تاريخ تفکر اسلامی
بحث تاريخي (درباره پيدايش و سير علوم عقليه در ميان مسلمين)
در اين بحث نظري اجمالي و کوتاه در تاريخ تفکر اسلامي مياندازيم تا ببينيم امت اسلام با همه اختلافي که در طوائف و مذاهب آن هست چه طريقهاي را در تفکر سلوک کردند، البته قبلا اين نکته را خاطرنشان ميسازيم که ما در اين بحثبه حق بودن يا باطل بودن اين مذاهب نميپردازيم، تنها عوارض و تحولي را که در منطق قرآن رخ داده از نظر گذرانده موافقت و مخالفت آنرا اثبات نموده و تحکيم ميکنيم، حتي در اين بحث کاري به افتخارهائي که موافقين کرده و عذرهائي که مخالفين آوردهاند نداريم، نه به ريشه آن حرفها کاري داريم و نه به شاخ و برگهايش، چون پرداختن به آن حرفها طريقه ديگري است از بحث، حال چه اينکه مذهبي باشد يا نباشد.
قرآن کريم با منطق خاص به خودش در احکام و سنتهائي که براي تمامي شؤون زندگي بشر تشريع کرده بدون هيچ قيدي و شرطي نوع انسان را در همه احوالش محکوم به احکام خود دانسته، چه در حال انفراد و چه در حال اجتماع، چه صغير و چه کبير، مرد يا زن، سفيد يا سياه، عربي يا عجمي، حاضر يا مسافر، شهري يا روستائي، عالم يا جاهل، شاهد يا غايب، در هر جائي و در هر زماني که باشد، و در کل شؤونات او چه عقيدهاش و چه اخلاق و اعمالش مداخله کرده و در اين هيچ شکي نيست.
با اين حساب، پس قرآن با تمامي علوم و صنعتها که ارتباط با ناحيهاي از نواحي زندگي بشر داشته باشد اصطکاک و برخورد دارد، و اين معنا نيز از خلال آياتي از قرآن کريم که بشر را به تدبر، تفکر، تذکر و تعقل دعوت ميکند، به روشني فهميده ميشود که قرآن در دعوت بشر به تحصيل علم و از بين بردن جهل و سر در آوردن از اسرار آنچه که از اجزاي عالم ما است از سماويات گرفته تا ارضيات يعني جمادات و نباتات و حيوانات و انسانها و آنچه مربوط به ماوراي عالم ما است از ملائکه و شيطانها و لوح و قلم و غير اينها بياناتي دارد، که رساتر از آن تصور نميشود و منظور اسلام از اين تحريکها و تشويقها اين است که بشر به وسيله معرفتبه آنچه گفته شد خداي سبحان را بشناسد، و به آنچه که به نحوي از انحاء ارتباطي با سعادت در زندگي انساني و اجتماعي انسانها دارد آشنا گردد و بفهمد که براي به دست آوردن چنين زندگياي چگونه اخلاقي کسب کند و چه شرايع و حقوقي را رعايت نمايد و چه احکام اجتماعي را مورد عمل قرار دهد.
از سوي ديگر در سابق توجه کرديد که اسلام طريق تفکر فطري را تاييد ميکند، همان طريقهاي را که فطرت بي اختيار و بدون سفارش کسي به آن دعوت ميکند، و بشر راهي براي فرار از آن ندارد، و اين واقعيت همان سير منطقي است.
قرآن کريم خودش هم اين صناعتهاي منطقي يعني برهان و جدل و موعظه را به کار برده، و امتي را که هدايت ميکند دعوت نموده به اينکه از آن طريق پيروي کند، يعني مطالب خود را - آنچه جنبه نظري دارد و خارج از مرحله عمل است - از راه برهان تعقيب کنند و در غير آن يعني در حکمت عملي به مسلميات استدلال کنند و يا به بياناتي که عبرت انگيز باشد و شنونده را به عبرت وا دارد، و نيز قرآن کريم در بيان مقاصدش سنت نبويه را معتبر کرده و پيروي از رسول خدا (ص) را اسوه و خط سير معين فرمود، مسلمانان نيز دستورات آن حضرت و سخنانش را حفظ نموده و از مشي علمي آن جناب تقليد کردند، آنچنان که يک دانشآموز در سلوک علمياش از استادش پيروي ميکند.
اشاره به وضع علمي مسلمين در عهد رسول الله (ص) و تحولاتي که پس از رحلت آن حضرت پديد آمد
مردم در عهد رسول خدا (ص) (منظورمان ايام اقامت آن جناب در مدينه است) جديد العهد با تعاليم اسلامي بودند، و حالشان در تدوين علوم و صناعات شبيهتر به حال انسانهاي قديمي بود که با ذهني ساده و غير فني به بحثهاي علمي ميپرداختند، البته با همه عنايتي که به تحصيل و تحرير علم داشتند، و لذا در آغاز اولين قدمي که برداشتند حفظ قرآن و قرائت آن و سپس حفظ احاديثبود، يعني سخناني که از رسول خدا (ص) و با يک واسطه از آن جناب ميشنيدند حفظ ميکردند، و از حفظ براي ديگران نقل مينمودند، چون (به جز افرادي که اي بسا از عدد انگشتان تجاوز نميکردند) کسي نوشتن را نميدانست، قدم دومي که در مسير علم برداشتند مختصر مناظراتي در خصوص علم کلام بود، که يا در بين خود داشتند و يا با بعضي از غير مسلمانان و صاحبان مذاهب بيگانه - مخصوصا يهوديان و مسيحيان، چون قبائلي از اين دو ملت در شبه جزيره عربستان و در حبشه و شام ميزيستند، از همين جا بود که علم کلام پيدا شد، اشتغال ديگري که مسلمانان داشتند نقل و روايت اشعار بود که خود يک سنت قديمي عرب بود، ولي اسلام اهتمامي به امر آن نکرد و در کتاب مجيدش حتي يک کلمه شعر و شعرا را نستود سنت رسول خدا (ص) نيز پر و بالي به آن نداد.
اين وضع بود تا وقتي که رسول خدا (ص) رحلت نمود، و مساله خلافت جرياني به خود گرفت که معروف است، و اختلاف ناشي از مساله خلافتبابي به ابواب علم کلام افزود، و يکي ديگر از مسائل علم کلام شد که دانشمندان اسلامي را به خود مشغول کرد.
در زمان خليفه اول بعد از جنگ يمامه و شهادت جمع بسياري از حافظان و قاريان قرآن، از ترس اينکه مبادا چيزي از قرآن فراموش شود قرآن را جمع آوري کردند، در عهد او که تقريبا به دو سال طول کشيد امر به اين منوال گذشت، سپس در عهد خليفه دوم بار ديگر قرآن جمع آوري شد.
و چون آوازه اسلام بلند شد و قلمرو آن در اثر فتوحات عظيمي که در عهد وي رخ داد، گسترش يافت.مسلمانان از تعمق در مسائل علمي و روابط علوم و ترقي در مدارج آن باز ماندند، حال يا بدين جهتبود و يا براي اينکه خود را نيازمند به توسعه علم و بسط مسائل علمي نميدانستند، چون در آن روزگاران علم چيزي نبود که فضيلت و اهميتش براي بشر معلوم شده باشد، و به همان مقدار براي انسان محسوس بود که آثار آن را ديده باشند، و معلوم است که علمي که اثر محسوسي براي بشر آن روز داشته همان نعتبوده، امتي آن را در امتي ديگر ميديده و ميشناخته.
از سوي ديگر با فتوحات پي در پي و پر اهميتي که نصيب عرب گرديد آن غريزههاي جاهلانه عرب که در اثر تربيت اسلامي فروکش شده بود، بار ديگر سر به طغيان کشيد، غرورها و نخوتها بار ديگر سرکشي آغاز کرد و در نتيجه به تدريج و آرام آرام روحيه امتهاي مستکبر و استعمارگر را به خود گرفتند، شاهد اين مطلب شيوع تقسيم و پاره پاره شدن امت اسلام آن روز است، به عرب و غير عرب (به اين معنا که امت عرب نعمت عظماي اسلام و اين دين نجات بخش را به حساب خود حساب کرد، و غير عرب را موالي - بردگان - لقب داد) شاهد ديگرش رفتار معاويه است که در آن ايام والي شام بود، و حکومت اسلامي را رنگ سلطنت داد، و در بين مسلمانان چون قيصرهاي روم رفتار کرد، شواهد بسيار ديگري بر اين معنا هست که تاريخ از لشگريان اسلام ضبط نموده و همين روش خلق و خوي مسلمانان را عوض کرد و معلوم است که نفسيات آن چناني در سير علمي و مخصوصا در تعليمات قرآني اثر گذاشت.
و آن مقدار معارفي که از دين داشتند و سير علمي تا آن حدي که در سابق پيش رفته بود متوقف شد، يعني اشتغالات علميشان منحصر در قرائت قرآن بود، قرائتي منسوب به زيد بن ثابت و قرائتي منسوب به ابي و ابن مسعود و غير آنان بود.
و اما حديث در آن زمان به نحو چشمگيري رواج يافت و نقل و ضبط احاديثبسيار شد، به حدي که عمر بعضي از صحابه را از نقل حديث نهي کرد، زيرا او زياده از حد حديث گفته بود، از سوي ديگر عدهاي از اهل کتاب به اسلام در آمدند و محدثين که کارشان نقل حديث بود، مطالب بسياري از آنان در باره اخبار کتابهايشان و داستانهاي انبياءشان و امتهايشان را شنيدند و شنيدههاي خود را با آنچه از احاديث که از رسول خدا (ص) شنيده و حفظ کرده بودند مخلوط نموده، و جعل احاديث دروغين و دستبرد در احاديث صحيح را شروع کردند که امروز در ميان احاديثي که از طرق صحابه و راويان صدر اول از رسول خدا (ص) نقل شده مقدار بسيار زيادي از اين کلمات دروغين و بريده بريده يافت ميشود که قرآن کريم به ظاهر الفاظش آنها را دفع ميکند و عمده سببي که باعث اين دستبردها شد چند امر بود.
اول احترام بسيار زيادي بود که مردم براي همنشيني رسول خدا (ص) و براي حفظ حديث معتقد بودند، و حتي افرادي را هم که رسول خدا (ص) را نديده بودند و تنها از اصحاب آن جناب احاديثي نقل ميکردند مزيتي بر ساير مردم قائل بودند، و آنان را تعظيم ميکردند، و همين جهتباعثشد که هر کسي - چه لايق و چه نالايق - براي اينکه در بين جامعه سر و گردني از سايرين بلندتر داشته باشد، به نقل حديث پرداخته و خود را محدث و راوي قلمداد کند، حتي کساني هم که يهودي بودنشان يا نصراني بودنشان مسلم بود با اين حال به صرف اينکه حديث نقل ميکرد در جامعه آن روز جا ميافتاد و محترم ميشد، و قهرا براي اينکه اين محدث از آن ديگري جلو بزند و محترمتر شود هر چه از دهانش در ميآمد به عنوان حديث ميگفت.
عامل دوم جعل حديث، حرص شديدي بود که اين افراد در حفظ حديث داشتند همين حرص در حفظ حديث و نقل آن نميگذاشت که در باره درستي و نادرستي حديث و تدبر در معناي آن و مخصوصا عرضه کردن آن بر کتاب خدا دقت کنند، با اينکه قرآن کريم اصل دين بود و ساختمان دين بر اين پايه و اصل نهاده شده بود، فروع دين از اين اصل ريشه ميگرفت، رسول خدا (ص) هم بطوري که در نقل معتبر آمده سفارش اکيد کرده بود که هر سخني را از هر کسي نپذيرند، بلکه شنيدههاي خود را بر قرآن کريم عرضه کنند، در صورتي که مخالف قرآن بود رهايش کنند، و در حديث معتبر فرموده بود: "ستکثر علي القاله"بزودي حديث تراشان عليه من زياد ميشوند و احاديثي ديگر از اين قبيل.
همين معنا فرصتي شد براي اينکه احاديث جعلي و دروغيني در مورد صفات خدا و اسماء و افعال او و نيز در باره لغزشهائي که به انبياي گرامي نسبت داده شده، و اعمال زشت که به رسول خدا (ص) نسبت داده شده و آن جناب را مشوه جلوه داده، و در باره خرافاتي در خلقت و ايجاد و داستانهاي دروغيني از امتهاي گذشته و در باره تحريف شدن قرآن و مسائل ديگري از اين قبيل در دست و دهنها بگردد، احاديثي که دست کمي از خرافات تورات و انجيل ندارد.
نتيجه اين وضع آن شد که تقدم و عمل در بين قرآن و حديث تقسيم شود، يعني تقدم و احترام صوري از آن قرآن و اخذ و عمل از آن حديثشود، و در اندک مدتي قرآن از حيث عمل متروک گردد، و اين سيره نکوهيده يعني مسامحه در عرضه حديثبر قرآن، همچنان در بين امت استمرار يافت و تا به امروز نيز عملا استمرار يافته، هر چند که امت آن را به زبان انکار نموده و ناپسند ميداند، قرآن کريم نيز از آن پيشگوئي کرده و فرموده که رسول خدا (ص) در قيامتخواهد گفت پروردگارا امت من قرآن را متروک گذاشتند، الا عدهاي قليل که در هر عصري از اين انحراف دور ماندند. (1) و همين مسامحه و سهلانگاري عينا يکي از اسبابي بود که باعثشد بسياري از خرافات قومي و قبيلهای که هر قومي در قديم به آن معتقد بودند بعد از مسلمان شدنش نيز به عنوان يک اعتقاد ديني باقي بماند، آري مثل معروف ميگويد: «الداء يجر الداء» درد، دردي ديگر ميزايد.
عامل سوم در جعل احاديث ماجرائي بود که بعد از رحلت رسول خدا (ص) در مساله خلافت پيش آمد و اراي عامه مسلمين در باره اهل بيت آن جناب مختلف گرديد، عدهاي طبق دستور رسول خدا (ص) به آن حضرات تمسک جسته، و به آنان عشق ورزيدند، جمعي ديگر از آن حضرات روي گردانيده و اعتنائي به امر آنان و مکانتشان به علم قرآن نکردند و براي آگاهي و يادگيري علم قرآن به غير آن حضرات مراجعه نمودند، جمعي ديگر با آن حضرات دشمني نموده، با جعل احاديثي دروغين به آنان بدگوئي کردند، با اينکه رسول خدا (ص) در مواقفي و کلماتي که احدي از مسلمانان در صحت آنها و در دلالت آنها ترديد نکرده، سفارش فرموده بود که علم دين را از اهل بيت او بگيرند، و چيزي به اهل بيت او نياموزند، و اينکه اهل بيت آن جناب از همه امتبه کتاب خدا آگاهترند، و نيز به امت فرمود که اهلبيتش هرگز در تفسير قرآن خطا نميکنند و در فهم قرآن دچار اشتباه نميشوند و در حديث معروف به ثقلين که بطور تواتر نقل شده، و احدي در آن ترديد نکرده، و فرمود: من از ميان شما ميروم و به جاي خود دو چيز بس گرانمايه ميگذارم، يکي کتاب خدا و ديگر عترتم را، و اين دو، تا ابد با همند و از يکدگر جدا نخواهند شد، تا بر لب حوض کوثر بر من در آيند، (تا آخر حديث) و در بعضي از طرق همين حديث آمده که سپس فرموده: چيزي به اهل بيت من نياموزيد که آنان اعلم از شمايند، و نيز در حديثي مستفيض که بسيار نقل شده فرموده: «هر کس قرآن را به راي خود (يعني بدون سؤال از اهل بيت) (ع) تفسير کند - بايد که جاي خود را آماده در دوزخ بداند»، که بحث آن در سابق يعني در جلد سوم اين کتاب در بحثهاي محکم و متشابه گذشت.
اعراض از اهل بيت (ع) بزرگترين شکاف را در نظام تفکر اسلامي پديد آورد
و اين اعراض از اهل بيت (ع) بزرگترين شکافي بود که در نظام تفکر اسلامي پديد آمد و باعثشد علم قرآن و طريقه تفکري که قرآن به سوي آن ميخواند در بين مسلمانان متروک و فراموش شود، شاهد بسيار روشن آن اين است که در جوامع حديث کمتر به احاديثي بر ميخوريم که از امامان اهل بيت روايتشده باشد، آري اگر شما خواننده محترم از يک سو مقام و منزلتي که اهل حديث در زمان خلفا داشتند، و حرص و ولعي که مردم در اخذ و شنيدن حديث از خود نشان ميدادند در نظر بگيري، و از سوي ديگر در بين دهها هزار حديثي که در جوامع حديث گرد آوري شده احاديث منقوله از علي و حسن و حسين در ابواب مختلف معارف دين و مخصوصا در تفسير نقل شده بشماري آن وقت انگشتحيرت به دندان خواهي گزيد (که خدايا چطور شد فلان صحابه که بيش از دو سه سال رسول خدا (ص) را نديد دهها هزار حديث دارد، ولي اهل بيت رسول خدا (ص) که در خلوت و جلوت و در کودکي و جواني در سفر و حضر با آن جناب بودند حديث چنداني در جوامع ندارند؟!!) و چرا صحابه حتي يک حديثي از اهل بيت نقل نکردند؟و چرا تابعين يعني طبقه دوم مسلمين رواياتي که از آن حضرات نقل کردهاند از صد تجاوز نميکند؟و چرا حسن بن علي (با اينکه خليفه ظاهري نيز بود) احاديثش به ده عدد نميرسد؟و چرا از حسين بن علي حتي يک حديث ديده نميشود؟با اينکه بعضيها تنها روايات وارده در خصوص تفسير را آمار گرفتهاند به هفده هزار بالغ شده، که تنها جمهور آنها را نقل کردهاند، که سيوطي آنها را در کتاب اتقانش آورده و گفته اين عدد رواياتي است که در تفسير ترجمان القرآنش که الدر المنثور خلاصه آن است آورده و روايات وارده در ابواب فقه نيز همين نسبت را دارد، و بعضي از آمارگران از اين قبيل احاديث تنها به دو ديثبرخوردهاند که در ابواب مختلف فقه از حسين (ع) روايتشده، و چرا بايد چنين باشد؟.
آيا علتي جز اين ميتواند داشته باشد که مردم از اهل بيت دوري کردند، و از حديث آنان اعراض نمودند؟و يا اگر از آنان حديث گرفتند و بسيار هم گرفتند ليکن در دولت اموي به خاطر دشمني که امويان با اهل بيت داشتند آن احاديث از بين رفت و به فراموشي سپرده شد؟ نميدانيم.
اما اين قدر هست که کنار زدن علي (ع) و شرکت ندادن آن جناب در جمع قرآن در اوائل رحلت رسول خدا (ص) ، و در اواخر عهد عثمان و نيز تاريخ حسن و حسين احتمال اول را تاييد ميکند.
اين حقکشيهائي که امت اسلام و يا حکومت اموي در باره علي (ع) نمودند کار را بدان جا کشانيد که نه تنها تمامي احاديث آن جناب مورد اعراض واقع شد، بلکه بعضيها حتي نهج البلاغه را نيز انکار کردند، که کلام آن جناب باشد، آري خطبه هاي برجسته و غراي نهج البلاغه مورد سؤال و ترديد قرار گرفت، ولي خطبه بتراء زياد بن ابيه و اشعاري که يزيد در باره شراب سروده جاي هيچ اختلافي نبود و حتي دو نفر هم در باره آنها اختلاف نکردند.
اهل بيت پيغمبر همچنان مظلوم و مقهور بودند، و احاديثشان متروک بود، تا آنکه امام باقر و امام صادق (ع) در يک برههاي از زمان يعني در دوره انتقال حکومت از بني اميه به بني العباس قيام نموده آنچه از احاديث پدران بزرگوارشان به دست فراموشي سپرده شده بود براي مردم بيان کردند و آنچه از معارف اسلام که مندرس گشته اثري از آن نمانده بود براي مردم بيان کردند.
اما مع الاسف احاديثي که آن دو بزرگوار و ساير امامان از پدران خود نقل نموده در اختيار امت اسلام نهادند، نيز از دسيسه و دستبرد سالم نماند، همانطور که در کلمات رسول خدا (ص) دستبردند، کلمات آن حضرات نيز مورد دستبرد قرار گرفت، به شهادت اينکه خود آن دو بزرگوار به اين معنا تصريح نموده، چند نفر از وضاعين و حديث تراشان را براي مردم نام بردند، مانند مغيرة بن سعيد، و ابن ابي الخطاب، و...و بعضي ديگر از ائمه (ع) بسياري از رواياتي که از رسول خدا (ص) و از خود ايشان در دست و دهنها افتاده بود انکار نموده و به شيعيان خود دستور فرمودند هر حديثي که از ما براي شما نقل ميشود بر قرآن عرضه کنيد، آنچه موافق با قرآن استبگيريد، و آنچه مخالف است رها کنيد.
اما مردم مگر افرادي انگشتشمار به اين دستور عمل ننمودند، و مخصوصا به رواياتي که در غير مورد مسائل فقهي بود بدون عرضه آنها بر قرآن پذيرفتند، و رفتار عامه مردم شيعه در قبول هر سخني که جنبه حديث داشت رفتار عامه مردم سني در مورد احاديث نبوي بود.
و حتي عامه شيعه در اين امر آنچنان افراط کردند که جمعي قائل شدند به اينکه ظواهر قرآن حجت نيست، ولي کتابهائي ديگر از قبيل مصباح الشريعه و فقه الرضا و جامع الاخبار حجت است، و افراط را از اين حد نيز گذرانده به جائي رساندند که گفتند: حديث هر چند که
مخالف صريح قرآن باشد ميتواند قرآن را تفسير کند، و اين حرف نظير و هم سنگ سخني است که بيشتر اهل سنت گفتهاند، و آن اين است که حديث اصلا ميتواند قرآن را نسخ کند، و به نظر ميرسد قضاوتي که دانشمندان در باره رفتار امت اسلام کردهاند قضاوت درستي باشد، آنها گفتهاند: اهل سنت کتاب را گرفتند و عترت را رها کردند و سر انجام کارشان بدانجا کشيده شد که کتاب هم از دستشان رفت، و شيعه عترت را گرفته کتاب را رها کردند، و سر انجام کارشان بدينجا کشيده شد که عترت هم از دستشان رفت، پس ميتوان گفت که امت اسلام بر خلاف دستور صريح رسول خدا (ص) که فرموده: «اني تارک فيکم الثقلين...»، هم قرآن را از دست دادند، و هم عترت را، هم کتاب را و هم سنت را.
اين راهي که امت در مورد حديث پيش گرفتيکي از عواملي است که در قطع رابطه علوم اسلامي يعني علوم ديني و ادبي از قرآن کريم اثري به سزا داشت، با اينکه همه آن علوم به منزله شاخ و برگها و ميوههاي درخت طيبه قرآن و دين بود، درختي که اصلش ثابت و فرعش در آسمان است و به اذن پروردگارش ميوهاش را در هر آني ميدهد، چون اگر در باره اين علوم دقتبه خرج دهي خواهي ديد که طوري تنظيم شده که پيدا است گوئي هيچ احتياجي به قرآن ندارد، حتي ممکن استيک محصل همه آن علوم را فرا بگيرد متخصص در صرف و نحو بيان و لغت و حديث و رجال و درايه و فقه و اصول بشود، و همه اين درسها را تا آخر بخواند و قهرمان اين علوم نيز گردد، و حتي به پايه اجتهاد نيز برسد، ولي قرآن را آنطور که بايد نتواند قرائت کند، و يا به عبارتي اصلا دستبه هيچ قرآني نزده باشد، پس معلوم ميشود از اين ديدگاه هيچ رابطهاي ميان آن علوم و ميان قرآن نيست و در حقيقت مردم در باره قرآن به جز قرائت هيچ وظيفهاي ندارند، و العياذ بالله قرآن ارزشي جز خواندن و يا آويزان کردن به گردن نوزاد - تا از حوادث ناگوار محفوظ بماند - ندارد، پس شما خواننده عزيز اگر از اين قسم مسلمانان هستي عبرت بگير و در رفتارت با قرآن تجديد نظر کن، حال بر سر سخن آمده و ميگوئيم.
علم حديث و علم کلام در زمان خلافت عمر و سپس در زمان خلافت امير المؤمنين و سپس در دوران بني اميه
بحث در باره قرآن کريم و در باره حديث در زمان عمر آن سرگذشتي را داشت که شنيديد، و اما در عهد خلافت عمر دامنه علم کلام رو به وسعت نهاد، و علتش اين بود که در اثر فتوحات بسيار وسيعي که نصيب امت اسلام شد قلمرو سرزمين اسلام گسترش يافته و بالطبع اختلاط مسلمانان با غير مسلمانان و صاحبان آئينها و مذاهب ديگر، بيشتر شد و در بين آنان علمائي و احباري و اسقفهائي و بطريقهایی اهل حثبودند که ميخواستند در باره اديان و مذاهب بحث کنند، در نتيجه بحثهاي کلامي اوج گرفت، ولي در آن ايام اين بحثها تدوين نشد، چون ميبينيم در کتب رجال علمائي از فن کلام که شرح حالشان آمده، همه بعد از اين عصر و تاريخ بودهاند.
تا آنکه دوره خلافت عثمان رسيد، و عثمان با آن همه سر و صدائي که عليهش بپا شد، و شورشي که مردم بر او کردند هيچ کاري از پيش نبرد و تنها توفيقي که يافت اين بود که قرآنهاي متعددي که بين مردم بود جمع آوري نموده و منحصر در يک نسخه کرد.
و امر به همين منوال بود تا زمان خلافت علي (ع) رسيد، تمام ايام خلافت آن حضرت نيز به اصلاح مفاسد دورههاي قبلي و به حل اختلافات داخلي و به اداره جنگهاي پي در پي و ناشي از آن اختلافها سپري شد.
چيزي که هست آن جناب با همه آن گرفتاريها توانست کليات علم نحو را تدوين نموده و به يکي از صحابهاش بنام ابو الاسود دوئلي دستور دهد تمامي جزئيات قواعد نحو را گرد آورد، و ديگر در ساير علوم نتوانست قدمي بر دارد، جز اينکه خطبهها و احاديثي براي مردم القاء کرد که در آنها مواد اوليه معارف ديني و اسرار نفيس قرآني بطور جامع نهفته بود، البته بحثهائي کلامي نيز داشته که در جوامع حديث ضبط شده.
در خصوص قرآن و حديث امر به همان منوال بود تا دوران سلطنتبني اميه سپري شد، و عباسيها روي کار آمدند، و خلاصه تا اوائل قرن چهارم از هجرت که تقريبا آخر دوران زندگي ائمه اثني عشر شيعه بود حادثه مهمي در طريق بحث از قرآن و حديث رخ نداد، غير از آن رفتاري که معاويه در خاموش کردن نور اهل بيت (ع) و محو آثار آنان داشت و به اين منظور دستور داد افرادي (بيشمار در مذمت اهل بيت و فضائل خود او و همدستانش) احاديثي جعل کنند، حادثه ديگر اينکه در اين عهد حکومت ديني به سلطنت استبدادي و سنت اسلامي به سيطره امپراطوري مبدل شد، حادثه سوم اين بود که در عهد حکومت عمر بن عبد العزيز و از ناحيه وي دستور صادر شد که احاديث در مجموعهاي نوشته شود و اين اولين باري است که احاديث نوشته ميشود، چون تا آن روز احاديثبه روي کاغذ نيامده بود، و تنها در حافظه اشخاص ضبط ميشد.
و در اين برهه از زمان، ادبيات زبان عرب به منتهي درجه رواجش رسيد که آغاز آن در زمان معاويه بود، چون او بسيار اصرار داشت که شعر را ترويج کند، بعد از او ساير پادشاهان اموي و عباسي نيز اين روش را دنبال کردند و ترويجشعر تا به آنجا رسيد که در برابر يک شعر زيبا و يا يک نکته ادبي، صدها هزار دينار جائزه ميدادند و مردم يکسره به سوي سرودن شعر و روايتشعر و اخبار عرب و تاريخ آن روي آوردند، و از اين راه اموال بسيار هنگفتي به چنگ ميآوردند، منظور اين پادشاهان از ترويج شعر، تحکيم موقعيتخودشان بود .امويها ميخواستند با مدح مداحان موقعيتخود را در برابر بني هاشم تحکيم بخشند و عباسيها ميخواستند خود را در مقابل بني فاطمه مطرح کنند، و اگر دانشمندان را اکرام و احترام ميکردند باز به همين منظور بود ميخواستند به اين وسيله مردم را حتسيطره خود در آورده و به هر نحوي که دلشان ميخواست در بين مردم حکومت و زور گوئي کنند.
نفوذ شعر و ادب در مجتمع علمي مسلمانان به حدي رسيد که بسياري از علما در مسائل عقلي و يا بحثهاي علمي به شعر يک شاعر تمثل ميجستند و آنگاه هر حکمي که ميخواستند ميکردند و بسيار ميشد که مطالب علمي و نظري را بر پايه مسائل لغوي پي نهاده و حد اقل قبل از ورود در بحث، اول در باره اسم موضوع، بحث لغوي نموده و سپس وارد بحث علمي ميشدند، همه اينها اموري است که آثار عميقي در طرز فکر دانشمندان و 9منطقشان و سير عمليشان داشته است.
پيدايش دو مسلک کلامي متفاوت: «معتزله» و «اشاعره»
در همين ايام بود که بحثهاي کلامي نيز رواج يافت، و در باره آن کتابها و رسالهها نوشته شد، و چيزي از تاريخ پيدايش آن نگذشته بود که دانشمندان علم کلام به دو گروه يعني فرقه اشاعره و فرقه معتزله تقسيم شدند، البته اصول افکارشان در زمان خلفا و بلکه در زمان رسول خدا (ص) موجود بود، احتجاجهائي که از علي (ع) در مساله جبر و تفويض و مساله قدر و استطاعت و مسائلي غير اينها روايتشده دليل بر اين مدعا است، و نيز رواياتي که در اينگونه مسائل از شخص رسول خدا (ص) نقل شده است، مانند اين حديث که فرموده: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» (2) و يا فرموده: «القدرية مجوس هذه الامة» (3).
چيزي نگذشت که اين دو طائفه هر يک به امتياز مسلکي از طائفه ديگر ممتاز شد، و آن اين بود که معتزله عقل را در مسائل علمي بر ظواهر ديني ترجيح داده و حاکم کردند، مثلا قائل به حسن و قبح عقلي، و قبح ترجيح بدون مرجح و قبح تکليفهاي شاق و بيرون از حد طاقتشدند و نيز قائل به استطاعت و تفويض و اقوالي ديگر گرديدند، در مقابل آنان اشاعره ظواهر ديني را بر حکم عقل حکومت داده، مثلا گفتند عقل از خودش حکم به هيچ حسن و قبحي ندارد، خوب آن است که شرع بگويد خوب است، و بد آن است که شرع آن را بد دانسته باشد، و نيز گفتند ترجيح بلا مرجح جائز است، و بشر هيچ استطاعتي از خود ندارد، و بشر مجبور در افعال خويش است، و کلام خدا قديم است و اقوالي ديگر نظير اينها که در کتب آنان ضبط شده.
سپس فن کلام را مدون و مرتب کرده و براي آن اصطلاحاتي درست نمودند، بنا گذاشتند که وقتي فلان کلمه را به کار ميبريم منظور فلان معنا است، و مسائل غير کلامي نيز بر آن افزودند تا در مباحث معنون به عنوان امور عامه، از فلاسفه عقب نمانند، و البته اين بعد از زماني بود که کتب فلسفه به زبان عربي ترجمه شد و درس دادن و درس خواندنش در بين مسلمانان شايع گشت، و اينکه بعضي گفتهاند: ظهور علم کلام در اسلام و منشعب شدنش به دو شعبه «اعتزال» و «اشعريت» بعد از انتقال فلسفه به عرب بود درست نيست، دليل بر نادرستي آن وجود مسائل و آراي متکلمين در خلال رواياتي است که صدور آن قبل از تاريخ انتقال فلسفه بوده.
روش اعتزال از روز اول پيدايشش تا اوائل عهد عباسيان يعني اوائل قرن سوم هجري روز به روز به جمعيت و طرفدارانش افزوده ميشد، و شوکت و ابهت بيشتری به خود ميگرفت ولي از آن تاريخ به بعد رو به انحطاط و سقوط نهاد، تا آنکه پادشاهان ايوبي همه طرفداران اين مکتب را از بين بردند، و مکتب اعتزال به کلي منقرض گرديد و کساني که در عهد ايوبيان و بعد از آن به جرم داشتن اين مکتب کشته شدند آنقدر زياد بودند که عدد کشته هايشان را کسي جز خداي سبحان نميداند در اين زمان بود که جو بحث های کلامي براي اشعريها صاف و بدون مزاحم شد، و اشاعره در مذهب خود توغل و پيشرفت کردند، و با اينکه فقهاي آنان در آغاز ادامه اين بحثها را گناه ميدانستند، همواره و تا به امروز در بين آنان رائج مانده است.
سبقت شيعه بر اشاعره و معتزله در بحثهای کلامی
قبل از معتزله و اشاعره شيعه در همان ابتداي طلوعش به بحثهاي کلامي پرداختيعني بعد از رحلت رسول خدا (ص) رقم عمدهاي از بزرگان صحابه چون سلمان و ابي ذر و مقداد و عمار و عمرو بن الحمق و غير آنان و از بزرگان تابعين امثال رشيد حجري و کميل و ميثم تمار و ساير علويين آغازگر اين بحثها بودند، که همه آنان به دست امويان کشته شدند، ولي در زمان امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) مجددا تشکلي يافته، و آوازهشان بلند گرديد و بحثهای کلامي را شروع کردند، و به تاليف کتابها و رسالهها پرداختند با اينکه تحتسيطره و قهر حکومتهاي جابر بودند، و همواره از ناحيه حکومتها سرکوب ميشدند، مع ذلک دست از کوشش خود بر نداشتند، تا آنکه در زمان حکومت آل بويه که تقريبا قرن چهارم هجرت بود امنيتي نسبي به دست آوردند، ولي دوباره در اثر فشار حکومتها دچار خفقان شدند تا آنکه با ظهور دولت صفويه در ايران جو علم و پژوهش براي آنان صاف گرديد که تا به امروز اين صفاي جو و آزادي قلم و بحث ادامه دارد.
سيماي بحث کلامي در شيعه شبيهتر به سيماي بحث کلامي معتزله است تا سيماي بحث اشاعره، به همين جهتبسيار اتفاق ميافتد که بعضي از آراي اين دو مکتب تداخل ميکنند نظير بحث پيرامون حسن و قبح، و مساله ترجيح بدون مرجح، و مساله قدر، و مساله تفويض، و باز به همين جهت امر بر بعضي از مردم (يعني اهل تسنن) مشتبه شده، هر دو طائفه را يعني شيعه و معتزله را يک مکتب و در بحث کلامي مکتب داراي يک طريقه دانستهاند، و بسيار اشتباه کردهاند، براي اينکه اصولي که از ائمه اهل بيت (ع) روايتشده که معتبر در نظر شيعه تنها همين اصول است هيچ سازشي با مذاق معتزله ندارد.
و بر هر تقدير فن کلام فن شريفي است که کارش دفاع از حريم معارف حقه ديني است، چيزي که هست متکلمين از مسلمانان - چه شيعيانشان و چه اهل سنتشان - طريق بحث را درست نرفتهاند و نتوانستهاند بين احکام عقلي و احکام مقبول در نظر خصم فرق بگذارند، که ان شاء الله توضيح اين اشتباه بطور اختصار ميآيد.
راه يافتن علوم قديميان در ميان مسلمين و علل جبهه گيري علماي اسلام در برابر افکار جديد
در همين اوان بود که علوم قديميان يعني منطق، و رياضيات، طبيعيات، الهيات، طب، و حکمت عملي به زبان عربي ترجمه شد، و در عرب شايع گرديد، و اين انتقال يک قسمت از آن در عهد امويان صورت گرفته بود و در اوائل عهد عباسيان به حد کمال رسيد، صدها کتاب از کتب يوناني و رومي و هندي و فارسي و سرياني به عربي ترجمه شد و مردم به خواندن و فراگيري آن علوم روي آورده، چيزي نگذشت که خود صاحب نظر شدند و کتابها و رسالهها به رشته تحرير در آوردند و اين باعثخشم علما شد، مخصوصا وقتي ميديدند که ملحدان يعني دهري مسلکها و طبيعي مذهبان و پيروان ماني و ملل ديگر دستبه دست هم داده به جنگ با اسلام برخاستهاند و نيز مسائل مسلم و ضروري دين را انکار ميکنند، خشمشان بيشتر گرديد، از اين بدتر آنکه ميديدند خود مسلمانان فيلسوف نما، شروع کردند به عيب گوئي و خرده گيري از معارف دين و از افکار متدينين و اهانت و عيب جوئي به اصول اسلام و معالم طاهره شرع، (و معلوم است که هيچ دردي جانکاهتر از جهل نيست) .
از جمله اموري که خشم علماي اسلام را بيشتر ميکرد اين بود که ميشنيدند در پارهاي مسائل ديني که ارتباط و ابتنائي با مسلميات علم هيات و طبيعيات دارد طبق آن نظريههاي مسلم در اين علوم حکم ميکردند، و مساله را با اينکه برهاني نبود بلکه جدلي و از مسلمات بود، شکل برهان ميدادند و دهري مذهبان و امثال آنان که در آن روزها خود را فيلسوف جا زده بودند امور ديگر از اباطيل خود را به اين مسائل ميافزودند، نظير مساله تناسخ و محال بودن معاد، مخصوصا معاد جسماني، و با اينگونه مسائل و مسائل قبلي اسلام و ظواهر دين را ميکوبيدند، و چه بسا بعضي از آنان گفته باشند که دين عبارت است از مجموعهاي از چند وظيفه تقليدي و بدون دليل که انبيا آنها را به منظور تربيت و تکميل عقول سادهلوحان آوردهاند، و اما افراد تحصيل کرده و به اصطلاح فيلسوف که کارشان کنکاش و بررسي علوم حقيقي است احتياجي به اين مسائل تقليدي ندارند، و با اينکه خود صاحبان نظريه هستند و در طريق استدلال ابتکاراتي دارند، چه حاجتبه آوردههاي انبيا دارند.
و اين غرور کفرآلودشان فقها و متکلمين را وادار کرد تا در برابر اين فيلسوفنماها جبههگيري نموده، به هر وسيلهاي که برايشان ممکن بود آنان را سرکوب و رشتههايشان را پنبه کنند يا به وسيله استدلال و محاجه رو در رو و يا شوراندن مردم عليه آنان و يا بيزاري جستن از ايشان و تکفير کردنشان با آنان مقابله نمايند تا در آخر در زمان متوکل عباسي توانستند سورت و تندي آنان را شکسته، جمعشان را متفرق و کتبشان را نابود کنند، و چيزي نمانده بود که فلاسفه نيز به آتش آنان سوخته به کلي منقرض شوند تا آنکه معلم دوم ابو نصر فارابي که به سال سيصد و سي و نه در گذشته و بعد از او ابو علي سينا شيخ الرئيس حسين بن عبد الله بن سينا که به سال چهار صد و بيست و هشت در گذشته و غير اين دو از فلاسفه بنام چون ابي علي ابن مسکويه و ابن رشد اندلسي و غير آن دو، بار ديگر به فلسفه آبروئي دادند، و از انقراض آن جلوگيري کردند و از آن به بعد نيز سرنوشتي مانند سابق داشت، زماني بازارش کساد ميشد و کمتر افرادي به تعلم و ياد گيري آن ميپرداختند، و زماني ديگر رونق ميگرفت.
گو اينکه فلسفه در اول به زبان عربي ترجمه شد و به عرب منتقل گرديد، ولي در بين نژاد عرب کسي بنام فيلسوف مشهور نشد، الا افرادي بسيار اندک مانند کندي و ابن رشد، و بيشتر قلمرو آن در ايران بود و متکلمين از مسلمانان هر چند با فلسفه مبارزه ميکردند، و فيلسوفها را به خشنترين وجهي سرکوب مينمودند، ليکن در عين حال اکثريت آنان منطق را قبول کرده، و در باره علم منطق رسالهها و کتابها تاليف کردند، چون آنرا مطابق با طريق تفکر فطري مييافتند.
ليکن همانطور که قبلا تذکر داديم در استعمال منطق خطا رفتند، و حکم حدود حقيقي و اجزاي آن را آنقدر توسعه دادند که شامل امور اعتباري نيز شد، (با اينکه منطق سر و کاري با اعتباريات که زمان و مکان و نژاد و عوامل ديگر در آن تاثير گذاشته در هر جائي و زماني و قومي شکل خاصي به خود ميگيرد ندارد، سر و کار منطق تنها با امور حقيقي و واقعي است) ، ولي متکلمين فنون منطق و از آن جمله برهان را در قضاياي اعتباريه نيز به کار بردند، با اينکه امور اعتباري سر و کار با قياس جدلي دارد، مثلا ميبيني که در موضوعات کلام از قبيل حسن و قبح و ثواب و عقاب و حبط عمل و فضل، سخن از جنس و فصل و حد و تعريف دارند، در حالي که جنس و فصل و حد ربطي به اين امور ندارد، (زيرا از حقايق عالم خارج نيستند، بلکه اموري هستند قرار دادي) ، و نيز در مسائل علم اصول و علم کلام که مربوط به فروع دين و احکام فرعي آن استسخن از ضرورت و امتناع به ميان ميآورند، و اين عمل در حقيقتبه خدمت گرفتن حقائق است در اموري اعتباري، و نيز در اموري که مربوط به خداي تعالي است گفتگو از واجب و حرام نموده، مثلا ميگويند بر خدا واجب است که چنين کند، و قبيح است که چنان کند، همچنين اعتباريات را بر حقايق حاکم کرده و اين عمل خود را برهان مينامند، در حالي که بر حسب حقيقت چيزي جز قياس شعري نيست.
افراط و تندروي در اين باب به حدي رسيد که يکي از آنان گفته بود خداي سبحان ساحتش منزهتر از آن است که در حکمش و در عملش اعتبار که چيزي جز وهم نيست و حقيقتش همان موهوم بودنش است راه پيدا کند، و چون چنين است پس آنچه که او سبحانه و تعالي ايجاد کرده و يا شريعتي که تشريع نموده همه اموري حقيقي و واقعي هستند، يکي ديگرشان گفته خداي سبحان تواناتر از آن است که حکمي را تشريع بکند و آنگاه در اقامه برهان بر اينکه چرا آن حکم را تشريع کرده عاجز بماند، پس برهان (بر خلاف آنچه فلاسفه منحصر در تکوينياتش دانستهاند) هم در مورد تکوينيات و حقائق خارجي کار برد دارد و هم در مورد تشريعيات، و از اين قبيل سخنان بيهوده که به جان خودم سوگند يکي از مصائب علم و اهل علم است زياد گفتهاند، حال اگر تنها در محفلهاي علميشان ميگفتند و ميگذشتند باز ممکن بود بگوئيم ان شاء الله منظورشان اين نبوده، ولي اين حرفها را در نوشتههاي علمي خود آوردهاند، که اين مصيبت ديگر قابل تحمل نيست.
پيدايش مکتب تصوف و رواج آن
در همين روزگار بود که مکتبي ديگر در بين مسلمانان خودنمائي کرد، و آن مکتب تصوف بود، که البته ريشه در عهد خلفا داشت، البته نه به عنوان تصوف، بلکه به عنوان زهد گرائي، ولي در اوائل بني العباس با پيدا شدن رجالي از متصوفه چون با يزيد بسطامي و جنيد و شبلي و معروف کرخي و غير ايشان رسما به عنوان يک مکتب ظاهر گرديد.
پيروان اين مکتب معتقدند که راه به سوي کمال انساني و دستيابي بر حقائق معارف منحصر در اين است که آدمي به طريقت روي آورد، و طريقت (در مقابل شريعت) عبارت است از نوعي رياضت کشيدن در تحمل شريعت که اگر کسي از اين راه سير کند، به حقيقت دست مييابد، و بزرگان اين مکتب چه شيعيان و چه سنيان سند طريقت را منسوب کردهاند به علي بن ابي طالب (ع) . و چون اين طائفه ادعاي کرامتها ميکردند، و در باره اموري سخن ميگفتند که با ظواهر دين ضديت داشت، و عقل هم آنها را نميپذيرفت، لذا براي توجيه ادعاهاي خود ميگفتند اينها همه صحيح و درست است، چيزي که هست فهم اهل ظاهر (که منظورشان افراد متدين به احکام دين است) عاجز از درک آنها است و شنيدن آن بر گوش فقها و مردم عوام از مسلمانان سنگين است و به همين جهت است که آن مطالب را انکار ميکنند و در برابر صوفيه جبهه گيري نموده از آنان بيزاري جسته و تکفيرشان ميکنند، و بسا شده که صوفيان به همين جرم گرفتار حبس و شلاق و يا قتل و چوبه دار و يا طرد تبعيد شدهاند و همه اينها به خاطر بي پروائي آنان در اظهار مطالبي است که آنرا اسرار شريعت مينامند، و اگر دعوي آنان درستباشد يعني آنچه آنان ميگويند مغز دين و لب حقيقتبوده و ظواهر ديني به منزله پوسته روئي آن باشد و نيز اگر اظهار و علني کردن آن مغز و دور ريختن پوسته روي آن کار صحيحي بود خوب بود آورنده شرع، خودش اين کار را ميکرد و مانند اين صوفيان به همه مردم اعلام مينمودند تا همه مردم به پوسته اکتفا ننموده و از مغز محروم نشوند، و اگر اين کار صحيح نيستبايد بدانند که بعد از حق چيزي به جز ضلالت نميتواند باشد.
اين طائفه در اول پيدايش مکتبشان در مقام استدلال و اثبات طريقه خود بر نيامدند، و تنها به ادعاهاي لفظي اکتفا ميکردند ولي بعد از قرن سوم هجري بتدريجبا تاليف کتابها و رساله هایی مرام خود را در دلها جا دادند، و آنقدر هوادار براي خود درست کردند که توانستند آراي خود را در باره حقيقت و طريقت علنا مطرح سازند و از ناحيه آنان انشاآتي در نظم و نثر در اقطار زمين منتشر گرديد.
و همواره عده و عدهشان و مقبوليتشان در دلهاي عامه و وجههشان در نظر مردم زيادتر ميشد تا آنکه در قرن ششم و هفتم هجري به نهايت درجه وجهه خود رسيدند، ولي از آنجا که در مسير خود کجرويهائي داشتند، به تدريج امرشان رو به ضعف گرائيد و عامه مردم از آنان رويگردان شدند.و علت انحطاطشان اين بود که:
دو علت عمده انحطاط متصوفه
اولا: هر شاني از شؤون زندگي که عامه مردم با آن سر و کار دارند وقتي اقبال نفوس نسبتبه آن زياد شد، و مردم عاشقانه به سوي آن گرويدند، قاعده کلي و طبيعي چنين است که عدهاي سودجو و حيلهباز خود را در لباس اهل آن مکتب و آن مسلک در آورده، و آن مسلک را به تباهي ميکشند و معلوم است که در چنين وضعي همان مردمي که با شور و عشق روي به آن مکتب آورده بودند، از آن مکتب متنفر ميشوند.
ثانيا: جماعتي از مشايخ صوفيه در کلمات خود اين اشتباه را کردند که طريقه معرفت نفس هر چند که طريقهاي است نو ظهور، و شرع مقدس اسلام آن را در شريعتخود نياورده، الا اينکه اين طريقه مرضي خداي سبحان است، و خلاصه اين اشتباه اين بود که من در آوردي خود را به خداي تعالي نسبت دادند، و دين تراشيدن و سپس آنرا به خدا نسبت دادن را فتح باب کردند، همان کاري را کردند که رهبانان مسيحيت در قرنها قبل کرده و روشهائي را از پيش خود تراشيده آنرا به خدا نسبت دادند، همچنانکه خداي تعالي ماجراي آنان را نقل کرده و ميفرمايد: «و رهبانية ابتدعوها ما کتبناها عليهم الا ابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعايتها» (4) .
اکثريت متصوفه اين بدعت را پذيرفتند و همين معنا به آنها اجازه داد که براي سير و سلوک رسمهائي و آدابي که در شريعت نامي و نشاني از آنها نيستباب کنند، و اين سنت تراشي همواره ادامه داشت، آداب و رسومي تعطيل ميشد و آداب و رسومي جديد باب ميشد، تا کار بدانجا کشيد که شريعت در يک طرف قرار گرفت و طريقت در طرف ديگر، و برگشت اين وضع بالمال به اين بود که حرمت محرمات از بين رفت، و اهميت واجبات از ميان رفت، شعائر دين تعطيل و تکاليف ملغي گرديد، يک نفر مسلمان صوفي جائز دانست هر حرامي را مرتکب شود و هر واجبي را ترک کند، (و خانقاه و زاويه جاي مساجد را بگيرد، خواننده محترم اگر سفر نامه ابن بطوطه را بخواند، ميبيند که در هر شهري بنائي بنام زاويه بر پا بوده، و از موقوفاتي که داشته اداره ميشده، و صوفيان از هر جا وارد آن شهر ميشدند، در آن زاويه ها منزل ميکردند «مترجم») ، کم کم طائفهاي بنام قلندر پيدا شدند، و اصلا تصوف عبارت شد از بوقي و منتشايي و يک کيسه گدائي، بعدا هم به اصطلاح خودشان براي اينکه فاني في الله بشوند، افيون و بنگ و چرس استعمال کردند.
بنابر کتاب و سنت در وراي ظواهر شريعتباطني هست که راه رسيدن به آن همانا عمل به ظواهر است و اما آنچه که کتاب و سنت - که راهنماي به سوي عقلند - در اين باب حکم ميکند اين است که در ماوراي ظواهر شريعتحقائقي هست که باطن آن ظواهر است، اين معنا از کتاب و سنت قابل انکار نيست، و نيز اين معنا درست است که انسان راهي براي رسيدن به آن حقائق دارد، ليکن راه آن به کار بستن همين ظواهر ديني است، البته آنطوري که حق به کار بستن است نه به هر طوري که دلمان بخواهد و حاشا بر حکمت پروردگار که حقايقي باطني و مصالحي واقعي باشد، و ظواهري را تشريع کند که آن ظواهر بندگانش را به آن حقائق و مصالح نرساند، آري هميشه گفتهاند که ظاهر عنوان باطن، و طريق رسيدن به آن است، و باز حاشا بر خداي عز و جل که براي رساندن بندگانش به آن حقائق طريق ديگري نزديکتر از ظواهر شرعش داشته باشد، و آن طريق را تعليم ندهد و به جاي آن يا از در غفلت و يا سهلانگاري به وجهی از وجوه ظواهر شرع را که طريق دورتري است تشريع کند، با اينکه خود او تبارک و تعالي فرموده: «و نزلنا عليک الکتاب تبيانا لکل شيء» (5) ، پس اين کتاب و اين شريعت هيچ چيزي را روگذار نکرده.
حاصل سخنان ما اين شد که طريق بحث پيرامون حقائق و کشف آن منحصر در سه طريق است، يا از راه ظواهر ديني کشف ميشود، و يا از طريق بحث عقلي، و يا از مسير تصفيه نفس، و مسلمانان هر طائفه يکي از اين سه طريق را سلوک کردهاند، در حالي که بطور قطع يکي از اين سه راه حق و درست است، و آن دوي ديگر باطل است، براي اينکه اين سه طريق خودشان يکديگر را باطل ميدانند، و بينشان تنازع و تدافع هست، و در مثل مانند سه زاويه يک مثلثاند، که هر قدر يک زاويه از آن سه را گشادتر کني دو زاويه ديگر تنگتر ميشوند، و به عکس هر قدر آن دو زاويه را گشادتر کني اين يک زاويه را تنگتر کردهاي، و اختلاف اين سه طريق بطور مسلم در کيفيت تفسير قرآن نيز اثر دارد، و تفسيري که يک متدين و متعبد به ظواهر دين براي قرآن ميکند، با تفسيری که يک فيلسوف و يک صوفي مينويسد اختلاف فاحشی دارد، همچنانکه اين اختلاف را به عيان در تفاسير مشاهده ميکنيم و احساس ميکنيم که هر مفسري مشرب علمي خود را بر قرآن تحميل کرده و نخواسته استبفهمد که قرآن چه ميگويد، بلکه خواسته استبگويد قرآن نيز همان را ميگويد که من ميفهمم، البته اينکه گفتيم هر مفسر کليت ندارد، مفسرينی انگشت شمار نيز هستند که از اين خطا مبرا بودهاند.
در سابق توجه فرموديد که کتاب آسماني - قرآن عزيز - از اين سه طريق آنچه که حق است تصديق کرده، و باطلش را باطل دانسته و حاشا که در اين سه طريق باطن حقي باشد و قرآن آنرا نپذيرد و ظواهر قرآن با آن موافقت نداشته باشد، و حاشا بر اينکه در ظاهر و باطن قرآن حقي باشد که برهان عقلي آن را رد کند، و نقيض آنرا اثبات نمايد.
کوششهایی که براي آشتي دادن و جمع بين ظواهر ديني، فلسفه و عرفان به عمل آمده است و به همين جهت است که جمعي از علما در صدد بر آمدهاند به مقدار بضاعت علمي که داشتهاند و در عين اختلافي که در مشرب داشتهاند، بين ظواهر ديني و بين مسائل عرفاني نوعي آشتي و توافق بر قرار کنند، مانند محيي الدين عربي، و عبد الرزاق کاشاني، و ابن فهد، و شهيد ثاني، و فيض کاشاني.
بعضي ديگر در صدد بر آمدهاند بين فلسفه و عرفان صلح و آشتي بر قرار سازند، مانند ابي نصر فارابي و شيخ سهروردي صاحب اشراق، و شيخ صائن الدين محمد ترکه.
بعضي ديگر در اين مقام بر آمدهاند تا بين «ظواهر ديني» و «فلسفه» آشتي بر قرار سازند، چون قاضي سعيد و غيره.
بعضي ديگر خواستهاند بين هر سه مشرب و مرام توافق دهند، چون ابن سينا که در تفسيرها و ساير کتبش دارد، و صدر المتالهين شيرازي در کتابها و رساله هايش و جمعي ديگر که بعد از وي بودند.
ولي با همه اين احوال اختلاف اين سه مشرب آنقدر عميق و ريشهدار است که اين بزرگان نيز نتوانستند کاري در رفع آن صورت دهند، بلکه هر چه در قطع ريشه اختلاف بيشتر کوشيدند ريشه را ريشهدارتر کردند، و هر چه در صدد خاموش کردن اختلاف بر آمدهاند دامنه اين آتش را شعله ورتر ساختند.
و شما خواننده عزيز به عيان ميبيني که اهل هر فني از اين فنون اهل فن ديگر را جاهل يا بي دين يا سفيه و ابله ميخواند، و عامه مردم را ميبيني که هر سه طائفه را منحرف ميدانند.
همه اين بدبختيها در آن روزي گريبان مسلمانان را گرفت که از دعوت کتاب به تفکر دسته جمعي تخلف کردند، براي فهم حقائق و معارف ديني لجنه تشکيل ندادند، هر کسي براي خود راهي پيش گرفتبا اينکه قرآن کريم فرموده بود: «و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا» (6) ، البته اين يک علت تفرقه مسلمين بود علتهاي ديگري براي اين وضع هست.
بار الها همه ما را به سوي آنچه مايه خشنودي تو از ما است هدايت فرما، و کلمه ما را بر حق جمع و متفق فرما و از ناحيه خودت موهبتي از ولايتت ارزاني بدار، و از ناحيه خويش ياوري بما ببخش.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
1) سوره فرقان، آيه 30.
2) نه جبر درست است و نه تفويض بلکه حق مطلب چيزي است متوسط بين آن دو.
3) قدري مذهبان، مجوسان اين امتند. (بحار الانوار ج 5 ص 6)
4) و رهبانيتي که کشيشان از پيش خود بدعت نهادند، با اينکه ما بر آنان واجب نکرده بوديم مگر اين معنا را که در پي تحصيل رضاي خدا باشند، - نه اينکه از گرفتن زن خودداري کنند - ولي واجب ما را آنطور که حقش بود رعايت نکردند.«سوره حديد، آيه 27».
5) ما کتاب را بدين جهتبر تو نازل کرديم که بيانگر همه چيز باشد.«سوره نحل، آيه 89».
6) همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد و تک روي مکنيد.«سوره آل عمران، آيه 103»
***** برگرفته از ترجمه الميزان، ج 5، علامه طباطبائي