنی امیه خواهد شد. مروان را بدنبال عبداللّه بن جعفر فرستاد تا دختر او را به عقد یزید در آورد اما عبداللّه گفت : اختیار دختران ما با حسن بن علی علیهماالسلام است و باید با او صحبت كنی .
مروان نزد امام علیه السلام رفت تا برای یزید خواستگاری كند. امام علیه السلام فرمود: هر كس را می خواهی جمع كن تا نظر خود را در آن جمع بیان كنم . بزرگان طایفه بنی هاشم و بنی امیه جمع شدند آنگاه مروان برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند گفت : معاویه به من دستور داده است تا زینب دختر عبداللّه بن جعفر را برای یزد بن معاویه خواستگاری كنم و گفته است : هر اندازه پدرش مهریه تعیین كند می پذیرم و هر مقدار پدرش قرض داشته باشد ادا می كنم و این وصلت سبب صلح دو طایفه بنی امیه و بنی هاشم می گردد.
یزید بن معاویه همسر بی نظیری است و به جان خودم سوگند افتخار شما به یزید بیش از افتخار یزید به شماست ، یزید كسی است كه به بركت چهره او از ابر طلب باران می شود! سپس سكوت كرد و در جائی نشست . امام حسن علیه السلام پس از حمد و ثنای خداوند فرمود: اما در مورد مهریه كه گفتی هر مقدار پدرش تعیین كند، ما بیش از سنت پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله كه برای دختران و خویشاوندان تعیین می كرد نمی خواهیم .
اما درباره ادای قرض پدرش ، چه وقت زنان ما قرضهای پدرانشان را ادا كرده اند كه زینب چنین كند؟ اما درباره صلح طایفه بنی هاشم و بنی امیه دشمنی ما با شما برای خدا و در راه خداست ، بنابراین بخاطر دنیا با شما صلح نخواهیم كرد. و اما اینكه افتخار ما به یزید بیش از افتخار یزید به ما است اگر ارزش حكومت بر مردم بیش از ارزش نبوت از سوی خداوند است ما به یزید افتخار می كنیم اما اگر نبوت ارزش بیشتری از حكومت دارد او باید به وجود ما افتخار كند.
اما این كه گفتی به بركت چهره یزید از ابر طلب باران می شود این حرف جز برای اهلبیت رسول اللّه صحیح نمی باشد و تنها به بركت چهره آنها طلب باران می شود. نظر ما بر این است كه دختر عبداللّه را به عقد پسر عمویش قاسم بن محمد بن جعفر در آوریم و من هم اكنون او را به عقد قاسم در آوردم و مهریه او را یك زمین مزروعی در مدینه قرار دادم كه ده هزار دینار آن را می خرند و این زمین برای آنها كافی است . مروان گفت : آیا این گونه با ما صحبت می كنید؟ 
امام حسن علیه السلام فرمود: هر یك از این پاسخها در برابر هر یك از سخنان شماست . مروان كه در انجام ماموریت خود شكست خورد مسائلی كه گذشته بود را طی نامه ای به معاویه اطلاع داد.

 

 

توجه به خدا

امام حسن علیه السلام وقتی وضو می گرفت اعضای بدنش می لرزید و رنگش زرد می شد. گفته شد چرا به هنگام وضو اعضای بدن شما می لرزد و رنگ چهره شما زرد می شود؟ حضرت فرمود: حق است بر هر كسی كه در برابر پروردگار می ایستد رنگش زرد شود و اعضایش به لرزه در آید. و هر گاه به درب مسجد می رسید سر خود را بالا می كرد و می گفت : «الهی ضیفك ببابك یا محسن قداتاك المسیئی ، فتجاوز عن قبیح ماعندی بجمیل ما عندك یا كریم .» خدایا مهمان تو به درب خانه توست ، ای نیكوكار! گنهكار بسوی تو آمد پس به خوبیهای خود از بدیهای من در گذر.

 

 

سر سفره امام مجتبی (علیه السلام)

عربی كه صورتش خیلی زشت و قبیح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبی آمد و از روی حرص تمام غذا را خورد و تمام كرد. امام حسن علیه السلام كه كرامتش برای همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسید: تو عیال داری یا مجردی ؟ گفت : عیالمندم ، فرمود: چند فرزند داری ؟ گفت : هشت دختر دارم كه من به شكل از همه زیباترم ، اما ایشان از من پرخورترند. امام تبسم فرمود: و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: این قسمت تو و زوجه ات و هشت دخترت باشد.

 

 

غذای بهشتی

قبیصه روایت می كند كه با حسن بن علی(علیه السلام) می رفتیم وآن جناب روزه بود (البته روزه در سفر جایز نیست وشایددر همان روز حركت روزه بوده اند واز مدینه بیرون رفته اند )وهیچ توشه وآبی وهیچ چیزی جز مركب سواری همراهش نبود.
وقتی شفق (بقیه نور خورشیدكه در طرف مغرب تا حدود یك ساعت ونیم از شب باقی است) پنهان شد ونماز عشا راخواند، درهای آسمانی باز شد و قندیل هایی آویخته شد و فرشته هایی غذاها و میوه ها وتشت ها و آفتابه ها را آوردند وغذاها چیده شد واز هر گرم و سردی آوردند و ما هفتاد نفربودیم. با آن جناب خوردیم تا همه سیر شدیم و بدون آن كه چیزی كم شود دوباره بالارفت.

 

 

درخت خشك رطب داد

صفار وقطب راوندی و دیگران از حضرت صادق (علیه السلام)روایت كرده اند كه «امام حسن (علیه السلام)در یكی از سفرها كه به عمره میرفت.مردی از فرزندان زبیر در خدمت آن حضرت بود و به امامت آن حضرت اعتقاد داشت در یكی از منازل بر سر آبی فرود آمدند نزدیك آن آب درختان خرما بود كه از بی آبی خشك شده بودند برای آن حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر در زیر درخت دیگردر برابر آن جناب آن مرد نگاهی به بالای كرد وگفت :اگر این درخت خشك نشده بود از میوه آن میخوردیم .حضرت فرمود رطب میخواهی؟ گفت :بلی . حضرت دست به سوی آسمان بلند كرد و دعایی كرد آن مرد نفهمید ناگاه آن درخت به اعجاز آن جناب سبز شد برگ آورد ورطب در آن به وجود آمد شتربانی كه همراه ایشان بود گفت :به خدا سوگند جادو كرد. حضرت فرمود : وای بر تو این جادو نیست حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب كرد .» پس آن مقداررطب از آن درخت چیدند كه برای همه اهل قافله بس بود .

 

 

پاسخ نیكی

انس بن مالك گوید: كنیزی از امام حسن (علیه السلام) شاخه گلی را به حضور آن حضرت آورد و اهداء نمود، امام حسن (علیه السلام) آن شاخه گل را گرفت و به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم من به حضرت عرض كردم ، با اهداء یك شاخه گل ناچیز او را آزاد كردی ؟ امام در پاسخ فرمود: خداوند ما را (در قرآن) چنین ادب كرده و فرموده : «اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها؛ هر گاه كسی به شما تحیت گوید، پاسخ آن را به طور بهتر بدهید سپس فرمود: تحیت بهتر همان آزاد كردن او است .»

 

 

منابع:

چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران / یدالله بهتاش
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت

منبع: راسخون

 

نظر خود را اعلام كنید

نظرات كاربران

نظری وجود ندارد
*
*

شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)