كرامت هاى حضرت مهدى (عليه السلام)


نيمه شعبان و مسجد مقدّس جمكران
شغل من رانندگى است و سى سال است كه در اين كار هستم. تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابان ها رفت و آمد مى كردم.
يك روز صبح هرچه كردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم. اوّل فكر كردم كه پاهايم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم كه زانوهايم مثل چوب خشك شده است.
همان موقع اوّلين كسى را كه صدا زدم، امام زمان(عليه السلام)بود. بدون هيچ اختيار و كنترلى توى رختخواب افتادم.
بچه ها اطرافم جمع شدند و مضطربانه علت را از من مى پرسيدند، امّا من فقط مى گفتم: «نمى دانم . . . نمى دانم».
حدود 18 روز در منزل بسترى بودم و درد مى كشيدم. پيش هر دكترى كه به فكرمان مى رسيد، رفتيم. در نهايت وقتى از همه جا مأيوس شديم به امام زمان و چهارده معصوم(عليهم السلام) متوسّل شدم. بالاخره بعد از مراجعه به يكى از دكترها قرار شد كه پايم را عمل كنند. چند روز بعد كه غروب شب نيمه شعبان بود، بى اختيار اشكم جارى شد و به همسرم گفتم: «امشب عيد است، چراغ ها را روشن كن!»
كليدهاى ايوان را هم خودم روشن كردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم. آن شب، شب عجيبى بود; حال خاصّى داشتم. اشك از حصار چشمانم رها مى شد و روى سينه ام مى ريخت. تنها اميدم امام زمان(عليه السلام) بود. در خيالم كبوتر دل شكسته ام را به طرف جمكران پرواز دادم و پشت در سبز رنگ مسجد ايستادم و از بين شبكه هاى در به گنبد و گلدسته مسجد خيره شدم و با خودم زمزمه مى كردم.
صبح، دخترم آمد و با حالتى بغض آلود گفت: «بابا! ديشب كه تولّد امام زمان(عليه السلام)بود، خواب ديدم دكترى آمد و خواست پاهاى تو را مالش دهد. يك مرتبه آقا سيّدى جلو آمد و گفت كه بگذاريد من پايش را بمالم» و همان طور كه گريه مى كرد، ادامه داد:
«بابا! به دلم يقين شده است كه بايد به جمكران برويم. من نذر كرده ام براى حضرت آش بپزيم».
گفتم: «عزيزم! من خودم براى امام زاده سيّد على نذر كرده ام».
سرانجام با اصرار دختر و ديگر بچه هايم راضى شديم تا به مسجد مقدّس جمكران برويم و در آن جا نذرمان را ادا كنيم. وسايل لازم را تهيه كرديم. من در حالى كه خوابيده بودم، كمى از سبزى ها را پاك مى كردم.
گفتم مرا به حمام ببرند. چون مى خواستم با بدن پاك وارد مسجد شوم. صبح كه مى خواستم بلند شوم تا به طرف جمكران حركت كنيم، درد پاهايم بيش تر شد; طورى كه اصلاً نمى توانستم از جا بلند شوم. فريادى از درد كشيدم و گفتم:
«يا صاحب الزمان! من مى آيم، امّا اگر خوبم نكنى، بر نمى گردم!»
وقتى از ماشين پياده شديم، همسرم تا وسط حياط مسجد دستم را گرفت. به او گفتم: «مرا رها كنيد و برويد نذرى را آماده كنيد!»
وارد مسجد شدم. جاى خالى نبود. تمام مسجد مملوّ از نمازگزار بود. خودم را با هر سختى كه بود كنار ستونى رساندم. همان جا روى زمين افتادم و از درد پا ناله مى كردم. گفتم: «يا امام زمان! شفايم را از تو مى خواهم».
از شدت خستگى و درد خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم كسى تكانم مى دهد و مى گويد يك قرآن بردار و به سر و صورت و سينه ات بگذار. اطاعت كردم. بعد قرآن را زير بغل گذاشتم. ـ كسانى كه اطرافم بودند، مى گفتند: آن موقع كه در خواب بودى، پاهايت را به زمين مى كوبيدى ـ .
ناگهان سراسيمه از خواب پريدم و شروع به دويدن كردم. درِ مسجد را گم كرده بودم. محكم به ديوار برخورد كردم. وقتى درِ خروجى را نشانم دادند، چنان با عجله حركت مى كردم كه چند مرتبه زمين خوردم و بلند شدم. اصلا احساس درد نمى كردم. به حمد خدا و با عنايت امام زمان(عليه السلام)شفا گرفتم و الآن هيچ گونه مشكلى ندارم.( [1] )
] دكتر توانانيا، پزشك دارالشفاى حضرت مهدى(عليه السلام) درباره شفاى برادر ح .ن با دكتر سعيد اعتمادى تماس گرفت و نتيجه را چنين اعلام كرد:
در تاريخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دكتر سعيد اعتمادى تماس حاصل شد و وقوع معجزه و ابعاد پزشكى آن با ايشان در ميان گذاشته شد. همچنين از ايشان خواستيم تا از نزديك شخص مورد نظر را معاينه كند و نظريه كارشناسى خود را بيان نمايد. ايشان هم اين گونه ابراز داشت كه بعد از معاينه بيمار و مشاهده «ام .ار .آى» و از بين رفتن همه نشانه هاى واضح ديسكوپاتى، نتيجه گرفته مى شود كه اين مورد، يك معجزه كاملا واقعى و غير قابل انكار است.

شفا در جمكران
در آينه ها زلالِ نورش جارى است***در مسجد جمكران حضورش جارى است
از خلوت عشّاق دل افروخته نيز***انوار دل آراى ظهورش جارى است( [2] )
سيزده سال پيش كه 36 ساله بودم به مرضى دچار شدم كه آن موقع شناخته شده نبود. بعد از چند سال كه دستگاه «ام .آر .آى» را به رفسنجان آوردند، متوجه شديم بيمارى من «M.S»، يعنى همان ناراحتى مغز واعصاب است.
يكى از پاهايم فلج شده بود و چند سالى در رنج و زحمت بودم. پزشك معالجم، دكتر عبّاس قربانى از تمام جزئيات بيمارى من با خبر است.
پانزده روز پيش، سه شنبه و چهارشنبه به مشهد مقدّس رفتيم كه مقارن با شهادت امام موسى كاظم(عليه السلام) بود. يك هفته بعد از آن كه به اصفهان برگشتيم، مصادف با سوم شعبان، ميلاد با سعادت حضرت امام حسين(عليه السلام)بود از آن جا به قم آمديم و به جمكران رفتيم.
براى اوّلين بار بود كه همراه دوستان به آن مكان مقدّس مى رفتم. با دلى شكسته و پر اميد وارد مسجد شدم. به تنهايى قادر به حركت نبودم و دوستان كمكم مى كردند. وقتى وارد حرم حضرت معصومه(عليها السلام)شده بوديم، جوراب از پاى چپم كه فلج بود، روى زمين افتاد. وقتى هم كه از حرم خارج مى شديم نيز همان اتفاق افتاد. داخل مسجد جمكران هم آن اتفاق تكرار شد.
اين مسأله خيلى برايم تعجّب آور بود. وقتى نمازم را خواندم، پاهايم درد شديدى گرفت كه تا آن موقع چنان دردى را احساس نكرده بودم. دوستانم مى گفتند كه رنگم مثل گچ سفيد شده است.
با كمك دوستان از مسجد بيرون آمدم. گفتم كه دستم را رها كنند، ولى آنها مرا محكم گرفته بودند. ناگهان فرياد زدم: «پايم! . . . پايم!» و دستم را كشيدم و شروع به دويدن كردم.
دوستان هم دنبالم مى دويدند. وقتى به من رسيدند، خودم را مقابل مسجد انداختم و زمين را مى بوسيدم. همراهانم تازه متوجه شده بودند كه حضرت مرا شفا داده است. آنها هم مثل من، خود را روى زمين انداختند و به محضر مبارك امام زمان(عليه السلام)اظهار ارادت مى كردند.
به حمد خدا و باعنايت امام زمان(عليه السلام) مرضى كه به هيچ عنوان قابل مداوا نبود، بهبود يافت; با اين كه شوهرم هر كار لازمى را انجام داده بود و حتّى پرونده پزشكى ام رابه كشورهاى آمريكا، انگليس، چين و ژاپن فرستاده بود و تصميم داشت چنانچه درمان ممكن باشد همه زندگى مان را دراين راه خرج كند، امّا در نهايت جواب منفى گرفته بوديم. الآن هم با لطف امام زمان(عليه السلام)در كمال صحّت و سلامت مشغول زندگى هستم.
] خانم م .ش اين قضيّه را در سال 1377 براى دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران نقل كرده است. بعد از دو سال، وقتى كه از وضعيّت جسمانى ايشان جويا شديم، اظهار داشت:
به حمدللّه اكنون از نظر جسمى در كمال صحّت و سلامت هستم و از نظر روحى نيز حالم بسيار عالى است و مشغول زندگى روزمرّه هستم. اين عنايت باعث تحوّل در زندگى من و خانواده و اطرافيانم شده است. به شكرانه اين عنايت هر هفته براى عرض ارادت به آقا امام زمان (عليه السلام)، به جمكران مى آيم.
] دكتر عسكرى، متخصص اعصاب و روان در رابطه با شفاى خانم م .ش مى گويد:
با توجه به بيمارى ايشان كه «ام .آر .آى» تشخيص «M.S» را تأييد كرده است، بهبودى كامل بيمارى حقيقتاً غير طبيعى است و نامبرده مورد لطف خداوند قرار گرفته است.( [3] )

انفجار مهيب
ماه مبارك رمضان بود. موقع افطار صداى مهيبى همه ما را از جا بلند كرد. با عجله خود را به پايين پلّه ها رسانديم. فرزندم بر اثر انفجار ترقه به سختى مجروح شده بود. سوختگى اش آن قدر شديد بود كه صورتش قابل شناسايى نبود. نگران و ناراحت او را به بيمارستان شهيد مطهرى رسانديم. آن شب مجبور شدم به خانه برگردم. صبح كه به بيمارستان رفتيم، او را نشناختم. سر و صورتش را پانسمان كرده بودند.
چند روز بعد رئيس بيمارستان، دكتر كلانترى به من گفت: «بيمار شما وضع وخيمى دارد. درصد سوختگى او خيلى بالا است كه متأسفانه امكان زنده ماندن فرزندتان بسيار كم است!».
او را به خانه برديم در حالى كه دل از همه جا و همه كس كنده و تنها دست نياز به حلقه اتصال الهى گره زده بوديم. دو هفته بود كه او را با سرُم تقويت مى كرديم و از او پرستارى مى نموديم. فرزندم هر روز ضعيف تر مى شد و همه وجودش رفته رفته آب مى شد. براى شفاى فرزندم گوسفندى را نذر امام زمان(عليه السلام)كردم. خواهرم كه همسر شهيد است در خواب، آقا امام زمان(عليه السلام) را ديد كه حضرت به ايشان فرموده بود: «من مريض شما را به اذن خدا شفا مى دهم. نگران نباشيد!»
دل سپرده بوديم به دم عيسايى و يد بيضايى آخرين ستاره فروزان آسمان تشيّع، حضرت مهدى . اين خواب، اميد را به جان ما و حيات را به جسم مجروح بيمار ما دوانده بود.
كم كم حال فرزندم رو به بهبود گذاشت; در حالى كه دكترها جوابمان كرده بودند، آقا امام زمان(عليه السلام)بچه ام را شفا داد.( [4] )
] پرونده پزشكى برادر م .ح پس از بهبودى كامل از بيمارستان شهيد مطهرى قم به هيأت پزشكى دار الشفاى حضرت مهدى(عليه السلام) ارائه شد كه اظهار داشتند:
در ارتباط با مصدوميّت م . ح كه داراى سوختگى 65 درصد (درجه دو ـ سه) مى باشد، بايد گفت كه در مراكز درمانى بيماران سوختگى كشورهاى جهان سوم، از جمله كشور ما حتّى در بهترين شرايط و اصطلاحاً با«CMJ_S.C.U» مصدومِ بالاتر از 60 درصد سوختگى، تقريباً شانسى براى زنده ماندن ندارد و نهايتاً بيمار از دنيا خواهد رفت.
] بنابر اين با استناد به نامه بيمارستان شهيد مطهرى، مركز سوانح مورخ 1/8/73 سوختگى بيمار م.ح قطعى بوده و ايشان 65 درصد درجه سوختگى داشته است. بى شك او شانس كمى براى زنده ماندن داشت.

حج به ياد ماندنى
غمگين نشود دلى كه دارد غم تو***محروم مباد آن كه شود محرم تو
نوميد نشد آن كه ز درگاه تو شد***مشمول عطا و نظر يك دَم تو( [5] )
عنايتى را كه حضرت ولى عصر(عليه السلام)در سفر پر بركت حج به آية اللّه سيّد محمّد مهدى لنگرودى و همسفرانشان نموده است خود ايشان در مصاحبه اى با واحد ارشاد امور فرهنگى مسجد مقدّس جمكران چنين نقل مى كند:
اوّلين سفرى كه حدود سى سال پيش به خانه خدا مشرّف شدم، توأم با اتّفاقات و گرفتارى هاى زيادى بود. قبل از اين كه قصد رفتن به حج را داشته باشم، خواب ديدم كه در مكّه هستم; تمام صحنه ها و جاهايى را كه بعداً در بيدارى زيارت كردم، در عالم رؤيا ديدم. در پى اين رؤيا اقدامات لازم را انجام و مدارك خود را در تهران به اداره مربوط تحويل دادم. بعد از مدّتى به تهران رفتم در آن جا به من گفتند: عكس هايتان مفقود شده و مدارك شما ناقص است. بنابر اين امسال نمى توانيد به حج برويد چون مهلت مقرر تمام شده است.
پرسيدم: من در نگهدارى مدارك كوتاهى كرده ام يا شما ؟ !
گفتند: كوتاهى از هر طرف كه باشد، شما نمى توانيد امسال به مكّه برويد.
از آن جايى كه خواب ديده بودم، سعى كردم هر طور شده آنها را راضى كنم تا پرونده مجددى برايم تشكيل دهند. لذا به واسطه هايى كه مى شناختم و داراى نفوذ بودند، مراجعه كردم; از جمله مرحوم آقاى فلسفى و اميرالحاج آن سال كه فردى بود به نام نجفى شهرستانى، ولى همه در جواب مى گفتند كه امسال ديگر نمى شود و بايد سال آينده مشرف شويد. از جواب ها و راهنمايى ها متقاعد نمى شدم و مى گفتم: كوتاهى از خود آنها بوده است. بايد خودشان هم جبران كنند.
به همين دليل هرچند روز يك بار به همان اداره اى كه تقاضا داده بودم، مى رفتم و اصرار مى كردم كه حتماً بايد امسال به حج بروم، ولى جواب همچنان منفى بود. آن قدر رفتم و آمدم تا اين كه يك روز شخصى كه متصدى كار ما بود و گويا سرهنگ هم بود، عصبانى شد و گفت: سيّد ! اين قدر نيا اين جا، و گرنه دستور مى دهم بيرونت كنند.
گفتم: لازم نيست! خودم مى روم، امّا اين را بدانيد كه شما مقصّر هستيد و من عكس ها را گم نكرده ام. كوتاهى از شما بود و خودتان هم بايد درستش كنيد.
دست بردار نبودم; هرچند روز يك بار به آن جا مى رفتم و مرتّب بين تهران و قم در رفت و آمد بودم تا اين كه در يكى از روزها كه به آن اداره مراجعه كرده بودم، سرهنگ خيلى عصبانى شد و دستور داد تا دو ـ سه نفر از مأموران بيايند و مرا بيرون كنند. در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود و بغض راه گلويم را گرفته بود، اتاق را ترك كردم و گفتم: اميدوارم كه خير نبينى!
سرهنگ گفت: من خير نبينم؟
گفتم: بله! حالا خواهى ديد.
خسته و ناراحت به قم برگشتم و آن شب نخوابيدم. در حال سجده، گريه و زارى مى كردم و مى گفتم: خدايا! تو خودت مى دانى كه تقصير از من نبوده است. هر طورى كه شده به اين ها بفهمان!
صبح شد. داشتم خودم را براى رفتن به تهران آماده مى كردم كه مادرم گفت: نرو جانم، بى فايده است. خودت را اذيّت نكن!
گفتم: مادر! به دلم برات شده است كه خدا امروز نظرى به من مى كند.
وقتى به تهران رسيدم و به اداره مربوط مراجعه كردم، يكى از كارمندها به من گفت: شما آقا سيّدى هستيد كه ديروز آمده بوديد و جناب سرهنگ به شما جسارت كرد؟
گفتم: بله، خودم هستم. چه شده است؟
گفت: سرهنگ از اوّل صبح منتظر شما است و گفته است كه هر وقت آمديد، شما را پيش او ببريم.
با خودم گفتم: خدايا! با من چه كار دارد ؟
وقتى سرهنگ مرا ديد، گفت: سيّد! آخر كار خودت را كردى ؟
من بين خوف و رجاء، فكرى كردم كه چه خواهد شد؟ كه او تعارف كرد و گفت: بنشين! الآن مى گويم عكاس بيايد و پرونده ات را تكميل مى كنم. ان شاءاللّه كار شما درست مى شود.
گفتم: حالا كه مى گويى درست مى كنى، من ديگر نمى خواهم.
پرسيد: چرا نمى خواهى؟
در جواب گفتم: تاعلّتش را نگويى، حاضر نمى شوم. بايد بگويى چطور شد كه برخورد امروز شما مثل روزهاى گذشته نيست؟ تا حالا مى گفتى نمى شود، هرچه اصرار مى كردم قبول نمى كردى و حتّى دستور دادى مرا بيرون كنند، امّا حالا چه شده است كه نظرتان عوض شده است ؟!
ـ سيّد ! حالا ما قبول كرديم.
ـ نخير، تا دليلش را نگويى، قبول نمى كنم.
سرهنگ وقتى اصرار مرا ديد، گفت: قضيّه از اين قرار است كه وقتى ديروز آن رفتار را با شما كردم و شما با چشمان اشك آلود از اين جا رفتيد، نيمه هاى شب مبتلا به دل درد شدم. هرچه نبات داغ و نعناع داغ آوردند، اثر نكرد. هر لحظه دردم شديدتر مى شد. عاقبت دكتر آوردند، حتى در چند نوبت، چند دكتر بالاى سرم آمد. هرچه آمپول مسكّن تزريق كردند، سودى نداشت.
بالاخره همسرم گفت: اين درد يك درد عادى نيست. تو حتماً كسى را اذيّت كردى و باعث ناراحتى كسى شده اى.
در حالى كه مى ناليدم، گفتم: نخير. من كارى نكرده ام، آخر چرا بايد كسى را اذيت كنم. امّا ناگهان به ياد شما افتادم و قضيّه را تعريف كردم. همسرم گفت: هرچه هست، همان است. حالا قصد كن و با خدا عهد ببند كه هر طور شده كار او را درست كنى. و ادامه داد: از صميم قلب تصميم بگير، ببين چه مى شود!
سرهنگ گفت كه من همان وقت قصد كردم كار شما را درست كنم. همين كه نيّت كردم، مثل اين كه روى آتش آب ريخته باشند; بلافاصله دل دردم خوب شد.
فهميدم هرچه هست از طرف شماست. بعد از كمى مكث پرسيد: حالا بگو ببينم، مگر تو چه كار كرده بودى؟
گفتم: بعد از اين كه با آن حال از شما جدا شدم، به خانه رفتم و آن شب وقتى شما خواب بوديد، تا صبح، ناله مى كردم.
گفت: نه سيّد جان! ما هم خواب نبوديم. تا ساعت يك نيمه شب ناله مى كرديم.
گفتم: امّا شما به خاطر يك چيز و من به خاطر چيزى ديگر!
سرهنگ دستور داد عكس مرا گرفتند و پرونده ام را كامل كردند.
خودم را آماده مى كردم تا موسم حج فرا برسد و طبق نوبت مشخص شده مشرّف شوم. وقتى براى پرواز به فرودگاه تهران رفتيم، متوجه شديم هواپيمايى كه قرار بود ما را ببرد، چهار موتور دارد كه دو موتور آن از اول خراب بود و دو موتور ديگرش هم، همان روز نقص فنّى پيدا كرده است. اعلام كردند كه به علّت نقص فنّى، سفرمان به فردا موكول شده است.
روز بعد كه آمديم، هواپيما هنوز در دست تعمير بود. سفرمان دو ـ سه روز به تأخير افتاد. روز چهارم يا پنجم كه مى خواستيم به فرودگاه برويم، پدر همسرم، مرحوم آية اللّه شهرستانى گفت:
اين بار كه مى روى، ديگر نبايد برگردى. من هم سفارش مى كنم كه نهارتان را بياورند فرودگاه كه ان شاءاللّه رفتنى باشيد!
نهار را داخل فرودگاه خورديم. ساعت يك بعد از ظهر بود كه هواپيما درست شد و ما سوار شديم. من كنار شيشه نشسته بودم. وقتى هواپيما پرواز كرد، كمى كه بالا رفت و اوج گرفت، احساس كرديم كه يك مرتبه به طرف پائين كشيده مى شويم.
گفتند كه چيزى نيست; چاه هوايى است، ولى بعد متوجه شديم كه همين طور داريم به طرف پايين مى رويم. وحشت كرديم. مردم سراسيمه فرياد مى زدند. ما داشتيم سقوط مى كرديم.
وقتى از شيشه بيرون را نگاه مى كردم، مى ديدم كه لحظه به لحظه فاصله ما با زمين كمتر مى شود و مناظرى كه از بالا به هيچ وجه ديده نمى شد، كاملا قابل رؤيت بود. حتّى خانه ها به صورت واضح ديده مى شد.
تنها روحانى هواپيما من بودم. مسافرين رو به من كردند و گفتند: سيّد چه كنيم ؟
گفتم: به ولى اللّه الاعظم، حضرت حجة ابن الحسن العسكرى توجه كنيد! اگر بنا باشد ما نجات پيدا كنيم، آقا ما را نجات مى دهد و اگر هم مصلحت نباشد، شهادتين را بگوييد و ان شاءاللّه شهيد هستيم!
گفتند: چطور متوسل شويم و چه بگوييم؟
ـ بگوييد يا أبا صالح المهدى ادركنى!
همه مسافرين يك صدا ناله زدند «يا ابا صالح المهدى ادركنى»; به طورى كه صداى مهيبى فضا را پر كرد. همين كه ناله ها بلند شد، مهماندار هواپيما كه روسى حرف مى زد از كابين مخصوص بيرون آمد و اشاره كرد كه چه خبر است؟
زمان به سرعت مى گذشت و فاصله ما با زمين كمتر مى شد. يك دفعه ديديم در حالى كه چند متر بيش تر نمانده بود تا با زمين برخورد كنيم، هواپيما آرام آرام به طرف بالا رفت و حالت عادى پيدا كرد. وقتى هواپيما به سلامت در فرودگاه جده نشست، همان فرد روسى كه از صداى «يا أبا صالح المهدى ادركنى» تعجب كرده بود، جلو آمد و باز هم شروع كرد با ما به زبان روسى حرف زدن. از جمعيت حاضر پرسيدم: كسى هست كه زبان روسى بداند؟
شخصى كه دكتر بود، آمد و با او شروع به حرف زدن كرد. دكتر گفت: او مى گويد كه شما چه كسى راصدا مى زديد؟ خدا راصدا زديد يا پسر خدا را؟
گفتم: به او بگو نه خدا را صدا زديم و نه پسر خدا را، بلكه ما امام خودمان را خواستيم كه به قدرت پروردگار خيلى كارها مى كند.
پرسيدم: مگر حالا چه شده است؟
دكتر گفت: او مى گويد لحظه اى كه هواپيما در حال سقوط بود با نااميدى كامل دستمان را به طرف دكمه مربوط به جليقه هاى نجات برديم تا شايد مسافرين آنها را بپوشند و نجات پيدا كنند، امّا آن كليد هم قفل شده بود و كار نمى كرد. ديگر آماده مرگ مى شديم كه ناگاه متوجه شديم هواپيما سير صعودى گرفته و بالا مى رود. تعجب و حيرت سر تا سر وجودمان را گرفته بود. بعد هم وقتى كه مهندسين را با بى سيم مطلع كرديم و آنها خودشان را با هواپيماى ديگرى به اين جا رساندند، انگشت حيرت به دهان گرفتند و گفتند كه چه كسى بين زمين و آسمان در يك فاصله بسيار كوتاه، قطعاتى را از دو موتورى كه خراب بود، برداشت و حتى بعضى از پيچ ها كه به هم نمى خورد را ساييده و جابه جا كرده و اِشكال را بر طرف نموده است؟( [6] )

هديه اى سبز
اگر درمان درد خويش مى خواهى بيا اين جا***دوا اين جا، شفا اين جا، طبيب دردها اين جا( [7] )
سال 1367 (هـ .ش) ازدواج كرديم. مثل همه زن و شوهرهاى جوان منتظر هديه اى از طرف خداوند بوديم تا زندگى مان گرمايى دو چندان بگيرد، ولى بعد از هفت سال انتظار و رفتن پيش دكترهاى مختلف، سال گذشته نااميد شديم و ديگر به دكتر مراجعه نكرديم. به همسرم گفتم: حالا كه دكترها جوابمان كرده اند، بيا به مسجد جمكران برويم و به امام زمان(عليه السلام)متوسّل شويم.
از همان روز، هر هفته، شب هاى چهارشنبه به مسجد جمكران مى رفتيم و به آقا حجة ابن الحسن(عليه السلام) متوسّل مى شديم و حاجتمان را مى خواستيم.
يك هفته قبل از تولد حضرت زهرا(عليها السلام) خواب ديدم كه شوهرم آمد، صدايم كرد و گفت: آقا سيّدى با شما كار دارند.
بيرون رفتم و سيّدى را ديدم كه به من فرمودند:
«اين قدر گريه و زارى نكن! صبر كن، حاجتت را مى دهيم».
گفتم: آخر جواب اين و آن را چه بدهم؟ سيد سه بار فرمودند: «حاجتت را مى دهيم».
شب بعد به جمكران رفتيم; خيلى گريه كردم. نزديكى هاى سحر خواب ديدم كه امام زمان(عليه السلام)پارچه سبزى در دامن من گذاشت. عرض كردم: اين پارچه چيست؟
فرمود: بازش كن!
پارچه را باز كردم. بچه اى زيبا داخل پارچه بود. بچه را به صورتم چسباندم و با ولع مى بوسيدم.
از خواب كه بيدار شدم، فهميدم كه حضرت حتماً حاجتم را خواهد داد.
پس از آن با اين كه باردار بودم و همه توصيه مى كردند به مسجد نروم، ولى من مرتب به جمكران مى رفتم; هفته چهلم، مصادف با شب عيد نوروز بود كه به آن مكان مقدّس مشرّف شدم.
وقت زايمان هم، آقا را در خواب زيارت كردم.( [8] )
] دكتر غلامرضا باهر و دكتر محسن توانانيا از اعضاى هيأت پزشكى دار الشفاى حضرت مهدى(عليه السلام) در رابطه با عنايت مذكور مى گويند:
بررسى هاى پزشكى «آقاى ص» و «خانم ع» كه تا هفت سال بعد از ازدواج صاحب فرزندى نشده بودند، نشان داد كه مشكل، مربوط به «آقاى ص» بوده است.
معمولا در مواردى اين چنين جواب درمان مشكل تر است. به همين دليل ظاهراً درمان قطع شده بود و بعد از مدتى، به طور خود به خود و با عنايت حضرت حقّ، باردارى اتفاق افتاده است».

شفاى بيمار سرطانى در شب پانزدهم شعبان
حافظ اين حالِ عجب با كه توان گفت كه ما***بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم( [9] )
در نيمه دوم سال 1376 خانمى 52 ساله به علّت ابتلا به دردهاى شديد استخوان و احساس توده اى در ناحيه سينه به پزشك مراجعه مى كند. بيمار، متأهل و مبتلا به بيمارى قند وابسته به انسولين بود كه با توجه به نوع عارضه و نتايج حاصل از معاينات به عمل آمده، تحت اقدامات تشخيص پزشكى قرار مى گيرد.
در قدم اوّل، پزشك معالج در عكس راديولوژى تنه، متوجه وجود توده هايى بر روى دنده ها و ستون فقرات كمرى مى شود. بيمار به علّت شدّت دردهاى استخوانى قادر به راه رفتن نبود و جهت تسكين درد از مرفين استفاده مى كرد.
پس از آن به سبب وجود توده اى در ناحيه سينه تحت آزمايش نمونه بردارى «بيوپسى» از توده فوق قرار مى گيرد. آقاى دكتر پرويز دبيرى كه از اساتيد مجرّب پاتولوژى كشور به شمار مى رود، نتيجه بررسى هاى خود را اين چنين گزارش مى دهد:
نمونه ارسالى متعلّق به توده اى از نوع بدخيم و از گروه سرطان «كارسينوم ارتشاحى» مى باشد.
بعدها با انجام سى .تى .اسكن متوجّه مهاجرت سلول هاى سرطانى از منشأ سينه به ديگر قسمت هاى بدن، از جمله ستون فقرات، دنده ها، لگن، استخوان ترقوه و حتّى استخوان جمجمه مى شوند.
اكنون سرطان، بسيارى از قسمت هاى بدن را در سياهى خود فرو برده است. استخوان هاى جمجمه نيز از اين سياهى در امان نمانده اند. ديگر اميد بسيار اندكى براى نجات بيمار وجود دارد. اوّلين گام درمان، بريدن سينه «ماستكتونى» است. در اين جا شدّت انتشار سلول هاى سرطانى به حدّى است كه پزشكان معالج ضرورتى به انجام آن نمى بينند و قربانى در آخرين نفس ها تحت شيمى درمانى و پرتو درمانى قرار مى گيرد. كورسويى از اميد در دل ها روشن مى شود. آيا اين هر دو مى توانند گرمى حيات را به جسم نيمه جان يك مادر باز گردانند؟
عِلم پاسخ مى دهد كه باتوجّه به شدّت آلوده شدن بدن به سلول هاى سرطانى، پاسخ منفى است; حتّى در صورتى كه بيمار با دور بالاى داروهاى شيمى درمانى تحت معالجه قرار گيرد. در اين ميان عارضه اصلى شيمى درمانى، يعنى از بين رفتن سلول هاى مغز قرمز استخوان، به وسيله مغز استخوان مرتفع مى گردد.
پاسخ به درمان معمولا بيش از شش ماه طول نمى كشد و پس از اين مدّت مجدداً سرطان عود مى كند. در اين جا از شيمى درمانى و راديوتراپى تنها براى به تعويق انداختن زمان مرگ استفاده شده است. چرا كه اكنون سلول هاى سرطانى با ورود به خون و مجارى لنفاوى همه بدن را زير سيطره خود در آورده اند و در هر صورت مرگ به سراغ بيمار خواهد آمد و بهبودى چيزى در حدّ غير ممكن مى باشد.
امّا . . . اكنون بعد از گذشت دو سال، او زنده است و با بدنى سالم و دور از چنگال هاى سرطان در بين ما و شايد بهتر از ما بر روى اين كره خاكى زندگى مى كند.
در بررسى هايى كه مورخ 17/9/78 از او به عمل مى آيد، هيچ گونه علائم و شواهدى دال بر وجود سلول هاى سرطانى مشاهده نمى گردد. چه بسا انسان هايى كه با دنيايى از غم و اندوه انتظار مرگ او را مى كشيدند، امّا خود، اكنون در زير خاك آرميده اند. حضور جسمانى او روى زمين همه آنهايى را كه حيات را در فيزيولژى سلولى مى جويند به سخره مى گيرد و چراغى است براى همه آنهايى كه در جستجوى خاموشى اند!
دكتر حسين عزيزى
مسئول فنى درمانگاه مسجد مقدس جمكران
پزشك قانونى مركز پزشكى قانونى استان قم
] همسر فرد شفا يافته مختصرى از چگونگى وقوع معجزه را چنين نقل مى كند:
بعد از اين كه همسرم را در بيمارستان سيّد الشهداى اصفهان تحت معالجات شيمى درمانى و پرتو درمانى قرار دادند براى عمل به تهران نزد دكتر عبّاسيون و دكتر امير جمشيدى رفتيم. سپس به اصفهان برگشتيم و او را در خانه بسترى كرديم. هيچ نتيجه اى نگرفتيم حتّى همسرم قادر نبود كوچك ترين حركتى بكند.
آن روزها مصادف با ايّام نيمه شعبان، شب تولّد آقا امام زمان(عليه السلام) بود كه به حضرت متوسّل شديم و طلب شفا كرديم.
آن شب، چند شاخه گل به خانه بردم و بالاى سر همسرم گذاشتم. همان شب بعد از اين كه همسرم به حجة بن الحسن(عليه السلام)متوسّل مى شود، به خواب مى رود. وقتى از خواب بيدار مى شود، مى فهمد كه كسى دستش را به روبان سفيد شاخه گل بسته است; آقا امام زمان(عليه السلام) او را شفا داده بود.
من هم بعد از توسّل به آقا، آن حضرت را در خواب ديدم كه به من فرمود: «عيال خود را به خانه من بياور!»
يك هفته بعد باز هم حضرت را در عالم رؤيا زيارت نمودم و عرض كردم كه عيالم هنوز بيمار است. حضرت فرمود: «هر چيزى كه براى خوردن به او مى دهيد، با نام من باشد».
به حمدللّه با شفاعت منجى عالم بشريّت، همسرم مصرف همه داروها را قطع كرد; كسى كه حتّى نمى توانست راه برود و همه دكترها از درمان او قطع اميد كرده بودند، شفاى كامل پيدا كرد. او در حال حاضر كارهاى روزمره خود را انجام مى دهد.( [10] )
] دكتر توانانيا درباره شفاى خانم م . پ در فرم اظهار نظر پزشكى نوشته اند:
«. . . باتوجّه به همه شواهد و گزارش آزمايشگاه پاتولوژى و همچنين گزارش سى .تى .اسكن و شواهد ديگر، بيمار، به سرطان بدخيم مبتلا بوده است. لذا از نظر طبّى اگر ايشان تا اين تاريخ (17/10/78) زنده باشد، هيچ توجيهى نمى تواند داشته باشد جز يك معجزه كامل.

توجّه امام زمان(عليه السلام) به زائران امام رضا(عليه السلام)
افسوس كه عمرى پى اغيار دويديم***از يار بمانديم و به مقصد نرسيديم
سرمايه زكف رفت و تجارت ننموديم***جز حسرت و اندوه متاعى نخريديم
شاها ز فقيران درت روى مگردان!***بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم( [11] )
حجة الاسلام و المسلمين شيخ مهدى حائرى تهرانى( [12] ) در مصاحبه اى با واحد ارشاد و امور فرهنگى مسجد مقدس جمكران عنايتى كه از امام زمان(عليه السلام) در سفر مشهد مقدس به ايشان و همراهانشان شده است را چنين نقل مى كند:
28 اسفندماه 1375 همراه بعضى از دوستان اهل علم و مدّاح تهرانى و عدّه اى از مسؤولين كشور با هواپيما عازم مشهد مقدّس بوديم.
وقتى هواپيما به فرودگاه مشهد رسيد، داشتيم براى پياده شدن آماده مى شديم كه گفتند هواپيما دچار نقص فنى شده و نمى تواند در باند فرودگاه بنشيند. حدود يك ساعت هواپيما در آسمان مشهد سرگردان بود كه در نهايت مجبور شديم به تهران برگرديم. همه سرنشينان نگران بودند. خلبان و خدمه هواپيما علت را نمى گفتند، ولى وقتى يكى از مسؤولين به طور خصوصى از خلبان پرسيد، گفت كه هنگام فرود، چرخ هاى هواپيما باز نشد و هرچه سعى كردند، نتيجه اى نداد. همچنين گفت كه دستور داده اند تا آتش نشانى آماده باشد. چون احتمال سقوط و آتش گرفتن هواپيما مى رود.
همين كه به نزديكى هاى فرودگاه تهران رسيديم، اعلام كردند: ما به هيچ وجه نتوانستيم چرخ هاى هواپيما را باز كنيم و امكان نشستن به صورت عادى وجود ندارد و بايد آماده سقوط باشيم. اگر كسى دندان مصنوعى دارد، بيرون بياورد; همه كفش هايشان را درآورند و هركس عينك دارد، بردارد.
معلوم است كه انسان در چنين موقعيتى چه حالى پيدا مى كند. من هم مثل بقيّه منقلب شده بودم و در آخرين لحظات، عمّامه ام را برداشتم و گفتم: آقايان اگر آخرين لحظه زندگيمان است، بهتر است به امام زمان حجة بن الحسن(عليه السلام) متوسّل شويم!
همه منقلب بوديم. دستم را روى سرم گذاشتم و گفتم: همه بگوييد: «يا أبا صالح المهدى ادركنى، يا أبا صالح المهدى أدركنى . . .»
همه با حال توسلى كه داشتند با صداى بلند مى گفتند: «يا أبا صالح المهدى أدركنى.»
مشغول ذكر و در حال توسّل بوديم كه ناگهان خلبان داد زد: مژده، مژده! امام زمان(عليه السلام) عنايت فرمود و چرخ ها باز شد!
يك صدا صلوات فرستاديم. هواپيما به سلامت روى زمين نشست. مطمئن بوديم تنها معجزه امام زمان(عليه السلام) بود كه ما را در آن لحظات آخر نجات داد و به زائرين جدّش امام رضا(عليه السلام) توجّه فرمود.( [13] )
] حجة الاسلام و المسلمين سيّد محمّد باقر گلپايگانى، دو خاطره از زبان پدر بزرگوارشان، حضرت آية اللّه العظمى آقا سيّد محمّد رضا گلپايگانى(رحمه الله)در رابطه با توجّه نمودن حضرت صاحب الزمان(عليه السلام) به آية اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى، مؤسّس حوزه علميّه قم نقل كرده اند، كه در كرامت 9 و 10 به صورت مشروح تقديم خوانندگان خواهد شد:

ـ گريه هاى امام زمان(عليه السلام)
خوش آن روزى كه صوت دلربايت***به گوش جان رسد هر دم صدايت
ز هر سو ياورانت با دل شاد***بيايند و نمايند جان فدايت( [14] )
در زمان حاج شيخ عبدالكريم حائرى(رحمه الله) وقتى شهريه طلاّب نرسيده بود، آنهايى كه از نظر معيشتى وضعيت خوبى نداشتند، كم كم از حوزه متفرّق مى شدند. اين مسأله باعث ناراحتى و نگرانى همه شده بود.
لذا به حضرت حجّت «ارواحنا فداه» متوسّل شدم و از آن حضرت براى رفع اين مشكل استمداد نمودم. در مدرسه فيضيه خوابيده بودم كه در عالم رؤيا شخصى به من گفت: «قرار است شما در منزل فلان آقا، خدمت حضرت صاحب الزمان(عليه السلام)مشرّف شويد».
بعد، خبر آوردند كه تشريف فرمايى حضرت به منزل آن فرد به تأخير افتاده است، ولى صدايى را شنيدم كه فرمود: «سيد محمد رضا! به حاج ميرزا مهدى( [15] ) بگو كه به آقا شيخ عبدالكريم بگويد از گريه هاى امام زمان(عليه السلام)، وجوهات متوجّه قم شد».
وقتى از خواب بيدار شدم، پيش حاج ميرزا مهدى رفتم و خوابم را براى ايشان تعريف كردم. نكته اى در اين خواب برايم سؤال برانگيز بود كه چرا به حاج شيخ عبدالكريم تعبير به «آقا شيخ عبدالكريم» كرده بودند; با اينكه ايشان به مكّه مشرف شده بودند، ولى «حاج ميرزا مهدى» را حاجى ناميدند؟!
وقتى خدمت حاج شيخ رسيديم، فرمودند: رؤياى شما از رؤياهاى صادقه است. فردى از تجّار مشهد پيدا شده و قرار است هر ماه دو هزار تومان بفرستد، امّا اين كه حضرت به من تعبير «آقا شيخ» كرده اند با اين كه به مكّه مشرّف شده ام، به خاطر اين است كه من حجّى را كه انجام داده ام، نيابتى بوده است.( [16] )

ـ عليكم بالشيخ عبد الكريم
قال الامام المهدى(عليه السلام):
«وَامَّا الحَوادِثُ الْواقِعَةُ فَارْجِعُوا فِيها إلى رُواةِ حَدِيثِنا فَإنَّهُمْ حُجَّتي عَلَيْكُمْ وَأَنَا حُجَّةُ اللّهِ».( [17] )
«و امّا در رخدادها و پيش آمدهايى كه در آينده روى خواهد داد،
درباره آنها به راويان احاديث ما رجوع كنيد. زيرا آنان
حجّت من بر شمايند و من حجّت خدا هستم».
از ابتدا ارادت خاصّى به ائمه اطهار(عليهم السلام) مخصوصاً صاحب الزمان(عليه السلام)داشتم و در مشكلات و گرفتارى ها به آن حضرت متوسّل مى شدم.
حضرت هم عنايت مى نمودند و مشكلاتم برطرف مى شد.
در همان اوايل طلبگى كه در دوره رضاشاه بود، مرحوم آقا روح اللّه اصفهانى(رحمه الله) به قم آمده بود و عدّه اى از علما و بزرگان ايران را بسيج كرده بود تا بر عليه رضا شاه قيام كنند، ولى مرحوم آية الله العظمى حائرى(رحمه الله)اين كار را به صلاح حوزه نمى دانست و با آن موافق نبود. عدّه اى مى گفتند: بايد به دنبال آقا روح اللّه رفت! عده اى هم مى گفتند: بايد ديد نظر حاج شيخ چيست؟ بايد از ايشان تبعيّت كرد!
اين مسأله باعث شده بود كه امر بر من مشتبه شود. پس به حضرت حجّت(عليه السلام)متوسّل شدم كه در اين اوضاع وظيفه من چيست؟ آيا از شيخ تبعيّت كنم يا دنبال آقا روح اللّه اصفهانى بروم؟ رضايت شما در كدام است؟
ماه مبارك رمضان بود. هنگام ظهر در مدرسه فيضيه خوابيده بودم كه در عالم خواب ديدم كه در آسمان تابلو سبز رنگى، شبيه نئون، روشن است و با خط سبز بر آن نوشته شده بود:
«وَاِذا ظَهَرَتْ عَلَيْكُمْ الْبِدَعِ فَعَلَيْكُمْ بِالشَّيخ عَبْدُ الْكَريم; هنگامى كه براى شما مسأله تازه و جديدى اتّفاق افتاد، بر شما باد كه به حاج شيخ عبدالكريم رجوع كنيد!».
وقتى از خواب بيدار شدم، فهميدم كه بايد دنبال حاج شيخ عبدالكريم بروم. اتّفاقاً حاج آقا روح اللّه اصفهانى هم كارى از پيش نبرد و سياست حاج شيخ در آن مقطع زمانى باعث حفظ حوزه علميّه از شرّ رضاخان شد; والاّ رضاخان قصد از بين بردن حوزه را داشت.( [18] )

توسّل در مسجد مقدّس جمكران
خاطره اى كه جناب حجة الاسلام و المسلمين سيّد على اكبر ابوترابى از جدّ مادرى شان مرحوم حاج سيّد محمّد باقر علوى قزوينى در رابطه با عنايت آقا امام زمان(عليه السلام) در مسجد مقدّس جمكران بيان نموده بودند كه در زمان مرحوم آية اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى(رحمه الله)اتفاق افتاده بود به شرح زير مى باشد:
بعد از تشريف فرمايى مرحوم آية اللّه حائرى «رضوان اللّه تعالى عليه» به قم، جدّ مادرى ما، آقاى حاج سيد محمد باقر علوى قزوينى(رحمه الله) از طرف ايشان به قم دعوت شدند تا هم درس و بحثى داشته باشند و هم اين كه در مسجد عشقعلى و مسجد بالاسرِ حضرت فاطمه معصومه(عليها السلام) اقامه نماز كنند. ايشان هم طبق دعوت به قم آمدند.
مرحوم آية اللّه حائرى(رحمه الله) مؤسّس حوزه علميّه قم در آن زمان بابت مُهر نانى كه به طلاّب محترم داده بودند، به چندين نانوايى بدهكار مى شوند كه چند ماهى نمى توانند پول نانواها را بپردازند. مرحوم شيخ به سه نفر از علماى قم، از جمله مرحوم جدّ ما فرمودند:
به جمكران مشرّف شده و به وجود مقدّس آقا امام زمان «عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف» متوسّل شويد تا به هر حال اين مشكل رفع شود و ما بتوانيم حداقل، مهر نان طلاّب را فراهم كنيم!
مرحوم جدّ ما نقل كردند كه ما به مسجد مشرّف شديم و چند شبى در آن جا مانديم. شب سوم يا چهارم بود كه به وجود نازنين آقا امام زمان(عليه السلام)متوسّل شده بوديم كه حضرت را در خواب زيارت كردم كه فرمودند: «به آقا شيخ بفرماييد به درس و بحثتان ادامه بدهيد! نگران مشكل مالى نباشيد، مرتفع مى شود!»
خوشحال به محضر مرحوم شيخ رسيديم. چند روزى طول نكشيد كه حاج شيخ، تمام بدهى خود را به نانواها پرداختند و از آن به بعد اين مشكل مالى به تدريج مرتفع شد و آية الله حائرى(رحمه الله)هم تا آخر عمرشان با مشكل شهريه طلاب مواجه نشدند.( [19] )

يك معجزه در عالم پزشكى
دست و پاى برادر زاده ام فلج بود. كمى پول تهيّه كرديم و او را از نجف آباد به اصفهان برديم و از سرش عكس گرفتيم. عكس را در نجف آباد به دكتر زمانى نشان داديم. وقتى دكتر عكس را ديد، گفت: اين بچه غده سرطانى دارد و بايد هرچه زودتر بسترى شود.
عكس را به دكتر ديگرى نشان داديم او هم گفت: هرچه زودتر بايد بيمار را بسترى كنيد. بيمارى خطرناكى است و احتياج به عمل دارد.
گفتيم: ما مى خواهيم براى عمل استخاره كنيم.
گفت: وقتى مى خواهيد نماز بخوانيد استخاره مى كنيد؟! اگر مى خواهيد مريض شما سالم شود، بايد به خدا و امام زمان(عليه السلام)متوسل شويد تا بلكه فرزندتان را به شما برگردانند.
دكتر نوريان گفت: مريض شما دو ماه بيش تر زنده نمى مانَد و اگر قصد عمل او را داريد بايد هر چه زودتر تصميم بگيريد.
گفتيم: فكرهايمان را كرده ايم.
گفت: برويد و درست و حسابى فكرهاى تان را بكنيد. هزينه اين عمل خيلى زياد است.
بچه را در اصفهان پيش دكتر معين هم برديم، او نيز همان حرف را به ما زد و گفت: غدّه، سرطانى است و هر دكترى هم نمى تواند او را عمل كند. چون غده اش سمّى است. هرچه زودتر بايد بسترى شود.
برادر زاده ام را بسترى كرديم و سه روز در بيمارستان الزهراى اصفهان بوديم. با اين كه قرار بود روز چهارم عمل شود، ولى او را مرخص كردند و گفتند كه چهارشنبه ديگر بياييد!
او را از بيمارستان مرخص كرديم. نذر كردم تا هر هفته، روزهاى چهارشنبه او را به جمكران بياورم. براى اوّلين بار كه به مسجد مشرّف شديم، بعد از خواندن نماز امام زمان(عليه السلام) كنار چاه عريضه رفتم. بچه را هم در بغلم گرفته بودم و با دلى شكسته گريه مى كردم.
اشك هايم روى صورتش مى چكيد. بيدار شد و گفت: عموجان! فكر كردم دارد باران مى آيد. چرا گريه مى كنى؟
گفتم: هم براى تو و هم براى خودم. شفاى تو را از امام زمان(عليه السلام)مى خواهم.
بعد از آن، هر وقت او را به جمكران مى آورديم، حالش بهتر مى شد; تا اين كه بعد از چهار ماه وقتى از سرش عكس گرفتيم و پيش دكتر برديم، گفت: هيچ اثرى از غدّه سرطانى نيست. اين بچه را خدا و امام زمان(عليه السلام)شفا داده اند.( [20] )
] طبق اظهار نظر هيأت پزشكى، شفاى مذكور يكى از مستندترين نمونه هاى عالم پزشكى است.

در تنگناى اسارت
حجة الاسلام و المسلمين مرحوم ابوترابى(رحمه الله)، نماينده ولى فقيه در امور آزادگان، خاطره اى از دوران اسارتش نقل مى كند كه حاوى عنايتى از امام زمان(عليه السلام)است:
اواخر سال 1360 در پادگان «العنبر» عراق مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بوديم كه حدود 28 نفر اسير را وارد اردوگاه كردند. معمولا كسانى را كه تازه به اردوگاه مى آوردند، بيش تر مورد ضرب و شتم و شكنجه قرار مى دادند تا به قول خودشان زهر چشم بگيرند.
بعد از نماز به دوستان گفتم: بايد به تازه واردها روحيه بدهيم و با صداى بلند، سرود «اى ايران اى مرز پر گهر . . .» را بخوانيم تا فكر نكنند اين جا قتلگاه است و متوجّه بشوند كه يك عدّه از هموطنانشان مثل آنها اسير هستند. در عين حال، مى دانستيم كه اگر امشب اين سرود را بخوانيم، كتكش را فردا خواهيم خورد. بعد از مشورت با برادران، سرود را دسته جمعى و با صداى بلند خوانديم.
روز بعد، افسر بعثى كه خيلى آدم پستى بود، آمد و حسابى كتكمان زد. بين اسيرانى كه تازه آورده بودند، جوانى بود به نام على اكبر كه 19 سال داشت و 70 تا 80 كيلو وزنش بود; سرحال بود و قوى.
طولى نكشيد كه على اكبر با آن سلامت جسمى اش مريض شد و بعد از يك سال، وزنش به زير 28 كيلو رسيد; خيلى ضعيف و لاغر شده بود. از طرفى دل درد شديدى هم گرفته بود. وقتى دل دردش شروع مى شد، دست و پا مى زد و سرش را به در و ديوار مى كوبيد. دست و پايش را مى گرفتيم تا خودش را مجروح نكند.
اربعين امام حسين(عليه السلام)، سال 60 يا 61 بود كه ما در اردوگاه موصل بوديم. پنج روزى به اربعين مانده بود پيشنهاد كرديم كه اگر برادرها تمايل داشته باشند، دهه آخر صفر را كه ايّام مصيبت و پر محنتى براى اهل بيت امام حسين(عليه السلام) است، روزه بگيريم. مشروط بر اين كه آنهايى كه مريضند و روزه برايشان ضرر دارد، روزه نگيرند.
در هر آسايشگاهى با دو نفر صحبت كرديم. بنا شد كه وقتى بچه ها شب به آسايشگاه مى روند، هركدام با عدّه اى از برادران مشورت كنند تا ببينيم دهه آخر صفر را روزه بگيريم يا نه؟
فرداى آن روز فهميدم كه همه بچه ها استقبال كردند و حاضرند تمام ده روز را روزه بگيرند. باز هم تأكيد كردم: آنهايى كه مريض هستند يا چشمشان ضعيف است، اصلاً و ابداً روزه نگيرند!
شب اربعين رسيد و همه برادرها كه جمعاً 1400 نفر مى شدند، بدون سحرى روزه گرفتند. اردوگاه حالت معنوى خاصى گرفته بود; آن هم روز اربعين امام حسين(عليه السلام). حدود ساعت 10 صبح بود كه خبر دادند على اكبر دل درد شديدى گرفته و دارد به خودش مى پيچد. وارد سلولى كه مخصوص بيمارها بود، شدم. على اكبر با آن ضعف جسمانى و صورت رنگ پريده اش به قدرى وضعيتش بد بود كه از درد مى خواست سرش را به در و ديوار بكوبد. او را محكم گرفتيم تا آسيبى به خودش نرساند.
آن روز دل درد على اكبر نسبت به روزهاى ديگر بيش تر شده بود; طورى كه مأمورين بعثى وقتى او را به آن حال ديدند، او را به بيمارستان بردند. بيش تر از دو ساعت بود كه فرياد مى زد، از حال مى رفت و دوباره فرياد مى كشيد. همه ما از اين كه بالاخره مأمورين آمدند و او را به بيمارستان بردند، خوشحال شديم.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود كه درِ اردوگاه را باز كردند و صداى زمين خوردن چيزى همه را متوجه خود كرد. با كمال بى رحمى، پستى و رذالت، جسدى را مثل يك مرده يا چوب خشك روى زمين سيمانى پرت كردند و رفتند; طورى كه اصلاً فكر نمى كرديم على اكبر باشد.
با عجله نزديك در آسايشگاه رفتيم و على اكبر را ديديم كه افتاده و تكان نمى خورد. همه دور او جمع شديم و بى اختيار شروع به گريه كرديم. دو نفر على اكبر را برداشتند. يكى سر او را روى شانه اش گذاشت، ديگرى هم پاهايش را توى دست گرفت و من هم زير كمرش را گرفتم. على اكبر آن قدر ضعيف و نحيف شده بود كه وقتى سر و پاهايش را بر مى داشتند، كمرش خم مى شد. او را از انتهاى اردوگاه وارد سلول كرديم.
ديدن اين صحنه اشك و ناله بچه ها را در آورده بود و اردوگاه مملوّ از غم و اندوه شده بود. على اكبر را توى همان سلولى كه بايد بسترى مى شد، برديم. ساعت نزديك پنج بعد از ظهر بود كه همه بايد داخل سلول هاى شان مى رفتند; آن ساعت، آمار مى گرفتند و همه بايد داخل سلول مان مى رفتيم و درِ سلول را قفل مى كرديم.
طبق معمول آمار گرفتند و همه داخل سلول ها رفتيم، ولى چه رفتنى؟! همه اشك ها جارى بود و همه با حالت عجيبى كه اردوگاه را فرا گرفته بود براى على اكبر دعا مى كرديم.
داخل آسايشگاه شماره سه بوديم. آسايشگاه ها طرف هاى شرق و غرب اردوگاه بودند و فاصله بين هركدام، صد متر مى شد. داخل آسايشگاه شماره پنج كه دو آسايشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح، اتّفاق مهمّى افتاد:
يكى از برادرها به اسم محمّد، قبل از اذان صبح از خواب بيدار مى شود و پيرمرد هم سلولش را بيدار مى كند و مى گويد: آقا امام زمان(عليه السلام)على اكبر را شفا داد!
پيرمرد نگاهى به محمّد مى كند و مى گويد: محمّد! خواب مى بينى؟ تو اين طرف اردوگاهى و على اكبر طرف غرب; حتى با چشم هم همديگر را نمى بينيد، چه رسد كه صداى يكديگر را بشنويد! تو از كجا مى گويى كه امام زمان(عليه السلام)على اكبر را شفا داد؟
محمّد مى گويد: خودتان خواهيد ديد.
صبح، درهاى آسايشگاه كه باز مى شد، همه بايد به خط مى نشستند و مأموران بعثى آمار مى گرفتند. آمار كه تمام مى شد، بچه ها متفرق مى شدند. آن روز صبح ديدم به محض اين كه آمار تمام شد، سيل جمعيت به طرف سلول على اكبر هجوم بردند و فرياد زدند: «آقا امام زمان(عليه السلام)على اكبر را شفا داده است». ما نيز با شنيدن اين خبر، مثل بقيه، به سمت همان سلول رفتيم.
بله! چهره على اكبر عوض شده بود; زردى صورتش از بين رفته و خيلى شاداب، بشاش و سرحال شده بود و داشت مى خندد. برادرها وقتى وارد سلول مى شدند، در و ديوار سلول را مى بوسيدند و همين كه به على اكبر مى رسيدند سر تا پايش را بوسه مى زدند و بعد خارج مى شدند.
در طول ده سال اسارتمان، مأمورين بعثى اصلاً اجازه تجمع نمى دادند و مى گفتند كه اجتماع بيش از دو نفر ممنوع است، امّا آن روز مأمورين بعثى هم مى آمدند و اين صحنه را مى ديدند. آن قدر آن صحنه براى شان جالب بود كه حتّى مانع تجمع بچه ها نمى شدند.
صف طويلى از تعداد حدود 1400 نفر درست شده بود كه مى خواستند على اكبر را زيارت كنند. وقتى رفتم او را زيارت كردم، گفتم: على اكبر! چى شد؟
گفت: ديشب آقا امام زمان(عليه السلام) عنايتى فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.
از سلول بيرون آمدم; سراغ محمّد كه خواب ديده بود، رفتم و جريان را از او پرسيدم.
گفت: من از سن 18 ـ 19 سالگى، هر شب، قبل از خواب، دو ركعت نماز امام زمان(عليه السلام) را با صد مرتبه «إيّاك نعبدُ و إيّاكَ نسْتَعين» مى خوانم و مى خوابم.
قبلا بعد از تمام شدن نماز، فقط يك دعا مى كردم كه آن هم براى فرج آقا امام زمان«عجل اللّه تعالى فرجه الشريف» بود; فقط همين دعا. چون مى دانم كه با فرج آقا، يقيناً هرچه از خير و خوبى و صلاح و سعادت و عاقبت به خيرى كه براى دنيا و آخرت خودمان مى خواهيم، حاصل مى شود. مقيّد بودم كه بعد از نماز براى هيچ امرى غير از فرج حضرت دعا نكنم; حتّى در زمان اسارت براى پيروزى رزمندگان و نجات از اين وضع هم دعا نكرده ام تا اين كه ديشب، وقتى على اكبر را به آن حال ديدم، بعد از نماز شفاى او را از آقا خواستم. قبل از اذان صبح خواب ديدم كه در فضاى سبز و خرّمى ايستاده ام و به قلبم الهام شد كه وجود مقدّس آقا امام زمان(عليه السلام)از اين منطقه عبور خواهند نمود. به اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم. ماشينى از راه رسيد. جلو رفتم و ديدم كه سيّدى داخل ماشين نشسته است. سؤال كردم كه شما از وجود مقدّس آقا خبرى داريد؟ فرمودند: مگر نمى بينى نورى در ميان اردوگاه اسرا ساطع است؟
ديدم كه از سلول على اكبر نورى به صورت يك ستون كه به آسمان پرتو افشانى مى كند، ساطع است و تمام منطقه را روشن كرده است. لذا يقين كردم كه امام زمان(عليه السلام)على اكبر را مورد عنايت و لطف قرار داده و شفايش داده است. وقتى از خواب بيدار شدم، بشارت شفا گرفتن على اكبر را دادم.
برگشتم به سلول على اكبر و جريان را سؤال كردم. گفت: در عالم خواب، حضرت را زيارت كردم و شفاى خود را از ايشان خواستم. حضرت هم فرمودند: «انشاء اللّه شفا پيدا خواهى كرد!»
بعد از اين اتّفاق همه برادران با همان حالت معنوىِ روزه دار، بى اختيار گريه مى كردند و به وجود مقدّس آقا امام زمان(عليه السلام)متوسّل شدند. يادم مى آيد كه همان روز گروهى از طرف صليب سرخ وارد اردوگاه شدند.
هر دو ماه يك بار هيأتى از طرف صليب سرخ جهانى به اردوگاه مى آمد و نامه مى آورد و نامه هاى ما را كه براى خانواده هايمان مى نوشتيم، مى برد. تعدادى از دكترهاى صليب سرخ هم آمده بودند و اعلام كردند كه آمده ايم تا بيماران صعب العلاج را معاينه كنيم. چون قرار است آنها را با مريض هاى عراقى در ايران معاوضه كنيم.
آن روز صليب سرخ هرچه از بچه ها مى خواست تا آنهايى كه پرونده پزشكى دارند به ايشان مراجعه كنند، هيچ كس اقدام نمى كرد. جوّ معنوى خاصّى بر اردوگاه حاكم بود و همه با آن حال، متوسل به آقا امام زمان(عليه السلام)بودند; به قدرى حالت معنوى در اردوگاه شدّت پيدا كرده بود كه احساس خطر كردم و به آنهايى كه مريض بودند، گفتم: بايد بروند!
بچه ها آمدند و گفتند: يكى از عزيزان كه چشم هايش ضعيف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب كردم. وقتى به آن جا رفتم، ديدم كه او را براى معاينه برده اند، ولى چشم هايش را باز نمى كند!
گفتم: چطور شد؟
گفت: چشمانم نمى بيند; و گريه كرد. متوجّه شدم كه مى گويد چشم هايم ضعيف است و تا آقا امام زمان(عليه السلام) مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمى كنم!
يك چنين حالتى بر اردوگاه حاكم شده بود. احساس خطر كردم و گفتم: همه بچه ها بايد روزه هايشان را بشكنند!
هرچه گفتند كه الآن نزديك غروب است و اجازه بدهيد تا روزه امروز را تمام كنيم، گفتم: شرايط، شرايطى نيست كه ما بخواهيم اين روزه را ادامه بدهيم.
آرى! حالت معنوى بچه ها طورى شده بود كه اگر مى خواستند با آن حالت داخل آسايشگاه باشند، عدّه اى از نظر روحى آسيب مى ديدند.
الحمد للّه على اكبر شفا پيدا كرد. آن جوّ معنوى هم به قدرى شدّت پيدا كرده بود كه تا آخر اسارت جرأت نكرديم بگوييم كه روزه مستحبى بگيرند.( [21] )
ما گرفتار سر زلف تو هستيم اى دوست***رشته مهر ز اغيار گسستيم اى دوست
برگرفتيم دل از غير تو جانا! امّا***دل بر آن عشق گرانبار تو بستيم اى دوست
تا اسير غم جانسوز تو گشتيم همه***از غم عالم هستى همه رستيم اى دوست
جلوه كن جلوه، ايا دلبر يكتا! كه دگر***شيشه صبر و تحمّل بشكستيم اى دوست( [22] )

شفاى سكته مغزى در نيمه شعبان
اى طبيب دردمندان خسرو خوبان كجايى***اى شفا بخش دل مجروح بيماران كجايى
ظلم و جور و جهل و كين يكباره عالم را گرفته***ظالمان جولان دهند اى مصلح دوران كجايى( [23] )
يكى از ارادتمندان آقا امام زمان(عليه السلام) هستم كه براى سومين بار، دچار سكته مغزى شده و طرف چپ بدنم فلج شده است.
بعد از مراجعه به دكترهاى مختلف، جوابم كردند. يك روز قبل از روزِ تولّد آقا امام زمان(عليه السلام) به دستور پزشك براى انجام آزمايش هاى كلّى به اتفاق برادرهايم به شيراز رفتيم. در مركز درمانى شهيد چمران براى «ام .آر .آى» نوبت گرفتيم. خوشبختانه با آن كه اين نوع آزمايش ها را نوبت هاى دو ـ سه ماهه مى دهند، امّا همان روز براى ما نوبت زدند.
از اوّل صبح، داخل ماشين نشسته بودم و خيلى خسته و بى حال بودم. با توافق برادرانم قرار شد كه آزمايش را به دو روز بعد موكول كنيم. فرداى آن روز، مصادف با نيمه شعبان، روز تولّد آقا امام زمان(عليه السلام) بود. آزمايشگاه تعطيل بود. به خانه كه برگشتيم، احساس كردم كه ديگر توانايى حركت ندارم. يأس عجيبى تمام وجودم را فرا گرفت!
آن روز، خانواده و همه آنهايى كه منتظر آمدن ما بودند، دلشكسته و گريان بودند; طورى كه تا آن وقت اين طور آنها را بد حال نديده بودم.
اضطراب و نگرانى خاصّى در من به وجود آمده بود; از خود بى خود شدم. وقتى از پنجره مى ديدم كه برادرم در حال آذين بندى و چراغانى حياط و كوچه است، حالت غريبى پيدا كردم. كسانى كه كنارم بودند از شدّت گريه، يكى يكى اتاق را ترك مى كردند تا مبادا نگرانى من بيش تر شود. آن شب خواب ديدم ديوارى كه روبروى من بود به صورت دَرى آشكار شد و جوانى نورانى وارد شد و پايين پاى من ايستاد و به من اشاره كرد و فرمود: بلند شو!
گفتم: مريضم، نمى توانم حركت كنم.
او دوباره تكرار كرد: بلند شو!
بار سوم، دست مرا گرفت و فرمود: تو صاحب دارى، برخيز!
همان طور كه دست مرا گرفته بود، بلند شدم و لحظه اى بعد خودم را در آغوش برادرم ديدم و ديگر چيزى نفهميدم. به حمد خدا، عنايت حضرت ولى عصر(عليه السلام) در نيمه شعبان شامل حالم شد و با لطف آن حضرت شفا گرفتم.( [24] )
] دكتر غلام على يوسفى پور متخصّص مغز و اعصاب، پزشك معالج برادر «ر . ج» در جواب نامه دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران در مورد شفاى مذكور مى نويسد:
گواهى مى شود آقاى «ر . ج» كه به علّت فلجِ نيمه چپ بدن، به اين جانب مراجعه مى كرد، با مراجعه به پرونده قبلى ايشان در تاريخ دى ماه 1376 با شفاى كامل بهبودى يافته اند.

حتماً تو را به مسجد آقا مى برم!
حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود***عرش برين عاشقان مسجد جمكران بود( [25] )
بيمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از چند بار مراجعه به دكتر، دست آخر گفتند كه به مرض روماتيسمى به نام «لوپوس» دچار شده ام.
اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى و درگيرى كليوى همراه بود. در تاريخ 25/5/78 مرا در بيمارستان بقية اللّه(عليه السلام)«بيوپسى» كردند و اطمينان پيدا كردند كه اين بيمارى، «لوپوس» و از نوع «ارتيماتوزسيتميك» است كه در سه نوبت «فالس متيل پرد نيزولون» 500 ميلى گرمى، «ايموران» 50 ميلى و «پردنيزولون» 60 ميلى گرمى قرار گرفتم.
در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصّص «روماتولوژى»، تحت درمان با 1000 ميلى گرم «اندوكسان» قرار گرفتم كه پس از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان گشتم و مجبور شدم تا حدود يك ماه در بيمارستان شريعتى بسترى شوم. بعد از ترخيص، بيمارى ام بيش تر شد; به حدّى كه دهان، گوش و بينى ام شروع به خونريزى كرد و «پلاكت خون»( [26] ) من پايين آمد. چون انسان سالم بايد حدود 150000 الى 500000 پلاكت خون داشته باشد و «هموگلوبين» انسان هم بايد بين 11 تا 18 باشد، ولى پلاكت خون من به 3000 و هموگلوبين مغز استخوان من نيز به 1 تا 3 رسيده بود و در حالت «كُما» بودم. دوباره مرا به بخش (آى .سى .يو) منتقل كردند و از من «عقيقه بيوپسى» به عمل آوردند و گفتند كه ديگر مغز استخوان من كار نمى كند.
بعد از آزمايش هاى متعدد و زدن حدود 125 گرم «I.V» و «I.J»، هفته اى دو آمپول «GCSF يخچالى» به من تزريق مى كردند. چشم هايم ديگر توانايى ديدن را نداشت; هيچ كس را نمى ديدم و حالت كورى داشتم.
از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم; پدرم كارمند است و حدود دو ميليون تومان خرج دارو و دوا كرديم. وقتى متوجّه شدم كه چشم هايم نمى بينند از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ نشستم. يك روز دكتر ابوالقاسمى به پدر و مادرم كه بيش تر از دو ماه بود كه شبانه روز، بالاى سر من نشسته بودند و هر لحظه مرگ يا بهبودى مرا انتظار مى كشيدند، گفت: پدر! ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت باقى نمانده است.
روزهاى آخر، همه گريه مى كردند. تنها كسانى كه دلدارى ام مى دادند، پدر و مادرم بودند; به خصوص پدرم كه در لحظاتى كه با مرگ دست و پنجه نرم مى كردم، بالاى سرم مى آمد و مى گفت: دخترم، به خدا توكّل كن! يقين دارم كه به همين زودى ها خوب مى شوى.
مى گفتم: پدر جان! ديگر خسته شده ام. مى خواهم بميرم و راحت شوم تا شما هم اين قدر عذاب نكشيد.
پدرم با چشمان اشك آلود بيرون مى رفت. نمى دانستم كجا مى رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود، خانم بنكدار، مدير مدرسه ام كه واقعاً بايد گفت مديرى نمونه، با ايمان و با خداست، بالاى سَرم آمد و حدود يك ساعتى قرآن خواند. او بعد از ظهر هم آمد و دوباره شروع به قرآن خواندن كرد و به پدر و مادرم گفت كه تا مى توانند بالاى سر من، دعا بخوانند.
گوش هايم ديگر نمى شنيد در اثر خونريزى كاملا كَر شده بودم چيزى هم نمى ديدم و پشت چشمانم خون جمع شده بود. موهاى سرم داشت مى ريخت و تمام بدنم به خاطر مصرف «پردينزلون» حالت بدى پيدا كرده بود; به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده باشند.
يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصّص پيوند مغز و استخوان گفت كه بايد مغز استخوان برادر يا خواهرم به من تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45 روز بيش تر طول نمى كشد. نتيجه اش يا مرگ است يا زندگى.
پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟
دكتر گفت: 15 ميليون تومان.
حدود 14 ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند و پدرم مى بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مى خريد. پدرم حتى اين مبلغ را هم نداشت و همان جا شروع به گريه كرد.
چند روزى از دكتر مهلت خواستيم. فاميل، دوست و آشنا، هركدام مبلغى را تقبّل كردند. پول ها را به بيمارستان آوردند، امّا پدرم قبول نكرد و گفت كه پول ها پيش خودتان باشد. چند روز ديگر اگر احتياج شد از شما مى گيرم.
وقتى فاميل ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟ !
پدرم گفت: من نمى خواهم دخترم به بخش مغز و استخوان منتقل شود. اگر آن جا برود، حتى يك درصد هم اميد به نجات او نيست. چون دكتر نجفى حتى ده درصد هم به ما اميد نداد.
برادر و خواهرم براى آزمايش خونِ پيوند « H.L.Aتايپتيگ» به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفى بردند. دكتر بعد از بررسى گفت: خون آنها با خون دخترتان مطابقت ندارد و نمى شود از اين خواهر و برادر براى پيوند استفاده كرد.
دكتر با نااميدى تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ كارى از دست ما ساخته نيست!
مادرم گفت: دخترم مى ميرد آقاى دكتر؟
دكتر گفت: به خدا توكّل كنيد.
وقتى از اتاق بيمارستان بيرون مى رفتند، مادرم خيلى گريه مى كرد و دائماً خدا و ائمه(عليهم السلام) را صدا مى زد، اما نمى دانم چرا پدرم اصلا گريه نمى كرد و به مادرم مى گفت: خانم، به جاى گريه كردن، دعا كن !
مادرم مى گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مى كنم، حال دخترم بدتر مى شود؟!
يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من حتماً شفايت را مى گيرم!
آن روز اصلا حال خوبى نداشتم; پلاكت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند و مى گفتند كه مواظب باشيد تكان نخورد! هر لحظه امكان مرگش مى رود.
مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتى؟ مگر نمى بينى كه حالش خراب تر از هميشه است؟!
بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى بينم و نه مى شنوم. دكتر گفت: تو خوب مى شوى، ناراحت نباش!
مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد يا براى تسكين ما اين حرف ها را مى زنيد؟!
دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء اللّه خوب مى شود. و بعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش كرد كه هفته اى يك بار از من آزمايش خون بگيرند.
مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم دارى؟
پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمى كرد، ولى آن روز مى دانست چشمانم نمى بيند، راحت گريه كرد، من هم حس مى كردم كه دارد گريه مى كند و با همان حال گفت:
دختر عزيزم! من شفاى تو را از امام زمان(عليه السلام)گرفته ام. چهل شب چهارشنبه نذر كرده ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان(عليه السلام) بروم، و قبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفته اى. تو خوب مى شوى. فقط همين طور كه خوابيده هستى، نماز بخوان و به امام زمان(عليه السلام) متوسل شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست!
شب هاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مى خواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران مى رفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، مى خواهم بروم بيرون.
تا آن روز اصلا نمى توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان! و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد. آرام آرام راه مى رفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود.
مى دانستم كه دارد گريه مى كند; گريه اى از سر خوشحالى.
به اميد خدا و يارى امام زمان(عليه السلام) كم كم راه مى رفتم. هفته دوازدهم بود كه مى توانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم مى توانم كمى هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه مى رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مى خواهى ساعت را بدانى چند است؟
گفتم: بابا مى بينم.
پدرم خيلى خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم!
يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلى نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته ام كه لااقل به خاطر همه بيمارانى كه درمان مى كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!
پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب مى شود.
گفت: واقعاً روحيه خوبى داريد!
پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان(عليه السلام) متوسّل شده ام و شفاى دخترم را از او گرفته ام.
دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا گرفته باشد.
معلوم بود كه حرف پدرم را باور نمى كرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براى ويزيت من نوبت زد. چهارشنبه آخر سال 1378 كه پدرم سه شنبه اش به جمكران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دكتر برد.
بغل پدرم بودم و از پلّه ها بالا مى رفتيم. وقتى به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده است. چكار كرده ايد؟ !
آزمايش نوشت و قرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت مى كردم و نماز مى خواندم.
مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندى برايم نذر كردند. عمو و پدرم هركدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.
حالا ديگر بدون كمك پدرم از جا بلند مى شدم و راه مى رفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتى مى ديدم. آخرين آزمايش را كه انجام دادم به پدرم گفتم: فكر مى كنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد.
گفت: دخترم! بيش تر از اين حرف هاست.
پدرم جواب آزمايش را گرفت. چشمانش قرمز شده بود. معلوم بود خيلى گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدّى رسيده است؟
پدرم گفت: وقتى از پلّه آزمايشگاه بالا مى رفتم، سرم را به طرف آسمان گرفتم و دست هايم را بلند كردم و گفتم كه يا امام زمان! اى پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، حالا چهارده هفته است كه آمده ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس(عليهم السلام)، شفاى كامل دخترم را با اين آزمايش نشان بده! وقتى آزمايش را گرفتم، گريه ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد و گفت كه خبر خوشى برايت دارم. ما را دعا كن. پلاكت خون دخترت 140000 و هموگلوبينش هم 3/12 شده است.
همه از خوشحالى گريه كرديم و صلوات مى فرستاديم. وقتى پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد، او با ديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزى جز اين كه يك معجزه رخ داده است نمى توانم بگويم. خيلى عالى شده است. دخترى كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به بيش تر از 27000 الى 42000 نمى رسيد، حالا با نزول پلاكت به 140000 رسيده و هموگلوبين هم از صفر به 3/12 رسيده است.
دكتر، يك آزمايش ديگر در تاريخ 1/4/79 برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتى، پيش خانم دكتر موثقى و خانم دكتر ابوالقاسمى برد. دكتر، جواب آزمايش را نگاه كرد و گفت: جمكران مى روى؟ پدرم گفت: بله.
دكتر گفت: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن! اين يك معجزه است.
] الحمد للّه الآن حالم روز به روز رو به بهبودى است و پدرم هر هفته، شب هاى چهارشنبه به جمكران مى رود. خيلى دلم مى خواهد كه من هم به جمكران بروم، ولى پدرم مى گويد كه صبر كنم تا وضع مالى اش خوب شود. آن وقت حتماً مرا به مسجد آقا مى برد!
به پدرم مى گويم كه با اين بدهكارى و اين حقوق كارمندى چطور مى توانى بدهكارى دو ميليون تومان را بدهى ؟!
او هم مى خندد و مى گويد: دخترم، همان آقايى كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمك مى كند و با همين جمله كوتاه، دلم گرم مى شود و مى گويم: بابا! انشاء اللّه; من هم دعا مى كنم.( [27] )
] دكتر توانانيا درباره شفاى خانم «م . ف» مى نويسد:
ضمن آن كه وقتى گزارش ايشان را مطالعه مى كردم، باطناً تحت تأثير قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبّى، گويا خودم وقايع را از نزديك مشاهده مى كردم و همه مطالب عيناً رخ داده و گريه ام گرفت، به هر جهت اين نمونه، تقريباً جزء گوياترين و مهم ترين موارد شفا است و تقريباً همه چيز مستند مى باشد. ما مى توانيم با رفع اشكالات جزئى از پرونده وى نمونه خوب، بارز و مستندى براى علاقه مندان ارائه دهيم.

فرازهايى از توقيعات مقدّس حضرت بقية اللّه الاعظم(عليه السلام)
خون به جاى اشك
الَسَّلامُ عَلَيْكَ سَلامَ الْعارِفِ بِحُرْمَتِكَ الْمُخْلِصِ في وِلايَتِكَ الْمُتَقَرِّبِ إِلَى اللّهِ بِمَحَبَّتِكَ الْبَرىءِ مِنْ أَعْدائِكَ، سَلامَ مَنْ قَلْبُهُ بِمُصابِكَ مَقْرُوحٌ ودَمْعُهُ عِنْدَ ذِكْرِكَ مَسْفُوحٌ، سَلامَ الْمَفْجُوعِ الْحَزينِ الْوالِهِ الْمُسْتَكينِ، سَلامَ مَنْ لَوْ كانَ مَعَكَ بالطُّفُوفِ لَوَقاكَ بِنَفْسِهِ حَدَّ السُّيُوفِ، وَبَذَلَ حُشاشَتَهُ دُونَكَ لِلْحَتُوفِ وَجاهَدَ بَيْنَ يَدَيْكَ وَنَصَرَكَ عَلى مَنْ بَغى عَلَيكَ، وَفَداكَ بِرُوحِهِ وَجَسَدِهِ وَمالِهِ وَوَلَدِهِ، وَرُوحُهُ لِرُوحِكَ فِداءٌ، وَأَهْلُهُ لاَِهْلِكَ وِقاءٌ.
فَلَئِنْ أَخَّرَتْني الدُّهُورُ، وَعاقَني عَنْ نَصْرِكَ الْمَقْدُورُ، وَلَمْ أَكُنْ لِمَنْ حارَبَكَ مُحارِباً وَلِمَنْ نَصَبَ لَكَ الْعَداوَةَ مُناصِباً فَلاََنْدُبَنَّكَ صَباحاً وَمَساءً وَلاََبْكِيَنَّ لَكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً، حَسْرَةً عَلَيْكَ، وَتَأَسُّفاً عَلى ما دَهاكَ وَتَلَهُّفاً، حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصابِ، وغُصَّةِ الاْكْتِيابِ.( [28] ) (فرازى از زيارت ناحيه مقدسه)
سلام بر تو، سلام آن كسى كه به حرمتِ تو آشناست، و در ولايت و دوستىِ تو اخلاص مىورزد، و به سببِ محبّت و ولاى تو به خدا تقرّب مى جويد و از دشمنانت بيزار است; سلام كسى كه قلبش از مصيبت تو جريحه دار، و اشكش به هنگام ياد تو چونان سيل، جارى است; سلام كسى كه ـ در عزاى تو ـ دردمند و غمگين و سرگشته و بيچاره است; سلام كسى كه اگر با تو در كربلا مى بود، با جانش در برابرِ تيزىِ شمشيرها از تو محافظت مى نمود، و نيمه جانش را در دفاع از تو به دست مرگ مى سپرد، و در پيشگاه تو جهاد مى كرد، و تو را عليه ستم كنندگانِ بر تو يارى مى داد و جان و تن و مال و فرزندش را فداى تو مى نمود، و جانش فداى جان تو و خانواده اش سپر بلاىِ اهل بيت تو مى بود. پس اگرچه زمانه مرا به تأخير انداخت و مقدّرات الهى مرا از يارىِ تو بازداشت و نبودم تا با آنان كه با تو جنگيدند بجنگم و با كسانى كه با تو دشمنى ورزيدند به ستيز برخيزم، در عوض، از روى حسرت و تأسّف و اندوه بر مصيبت هايى كه بر تو وارد شد، صبح و شام نالانم و به جاى اشك براى تو خون گريه مى كنم، تا زمانى كه از سوزِ مصيبت و گلوگيرى حزن و اندوه، زندگى ام به پايان رسد.

آگاهى بر امور شيعيان
«نَحْنُ وَإنْ كُنّا ثاوينَ بِمَكانِنَا النّائي عَنْ مَساكِنِ الظّالِمينَ ـ حَسَبَ الَّذي أَراناهُ اللّهُ تعالى لَنا مِنَ الصَّلاحِ وَلِشيعَتِنَا الْمُؤْمِنينَ في ذلِكَ ما دامَتْ دَوْلَةُ الدُّنْيا لِلْفاسِقينَ ـ فَإِنّا نُحيطُ عِلْماً بِأَنْبائِكُمْ، وَلايَعْزُبُ عَنّا شَيْءٌ مِنْ أَخْبارِكُمْ، وَمَعْرِفَتُنا بِالذُّلِّ الَّذي أَصَابَكُمْ مُذْ جَنَحَ كَثيرٌ مِنْكُمْ إلى ما كانَ السَّلَفُ الصّالِحُ عَنْهُ شاسِعاً، ونَبَذُوا الْعَهْدَ الْمَأْخُوذَ مِنْهُمْ وَراءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لايَعْلَمُونَ».( [29] )
اگرچه هم اكنون در مكانى دور از جايگاه ستمگران مسكن گزيده ايم ـ كه خداوند صلاح ما و شيعيان با ايمان ما را مادامى كه حكومت دنيا به دست تبهكاران است در همين دورى گزيدن، به ما نمايانده است ـ ولى در عين حال بر اخبار و احوال شما آگاهيم و هيچ چيز از اوضاع شما بر ما پوشيده و مخفى نيست. از خوارى و ذلّتى كه دچارش شده ايد با خبريم، از آن زمان كه بسيارى از شما به برخى كارهاى ناشايست ميل كردند كه پيشينيان صالح شما از آنها دورى مى جستند، و عهد و ميثاق خدايى را آن چنان پشت سر انداختند كه گويا به آن پيمان آگاه نيستند.

يادآورى و رسيدگى
«إِنّا غَيْرُ مُهْمِلينَ لِمُراعاتِكُمْ، ولاناسينَ لِذِكْرِكُمْ، وَلَوْلا ذلِكَ لَنَزلَ بِكُمُ اللاَّْواءُ وَاصْطَلَمَكُمُ الاَْعْداءُ، فَاتَّقُوا اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ وَظاهِرُونا عَلَى انْتِياشِكُمْ مِنْ فِتْنَة قَدْ أَنافَتْ عَلَيْكُمْ».( [30] )
ما در رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و ياد شما را از خاطر نمى بريم كه اگر جز اين بود، دشواريها و مصيبتها بر شما فرود مى آمد و دشمنان، شما را ريشه كن مى كردند. پس تقواى خدا پيشه كنيد و ما را بر رهايى بخشيدنتان از فتنه اى كه به شما روى آورده يارى دهيد.

لزوم محبّت
«فَلْيَعْمَلْ كُلُّ امْرِء مِنْكُمْ بِما يَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا، وَلْيَتَجَنَّبْ ما يُدْنيهِ مِنْ كَراهَتِنا وَسَخَطِنا، فَإنَّ أَمْرَنا بَغْتَةٌ فَجْأَةٌ حينَ لاتَنْفَعُهُ تَوْبَةٌ، وَلايُنْجِيهِ مِنْ عَقابِنا نَدَمٌ عَلى حَوْبَة.
وَاللّهُ يُلْهِمُكُمُ الرُّشْدَ وَيَلْطِفُ لَكُمْ فِي التَّوْفيقِ بِرَحْمَتِهِ».( [31] )
هريك از شما بايد كارى كند كه وى را به محبّت و دوستى ما نزديك مى كند و از آنچه خوشايند ما نبوده و موجب كراهت و خشم ماست دورى گزيند; زيرا امر ما ناگهان فرا مى رسد، در هنگامى كه توبه و بازگشت براى او سودى ندارد و پشيمانى او از گناه، از كيفر ما نجاتش نمى بخشد.
و خداوند، رشد و هدايت مطلوب را به شما الهام فرمايد و به لطف خويش شما را به بهره ورى از رحمت هايش توفيق بخشد!

اداء حقوق الهى
«وَنَحْنُ نَعْهَدُ إلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ الْمُخْلِصُ الْمُجاهِدُ فينَا الظّالِمينَ أَيَّدَكَ اللّهُ بِنَصْرِهِ الَّذي أَيَّدَ بِهِ السَّلَفَ مِنْ أَوْلِيائِنَا الصّالِحينَ: أَنَّهُ مَنِ اِتَّقى رَبَّهُ مِنْ إِخْوانِكَ فِي الدِّينِ، وَأَخْرَجَ مِمّا عَلَيْهِ إِلى مُسْتَحِقّيهِ، كانَ آمِناً مِنَ الْفِتْنَةِ الْمُبْطِلَةِ، وَمِحَنِهَا الْمُظْلِمَةِ الْمُظِلَّةِ وَمَنْ بَخِلَ مِنْهُمْ بِما اَعارَهُ اللّهُ مِنْ نِعْمَتِهِ عَلى مَنْ أَمَرَهُ بِصِلَتِهِ، فَإِنَّهُ يَكُونُ خاسِراً بِذلِكَ لاُِوْلاهُ وَآخِرَتِهِ».( [32] )
و ما به تو ]شيخ مفيد(قدس سره)[ اى دوست با اخلاص كه در راه ما با ستمگران در ستيز و پيكارى ـ خداوند تو را به نصرت و يارى خويش تأييد كند همانگونه كه دوستان شايسته پيشين ما را تأييد فرموده است ـ سفارش مى كنيم كه هريك از برادران دينى تو كه تقواى خدايش پيشه كرده و برخى از آنچه را كه به گردن دارد به مستحقّانش برساند، در فتنه ويرانگرِ برباد دهنده و گرفتارى ها و آشفتگى هاى تاريك و گمراه كننده در امان خواهد بود و آن كس كه در دادن نعمتهايى كه خداوند به او كرامت فرموده به كسانى كه فرمان رسيدگى به آنها را داده، بخل ورزد زيانكار دنيا و آخرت خويش خواهد بود.

سعادت ديدار
«وَلَوْ أَنَّ أَشْياعَنا ـ وَفَّقَهُمُ اللّهُ لِطاعَتِهِ ـ عَلَى اجْتِماع مِنَ القُلُوبِ فِي الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقائِنا، وَلَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا عَلى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَصِدْقِها مِنْهُمْ بِنا، فَما يَحْبِسُنا عَنْهُمْ إِلاّ ما يَتَّصِلُ بِنا مِمّا نُكْرِهُهُ وَلانُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ، واللّهُ الْمُسْتَعانُ، وَهُوَ حَسْبُنا وَنِعْمَ الْوَكِيلُ، وَصَلواته عَلى سَيِّدِنَا الْبَشيرِ النَّذيرِ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرِينَ وَسَلَّمَ».( [33] )
و اگر شيعيان ما ـ كه خداوند توفيق طاعتشان دهد ـ در راه ايفاى پيمانى كه بر عهده دارند همدل مى شدند، ميمنت ملاقات ما از ايشان به تأخير نمى افتاد و سعادت ديدار ما زودتر نصيب آنان مى گشت، ديدارى بر مبناى شناختى راستين و صداقتى از آنان نسبت به ما. پس ما را از ايشان باز نمى دارد مگر آنچه از كردارهاى آنان كه به ما مى رسد و ما را ناخوشايند است و از آنان روا نمى دانيم.
از خداوند يارى مى طلبيم و او ما را كفايت كرده و وكيل خوبى است و صلوات و سلام خدا بر آقاى بشارت دهنده و بيم دهنده ما، محمّد و خاندان پاك او باد.

علّت غيبت
«وَأَمّا عِلَّةُ ما وَقَعَ مِنَ الْغَيْبَةِ، فَإِنَّ اللّهَ عَزَّوَجلَّ يَقُولُ: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَسْأَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ»( [34] ) إِنَّهُ لَمْ يَكُنْ اَحَدٌ مِنْ آبائي إِلاّ وَقَدْ وَقَعَتْ في عُنُقِهِ بَيْعَةٌ لِطاغِيَةِ زَمانِهِ، وَإِنّي أَخْرُجُ حينَ أَخْرُجُ وَلا بَيْعَةَ لاَِحَد مِنَ الطَّواغيتِ في عُنُقي».( [35] )
وامّا علّت غيبت ما، پس به درستى كه خداوند عزّوجل مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از چيزهايى كه اگر برايتان آشكار شود ناراحتتان مى كند سؤال مكنيد».
هيچيك از پدرانم نزيستند مگر آن كه بيعتى از طاغوت زمانشان بر ايشان تحميل گشت; امّا من زمانى كه قيام مى كنم بيعت هيچيك از طاغيان و طاغوتان بر گردنم نيست.

كيفيت بهره ورى
«وَأَمّا وَجْهُ الاِْنْتِفاعِ بي في غَيْبَتي، فَكَالاِْنْتِفاعِ بِالشَّمْسِ إذا غَيَّبَتْها عَنِ الاَْبْصارِ السَّحابُ، وَإِنّي لاََمانٌ لاَِهْلِ الاَْرْضِ كَما أَنَّ النُّجُومَ أَمانٌ لاَِهْلِ السَّماءِ، فَأَغْلِقُوا أَبْوابَ السُّؤالِ عَمّا لايَعْنيكُمْ وَلاتَتَكَلَّفُوا عِلْمَ ما قَدْ كُفيتُمْ، وَأَكْثِرُوا الدُّعاءَ بِتَعْجيلِ الْفَرَجِ، فَإِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُمْ».( [36] )
وامّا كيفيت بهرهورى از من در دوران غيبتم، همچون بهرهورى از خورشيد است هنگامى كه ابرها آن را از ديدگان بپوشانند، و من براى اهل زمين موجب امان و امنيّت مى باشم همچنان كه ستارگان براى اهل آسمان.
پس از آنچه به شما مربوط نيست پرسش نكنيد و براى دانستن آنچه از آن مستغنى هستيد خود را به تكلّف و مشقّت نيندازيد.
و براى تعجيل فرج بسيار دعا كنيد كه به راستى همين دعا، فرج شماست.

داعيه داران دروغين
«وَلْيَعْلَمُوا أَنَّ الْحَقَّ مَعَنا وَفِينا، لا يَقُولُ ذلِكَ سِوانا إلاّ كَذّابٌ مُفْتَر، وَلايَدَّعيهِ غَيْرُنا إلاّ ضالٌّ غَوِيٌّ، فَليَقْتَصِرُوا مِنَّا عَلى هذِهِ الْجُمْلَةِ دُونَ التَّفْسيرِ، وَيَقْنَعُوا مِنْ ذلِكَ بِالتَّعْريضِ دُونَ التَّصْريحِ، إِنْ شاءَ اللّهُ».( [37] )
وبايد بدانند كه براستى حق با ما و نزد ماست; جز ما، كسى اين سخن را بر زبان نراند مگر دروغگوى تهمت زننده و غير از ما، احدى آن را ادعا نكند مگر آن كه گمراه و گمراه كننده است. پس به همين جمله از ما اكتفا كنند وتفسيرش را نخواهند، و به همين كنايه قناعت كنند و دنبال تصريح آن نروند كه به خواست خدا، كنايه آنها را بس است.

نگهدارى حق
«حَفِظَ اللّهُ الْحَقَّ عَلى أَهْلِهِ، وَاَقَرَّهُ في مُسْتَقَرِّهِ، وَ قَدْ اَبَى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ تَكُونَ الاِْمامَةُ فِي أخَوَيْنِ إِلاّ في الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، وَإذْ أَذِنَ اللّهُ لَنا فِي الْقَوْلِ ظَهَرَ الْحَقُّ وَاضْمَحَلَّ الْباطِلُ، وَانْحَسَرَ عَنْكُمْ، وَإِلَى اللّهِ اَرْغَبُ فِي الْكِفايَةِ، وَجَميلِ الصُّنْعِ وَالْوِلايَةِ وَحَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ، وَصَلّى اللّهُ على مُحَمَّد وَآلِ مُحمَّد».( [38] )
خداوند، حق را بر اهلش نگه داشته و آن را در جايگاه خود ثابت قرار داده است، و از اين كه امامت و پيشوايى را در دو برادر، جز حسن و حسين(عليهما السلام)قرار دهد خوددارى نموده است، و هرگاه خداوند اجازه سخن گفتن به ما بدهد حق آشكار شده و باطل نابود و از شما دور مى گردد، و من به خدا روى مى آورم تا امور ما را كفايت نمايد و با ما به نيكويى رفتار كند و سرپرستى فرمايد، و او خوب وكيلى است و درود خداوند بر محمّد و خاندانش باد.

حقّ امام زمان(عليه السلام)
«وَلَوْلا أَنَّ أَمْرَ اللّهِ لا يُغْلَبُ، وَسِرَّهُ لايَظْهَرُ وَلايُعْلَنُ، لَظَهَرَ لَكُمْ مِنْ حَقِّنا ما تَبْتَزُّ مِنْهُ عُقولُكُمْ، وَيُزيلُ شُكُوكَكُمْ وَلكِنَّهُ ما شاءَ اللّهُ كانَ، وَلِكُلِّ أَجَل كِتابٌ، فَاتّقُوا اللّهَ وَسَلِّمُوا لَنا وَرُدُّوا الأَمْرَ إِلَيْنا فَعَلَيْنَا الاِْصْدارُ كَما كَانَ مِنَّا الاِْيرادُ، وَلا تُحاوِلُوا كَشْفَ ما غُطِّيَ عَنْكُمْ وَلا تَميلُوا عَنِ الْيَمينِ وَتَعْدِلُوا إلَى الْيَسارِ، وَاجْعَلُوا قَصْدَكُمْ إِلَيْنَا بِالْمَوَدَّةِ عَلَى السُّنَّةِ الْوَاضِحَةِ».( [39] )
اگر اين نبود كه نبايد امر خدا ناديده گرفته شود و سرّ الهى آشكار و ابراز گردد، حقّ ما آن گونه بر شما ظاهر مى شد كه عقلهايتان را بِرُبايد و ترديدهايتان را برطرف كند; ليكن آنچه را كه خداوند خواسته انجام مى شود و براى هر سرآمدى، كتاب و نوشته اى است. پس از خدا بترسيد و تسليم ما شويد و كار را به ما واگذاريد و بر ماست كه شما را از سرچشمه، سيراب بيرون آوريم چنان كه ما شما را به سرچشمه برديم.
براى كشف آنچه از شما پوشيده داشته شده كوشش مكنيد، و از راه راست منحرف نشويد، و به نادرستى نگراييد. و بر اساس سنّت آشكار الهى به وسيله محبّت و دوستى خود، راه و مقصدتان را به سوى ما قرار دهيد.

نشانه قيام
«وَآيَةُ حَرَكَتِنا مِنْ هذِهِ اللَّوْثَةِ حادِثَةٌ بِالْحَرَمِ الْمُعَظَّمِ، مِنْ رِجْسِ مُنافِق مُذَمَّم، مُسْتَحِلٍّ لِلدَّمِ الْمُحَرَّمِ، يَعْمَدُ بِكَيْدِهِ أَهْلَ الاِْيمانِ، وَلايَبْلُغُ بِذلِكَ غَرَضَهُ مِنَ الظُّلْمِ لَهُمْ وَالْعُدْوانِ، لاَِنَّنا مِنْ وَراءِ حِفْظِهِمْ بِالدُّعاءِ الَّذي لا يُحْجَبُ عَنْ مَلِكِ الأَرْضِ وَالسَّماءِ».( [40] )
نشانه حركت و قيام ما از اين خانه نشينى، حادثه اى است كه در مكّه معظّمه روى خواهد داد; حادثه اى برخاسته از پليدىِ انسانى دو رو و نكوهيده كه خونريزى را حلال مى شمرد و باكِيد و نيرنگ خود، آهنگ جان مؤمنان مى نمايد; امّا با آن كار به هدف ظالمانه و ستم بار خود نخواهد رسيد. زيرا ما با دعايى كه از دارنده آسمان و زمين پوشيده نمى ماند و ردّ نمى شود براى حفاظت و نگهدارى آنان آماده ايم.

رابطه آفرينش و روزى بخشى خداوند باامام زمان(عليه السلام)
«إنَّ اللّهَ تعالى هُوَ الَّذي خَلَقَ الاَْجْسامَ، وَقَسَّمَ الاَْرْزاقَ، لاَِنَّهُ لَيْسَ بِجِسْم وَلا حالٍّ في جِسْم، لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ، وَهُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ.
وَأَمَّا الاَْئِمَّةُ(عليهم السلام)، فَإِنَّهُمْ يَسْأَلُونَ اللّهَ تَعالى فَيَخْلُقُ، وَيَسْأَلُونَهُ فَيَرْزُقُ إِيجاباً لِمَسْأَلَتِهِمْ وَإِعْظاماً لِحَقِّهِمْ».( [41] )
همانا خداوند متعال است كه اجسام را آفريده و روزيها را تقسيم مى كند، زيرا نه خود جسم است ونه در جسمى حلول كرده; چيزى مانند او نيست و او شنواى بيناست.
امّا امامان(عليهم السلام) از خدا درخواست مى كنند و خداوند به خاطر اجابت درخواست آنان و بزرگداشت حقّ ايشان، موجودات را مى آفريند و روزى مى بخشد.

زنان در بهشت
«إِنَّ الْجَنَّةَ لا حَمْلَ فيها لِلنِّساءِ، وَلا وِلادَةَ، وَلا طَمْثَ، وَلا نِفاسَ، وَلاشِقاءَ بِالطُّفُولِيَّةِ، «وَفيها ما تَشْتَهِي الاَْنْفُسُ وَتَلَذُّ الاَْعْيُنُ»( [42] ) كَما قالَ سُبْحانَهُ، فَإِذا اشْتَهَى الْمُؤْمِنُ وَلَداً خَلَقَهُ اللّهُ بِغَيْرِ حَمْل وَلا وِلادَة عَلَى الصُّورَةِ الَّتي يُريدُ، كَما خَلَقَ آدَمَ عِبْرَةً».( [43] )
زنان در بهشت نه بچه دار مى شوند و نه مى زايند; نه خون حيض و نفاس مى بينند و نه رنج بچه دارى را تحمّل مى كنند، و در بهشت چنان كه خداوند متعال فرموده است، چيزهايى است كه جانها و نفوس از آن خوششان مى آيد و چشمها لذّت مى برند.
هرگاه مؤمن در بهشت، فرزندى آرزو كند، خداوند بدون حمل و بدون زادن ـ همانگونه كه در آغاز آدم را آفريد ـ فرزندى كه دلخواه اوست برايش مى آفريند.

اُلگو، فاطمه زهراء(عليها السلام)
«وَفي اِبْنَةِ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِه إِلَيَّ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».( [44] )
و در دختر رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و پدرش و خاندانش باد ـ براى من اسوه و الگويى نيكوست.

زمين و حجّت خدا
«إنَّ الاَْرْضَ لاتَخْلُو مِنْ حُجَّة إِمّا ظاهِراً وَإِمّا مَغْمُوراً».( [45] )
همانا زمين، هيچگاه از حجت الهى خالى نمى ماند; چه ظاهر و آشكار باشد و چه پنهان و گمنام.

راويان حديث
«وَأَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَةُ، فَارْجِعُوا فيها إِلى رُواةِ حَديثِنا، فَإِنَّهُمْ حُجَّتي عَلَيْكُمْ وَأَنَا حُجَّةُ اللّهِ».( [46] )
وامّا رخدادها و پيش آمدهايى كه در آينده روى خواهد داد، درباره آنها به راويان احاديث ما رجوع كنيد; زيرا آنان حجّت من بر شمايند و من حجّت خدايم.

وقت ظهور
«وَأَمّا ظُهُورُ الْفَرَجِ، فَإِنَّهُ إلَى اللّهِ وَكَذِبَ الْوَقّاتُونَ».( [47] )
وامّا ظهور فرج، بسته به اراده خداست و آنان كه وقتى براى آن تعيين مى كنند دروغ مى گويند.

فرجام كار
«وَالْعاقِبَةُ ـ بِجَميلِ صُنْعِ اللّهِ سُبْحانَهُ ـ تَكُونُ حَميدَةً لَهُمْ مَا اجْتَنَبُوا الْمَنْهِيَّ عَنْهُ مِنَ الذُّنُوبِ».( [48] )
و فرجام كار شيعيان ـ به فضل احسان و نيكوكارى خداوند سبحان ـ تا آن زمان كه از گناهان دورى گزينند، پسنديده و نيكو خواهد بود.

بردبارى
«إِنَّ اللّهَ ذُو أَناة وَأَنْتُمْ تَسْتَعْجِلُونَ».( [49] )
خداوند صابر و شكيبا است و شما عجله مى كنيد.

ياور مردم
نامه اى از آن حضرت به مرجع بزرگ آية اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى:
«اَرْخِصْ نَفْسَكَ، وَاجْعَلْ مَجْلِسَكَ فِي الدِّهْليزِ، وَاقْضِ حَوائِجَ النَّاسِ، نَحْنُ نَنْصُرُكَ».( [50] )
خودت را ارزان كن (فروتنى پيشه كن) و در دهليز خانه ات بنشين (در دسترس مردم باش) و حاجات و نيازهاى مردم را برآورده ساز; ما ياريت مى كنيم.

أنا بقية اللّه
«أَنا بَقِيَّةُ اللّهِ في أَرْضِهِ وَالْمُنْتَقِمُ مِنْ أَعْدائِهِ». «أَنَا خاتَمُ الأَوْصِياءِ وَبي يَدْفَعُ اللّهُ الْبَلاءَ عَنْ أَهْلي وَشِيعَتي».( [51] )
من باقيمانده خدا در زمين او و انتقام گيرنده از دشمنان او هستم. من پايان بخش سلسله جانشينان پيامبرم، و به خاطر من است كه خداوند بلاها را از خاندانم و شيعيان من دور مى دارد.

ما و يارى دوستانمان
«إِنَّ اللّهَ قَنَّعَنا بِعَوائِدِ إِحْسانِهِ، وَفَوائِدِ إِمْتِنانِهِ، وَصانَ أَنْفُسَنا عَنْ مُعاوَنَةِ أَوْلِيائِهِ إلاّ عَنِ الاِْخْلاصِ فِي النِّيَّةِ وَإِمْحاضِ النَّصِيحَةِ وَالْمُحافَظَةِ عَلى ماهُوَ أَتْقى وَأَبْقى وَأَرْفَعُ ذِكْراً».( [52] )
بدرستى كه خداوند ما را به لطف و احسان مكرّر خويش و به بهره هاى انعام و كرم خود، راضى و خشنود ساخته است. و ما را نيازمند يارى دوستانش قرار نداده، مگر آن يارى كه از سر اخلاص در نيّت و خيرخواهىِ محض صورت گيرد و در آن، برآنچه به تقواى الهى و بقاى نزد خدا ورفعتِ جايگاه نزديكتر است، محافظت و مراقبت شود.

پيامبران و امّتها
«كانَ مِنْ تَقْديرِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ وَلُطْفِهِ بِعِبادِهِ وَحِكْمَتِهِ: أَنْ جَعَلَ أَنْبِيائَهُ مَعَ هذِهِ الْمُعْجِزاتِ في حال غالِبينَ وَأُخْرى مَغْلُوبينَ وَفي حال قاهِرينَ وَأُخْرى مَقْهُورينَ وَلَو جَعَلَهُمُ اللّهُ في جَميعِ أَحْوالِهِمْ غالِبينَ وَقاهِرينَ وَلَمْ يَبْتَلِهِمْ وَلَمْ يَمْتَحِنْهُمْ، لاتَّخَذَهُمُ النّاسُ آلِهَةً مِنْ دُونِ اللّهِ عَزَّ وَجلَّ، وَلَما عُرِفَ فَضْلُ صَبْرِهِمْ عَلَى الْبَلاءِ وَالْمِحَنِ وَالاِْخْتِبارِ.
وَلكِنَّهُ جَعَلَ أَحْوالَهُمْ في ذلِكَ كَأَحْوالِ غَيْرِهِمْ، لِيَكُونُوا في حالِ الْمِحْنَةِ وَالْبَلْوى صابِرينَ وَفى حالِ اْلعافِيَةِ وَالظُّهُورِ عَلَى الاَْعداءِ شاكِرينَ، وَيَكُونُوا في جَميعِ أَحْوالِهِمْ مُتَواضِعينَ غَيْرَ شامِخينَ وَلا مُتَجَبِّرينَ وَلِيَعْلَمَ الْعِبادُ أَنَّ لَهُمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ إِلهاً هُوَ خالِقُهُمْ وَمُدبِّرُهُمْ، فَيَعْبُدُوهُ وَيُطيعُوا رُسُلَهُ، وَتَكُونَ حُجَّةُ اللّهِ ثابِتَةً عَلى مَنْ تَجاوَزَ الْحَدَّ فيهِمْ، وَادَّعى لَهُمُ الرُّبُوبِيَّةَ، أَوْ عانَدَ وَخالَفَ، وَعَصى وَجَحَدَ بِما أَتَتْ بِهِ الاَْنْبِياءُ وَالرُّسُلُ، وَلِيَهْلَكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَيَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَة».( [53] )
از تقدير خداوند بلند مرتبه و لطف او نسبت به بندگانش و از حكمت تدبير حكيمانه او بود كه پيامبرانش را با اين همه معجزات، گاهى پيروز و گاهى شكست خورده، گاهى داراى سلطه و گاهى تحت سلطه قرار داد.
و اگر خداوند آنان را در تمام موقعيّتها، پيروز و مسلّط قرار مى داد و به بلا و آزمايشى دچارشان نمى ساخت، چه بسا مردم آنان را به عنوان معبوداتى مستقل از خداى عزّوجلّ اختيار مى كردند و از طرفى، فضيلت شكيبايى خود پيامبران بر بلاها و سختى ها و آزمايشات الهى معلوم نمى گشت.
امّا خداوند در اين مورد، موقعيّت پيامبران را مانند موقعيّت بقيّه مردم قرار داد، تا در حال شدّت و بلاء شكيبا باشند و در حال رفاه و غلبه بر دشمنان شكر گزار باشند و در تمام مراحل و احوالشان، تواضع و فروتنى پيشه كنند، و گردن فراز و ستم پيشه نباشند، و بدان منظور كه بندگان خدا بدانند كه پيامبران نيز خدايى دارند كه آفريننده و تدبير كننده امور آنهاست. در نتيجه، مردم به عبادت خداوند و اطاعت از رسولانش رو آورند، و بدان جهت كه حجت بر آنكس كه درباره پيامبران زياده روى كرده و پروردگارشان بشمارد يا با آنان عناد ورزد ومخالفت نمايد و نافرمانى كند آنچه را انبيا و پيامبران آورده اند انكار نمايد، ثابت باشد ـ وراه عذر بر او بسته شود ـ و تا هركس هلاك و گمراه مى شود از روى دليلِ روشن ـ و با اتمام حجّت ـ باشد و هركس زندگى مى يابد ـ و هدايت مى شود ـ از روى دليل روشن و يا برهانى آشكار باشد.

دعاى حضرت براى يارانش
«فَإِذا أَذِنْتَ في ظُهُوري فَأَيِّدني بِجُنُودِكَ، وَاجْعَلْ مَنْ يَتَّبِعُني لِنُصْرَةِ دينِكَ مُؤَيَّدينَ، وَفي سَبيلِكَ مُجاهِدينَ، وَعَلى مَنْ أَرادَني وَأَرادَهُمْ بِسُوء مَنْصُورينَ وَوَفِّقْني لاِِقامَةِ حُدُودِكَ، وَانْصُرْني عَلى مَنْ تَعَدّى مَحْدُودَكَ، وَانْصُرِ الْحَقَّ وَأَزْهِقِ الْباطِلَ، إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً، وَأَوْرِدْ عَلى شيعَتي وَأَنْصاري مَنْ تَقَرُّ بِهِمُ الْعَيْنُ وَيُشَدُّ بِهِمُ الأَزْرُ، وَاجْعَلْهُمْ في حِرْزِكَ وَأَمْنِكَ، بِرَحْمَتِكَ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ».( [54] )
خدايا . . . زمانى كه براى ظهور و خروج من اجازه مى فرمايى، مرا به لشكريان خويش تاييد فرما وهمه كسانى را كه براى يارى دين تو به پيروى از من برخاسته اند، مورد تأييدات خويش قرار بده، و از مجاهدان راه خود محسوبشان دار، و آنان را عليه هركس كه بدخواه من و ايشان است، يارى بخش و مرا براى برپا داشتن حدود الهى، توفيق ده و براى سركوبى هركس كه از محدوده دين تو تجاوز كرده است، يارى عنايت كن و حق را يار باش، و باطل را نابود كن، كه باطل نابود شونده است. و بر يارى پيروان و ياران من، كسانى را بفرست كه مايه روشنى چشم و پشتگرمى آنان باشند، و همگان را در پناه خود و در امان خويش قرار ده، به رحمت بى منتهايت اى مهربانترين مهربانان.

دعا
«عَصَمَنَا اللّهُ وَإِيّاكُمْ مِنَ الْمَهالِكِ وَالاَْسْواءِ وَالآفاتِ وَالْعاهاتِ كُلِّها بِرَحْمَتِهِ، فَإنَّهُ وَلِيُّ ذلِكَ وَالْقادِرُ عَلى ما يَشاءُ، وَكانَ لَنا وَلَكُمْ وَلِيّاً وَحافِظاً، وَالسَّلامُ عَلى جَميعِ الاَْوْصِياءِ وَالاَْوْلِياءِ وَالْمُؤْمِنينَ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ، وَصَلَّى اللّهُ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّد وَآلِهِ وَسَلَّمَ تَسْليماً».( [55] )
خداوند، ما و شما را به رحمت خويش از مهلكه ها و زشتيها و بديها و آفات و بلايا نگه دارد كه او ولىّ و اختيار دار همه اينهاست و توانا بر آنچه مى خواهد. او ولىّ و نگهدارنده ما و شماست.
سلام بر تمامى جانشينان واوليا ومؤمنان و رحمت و بركات خدا بر آنان باد!
درود و سلام خداوند بر محمّد پيامبرش و خاندانش باد!
رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) مى فرمايد:
(يُفَرِّجُ اللهُ بِالْمَهْدِىِّ عَنِ الاُْمَّةِ، يَمْلاَُ قُلُوبَ الْعِبادِ عِبادَةً وَ يَسَعهُمْ عَدْلُهُ، بِهِ يَمْحَقُ اللهُ الْكَذِبَ وَ يُذْهِبُ الزَّمانَ الْكَلِب، وَيُخْرِجُ ذُلَّ الرِّقِّ مِنْ أَعْناقِكُمْ )
«خداوند به وسيله مهدى(عليه السلام) از امت رفع گرفتارى مى كند، دلهاى بندگان را با عبادت و اطاعت پر مى سازد و عدالتش همه را فرا مى گيرد.
خداوند به وسيله او دروغ و دروغگويى را نابود مى نمايد، روح درندگى و ستيزه جويى را از بين مى برد و ذلّت بردگى را از گردن آنها بر مى دارد».
غيبت شيخ طوسى ص 114.
---------------------------------------------------
پاورقى ها:
[1] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 322، آذر ماه 78.
[2] ـ مسجد مقدس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 157.
[3] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 110، سال 1377.
[4] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 38، مورخه 20/3/73.
[5] ـ به عشق مهدى، ص 121.
[6] ـ دفتر ثبت كرامات، شماره 262، مورخه 16/11/77.
[7] ـ مسجد مقدس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 154.
[8] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 313، سال 1377.
[9] ـ ديوان حافظ.
[10] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 323 مورخه 30/9/78.
[11] ـ مسجد مقدس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 171.
[12] ـ معظم له در دى ماه 1379 وفات يافت.
[13] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 97، مورخه ؟؟/؟؟/1376.
[14] ـ داغ شقايق، ص 217.
[15] ـ ابو الزوجه حضرت آية اللّه العظمى گلپايگانى(رحمه الله).
[16] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 242، مورخه 5/12/77.
[17] ـ احتجاج، ج 2، ص 470 ; بحار ج 53، ص 181 ; كمال الدين و تمام النعمة، ص 484.
[18] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 241، مورخه 5/12/77.
دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 235، مورخه 11/3/78.
[20] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 321، تاريخ 15/6/77.
[21] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 234، مورخه 11/3/78.
[22] ـ به عشق مهدى، ص 110.
[23] ـ شيفتگان حضرت مهدى(عليه السلام)، ص 362.
[24] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 285، مورخه 18/8/78.
[25] ـ مسجد مقدّس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 150.
[26] ـ مايه اصلى خون.
[27] ـ دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 294 مورخه 16/2/79.
[28] ـ «بحارالانوار»، علاّمه محمّد باقر مجلسى، بيروت، مؤسسه الوفاء، ج 98، ص 317.
[29] ـ «احتجاج»، ابى منصور احمد بن على بن ابى طالب الطبرسى، مشهد، چاپ سعيد، ج 2، ص 497; «بحارالانوار»، علاّمه محمّد باقر مجلسى، بيروت، مؤسسة الوفاء، ج 53، ص 175.
[30] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 497; بحارالانوار»، ج 53، ص 175.
[31] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 498; «بحارالانوار»، ج 53، ص 176.
[32] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 499; «بحارالانوار»، ج 53، ص 177 (م.خ)، (به نقل از احتجاج).
[33] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 499; «بحارالانوار»، ج 53، ص 177 ـ 178، به نقل از احتجاج.
[34] ـ سوره مائده، آيه 101.
[35] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 471; «بحارالانوار»، ج 53، ص 181; «كمال الدين و تمام النعمة»، شيخ صدوق، قم، مؤسسه نشر اسلامى، ص 485.
[36] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 471; «بحارالانوار»، ج 53، ص 181 ـ 182; «كمال الدين و تمام النعمة»، ص 485.
[37] ـ «كمال الدين و تمام النعمة»، ص 511; «بحارالانوار» ج 53، ص 191 (به نقل از كمال الدين).
[38] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 469; «بحارالانوار»، ج 53، ص 196.
[39] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 467، «بحارالانوار»، ج 53، ص 179 (به نقل از احتجاج).
[40] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 499; «بحارالانوار»، ج 53، ص 177.
[41] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 472.
[42] ـ سوره زخرف، آيه 71.
[43] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 488; «بحارالانوار»، ج 53، ص 163، (به نقل از احتجاج).
[44] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 467; «بحارالانوار»، ج 53، ص 180، (به نقل از احتجاج).
[45] ـ «كمال الدين و تمام النعمة»، ص 511; «بحارالانوار»، ج 53، ص 191.
[46] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 470; «بحارالانوار»، ج 53، ص 181; «كمال الدين و تمام النعمة»، ص 484.
[47] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 470; «بحارالانوار»، ج 53، ص 181; «كمال الدين و تمام النعمة»، ص 484.
[48] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 499; «بحارالانوار»، ج 53، ص 177.
[49] ـ «كمال الدين و تمام النعمة»، ج 2، ص 489; «بحارالانوار»، ج 51، ص 328 (به نقل از كمال الدين)، (م.خ).
[50] ـ «كلمة الامام المهدي(عليه السلام)»، علاّمة شهيد سيّد حسن شيرازى، تهران، نشر آفاق، ص 565.
[51] ـ «كلمة الامام المهدي(عليه السلام)»، بيروت، مؤسسة الوفاء، ص 542 ـ 543 (به نقل از الزام الناصب)، ج 1، ص 352 ـ 353.
[52] ـ «كمال الدين»، الشيخ الصدوق، تهران، دار الكتب الاسلامية، ج 2، ص 452.
[53] ـ «كلمة الإمام المهدي(عليه السلام)»، بيروت، مؤسسة الوفاء ص 529، به نقل از الاحتجاج، ابو منصور احمد بن على بن ابى طالب الطبرسى، ج 2، ص 285 ـ 288.
[54] ـ «كلمة الإمام المهدي(عليه السلام)»، بيروت، مؤسسة الوفاء، ص 338، به نقل از «مهج الدعوات»، علي بن موسى بن محمّد الطاووس، تهران، انتشارات سنائى، ص 302.
[55] ـ «احتجاج»، ج 2، ص 467 ـ 468; «بحارالانوار»، ج 53، ص 180 (به نقل از احتجاج).