شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)

شهادت و وصیت امام على (علیه السلام)

1 نظرات 05.0 / 5

شهادت امام على (علیه السلام)

علامه طبرسى گوید : على (علیه ‏السلام) شصت و سه سال زندگانى کرد، ده سال پیش از بعثت، و در سن ده سالگى اسلام آورد. و پس از بعثت‏ بیست و سه سال با رسول خدا (صلى الله علیه و آله) زندگانى کرد، سیزده سال در مکه پیش از هجرت در امتحان و گرفتارى به سر برد و سنگین‏ ترین بارهاى رسالت آن حضرت را به دوش کشید، و ده سال پس از هجرت در مدینه در دفاع از حضرتش با مشرکان جنگید و با جان خود او را از شر دشمنان دین نگاه داشت، تا آنکه خداى متعال پیامبر خود را به سوى بهشت انتقال داد و او را به بهشت آسمانى بالا برد و على (علیه ‏السلام) در آن روز سى و سه ساله بود؛
و بیست و چهار سال و چند ماه حق او را از ولایت غصب کردند و او را از تصرف در امور بازداشتند، و آن حضرت در این دوران با تقیه و مدارا میزیست، و پنج‏سال و چند ماه خلافت را به دست گرفت و در این سالها گرفتار جهاد با منافقان از ناکثین و قاسطین و مارقین (اصحاب جمل و صفین و نهروان) بود چنانکه رسول خدا (صلى الله علیه و آله) سیزده سال از روزگار نبوت خود را ممنوع از پیاده کردن احکام آن و ترسان و محبوس و فرارى و مطرود بود و نمیتوانست‏با کافران به جهاد پردازد و از مؤمنان دفاع کند، سپس هجرت کرد و ده سال پس از هجرت با مشرکان به جهاد پرداخت و گرفتار منافقان بود تا خداوند او را به سوى خود برد ...
آن حضرت در شب بیست‏یکم ماه مبارک رمضان سال چهل هجرى با شمشیر به شهادت رسید. عبدالرحمن بن ملجم مرادى شقیترین امت آخر زمان - لعنة الله علیه - در مسجد کوفه او را ضربت زد؛ بدین قرار که آن حضرت در شب نوزدهم به مسجد رفت و مردم را براى نماز صبح بیدار میکرد و ابن ملجم ملعون از آغاز شب در کمین حضرتش بود، چون حضرت در مسجد عبورش به او افتاد او که مطلب خود را پنهان میداشت و از روى نیرنگ خود را به خواب زده بود ناگهان از جاى جست و ضربتى با شمشیر زهر آلود بر فرق مبارکش زد. آن حضرت روز نوزدهم و شب و روز بیست و یکم را تا نزدیک ثلث اول شب زنده بود آن گاه به شهادت رسید و در حالى که محاسن شریفش به خون سرش رنگین بود مظلومانه به دیدار خداى خود شتافت.
سبب کشتن آن حضرت را داستانى دراز است که اینجا گنجایش ذکر آن را ندارد. حسن و حسین (علیهم السلام) به امر آن حضرت مراسم غسل و تکفین او را عهده‏دار شدند و بدن شریفش را به سرزمین غرى در نجف انتقال دادند و شبانه پیش از سپیده صبح در همان جا به خاک سپرده شد. حسن و حسین و محمد پسران آن حضرت (علیه ‏السلام) و عبدالله بن جعفر رضى الله عنه وارد قبر شدند و بنا به وصیت‏حضرتش اثر قبر پنهان گردید. این قبر پیوسته در دولت‏بنیامیه پنهان بود و کسى بدان راه نمی برد تا آنکه امام صادق (علیه‏السلام) در دولت‏ بنی عباس آن را نشان داد. (1)

 

 

وصیت امام على (علیه ‏السلام) در بستر شهادت

هنگامى که ابن ملجم - که خدا لعنتش کند - او را ضربت زد حضرتش به حسن و حسین علیهم‏السلام چنین فرمود : «شما را به تقواى الهى سفارش میکنم و اینکه در طلب دنیا بر نیایید گرچه دنیا در طلب شما برآید، و بر آنچه از دنیا محروم ماندید اندوه و حسرت مبرید و حق بگویید و براى پاداش (اخروى) کار کنید و دشمن ظالم و یاور مظلوم باشید.»
شما دو نفر و همه فرزندان و خانواده‏ام و هر کس را که این نامه‏ام به او میرسد سفارش میکنم به تقواى الهى و نظم کارتان و اصلاح میان خودتان، چرا که از جدتان (صلى الله علیه و آله) شنیدم که فرمود : «اصلاح میان دو کس از انواع نماز و روزه برتر است.»
خدا را خدا را درباه یتیمان در نظر آرید، هر روز به آنان رسیدگى کنید و حتى یک روز دهان آنان را خالى نگذارید و مبادا در حضور شما تباه شوند.
خدا را خدا را درباه همسایگان در نظر دارید، که آنان سخت مورد سفارش پیامبرتان هستند، پیوسته به همسایگان سفارش میکرد تا آنجا که پنداشتم آنان ارث بر خواهد نمود.
خدا را خدا را درباره قرآن یاد کنید، مبادا دیگران به عمل به آن بر شما پیشى گیرند.
خدا را خدا را درباره نماز یاد کنید که آن ستون دین شماست.
خدا را خدا را درباره خانه پروردگارتان یاد کنید، تا زنده هستید آن را خالى و (خلوت) نگذارید؛ که اگر این خانه متروک بماند دیگر مهلت نخواهید یافت.
خدا را خدا را درباره جهاد در راه خدا به مال و جان و زبانتان یاد آرید، و بر شما باد به همبستگى و رسیدگى به یکدیگر، و بپرهیزید از قهر و دشمنى و بریدن از هم. امر به معروف و نهى از منکر را رها نکنید که بدانتان بر شما چیره میشوند آن گاه دعا میکنید ولى مستجاب نمیگردد.
اى فرزندان عبدالمطلب! مبادا شما را چنان بینم که به بهانه اینکه امیرالمؤمنین کشته شد دست‏ به خون مسلمانان بیالایید؛ هش دارید که به قصاص خون من جز قاتلم را نباید بکشید؛ بنگرید هر گاه که من از این ضربت او جان سپردم تنها به کیفر این ضربت‏ یک ضربت‏ بر او بزنید و این مرد را مثله نکنید. (2) چرا که از رسول خدا (صلى الله علیه و آله) شنیدم که میفرمود : «از مثله کردن بپرهیزید گرچه با سگ هار باشد.» (3)
از وصیت دیگر آن حضرت پیش از شهادت و پس از ضربت زدن ابن ملجم ملعون : «وصیت من به شما آن است که چیزى را با خدا شریک مسازید، و به محمد (صلى الله علیه و آله) سفارش میکنم که سنت او را ضایع مگذارید. این دو ستون را به پادارید و این دو چراغ را افروخته بدارید، و تا از جاده حق منحرف نشده‏اید هیچ نکوهشى متوجه شما نیست. من دیشب یار و همدم شما بودم و امروز مایه عبرت شما گشته ‏ام و فردا از شما جدا خواهم شد. خداوند من و شما را بیامرزد. اگر زنده ماندم خودم صاحب اختیار خون خود هستم و اگر فانى شدم فنا میعادگاه من است، و اگر بخشیدم بخشش مایه تقرب من به خدا و نیکویى براى شماست؛ پس شما هم ببخشید «آیا نمیخواهید که خدا هم شما را ببخشاید؟» (4) به خدا سوگند هیچ حادثه‏ اى ناگهانى از مرگ به من نرسید که آن را ناخوش دارم، و نه هیچ وارد شونده‏اى که ناپسندش دانم؛ و من تنها مانند جوینده آبى بودم که به آب رسیده، و طالب چیزى که بدان دست‏یافته است؛ «و آنچه نزد خداست‏ براى نیکان بهتر است‏» (5) و (6) از این که فرمود : «به خدا سوگند هیچ حادثه ‏اى ناگهانى از مرگ به من نرسیده که ...» معلوم میشود که امام (علیه ‏السلام) پیوسته از روى شوق در انتظار شهادت به سر میبرده و میدانسته است که آنچه پیامبر راستگوى امین (صلى الله علیه و آله) به او خبر داده ناگزیر فراخواهد رسید چنانکه قیامت آمدنى است و شکى در آن نیست و وعده او ترک و تخلف ندارد و آن حضرت با دلى پر صبر در انتظار آن بود و - بنا به نقل گروهى از دانشمندان مانند ابن عبدالبر و دیگران - میفرمود: «شقی ترین این امت از چه انتظار میبرد که این محاسن را از خون این سر سیراب سازد؟» و بارها میفرمود : «به خدا سوگند که موى صورتم را از خون بالاى آن سیراب خواهد کرد.»

 

 

یک معجزه

وقایع پس از شهادت آن بزرگوار جدا بسیار است و به تالیف جداگانه‏اى نیازمند است. اینجا گنجایش آن را ندارد، لذا از ذکر آنها چشم میپوشیم و تنها به یک واقعه تکوینى اشاره میکنیم.
زمخشرى در «ربیع الابرار» از ام‏معبد آورده است که گفت : «روزى پیامبر (صلى الله علیه و آله) وضو گرفت و در پاى درخت‏ خاردار خشکیده‏اى در نزد ما آب دهان افکند و آن رخت‏سبز شد و میوه داد و در زمان حیات آن حضرت ما از میوه آن شفا میجستیم ... اما سپس از پایین به بالا خشک شد و خار رویید و میوه‏هایش ریخت و سبزى و تازگى آن از میان رفت. در این حال بود که ما از شهادت امیرالمؤمنان على (علیه‏السلام) باخبر شدیم. و دیگر میوه نداد و ما از برگ آن بهره‏مند بودیم و پس از چندى صبح کردیم و دیدیم که از ساقه آن خونى تازه میجوشد و برگ آن هم خشک شده است. در همین حال خبر شهادت حسین (علیه‏السلام) به ما رسید و درخت‏ به کلى خشک گردید.» (7)
اصبغ بن نباته گوید : هنگامى که امیرمؤمنان (علیه‏السلام) ضربتى بر فرق مبارکش فرود آمد که به شهادتش انجامید مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار کشتن ابن ملجم - لعنه الله - بودند. امام حسن (علیه‏السلام) بیرون آمد و فرمود : اى مردم! پدرم به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم. اگر پدرم از دنیا رفت تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم میگیرد. پس بازگردید خدایتان رحمت کند.
مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود : اى اصبغ! آیا سخن مرا درباه پیام امیر مؤمنان نشنیدى؟ گفتم : چرا. ولى چون حال او را مشاهده کردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثى از او بشنوم، پس براى من اجازه بخواه خدایت رحمت کند. امام داخل شد و چیزى نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود : داخل شو. من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان (علیه ‏السلام) دستمال زردى به سر بسته که زردى چهره‏اش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهاى خود را یکى پس از دیگرى بلند میکرد و زمین مینهاد. آن گاه به من فرمود : اى اصبغ آیا پیام مرا از حسن نشنیدى؟ گفتم : چرا، اى امیرمؤمنان، ولى شما را در حالى دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثى از شما بشنوم. فرمود : بنشین که دیگر نپندارم که از این روز به بعد از من حدیثى بشنوى.
بدان این اصبغ، که من به عیادت رسول خدا (صلى الله علیه و آله) رفتم همانگونه که تو اکنون آمده‏اى، به من فرمود : اى اباالحسن، برو مردم را جمع کن و بالاى منبر برو و یک پله پایین‏تر از جاى من بایست و به مردم بگو : «هش دارید،هر که پدر و مادرش را ناخشنود کند لعنت ‏خدا بر او باد. هش دارید، هر که از صاحبان خود بگریزد لعنت‏ خدا بر او باد. هش دارید هر که مزد اجیر خود را ندهد لعنت ‏خدا بر او باد.»
اى اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول الله (صلى الله علیه و آله) عمل کردم، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت : اى اباالحسن، سه جمله گفتى، آن را براى ما شرح بده. من پاسخى ندادم تا به نزد رسول خدا (صلى الله علیه و آله) رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم.
اصبغ گفت : در اینجا امیرمؤمنان علیه‏ السلام دست مرا گرفت و فرمود : اى اصبغ، دست‏خود را بگشا. دستم را گشودم. حضرت یکى از انگشتان دستم را گرفت و فرمود : اى اصبغ، رسول خدا (صلى الله علیه و آله) نیز همین گونه یکى از انگشتان دست مرا گرفت، سپس فرمود : هان، اى اباالحسن، من و تو پدران این امتیم هر که ما را ناخشنود کند لعنت‏خدا بر او باد. هان که من و تو مولاى این امتیم هر که از اجرت ما بکاهد و مزد ما را ندهد لعنت‏خدا بر او باد. آن گاه خود آمین گفت و من هم آمین گفتم.
اصبغ گوید : سپس امام بیهوش شد،باز به هوش آمد و فرمود : اى اصبغ آیا هنوز نشسته‏اى؟ گفتم : آرى مولاى من. فرمود : آیا حدیث دیگرى بر تو بیفزایم؟
گفتم : آرى خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. فرمود : اى اصبغ! رسول خدا (صلى الله علیه و آله) در یکى از کوچه‏هاى مدینه مرا اندهناک دید و آثار اندوه در چهره‏ام نمایان بود. فرمود : اى اباالحسن! تو را اندوهناک میبینم؟ آیا تو را حدیثى نگویم که پس از آن هرکز اندوهناک نشوى؟ گفتم : آرى، فرمود : چون روز قیامت‏شود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امر کند که بر آن بالا روم، آن گاه تو را امر کند که تا یک پله پایین‏تر ازمن بالا روى، سپس دو فرشته را امر کند که یک پله پایین‏تر از تو بنشیند و چون بر منبر جاى گیریم احدى از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنکه حاضر شود. آن گاه فرشته‏اى که یک پله پایین‏تر از تو نشسته ندا کند: اى گروه مردم؛ بدانید: هر که مرا میشناسد که میشناسد و هر که مرا نمیشناسد خود را به او معرفى میکنم، من «رضوان‏» دربان بهشتم، بدانید که خداوند به من و کرم و فضل و جلال خود مرا فرموده که کلیدهاى بهشت را به محمد بسپارم و محمد مرا فرموده که آنها را به على بن ابیطالب بسپارم، پس گواه باشید که آنها را بدو سپرده‏ام.
سپس فرشته دیگر که یک پله پایین‏تر از فرشته اولى نشسته بر میخیزد و به گونه‏اى که همه اهل محشر بشنوند ندا کند : اى گروه مردم، هر که مرا میشناسد که میشناسد و هر که مرا نمیشناسد خود را به او معرفى میکنم، من «مالک‏» دربان دوزخم، بدانید که خداوند به من و فضل و کرم و جلال خود مرا فرموده که کلیدهاى دوزخ را به محمد بسپارم و محمد مرا امر فرموده که آنها را به على بن ابیطالب بسپارم، پس گواه باشید که آنها را بدو سپردم.
پس من کلیدهاى بهشت و دوزخ را میگیرم. آن گاه رسول خدا (صلى الله علیه و آله) به من فرمود : اى على، تو به دامان من میآویزى و خاندانت‏به دامان تو و شیعیانت‏به دامان خاندان تو میآویزند. من (از شادى) دست زدم و گفتم : اى رسول خدا، همه به بهشت میرویم؟ فرمود : آرى به پروردگار کعبه سوگند.
اصبغ گوید : من جز این دو حدیث از مولایم نشنیدم که حضرتش چشم از جهان پوشید درود خدا بر او باد. (8)


پی نوشت ها :
(1) تاج الموالید / 18.
(2) مثله کردن : بریدن انگشت و بینى و گوش و دیگر اعضاى کسى.
(3) نهج البلاغه، نامه 47.
(4) اقتباس از آیه 22 سوره نور.
(5) اقتباس از آیه 198 سوره آل عمران.
(6) نهج البلاغه، نامه 23.
(7) تاریخ الخمیس، باب هجرت پیامبر (صلى الله علیه و آله).
(8) روضه 22 و 23.

نظر خود را اعلام كنید

نظرات كاربران

نظری وجود ندارد
*
*

شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)