شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)

کرامات و مناظرات امام حسن مجتبى

0 نظرات 00.0 / 5


در دامن وحى مجتبى ديده گشود / آن جلوه حق زغيب آمد به شهود
چون ماه خدا، دو نيمه شد طلعت او / با حسن حسن روى زمين جلوه نمود
پيشواى دوّم جهان تشيّع، اوّلين ثمره زندگى مشترک على (ع) و زهرا (س) ديده به جهان گشود. (1)
وقتى خبر ولادت امام مجتبى (ع) به گوش گرامى پيامبر اسلام رسيد، شادى و خوشحالى رخسار مبارک آن حضرت را فرا گرفت، و مردم نيز شادى کنان مى آمدند و به محضر مبارک پيامبر (ص) و على و زهرا (عليهما السلام) تبريک مى گفتند. رسول خدا آنگاه که قنداقه حسن را بغل گرفت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواند (2) در روز هفتم ولادت، پيامبر اکرم گوسفندى را عقيقه (قرباني) کرد و هنگام ذبح گوسفند اين دعا را خواند: «بِسمِ اللّهِ عَقيقَةٌ عَنِ الحَسَنِ، اَللّهُمَّ عَظمُها بِعَظمِهِ و لَحمُها بِلَحمِهِ شَعرُها بِشَعرِهِ اَللّهُمَّ اجعَلها وِقاءً لِمُحَمّدٍ و آله (ع)؛ (3) بنام خدا، عقيقه اى است، از جانب حسن، خدايا! استخوان عقيقه در مقابل استخوان حسن، و گوشتش در برابر گوشت او، خدايا! عقيقه را وسيله حفظ (او و بيمه جان او) قرار بده به (عظمت) محمّد و آل محمّد (ص) سپس پيامبر گرامى (ص) موهاى سر او را تراشيد و فاطمه زهرا (ع) هم وزن آن به مستمدان «درهم» نقره سکّه دار انفاق نمود. (4)
از اين تاريخ آيين عقيقه و صدقه به وزن موهاى سرنوزاد مرسوم شد حسن بن على، هفت سال در دوران جدّش زندگى کرد و سى سال از همراهى پدرش اميرمؤمنان برخوردار بود. پس از شهادت پدر (در سال 40 هجري) به مدّت 10 سال امامت امّت را به عهده داشت و در سال 50 هجرى با توطئه معاويه بر اثر مسموميّت در سنّ 48 سالگى به درجه شهادت رسيد و در قبرستان «بقيع» در مدينه مدفون گشت.
به بهانه ولادت آن بزرگوار در اين مقال برآنيم که گوشه هايى از کرامات و مناظرات او را بيان کنيم.

الف: کرامات آن حضرت

کرامت عبارت است از «انجام کار خارق العاده با قدرت غير عادّى و بدون ادّعاى نبوت و يا امامت» (5) و اگر با ادّعاى نبوّت و امامت همراه باشد، معجزه ناميده مى شود، به عقيده اکثريت علماى مذاهب اسلامى جز ـ گروه اندکى از معتزلى ها ـ صدور کرامت از اولياى خداوند و به دست آن ها ممکن است.
در تاريخ نمونه هاى زيادى از کرامات اولياى خداوند نقل شده است. مثل سرگذشت حضرت مريم (ع) و جريان ولادت فرزندش حضرت عيسى (ع) و نزول ميوه هاى بهشتى در محراب عبادت براى او نيز داستان آصف بن برخيا و انتقال تخت ملکه صبا از يمن به فلسطين در يک چشم بهم زدن و داستان هايى که از شيعه و سنّى درباره کرامات حضرت على (ع) نقل شده است. (6)

نمونه هايى از معجزات و کرامات امام حسن (ع)

1. سخن گفتن با دشمن خدا در کودکى

در سال ششم هجرى قرار دادى بين پيامبر اکرم (ص) و کفّار قريش منعقد گرديد که بعدها به «صلح حديبيّه» معروف شد. يکى از مواد صلح نامه اين بود که هر دو سپاه مى توانند با هر قبيله اى که بخواهند پيمان دوستى امضاء کنند. بر اين اساس، رسول خدا (ص) با قبيله «خزاعه» پيمان دوستى بست.
در سال هشتم هجرى يکى از افراد قبيله «بکر» که هم پيمان کفار قريش بود، نسبت به پيامبر اسلام (ص) جسارت کرد، و شخصى از قبيله خزاعه او را در مقابل جسارتش سرزنش نمود و از رسول اکرم (ص) دفاع کرد. آن گاه با هم درگير شدند و کفار قريش نيز به کمک قبيله هم پيمان خود «بکر» وارد صحنه گرديده و در نتيجه يک نفر از افراد قبيله «خزاعه» را کشتند و بدين وسيله صلح حديبيّه نقض گرديد. کفار قريش از اين نقض معاهده پشيمان گشته، ابوسفيان را براى عذرخواهى و تجديد قرار داد به محضر پيامبر اکرم، فرستادند. ابوسفيان به حضور آن حضرت رسيد و در خواست امان و تجديد پيمان نمود، ولى آن حضرت به سخنان او ترتيب اثر نداد.
ابوسفيان به ناچار به نزد اميرمؤمنان، على (ع) شرف ياب شد واز وى درخواست نمود که در نزد پيامبر اکرم (ص) شفاعت نمايد. على (ع) در جواب فرمود: پيامبر خدا (ص) با شما پيمانى بست و هرگز از پيمانش برنمى گردد... در اين هنگام، امام حسن (ع) که کودک خردسالى بود، به حضور پدر آمد و ابوسفيان خواست که على (ع) اجازه دهد فرزندش حسن، نزد پيامبر اکرم (ص) از ابوسفيان شفاعت کند. با شنيدن اين سخنان، «فَاَقبَلَ الحَسَنُ (ع) اِلى اَبى سُفيانَ وَ ضَرَبَ اِحدى يَدَيهِ عَلى اَنِفه وَ الاُخرى عَلى لِحيته ثُمَّ اَنطَقَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِاَن قالَ: يا اَبا سُفيان! قُل لا اِلهَ اِلّا اللّهُ مُحَمّدٌ رَسول اللّهِ حَتّى اَکُونَ شَفيعاً فَقال (ع) اَلحَمدُ لِلّهِ الّذى جَعَلَ فى آلِ مُحَمّدٍ مِن ذُرّية مُحَمَّد المُصطَفى نَظِير يَحيى بن زَکرِيّا (وَ آتيناهُ الحکم صبيّاً)» (7) پس امام حسن نزد ابوسفيان رفت و با يک دست بر بينى او و با دست ديگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگويد: اى ابوسفيان! بگو جز خداى يکتا خدايى نيست و محمد رسول خداست، من (برايت) شفاعت کنم. پس آنگاه على (ع) (که با شنيدن سخنان فرزندش فوق العاده خوشحال شده بود) فرمود: سپاس خداوندى را سزاست که در ذرّيه محمد (برگزيده اي) مانند يحيى بن زکريا قرار داد که در کودکى از جانب خداوند به او حکمت (علم و دانش مخصوص) عطا گرديد.» (8)

2. گرفتار شدن مرد ناصبى به نفرين امام حسن (ع)

بعد از داستان صلح حضرت با معاويه، مشاور معاويه ،عمرو عاص، از امام حسن (ع) خواست که در ميان سربازان دو سپاه سخنرانى نمايد، حضرت با استفاده از فرصت به دست آمده به سخنرانى مبادرت ورزيد بعد از حمد و ستايش الهى، به معرّفى خود پرداخت و خود را امام و پيشواى واقعى معرّفى نمود، و اضافه کرد که ما خانواده داراى کرامات، و مورد عنايت الهى مى باشيم؛ ولکن چه کنم که از حقم محروم شدم.
معاويه از نتايج سخنان حضرت احساس وحشت کرد؛ لذا از او خواست که سخنان خود را قطع نمايد، حضرت نيز مجبور شد سخنرانى خود را نيمه تمام گذارد. وقتى آن حضرت نشست، عدّه اى به او جسارت کردند. از جمله، يک جوان ناصبى از بين مردم از جا بلند شد و به حضرت امام حسن (ع) و پدر بزرگوارش اسائه ادب نمود. تحمّل آن همه فحاشى و تحقير سخت بر حضرت گران آمد و از طرف ديگر امکان داشت موجب شک و ترديد راهيان ولايت و امامت گردد؛ بنابراين، حضرت دست به دعا برداشت و عرضه داشت: «اللّهمّ غيّر ما به النّعمة و اجعله انثى ليعتبربه؛ خدايا نعمت (مردانگي) را از او سلب کن، و او را همچون زنان قرار بده تا عبرت بگيرد.» دعاى حضرت مستجاب شد و جسارت کنندگان در آن مجلس شرمنده شدند. معاويه به عمرو عاص روکرد و گفت: تو به وسيله پيشنهاد خودت مردم شام را گرفتار فتنه کردى، و آنان به وسيله سخنرانى و کرامت او بيدار شدند.عمروعاص گفت: اى معاويه! مردم شام تو را به خاطر دين و ايمانشان دوست ندارند، بلکه آنان طرفدار دنيا هستند و شمشير و قدرت و رياست نيز در اختيار تو قرار دارد؛ لذا نگران موقعيّت خود نباش. ولى به هر حال مردم از اثر نفرين امام حسن (ع) با خبر شدند و از اين امر تعجّب مى کردند، سرانجام جوان نفرين شده از کار خويش نادم و پشيمان گشته، با همسرش در حالى که گريه مى کردند، نزد امام حسن (ع) آمدند و از پيشگاه حضرت درخواست عفو و بخشش نمودند، حضرت نيز توبه آنها را پذيرفته، بار ديگر دست به دعا برداشت، و از خداوند خواست که جوان نادم به حال اوّل خود برگردد، و چنين هم شد. (9)

3. خبر از تعداد رطب هاى درخت و جنايات معاويه

بعد از گذشت شش ماه از امامت، امام حسن (ع) براى حفظ خون شيعيان و مصالح ديگر، با شرائطى صلح نامه اى با معاويه امضاء کرد. هنوز لشگرگاه خود را در «نخيله» ترک نکرده بود که معاويه وارد شد، و در آنجا به بحث و گفتگو پرداختند. در اين ميان، پسر هند از امام حسن (ع) پرسيد: اى ابا محمد! شنيده ام که رسول خدا از عالم غيب خبر مى داد! مثلاً مى گفت: اين درخت خرما چه مقدار ميوه و رطب دارد! آيا شما نيز در اين موارد علومى داريد؟ زيرا شيعيان شما عقيده دارند که هرچه در آسمانها و زمين است، از شما پوشيده نيست و شما از همه آنها آگاهى داريد! حضرت در جواب معاويه فرمود: «اى معاويه! اگر رسول خدا از نظر مقدار و کيل اين قبيل ارقام را تعيين مى کرد، من مى توانم به صورت دقيق، تعداد آن را مشخص سازم.
در اين وقت، معاويه به عنوان آزمايش سؤال کرد: اين درخت چند دانه رطب دارد؟ حضرت فرمود: دقيقاً چهار هزار و چهار عدد.
معاويه دستور داد دانه هاى خرماى آن درخت را چيدند و به طور دقيق شمردند و با کمال تعجّب ديد، تعداد آنها چهار هزار و سه عدد است! حضرت فرمود: آنچه را گفته ام درست است. سپس بررسى دقيق ترى کردند و ديدند که يک دانه خرما را «عبداللّه بن عامر» دردست خود نگه داشته است! آن گاه حضرت فرمود: اى معاويه! من به تو اخبارى مى دهم که تعجب مى کنى که من چگونه اين اخبار را در دوران کودکى از پيامبر آموختم! و آن اين که تو در آينده زياد بن ابيه را برادر خود مى خواني! و حجربن عدى را مظلومانه به قتل مى رساني! و سرهاى بريده را از شهرهاى ديگر براى تو حمل مى کنند. (10)
در تحقق اين گونه پيشگوييها و اخبار از آينده که حضرت حسن مجتبى (ع) از آنها پرده برداشته است، علماء بزرگ اهل سنت درتاريخ آورده اند که: زياد بن ابيه از طرف معاويه فرماندار کوفه شد و چون شناخت کاملى به اصحاب اميرمؤمنان داشت، يکايک آنها را دستگير کرده و دستور داد آنها را گردن زدند. از جمله دستگير شدگان «حجربن عدي» بود که او را به شام فرستاد. حجر در کنار معاويه قبرهاى آماده را يکطرف و کفن هاى مهيّا را در طرف ديگر ديد، خود را آماده مرگ نمود (11) و اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند. پس از آن سر او را از بدنش جدا کردند.
و همين معاويه زياد بن ابيه را در بالاى منبر نشانيد و به طور علنى اعلان کرد که وى برادر معاويه از نطفه ابوسفيان است که به طور نامشروع متولد گرديده است و آن گاه، شرح ماجراى خلاف عفت پدرش را نيز تشريح کرد!

4. شفاى وصال با عنايت امام حسن (ع)

ميرزا محمّد شفيع شيرازى متخلص به وصال شيرازى متوفّى سال 1262 هـ. ق در شيراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفاى عصر فتحعلى شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمى، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعليق، ثلث، رقايم،ريحان،تعليق،و شکسته) مهارتى به سزا داشته و کتابهاى فراوانى نيز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اينکه 67 قرآن به خط زيباى خود نوشته است. بر اثر نوشتن زياد چشمش آب مى آورد و به پزشک مراجعه مى کند، دکتر مى گويد: من چشمت را درمان مى کنم، به شرطى که ديگر با او نخوانى و خط ننويسي. پس از معالجه و بهبودى چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن مى کند تا اين که به کلّى نابينا مى شود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد (ص)و آل او مى شود.
شبى در عالم رؤيا پيغمبر اکرم (ص) را در خواب مى بيند، حضرت به او مى فرمايد: چرا در مصائب حسين (و حسن) مرثيه نمى گويى تا خداى متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا (س) حاضر گرديده مى فرمايد: وصال! اگر شعر مصيبت گفتى، اوّل از حسنم شروع کن؛ زيرا او خيلى مظلوم است.
صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به ديوار گرفتن و اين شعر را سرودن:

از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد / آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد
نيمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بينا شد. آن گاه اضافه کرد:

خونى که خورد در همه عمر، از گلو بريخت / دل را تهى زخون دل چند ساله کرد
زينب کشيد معجر و آه از جگر کشيد / کلثوم زد به سينه و از درد ناله کرد (12)

5. گزارش حضرت از کيفيت شهادت خود

طبق روايات فراوان، ائمه اطهار از علوم غيبى به اذن الهى آگاهى دارند (13) و امام حسن (ع) نيز از چنين علمى برخوردار بود، از جمله: اطلاع دادن آن حضرت از کيفيت شهادت و ماجراى بعد از آن است که فرمود: «انا اموت بالسّمّ کما مات رسول اللّه (ص) قالوا: و من يفعل ذلک بک؟ قال امرأتى جعدة بنت الاشعث بن قيس... (14)؛ من چون رسول خدا (جدّم) به وسيله زهر از دنيا مى روم. گفتند: چه کسى تو را مسموم مى کند؟ فرمود: همسرم جعده، دختر اشعث بن قيس؛ زيرا معاويه بانيرنگ خاص او را فريب مى دهد و او نيز مرا مسموم مى کند. به آن حضرت پيشنهاد دادند که او را از خانه ات بيرون کن. فرمود: چنين کارى انجام نمى دهم، به چند جهت:
1. در علم خداوند متصوّر است که او قاتل من است (و از قضا و قدر حتمى الهى نمى توان فرار کرد).
2. هنوز جرمى مرتکب نشده است که من او را به عنوان مجازات اخراج کنم.
3. اخراج او بهانه مى شود براى حملات و تهمت هاى ناجوانمردانه دشمنان عليه من (15) (از همه اينها گذشته، امام وظيفه دارد علم اختصاصى خود را ناديده گرفته، با ديگران همانند افراد عادى رفتار نمايد).
و همين طور امام حسن مجتبى (ع) به برادرش امام حسين (ع) وصيّت کرد که بعد از شهادتش پيکر او را جهت ديدار به روضه مبارک پيامبر اکرم (ص) ببرند...و از جمله، فرمود: «وَ اَعلَم اَنَّه سَيُصيبُنى مِن عائِشَةَ ما يَعلَمُ اللّهُ وَ النّاسُ مِن بُغضِها و عَداوَتِها لِلّه وَ لِرَسولِهِ وَ عَداوَتِها لَنا اَهلَ البَيت؛ بدان که از عايشه بر من ظلمهايى مى رسد که خدا و مردم از کينه و بغض او نسبت به خداوند و رسول خدا (ص) و ما اهل بيت آگاهى دارند.
بعد از مدّتى هم پيش بينى اوّل به وقوع پيوست که جعده با تحريک معاويه حضرت را مسموم کرد و هم خبر دوّم تحقق يافت که عايشه نسبت به جنازه آن حضرت اهانت کردو طبق برخى نقل ها جنازه را تيرباران نمودند، و هفتاد چوبه تير به سوى آن بدن و تابوت هدف گيرى شد. (16)
يکى از اهداف مهم حضرت از کرامت ها هدايت انسان ها و يا دفاع از حق که خود نيز جنبه هدايتى دارد بوده است و همين طور مواردى که از افراد خاص به عنوان شفا و کرامت دستگيرى نموده اند. هم باعث تثبيت آن شخص بر حق و امامت مى شود و هم زمينه جذب ديگران را فراهم مى آورد.

ب: احتجاجات و مناظرات آن حضرت

نوع ديگر از هدايت ها و روشنگريهاى ائمه اطهار (ع) از طريق احتجاج ها و مناظره هاى آنان بوده است. به همين جهت، بلا استثناء تمام حضرات معصومين (ع) مناظرات و استدلالهايى داشته اند، چنان که امام حسن (ع)مناظرات متعددى براى دفاع از حريم اسلام، و بيان اعمال ضد اسلامى معاويه و سوابق زشت او و دودمان بنى اميّه داشته است. از جمله، مناظره آن حضرت با عمرو عاص، عقبة بن ابى سفيان، وليد بن عقبه، مغيرة بن شعبه، و مروان حکم...

1. مناظره امام حسن (ع) با معاويه درباره امامت

سليم بن قيس مى گويد: از عبداللّه بن جعفر شنيدم که گفت: معاويه روزى به من رو کرد و گفت: اى عبداللّه! چرا اين قدر حسن و حسين (ع) را احترام مى کنى و حال آن که آن دو ار تو بهتر نمى باشند، پدرشان نيز از پدرت بهتر نيست و اگر فاطمه دختر پيغمبر نبود، مى گفتم: مادرت، اسماء بن عميس از او کمتر نبود.
عبداللّه مى گويد: از سخنان معاويه ناراحت شدم، به گونه اى که نتوانستم خود را کنترل کنم. پس به او گفتم: به راستى که آدم کم اطلاعى نسبت به آن دو و پدر و مادرشان هستي. بله، به خدا قسم! آن دو بهتر از من مى باشند و پدر آن دو بهتر از پدر من و مادرشان بهتر از مادر من مى باشد، و اين سخنان را در کودکى از پيامبر (ص) شنيدم. آن گاه معاويه ـ در حالى که در آن مجلس جز حسن و حسين (ع)، عبداللّه بن جعفر، و ابن عباس و برادرش فضل نبود ـ گفت: بيا (بيان نما) آنچه را شنيدى (از پيامبر اکرم (ص)). پس به خدا قسم تو دروغ گو نيستي. پس جعفر گفت: آنچه من شنيده ام، بزرگ تر از آن است که در نفس شما است (و شما فکر مى کنيد). معاويه گفت: هرچند بزرگتر از (کوه) احد و حرى باشد، بيار؛ در صورتى که کسى از اهل شام نباشد، باکى ندارم (از بيان آن)؛ امّا در زمانى که خداوند طغيان گر شما را کشت و جمع شما را پراکنده نمود، و امر خلافترا به اهل و جايگاه خود برگرداند! پس از آنچه مى گوييد، باکى ندارم و آنچه ادّعا مى کنيد به ما زيان نمى رساند.
عبداللّه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم که فرمود: «من نسبت به مؤمنين از خود آنها برترى دارم. پس هر کس که من پيشوا و سرپرست او هستم، تو اى برادر من، علي! وليّ آنها هستي...آن گاه فرمود: براى امّت من دوازده نفر امام گمراه مى باشدکه تمامى آنها گمراه و گمراه کننده اند .ده نفر از آن ها از بنى اميه، و دونفر از قريش که وزر و وبال تمامى پيشوايان گمراه و آن کسانى که گمراه شدند، به گردن آن دو نفر است. آن گاه پيامبر تک تک آنها را نام برد...
معاويه گفت: اگر آنچه مى گويى حق باشد، من هلاک شده ام، و سه نفرى که قبل از من عهده دار خلافت بوده اند و تمامى کسانى که آنها را دوست مى دارند، هلاک گشته اند، و عده اى از اصحاب و تابعين نيز هلاک شده اند، جز شما اهل بيت و شيعيان شما.
عبداللّه گفت: آنچه گفتى به خدا حق بود که (عين آن را) از پيامبر اکرم (ص) شنيدم.
آن گاه معاويه به امام حسن و امام حسين (ع) و ابن عباس گفت: عبداللّه بن جعفر چه مى گويد؟ همه او را تأييد کردند، تا رسيد نوبت به امام حسن مجتبى (ع) حضرت فرمود: تمامى آنچه را گفتى و ابن عباس وديگران گفتند، شنيدم. تعجب از توست اى معاويه! و از کمى حياء تو، و از جسارتى که نسبت به خداوند نمودى آنگاه که گفتي: «خدا طاغيه شما را کشت و خلافت را به جاى خود برگرداند...» ؛ پس آيا اى معاويه! تو معدن خلافت مى باشى نه ما؟ و واى (و هلاکت) بر تو و آن سه نفرى که قبل از تو بر خلافت نشستند، و اين سنّت را براى تو پايه گذارى نمودند! من کلامى را مى گويم که تو اهل آن نيستى ولکن براى شنيدن افرادى که در کنار من هستند، مى گويم: به راستى مردم در امورى با هم اتفاق دارند، مانند: توحيد، رسالت پيامبر، نمازهاى پنج گانه، زکات...و درامورى اختلاف کردند و با هم جنگيدند و آن مسئله «ولايت» است که بعضى بعض ديگر را در اين رابطه لعن کردند، و برخى با برخى ديگر جنگيدند، حالا کدام يک سزاوارتر است؟ آنهايى که پيرو قرآن و سنّت (و گفتار) پيامبر (ص) باشند ما اهل بيت مى گوييم: امامت از آن ماست و خلافت جز در خاندان ما صلاحيّت نداردو به راستى خداوند ما را اهل خلافت قرار داد (و معرّفى کرد) در کتاب و سنّت پيغمبرش و به
راستى علم و دانش (قرآن) در ميان ما مى باشد، و ما اهل آن هستيم، و دانش (قرآن) با تمام جزئياتش در نزد ما موجود است. و هيچ چيزى به وجود نمى آيد تا روز قيامت، حتى ديه يک خش و خراشيدگى، جز آنکه علمش در نزد ما به صورت کتاب با املاى رسول خدا و خط على (ع) (در کتاب جامعه) در دست ما موجود است.
و گروهى مى پندارند که نسبت به ما در امر خلافت برترى دارند حتى تو اى پسر هند ادّعاى چنين امرى داري...، هر صنفى از مخالفين ما که اهل قبله (و نماز نيز) هستند گمان مى برند که آنها معدن خلافت و دانش مى باشند نه ما. پس يارى مى جويم از خداوند بر کسى که درحق ما ظلم کرد، و حق ما را انکار نمود و بردوش ما حاکميّت يافت، و سنتى را پايه گذارى نمود که مردم محتاج امثال تو باشند... «اِنما النّاسُ ثَلاثَةٌ: يَعرف حَقَّنا و يَسلِمُ لنا وَ يأتِمُ بِنا فَذلک ناجٍ مُحِبٌّ لِلّهِ وَلِي؛مردم سه دسته اند: (گروهي) مؤمن و آشناى به حق ما و تسليم امر ما، و پيرو ما هستند. پس اين (گروه) رستگار و محب و دوستدار الهى مى باشند.
و (گروه ديگر) دشمن ما هستند و از ما بيزارى مى جويند و ما را نفرين مى کنند و خون ما را حلال مى شمارند، وحق ما را انکار مى کنند و با بيزارى ما به خدا متدين مى شوند. پس اين (گروه) کافر و مشرک و فاسق هستند، و همانا کفر و شرک ورزيدند از طريقى که نفهميدند؛ چنان که از روى دشمنى و ناآگاهى خدا را ناسزا گفتند...
و (گروه سوّم) همچون مردى که به آنچه اختلافى نيست، اخذ مى کند و آنچه را نمى داند و مشکل است، به خدا واگذار مى کند نسبت به ما و ولايت ما آگاهى ندارد و دشمنى هم با ما ندارد. پس ما اميدواريم چنين فردى را خداوند ببخشايد و او را داخل بهشت نمايد. اين، مسلمان ضعيف به حساب مى آيد. پس وقتى معاويه سخنان امام حسن (ع) را شنيد دستور داد به آنها کمک هاى مالى بشود.... (17)

2. احتجاج و مناظره در مورد صلح با معاويه

از سليم بن قيس نقل شده که حضرت امام حسن مجتبى (ع) بعد از صلح بامعاويه بر منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود: «مردم بيدار باشيد! معاويه مى پندارد که من او را لايق خلافت مى دانم و خود را اهل آن نمى دانم، ولى معاويه دروغ پنداشته است. من برترين مردم نسبت به آنها (طبق آنچه) در قرآن و زبان پيامبر (ص) (آمده است) مى باشم. پس سوگند به خداوند! اگر مردم با من بيعت مى کردند، و اطاعت امر من مى کردند، و مرا (در اين جنگ) يارى مى نمودند، به راستى آسمان باران خود را مى فرستاد و زمين برکات خويش را ارزانى مى داشت، و تو اى معاويه! (نيز با اين اوضاع) طمع خلافت نمى کردي؛ «فَأُقسِمُ بِاللّه لَو اَنَّ النّاسَ بايَعونى وَ اَطاعُونى وَ نَصَرُونى لاعطَتهُم السّماءُ قَطَرَها و الاَرضُ بَرَکاتَها، وَ لَما طَمَعتَ فيها يا مُعاوِيَه».
آن گاه ادامه داد: به راستى،پيامبر (ص) فرمود: «ما وَلَّت اُمَةٌ اَمرَها رَجُلاً قَطّ وَ فيهِم مَن هُوَ اَعلَمُ مِنه اِلّا لَم يَزل اَمرُهُم يَذهَبُ سِفالاً حَتّى يَرجِعُوا اِلى مِلَّةٍ عَبَدَه العجِل؛هر ملّتى ولايت (و حکومت) را به دست کسى بسپارد که از او داناتر (ولايق تر) وجود داشته باشد، هميشه رو به پايين (و عقب گرد) خواهد بود تا آنجا که به ملّتى گوساله پرست تبديل خواهد شد.» (مگر د رتاريخ چنين نشد که)بنى اسراييل هارون را رها کرده، دور گوساله (سامري) جمع شدند، با اين که مى دانستند هارون خليفه موسى است. و (همين طور مگر نديديد که) امت اسلامى على (ع) را رها کردند، با اينکه شنيده بودند که پيامبر اکرم (ص) فرموده بود: «تو يا على منزلت هارون نسبت به موسى را، نسبت به من دارى (و مانند هارون وصى پيامبر خود هستي) جز نبوت (زيرا که) بعد از من نبى نخواهد بود. و (مگر در تاريخ اسلام اتّفاق نيفتاد که) پيامبر اکرم (ص) (از مکه) به سوى غار فرار کرد ؛ اگر حضرت يارانى مى داشت، فرار نمى کرد (و مجبور نمى شد از مکّه هجرت کند) و من هم اگر ياورانى داشتم، با تو اى معاويه! صلح و بيعت نمى کردم. و به راستى خداوند هارون را دست باز قرار داد، آن گاه که تضعيف شد و نزديک بود او را به قتل برسانند و (لذا مجبور شد سکوت کند، چرا که) ياور نداشت، و همين طور به پيامبر اجازه داد که (از مکه هجرت کند) و از قومش فرار کند ؛ آن گاه که تنها ماند و ياور نداشت، و همين طور، وقتى امّت، مرا تنها گذاردند و با غير من بيعت نمودند، و ياورى نيافتم به من هم اجازه داده شد (که تن به صلح دهم) اين قانون و سنّت الهى است که در مورد هم مثل و همنوع جارى است.
«ايها النّاس! اِنَّکُم لو اِلتَمَستُم فيما بَينَ المَشرِقِ و المَغرِب لَم تَجِدُوا رَجلاً مِن وُلِد نَبِيٍّ غَيرى وَ غَيرَ اَخي؛ مردم بيدار باشيد! به راستى اگر شما ما بين شرق و غرب بگرديد، مردمى را از فرزند پيغمبر (اسلام) نمى يابيد، جز من و برادرم (حسين (ع))!».
نکات قابل توجهى از سنّت هاى الهى در کلام حضرت آمده که عبارت اند از:
1. هر امّتى که رهبران لايق جامعه را رها کند و براى طمع دنيا...دور نااهلان و نامحرمان و بى لياقتها را بگيرد، سرانجام آن امّت، جز ارتجاع و عقب گرد و بردگى نخواهد بود.
2. مردان الهى وقتى تنها و بى ياور ماندند، مجبورند تن به صلح تحميلى و سکوت تلخى بدتر از نوشيدن زهر بدهند.
3. سنّت ها و قوانين الهى هميشه در حال تکرار است. هميشه و در هر زمان، موسى و هارون ها يک طرف و در طرف ديگر فرعون ها قرار دارند؛ محمّد و يارانش يک طرف، و طرف مقابل ابوجهل ها و ابوسفيانها، همين طور امام حسن (ع) در برابر معاويه، و امام حسين (ع) در مقابل يزيد...در طول تاريخ خواهند بود. و بر مردم است که در هر زمان دنبال نيکان و عالمان و منتخبان الهى باشند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
1. محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، (بيروت داراحياء التراث العربي) ج 44، ص 134 و 144.
2. همان، ج 43، ص 282.
3. هاشم معروف الحسنى، سيرة الائمة الاثنى عشر (قم منشورات الشريف الرضي)، ج 1، ص 462.
4. همان، ص 257.
5. شيخ محمد رضا مظفر، بداية المعارف، ج 1، ص 239.
6. ر.ک علّامه حلّى، کشف المراد (قم)، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ پنجم، 1415 هـ.ق، ص 351.
7. سوره مريم، آيه 12.
8. ر ـ ک کامل ابن اثير، ج 2، ص 239 ـ 241؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 6 ؛ بحارالانوار، ج 43، ص 326؛ خرائج راوندى، ج 1، ص 236 شماره 1.
9. بحارالانوار، ج 44، ص 90 و 91، ح 4؛ خرائج راوندى، ج 1، ص 237 ؛ اثباة الهداة، ج 2، ص 557، شماره 10.
10. بحارالانوار، ج43، ص 329 - 330، ح 9 ؛ جلاءالعيوان شبره، ج 3، ص 334؛ تجلّيات ولايت، ص 335.
11. کامل ابن اثير، ج 3، ص 483 ـ 488؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 16، ص 180 ـ 187.شيخ على مير خلف زاده، ص 273 ـ 272؛ ر.ک: گلشن وصال؛ کشکول شمس.
12. اصول کافى، ج 1، ص 279.
13. بحارالانوار، ج 43، ص 324؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 174.
14. خرائج راوندى، ج 1، ص 241 ـ 242 ؛ اثبات الهداة، ج 2، ص 554 ـ 558 ؛ تاريخ عمادزاده، ص 550 ؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 44؛ اصول کافى، ج 1، ص 300، ح 1 ـ 3.
15. الاحتجاج (انتشارات اسوه، 1413 هـ.ق، چاپ اوّل) ج 2، ص 56 ـ 65، ح 155، باتلخيص و ترجمه آزاد.
16. همان، ج 2، ص 66 ـ 67، ح 156.

نظر خود را اعلام كنید

نظرات كاربران

نظری وجود ندارد
*
*

شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)