اثبات معاد از طريق توحيد



بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين × ما خلقناهما الا بالحق و لکن اکثرهم لا يعلمون × ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين × يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا و لا هم ينصرون × الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم (1)
در دو سه آيه پيش، قرآن کريم از کافران نقل کرد: «ان هولاء ليقولون ان هي الا موتتنا الاولي و ما نحن بمنشرين» (2). خلاصه حرفشان اين است که قيامتي و حشري و نشري در کار نيست، جز همن مردن که يک امر واقع شدني است چيز ديگري نيست، جز همين مردن که يک امر واقع شدني است چيز ديگري نيست، مردن است و ديگر بعد از مردن حيات و زنده شدن و اين چيزها در کار نيست. انکار صريحي بود از قيامت. بعد از دو آيه، اين آيه اي که الآن قرائت کرديم آمده است. اين آيه در واقع برهان بر وجود قيامت است، برهان بر قيامت و معاد از طريق توحيد، که اين مطلب مکرر در آيات قرآن به عبارات مختلف آمده است. قرآن اين طور مي فرمايد: ما عالم را به باطل نيافريده ايم، به حق آفريده ايم. ما در خلق آسمانها و زمين نخواسته ايم که لا عب باشيم، بازي کنيم، لعبي در کار نيست، عبثي در کار نيست. اين چند تعبير در قرآن آمده است. در خلقت، باطل در کار نيست، حق است، اين آسمان و زمين به حق آفريده شده اند نه به باطل. ما که خلق کننده هستيم در خلق عالم لاعب يعني بازي کنند نبوده ايم. «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لا ترجعون» (3) (باز کلمه «عبث» آمده است) شما خيال کرده ايد که مرجوع نمي شويد پس عبث آفريده شده ايد؟ اين چند کلمه همه در مورد قيامت آمده، يعني قرآن اين طور مي گويد که اگر قيامتي نباشد معنايش اين است که هستي بر باطل است، هستي بازيچه است، هستي بيهودگي است. اما در اينجا کلمه «لاعب» آمده است: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين» .
اينجا بايد مطلبي را توضيح بدهيم. به چه مي گويند «بازي» ؟ اين کلمه «لعب» بايد روشن بشود تا بعد مطلب آيه قرآن روشن بشود. بچه - يا بزرگ که معمولا بازي بيشتر کار کودک است - در مي آيد مشغول بازي مي شود. کاري را شروع مي کند. مثلا مي آيد اتاقک مي سازد، شتر يا اسب درست مي کند. بازي اش که تمام مي شود خرابش مي کند مي رود. باز دفعه ديگر همان را درست مي کند. شما اگر درست در کار اين بچه دقت کنيد که چه هدفي در اين کارش نهفته است، هيچ هدفي، هيچ حکمتي در کار خود آن بچه پيدا نمي کنيد; يعني اثري واقعا بر آن مترتب باشد، هرگز اثري بر آن مترتب نيست. فرض کنيد مي روند فوتبال بازي مي کنند. چندين بار توپ از اين طرف مي رود آن طرف و از آن طرف مي رود اين طرف، به اين دروازه وارد مي شود، به آن دروازه وارد مي شود. شما از نظر نفس کار در نظر بگيريد، به روح آن بچه کار نداشته باشيد، به خود کار توجه کنيد. حالا اين توپ به اين دروازه برود يا به آن دروازه، چه اثري بر اين کار مترتب است؟ هيچ. البته هر لعبي - اگر دقت کنيد - لعب نسبي است يعني از نظر آن کار بازيچه است، ولي اين بچه چرا اين کار را مي کند؟ او در عالم خيال خودش [به هدفي مي رسد]. فقط از نظر خيال اين بچه (يا بزرگ) بازي نيست; يعني از اين راه قوه خيال او به هدف و مقصد خيالي خودش مي رسد.
مثال ديگري عرض مي کنم. فلاسفه بحثي دارند در باب لعب و لهو و اين جور چيزها. اغلب ما عادتهايي داريم که نوعي عبث و لعب است. يک کسي عادتش اين است که انگشتانش را مي شکند، ديگري عادتش اين است که با تسبيح بازي کند، يکي با انگشترش بازي مي کند، يکي با محاسنش بازي مي کند. اگر از کسي که اين بازي را مي کند بپرسيد اين کار را براي چه مي کني؟ مي گويد هيچ چيز. راست است، خود اين کار براي «هيچ چيز» صورت مي گيرد يعني در اين کار «هيچ چيز» است. اما نيرويي در اين هست که مي خواهد خودش را به جايي برساند، يعني قوه خيال و واهمه او با همين «هيچ چيز» تفنيي مي کند، ولي خود کار «هيچ چيز» است. حالا مي آييم سراغ کار حکيمانه. کارهايي که ما انجام مي دهيم که اينها را «حکيمانه» تلقي مي کنيم بعد مي بينيد همين کارهاي حکيمانه ما از يک نظر حکيمانه است و از يک نظر همه کارهايي حکيمانه دنيا لعب است (انما الحيوة الدنيا لعب و لهو) (4); چطور؟ کار حکيمانه چگونه است؟ مثلا مي آييم در زميني خانه اي مي سازيم داراي هال، مهمانخانه، آشپزخانه، حمام و ... هر که از ما بپرسد اين کار را براي چه مي کني، ديگر نمي گوييم «هيچ چيز» ، مي گوييم معلوم است، مي خواهم زندگي کنم، انسان که مي خواهد زندگي کند جا لازم دارد. چرا اين طور مي سازي؟ آدم مهمان برايش مي آيد، مهمانخانه مي خواهد، حمام مي خواهد، ... اينجا اين کار شکل حکيمانه به خودش مي گيرد، يعني روي يک نقشه عقلاني و روي اثر و فايده اي که بر اين کار براي آن شخص مترتب است صورت مي گيرد. اينجا ديگر «خيال» اين کار را نکرده، «عقل» اين کار را کرده است و چون هدف درستي از اين کار دارد، ما اين کار را «حکيمانه» مي گوييم. باز هم اين کار حکيمانه نسبت به «کننده» حکيمانه است، از نظر کسي که اين کار را مي کند و از نظر انتساب اين کار به شخصي که اين کار را انجام مي دهد حکيمانه است، ولي از نظر مجموع آجرها و سنگها و کچها و آهنهايي که در اين خانه به کار رفته چطور؟ يعني اگر ما خودمان را مجزا کنيم و توجهي به اينها بکنيم، براي اينها چه کار حکيمانه اي صورت گرفته؟ از نظر اين آجرها که قبلا خاک بود و هنوز در کوره نرفته بود و به صورت آجر در نيامده بود و امروز به صورت آجر در آمده و جرم اين ديوار را تشکيل مي دهد چگونه است؟ يعني اگر او به جاي ما باشد و اگر او شاعر به ذات خودش باشد، براي او فرق نمي کند، باز براي او کاري است لعب; يعني از نظر طبيعت و ذات آن اشياء لعب است. از نظر کننده، اين کار حکيمانه است نه از نظر خود آن کار. به تعبير ديگر ما با اين کار خودمان اين در و ديوار را به کمال خودشان سوق نداده ايم، اينها را در خدمت منفعت خودمان قرار داده ايم. اگر کار ما کار درستي باشد، يعني اگر ما در نظام عالم حق داشته باشيم - که چنين حقي هم داريم - که اين اشياء را در خدمت خودمان قرار بدهيم از نظر خودمان به سوي کمالي حرکت کرده ايم و کار حکيمانه انجام داده ايم اما اين اشياء را به سوي کمال خودشان سوق نداده ايم.
مثال ديگر ذکر مي کنيم درست در جهت عکس اين [مثال]: پدر و مادري با يکديگر زندگي مي کنند، عمل زناشويي انجام مي دهند و بچه اي پيدا مي شود. اينجا قضيه بر عکس است. از نظر اينها که يک لذت موقت و آني نصيبشان شده چيز ديگري است. ولي نتيجه اي به دست آمده که اينها در واقع آن را انجام نمي دهند بلکه مسخرند براي انجام دادن آن; يعني اين کار مقدمه پيدايش يک موجود است، زمينه پيدايش يک موجود را فراهم مي کند که وجودش از نقص شروع مي شود و به کمال منتهي مي گردد; يعني از نظر آن بچه اي که به وجود مي آيد، اينها زمينه را فراهم کردند که موجودي از نقص به کمال برسد. اين خيلي فرق دارد با ساختماني که شخصي مي سازد.
يا يک نفر کشاورز که مي آيد بذري را در زمين مي پاشد مقصد او مقصد خاصي است ولي بالاخره کار او در مسير خلقت قرار مي گيرد، يعني او با کار خودش يک دانه گندم را تبديل به يک بوته گندم مي کند، يک شاخه را تبديل به يک درخت مي کند. ولي اينجا 1% آن به او مربوط است، 99% آن به او مربوط نيست، به دستگاه خلقت مربوط است: «ا فرايتم ما تمنون ا انتم تخلقونه ام نحن الخالقون» (5) ، «افر اتم ما تحرثون ا انتم تزرعونه ام نحن الزارعون» (6). اگر اشياء را از آن جهت که با خدا نسبت دارند به خدا نسبت بدهيم، هيچ فعلي از افعال خدا شبيه ساختن خانه براي انسان نيست. اگر کمي شبيه باشد - که شبيه بودن هم تعبير درستي نيست - شبيه عمل کشاورز است، يعني خداوند هر چه را که خلق مي کند خلق کردن او عبارت است از رساندن اشياء به کمال لايق خودشان. حال نهايت امر در خلقت چيست؟ آيا نهايت امر نيستي است؟ يعني هستي براي نيستي است؟ پايان هستي نيستي مطلق است؟ يا پايان هستي، هستي است؟ پايان هستي رسيدن به حق مطلق و رفتن به سوي حق مطلق است؟ اگر کسي گمان کند که خدا اين عالم را خلق کرده، بعد هم معدوم مي کند، درست همان کرا بچه مي شود که اتاقک را درست مي کند و بعد خراب مي کند، دائما درست مي کند و دائما معدوم مي شود، و چون در اين شکل ديگر چيزي وجود ندارد، مگر اينکه فرض کنيم خدا - العياذ بالله - مثل بچه اي است که مي خواهد تفنن کند، او را يک موجود متفنن [بدانيم] که براي تفنن خودش کار بيهوده اي را انجام مي دهد، موجود مي کند معدوم مي کند، موجود مي کند معدوم مي کند، يعني اشياء غايت ندارند، تمام و متمم ندارند، به سوي کمال خودشان نمي روند. اما به دليل اينکه خداوند متعال حکيم است و لا عب و بيهوده کار نيست بايد بدانيم وجهه تمام اين هستيها يک هستي دائم لا يزال لا يزول است، يعني عالم بقا. اگر عالم بقايي نبود و عالم فقط عالم فنا بود هستي لعب بود، ولي اين عالم فنا جدا از عالم بقا نيست، رويه اي از عالم بقاست. همه چيز يک وجهه «بقايي» دارد حتي همين زمين و زمان ما. «يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار» (7) هر چيزي يک وجهه زماني دارد و يک وجهه دهري: «ما عندکم ينفد و ما عند الله باق» اشياء نسبت به شما فاني هستند و نسبت به خداوند باقي. اين است که مي گويد اگر بقايي نباشد و اگر ابديتي نباشد و اگر معادي نباشد و اگر بازگشت به خدا نباشد (ديگر در بازگشت به خدا نيستي معني ندارد; در بازگشت به هستي مطلق که نمي تواند نيستي وجود داشته باشد) و اگر هستي همين يک رويه نيستي را ي داشت يک چيز لغو بيهوده اي بود، اما اين چنين نيست. اين است که استدلال مي کند بر قيامت به دليل اينکه ما که زمين و آسمان را باطل نيافريده ايم (باطل يعني بي غايت و بي هدف)، ما که بازيگر نبوديم که مثل بچه ها بخواهيم بازي کنيم يک چيزي را خلق کنيم، ما که بيهوده کار نيستيم. گفتيم اينجا از راه توحيد استدلال بر معاد است; يعني اگر کسي خدا را بشناسد به عنوان يک موجود کامل الذات، به عنوان يک موجود منزه از لعب و عبث و فعل باطل (خودش حق است، فعلش هم حق است) و به عنوان يک موجود حکيم، آن وقت مي داند که قيامت و عالم بقا نمي تواند نباشد. اين است که مي فرمايد: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين» .
اين در جواب آنها بود که گفتند: «ان هي الا موتتنا الاولي و ما نحن بمنشرين» جز همين يک مرگي که ما به چشم خودمان مي بينيم مرگ ديگري و طبعا حياث بعد از مرگ و حيات بعد از آن مرگ دوم (احييتنا اثنتين) (8) وجود ندارد، تو چرا اين حرفها را مي زني که روزي خواهد آمد که عده اي مي گويند خدايا ما را دوبار ميراندي، دوبار زنده کردي، در دنيا ميراندي آوردي به برزخ، در برزخ ميراندي شد قيامت; اين دو مرحله موت و دو مرحله - بلکه سه مرحله - حيات يعني چه؟ به اينها بگو «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين» اين حرف شما انکار معاد نيست، انکار توحيد است. ولي آنها خودشان را به خدا معتقد نشان مي دادند. به دليل اينکه خدايي هست قيامت هم هست. در آيات آخر سوره آل عمران مي خوانيم:
ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولي الالباب × الذين يذکرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم و يتفکرون في خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (9)
اين است که عالم براي يک مسلمان واقعي تنها آينه توحيد نيست، آينه معاد هم هست. «ربنا ما خلقت هذا باطلا» بعد «سبحانک فقنا عذاب النار» . به دنبال آن فورا مساله قيامت و جهنم و اينها را مطرح مي کند: «ربنا انک من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار» (10). اينکه اينها وقتي که به عالم نگاه مي کنند [مي گويند] پروردگارا تو عالم را باطل و بيهوده نيافريدي، يعني از نظام عالم، حقيقت مي بينند و در حقيقت، حاقه را مي بينند که عين متن حق و حقيقت است. اين است که اگر دنيا را از آخرت مجزا کنيم جز يک لعب و بازي و بازيچه چيز ديگري نيست و براي اهل دنيا کارهاي حکيمانه شان هم بازي است. آيه «انما الحوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينکم و تکاثر في الاموال و الاولاد» (11) همين مطلب را بيان مي کند. مولوي داستان خوبي در تفسير اين آيه دارد; مي گويد:

کودکان هر چند در بازي خوشند / شب کسان شان سوي خانه مي کشند
شب شد و شد گرم بازي طفل خرد / دزد ناگاهش لباس و کفش برد

آنچنان سرگرم به اين کار بيهوده خودش هست که آنچه برايش لازم مي آيد - که کفش و لباس است - اساسا از يادش مي رود.

شب شد و بازي و او شد بي مدد / رو ندارد که سوي خدا رود

بعد مي گويد: «ني شنيدي انما الدنيا لعب» حکايت همين است.
«ما خلقناهما الا بالحق و لکن اکثرهم لا يعلمون» . اول کلمه «لاعب» را آورد; اينجا نقطه مقابل لا عب، «حق» را ذکر مي کند. خير، آسمانها و زمين (مجموع آسمانها و زمين چون عالم علوي و سفلي است به صيغه تثنيه آورده شده. نفرمود «ما خلقناهن» چون آسمانها جمع است، بلکه به اعتبار اينکه همه آسمانها و زمين مجموع عالم علوي و سفلي را تشکيل مي دهد به صورت تثنيه ذکر مي کند) ما اين دو را - آسمان و زمين را - نيافريديم الا بالحق. اين «ب» در «بالحق» را در اصطلاح ادبي «باء ملابست» مي گويند. در تعبير فارسي اين طور بايد بگوييم: مگر توام با حق. حق توام با اينهاست. نه صرفا مي گويد براي حق، اصلا حق توام با اينهاست. از ذات حق جز حق صادر نمي شود، از ذات حق باطل صادر نمي شود «و لکن اکثرهم لا يعلمون» ولي اکثر اين مردم اينها را نمي فهمند و نمي دانند.
«ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين» . از عناويني که قرآن به قيامت داده است کلمه «يوم الفصل» است. فصل يعني جدايي، البته نه جدايي به معني فراق، جدايي به معني ممتاز ساختن. عالم ما عالم امتزاج و اختلاط و ترکيب است، نور و ظلمت در اينجا با يکديگر مخلوط هستند; سعادت و شقاوت، سعيد و شقي در سرنوشت يکديگر مؤثرند; سعيد در سرنوشت شقي مؤثر است، شقي در سرنوشت سعيد ممکن است مؤثر واقع بشود; ولي وقتي که آنجا رفتند ديگر عالم، عالم بدن نيست، عالم اضداد نيست، عالم ترکيب نيست، آنجا ديگر عالم امتياز و جدايي است. در اينجا اگر انسان با عطر فروش بنشيند معطر مي شود و به قول فردوسي اگر با آدم ذغالي و ذغال فروش هم بنشيند سياه مي شود، البته اين تمثيل است، يعني بودن با صالحان در انسان اثر مي گذارد، بودن با صالحان هم در انسان اثر مي گذارد، عالم عالم تاثر و تاثر است:

صحبت صالح تو را صالح کند / صحبت طالح تو را طالح کند
مي رود از سينه ها در سينه ها / از ره پنهان صلاح و کينه ها

به همين معنا ما مي گوييم اين عالم عالم اسباب است، يعني اين عوامل اثر مي گذارد. همين قدر که انسان از اين دنيا رفت به آن دنيا، تقطعت منه الاسباب، تمام اين عوامل مؤثر که يا در جهت خوبي اثر مي گذاشت يا در جهت بدي، [از او] جدا مي شوند و انسان تحت تاثير هيچ عاملي قرار نمي گيرد مگر عامل باطن خودش و باطن [اعمال خودش] (12). آنچا ديگر طبعا نيکان از بدان جدا مي شوند (و امتازوا اليوم ايها المجرمون). با اينکه آنجا به يک معنا روز جمع است، اولين و آخرين با هم جمع مي شوند، يعني معيت پيدا مي کنند، يعني آن جدايي که مثلا مردم اين زمان با مردم ده قرن پيش و مردم صد قرن بعد داشتند از ميان مي رود، ولي آن ارتباط و آن تاثير و تاثري که به موجب آن با مردم همزمان و هم مکان خودشان مجموعا يک واحد مرکب اجتماعي را به وجود مي آورند به کلي از بين مي رود و لهذا هم روز جمع است و هم روز فرق، از يک نظر جمع است و از نظر ديگر فرق و امتياز. اين است که تعبير مي فرمايد: «ان يوم الفصل» . تعبير تعجيبي است! «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين» . ميقات [يعني] وعده گاه. در اصل در مورد وعده گاه زماني گفته مي شود واحيانا در مورد وعده گاه مکاني، که ميقاتهاي حج را که ما «ميقات» مي گوييم براي اين است که در واقع وعده گاه مسلمين است که بيايند در آنجا محرم بشوند. اين تعبير قرآن هم تعبير عجيبي است: يوم الفصل وعده گاه عمومي همه مردم است. گويي نظير آنچه قرآن در باب توحيد مي گويد: «و اذ اخذ ربک من بني ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم الست بربکم قالوا بلي» يعني در عمق فطرت همه مردم توحيد هست و مردم در عمق فطرتشان بلي را به زبان تکوين گفته اند، همچنين در عمق فطرت مردم چنين ميعادگاهي وجود دارد. يک وقت هست مردم مي آيند جمع مي شوند در جايي که اصلا انتظارش را نداشته اند، ولي يک وقت مردم در جايي مي آيند جمع مي شوند که وعده گاه است; البت هرمه مردم که ايمان نداشتند ولي وعده گاه همه مردم است چون در عمق فطرت همه مردم اين مطلب هست که [دنيا] عبث نيست، باطل نيست، لعب نيست، بالاخره به جايي خواهد رسيد که اين سرگشتگيها همه به پايان برسد. «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين» قيامت ميقات و وعده گاه عموم مردم است. در کلمه «يوم الفصل» عرض کرديم که اسباب منقطع و بريده مي شود، اينجا هم باز همان مطلب را ذکر مي کند، مخصوصا اسبابي را ذکر مي کند که مردم طمع مي بندند: «يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا و لا هم ينصرون» آن روزي که هيچ دوستي براي هيچ دوستي سود نمي تواند داشته باشد، هيچ دوستي نمي تواند دوست خودش را بي نياز کند و به او کمک برساند.
کلمه «ولي» و «مولي» موارد استعمال زيادي دارد و از آن جمله مواردي است که تقريبا در دو جهت ضد است. (از ماده «ولي» است.) دو نفر که با يکديگر مصاحب باشند، به هم نزديک باشند، به هم مرتبط و متصل باشند، گاهي به اينها «مولي» مي گويند به اعتبار اينکه هم پيمان و نزديک [هستند]. [وقتي] هم پيمان مي شوند اين مولاي اوست، او مولاي اين، يعني به هم نزديک اند. و گاهي «مولي» مي گويند ولي از اين دو نفر به يکي مي گويند «مولي» يعني حامي، پناه دهنده، به ديگر مي گويند «مولي» يعني واقع در حت حمايت او و کسي که ديگري دارد از او حمايت مي کند. لهذا ما به امير المؤمنين مي گوييم «مولاي» ، درباره خودمان مي گوييم: «انا موليک» ، در زيارتها هست. به ايشان مي گوييم: «مولي کل مؤمن و مؤمنة» يا مي گوييم: «حضرت مولي چنين فرموده» . گاهي هم در دعاها مي گوييم: «او مولاست براي ما» يعني در تحت تصرف او هستيم. اينجا مي فرمايد: «يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا» روزي که هيچ مولايي، هيچ حامي اي از کسي که تحت حمايتش است نمي تواند حمايت کند و سودي به او برساند. «و لا هم ينصرون» و نه کمک مي شوند. مي خواهد بگويد که نه کسي مي تواند صد در صد نجات دهنده شخص ديگر باشد و نه کسي مي تواند کمک برساند، يعني خود او چيزي داشته باشد ولي ديگر مي آيد مديي به او مي رساند، مثل اينکه در جلسه امتحان يک وقت هست کسي هيچ چيزي ندارد، ديگري همه را به او مي رساند، يک وقت نه، کمي بلد است، چند کلمه اي هم که بلد نيست ديگري به او مي گويد. هيچ اينها وجود ندارد «الا من رحم الله» . اين جمله استثناي از «و لا هم ينصرون» است: مگر کسي که مورد رحمت الهي قرار بگيرد. مفسرين گفته اند اين خودش از ادله شفاعت است. از «يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا» استثنا نشده. اين طور نيست که يک کسي به دليل اينکه مولي است، از کسي که حت حمايت اوست [پشتيباني کند و] بدون اينکه در اين شخص هيچ گونه لياقتي باشد، همه کارهايش را او بکند، چون در شفاعت هم ما «الا من ارتضي» داريم، يعني شرط دارد. اما «نصرت» يعني کمک کردن، عنايت کردن، که اين همان معناي مغفرت و رحمت پروردگار از مجراي شفيع است، ...! (13) اين همان نصرت الهي است. آن بازي اي که ما مي گوييم اسمشان حضرت مولي [است]و بعد ما مي شويم بچه درويش و يدگر همه کارها را مولي کرده، آن وجود ندارد. اما کمک هست و گفتيم زمينه کمک اين است که هميشه در جايي است که شخص لياقتي دارد، اعانتي به او مي شود; و معني شفاعت اين است. د رحديثي هست، شخصي به نام زيد شحام گفت در خدمت حضرت صادق عليه السلام بوديم، همين آيه خوانده شد: «يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله» حضرت فرمود: «من رحم الله» ما هستيم (به اعتبار شفاعت کردن نه به اعتبار شفاعت شدن) (14).
«انه هو العزيز الرحيم» خدا عزيز و غالب است و مهربان است. از آن جهت که عزيز و غالب است کسي نمي تواند از او فرار کند، ولي از آن جهت که رحيم است، افرادي که لياقتي داشته باشند نصرت و رحمت الهي و شفاعت اولياء الهي شامل حال آنها مي شود.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
1- دخان / 38-42.
2- دخان / 34 و 35.
3- مؤمنون / 115.
4- محمد / 36.
5- واقعه / 58 و 59.
6- واقعه / 63 و 64.
7- ابراهيم / 48.
8- غافر / 11.
9- آل عمران / 190 و 191.
10- آل عمران / 192.
11- حديد / 20.
12- [اين کلمه در نوار نامفهوم بود.]
13- [حدود سه کلمه در نوار نامفهوم است.]
14- بحار الانوار، ج 24 / ص 205 (باب 54، روايت 3).