شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)

حكايت ميرغضب و نان و نمك مجرم‏

0 نظرات 00.0 / 5

 

حكايت كرده‏اند كه سلطانى بر فردى غضب كرد و به ميرغضب خود دستور داد سر او را قطع كند. ميرغضب مجرم را بيرون آورد و به او گفت: آماده شو، مى‏خواهم سر از بدنت جدا كنم! مجرم گفت: ميرغضب، معمولًا كسانى‏كه مى‏خواهند كشته شوند چند تقاضا مى‏كنند. من يك تقاضا بيشتر ندارم؛ نه مى‏خواهم زن و بچه‏ام را ببينم، نه اجازه‏

خواندن دو ركعت نماز مى‏خواهم، و نه مى‏خواهم كسى را پيدا كنم تا شفاعت مرا بكند، بلكه گرسنه‏ام و دلم نمى‏خواهد در حال گرسنگى كشته شوم. اگر ممكن است مقدارى غذا براى من بياور، ولى غذايى كه مرا سير كند!

مير غضب گفت: من پول ندارم و غذاى حاضر هم نداريم.

مغضوب گفت: من خودم پول دارم. و بعد مقدارى پول به او داد.

ميرغضب پول را گرفت و غذاى خوشمزه‏اى آماده كرد و آورد. مغضوب شروع به خوردن كرد و در همان حال مى‏گفت: به به! دستت درد نكند! ممنونم! عالى است! يك لقمه هم تو بخور!

ميرغضب گفت: گرسنه نيستم.

مغضوب گفت: خيلى بد است كه انسان مشغول خوردن غذاى خوشمزه‏اى باشد و كسى نگاهش كند و چيزى نخورَد. من طبعم قبول نمى‏كند. از اين رو، ميرغضب هم مشغول خوردن غذا شد. بعد كه غذا تمام شد، گفت: آماده‏اى گردنت را بزنم؟ مغضوب گفت: آيا مردانگى است كه نمك مرا بخورى و گردن مرا بزنى؟

ميرغضب رو به او كرد و گفت: اى مجرم، ماهرانه مچ مرا گرفتى!

از قضا، ميرغضب از آن دسته آدم‏هايى بود كه روح مردانگى دارند. لذا، دستش را روى چشمانش گذاشت و سرش را برگرداند و به مجرم گفت: برو! تو آزادى! هر چند خودم گرفتار شوم.

نظر خود را اعلام كنید

نظرات كاربران

نظری وجود ندارد
*
*

شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)