آشنايى با قرآن، جلد 3

آشنايى با قرآن، جلد 30%

آشنايى با قرآن، جلد 3 نویسنده:
گروه: مفاهیم قرآنی
صفحات: 6

آشنايى با قرآن، جلد 3

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه:

صفحات: 6
مشاهدات: 1830
دانلود: 329

توضیحات:

آشنايى با قرآن، جلد 3
  • جلسه اول

  • معنى شكر

  • بزرگترين خيانتها خيانت به اجتماع است

  • تقوا و گشايش در كار

  • تقوا و روشن بينى

  • جلسه دوم

  • آثار تقوا

  • اثر تقوا در دنيا

  • اثر اخروى تقوا

  • امداد الهى در هجرت رسول اكرم (ص)

  • معنى مكر و مكر خدا

  • جلسه سوم

  • نقاشى روحيه‏ها

  • انواع عذاب

  • قريش و مسجد الحرام و كعبه

  • جلسه چهارم

  • ايمان و وابستگى به حق براى پيروزى كافى نيست

  • انفاق در راه باطل

  • حسرت كافران از انفاقهايشان

  • فرق انفاق مومن و انفاق كافر

  • اثر امتحان الهى : جدا شدن صفوف از يكديگر

  • قرآن هيچگاه انسان را از رحمت‏حق مايوس نمى‏كند

  • مجازات مجرم، قانون الهى

  • فلسفه جهاد در اسلام

  • جلسه پنجم

  • موارد اختلاف شيعه و اهل تسنن در باب خمس

  • خمس به چه تعلق مى‏گيرد؟

  • خمس به چند قسمت تقسيم مى‏شود؟

  • جلسه ششم

  • آيه انفال

  • آيا فقه شيعه براى سادات امتياز قائل شده است؟

  • عنايت اسلام به حفظ سلسله نسب سادات

  • جلسه هفتم

  • تشجيع طرفين در جنگ بدر

  • آداب جهاد

  • 1- ثبات

  • 2- ياد خدا

  • 3- پرهيز از تنازع

  • 4- صبر

  • 5- اخلاص و تواضع اخلاقى

  • جلسه هشتم

  • تبديل جلال معنوى به شوكت مادى توسط خلفاى اسلامى

  • داستان معاويه و عمر

  • جلسه نهم

  • چرا به "مردن‏" مى‏گوييم "وفات‏" ؟

  • مسئله روح

  • عالم برزخ

  • آيا اسلام يك دين جبرى است؟

  • جلسه دهم

  • آيات محكم و آيات متشابه

  • منطق جبر و منطق تفويض

  • منطق امر بين الامرين

  • دو حديث از امام صادق (ع)

  • ارتباط هر گناه با سلب يك نعمت‏خاص

  • شاهدى از دعاى كميل

  • جلسه يازدهم

  • شرافت انسانى

  • بيان نهج البلاغه درباره وفاى به پيمان

  • برخورد با كفار پيمان شكن

  • فلسفه مجازات مجرم

  • آيا حق پيش نمى‏رود و همواره باطل پيروز است؟

  • داستان مرد فاضل و صدر اعظم

  • لزوم تهيه نيرو

  • جلسه دوازدهم

  • مسئله صلح

  • همكارى و همدلى

  • لزوم آمادگى هميشگى براى جهاد

  • داستان مرحوم فيض

  • داستان مرد زاهد

  • مؤمن مجاهد در جنگ با ده كافر برابر است

  • جلسه سيزدهم

  • ولاء مثبت و ولاء منفى

  • تقسيم رباعى قرآن

  • مهاجرين اولين يا سابقين اولين

  • انصار

  • مؤمنين غير مهاجر

  • مهاجرين آخرين

  • كفار

  • مسئله هجرت

  • مهاجرتهاى گروهى

  • عقد اخوت ميان مسلمانان

  • جلسه چهاردهم

  • چرا سوره برائت فاقد بسم الله است؟

  • تاريخچه نبرد مسلمين و كفار قريش

  • ابلاغ سوره برائت به مشركين توسط على (ع)

  • آزادى عقيده

  • فرق علم و عقيده

  • داستان طبيب و اهل ده

  • داستان سوار و عابر

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 6 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1830 / دانلود: 329
اندازه اندازه اندازه
آشنايى با قرآن، جلد 3

آشنايى با قرآن، جلد 3

نویسنده:
فارسی
آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٣

نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري


جلسه اول
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض‏تخافون ان يتخطفكم الناس فآويكم و ايدكم بنصره ورزقكم من الطيبات لعلكم تشكرون.يا ايها الذين آمنوا لاتخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون.و اعلمواانما اموالكم و اولادكم فتنة و ان الله عنده اجر عظيم.ياايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفرعنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذو الفضل العظيم.
ترجمه آيه اول : به ياد آوريد زمانى را كه جمعيتى اندك بوديد ومردمى ناتوان در روى زمين به شمار مى‏آمديد.بيم آن داشتيد كه مردم ديگر شما را بربايند.پس خداى متعال شما را ماوى داد و با يارى‏خودش،يارى و تاييد و تقويت نمود و شما را از نعمتهاى پاكيزه و خوب‏برخوردار كرد.همه اينها براى اين است كه شما شاكر و سپاسگزارباشيد.
به طور كلى قرآن كريم همواره كوشش مى‏كند كه اعتمادمسلمين و مؤمنين را به ايمانشان جلب كند.يعنى مى‏خواهد به آنهابفهماند كه ايمان داشتن و مسلمان درست و واقعى بودن چه آثار ونتايج‏خوبى دارد.خيلى كوشش مى‏كند كه توجه ما را به اين نكته جلب‏كند،و هرگز تايج‏خوب ايمان و مسلمانى را تنها محول نمى‏كندبه دنياى ديگر،و به اصطلاح حواله به نسيه نمى‏كند كه به مردم بگويدبياييد چنين عمل كنيد،زحمات عبادت را تحمل كنيد و نتيجه‏ايمانتان را فقط در دنياى ديگر از ما بخواهيد،بذرى است كه‏محصولش انحصارا در دنياى ديگر به انسان مى‏رسد.اين يك منطق‏است ولى منطق قرآن اين نيست.البته منطق قرآن يك منطق مادى هم‏نيست كه بگويد بذرى كه اينجا مى‏پاشيد محصولش را همين جامى‏بريد و استفاده مى‏نماييد.اينطور نيست كه نظر فقط به منافع مادى،آن هم در دنيا باشد.به انسانها ثابت مى‏كند كه در همين دنيا آثار ونتايج‏خوبى مى‏بريد،نتايج آن مختص به آخرت و آن دنيا نيست.لذامى‏فرمايد: و اذكروا اذ انتم قليل... فراموش نكنيد آثار را دردنيا. اينها را ببينيد اعتمادتان جلب مى‏شود،اطمينان بيشترى پيدامى‏كنيد.البته مخاطب، مسلمانان آنروزند:خداوند شما مردم را قبل ازاينكه به اسلام گرايش و به خدا ايمان پيدا كنيد،در آن وقتى كه ضعيف بوديد و كفار مى‏خواستند شما را از بين ببرند،در وضع نوينى‏قرار داد[و به اوضاع شما]بهبودى بخشيد.شما جماعتى اندك بوديد،از بركت اسلام و ايمان،كثير شديد و بر عده‏تان افزوده شد.قرآن‏مى‏گويد: مستضعفون فى الارض در روى زمين مردمى ناتوان بوده‏به حساب نمى‏آمديد.كلمه‏«مستضعف‏»از ماده ضعف و ضعيف‏است،يعنى ناتوان شمرده شده.
شما همين حالا بعضى ملتها را مى‏بينيد كه آنها را به حساب‏نمى‏آورند،ولى روى بعضى ديگر حساب مى‏كنند. و اذكروا اذ انتم‏قليل مستضعفون فى الارض. به ياد آريد زمانى را كه شما ناتوان‏بوديد و روى شما حساب نمى‏شد،ولى اكنون به خاطر اسلام و مسلمانى‏روى شما حساب مى‏شود.نه تنها ديگران روى شما حساب نمى‏كردندبلكه ضعف و ناتوانى شما به قدرى زياد شده بود كه خودتان هم روى‏خودتان حساب نمى‏كرديد.نزديك بود مردمى حمله كنند شما را بربايندمثل كركسى كه گنجشكى را بربايد.ترس داشتيد حمله كنند و هستى ونيستى شما را ببرند.ولى پس از ايمان و به كار بستن دستورات اسلام وقرآن،شما را ماوى داد.ببينيد! آثارش را خدا در همين دنيا ظاهرمى‏كند:شما ضعيف شدگان را تقويت كرد. ايدكم بنصره ورزقكم من الطيبات از نعمتهاى پاكيزه‏اى كه محروم بوديد در همين‏دنيا به شما داد.از اين دنياى پر از نعمت كه ديگران استفاده مى‏كردندو شما محروم بوديد روزيهاى پاكيزه‏اى نصيب شما كرد و شما از آنهااستفاده كرديد.ولى بايد دانست كه هدف نهايى اين نيست.اين‏مقدمه است براى توجه به خدا و نعمتهاى الهى.اين،اول دادن نعمتها است براى هدفى كه آن،شكر و سپاسگزارى خداست: لعلكم‏تشكرون.

معنى شكر
«شكر»كلمه‏اى است كه در قرآن زياد با آن برخورد داريم.
معنى‏«شكر»اين است كه انسان در مقابل فردى كه از او خيرى به‏وى رسيده است اظهار قدردانى كند و مثلا بگويد:من ممنون هستم.آيامعنى‏«شكر خدا»همين است كه بگوييم: «الهى شكر»؟نه،اشتباه‏است.«الهى شكر»صيغه شكر است نه خود شكر.خود شكر چيزديگرى است.مثل اينكه كلمه استغفر الله صيغه توبه است نه خودتوبه.توبه،پشيمانى از گناه و تصميم به عدم تكرار است.اظهار الهى‏استغفرك و اتوب اليك[اظهار صيغه توبه است نه خود توبه]. پس‏شكر يك معنى دقيقى دارد و آن عبارت است از قدردانى،اندازه شناسى،حق شناسى. لهذا«شكر»هم درباره بنده نسبت به‏خدا و هم خدا نسبت به بنده به كار مى‏رود: ان الله شكور حليم ،خدا شكور است‏يعنى او طاعت بندگان را قدرشناس است.هر طاعتى‏كه بنده مى‏كند حقى دارد.خدا اجر بنده‏اش را ضايع نمى‏گرداند.
يعنى از عمل بنده قدردانى مى‏كند،آن را از بين نمى‏برد.بنده اگربخواهد قدرشناس و شاكر باشد بايد قدر نعمتهاى خدا را بداند،يعنى هرنعمتى را بداند براى چه هدف و منظورى است و در همان مورد مصرف‏كند.در تعريف‏«شكر»چنين گفته‏اند:استعمال الشى‏ء فيما خلق‏الله لاجله.به كار بردن شى‏ء در راهى كه به خاطر آن آفريده شده.
آيا شكر مثلا چشم كه خدا به ما داده اين است كه بگوييم:خداياشكر كه به من چشم دادى؟ نه.عقل،فكر،عاطفه،احساسات، فرزند،مال،سلامت،و هر نعمتى كه دارى،اگر اين نعمت را از مسيرخودش منحرف نكنى و در مسير ديگر استفاده نكنى،شاكرى.مثلازبان را خداوند عبث نيافريده است.با اين زبان مى‏شود حقايق راقلب كرد،دروغ گفت،به مردم آزار رسانيد،دشنام داد،بديهاى مردم‏را پخش كرد،اشاعه فحشاء كرد،جعل كرد،ولى واقعا بايد حساب‏بكنيم آيا دست‏خلقت زبان را براى همين به ما داده:تهمت،غيبت،دشنام؟يا اينكه مقاصد خود را به ديگران بفهمانيم.فهماندن مقاصدخود به ديگران،تعليم،ارشاد،نصيحت،شكر زبان است.پس بايدهميشه نعمتها را در راه خودش مصرف كرد.مثلا فكر و انديشه صدى‏هشتاد مردم در راه شيطنتها صرف مى‏شود در حالى كه مى‏توان در راه‏علم و دانش و خير و صلاح مردم به كار برد.
اى مؤمنان!ضعيف بوديد،محروم بوديد،خداوند نعمتهائى‏نصيب شما كرد و شما را از چنگال دشمنان رهانيد.بايد بدانيد نعمتهارا در چه راهى بايد مصرف كنيد.اين معنى لعلكم تشكرون است.
مفاد آيه،توجه دادن مردم به وضع سابق است كه عده آنها اندك بود،مردمى ضعيف بودند و خودشان و ديگران آنها را به حساب نمى‏آوردند،خداوند در كنف قدرت خود آنها را تقويت و تاييد كرد،روزيها رانصيب آنان كرد تا آن نعمتها را در راهى كه خداوند فرموده و سعادت‏آنها در آن است مصرف كنند.
يا ايها الذين آمنوا لا تخونوا الله و رسوله و تخونوااماناتكم و انتم تعلمون. اى اهل ايمان!به خدا و پيغمبر خيانت‏نكنيد زيرا به خودتان هم خيانت مى‏كنيد(مضمون آيه اين است).در اينجا نهى شده از خيانت به خدا و پيغمبر و مسلمين،و خيانت‏خودشان‏به خودشان.احكام الهى امانت است نزد شما.آنها را ترك و تحريف‏نكنيد.همچنين به سنت پيغمبر،به مسلمين و خودتان[خيانت نكنيد].
خيانت به مسلمين،خيانت به خدا و پيغمبر هم هست.
شان نزول اين آيه اين است كه در جريان جنگ بدر،يك‏آدم ضعيف الايمان به خاطر حفظ مال و فرزند خود،يكى از اسرارمسلمين و جامعه اسلامى را افشا كرد،جاسوسى كرد.قرآن مى‏گويدبه خدا و پيغمبر و خودتان خيانت نكنيد.پيغمبر اكرم اسرار سياسى راخيلى مكتوم مى‏كرد مگر ضرورت ايجاب مى‏نمود.لذا نوشته‏اند[اتفاق‏نيفتاد كه]پيغمبر آهنگ و تصميم جنگى داشته باشد و كسى بداند.
فقط مى‏فرمود آماده باشيد مى‏خواهيم به اين طرف برويم.مگر درمواقعى مانند جنگ تبوك كه فرمودند صد فرسخ[راه در پيش داريم]،دشمن قوى است،روم است نه قريش و عرب (١) . برويد به طرف‏تبوك.سى هزار نفر بدون تجهيز كافى،به طورى كه اكثرا مركب عادى‏نداشتند. زمين حره است،آتشفشانى و در مقام تشبيه مانند جگرگوسفند.

بزرگترين خيانتها خيانت به اجتماع است
در اين مواقع پيغمبر اكرم تصميم خود را به كسى نمى‏گفت مگرموارد خاص.در جنگ بدر افشاء كرد.يكى از مسلمين ضعيف الايمان‏تصميم پيغمبر و مسلمين به جنگ با قريش را به آنها خبر داد.زن و بچه‏و مال او نزد آنها بود و خيال مى‏كرد اگر بگويد،مال و عيال او را حفظكرده برايش نگهدارى مى‏نمايند.آيه،خطاب كلى است ولى نظر به‏يك شخص معين است: يا ايها الذين آمنوا لا تخونوا الله ورسوله .حضرت امير در نامه به يكى از حكام مى‏فرمايد: ان اعظم‏الخيانة خيانة الامة و افظع الغش غش الائمة (٢) بزرگترين‏خيانتها خيانت به اجتماع است نه فرد.شما خداى نخواسته اگر به مال‏كسى كه نزد شما است‏يا ناموس او خيانت كنيد خيانت به يك فردكرده‏ايد به طور مستقيم،و به يك اجتماع به طور غير مستقيم. خيانت‏جاسوسى،خيانت به اجتماع است،و فظيع‏ترين و شنيع‏ترين خيانتهااين است كه كسى با پيشوايان مسلمين به غش رفتار كند.مانند اينكه‏در كشتى،كسى ناخدا را كه در نهايت صدق نيت كشتى را به ساحل‏نجات مى‏برد گمراه كند.در اين صورت خيانت به ناخدا خيانت به‏تمام ساكنين كشتى است.
از اين آيه انسان مى‏فهمد كه قرآن چقدر به مسائل اجتماعى‏اهميت مى‏دهد.
و اعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنة و ان الله عنده‏اجر عظيم .بدانيد ثروت و فرزندان،براى شما فتنه يعنى مايه آزمايش هستند.(چون خيانت آن شخص به خاطر مال و زن و بچه‏اش بود).
فتنه در قرآن يعنى آزمايش.بدانيد همين مال و ثروت وسيله آزمايشند.
يعنى هم شما زن و بچه نباشد.اينجاست كه مساله آخرت پيش مى‏آيد.
شما نبايد به اينها به عنوان ايده‏آل نگاه كنيد بلكه اينها وسيله هستند.
يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا ويكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذو الفضل العظيم .
«تقوا»از ماده‏«وقى‏»به معنى خود نگهدارى است،اين كه انسان دريك حالى باشد كه بتواند خود را نگهدارى كند.تقواى الهى نگهدارى‏خود است از آنچه بد است،براى خدا.

تقوا و گشايش در كار
قرآن مى‏گويد اگر متقى واقعى باشيد دو اثر دارد.يكى اينكه‏گشايش در كار به وجود مى‏آيد در اثر تاثير معنوى آن.واقعا اگر كسى‏پاك و با تقوا زندگى كند،يك سلسله گرهها برايش پيش نمى‏آيد،واگر پيش بيايد حل مى‏شود.خاصيت دوم تقوا اين است كه برروشن‏بينى مى‏افزايد. ابتدا به نظر مشكل مى‏آيد.روشن‏بينى چه‏ارتباطى دارد به تقوا؟!بستگى دارد به مغز و كار آن. تقوا چه تاثيرى‏دارد در بينش؟ولى اين اشتباه است.اگر انسان متقى باشد،روشن‏بين‏تر است زيرا تقوا صفاى روح مى‏آورد;تقوا آن تيرگيهايى راكه باعث مى‏شود انسان از روشن‏بينى‏هايى كه مخصوص خود اوست‏استفاده نكند از بين مى‏برد.

چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوى ديده شد

تقوا و روشن بينى
شما اگر نسبت به موضوعى تعصب بورزيد نمى‏توانيد آن را آن‏طورى كه هست بگيريد.تقوا گرد و غبار تعصب را پاك مى‏كند، كينه‏توزى را فرو مى‏نشاند،در نتيجه عقل،آزاد فكر مى‏كند. سعدى‏مى‏گويد:
حقيقت‏سرائى است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبينى كه هر جا كه برخاست گرد نبيند نظر گر چه بينا است مرد تو را تا دلت باشد از حرص باز نيايد به گوش دل از غيب راز
در اين زمينه دو جمله از حضرت امير(ع)است كه عالى است ومطلب را مى‏شكافد:
١-اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع (٣) .
«مصرع‏»به معنى خوابگاه و محلى است كه انسان به زمين مى‏خورد.
(مثلا محلى كه پشت پهلوان به خاك رسيده است‏«مصرع‏»است).
بيشترين نقطه‏هايى كه پهلوان عقل به زمين مى‏خورد آن جايى است‏كه برق طمع در دل پيدا مى‏شود.
٢-عجب المرء بنفسه احد حساد عقله (٤) خوش آمدانسان از خود،خودپسندى يكى از حاسدان عقل است.حسود دشمن‏است با محسود و مى‏خواهد او را زمين بزند و نابود كند. عجب‏مى‏خواهد عقل را از مقام خودش ساقط كند.چرا تقوا بينش رامى‏افزايد؟زيرا تقوا كه آمد،طمع نيست،عجب نيست،هوا و هوس‏نيست،گرد و غبار نيست،روشنايى است.در فضا اگر مه يا دودبيايد،از يك مترى اشياء را نمى‏بينيم.تقوا صفا است،صاف بودن‏فضاى روح است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- ما امسال مشرف شديم به حج.گفتيم يكى از سنتها اين است كه آثار پيغمبر را ببينند. خواستيم‏«خيبر»را كه در شمال مدينه است ببينيم.(ما ايرانيها كه معمولا با اتومبيل كمتراتفاق مى‏افتد از آن طرف برويم،شمال مدينه را نمى‏بينيم).ماشين سوارى گرفتيم به قصدديدن خيبر و تبوك.از مدينه تا تبوك صد فرسخ است و من تعجب كردم كه چه تصميم‏مهمى بوده[حركت دادن]جيش العسره(لشكر مشقت)به طرف تبوك،كه به علل‏خاصى مثل كمبود آذوقه،گرماى شديد فصل خرماپزان،اين لشكر به اين نام خوانده شد.
٢- نهج البلاغه،نامه ٢٦.
٣- نهج البلاغه،حكمت ٢١٩.
٤- نهج البلاغه،حكمت ٢١٢.


*****

جلسه دوم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا ويكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذوالفضل العظيم .
در اين آيه مطلبى بيان شده است كه در واقع مشتمل بر سه‏مطلب است:

آثار تقوا
مى‏دانيم كلمه تقوا در اصطلاح قرآن و اسلام‏اصطلاح خاصى است.در عرف عوام و دهاتيها تقوا و طهارت را برابرمى‏دانند(رعايت پاكى و نجسى)ولى در اصطلاح قرآن،تقوا يك‏حالت روحى و ملكه اخلاقى است كه هر گاه اين ملكه در انسان پيداشد،قدرتى پيدا مى‏كند كه مى‏تواند از گناه پرهيز كند اگر چه گناه بر او عرضه شود.تقوا اولياء حق را نگهدارى مى‏كند و مصونيت مى‏دهد.
ملكه و فضيلت تقوا در روح انسان اثر مى‏گذارد و او را از ارتكاب‏لغزشها و گناهها باز مى‏دارد.

اثر تقوا در دنيا
در قرآن سه اثر براى تقوا بيان شده.يكى اثر روحى است كه‏در دنيا پيدا مى‏شود،و دو تا در آخرت ظهور پيدا مى‏كند.در دنيا-همانطور كه در آيه هم ذكر شده-به انسان روشن‏بينى مى‏دهد،چون انسان را روشن مى‏كند.بايد بدانيم همانطور كه در بيرون خودروشنايى و تاريكى مى‏بينيم و بيرون وجودمان تاريك يا روشن‏مى‏شود،در درون و ضمير خود نيز روشنائى و تاريكى احساس مى‏كنيم.
ضمير بعضى روشن است و گويى در آن چراغى نصب شده است،وبه عكس،ضمير بعضى تاريك است در اثر خاموشى چراغ باطن;واين قطعا حقيقتى است.افراد روشن ضمير اولين چيزى كه دارند اين‏است كه بهتر از ديگران خوبيها و بديها را احساس مى‏كنند،عيبها ونقصها را مى‏بينند و اعتراف مى‏نمايند.ولى افرادى كه درونى تاريك‏دارند،واضح‏ترين و بزرگترين عيب خود را نمى‏بينند.و منحصر به‏اين نيست.نكته‏اى را فيلسوفان توجه كرده‏اند و آن اينكه انسان بيرون‏خودش را از آئينه و عينك وجود خودش مى‏بيند.ما يكديگر يا جهان‏را با عينك وجود خودمان مى‏بينيم.اگر اين عينك سفيد و بى‏غبارباشد اشياء و جهان را همانطور كه هست‏سفيد و روشن مى‏بينيم،و اگرتيره و سياه باشد جهان را تيره و سياه مى‏بينيم،و اين نكته بسيار جالب است.ملاى رومى مى‏گويد:گر بگردى تو...
امتحان كن:دور خود بچرخ،بعد بايست،مى‏بينى تمام‏اطرافت مى‏چرخد،در حالى كه اينطور نيست بلكه سر تو مى‏چرخد.
اگر انسان با تقوا و روشن و پاك و صاف باشد،كوچك را كوچك،سفيد را سفيد،و سياه را سياه خواهد ديد.
اگر چه اين مطلب يك مقدار شوخى است ولى يادم هست‏خطيب بسيار فاضل و مبرز مرحوم اشراقى قمى كه شايد خيلى از آقايان‏اسم ايشان را شنيده باشند يا سخنرانيشان را ديده باشند،و از خطباى‏تقريبا درجه اول ايران،و هم فاضل بود و هم سخنور،يك وقتى درقم، بالاى منبر،افتاده بود تو دنده انتقاد از قميها.(خيلى انسان معتقدخوبى هم بود).مى‏خواست بگويد اين مردم عوام قم ما خيلى خرافاتى‏هستند.و از جمله مى‏گفت قميها به گربه سياه خيلى احترام مى‏گزارند،وفكر مى‏كنند كه گربه سياه از ما بهتران است،و لهذا وقتى گربه سياه‏مى‏آيد فورا از بهترين غذاهاشان و گوشت‏خالص برايش مى‏اندازند.
بر عكس براى گربه‏هاى ديگر اهميتى قائل نيستند،آن مقدارى هم كه‏شرعا بايد به او داد نمى‏دهند،و لهذا همه گربه‏هاى ديگر در قم منقرض‏شده‏اند و فقط گربه سياه‏ها مانده‏اند.هر چه نگاه مى‏كنى در اين شهرگربه سياه مى‏بينى،آن هم چاق و چله.از منبر آمد پائين.طلبه خيلى‏خوشمزه‏اى بود خرم‏آبادى.اتفاقا مرحوم اشراقى عينك سياه به‏چشمش زده بود.وقتى آمد نشست،آن طلبه به همان زبان خرم‏آبادى وخيلى ساده و لطيف گفت:قربانت!ما كه تو اين شهر گربه سياه‏نمى‏بينيم.تو عينك سياه به چشمت زده‏اى،همه گربه‏ها را سياه مى‏بينى. خيلى مرحوم اشراقى خنديد.حالا حساب اين است:آدم‏عينك سياه كه به چشمش بزند-اگر چه آن داستان شوخى بودهمه گربه‏ها را سياه مى‏بيند.
قرآن مى‏گويد تقوا داشته باشيد تا عينك درونيتان سفيدباشد و جهان را همچنانكه هست ببينيد. ان تتقوا الله يجعل لكم‏فرقانا اگر تقواى الهى داشته باشيد،اگر درونتان پاك باشد، اگرتيرگيها را از درون خود زايل بكنيد خداوند در دل شما مايه تميز قرارمى‏دهد;يعنى خدا در دل شما چيزى قرار مى‏دهد كه با آن حقايق راخوب تميز مى‏دهيد،يعنى به شما روشنى مى‏دهد.پس انسان در اثر تقوادرونش روشن مى‏شود و به همين جهت روشن‏بين مى‏شود. وقتى كه‏روشن‏بين شد،اولا خودش را خوب مى‏بيند،خوب اندازه‏گيرى‏مى‏كند،زيادتر از آنچه هست نمى‏بيند،كمتر از آنچه هست نيزنمى‏بيند.تيرگيها و عيبهاى خودش را خوب مى‏بيند.و ثانيا در اثر اين‏روشن‏بينى،به حكم اينكه انسان طورى ساخته شده كه جهان را باعينك وجود خودش مى‏بيند،وقتى تقوا داشته باشد و عينك وجودش‏پاك باشد،جهان را بهتر مى‏بيند، بهتر تشخيص مى‏دهد.واقعااشخاصى كه با تقوا هستند،اگر آنها را با يك فرد ديگرى نظير خودشان‏كه از هر جهت مثل خودشان باشند منهاى تقوا،در نظر بگيريم،مى‏بينيم قضاوتهاى او خيلى بهتر از اين ديگرى است.اين است كه‏مى‏گوئيم به اينگونه اشخاص الهام مى‏شود;آدم پاكى است،به اوالهام مى‏شود.اين اثر تقوا است در دنيا.

اثر اخروى تقوا
اثر تقوا در آخرت اين است كه گناهان گذشته را پاك‏مى‏كند،كفاره عمل گذشته است، يعنى[گناهان گذشته را]محومى‏كند: و يكفر عنكم سيئآتكم .مقصود اين است كه اثر گناهان‏گذشته را جبران مى‏كند.چون تقواى واقعى[همراه با]توبه است.
كسى كه يك آلودگيهايى در گذشته داشته،هنگامى با تقوا خواهد بودكه از آن آلودگيها توبه كند.پس اثر آن گناهان گذشته پاك مى‏شود،مجازات اخروى هم از انسان سلب مى‏شود.يعنى خدا ديگر بنده‏با تقوايش را به خاطر گناهان گذشته‏اش مجازات نمى‏كند. و الله‏ذوالفضل العظيم خدا صاحب فضل و بزرگ است.قرآن كريم دراين آيات مى‏خواهد ما را توجه بدهد كه اگر ايمان ما ايمان واقعى باشدو اگر عمل ما عمل اسلامى باشد و اگر جامعه ما جامعه مسلمان‏باشد،مشمول انواعى از عنايتهاى الهى خواهيم بود و موفقيتها خواهيم‏داشت.از جمله همان آيه‏اى است كه خواندم: ان تتقوا الله يجعل‏لكم فرقانا تقوا داشته باشيد تا روشن‏بين باشيد.و اين خودش چه‏موفقيت بزرگى است كه يك فرد يا يك جامعه روشن‏بين باشد.
گاهى قرآن داستان نقل مى‏كند بر همين اساس،يعنى جريانهائى ازتاريخ مسلمين نقل مى‏كند كه به موجب اين جريانها نشان مى‏دهد كه‏در صدر اول خداوند چگونه پيغمبر خودش را و به تبع،مؤمنينى را كه‏همراه او بودند،چون بر راه حق و بر راه خدا و بر راه تقوا بودند مؤيد كردو از چه مضايق و تنگناهايى نجات داد و بر عكس دشمنان آنها را با آن همه قدرت و سطوت،با آن همه طنطنه و طمطراق نيست و نابود كرد.
همه اينها را به صورت درس عملى بيان مى‏كند.

امداد الهى در هجرت رسول اكرم (ص)
و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك اويخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين .در اين آيه‏يكى از فرازهاى حساس تاريخ اسلام بيان مى‏شود و نشان مى‏دهد كه‏چگونه در سخت‏ترين شدائد،خداوند اسلام و مسلمين را نجات داد.
چرا؟چون واقعا اسلام و ايمان حكمفرما بود.يكى از آن سخت‏ترين‏شدائد،مسئله هجرت پيغمبر اكرم(ص)است.جريانى كه منتهى شدبه هجرت رسول اكرم از مكه به مدينه بسيار حيرت‏انگيز است.پيغمبراكرم در ده سال اول بعثتشان كه جناب ابو طالب پدر بزرگوار على‏عليه السلام هنوز در قيد حيات بود-و او رئيس بنى‏هاشم و مورداحترام همه قريش بود-به واسطه حمايت ابو طالب كمتر مورد آزار قرارمى‏گرفت.بعد از وفات ابو طالب،به فاصله چند روز همسر بزرگوارشان‏خديجه سلام الله عليها نيز از دنيا رفت.اين زن واقعا مصداق يار غمگساربود و از نظر روحى به قدرى انطباق داشت با رسول خدا كه بايد گفت‏در جهان نظير نداشت.اين زن بسيار فداكار و عاقله بود;مالش،جانش،هستيش،خوشى،سعادت و همه چيز خود را به پاى رسول‏اكرم ريخت.بعد از وفات ابو طالب و خديجه،سختگيرى بر رسول اكرم‏به حد اعلا رسيد.در اين ميان خدا وسيله عجيبى فراهم كرد:
مردم مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج كه هميشه با هم‏جنگ داشتند.يك نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مى‏آيد به مكه براى‏اينكه از قريش استمداد كند.وارد مى‏شود بر يكى از مردم قريش. كعبه از قديم معبد بود-گو اينكه در آن زمان بتخانه بود-و رسم‏طواف كه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت.
هر كس كه مى‏آمد،يك طوافى هم دور كعبه مى‏كرد.اين شخص وقتى‏خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند،ميزبانش به او گفت:
«مواظب باش!مردى در ميان ما پيدا شده،ساحر و جادوگرى كه‏گاهى در مسجد الحرام پيدا مى‏شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد.يك‏وقت‏سخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى‏اختيار مى‏كند.سحرى درسخنان او هست‏».اتفاقا او موقعى مى‏رود براى طواف كه رسول‏اكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن‏مى‏خواندند.در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يكوقت چيزى‏نشنود.مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب‏كرد.(رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند).گفت نكند اين همان‏آدمى باشد كه اينها مى‏گويند؟يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب‏ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده‏ام.من آدمم،حرفهاى اورا مى‏شنوم.پنبه را از گوشش انداخت بيرون.آيات قرآن را شنيد.
تمايل پيدا كرد.اين امر منشا آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم(ص) شد.بعد آمد صحبتهايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه‏اى با حضرت‏رسول كردند تا اينكه عده‏اى از اينها[به مكه]آمدند و قرار شد در موسم‏حج در يكى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب‏هستند بيايند در منا،در عقبه وسطى،در يكى از گردنه‏هاى آنجا، رسول اكرم(ص)هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند.در آنجا رسول‏اكرم فرمود من شما را دعوت مى‏كنم به خداى يگانه و...و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد،من به شهر شما خواهم آمد.آنها هم قبول كردندو مسلمان شدند،كه جريانش مفصل است.زمينه اينكه رسول‏اكرم(ص)از مكه به مدينه منتقل بشوند فراهم شد.اين اولين[حادثه]بود.بعد حضرت رسول(ص)مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و اودر آنجا به مردم قرآن تعليم داد.اينهايى كه ابتدا آمده بودند،عده اندكى‏بودند;به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان شدند وتقريبا جو مدينه مساعد شد.قريش هم روز بروز بر سختگيرى خودمى‏افزودند،و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم رايكسره كنند.در«دار الندوة‏»تشكيل جلسه دادند،كه اين آيه قرآن‏اشاره به آنهاست.«دار الندوة‏»در حكم مجلس سناى مكه بوده.مكه‏اساسا نه از خودش حكومتى داشت به شكل پادشاهى يا جمهورى،و نه‏تابع يك مركزى بود.يك نوع حكومت ملوك الطوايفى داشتند.قرارى‏داشتند كه از هر قبيله‏اى چند نفر با شرايطى و از جمله اينكه از چهل‏سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشوند و درباره مشكلاتى كه‏پيش مى‏آيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه در آنجا تصميم مى‏گرفتند،ديگر مردم قريش عمل مى‏كردند.«دار الندوة‏»يكى از اطاقهايى بودكه در اطراف مسجد الحرام بود.الآن آن محل خراب شده و داخل‏مسجد الحرام است.
در آنجا پيشنهادهايى كردند،گفتند بالاخره بايد به يك شكلى‏آزادى را از محمد سلب كنيم،يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يالااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم،هر جا مى‏خواهد بروددر اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته‏اند پير مردى در اين مجلس ظاهر شد-با اينكه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه‏بدهند-و گفت من اهل نجد هستم.گفتند اينجا جاى تو نيست.
گفت نه،من راجع به همين موضوعى كه قريش در اينجا بحث مى‏كنندصحبت و فكر دارم. بالاخره اجازه گرفت و داخل شد.و در اخباروارد شده كه اين پير مرد انسان نبود و شيطان بود كه به صورت يك‏پير مرد مجسم شد.به هر حال در تاريخ،او به نام‏«شيخ نجدى‏»معروف‏شد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظرشيخ نجدى تصويب شد.آن پيشنهاد كه گفتند يك نفر را بفرستندپيغمبر را بكشد رد شد.همان شيخ نجدى گفت اين عملى نيست.اگرشما يك نفر بفرستيد،قطعا بنى‏هاشم به انتقام خون محمد او را خواهندكشت و كيست كه يقين داشته باشد كه كشته مى‏شود و حاضر شوداين كار را انجام دهد.گفتند او را حبس مى‏كنيم.گفت‏حبس هم‏مصلحت نيست زيرا باز بنى‏هاشم به اعتبار اينكه به آنها برمى‏خورد كه‏فردى از آنها محبوس باشد،اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى‏رسد ولى‏ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى‏شوند،از نيروى مردم‏استمداد كنند و محمد را از حبس بيرون بكشند.پيشنهاد تبعيد شد.
گفت اين از همه خطرناكتر است.او مردى خوش صورت و خوش بيان وگيرا است.الآن به تنهايى در اين شهر افراد شما را به تدريج داردجذب مى‏كند.[يك وقت مى‏بينيد]رفت در ميان قبايل عرب چندين‏هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما.درآخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اين شكل‏كه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند،و از بنى هاشم هم يك نفر باشد(چون از بنى هاشم،ابو لهب را در ميان‏خودشان داشتند)و دسته جمعى او را بكشند و به اين ترتيب خونش رالوث كنند،و اگر بنى هاشم ادعا كردند،مى‏گوييم قبيله شما هم شركت‏داشتند.حداكثر اين است كه به آنها ديه مى‏دهيم.ديه ده انسان را هم‏خواستند،مى‏دهيم.
همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرابكنند وحى الهى بر پيغمبر اكرم نازل شد(همان حرفى كه به موسى‏گفته شد: ان الملا ياتمرون بك يقتلوك فاخرج):و اذ يمكربك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون ويمكر الله و الله خير الماكرين .از مكه بيرون برو.خواستند شبانه‏بريزند.ابو لهب كه يكى از آنها بود مانع شد. فت‏شب ريختن به خانه‏كسى صحيح نيست.در آنجا زن هست،بچه هست،يك وقت اينهامى‏ترسند يا كشته مى‏شوند.بايد صبر كنيم تا صبح شود.(باز همين‏مقدار وجدان و شرف داشت).گفتند بسيار خوب.آمدند دور خانه‏پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى‏دادند،منتظر كه صبح بشود و درروشنايى بريزند خانه پيغمبر.اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين ومورخين است و در اين جهت‏حتى يك نفر تشكيك نكرده است كه‏پيغمبر اكرم،على عليه السلام را خواست و فرمود على جان!تو امشب‏بايد براى من فداكارى بكنى.عرض كرد يا رسول الله!هر چه شما امربفرماييد.فرمود امشب،تو در بستر من مى‏خوابى و همان برد و جامه‏اى‏را كه من موقع خواب به سر مى‏كشم به سر مى‏كشى.عرض كرد:بسيارخوب.قبلا على عليه السلام و«هند بن ابى هاله‏»آن نقطه‏اى كه رسول اكرم بايد بروند در آنجا مخفى بشوند يعنى غار ثور را در نظر گرفتند،چون‏قرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه‏اى در كارباشد و اين دو،مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند.شب،على(ع) آمد خوابيد و پيغمبر اكرم(ص)بيرون رفت.در بين راه كه‏حضرت مى‏رفتند به ابو بكر برخورد كردند.حضرت،ابو بكر را باخودشان بردند.در نزديكى مكه غارى است به نام غار ثور;در غرب‏مكه و در يك راهى است كه اگر كسى بخواهد به مدينه برود از آنجانمى‏رود.مخصوصا راه را منحرف كردند.پيغمبر اكرم(ص)با ابو بكررفتند و در آن محل مخفى شدند.قريش هم منتظر كه صبح دسته جمعى‏بريزند و اينقدر كارد و چاقو به حضرت بزنند-نه با شمشير كه بگوينديك نفر كشته-كه حضرت كشته بشود و بعد هم اگر بگويند كى‏كشت،بگويند هر كسى يك وسيله‏اى داشت و ضربه‏اى زد.اول‏صبح كه شد اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون‏نرود.ناگاه كسى از جا بلند شد.نگاه كردند ديدند على است.اين‏صاحبك رفيقت كجا است؟فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديدكه از من مى‏خواهيد؟گفتند پس چه شد؟فرمود:شما تصميم گرفته‏بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد،او هم خودش تبعيد شد.خيلى‏ناراحت‏شدند.گفتند بريزيم همين را به جاى او بكشيم;حالا خودش‏نيست جانشينش را بكشيم.يكى از آنها گفت او را رها كنيم،جوان‏است و محمد فريبش داده است. فرمود:به خدا قسم اگر عقل مرا درميان همه مردم دنيا تقسيم كنند،اگر همه ديوانه باشند عاقل مى‏شوند.ازهمه‏تان عاقل‏تر و فهميده‏ترم. حضرت رسول(ص)را تعقيب كردند.دنبال اثر پاى حضرت‏را گرفتند تا به آن غار رسيدند.ديدند اينجا اثرى كه كسى به تازگى‏درون غار رفته باشد نيست.عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است،ومرغى هست و لانه او.گفتند نه،اينجا نمى‏شود كسى آمده باشد.تاآنجا رسيدند كه حضرت رسول(ص)و ابو بكر صداى آنها را مى‏شنيدندو همين جا بود كه ابو بكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش‏افتاده بود و مى‏ترسيد.اين آيه قرآن است،يعنى روايت نيست كه‏بگوييم فقط شيعه‏ها قبول دارند و سنيها قبول ندارند.آيه اين است: الاتنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا .يعنى اگر شمامردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد، خدا او را يارى كرد و يارى مى‏كندهمچنان كه در داستان غار،پيغمبر را يارى كرد،در شب هجرت درحالى كه آن دو در غار بودند.«هما»نشان مى‏دهد كه غير از پيغمبر يك‏نفر ديگر هم بوده است كه همان ابو بكر است. اذ يقول لصاحبه لاتحزن ان الله معنا .(كلمه‏«صاحب‏»اصلا در لغت عرب يعنى همراه. حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى‏گويد:صاحب).
آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت:نترس،غصه نخور،خدا با ماست.
فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها (١) خداوند وقارخودش را بر پيغمبر نازل كرد. ديگر نمى‏گويد وقار را بر هر دو نفر نازل‏كرد.رحمت‏خودش را بر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تاييد نمود.
نمى‏گويد هر دو را تاييد كرد.حالا بگذريم از اين قضيه.
تا به اين مرحله رسيد،از همان جا برگشتند.گفتند مانفهميديم اين چطور شد؟به آسمان بالا رفت‏يا به زمين فرو رفت؟مدتى‏گشتند.پيدا نكردند كه نكردند.سه شبانه‏روز يا بيشتر پيغمبراكرم(ص)در همان غار بسر بردند.آن دلهاى شب كه مى‏شد،هند بن‏ابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى،و مرد بسيار بزرگوارى‏است محرمانه آذوقه مى‏برد و برمى‏گشت. قبلا قرار گذاشته بودند مركب‏تهيه كنند.دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار،آنها سوارشدند و راه مدينه را پيش گرفتند.
حالا قرآن مى‏گويد ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختيهايى به‏چه نحوى كمك و مدد كرد. آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست‏به كار بردند ولى نمى‏دانستند كه خدا اگر بخواهد، مكر او بالاتر است. واذ يمكر بك الذين كفروا و آنگاه كه كافران درباره تو مكر و حيله‏به كار مى‏برند براى اينكه يكى از سه كار را درباره تو انجام بدهند:
ليثبتوك («اثبات‏»معنايش حبس است.چون كسى را كه حبس‏مى‏كنند در يك جا ثابت و ساكن نگه مى‏دارند.عرب‏وقتى مى‏گويد«اثبت‏»يعنى حبس كن)براى اينكه تورا در يك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند. اويقتلوك يا خونت را بريزند. او يخرجوك يا تبعيدت كنند. ويمكرون آنها مكر مى‏كنند.قريش به مكر و حيله‏هاى خودشان خيلى‏اعتماد داشتند و مثلا مى‏گفتند چنان مى‏كنيم كه خونش لوث بشود،ولى‏نمى‏دانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه‏ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده‏اى مشمول عنايت الهى بشود،هيچ قدرتى نمى‏تواند اورا از ميان ببرد.

معنى مكر و مكر خدا
«مكر»نقشه‏اى است كه هدفش روشن نيست.اگرانسان نقشه‏اى بكشد كه آن نقشه هدف معينى در نظر دارد اما مردم كه‏مى‏بينند خيال مى‏كنند براى هدف ديگرى است،اين را مى‏گويند«مكر».خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى‏آورد كه انسان‏نمى‏داند اين حادثه براى فلان هدف و مقصد است،خيال مى‏كند براى‏هدف ديگرى است،ولى نتيجه نهائيش چيز ديگرى است.اين است‏كه خدا هم مكر مى‏كند يعنى خدا هم حوادثى به وجود مى‏آورد كه‏ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است.آنها مكرمى‏كنند،خدا هم مكر مى‏كند،و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتراست.
و اذا تتلى عليهم آياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنامثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين . مى‏دانيم كه ابزار پيغمبر،معجزه پيغمبر و آن چيزى كه براى پيغمبر نظير عصاى موسى بود، قرآن‏بود و بس،و پيغمبر غير از قرآن مدد كار ديگرى نداشت.يك فرد،تنهاى تنها مبعوث مى‏شود و با نيروى قرآن تدريجا افراد را جمع مى‏كند وتشكيل نيرو مى‏دهد.اين بود كه مسئله‏اى كه درباره پيغمبر مطرح بودمسئله قرآن بود.قريش ناچار بودند كه با اين وسيله پيغمبر به مبارزه‏بپردازند.پيغمبر مى‏گفت اين كتاب،سخن خدا و مافوق سخن بشراست.آنها مى‏بايست پاسخى تهيه كنند.[مسائلى كه درباره قرآن‏مطرح بود]يكى مسئله زيبايى و فصاحت و بلاغت قرآن بود.ديگر،خبرها و داستانهايى بود كه پيغمبر راجع به انبياء گذشته مى‏گفت و قريش به كلى از اينها بى‏خبر بودند.آنها براى اينكه با پيغمبر مبارزه‏كنند، رؤسايشان گاهى مى‏آمدند پارازيت مى‏دادند به صورت ادعاولى هيچگاه عمل نمى‏كردند. و اذا تتلى عليهم آياتنا هنگامى كه‏آيات ما بر اينها تلاوت مى‏شود قالوا قد سمعنا مى‏گويند ما هم‏شنيديم لو نشاء لقلنا مثل هذا اگر ما هم بخواهيم مى‏توانيم مثلش‏بگوييم اما نمى‏خواهيم بگوييم.خيلى حرف عجيبى است!اگرمى‏توانستيد،همان ساعت اول مى‏گفتيد.
ابوى ما نقل مى‏كردند كه يك استاد بنايى بود از اين بناهاى‏خود ساخته به قول امروزيها.يك وقت او را آورده بودند يك ضربى درمنزل ما بزند.گفتند كه اين آمد يك ضربى زد،وقتى آخرهاى كاررسيد،يكدفعه آمد پائين.گفتيم خوب دفعه اولش است،اشتباه كرد.
دو مرتبه همه اينها را جمع كرد و از نو ضربى زد.دفعه دوم هم آمد پائين.
دفعه سوم هم همينطور.ابوى ما رفته بودند ناراحت كه بابا تو كه بلدنيستى چرا مردم و خودت را معطل مى‏كنى؟!روز اول بگو من بلد نيستم‏ضربى بزنم.تو،هم خودت را ناراحت كردى هم ما را،خوب بگو من بلدنيستم.گفته بود:«آقاى حاج شيخ اين چه حرفى است‏شما مى‏زنيد؟!
من اگر ميلم باشد ضربى مى‏سازم‏».من نمى‏دانم اين ميل كى‏مى‏خواهد پيدا بشود؟!
اينها هم گفتند اگر ميلمان باشد مثل قرآن مى‏گوييم،حالانمى‏خواهيم بگوييم.اين سخن براى اين بود كه بلكه بعضى ازمستضعفين و بيچاره‏ها را گول بزنند.مى‏گفتند مگر محمد چه‏مى‏گويد؟!داستانها و افسانه‏هاى گذشته را مى‏گويد.خوب ما هم مى‏توانيم افسانه‏هاى گذشته را بگوييم.مردى از اينها به نام‏نضر بن الحارث براى همين كار آمد به ايران(رؤساى قريش با ايران‏هم روابط داشتند)و مقدار زيادى از افسانه‏هاى قديم ايرانى رستم واسفنديار و كيكاووس و جمشيد و از اين حرفها را جمع كرد و بعد گفت:
مردم!بياييد تا برايتان داستان بگويم.اگر محمد(ص)برايتان داستان‏مى‏گويد من هم برايتان داستان مى‏گويم.اما كسى نرفت‏حرفش راگوش بكند.چون داستانهاى قرآن افسانه نيست. گفتند لو نشاءلقلنا مثل هذا ميل ما نيست و الا اگر ميل ما باشد،مثل اين‏مى‏توانيم بگوييم. چيزى نيست،اينها افسانه‏هاى گذشتگان است،وافسانه‏هاى گذشتگان موضوع مهمى نيست.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سوره توبه،آيه ٤٠.


*****

جلسه سوم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك‏فامطر علينا حجارة من السماء او ائتنا بعذاب اليم.

نقاشى روحيه‏ها
قرآن روحيه‏ها را نقاشى مى‏كند،جمله‏هايى را كه افرادمى‏گويند و خودشان نمى‏توانند توضيح بدهند بيان مى‏كند: اللهم ان‏كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماءاو ائتنا بعذاب اليم. خدايا اگر حق همين است،و سخن حق وقرآنى كه پيغمبر مدعى است منحصر به همين است;اگر اين راست‏است،حق است و اين پيغمبر راستگو است و هر چه مى‏گويد از جانب‏تو مى‏گويد(انتظار مى‏رود كه در ادامه آيه بگويد«پس ما مى‏پذيريم‏»
يا«خدايا آن را بر ما آشكار كن‏».اگر انسان حقيقتجو باشد چنين‏مى‏گويد.ولى مى‏گويد اگر چنين است)سنگى از آسمان بر سر مابفرست و ما را نابود كن،يا به شكل ديگرى عذاب دردناكى بر مابفرست.يعنى من تاب و تحمل شنيدن اين حقيقت را ندارم.اگر حق وحقيقت است فورا سنگى از آسمان بر سرم بفرست تا من چنين روزى‏را نبينم.من مى‏خواهم آن طورى كه دلم مى‏خواهد راست باشد و الا ازحقيقت بيزارم.
قرآن زبان حال آنها را بيان كرده ولى آيا در عالم فقط همانها آن‏طور بوده‏اند؟ما نبايد به خودمان خوشبين باشيم.مسلما آن حالت‏واقعى تسليم در مقابل حقيقت،صد در صد در ما نيست.على عليه السلام‏در جواب از تعريف اسلام فرمودند:الاسلام هو التسليم در مقابل‏چه؟ شخص؟نه،بلكه تسليم در مقابل حق،يعنى وقتى مواجه با حق‏شد،حالت طغيان و عصيان نداشته باشد.فرق اصول دين و فروع دين‏اين است كه فروع،آن چيزهايى است كه انسان بايد عمل بكند;امادر اصول،علم يا يقين لازم است.ولى آيا در اصول،علم يا يقين كافى‏است؟اينطور نيست.البته اعتقاد و علم لازم است.تا عقل چيزى رانفهمد نمى‏تواند قبول كند.ولى غير از اعتقاد،در مقابل اصول دين،تسليم لازم است،يعنى تمرد نداشتن.اسلام يعنى بى‏تمردى. اينكه‏كسى بگويد اگر حقيقت اين است مرا بكش،اين ايمان نيست زيرا ايمان آن است كه انسان در مقابل چيزى كه راست است تسليم و رام‏باشد.
آيا شيطان كافر است‏يا مؤمن؟كافر.آيا به خدا يقين‏داشت؟بله،علم داشت،از ما بهتر بود.در مقابل خدا مى‏گويد به عزت‏خودت همه آنها را گمراه مى‏كنم: فبعزتك لاغوينهم اجمعين (١) .
همچنين مى‏گويد: رب فانظرنى الى يوم يبعثون (٢) .اعتقاد به خدا وقيامت داشت.تنها داشتن اعتقاد و علم،براى ايمان كافى نيست بلكه‏انسان بايد نسبت به آنچه اعتقاد دارد رام باشد. و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما و علوا (٣) .بايد خودمان را بشناسيم.اگرحقيقتى را كه مى‏شناسيم و مى‏دانيم،منكر مى‏شويم،پس ما جاهديم ومؤمن نيستيم.بشر صرف اينكه به يك مطلب علم پيدا كند كافى‏نيست كه مؤمن باشد بلكه بايد حالت عصيان و تمرد نيز نداشته باشد.
آن زمانى را توجه كن كه آن مردم مى‏گفتند ما تاب ديدن چنين‏حقيقتى را نداريم. و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان‏الله معذبهم و هم يستغفرون خدا چنان نيست كه اين مردم راعذاب كند در حالى كه تو در ميان آنها هستى،و خدا چنان نيست كه‏آنها را عذاب كند در حالى كه گنهكارند و استغفار مى‏كنند.درنهج البلاغه نقل شده كه خدا دو امان داشت،اول رسول خدا و دوم‏استغفار.ايها الناس!يك امان رفت،امان ديگر را ميان خودتان حفظكنيد.آيا مقصود از عذاب چيست؟در اصطلاح مفسرين عذاب‏استيصال[داريم و عذاب]عادى و غير استيصال.اول،عذابهائى است‏كه براى قومى جنبه فوق العاده دارد مثل صاعقه،باد،مسخ و غيره.

انواع عذاب
در قرآن در آيات مكررى كلمه عذاب ذكر شده،عذابهائى كه‏شكل مذكور را نداشته و شكل ديگر دارد مثل آيه‏اى كه مى‏گويد:
قومى مسلط بر قوم ديگر شدند و اينها به دست آنها ذليل شدند.در سوره‏انعام مى‏فرمايد: قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من‏فوقكم او من تحت ارجلكم او يلبسكم شيعا و يذيق‏بعضكم باس بعض (٤) خدا قادر است كه عذابى را از بالاى سر شمافرود آورد يا از زير پاى شما بجوشاند،و يا شما را فرقه فرقه نمايد،يا بدى‏بعضى از شما را به بعض ديگر بچشاند.عذاب از بالاى سر[يعنى]اقوياى شما را بر شما مسلط كند.[و عذاب از زير پاى شما يعنى]تحت‏تسلط زير دستها باشيد.آيه ديگر: قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم ويخزهم و ينصركم عليهم (٥) شما را مسلط مى‏كند.
مقصود از آيه مورد بحث اين است كه خداوند شما را تا پيغمبردر ميانتان هست و استغفار مى‏كند معذب نخواهد كرد.آيا مقصود،عذابى مانند عذاب قوم لوط است‏يا عذابى ديگر مثل گرفتاريها؟ظاهراشامل هر دو مى‏شود.و آيا مقصود اين است كه جسم پيغمبر در ميان‏مردم باشد؟ظاهر همين است،ولى بعيد نيست كه منظور،سنت واحكام پيغمبر و تعليمات او باشد. در اين صورت معنى آيه چنين‏مى‏شود:و مادامى كه تو در ميان آنها باشى-يعنى مادام كه دستورات‏و تعليمات تو در ميان آنها باشد-و يا حالت توبه و بازگشت وپشيمانى داشته باشيد، خداوند شما را عذاب نمى‏كند.ظاهرا منظور اين‏است كه اگر ملت اسلام از عذابهايى از قبيل عذابهاى عاد و ثمود درامان باشند،از عذابهاى ديگر در امان نيستند.اگر پيغمبر رفت، عذاب‏پشت‏سرش آمده است.قرآن عذابهائى را ذكر مى‏كند از قبيل تسلط‏اغنيا بر ضعفا،و از همه بالاتر فرقه فرقه شدن كه نيروها عليه يكديگر به‏كار مى‏افتد و دشمن شاد مى‏شود.اينها عذابهاى الهى است و ما كان‏الله ليعذبهم و انت فيهم تا تو در ميان مردم باشى خدا اينها راعذاب نخواهد كرد.تو نباشى ولى تعليمات تو باشد،باز هم خدا عذاب‏نمى‏كند.و در صورت استغفار و بازگشت نيز خدا آنها را عذاب نمى‏كند.

قريش و مسجد الحرام و كعبه
و ما لهم الا يعذبهم الله و هم يصدون عن المسجدالحرام،و ما كانوا اولياءه ان اولياؤه الا المتقون .اشاره‏اى به‏خصوص قريش دارد و شامل بعد از قريش هم مى‏شود.مى‏گويد مردم‏قريش مستحق عذاب هستند.اينها صاد و مانع مردم از مسجد الحرام‏شده و خودشان را اولياء و متوليان مسجد الحرام مى‏دانند.قريش‏خودشان را متوليان كعبه و مسجد الحرام مى‏دانستند،مى‏گفتند كعبه‏مال ما است،هر كه را مى‏خواستند راه مى‏دادند يا راه نمى‏دادند. چون‏اينها در مكه ساكن بودند خانه‏ها و زمينها را مال خودشان مى‏دانستند.
قرآن با اين فكر مبارزه كرد.گفت هيچكس تا دامنه قيامت‏حق ندارد ادعا كند من اختياردار مسجد الحرام و كعبه هستم.ايندو متعلق به عموم‏مردم متقى و مسلمان است.آيه‏اى است در سوره حج: سواء العاكف‏فيه و الباد (٦) .مردم بومى و كسانى كه از خارج مى‏آيند مساويند.
درباره خانه‏هاى مكه يكى از گرفتاريها اجاره خانه است،آن‏هم اجاره‏هاى سنگين.ما خيال مى‏كنيم حق دارند اجاره بگيرند.
حتى در فقه اهل تسنن هم به اين نحو نيست.در نهج البلاغه[نامه‏اى‏است از حضرت امير به] قثم بن عباس[زمانى كه از طرف آن‏حضرت]والى مكه بود.مى‏فرمايد:مر اهل مكة الا ياخذوا من‏ساكن اجرا (٧) .اهل مكه حق ندارند از افرادى كه به آنجا مى‏آينداجاره‏اى بگيرند زيرا حكم وقفى را دارد;و حق هم ندارند مانع ديگران‏بشوند.حتى پيغمبر دستور داد دربهاى دو لنگه‏دار بگذارند...لذا شهرمكه تعلق دارد به تمام مسلمين دنيا و كسى حق ندارد به[كسانى كه‏به اين شهر مى‏آيند]اعتراض كند.
و ما لهم الا يعذبهم الله و هم يصدون عن المسجدالحرام جلوى مردم را مى‏گيرند و خودشان را متولى مى‏دانند و ما كانوااولياءه صاحب اختيار نيستند ان اولياءه الا المتقون.
[صاحب اختيار آن فقط متقين هستند].و لكن اكثرهم لا يعلمون[اكثر آنها]سر اين نكته را نمى‏دانند.
مسجد الحرامى كه اكنون مى‏بينيم،در صدر اسلام اينقدربزرگ نبود.در واقع فاصله كعبه تا مسجد الحرام حدود پانزده متر بيشترنبود.مسجد الحرام حدود ٣٢ در ٣٢ متر بود و كعبه ٤ متر عرض و كمى‏بيشتر طول داشت.در صدر اسلام خانه‏هاى اطراف را خريدند ومسجد الحرام را توسعه دادند.در زمان مهدى عباسى خليفه سوم عباسى‏تصميم گرفتند بار ديگر آن را توسعه بدهند.خلفاى اسلام در توسعه آن‏سعى داشتند رعايت كنند[كه خانه‏هاى مردم را] به زور نگيرند زيرابرخى اين كار را غصب مى‏دانستند.مهدى مى‏خواست مسجد الحرام‏را توسعه بدهد.برخى گفتند نمى‏فروشيم.عده‏اى از فقهاى اهل تسنن‏گفتند خانه خودشان است دلشان بخواهد مى‏فروشند و نخواهدنمى‏فروشند.بعضى ديگر گفتند مسجد الحرام است،به زور مى‏شودگرفت.معمولا مشكلى مى‏شد و به ائمه اطهار عليهم السلام رجوع‏مى‏كردند.امام باقر(ع)استدلال عجيبى كرد،ثابت نمود چون‏مسجد الحرام است،اگر مصلحت مسجد الحرام ايجاب كند،رضايت‏صاحب خانه شرط نيست.فرمود آيا اول كعبه اينجا بود و مردم به خاطركعبه اينجا آمدند يا اول مردم آمدند بعد كعبه را ساختند؟مثلا مردمى‏مى‏آيند نقشه‏اى مى‏كشند،خانه‏هايى بنا مى‏كنند،بعد مى‏گويند زمينى‏وقف مسجد نمائيم.اول مردم تملك زمينها را كرده‏اند بعد قسمتى از آن‏را اختصاص به مسجد داده‏اند.پس مسجد وارد شده بر مردم.تمام‏مسجدهاى دنيا اينطور بوده حتى مسجد پيغمبر(ص).در همه دنيا يك‏نقطه است كه اول مسجد در آنجا بنا شده و بعد مسجد،آن سرزمين رااحياء كرده،و آن،سرزمين مكه است زيرا مكه وادى غير ذى ذرع بودو مالكى نداشت،ابراهيم(ع)آمد براى اولين بار كعبه را در آنجا براى مردم ساخت و اختصاص داد به عبادت كه تا دامنه قيامت بيايندمناسك انجام دهند.پس اول ابراهيم آمد آن را ساخت،بعد مردم‏آمدند.حق كعبه و مسجد الحرام محفوظ است.مردم تا جايى كه مزاحم‏كعبه و مسجد الحرام نشوند[در تملك زمين آزادند].وقتى استدلال‏گفته شد همه[آن را پذيرفتند].
سرزمين مكه وضع خاصى دارد.قرآن نيز همين منطق را پيروى‏مى‏كند.مى‏گويد آنها مستحق عذابند،متوليان مسجد الحرام متقيان‏عالمند.حرمى است متعلق به مسلمانان دنيا و متقيان.
آيه ديگر: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء وتصدية .اين آيه،متمم آيه قبلى است.قرآن عمل اين اولياء را كه‏خودشان را صاحب اختيار مى‏دانستند،نشان مى‏دهد كه با كعبه چه‏كردند.ابراهيم(ع)به دستور خدا خانه را ساخت و خداوند در ضمن‏آيه‏اى فرمود خانه مرا پاكيزه كنيد براى طواف كنندگان،براى توحيد وعبادت خداى يگانه.سرنوشت اين را به كجا كشاندند؟ و اتخذوامن مقام ابراهيم مصلى (٨) .يكى از كارهائى كه بايد انجام مى‏شد نمازبود. آنقدر از سر و ته آن زدند و بر آن افزودند كه به صورت سوت‏كشيدن و كف زدن درآمد.و حال آنكه عبادتها توقيفى هستند يعنى درعبادت خدا،از نظر كيفيت و كميت نبايد اعمال سليقه شود،بلكه‏بايد همان طور كه براى ما بيان كرده‏اند،بدون كم و زياد اجرا شود.
چون و چرا بردار نيست.اينكه عده‏اى عربى بخوانند،عده‏اى فارسى،عده‏اى تركى،و خلاصه هر كس به زبان ملى خود بخواند[اعمال سليقه‏است].يا بگوئيم در مسافرتها،قديم نماز دو ركعتى بوده ولى اكنون چون باهواپيما مسافرت مى‏كنند بايد چهار ركعتى بخوانند زيرا اين سفر مشقت‏ندارد.اگر در عبادتها سليقه را دخالت بدهيم به تدريج چيزى از آب درمى‏آيد كه مصداق اين شعر مى‏شود:
بس كه ببستند بر او برگ و ساز گر تو ببينى نشناسيش باز
نمازى كه به شكل سوت كشيدن مى‏خواندند،يكمرتبه‏اينطور نشد بلكه اول يك گوشه آن را تغيير دادند بعد گوشه ديگر،وهمينطور.در طول نسلهاى متوالى به اين شكل درآمد،زيرا هر نسلى ازنسل قبل خبر ندارد[و فكر مى‏كند آنچه به دستش رسيده از اول به همين‏صورت بوده است].بعد از چندين نسل به چيزى شبيه مى‏شود كه بااصل آن شباهتى ندارد.
راجع به اينكه قرآن و نماز را مثلا به فارسى بخوانند،ذكرتجربه‏اى كه خارجيها در مورد ترجمه پى در پى يك جمله به زبانهاى‏مختلف كرده‏اند بى‏فايده نيست.اگر سخنى مثلا به زبان فارسى باشد وكسى آن را به زبان عربى ترجمه كند،بعد تركى،انگليسى،فرانسه،آلمانى،روسى و...تجربه كرده‏اند ديده‏اند از جمله اول يك ذره در جمله‏چهلم باقى نيست.
ممكن است بپرسيد چرا انسان در بعضى مسائل،فهميده يانفهميده بايد متعبد باشد،مانند اخفات نماز ظهر؟البته فلسفه دارد،تامل بكن،اما هيچوقت فكر نكن كه به خاطر فلسفه انجام مى‏دهى، بلكه بگو انجام مى‏دهم و سعى مى‏كنم بيشتر بفهمم.نمازى كه‏ابراهيم(ع)مى‏خواند به صورت كف زدن نبود،تدريجا به اين صورت‏بدعت درآمد.قرآن مى‏گويد متوليان كعبه نمازشان بجز سوت كشيدن وكف زدن چيز ديگرى نيست.عذاب الهى را بچشند به موجب كفر وعنادى كه در مقابل حق و حقيقت داشتند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- [اين جلسه علاوه بر اينكه نوار آن در دست نيست،متن پياده شده آن نيز به شكل‏خلاصه‏بردارى و آنهم به صورت غير منقح بوده است،لهذا ممكن است برخى عبارات آن‏عين جملات استاد نباشد].
٢- سوره ص،آيه ٨٢.
٢- سوره ص،آيه ٧٩.[پروردگارا پس مهلتم ده كه تا روز قيامت زنده بمانم].
٣- سوره نمل،آيه ١٤.[و با اينكه پيش نفس خود به يقين دانستند(معجزه خداست)از روى ستمگرى و نخوت آن را انكار كردند].
٤- سوره انعام،آيه ٦٥.
٥- سوره توبه،آيه ١٤.[با كافران بجنگيد تا خدا آنان را به دست‏شما عذاب كند و خوار گرداند و شما را بر آنها مسلط نمايد].
٦- سوره حج،آيه ٢٥.
٧- نهج البلاغه،نامه ٦٧.
٨- سوره بقره،آيه ١٢٥.[و دستور داده شد كه مقام ابراهيم را جايگاه پرستش خدا قرار دهيد].

۱
آشنايي با قرآن جلسه چهارم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ان الذين كفروا ينفقون اموالهم ليصدوا عن سبيل الله‏فسينفقونها ثم تكون عليهم حسرة ثم يغلبون و الذين كفروا الى‏جهنم يحشرون ليميز الله الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث‏بعضه على بعض فيركمه جميعا فيجعله فى جهنم اولئك هم‏الخاسرون. قل للذين كفروا ان ينتهوا يغفر لهم ما قد سلف و ان‏يعودوا فقد مضت‏سنة الاولين .

ايمان و وابستگى به حق براى پيروزى كافى نيست
داب و روش قرآن كريم اينطور است كه پيروان خود را هرگزمغرور نمى‏كند. به اين معنى كه به مردم نمى‏گويد كه شما همين قدر كه‏ايمان آورديد و وابستگى خودتان را به خدا و پيغمبر خدا اعلام كرديد، ديگر كافى است، مطمئن باشيد كه تمام كارها صورت مى‏گيرد;وهمچنين هرگز نيروى باطل را ناديده نمى‏گيرد، بلكه آن را به حساب‏مى‏آورد و هميشه يك جنگ و مبارزه ميان اهل حق و اهل باطل راتجسم مى‏دهد و مى‏گويد اگر اهل حق در پيروى حق پايدارى به‏خرج بدهند پيروزى با اهل حق است. پس جنگ و مبارزه ميان اهل‏حق و اهل باطل هميشه درگير است و اهل حق نبايد گمان بكنند كه‏ايمان و وابستگيشان به حق كافى است بلكه بايد وارد ميدان مبارزه‏بشوند و بايد هم مطمئن باشند كه اگر در راه حق پايدارى نمايندپيروزى با آنهاست. حالا آياتى را كه قرائت كردم برايتان ترجمه و تفسيرمى‏كنم تا ببينيد همين منظره را قرآن مجسم مى‏كند يا نمى‏كند.

انفاق در راه باطل
ان الذين كفروا ينفقون اموالهم ليصدوا عن سبيل الله همانا كافران، مخالفان شما پولهايشان را خرج مى‏كنند براى مبارزه باشما و براى اينكه جلوى راه حق را بگيرند. "انفاق‏"پول خرج كردن‏است در راه يك منظور و مقصود. ينفقون اموالهم اموالشان را انفاق‏مى‏كنند. كافر انفاق مى‏كند. همه انفاقها در راه خدا نيست، برخى‏انفاقها در راه باطل است. ثروت خودشان را انفاق مى‏كنند براى‏اينكه جلوى راه حقى را كه پيغمبر باز كرده و شما به دنبالش مى‏رويدبگيرند، اين چشمه را از سرچشمه خشك بكنند. بعد تاكيد مى‏كندكه اين كه من مى‏گويم، مربوط به گذشته تنها نيست، در آينده هم‏چنين جريانهايى رخ خواهد داد كه كافران براى اينكه مانعى براى راه‏خدا به وجود آورند پولها خرج خواهند كرد : فسينفقونها ("س"كه دراول فعل مضارع مى‏آيد، يعنى در آينده، براى استقبال است. ) در آينده نزديك پولها در اين راه خرج خواهند كرد. اما نتيجه نهايى چيست؟

حسرت كافران از انفاقهايشان
آيا از اين پول خرج كردنهاى خود نصيبى خواهند برد و موفقيتى كسب‏خواهند كرد؟ ثم تكون عليهم حسرة . فقط آن داغش در دل اينها باقى‏مى‏ماند كه اى افسوس اينهمه پول خرج كرديم آخرش هم به نتيجه‏نرسيديم.

فرق انفاق مومن و انفاق كافر
چون فرق است ميان پولى كه يك نفر مؤمن در راه خدا و براى‏خدا خرج مى‏كند [و پولى كه يك نفر كافر براى مسدود كردن راه‏خدا خرج مى‏كند. ] مؤمن هيچ وقت‏حسرت نخواهد خورد، اعم ازآنكه در راهى كه خرج مى‏كند، به نتيجه برسد يا نرسد. البته مؤمن‏بايد در راهى خرج بكند كه به نتيجه برسد نه مثل بعضى از اشخاص‏كه وقتى به او مى‏گويى آقا اين پولت را كه در فلان راه مى‏دهى به‏خيال خودت به نام خير، براى چه مى‏دهى؟ مى‏گويد من مى‏دهم، به‏گردن او، بگذار او برود به جهنم. نه، تو هم مى‏روى به جهنم. تو هم‏كه پولت را به آدمى مى‏دهى كه خودت به او اعتماد ندارى و نمى‏دانى‏نتيجه نهايى اين پول خرج كردن چيست و آيا به نفع اسلام است‏يا نه [مستحق كيفر هستى] . مى‏گويد من به اين حرفها چه كار دارم؟ ! من‏از گردن خودم رد مى‏كنم، بگذار او برود جهنم. نه، تو هم كه پول مى‏دهى‏به نام خدا و اسلام ولى در نهايت امر اين پول صرف اشخاص يا امورى‏مى‏شود كه بر ضرر اسلام است، به جهنم مى‏روى. ولى اگر يك نفرمؤمن آن مقدارى كه بر او لازم و واجب است، سعى و كوشش خود راكرد كه پولش را در راهى خرج كند كه راه خير باشد، اما از آنجا كه‏بشر است و گاهى اشتباه مى‏كند نتيجه‏اى نگرفت، وجدانش آرام‏است چون او به حسب نيت صادقانه خودش و به حسب سعى و كوشش خودش در راه خدا داده است ولى تصادفا به نتيجه نرسيده‏است. ولى آدمى كه خدا را نمى‏شناسد و به تعبير قرآن كافر است و فقطبراى هدفهاى فردى و شخصى و مادى [كار مى‏كند] و دنبال آز وشهوت خودش است، وقتى پول خرج مى‏كند براى اينكه به مقاصدش‏برسد و بعد مى‏بيند نمى‏رسد، داغى مى‏شود در دلش. قرآن هم‏مى‏فرمايد : ثم تكون عليهم حسرة اين پول خرج كردنها به صورت‏يك حسرتهايى بر روى اينها باقى خواهد ماند. آيا در همين جا تمام‏مى‏شود؟ اينها پولى خرج مى‏كنند و بعد به نتيجه نمى‏رسد و حسرتش به‏دلشان مى‏ماند؟ نه. ثم يغلبون در مرحله بعد خودشان شكست‏مى‏خورند و نابود مى‏شوند. در مرحله اول، برنامه‏شان شكست‏مى‏خورد و در مرحله دوم خودشان. اين آيات در اوايل ورودپيغمبر اكرم (ص) به مدينه نازل شده است، چون آيات بعد [درباره‏جنگ] بدر است. جنگ بدر در سال دوم هجرت واقع شد و اين آيات‏آن طور كه مفسرين مى‏گويند در همين سال نازل شده است و تاآن وقت هنوز كفار، هم از نظر عده و هم از نظر عده، هم از نظر مال وثروت و اقتصاد و هم از نظر نظامى خيلى قويتر از مسلمين بودند. قرآن‏دارد آينده‏اى را كه به حسب ظاهر پيش‏بينى‏اش مشكل بود به صورت‏غيب خبر مى‏دهد كه در آينده اينها پولها خرج خواهند كرد و همين پول‏خرج كردنها به صورت حسرتهايى در دل اينها باقى خواهد ماند و درنهايت امر هم خودشان مغلوب مى‏شوند و شكست مى‏خورند، كه درفتح مكه قضيه رخ داد. آيا در همين جا قضيه خاتمه پيدا مى‏كند؟ پول‏خرج كردن و بعد هم حسرت كشيدن و بعد هم شكست‏خوردن؟ نه، آن بعدش به مراتب بالاتر است. ثم الذين كفروا الى جهنم‏يحشرون تمام اينها در جهنم جمع خواهند شد.
پس اين آيه‏اى كه خواندم مشتمل بر چهار قسمت بود. يكى‏اينكه كافران بيكار نخواهند نشست و در آينده پول زيادى خرج خواهندكرد. دوم اينكه خودشان خواهند ديد كه اين پول خرج كردنها به‏نتيجه نرسيد، و حسرت اين پولها در دلشان باقى مى‏ماند. مرحله سوم‏اينكه خودشان شكست نهايى خواهند خورد، كه در فتح مكه شكست‏خوردند. مرحله چهارم، آن آينده بسيار تاريك آنهاست كه محشور شدن‏آنان در جهنم است.

اثر امتحان الهى : جدا شدن صفوف از يكديگر
ليميز الله الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه على‏بعض فيركمه جميعا فيجعله فى جهنم اولئك هم الخاسرون.
در دنيا بد مطلق وجود ندارد. هيچ بدى نيست كه يك نتيجه‏خوب نداشته باشد. يكى از چيزهايى كه به حسب ظاهر به نظرمى‏رسد بد است و در باطن خوب است آزمايشهاى الهى است. وقتى‏اجتماع آرام است‏يعنى يك امتحان بزرگى پيش نيامده است، انسان‏همه مردم را يكرنگ و مانند هم مى‏بيند. همه شبيه همديگرند. انسان‏خيال مى‏كند يك مردم يكدست وجود دارد و حتى بعضى از افرادخيلى بهتر از ديگران جلوه مى‏كنند و انسان آنها را بهتر تشخيص مى‏دهدتا اينكه يك حادثه تندى و به تعبير قرآن يك امتحانى پيش مى‏آيد.
يكوقت انسان مى‏بيند كه گويى مردم غربال مى‏شوند. مثل غربال‏كه ريز و درشت مى‏كند، ريزها به يك طرف، درشتها به يك طرف; مردم غربال مى‏شوند، يك عده يك طرف قرار مى‏گيرند و يك عده طرف ديگر. به اصطلاح امروز صفها از همديگر جدا مى‏شود. از يك‏نظر خيلى اسباب تاسف است. انسان يكوقت مى‏بيند افرادى كه‏هيچ از آنها انتظار نداشت چغاله از آب در آمدند. ولى از نظر افراد دقيق‏و باريك بين بايد گفت‏خوب شد كه صفها از همديگر جدا شد.
مثلا اگر پيغمبر اكرم (ص) در مكه مبعوث نشده بود و فرضاما را مى‏بردند در همان جامعه مكه، در آنجا افرادى را مى‏ديديم همه‏مثل همديگر، يكسره و همانند و يكسان. ابو جهل و ابو سفيان رامى‏ديديم، عمار ياسر و ابوذر غفارى را هم مى‏ديديم و از نظر ما ميان‏اينها فرقى نبود. اما حادثه شديدى مثل ظهور اسلام و نزول قرآن پيش‏مى‏آيد، يك تكان شديد مى‏دهد، يك وقت مى‏بينيم كه اينها ازهمديگر جدا مى‏شوند، درست مثل دستگاههاى تجزيه شيميائى كه‏عناصرى را كه به يكديگر آميخته‏اند، از همديگر جدا مى‏كند، هر قسمتش به يك طرف مى‏رود. امير المؤمنين على عليه السلام در يكى‏از خطبه‏هاى نهج البلاغه مى‏فرمايد : لتبلبلن بلبلة، و لتغربلن غربلة، ولتساطن سوط القدر، حتى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم‏اسفلكم (١) يعنى شدائدى براى شما پيش خواهد آمد و شما ماننددانه‏هايى كه در غربال ريخته باشند و غربال آنها را تكان بدهد به‏طورى كه از همديگر جدا بشوند، غربال خواهيد شد;و مانند ديگ‏جوشانى خواهيد شد كه در اثر حرارت دادن زياد به آن، آنچه در ته‏ديگ است بالا بيايد و آنچه در بالاست پائين برود. چه تشبيه عجيبى است! شما اگر در يك ديگ مثلا سيب زمينى و پياز و گوشت و نخود ولوبيا بريزيد، هر كدام در جايى قرار مى‏گيرند و تنها چيزى كه مى‏بينيددر رو قرار گرفته، مثلا فلفل و زردچوبه است كه روى آب را گرفته.
ولى وقتى كه به اين ديگ حرارت داديد به حدى كه محتواى آن‏به جوش آمد، آنوقت مى‏بينيد آنچه كه در اين ديگ است بالا و پائين‏مى‏رود، پايينيها بالا مى‏آيد، بالاها پايين مى‏رود. خيلى تشبيه خوبى‏است. امير المؤمنين (ع) مى‏فرمايد در تكانهاى شديد و شدائدى كه درميان مردم رخ مى‏دهد و در امتحاناتى كه پيش مى‏آيد، مردم مثل‏دانه‏هايى كه در غربال، غربال بشوند، غربال مى‏شوند و مثل محتواى‏ديگى مى‏شوند كه در اثر حرارت زياد به جوش مى‏آيد و بالا، پائين وپائين، بالا مى‏رود.
غرضم اين جهت است كه يكى از فوائد مبارزات و تضادهاى‏شديد و جنگ حق و باطلى كه در اجتماع پيش مى‏آيد اين است كه‏صفوف از يكديگر جدا مى‏شوند و اين چقدر خوب است كه صفوف‏مشخص و جدا بشود. آنوقت اهل حق و بصيرت تكليف خودشان رابهتر مى‏فهمند. خدا به صورت يك فايده ذكر مى‏كند : ليميز الله‏الخبيث من الطيب بگذار اينها اين كارها را بكنند تا خدا به اين‏وسيله پليد را از پاكيزه جدا كند و صفوف از يكديگر جدا بشوند. ويجعل الخبيث بعضه على بعض فيركمه جميعا و پليدها را بر روى‏يكديگر قرار دهد و انباشته كند، همه به يك طرف بروند، و همه را دريك نقطه متراكم كند. بگذار پاكان از ميان آنها جدا بشوند، خودشان‏باشند با خودشان. وقتى كه اينطور شد كه صفها جدا شد، پاك در يك صف قرار گرفت و پليد در يك صف، آن وقت نتيجه نهايى باپاكان است و پليدها يكجا به جهنم الهى سرازير خواهند شد : فيجعله‏فى جهنم پس پليد را يكجا در جهنم قرار بدهد. اولئك هم الخاسرون بدبخت فقط همينها هستند.
هنوز اين بحث جنگ به تعبير قرآن طيب و خبيث، پاك وناپاك، حق و باطل، تتمه دارد. در آيه بعد، به وسيله پيغمبر اكرم (ص) به اينها اعلام و اتمام حجت مى‏كند كه اى پيغمبر! به اين كافران‏اعلام كن و بگو از هر جاى راهشان كه برگردند، از هر نقطه كه‏برگردند، خدا توبه آنها را مى‏پذيرد.

قرآن هيچگاه انسان را از رحمت‏حق مايوس نمى‏كند
اين نكته را بايد توجه داشته باشيد كه قرآن، هيچوقت انسان‏را مادامى كه زنده است و مى‏تواند عملى انجام دهد و اراده و انتخاب واختيار نمايد، مايوس نمى‏كند، و لهذا مى‏گويد در توبه هميشه به روى‏بنده باز است. اما توبه، گفتن لفظ نيست. "استغفر الله ربى و اتوب‏اليه‏"را به زبان آوردن توبه نيست. توبه يعنى بازگشت. قرآن اتمام‏حجت مى‏كند كه اى پيغمبر! به اين كافران اعلام كن كه اگر ازراهى كه مى‏روند بازگردند تمام گذشته‏ها پوشانده مى‏شود. قل‏للذين كفروا بگو به اين كافران ان ينتهوا ("ينتهوا"از ماده‏"نهى‏" است. نهى كردن، منع كردن است. "انتها"يعنى نهى پذيرى) اگرنهى بپذيرند، يعنى اگر باز گردند از راهى كه مى‏روند، خدا مى‏پذيرد.
خدا با بنده خودش هرگز لجبازى نمى‏كند : يغفر لهم ما قد سلف اگرباز گردند تمام گذشته‏ها به نفع آنها پوشانده مى‏شود. "يغفر"از ماده‏"غفران‏"است. غفران را معمولا به كلمه‏"آمرزش‏"ترجمه مى‏كنيم و درست هم هست. در فارسى ما كلمه ديگرى نداريم كه ترجمه كلمه‏"غفران‏"باشد. ريشه كلمه غفران، مفهوم‏"پوشش‏"را مى‏دهد. به‏مغفرت و آمرزش از آن جهت غفران مى‏گويند كه خداوند روى‏گناهان گذشته را مى‏پوشاند و ستر مى‏كند. يغفر لهم ما قد سلف اگر توبه كنند، آنچه كه قبلا گذشته است‏يعنى اعمال بدى كه‏مرتكب شده‏اند آمرزيده مى‏شود يعنى رويش پوشانده مى‏شود، كالعدم‏مى‏گردد، ناديده گرفته مى‏شود. پس معنى كلمه‏"غفران‏"پوشيدن وپوشاندن است. شعرى حافظ دارد كه تقريبا در همين زمينه طلب‏مغفرت است و مناجاتى است در زبان غزل. مى‏گويد :

ما بدين در نه پى حشمت و جاه آمده‏ايم از بد حادثه اينجا به پناه آمده‏ايم
درگاه الهى را مى‏گويد.

رهرو منزل عشقيم ز سر حد عدم تا به اقليم وجود اينهمه راه آمده‏ايم
شاهد من اين شعر است :

آبرو مى‏رود اى ابر خطاپوش ببار كه به ديوان عمل نامه سياه آمده‏ايم
و ان يعودوا و اما اگر باز نگردند و همان خطاها و گناهان‏گذشته را تكرار كنند (اينجا قرآن به كنايه جواب مى‏دهد) فقدمضت‏سنة الاولين به آنها بگو سنت و روشى كه ما درباره امم‏گذشته داشته‏ايم گذشته است. سنت ما درباره گذشتگان جارى شده‏است. يعنى شما هم همان سرنوشت را خواهيد داشت. عجيب است‏تعبير قرآن! نمى‏گويد اگر تكرار كنند چنين مى‏كنيم، با اينكه مقصودهمان است;ولى مى‏خواهد بگويد ما هر كارى كه بكنيم اراده ما جزئى‏نيست كه روى يك شى‏ء بالخصوص تصميم بگيريم، اراده ما كلى است، قانون است.

مجازات مجرم، قانون الهى
قانون الهى در گذشته چنين بوده است كه متخلف، مجرم، گنهكار، منحرف، مجازات خودش را ديده است، پس شما هم‏خواهيد ديد.

فلسفه جهاد در اسلام
و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة و يكون الدين كله لله فان‏انتهوا فان الله بما يعملون بصير و ان تولوا فاعلموا ان الله موليكم‏نعم المولى و نعم النصير.
عرض كرديم كه قرآن يك صحنه مبارزه را مجسم مى‏كند.
مى‏گويد كفار آرام نخواهند نشست، پولها خرج خواهند كرد. هشدارمى‏دهد به مؤمنين و مسلمين كه گو اينكه عاقبت كار كفار شكست وحسرت و مغلوبيت است ولى اينها همه به اين شرط است كه اهل ايمان‏به آن وظيفه خودشان كه مبارزه با باطل است قيام كنند. اينجاست‏كه قرآن دستور مبارزه مى‏دهد، نمى‏گويد شما مطمئن باشيد اينها خودبخود شكست مى‏خورند و از بين مى‏روند، مثل حرفهايى كه اغلب مامى‏گوييم : خود بخود خودشان از ميان مى‏روند، ديگر احتياجى به‏مبارزه ما نيست. قرآن نمى‏گويد كفار خود بخود شكست مى‏خورند، بلكه اشاره مى‏كند به وظيفه مسلمين و مؤمنين، و مى‏گويد : و قاتلوهم‏حتى لا تكون فتنة و يكون الدين كله لله با اينها بجنگيد. يعنى آنهاكه باز نمى‏گردند و در راه باطل اصرار مى‏ورزند، وقتى كه شما مى‏بينيدسرسختى نشان مى‏دهند و پولشان را [در راه باطل] خرج مى‏كنند، شماهم مردانه با آنها بجنگيد. چرا؟ حتى لا تكون فتنة تا ريشه فتنه رابكنيد. از اين آيه قرآن، فلسفه جهاد در اسلام روشن مى‏شود. اسلام‏دينى است كه يكى از دستورهاى اصيل آن جهاد است. جهاد يعنى سربازى، يعنى جنگ. بايد اندكى در اطراف اين موضوع توضيح بدهم‏اگر چه بعدا مخصوصا در سوره برائت، آيات زيادى داريم درباره جهاد واين بحث جايش آنجاست.
غير مسلمانها - مخصوصا مسيحيها - چه آنها كه پيرو مذهبى ازمذاهب قديم هستند و چه آنها كه مرامشان اسما مذهب است و در واقع‏يك باند سياسى هستند گاهى به اسلام عيب مى‏گيرند كه اسلام‏دستور جهاد داده است، در دين نبايد جهاد باشد، دين فقط بايد مردم‏را دعوت بكند، هر كس پذيرفت، پذيرفت و هر كس نپذيرفت، نپذيرفت. اين اشكال يك جواب بسيار روشن و واضحى دارد. اگردينى مثل دين مسيح باشد يعنى محتواى آن همان محتواى دين مسيح باشدمطلب از همين قرار است كه مى‏گويند، مثل يك فيلسوفى كه كارش‏فقط اين است كه يك مكتبى آورده مى‏خواهد به مردم ياد بدهد، يامثل يك ناصح كه فقط مى‏خواهد به مردم اندرز بدهد. يك ناصح‏مثل سعدى، اندرزگو است و اندرزگو از آن جهت كه اندرزگو است‏فقط كارش اندرز دادن است. گفت : "ما نصيحت به جاى خودكرديم (يا به جاى خود گفتيم) و رفتيم، هر كه مى‏خواهد، بشنود، هر كه‏مى‏خواهد، نشنود". يا حافظ مى‏گويد :

من آنچه شرط بلاغ است با تو مى‏گويم تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال
من فقط وظيفه‏ام اين است كه سخنم را به تو بگويم. حال تومى‏خواهى بپذير، مى‏خواهى نپذير. در مورد يك ناصح، كسى كه‏تعهدش از حد نصيحت و اندرز و پند تجاوز نمى‏كند مطلب همين است، اما آن دينى كه به پند و اندرز قناعت نكرده است بلكه بر سراسر زندگى بشر چنگ انداخته و آمده اجتماع بسازد، دينى كه‏تشكيل دولت دادن جزء دستوراتش است، آيا مى‏تواند دستور جهادنداشته باشد؟ ! يك دينى در دنيا اعلام بكند كه من مى‏خواهم دولت‏تشكيل بدهم و تعليمات من مكتبى است كه يكى از شؤون آن اين‏است كه زندگى اجتماعى در جميع شؤونش بايد بر اساس اين مكتب‏باشد، و مى‏خواهد مسلمين را به صورت يك واحد اجتماعى‏مستقل در بياورد;آيا اين دين مى‏تواند دولت داشته باشدولى ارتش و سرباز نداشته باشد، دستور جهاد و دفاع‏نداشته باشد؟ ! اگر شما در همه دنيا يك دولت پيدا كرديد كه ارتش‏نداشته باشد، آن وقت بگوئيد چرا اسلام دستور تشكيل ارتش مى‏دهد.
اسلام را نبايد با اديانى كه همه محتواشان چهار تا كلمه اندرز است‏مقايسه كرد. اسلام خودش را در مقابل همه بدبختيهاى اجتماع مسؤول‏مى‏داند اما فلان اندرزگو خودش را مسؤول نمى‏داند. منتها هدف‏تشكيل دولت اسلامى چيست؟ هدف تشكيل ارتش در اسلام‏چيست؟ هدف جهاد در اسلام چيست؟ يكى هدفش زورگويى است‏كه همه بايد مطيع من باشيد، و يكى هدفش مبارزه با زورگويى است.
هميشه در دنيا زور وجود دارد. يا بايد در مقابل زور تسليم بود، يا بايد درمقابلش ايستاد. آن كسى كه مى‏گويد من جهاد ندارم معنايش اين‏است كه در مقابل زورهاى دنيا تسليمم. البته حضرت مسيح اجل ازاين است كه اين دستور جزء دستورهاى او باشد، حتما از چيزهايى‏است كه بعد افزوده‏اند كه آقا كار خدا را به خدا واگذار و كار قيصر رابه قيصر. تقسيم كار كرده‏اند، يك منطقه را به قيصر اختصاص داده‏اند و يك منطقه را به خدا. آن منطقه كه مال قيصر است به خدا مربوطنيست و آن منطقه كه مال خداست به قيصر مربوط نيست. تا آنجا كه‏قيصر كار دارد به خدا مربوط نيست. از آنجا كه به قيصر مربوط نيست‏مال خدا. خوب معلوم است كارهاى اساسى دست قيصر است، فقطچهار كلمه نماز خواندن و دعا كردن و شفا خواستن و غيره براى خداباقى مى‏ماند. اما در اسلام چنين حرفى نيست، بلكه اسلام مى‏گويدهر چه كار بشر است، كار خدا و دين است. بنابراين چون هميشه در دنيازور وجود دارد، يكى از دو راه را بايد انتخاب كرد : يا بايد گفت درمقابل زور بايد تسليم بود و يا بايد گفت در مقابل زور بايد ايستادگى‏كرد. بله، اگر يك جهادى خودش بخواهد زورى باشد در مقابل‏بى‏زورها آن نبايد باشد، اما زور در مقابل زور يكى از سنن خلقت‏است. اين شعرها گويا از نظامى است و خيلى معروف است :

تا چند چو يخ فسرده بودن در آب چو موش مرده بودن مى‏باش چو غنچه خار بر دوش تا خرمن گل كشى در آغوش
مى‏خواهد بگويد يك بوته گل هم مجهز به خار است براى‏حفاظت‏خودش.
قرآن در اينجا، هم دستور جهاد مى‏دهد و هم هدف جهاد رامشخص مى‏كند. و قاتلوهم با اينها بجنگيد. براى چه؟ حتى لا تكون‏فتنة براى اينكه زمينه فتنه را از ميان ببريد، آشوبى در ميان نباشد. ويكون الدين كله لله و دين تنها از آن خدا باشد، يعنى بشر تسليم خداباشد، تسليم حقيقت باشد. معنى "و يكون الدين كله لله‏" همان طوركه مفسرين گفته‏اند اين نيست كه‏"تا همه مردم مسلمان باشند"چون از ضرورتهاى دين اسلام است كه اسلام - به اصطلاح امروزهمزيستى مسالمت‏آميز با اهل كتاب را يعنى مردمى كه به يكى از اديان‏آسمانى اعتقاد دارند مى‏پذيرد و لو بالفعل توحيدشان توحيد درستى‏نيست. بالاخره اينها در اصل اهل توحيد بوده‏اند. اسلام تنها شرك رانمى‏پذيرد. پس معنى "و يكون الدين كله لله‏" اين است كه تا مردم‏با خدا آشنايى داشته باشند و لااقل اظهار تسليم در مقابل ذات‏پروردگار بكنند. پس در اين آيه، قرآن صريحا دستور مى‏دهد كه با اين‏مردمى كه مجهزند و مال و ثروت خرج مى‏كنند و صرف نيرو مى‏نمايندبجنگيد. فان انتهوا فان الله بما يعملون بصير با اينها بجنگيد تا وقتى كه‏دست از جنگ بردارند. (اين قسمت از آيه نشان مى‏دهد كه اين‏جنگ در مقابل مردمى است كه آن مردم مى‏جنگند) . اگر آنها دست‏از جنگ كشيدند كه بسيار خوب، يعنى شما هم دست بكشيد، خدا به‏كار آنها آگاه است. يعنى شما نترسيد كه حالا كه آنها دست كشيدندما دست نكشيم. نه، شما دست بكشيد. و ان تولوا اما اگر حاضرنشدند دست بكشند و سرسختى نشان دادند نترسيد، فاعلموا پس‏بدانيد ان الله موليكم خدا ياور شماست. نعم المولى و نعم النصير خدا حامى و يار بسيار خوبى است.
در اينجا اين آيات تمام مى‏شود، آياتى كه به اصطلاح يك‏صحنه مبارزه ميان اهل حق و اهل باطل را مجسم كرده است. آيه بعدآيه‏اى است كه در اطراف آن زياد بايد بحث بكنيم. آيه خمس است :
واعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى‏و اليتامى و المساكين و ابن السبيل. اين آيه از آياتى است كه مورد اختلاف شيعه و سنى است. شيعه‏ها آن را به يك صورت عام‏تر وكلى‏تر تفسير مى‏كنند و ما ثابت‏خواهيم كرد كه اين تفسير مطابق باحقيقت است. و بعد مقدارى درباره خمس و فلسفه آن و بعضى ايرادهاو سؤالهايى كه درباره خمس مطرح است صحبت‏خواهيم كرد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - نهج البلاغه، خطبه ١٦.


*****

جلسه پنجم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه.
. . . (١) آنچنان كه آنها قرآن را تفسير كرده‏اند ما هم همان طورتفسير مى‏كنيم. ولى در عين حال، اينكه ما تابع تفسير اهل بيت هستيم‏به معنى اين نيست كه اهل بيت آيات را [به ميل خود] تفسير كرده‏اندو ما هم مى‏گوئيم چون آنها اينطور گفته‏اند پس همين طور درست است.
نه، تفسير آنها نسبت به تفسيرى كه ديگران كرده‏اند بهتر است‏يعنى بامضمون آيه و ساير آيات موافقتر است. ابتدا ترجمه اين آيه را به طور مختصر برايتان عرض مى‏كنم، بعد جنبه‏هايى را كه مورد اختلاف شيعه‏و سنى است بيان مى‏نمايم. خلاصه ترجمه اين است : بدانيد حكم اين‏است كه آنچه استفاده كرديد يا به غنيمت برديد، يك پنجم آن از آن خدا وپيغمبر خدا و صاحب خويشاوندى و يتيمان و مسكينان و از راه‏ماندگان است. ابتدا بايد آنچه را كه شيعه و سنى در اين زمينه‏مى‏گويند برايتان تشريح بكنم، بعد تفسير آيه را عرض بكنم.
مطابق نظر ما شيعيان خمس تعلق مى‏گيرد به هر درآمد زائدى‏كه صرفا درآمد و استفاده باشد. فرض كنيد شما معامله‏اى مى‏كنيد :
پنجاه هزار تومان مى‏دهيد و در مقابل، كالايى دريافت مى‏كنيد و اين‏كالا را به همان قيمت مى‏فروشيد. در اينجا شما هيچ استفاده‏اى‏نبرده‏ايد. حال اگر استفاده برديد ولى در مقابل، نيروى كار مصرف‏كرديد، هر مقدار از استفاده مال كه خرج خود شما و يا عائله شما بشودبه شرط اينكه اسراف نكنيد، جزء درآمد حساب نمى‏شود. آنچه را كه‏علاوه بر سرمايه اصلى و مخارج عادى زندگيتان خالص به دست‏شمامى‏آيد، مى‏گويند درآمد. درآمد به چند شكل ممكن است باشد. يكى‏به همين شكل كه عرض شد. البته در مورد درآمد نامشروع خمس معنى‏ندارد. يكى ديگر از اقسام درآمدها گنج‏يا دفينه‏اى است كه‏صاحبش به كلى مجهول است و به دست كسى مى‏افتد. مى‏دانيم كه‏در قديم الايام مؤسسه‏اى مثل بانك نبوده است كه اگر مردم پول وجواهر قيمتى دارند در آنجا به امانت بسپارند و مطمئن باشند. البته درمعابد اين كار كمى معمول بوده ولى در غير معابد معمول نبوده است.
در نتيجه اينگونه اشخاص اموال خود را زير زمين مخفى مى‏كردند و اغلب آن را از نزديكان و محارم خود نيز مخفى مى‏نمودند. مثلا به پسركوچكش نمى‏گفت، مى‏ترسيد اگر به او بگويد من در فلان جا فلان‏مقدار اشرفى يا جواهر مخفى كرده‏ام، او به كسى بگويد و بعد دزد يازورمندى بيايد آن را ببرد. گاهى توفيق پيدا مى‏كردند كه به پسرشان‏كه بزرگ شده بود و به او اطمينان داشتند بگويند و گاهى اتفاق‏مى‏افتاد كه قبل از اينكه به وارث بگويند، از بين مى‏رفتند و اينها زيرخاك مى‏ماند. برخى ثروتمندان و سلاطين گنجهاى خيلى بزرگ‏داشته‏اند. آنها را زير زمين مدفون مى‏كردند و كسى نمى‏دانست.
صد سال، هزار سال، دو هزار سال مى‏گذشت و كسى اطلاع نداشت.
بعد يك كسى به يك مناسبتى نقطه‏اى از زمين خود را مى‏كند، مى‏بيند گنجى پيدا شد، سكه‏هاى خلفاى عباسى، اموى، سكه‏هاى‏پيش از اسلام، يا لااقل سكه‏هاى دوره سلجوقى، صفوى. صاحب زمين‏كه زمين مال او است و او گنج را به دست آورده، اين پول مفت به اوتعلق دارد. اين هم يك درآمد مجانى و بلا عوض است و بايد خمس آنرابدهند. معادن و چيزهايى كه از راه غواصى به دست مى‏آيد هم از اين‏قبيل است كه اينها همه فلسفه‏هاى نزديك به هم دارد.
نظر ائمه ما - كه فقه شيعه ملهم از روايات ائمه است - اين‏است كه به طور كلى از هر چه كه حكم درآمد خالص را داشته باشد، درآمد منهاى مخارج، چه مخارج تحصيل آن درآمد و چه مخارج شخصى‏كه آن درآمد را تحصيل كرده است;از هر چه كه درآمد بلاعوض تلقى‏شود بايد خمس داد. يكى از مواردى كه به حسب فقه شيعه بايد خمس‏داد غنائم جنگى است. مسلمانان با دشمنى مى‏جنگند، دشمنى كه خون مسلمان را حلال مى‏داند و مسلمان نيز خون او را حلال مى‏داند.
قهرا وقتى كه دو طرف به عقيده خودشان خونشان بر يكديگر حلال‏بشود، مالشان به طريق اولى حلال است. آنچه از اموال در دار الحرب‏به دست مسلمانان مى‏افتد برايشان حكم يك درآمد خالص را دارد واز چيزهايى است كه بايديك پنجم آن را به عنوان خمس خارج كنند وچهار پنجم ديگر تقسيم مى‏شود ميان آن سربازان.

موارد اختلاف شيعه و اهل تسنن در باب خمس
از نظر اهل تسنن، خمس فقط به غنائم جنگى تعلق مى‏گيرد وبس. در غير غنائم جنگى آنها قائل به خمس نيستند. اين است كه مساله‏خمس ميان اهل تسنن و اهل تشيع از زمين تا آسمان فرق مى‏كند. چون‏آنها اختصاص مى‏دهند به غنائم دار الحرب، و غنائم دار الحرب يك امراستثنائى است، گاهى هست و گاهى نيست، مخصوص زمان جنگ‏است. ولى مطابق آنچه شيعه مى‏گويد خمس يك امر جارى و دائم‏است، اختصاص به زمان جنگ ندارد، سراسر زندگى اقتصادى مردم‏را در برمى‏گيرد. اين يك وجه تفاوت ميان عقيده اهل تسنن و عقيده‏اهل تشيع در باب خمس، كه بعد بحث‏خواهيم كرد كه اين اختلاف ازكجا پيدا شده. مساله دومى كه در باب خمس هست، اين است كه‏خمس را چه اختصاص بدهيم به غنائم دار الحرب و چه‏اعم بگيريم، آن را چند قسمت بايد كرد؟ همان طور كه‏مى‏دانيد خمس را از نظر فقه شيعه بايد شش قسمت كرد. سه قسمت‏آن‏"سهم امام‏"ناميده مى‏شود سه قسمت ديگر سهم سادات، كه بعد عرض مى‏كنم چرا مى‏گويند سهم امام و سهم سادات. اهل تسنن‏مى‏گويند خمس را بايد پنج قسمت كرد نه شش قسمت. بعدا خواهيم‏گفت كه اهل تشيع روى چه حساب مى‏گويند شش قسمت و اهل‏تسنن روى چه خيالى گفته‏اند پنج قسمت. مساله سومى كه مورداختلاف است اين است كه حالا چه خمس اختصاص به غنائم‏دار الحرب داشته باشد و چه اعم باشد، و چه آن را پنج‏يا شش قسمت‏بكنيم، بالاخره آن را به چه مصرفى بايد رساند؟ بعد كه ثابت كرديم‏عقيده اهل تشيع در اين سه مسئله درست است، بحث چهارمى راجع به‏فلسفه اين حكم بنا به عقيده اهل تشيع داريم.

خمس به چه تعلق مى‏گيرد؟
اما قسمت اول كه خمس به چه تعلق مى‏گيرد؟ عرض كرديم‏كه اهل تسنن مى‏گويند كه خمس فقط به غنائم دار الحرب تعلق‏مى‏گيرد، و اهل تشيع مى‏گويند به مطلق درآمدهاى خالص كه درمقابل آن، انسان هيچ عوضى خرج نكرده است. منشا اختلاف، كلمه‏"غنمتم‏"است كه معنى غنمتم چيست؟ اگر نخواهيم با آنها مباحثه‏كنيم، مى‏گوئيم ائمه ما گفته‏اند مقصود از"غنمتم‏"مطلق درآمدهاى‏خالص اضافى است، ولى اگر اهل تسنن بخواهند با ما مباحثه كنند وبگويند به چه دليل حرف ائمه شما درست است، بايد برويم سراغ كلمه‏"غنمتم‏"و ببينيم لغت عربى درباره اين كلمه چه مى‏گويد؟ اگرلغت عربى گفت كلمه‏"غنمتم‏"كه از ماده‏"غنم يغنم، غانم، مغنوم‏"مى‏باشد يعنى غنيمتى كه در دار الحرب نصيب شما مى‏شود و اختصاص دارد به غنائم دار الحرب، مى‏گوئيم حرف آنها درست است، و اما اگر سراغ لغت رفتيم و گفتند كلمه‏"غنم، يغنم‏"و هر چه از اين‏ماده است، يك كلمه اعم است و اختصاص به غنائم دار الحرب‏ندارد، مى‏گوئيم حرف شيعه درست است.
اول مى‏رويم سراغ قرآن ببينيم در خود قرآن اين كلمه چگونه به‏كار رفته است؟ ماده‏"غنم‏"در قرآن سه جا به كار رفته است (غير ازآنجا كه لفظ‏"غنم‏"به معنى گوسفند است) . يكى قبل از اين آيه بود :
فكلوا مما غنمتم. آن هم مثل اين آيه است. هر چه اينجا بگوئيم، آنجاهم مانند آن است. همچنين در قرآن آمده است : فعند الله مغانم كثيرة در نزد خدا مغنمهاى بسيارى است. مى‏خواهد به مردم بفهماند كه‏فوائد بسيارى كه شما مى‏خواهيد از دنيا ببريد و چشم به آن دوخته‏ايدنزد خدا است. معلوم است كه مقصود اين نيست كه غنائم دار الحرب‏نزد خدا است، بلكه مقصود تفضلات زياد است، چون آنچه خدا به‏بشر مى‏دهد اضافى است‏يعنى انسان چيزى از خدا طلبكار نيست، هر چه كه خدا به بنده مى‏دهد تفضل است. پس ما مى‏بينيم كلمه‏"مغانم‏"در قرآن در جايى استعمال شده است كه اختصاص به غنائم‏دار الحرب ندارد. معلوم مى‏شود كه اگر معناى اين كلمه اختصاصاغنائم دار الحرب بود، درست نبود كه قرآن بگويد : فعند الله مغانم‏كثيرة بلكه بايد كلمه ديگرى به جاى آن به كار مى‏برد.
دوم، حديث نبوى;كه اهل تسنن هم روايت كرده‏اند، ومخصوصا در نهايه ابن اثير نيز هست. مضمونش اين است : من له الغنم‏عليه الغرم. اين حديث در فقه مورد استعمال دارد و در آنجا سنيها هم قبول دارند كه معنايش اين است كه هر كسى كه سود، مال او است‏ضرر هم به او تعلق مى‏گيرد. اين حديث به صورت ضرب المثل هم‏درآمده : من له الغنم عليه الغرم. هر كس كه در موردى سود آن رامى‏برد ضررش را هم بايد متحمل بشود. بديهى است در اين حديث‏معنى‏"غنم‏"غنيمت دار الحرب نيست بلكه سود است. پس معلوم شدكلمه‏"غنم‏"در مطلق سود به كار برده مى‏شود. اين هم شاهدى ازاحاديث نبوى.
اما لغت. در ميان لغويين، ما يك لغوى را انتخاب مى‏كنيم‏كه عرب است ولى نه شيعه است و نه سنى و از اين نظر بى‏طرف‏است، و او صاحب‏"المنجد"كتاب لغت مى‏باشد كه يك مسيحى‏لبنانى است. (حدود ثلث مردم لبنان مسيحى هستند) . وقتى ما رجوع‏مى‏كنيم به كتاب‏"المنجد"ماده‏"غنم يغنم‏"مى‏بينيم مى‏گويد (١) :
"من غنم مالا"يعنى كسى كه مالى بلا بدل و مفت گيرش آمده. بعدمى‏گويد غنائم دار الحرب يكى از مصداقهاى غنم و غنيمت است نه‏اينكه منحصر به آن باشد. پس ما مى‏بينيم كه اين عرب مسيحى هم‏اين لغت را همان طور ترجمه مى‏كند كه علماى شيعه اين آيه را تفسيركرده‏اند. و البته علماى شيعه هم از خودشان نگفته‏اند، از زبان‏ائمه‏شان گفته‏اند. پس ما مى‏بينيم آنچه كه ائمه گفته‏اند با زبان ولغت عربى وفق مى‏دهد نه اينكه گفته باشند تعبدا اين نظر را بپذيريد.
يك مثال : معمولا هنگام بازگشت مسافر، وقتى مى‏خواهند به‏او دعا كنند، مى‏گويند خير مقدم، يعنى خوش آمدى. ولى وقتى‏مى‏خواهد برود، ما مى‏گوئيم به سلامت، عرب مى‏گويد سالما وغانما. "سالما"همان معنى به سلامت را مى‏دهد، و"غانما"يعنى باغنيمت برگردى. آيا [غانما را] فقط به سربازى كه به ميدان جنگ‏مى‏رود مى‏گويند؟ نه، به هر مسافرى مى‏گويند. يعنى سفرت با فايده‏باشد. "سالما"يعنى به سلامت برگردى، "غانما"يعنى با سود ومنفعت برگردى. "غانم‏"اختصاص ندارد به غنيمت دار الحرب، هر سود و منفعتى را مى‏گويند غنيمت.
بنابراين ما كه شيعه هستيم، از آن نظر كه ائمه ما گفته‏اند، درميان خودمان بحثى نداريم ولى اگر اهل تسنن از ما بپرسند از چه جهت‏خمس شامل هر درآمد خالصى مى‏شود - و حالا هم عده‏اى سنى مآب‏پيدا شده‏اند كه اين حرف را مى‏زنند - جواب مى‏دهيم آنچه ائمه ماگفته‏اند منطبق است با آنچه قرآن مى‏گويد. قرآن نگفته است :
و اعلموا انما غنمتم فى دار الحرب من شى‏ء قرآن گفته : و اعلموا انماغنمتم. آنها مى‏گويند آيات قبلش مربوط به جنگ است. مى‏گوئيم ماكه نمى‏گوئيم اين آيه، غنيمت دار الحرب را شامل نمى‏شود تا شما بگوئيد [به آيات قبل] ارتباط ندارد. ما مى‏گوئيم غنائم دار الحرب يكى ازاقسام غنيمت است و قرآن در اينجا خواسته است‏يك قاعده كلى رابيان كند كه شامل غنيمت دار الحرب هم بشود نه اينكه خواسته باشدفقط حكم غنيمت دار الحرب را بگويد. به علاوه آيا ممكن است كه‏اسلام درباره ماليات عمومى يك كلمه حرف نزده باشد؟ ! زكات‏ماليات عمومى نيست، آن يك امر اختصاصى است و به يك اموال خاصى تعلق مى‏گيرد. و آيا اسلام كه مدعى است در جميع شؤون‏زندگى مردم حكم دارد مى‏تواند حكم ماليات عمومى نداشته باشد؟ !
پس در اينجا به حكم لغت، حق با اهل تشيع است.

خمس به چند قسمت تقسيم مى‏شود؟
حال مى‏آييم سراغ مساله دوم. ما يك پنجم را كه گرفتيم - حالا ازهر چه گرفتيم - در اينكه اين يك پنجم بايد به سهامى تقسيم شود، بين شيعه‏و سنى اختلافى نيست. ولى شيعه مى‏گويد شش قسمت مى‏شود وسنى مى‏گويد پنج قسمت. مى‏رويم سراغ آيه قرآن. ببينيم قرآن گفته‏شش سهم يا پنج‏سهم؟ مى‏بينيم قرآن گفته : فان لله خمسه و للرسول‏و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل خود قرآن تصريح‏مى‏كند كه شش دسته‏اند. پس چرا اهل تسنن مى‏گويند پنج‏سهم‏بشود؟ آنها مى‏گويند خمس كه يك پنجم اصل درآمد است پنج قسمت‏مى‏شود كه قهرا هر يك از سهام پنجگانه يك بيست و پنجم مى‏شود ولى اهل تشيع‏مى‏گويند خمس شش قسمت مى‏شود كه قهرا هر سهم يك سى‏ام خواهد شد.
چطور اهل تسنن با وجود يك دليل واضح و روشن، بر خلاف صريح آيه‏قرآن گفته‏اند خمس بايد پنج قسمت بشود؟ آنها دليلى مى‏آورند كه مابايد بررسى كنيم ببينيم درست است‏يا نه؟ از آن شش تا، يكى خدابود. مى‏گويند معنى ندارد كه خدا سهمى ببرد و يك سهم را بدهيم به‏خدا. مگر خدا مى‏خواهد مال مصرف كند؟ ! به پيغمبر بدهيم درست‏است زيرا بشر است و احتياج دارد. سايرين نيز همين طور. مى‏گوئيم‏پس چرا [خدا را] ذكر كرده؟ مى‏گويد خدا تشريفا ذكر شده. خدا نام خودش را در اينجا همراه ديگران كرده براى احترام آنها، و الا خداكه سهم نمى‏برد. ذكر نام خدا تشريفى است و پنج تاى ديگر حقيقى.
شيعه جواب مى‏دهد : غنائم دار الحرب گاهى آنقدر زياد است - مثل‏غنائم ايران براى اعراب - و آنقدر اشياء نفيس و سيم و زر دارد كه‏يك فرد نمى‏داند چگونه خرجشان بكند، سر به ميليونها و ميلياردهامى‏زند، مثل غنائم جنگهاى صدر اسلام. در اين صورت آيا درست‏است كه يك بيست و پنجم از همه آنها به شخص پيغمبر تعلق بگيرد و به هر يك ازذى القربى و يتيمها و مسكينها و ابن السبيل‏ها نيز يك بيست و پنجم پس پيغمبراينهمه را براى شخص خودش اختصاص داد؟ ! همان طور كه ممكن‏نيست بگوئيم خدا يك مصرف است، همچنين ممكن نيست بگوئيم‏پيغمبر يك مصرف است به اين معنى كه تمام اين سهم مال شخص‏پيغمبر باشد و براى او خرج شود. پيغمبر كه از همه مردم فقيرانه‏ترزندگى مى‏كرد. حتى در مورد ذى القربى هم اينطور است. سهمى به‏نام خدا، سهمى به نام پيغمبر و سهمى به نام ذى القربى، در واقع به‏يك معنى همه‏اش تشريفاتى است. تمام اينها در زمان پيغمبر در اختيارپيغمبر، در زمان امام در اختيار امام، و در نبودن امام در اختيارنايب امام (ع) قرار مى‏گيرد نه براى اينكه صرف شخص خودش بكندبه عنوان اينكه پيغمبر، يا امام و يا جانشين آنها و ولى امر مسلمين‏است، بلكه به اين عنوان مى‏گيرد كه صرف مصالح عاليه مسلمين‏بكند. ما مى‏گوئيم اگر پيغمبر براى خودش مصرف كند اشكال دارد.
او اين قدر احتياج ندارد. يك سهم به نام خدا، يك سهم به نام‏پيغمبر، و يك سهم به نام ذى القربى. اما خرج چه بشود؟ خرج مصالح عاليه و كليه مسلمين، و در اختيار ولى امر مسلمين هم هست. همان‏شش سهم درست است نه پنج‏سهم. پس در اين اختلاف دوم هم كه‏آيا خمس را بايد شش قسمت كرد يا پنج قسمت، آنطور كه بيان‏كرديم، حق با اهل تشيع است. باقى مى‏ماند قسمت‏سوم. اينجا دارد :
يتيمها، مسكينها، ابن السبيل‏ها، كه خلاصه مى‏شود افراد فقير. آيامقصود عموم فقراى مسلمين هستند يا فقراى سادات : يتيمهاى‏سادات، مسكينهاى سادات و ابن السبيل‏هاى سادات؟ شيعه مى‏گويداختصاص دارد به سادات [كه در جلسه آينده در اين باره حث‏خواهيم‏كرد] .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - [چند دقيقه از ابتداى سخنرانى استاد شهيد متاسفانه روى نوار ضبط نشده است] .
٢ - عين عبارت نيست.


*****

جلسه ششم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى‏القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ان كنتم آمنتم بالله و ماانزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى الجمعان و الله على كل‏شى‏ء قدير.
عرض كرديم كه اين آيه از آيات مهم قرآن است از نظر تفسير واز نظر يك حكم بسيار مهم كه در آن، ميان شيعه و سنى اختلاف‏بسيار شديدى است. آيه خمس همين آيه است. خمس در نزد اهل تسنن، يك‏مسئله بسيار فرعى و كوچك است، يعنى از فروع جهاد است. ما دراسلام جهاد داريم و در برخى از جهادها يعنى آن جهادهايى كه عليه يك فرقه باغيه از خود مسلمين نيست بلكه جهاد با كفار است، قهراهمان طورى كه قانون همه دنياست، غنائم جنگى تعلق پيدا مى‏كند به‏آنكه جنگ كرده و فاتح است. از نظر اهل تسنن خمس منحصر است‏به غنائم جنگى;سرباز يا لشكرى كه در جنگ، غنيمتى به دست‏آورده است، چهار قسمتش را به خودش اختصاص مى‏دهد و يك‏قسمت را بابت‏خمس مى‏پردازد. معتقدند كه در زمان پيغمبر بايد به‏دست پيغمبر برسد، در زمان خلفا به دست‏خلفا، و بعد به دست ولى‏امر مسلمين، آن كسى كه بالفعل حكومت مسلمين را [در دست] دارد. حالا كه به دست او آمد به چه مصرفى برساند و چگونه تقسيم‏كند؟ مى‏گويند از اين شش موردى كه ذكر شده است : لله و للرسول‏و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ، خدا، تشريفى است‏يعنى به اصطلاح جدى نيست، براى احترام ذكر شده نه اينكه واقعاغرض اين است كه يك سهمى هم به نام خدا باشد. بعد مى‏گويندبنابراين خود اين يك پنجم را بايد پنج قسمت كرد، يك قسمت به نام‏پيغمبر، يك قسمت به نام ذى القربى، يك قسمت به نام يتيمها، يك‏قسمت براى مسكينها و فقرا و يك قسمت براى از راه ماندگان. حال‏بعد از وفات پيغمبر اكرم تكليف چيست [و سهم ايشان را] به چه‏كسى بايد داد؟ بعضى مى‏گفتند سهم پيغمبر ساقط مى‏شود و آن را به‏چهار طبقه ديگر بايد داد. برخى ديگر مى‏گفتند سهم پيغمبر را بايدنگهدارى كرد تا به دست‏خليفه وقت برسد. يك چنين چيزى. به‏هر حال مطابق آنچه اهل تسنن مى‏گويند، خمس يكى از فروع جهاداست و اهميت چندانى ندارد. ولى در مذهب شيعه خمس خودش حكمى است اصيل در عرض‏جهاد. لهذا مطابق مذهب شيعه فروع دين ده تا است : نماز، روزه، زكات، خمس، حج، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، تولى وتبرى. اما اهل سنت‏خمس را جدا ذكر نمى‏كنند بلكه آن را از فروع‏جهاد به شمار مى‏آورند. چطور شده كه در اين مسئله، اين مقدار تفاوت‏پيدا شده است؟ بستگى دارد به تفسير همين آيه. ائمه ما به ما اينطورگفته‏اند كه در اين آيه، ما غنمتم يعنى آنچه كه بهره مى‏بريد، آن چيزى‏كه مفت و مجانى به دست‏شما مى‏رسد. غنائم جنگى يكى از موارد آن‏است نه اينكه منحصر به آن باشد. قبلا راجع به كلمه "غنمتم‏" صحبت كرديم، هم از آيه قرآن دليل آورديم كه اين ماده، اعم است ازغنيمت جنگى، و هم از حديث نبوى شاهد آورديم، و هم از امثله سائردر ميان عرب. همين قدر كه كلمه‏"غنمتم‏"را به معنى‏"استفتم‏" گرفتيم - يعنى از هر فايده‏اى كه نصيب شما مى‏شود بايد يك پنجمش‏را بدهيد - دايره خمس عجيب وسعت پيدا مى‏كند.
موضوع ديگر، در مورد كلمه‏"لله‏"است. شيعه مى‏گويند دراينجا شش سهم است كه يك سهم آن به نام خداست. اهل تسنن‏مى‏گويند مگر خدا هم مى‏خواهد براى خودش سهمى ببرد و مصرف‏بكند؟ شيعيان جواب مى‏دهند : معنى اينكه يك سهم به نام خدا باشداين نيست، همچنانكه معنى اينكه يك سهم به نام پيغمبر باشد اين‏نيست كه پيغمبر براى شخص خودش مصرف بكند. اين سه سهم كه‏به نام خدا و پيغمبر و امام (١) است در واقع يعنى سهامى كه بايد صرف‏مصالح عمومى بشود، و اساسا اين يك اصطلاحى است در قرآن كه‏هر چيزى كه راه خصوصى و فردى براى مصرف آن نباشد، راه مصرف‏آن را"سبيل الله‏"مى‏نامد. ما در باب زكات مى‏خوانيم : و فى‏سبيل الله. يكى از راههاى مصرف زكات، راه خداست. راه خدا يعنى‏چه؟ هر راهى كه راه شخص خودمان نبود و راه مصلحت عموم بود، آن‏را مى‏گويند راه خدا. شما پول خود را به يك فقير مى‏دهيد يا خرج‏مسجد يا بيمارستان و يا مدرسه مى‏كنيد، مى‏گوييد در راه خدا يا براى‏خدا دادم. مگر به نفع خدا كسى پول مى‏دهد؟ ! بديهى است معناى‏اين سخن اين نيست كه خدا مصرف كننده است بلكه هر چيزى كه‏راه عموم باشد، ما مى‏توانيم آن را راه خدا بناميم.

آيه انفال
سه سهم از شش سهم به نام خدا و پيغمبر و امام است كه بايدصرف مصالح كلى و عمومى بشود. در اينجا نكته مهمى است كه به‏آن اشاره مى‏كنم : ما با اهل تسنن در آيه ديگرى در همين سوره انفال نيزاختلاف نظر شديدى داريم كه آن هم به همين اهميت است. آيه اول‏اين سوره است : يسئلونك عن الانفال، قل الانفال لله و الرسول.
اى پيغمبر! از تو درباره انفال مى‏پرسند. بگو انفال منحصرا مال خدا وپيغمبر است. انفال يعنى چه؟ اهل تسنن مى‏گويند انفال يعنى غنائم‏جنگى;آيه انفال هم مربوط به غنائم جنگ است. و عجيب اين است‏كه بعضى از مترجمين كه قرآن را به زبان فارسى ترجمه كرده‏اند، اسم‏سوره انفال را گذاشته‏اند سوره‏"غنائم‏" (يا غنائم جنگى) . اين غلط‏است. ائمه ما گفته‏اند انفال اختصاص به غنائم جنگى ندارد. انفال‏يعنى هر ثروتى كه بشر آن را با كار تحصيل نكرده و مفت و مجانى به دست او رسيده است مثل ثروتى كه در طبيعت‏خودبخود به وجود مى‏آيد مانندجنگلها و منابع استفاده‏اى كه در كوهستانهاست از مراتع و غير آن.
اينها مال خدا و پيغمبر است‏يعنى پيغمبر در زمان خودش و امام در زمان‏خودش، به حكم اينكه حاكم مسلمين است اينها را صرف مصالح‏عمومى و راه خدا مى‏كند. يكى از انفال همين غنائم جنگى است.
پس در آن آيه گفته شده است كه غنائم جنگى جزء انفال‏است. در آيه خمس خدا اجازه داد كه از اين مال عمومى چهار خمسش‏در ميان سربازها تقسيم شود. [در اصل] مال سرباز نيست و سرباز حق‏ندارد بگويد چون من جنگيده‏ام مال من است. مى‏گويند اگر تو براى‏غنيمت بجنگى، اصلا جهادت باطل است. تو براى خدا جنگيدى; خدا اگر بخواهد چيزى نصيب تو كند كرده است. از نظر شيعه غنائم‏جنگى جزء انفال است. از اينجا ما به يك اصل و قانون ديگر پى‏مى‏بريم. آنچه كه در سر كوهها و شكم واديها و جنگلها پيدا مى‏شود وغنائم جنگى و غيره جزء انفال است و اختيارش با خدا و پيغمبر است‏يعنى ملك شخصى كسى نيست. همچنين ائمه ما گفته‏اند اختصاص به اينهاندارد، اگر شما گنجى هم استخراج بكنيد در واقع ملك شخصى كسى‏نيست، معادن هم در اصل ملك شخصى كسى نيست و حتى كسى‏كه كار و كسب مى‏كند، آن مقدارى كه كار كرده است و خرج ومصرف كرده ملك شخصيش بوده، هر مقدار كه درآمد زائد دارد، مثل‏اين است كه ملك شخصيش نيست، ولى خدا و پيغمبر به فرد اجازه‏داده‏اند كه در همه اين موارد - با اينكه در اصل ملك شخصى وى‏نيست - از چهار خمسش استفاده كند و يك خمس آن را به صاحب اصلى كه خدا و پيغمبر است بدهد يعنى به مصرف اجتماع برسد.
مى‏بينيم چهره آيه انفال و آيه خمس آنچنانكه شيعه تفسير مى‏كند باآنچه اهل تسنن تفسير مى‏كنند، از زمين تا آسمان متفاوت است. آن‏طور كه شيعه تفسير مى‏كند، يك مفهوم بسيار عام و كلى مى‏يابد و ازيك نظر ارتباط پيدا مى‏كند با نظام اقتصادى اسلامى و از نظر ديگرارتباط پيدا مى‏كند با نظام حكومتى و سياسى اسلامى.

آيا فقه شيعه براى سادات امتياز قائل شده است؟
در اينجا سؤالى پيش مى‏آيد كه جواب آن از روايات ائمه مابيرون مى‏آيد. در فقه ما شيعه اينطور است كه خمس در واقع شش سهم‏مى‏شود : سهم خدا، سهم پيغمبر، سهم ذى القربى يعنى سهم شخص‏امام يا به اصطلاح سهم امام، و سه سهم ديگر كه به آن مى‏گويندسهم سادات;يتيمها و فقيرها و درماندگان سادات. اين سؤال را خيلى‏از امروزيها مى‏كنند به دو صورت. يكى اينكه مى‏گويند چرا اسلام‏چنين دستورى داده؟ آيا اين يك نوع امتياز نيست كه اسلام براى‏فرزندان و خويشاوندان پيغمبر قائل شده و حال آنكه قوانين اسلام‏هيچگونه امتيازى را نمى‏پذيرد. اين يك امتياز اقتصادى است و امتيازبزرگى هم هست. گذشته از اين، اصلا چرا - مطابق فقه شيعه‏حساب سادات را از غير سادات جدا كرده‏اند؟ مى‏گويند فرض كنيم‏همه مردم دنيا مسلمان شده‏اند و مى‏خواهند خمس بدهند (زمان حضرت‏حجت، مسلم همين طور خواهد بود) يعنى يك پنجم اضافه درآمد خود رابدهند. اين، سر به بودجه‏اى مى‏زند كه هيچ كشورى حتى آمريكا كه‏ثروتمندترين كشور دنياست، بودجه‏اش اين مقدار نخواهد بود. شمامى‏گوييد نصف اين پول را به عنوان سهم امام صرف مصالح كلى مسلمين كنيد و نصف ديگر را به سادات بدهيد. اگر همه سادات دنيا راجمع كنند و اين مقدار پول را به آنها بدهند، در عرض يك سال‏هر كدامشان ميلياردر خواهند شد، چه رسد به اينكه هر سال اين كارانجام شود. حتى همين تعداد شيعه‏اى كه اكنون در دنيا هستند، اگربخواهند خمسشان را بدهند و نصف آن را به سادات بدهند، پولى كه به‏سادات داده مى‏شود بودجه عظيمى را تشكيل مى‏دهد. همه سادات‏هم كه فقير نيستند;در ميان آنها عده‏اى ثروتمند هستند كه خودشان‏بايد خمس بدهند. پس اين بودجه كلان تكليفش چيست؟ و آيا اين، امتيازى است براى سادات؟ به علاوه اگر يك مسئله ديگر را در نظربگيريم اشكال، شكل ديگرى پيدا مى‏كند. آن مسئله اين است كه‏وقتى ما رساله‏ها را مى‏خوانيم و روايات و فقه شيعه را مطالعه مى‏كنيم‏مى‏بينيم به ما مى‏گويند خمس را به هر سيدى نمى‏شود داد، به سيدى‏مى‏توان داد كه شرايطى دارد از قبيل اينكه متجاهر به فسق نباشد، درراه فسق پول خرج نكند، علاوه بر اينها فقير باشد يعنى نه واقعا ثروتى‏داشته باشد كه از آن ثروت بتواند زندگى بكند، و نه قدرتى داشته‏باشد كه با آن قدرت بتواند كار كند. پس اگر سيدى در قدرت وتوانائيش هست كه به اندازه يك زندگى متعارف و معمولى - البته‏مقرون به قناعت نه مقرون به اسراف - برود كار و كسب بكند، نمى‏شود به او خمس داد. پس تمام ساداتى كه ثروتمند يا قدرتمندند، به‏آنها هم نمى‏شود خمس داد. باقى مى‏ماند يك عده سادات فقير كه‏تعدادشان بسيار كم است. در اينجا اشكال ديگرى پيدا مى‏شود و آن‏اينكه مى‏گويند به هر فقير غير سيد اگر خواستيد زكات بدهيد، مى‏توانيد يكدفعه آنقدر بدهيد كه او را غنى بكنيد. به عبارت ديگرشخصى سيد نيست ولى فقير هست. پولى غير از خمس مثلا زكات وجوددارد. آيا ما مى‏توانيم يكجا به اين شخص مثلا صد هزار تومان بدهيم‏در صورتى كه خرج سالانه‏اش فقط ده هزار تومان است، و نود هزارتومان ديگر را براى خودش سرمايه قرار مى‏دهد؟ بله مى‏شود داد. به سيدچطور؟ آيا مى‏شود به يك سيد، يكجا به مقدارى خمس داد كه هم‏خرج سالانه‏اش بگذرد و هم بقيه را براى خود سرمايه قرار دهد؟ مى‏گويند : نه.
اين سختگيرى در مورد سادات نيز هست كه آنكه خمس‏مى‏گيرد بايد مثل آنها كه زكات مى‏گيرند فقير باشد. سختگيرى‏عليحده‏اى در مورد سادات هست و آن اينكه فقط به اندازه خرج‏سالش مى‏توان به او داد، نمى‏شود او را با پول خمس غنى كرد. پس مابه بن‏بست ديگرى گرفتار شديم. تا حالا مى‏گفتيم اگر مردم دنيا خمس‏بده باشند و خمسها را به سادات بدهيم اينها ميلياردر مى‏شوند. يكدفعه به‏اين دستور برخورديم كه خمس را به سادات ثروتمند يا قدرتمند ندهيد، به فقيرشان بدهيد، آن هم به اندازه خرج سالش. پس اين بودجه خمس‏اصلا مصرف ندارد. ما چگونه آن را به مصرف برسانيم؟ بنابراين اينكه‏گفته‏اند خمس را براى سيد قائل شدن امتياز است، معلوم شد امتيازنيست زيرا مى‏گويد خمس را به سيد فقير بدهيد، به علاوه سختگيرى‏هم شده است كه از خرج سالش بيشتر ندهيد. ولى اشكال به اين‏صورت براى ما باقى مى‏ماند كه اين بودجه كلان را اسلام براى چه‏مصرفى معين كرده است؟ ائمه به ما جواب داده‏اند كه اصلا معنى اينكه در اين آيه گفته شده است‏سهم خدا، سهم پيغمبر، سهم ذى القربى، سهم يتيم، سهم مسكين و سهم ابن السبيل، اين نيست كه برويد خمس‏را ميان اينها تقسيم كنيد. اينها گويى نامزد اين سهام شده‏اند. ريشه واساس خمس اين است كه بايد به دست پيغمبر برسد و بعد از پيغمبر هم‏به دست امام برسد;پيغمبر يا امام، سادات را از اين بودجه تكفل‏مى‏كنند. اگر احيانا زمانى بود كه خمس نرسيد، از بودجه ديگر بايد آنهارا تكفل كرد. اگر اين بودجه رسيد، به اندازه متعارف تكفل مى‏كنند، باقيش را به مصرف مصالح عامه مى‏رسانند. پس در واقع آن مقدارى‏كه زائد بر مصرف سادات فقير است نيز تعلق دارد به مصالح عمومى‏مسلمين. اين است كه اگر چه در زمان ما سيد فقير زياد است و زيادتر ازسادات فقير، خمس بده وجود دارد، ولى بعضى از علما احتياط مى‏كنندو مى‏گويند سهم سادات را بدون اجازه مجتهد و حاكم شرعى ندهيد، روى همين حساب كه ائمه گفته‏اند : له ما فضل و عليه ما نقص يعنى‏سادات بايد در كفالت امام يا نايب امام باشند، اگر خمس كسر آمد [امام يا نايب امام] بايد از جاى ديگر بدهد، و اگر زياد آمد، به آنهانمى‏دهد، صرف مصالح عامه مسلمين مى‏كند.
بنابراين اشتباه است كه كسى خيال كند بنابر مذهب‏شيعه، (٢) بودجه كلانى را براى سادات قرار داده و خواسته‏اند سادات رابه اين وسيله پولدار بكنند. از غير بودجه خمس مى‏شود غير سيد راثروتمند كرد اما از بودجه خمس كه به سيد مى‏دهند، به هيچ وجه جايز نيست آنقدر به او داد كه از حد زندگى عادى و سالانه‏اش بيشترباشد، و اين مثل عوامانه كه‏"به سيد خمس مى‏رسد و لو اينكه ناودان‏خانه‏اش طلا باشد"دروغ است. خير، به سيد خمس نمى‏رسد و لو اينكه‏ناودان خانه هم نداشته باشد، اما به شرط اينكه قدرت كار داشته باشدو بتواند كار كند و زندگيش را اداره كند. آنچه اسلام و فقه مامى‏گويد، آنچه كه در رساله‏ها نوشته‏اند همين است كه عرض كردم‏نه غير اين.
پس بنابر مذهب تشيع كه دايره خمس خيلى وسيع است، اشكال امتياز اقتصادى سادات مطرح است و عرض كرديم ائمه ما به آن‏جواب قاطعى داده‏اند كه به اصطلاح معروف مولاى درزش نمى‏رود.
باقى مى‏ماند يك سؤال ديگر، و آن اينكه بسيار خوب، امتياز اقتصادى‏براى سادات نيست ولى چرا اسلام يك حساب مخصوصى براى‏سادات باز كرده؟ مثلا يك شركت، از راههاى مختلف درآمدى دارد.
در مقابل، مصرفهاى مختلف هم دارد. قهرا وقتى كه اين شركت بودجه‏خود را تنظيم مى‏كند، هر مصرفى را از يك درآمد خاص تامين بودجه‏مى‏كند و اگر بخواهند مصرفى را از يك بودجه ديگر تامين نمايند، بايديك علت و ملاكى داشته باشد. حال ما قبول كرديم كه براى سادات‏امتياز اقتصادى در كار نيست ولى يك امتياز روحى و روانى يا بالاخره‏يك اختصاص كه هست، و آن اينكه سادات فقير اختصاصا بايد تحت‏نظر پيغمبر يا امام يا نايب امام اداره بشوند. زكات غير سيد به سيدنمى‏رسد و اينها فقط از خمس مى‏توانند استفاده كنند. اين جدايي براي چيست.

عنايت اسلام به حفظ سلسله نسب سادات
در اينكه در اسلام بعضى احكام داريم كه از مختصات سادات‏است‏شكى نيست، و اين نشان مى‏دهد كه اسلام مى‏خواهد سلسله‏نسب سادات، اين نژاد، مشخص باقى بماند. به نظر ما در اسلام بيش ازاين عنايتى نيست كه اولاد پيغمبر با ديگران مخلوط نشوند به شكلى كه‏نسبشان گم بشود. مانعى ندارد كه با ديگران ازدواج بكنند، سيد ازغير سيد زن بگيرد يا غير سيد از سيد زن بگيرد، ولى اسلام مى‏خواهدنسبشان را از ناحيه پدران ثابت نگاه دارد. در نتيجه يك احساس‏روحى در افراد پيدا مى‏شود، مى‏گويد من از اولاد پيغمبرم، من ازاولاد على بن ابى طالب (ع) هستم، من از اولاد حسين بن على (ع) هستم، اجداد من در گذشته چنين بودند، داراى چنين فضيلتهايى بودند. اين‏امر سبب مى‏شود كه طبقه‏اى از مردم، عامل نژاد، محركشان بشود به‏سوى اسلام، نه براى كسب يك امتياز اقتصادى بلكه براى اينكه درراه اسلام فعاليت بيشترى بكنند. و شايد ژنهايى كه به وراثت‏مى‏رسد، كم و بيش در بسيارى از نسلها ظهور مى‏كند. و تاريخ هم‏نشان داده است كه سلسله جليله سادات و بالاخص علويين سادات، از صدر اسلام تا عصر حاضر، يك رگى در وجودشان وجود داشته كه‏اينها را بيشتر از ديگران به حمايت از اسلام برمى‏انگيخته است. اكثرقيامهاى مقدس دوره امويها و دوره عباسيها توسط علويين صورت گرفته‏است. در دوره‏هاى بعد هم، در ميان طبقات مختلف علما، حكما و ادبا، افرادى كه از پيغمبر نسب مى‏برده‏اند، به نسبت، از ساير افراد در راه‏اسلام فعالتر بوده‏اند;زيرا غير از آن خاصيت طبيعى [اسلام] كه بالطبع‏آنها را برمى‏انگيخته است، اين حالت روانى كه احساس مى‏كرده‏اند ما اولاد پيغمبر هستيم و از ديگران اولويت داريم به اينكه زنده‏نگهدارنده اين دين و عمل كننده به اين دين باشيم، اينها را وادارمى‏كرده است كه در حمايت اسلام بيشتر بكوشند. با اينكه نسبت‏تعداد سادات به عموم مردم، درصد ناچيزى را تشكيل مى‏دهد، ولى وقتى‏كه به حوزه‏هاى علميه نگاه مى‏كنيم، مى‏بينيم كسانى كه به فكرمى‏افتند بيايند طلبه شوند و تحصيل علم بكنند، شايد يك ثلثشان سيدهستند. همان احساس سيادتى كه مى‏كنند، آنها را بيشتر وادار به اين‏كار مى‏كند. در عصر حاضر مى‏بينيد تمام مراجع تقليد سيد هستند.
در ميان مراجع تقليد گذشته غير سيد هست ولى بسيار كمتر از سيد.
مى‏دانيد سيد جمال الدين اسد آبادى يك مصلح بزرگ اسلامى‏بوده و در حدود نود سال پيش مى‏زيسته است. زمان او با زمان ماخيلى فرق داشته يعنى ملت اسلام در زمان او نسبت به زمان ما خيلى‏خواب رفته‏تر بوده‏اند. هنوز هم خواب رفته هستند. او اغلب كشورهاى‏اسلامى را رفته و در همه جا هم فعاليت كرده است. وى مليت‏خود رامخفى مى‏كرد و از اينكه بگويد اهل كدام كشور هستم ابا داشت.
چنانكه محققين ايرانى تحقيق كرده‏اند و ظاهرا تحقيقشان هم درست‏است، اين مرد، ايرانى بوده. ولى او به هر جا كه مى‏رفت نمى‏گفت من‏ايرانى هستم، براى اينكه اگر مى‏گفت من ايرانى هستم، آن عرب ياافغانى عليه او تحريك مى‏شد و مى‏گفت من بيايم حرف يك ايرانى رابپذيرم؟ ! مخصوصا در ميان سنيها اگر مى‏گفت من ايرانى و شيعه‏هستم، كارش پيش نمى‏رفت. كسى از ايران بلند شود برود مثلا به‏مصر، بگويد من ايرانى و شيعه هستم، و بعد همه علماى مصر بيايند زير بالش را بگيرند و به عنوان شاگردى در مقابل او زانو بزنند! اين‏يك امر عملى نبود. اغلب مى‏گفت من افغانى هستم، زيرا مدتها درافغانستان بوده. و چون اكثر افغانيها سنى بودند، آنها احساس ضديت‏نمى‏كردند يا لااقل بدبين نمى‏شدند كه بگويند اين آمده براى اينكه مارا از مذهبمان برگرداند. در امضاهاى خودش مختلف امضا مى‏كرده.
شايد زمانى كه در مصر بوده مصرى امضا مى‏كرده و زمانى كه در افغانستان‏بوده، افغانى. ولى آنطور كه نوشته‏اند يك چيز را از اسم خودش‏نينداخته است و هميشه در امضاهاى خود آن را دارد و آن، كلمه‏"حسينى‏"است. امضا مى‏كند"جمال الدين حسينى‏". عنايت دارد كه‏مردم بدانند او از فرزندان حسين بن على (ع) است، و واقعا هم سيد بوده‏است و خودش اينطور حس مى‏كرده كه از خون حسين بن على (ع) چيزى در رگهاى او وجود دارد.
بنابراين آن طورى كه ما از مجموع احكام و مقررات اسلام‏در باب خمس استنباط كرده‏ايم، با ضميمه كردن آيه انفال و آيه خمس‏به يكديگر به اين نتيجه رسيديم كه مسئله خمس دايره بسيار وسيعى داردهمان طور كه شيعه گفته‏اند، نه اينكه يك امر محدود و كوچكى باشداز فروع جهاد آن طورى كه اهل تسنن گفته‏اند. و فقه اسلام در اين‏باب هيچگونه امتياز اقتصادى به سادات نداده است و فقط عنايت‏بوده به يك حالت روانى كه در سادات باقى بماند، نسبشان را حفظكنند، همان طورى كه حفظ كرده‏اند و سادات، اغلب، سلسله‏نسبشان را مى‏دانند كه به چه ترتيب به پيغمبر مى‏رسند. و اسلام خواسته‏است از اين حالت روانى استفاده و نتيجه‏گيرى كند، همچنانكه نتيجه‏گيرى هم كرده است.
و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه بدانيد از هرغنيمت و فايده‏اى كه شما مى‏بريد، يك پنجمش مال شما نيست، به‏نام خدا و به نام پيغمبر و به نام ذى القربى است. اينكه مى‏گويد به نام‏پيغمبر، شيعه و سنى قبول دارند كه خمس منحصرا مربوط به زمان پيغمبرنيست و مربوط به بعد از پيغمبر هم هست، و چون پيغمبر از دنيامى‏رود، معلوم مى‏شود مقصود اين نيست كه خمس صرف شخص‏پيغمبر بشود. و به نام ذى القربى خويشاوندان پيغمبر. در اينجا نگفته‏ذو القربى : خويشاوندان، مى‏گويد : خويشاوند. كلمه‏"ذى القربى‏" در قرآن، چنانكه روايات ما هم تفسير كرده است، يعنى‏"معصومين‏" كه اين هم حساب خاصى در قرآن دارد. و اليتامى و المساكين و ابن‏السبيل يتيمان سادات، مسكينهاى سادات و ابن السبيل‏هاى سادات.
اينها از اين بودجه بايد تامين بشوند، نه اينكه هر چه اين بودجه هست‏صرف اينها بشود. ان كنتم آمنتم بالله. . . اگر شما به خدا ايمان داريدو به آنچه كه بر بنده خودمان نازل كرديم در روز بدر، آن روز عظيم كه‏در آن، ميان حق و باطل جدايى واقع شد;باطل، باطل شناخته شد وحق، حق. اشاره به آياتى است كه در روز بدر نازل شد، چون شان‏نزول اين آيات بعد از جنگ بدر است. قرآن براى جنگ بدر كه از نظرنظامى و اقتصادى و تعداد نفرات، بسيار جنگ كوچكى بوده است‏ولى از نظر اجتماعى و معنوى يكى از آن چهار راههاى تاريخ دنياست، اهميت فوق العاده قائل است. در اينجا آن روز را"يوم الفرقان‏" ناميده، آن روزى كه حق و باطل از يكديگر جدا شدند يعنى باطل، باطل شناخته شد و حق، حق;روزى كه جريان امر نشان داد كه‏يك دستى در كار است كه نيروى حق را اگر در راه حق و صحيح‏گام بردارد، هر چند نيروى باطل نيرومندتر باشد، پيروز مى‏گرداند.
و الله على كل شى‏ء قدير خدا بر هر كارى تواناست. خدا مى‏تواند [صحنه را] به گونه‏اى نشان بدهد كه در نتيجه، يك نيروى مادى‏ضعيف ولى بر مر و اساس حق را كه خالص و مخلص در راه خدا قدم برمى‏دارد بر يك نيروى مادى قوى كه در راه باطل گام برمى‏دارد پيروزكند.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - در اينجا"ذى القربى‏"از نظر ما شيعه يعنى امام.
٢ - عرض كرديم كه خمس اهل تسنن بسيار اندك است و اين سخنان در آن مطرح نيست.

۲
آشنايي با قرآن جلسه هفتم

بسم الله الرحمن الرحيم

تشجيع طرفين در جنگ بدر
قرآن تصريح مى‏كند كه در جنگ بدر خدا وسيله‏اى فراهم‏كرد كه هر دو طرف تشجيع بشوند بر يكديگر كه اين جنگ كه جنگ‏سرنوشت بود صورت بگيرد تا در آن، بر ايمان اهل ايمان افزوده شود. ازجمله هنگامى كه دو لشكر به يكديگر برخورد مى‏كنند طورى اسباب‏فراهم شد كه كفار به نظر مسلمين اندك آمدند. آنها در حدود هزار نفربودند ولى به چشم اينها كمتر آمدند. گفتند : اينها كه عددشان خيلى كم‏است. آنها هم كه مسلمين را ديدند، كمتر از آنچه بودند به چشمشان‏آمدند. مسلمين با خود گفتند اينها كه چيزى نيستند، شكستشان‏مى‏دهيم. آنها هم گفتند اينها چيزى نيستند، يك لقمه ما هستند. اين‏خودش يك حالت روحى است. آنها قوت قلب پيدا كردند براى اينكه بجنگند؛ اينها هم قوت قلب پيدا كردند. و عجيبتر اين است كه پس ازآنكه جنگ مغلوبه شد، ناگهان تصور كفار درست در جهت عكس‏شد. ديدند آن جمعيت، آنطور اندك نيستند، خيلى بيشترند. بعد از آن، مسلمين را دو برابر تصور مى‏كردند و همين، سبب شد كه روحيه كفارشكست بخورد. خدا مى‏گويد اين يك سر الهى داشت، مى‏خواستيم‏كه اين حقيقت ظهور كند و اين درس براى هميشه در ميان مردم بماند.
عجيب‏تر اين است كه شب قبل از جنگ، پيغمبر اكرم (ص) لشكردشمن را خواب مى‏بيند و در اين خواب هم لشكر دشمن از آن‏مقدارى كه بعد در بيدارى ديده شدند كمتر بود، به چشم پيغمبر كمترآمد كه وقتى پيغمبر خواب خود را براى اصحابش توصيف كرد، اصحاب گفتند اينها كه چيزى نيستند. نتيجه اين شد كه مسلمين باقوت قلب بر كفار تاختند و كفار در ابتدا با قوت قلب بر مسلمين‏تاختند ولى بعد روحيه‏شان را باختند و شكست‏خوردند با اينكه‏تعدادشان تقريبا سه برابر مسلمين بود و تجهيزاتشان از آذوقه و شمشير وزره و سپر و غيره، طرف مقايسه با تجهيزات مسلمين نبود. حال قرآن‏اين دو را ذكر مى‏كند كه ما چگونه اسباب فراهم كرديم. مى‏فرمايد :
اذ يريكهم الله فى منامك قليلا اى پيغمبر!ياد كن آن وقت را كه‏خدا اينها را در خواب به تو نماياند اما كم نماياند؛ تو هم خيال كردى‏همه آنها همين‏اند. و لو اريكهم كثيرا لفشلتم اگر خدا در خواب اينها رازياد به تو نشان مى‏داد و تو هم قهرا همان حقيقتى را كه ديده بودى نقل‏مى‏كردى، همه‏تان سست مى‏شديد. و لتنازعتم فى الامر اختلاف‏مى‏كرديد، بعضى مى‏گفتند با اينكه آنها زيادند برويم، و بعضى مى‏گفتند حالا كه آنها اينقدر زيادند نرويم. و لكن الله سلم اما خدااين كار را كرد [و شما را به سلامت داشت] . انه عليم بذات‏الصدور خدا آگاه است به آنچه كه در سينه‏ها و دلهاست.
و اذ يريكموهم اذ التقيتم فى اعينكم قليلا و آنگاه كه دروقت التقا يعنى در برخورد اول، آنها را در چشم شما كم نماياند و يقللكم فى اعينهم و شما را هم در چشم آنها كم نماياند. ليقضى‏الله امرا كان مفعولا خدا كارى را كه مى‏خواهد انجام دهد و قضاى‏حتميش اين است كه آن كار را بكند؛ با اين وسائل انجام مى‏دهد. والى الله ترجع الامور همه كارها به سوى خداوند باز گردانده‏مى‏شود.

آداب جهاد
١- ثبات بعد از اين آيات، چند آيه داريم كه آداب جهاد را ذكرمى‏كند : يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئة فاثبتوا و اذكروا الله‏كثيرا لعلكم تفلحون. اى اهل ايمان!آنگاه كه با دشمن در ميدان‏جنگ روبرو مى‏شويد، پا برجا و محكم بمانيد. اول دستور ثبات است.
در آيه ديگر مى‏فرمايد : ان الله يحب الذين يقاتلون فى‏سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص. (١) خدا آن جمعيتى را دوست‏مى‏دارد كه در راه او مى‏جنگند، صفى تشكيل مى‏دهند مثل ديوارى‏روئين. اولين دستور، ثبات است و ايستادگى و استقامت. مواظب‏باشيد روحيه‏تان را نبازيد، فرار نكنيد.

٢- ياد خدا و اذكروا الله كثيرا در همان حال خدا را زياد ياد كنيد، خدا را فراموش نكنيد.
ياد خدا سبب قوت قلب انسان است. مخصوصا وقتى كه انسان‏در شرايط سختى قرار مى‏گيرد، ياد كردن خدا كه انسان از قدرت الهى‏استمداد كند، روحيه انسان را قوى مى‏كند. يا ايها الذين آمنوااستعينوا بالصبر و الصلوة (٢) نماز ذكر خداست. قرآن مى‏گويد از نمازمدد و نيرو بگيريد. يادم هست كه سالها پيش شخصى كه سابقه‏طلبگى داشته و مى‏آيد تهران در باند كسرويها قرار مى‏گيرد، كتابى‏نوشته بود در رد شيعه كه به آن جواب نوشتيم. از جمله تحقير كرده بودذكر خدا را و گفته بود آيا اينكه يك پاسبان در دل شب خانه‏هاى‏مردم را پاسبانى كند بهتر است و خدا راضى‏تر است‏يا بنشيند يك جاو هى لبهايش را تكان بدهد بگويد من ذكر مى‏گويم؟ مرد عالمى‏جواب خوبى داد گفت : شق سومى دارد و آن اينكه پاسبان در همان‏حالى كه تفنگش را روى دوشش گرفته و در خيابانها قدم مى‏زند وپاس مى‏دهد، ذكر خدا مى‏گويد. اسلام كه نمى‏گويد يا برو پاسبانى‏كن يا ذكر خدا بگو، يا برو خلبان باش يا ذكر خدا بگو، يا بروكشتيبان باش يا ذكر خدا بگو. اسلام مى‏گويد هر كارى كه مى‏كنى‏ذكر خدا بگو، آنوقت كارت را بهتر انجام مى‏دهى و روحيه‏ات قويترمى‏شود. چرا اينطور مى‏گويى كه آيا يك پاسبان خانه‏ها را پاسبانى‏كند بهتر است‏يا بنشيند در خلوت و تسبيح هزار دانه دستش بگيرد وذكر خدا بگويد؟ مثل اينكه قرآن گفته ذكر خدا فقط به اين است كه انسان در چله بنشيند، درها را به روى خود ببندد، تسبيح هزار دانه هم‏دستش باشد و ذكر بگويد. قرآن به مجاهدين مى‏گويد : يا ايها الذين‏آمنوا اذا لقيتم فئة فاثبتوا و اذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون اى‏اهل ايمان!آنگاه كه با دشمن روبرو مى‏شويد و مرگ دندانهاى خودرا به شما نشان مى‏دهد، پابرجا باشيد و ياد خدا بكنيد. نگفت :
"پابرجا باشيد، اينجا ديگر جاى ياد خدا نيست‏"، نگفت : "برويد درخانه‏ها بنشينيد و ياد خدا بكنيد"؛ گفت : پابرجا باشيد و ياد خدابكنيد. در ميدان جنگ اگر ياد خدا بكنيد بيشتر پابرجا مى‏شويد، و دراين صورت است كه فلاح و رستگارى نصيب شما مى‏شود.
و اطيعوا الله و رسوله و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم‏و اصبروا ان الله مع الصابرين. و لا تكونوا كالذين خرجوا من‏ديارهم بطرا و رئاء الناس و يصدون عن سبيل الله و الله بمايعملون محيط. آداب جهاد را ذكر مى‏كند. دوتايش را ذكر كرديم‏كه گفت ثابت قدم و به ياد خدا باشيد. سوم : اطيعوا الله و رسوله انضباط داشته باشيد، از پيش خود كار نكنيد. ببينيد امر خدا چيست، همان را انجام بدهيد. امر پيغمبر را اطاعت كنيد كه او ولى امر شماست‏و خدا به او اختيار داده است. پس شرط سوم در باب جهاد، انضباط‏است، هم انضباط به اصطلاح شرعى و هم انضباط عملى. انضباطشرعى، يعنى دستورهاى خدا را مو به مو عمل كنيد. انضباط به اصطلاح‏نظامى، يعنى دستور فرمانده خود را كه خدا معين كرده است صددرصدبه موقع اجرا بگذاريد.

٣- پرهيز از تنازع چهارم : و لا تنازعوا كوشش كنيد خودتان باهمديگر اختلاف نداشته باشيد كه خيلى خطرناك است. تنازع نكنيد كه اگر تنازع بكنيد تفشلوا سست مى‏شويد. جنگ و اختلاف داخلى‏سستى مى‏آورد، يعنى شما بايد در مقابل دشمن يك مشت گره كرده‏باشيد. آنوقتى كه خودتان با يكديگر نزاع و اختلاف مى‏كنيد، آن‏نيرويى كه بايد عليه دشمن مصرف بشود، عليه خودتان مصرف‏مى‏شود.
ببينيد اين اختلافات داخلى كه ميان مسلمانها هست چه بر سرمسلمين آورده؟ فلسطينى، اردنى را مى‏كشد و اردنى، فلسطينى را. من‏تجربه دارم؛ خدا مى‏داند به آن اندازه كه نيروى ما صرف خدمت به‏اسلام و مبارزه با دشمن اسلام مى‏خواهد بشود، چند برابر اين نيروصرف خراب كردن خودمان مى‏شود. قرآن مى‏گويد : و لا تنازعوا نزاع‏نكنيد فتفشلوا نتيجه‏اش اين است كه سست مى‏شويد، استحكامتان‏را از دست مى‏دهيد. فتذهب ريحكم يعنى آن باد عزت و غلبه ودولت كه برايتان مى‏وزيد از بين مى‏رود. نسيم دولت و قدرت و غلبه، بعد از تنازع از بين مى‏رود چون تنازع سستى مى‏آورد، و سستى نسيم‏عزت و دولت و غلبه را از شما مى‏گيرد. اين هم يك دستور كه تنازع‏نكنيد.

٤- صبر و اصبروا خويشتندار باشيد، اميد به آينده داشته باشيد، بدانيدصبر ظفر مى‏زايد. ان الله مع الصابرين خدا با صبر كنندگان است.
يعنى اگر انسان صبر و خويشتندارى و مقاومت كند، خداى تبارك وتعالى او را مدد مى‏دهد.

٥- اخلاص و تواضع اخلاقى و لا تكونوا كالذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاء الناس ويصدون عن سبيل الله و الله بما يعملون محيط. دستور ديگر : با اخلاص باشيد، كار را براى هدف بزرگ اسلامى انجام دهيد.
خودنمايى و چشم هم‏چشمى و تجملات را كنار بگذاريد. مانند آنهانباشيد كه با"بطر"از خانه‏شان بيرون شدند. "بطر"آن خفتى (٣) است‏كه از نعمت به انسان دست مى‏دهد؛ مثل اينكه سربازى مى‏خواهدبرود به جنگ، كوشش مى‏كند كه بهترين لباس جنگى را داشته‏باشد، بهترين چكمه‏ها را به پايش كند، بهترين نشانه‏ها و درجه‏ها راداشته باشد، مدالهاى متعدد به خودش بياويزد. بعد مى‏آيد بيرون وخيلى قيافه مى‏گيرد. نه، اينطور نباشيد. از آنان كه با ريا كارمى‏كنند نباشيد، مخلص باشيد. چه خوب فرمود رسول اكرم كه هر كس‏كه در جهاد با ما شركت كرد، صرف اينكه برود در ميدان جنگ وشجاعتش را نشان بدهد، خيلى از افراد دشمن را هم از ميان ببرد، كافى نيست. ما بايد تحليل كنيم كه اين فرد مجاهد براى چه مجاهده‏مى‏كند؟ اگر براى خدا و رسول است قبول است؛ ولى از كجا كه اين‏مجاهد به اميد اينكه غنيمت ببرد مجاهده نمى‏كند؟ از كجا كه او به اميداينكه زن اسيرى نصيبش بشود مجاهده نمى‏كند؟ فرمود هر كس كه بااين هدفها مجاهده كند، [مقصدش] هم همينهاست و از اينها بالاترنخواهد رفت.
و لا تكونوا كالذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاء الناس ازآنها نباشيد كه از خانه‏شان بيرون آمدند به عنوان جهاد، اما از روى‏بطر يعنى از روى مغرور شدن به نعمتها، و يا از روى ريا كارى. ويصدون عن سبيل الله اينها مانع مردم مى‏شوند از راه خدا. و الله بمايعملون محيط خدا به اعمال اينها احاطه كامل دارد يعنى خدا چنين‏اعمالى را نمى‏پذيرد. فرق ميان كار خوب خدايى و كار خوب‏غير خدايى اين است كه در كار خوب غير خدايى، شخص مى‏گويداين كار انجام بشود به هر انگيزه‏اى كه شد. مثلا فردى يك كسى رامى‏فرستد كه برود دشمن او را تاديب كند. وقتى برمى‏گردد از اومى‏پرسد آيا خوب كتكش زدى؟ خوب نرمش كردى كه دو مرتبه‏صدايش در نيايد؟ ديگر نمى‏پرسد انگيزه و هدفت در اين كار چه بود؟
اما كار خدا اينطور نيست. اول چيزى كه سؤال مى‏كنند، هدف وانگيزه انسان است.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سوره صف، آيه ٤.
٢- سوره بقره، آيه ١٥٤.
٣- [به معنى سبكسرى] .


*****

جلسه هشتم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و لا تكونوا كالذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاء الناس ويصدون عن سبيل الله و الله بما يعملون محيط. و اذ زين لهم‏الشيطان اعمالهم و قال لا غالب لكم اليوم من الناس و انى جارلكم فلما ترائت الفئتان نكص على عقبيه و قال انى برى‏ء منكم‏انى ارى ما لا ترون انى اخاف الله و الله شديد العقاب.
آيه اول ترجمه‏اش اين است : اى مسلمانان!شما مانند آن مردم‏نباشيد كه آنگاه كه از خانه‏هاى خود بيرون آمدند با يك حالت غرورو نعمت‏زدگى، و به خاطر ريا و تظاهر، و متظاهرا بيرون آمدند، همانهاكه مانع مردم از راه خدا هستند، و خدا بر همه كارهاى آنها احاطه دارد. اين آيه دنباله دو آيه قبل است. اشاره‏اى به آن دو آيه بكنيم تامعنى اين آيه روشن بشود. اين سه آيه متوالى، دستور و آداب است براى‏مجاهدين مسلمان كه اى مسلمانان مجاهد!آنگاه كه با حريف روبرومى‏شويد و براى جهاد بپا مى‏خيزيد اينگونه باشيد.
به نكاتى كه در اينجا هست توجه بفرمائيد و بعد مقايسه بكنيدميان دستورهايى كه اسلام به سربازان و مجاهدين مى‏دهد ودستورهايى كه معمولا و بلكه عموما به سربازها مى‏دهند. و مخصوصاتوجه كنيد كه از جنبه احساسى، اسلام احساسات مجاهدين را در چه‏جهتى رهبرى مى‏كند، و معمولا تربيتهاى بشرى احساسات سربازان رادر چه جهتى رهبرى مى‏كنند؟ البته يك قسمتهائى هست كه مشترك‏است. مشتركات و مختصات هر دو را عرض مى‏كنم.
در آن آيه خوانديم : يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئة فاثبتوا وقتى كه با دشمن روبرو شديد ثابت قدم باشيد. دستور ثبات و استحكام‏و پايدارى است. اين چيزى است كه ديگران هم به سربازان همين طوردستور مى‏دهند، و سرباز و مجاهد بايد هم همين طور باشد، غير از اين‏اگر باشد نمى‏تواند سرباز باشد. و البته در ميان اديان، اين از مختصات‏اسلام است كه پيروان خود را دعوت به قوت و قدرت مى‏كند. "ويل‏دورانت‏"مورخ معروف، يك دوره تاريخ تمدن نوشته است كه بيشترقسمتهاى آن به فارسى ترجمه شده و در جلد يازدهم از ترجمه‏ها درباره‏تمدن اسلامى بحث كرده كه خواه ناخواه مربوط به اسلام مى‏شود. درآنجا مى‏گويد هيچ دينى مانند اسلام پيروان خود را دعوت به قوت وقدرت نكرده است. و اين يك حقيقتى است. يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئة فاثبتوا وقتى كه گروهى از دشمن را ملاقات مى‏كنيدثابت قدم باشيد، پشت به دشمن نكنيد. و ما آيات حماسى زيادى دراين زمينه داريم. مثلا در سوره صف مى‏فرمايد : ان الله يحب الذين‏يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص خدا دوست مى‏داردآن سربازانى را كه در راه او مى‏جنگند و صف مى‏بندند محكم و پابرجامثل ديوارى روئين كه كندنى نيستند. در افسانه‏هاى قديم خودمان‏مى‏گفتند اسفنديار روئين‏تن. به اعتبار يك فرد مى‏خواستند بگويند اوروئين‏تن است‏يعنى در تنش مثلا تير اثر نمى‏گذارد. ولى اينجا قرآن‏راجع به جماعت مى‏گويد. نمى‏گويد روئين‏تن به آن معنى افسانه‏اى، مى‏گويد اين صف، اين سپاه چنان محكم در جاى خودشان مى‏ايستندكه گوئى اين ديوار گوشتى، ديوار روئين است. يا در آيه ديگرمى‏فرمايد : و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لمااصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب‏الصابرين. (١) دستور اول ثبات است كه اين بيشتر بسته به آن اراده‏اى است‏كه انسان در مقابل دشمن [به كار مى‏برد] . مى‏گويد ترس نداشته‏باشيد، ثابت قدم باشيد. دوم : و اذكروا الله كثيرا در همان حال، خدا را زياد ياد كنيد، شعارهائى كه مى‏دهيد شعارهاى خدايى باشد.
اين كار دو فايده دارد. يكى اينكه انسان در آن حال كه به ياد خدااست قوت قلب پيدا مى‏كند. در واقع اين دستور، مؤيدى است براى‏دستور اول كه دستور ثبات است. ديگر اينكه آن حال، انسان را ازهر گونه هوا و هوس دور مى‏كند. شما براى خدا مى‏جنگيد، در ياد خداباشيد. لهذا مسلمين در جنگها شعارهاى خدايى و الهى مى‏دادند. الآن‏هم هنوز كم و بيش در ميان سربازهاى عرب مرسوم است كه شعارالله اكبر مى‏دهند. البته آيه ندارد كه كلمه الله اكبر را بگوييد.
مى‏گويد خدا را زياد ياد كنيد. هر ذكرى كه ذكر خدا باشد مناسب‏است، خصوصا اذكارى كه استمداد از ذات اقدس الهى باشد.
دستور سوم : اطيعوا الله و رسوله اطاعت‏خدا و پيامبرش.
اطاعت‏خدا يعنى قوانين اسلام را در آن حال كاملا رعايت كنيد، يك‏وقت تعدى نكنيد، كه در آن آيه مى‏فرمايد : قاتلوا فى سبيل الله الذين‏يقاتلونكم و لا تعتدوا. (٢) . آن دستورهايى را كه اسلام مى‏دهد و از طرف‏خداوند به پيغمبر وحى شده نصب العين قرار بدهيد، و پيغمبر را اطاعت‏كنيد به اعتبار اينكه رئيس و سائد و قائد شماست، يعنى انضباطنظامى داشته باشيد. و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم از اينكه‏در ميان خودتان اختلاف كنيد و با يكديگر به نزاع برخيزيد بپرهيزيد.
اثر نزاع، فشل و سستى است. با خودتان نزاع و مشاجره نكنيد.
نمى‏گويد نجنگيد، آن كه ديگر طريق اولى است. وقتى كه اردنيها وفلسطينيها خودشان به روى يكديگر تفنگ بكشند عروسى دشمن‏است. و لا تنازعوا با يكديگر به نزاع و مشاجره برنخيزيد فتفشلوا كه‏پشت‏سرش فشل يعنى سستى پيدا مى‏كنيد، مثل يك بدن كه وقتى‏تعادلش به هم مى‏خورد و بيمارى پيدا مى‏كند و گلبولهاى سفيد خون‏با ميكروبها مى‏جنگند، مى‏بينيد سستى پيدا مى‏كند و قوت و نيروى‏آن مى‏رود. و وقتى سستى پيدا كرديد و تذهب ريحكم "ريح‏"در لغت عرب يعنى باد، ولى اين كلمه با كلمه‏"باد" در فارسى خيلى تفاوت دارد يعنى منشا خيلى چيزهاى ديگر شده است.
ما حركت هوا را باد مى‏گوييم و از اين كلمه، لفظ ديگرى نساخته‏ايم، ولى در زبان عربى از كلمه‏"ريح‏"خيلى كلمه‏ها ساخته‏اند. كلمه‏"رايحه‏"كه به معنى‏"بو"است از همين جا آمده چون بود در هوا پخش‏مى‏شود و به وسيله حركت هوا به انسان مى‏رسد. كما اينكه روح را هم‏از همين ماده گرفته‏اند. در فارسى كلمه‏"باد"گاهى به عنوان كنايه‏به كار مى‏رود مثل اينكه وقتى مى‏خواهيم بگوييم كسى صاحب قدرت‏و شوكت است و كارها در اختيار اوست، مى‏گوييم باد به پرچم فلانى‏مى‏وزد. وقتى هم مى‏خواهيم بگوييم فلانى ديگر قدرتش از بين رفت، مى‏گوئيم بادش خالى شد. در اينجا كلمه‏"ريح‏"كه به معنى‏"باد" است ممكن است كنايه از همان شوكت و قدرت باشد، يعنى [اگر بايكديگر اختلاف و نزاع كنيد] شوكت و قدرت شما از ميان مى‏رود. وممكن است از همان رايحه باشد : بوى شما از ميان مى‏رود. نتيجه هردو يكى است. پس اين دستور هم اين است كه با يكديگر منازعه ومشاجره نكنيد كه پشت‏سرش سستى و ضعف پيدا مى‏شود و پشت‏سرضعف، آن شوكت و عظمت و قدرت شما از ميان مى‏رود. بى‏جهت نيست كه امثال‏"ويل دورانت‏"مى‏گويند : هيچ دينى مثل اسلام‏پيروان خودش را به قدرت دعوت نكرده است. در اديان ديگر اين‏مسائل مطرح نيست، عظمت و شوكت مطرح نيست، قدرت و قوت‏مطرح نيست. ولى اسلام كه دينى است كه علاوه بر جنبه‏هاى معنوى، جنبه اجتماعى هم دارد، قهرا به‏"قدرت‏"كه يكى از اصول و نواميس‏اجتماع است اهميت مى‏دهد.
و اصبروا ان الله مع الصابرين دستور ديگرش مسئله صبراست. صبر يعنى جزع و فزع نكردن در مقابل مصائبى كه پيش مى‏آيد؛
ثبات. در مقابل قدرت دشمن پابرجا باشيد يعنى ترس و جبن به خودراه ندهيد. در مقابل مصائبى كه خواه ناخواه برايتان رخ مى‏دهد صابرباشيد.
مخصوصا مقدارى از حرفهاى جلسه پيش را تكرار كردم براى‏اينكه آيه‏اى را كه امشب خواندم درست برايتان توضيح بدهم.
در عين حال كه به مجاهدين و سربازان دستور ثبات قدم واتحاد و انضباط و رعايت مقررات مى‏دهد و از قدرت و شوكت دم‏مى‏زند، باز دين است، اخلاق و معنويت است، نمى‏خواهد احساسات‏مسلمين را طورى تحريك بكند كه آنها را در جهت غرور و منيت‏سوق‏بدهد. در ابتدا عرض كردم ببينيد اسلام احساسات مسلمين را در چه‏جهتى هدايت و راهنمايى مى‏كند؟ مقايسه را در اينجا مى‏خواستم به‏عمل بياورم. اين مطلبى كه عرض مى‏كنم استثنا ندارد. تمام مكتبهايى‏كه در دنيا هست، مكتبها و فلسفه‏هاى اجتماعى يا روشهاى عملى كه‏دولتها در تربيت‏سرباز دارند، هميشه كوشش مى‏كنند در سرباز به اصطلاح يك غرور ملى به وجود آورند، يك روحيه بالخصوصى كه به‏موجب آن او فقط به خودش و كشورش بينديشد. همواره صحبت اين‏است كه ما چنين، مفاخر ما چنان، ما چنينيم، ديگران كوچكند. قرآن‏مى‏گويد مبادا شما اينگونه باشيد، مبادا روحيه شما روحيه‏تظاهر و روحيه بطر باشد. بطر يعنى چه؟ انسان وقتى كه يك نعمتى به‏او مى‏رسد، يك خوشحالى و سرور و بلكه يك غرورى پيدا مى‏كندكه ديگر پايش روى زمين بند نيست و به ديگران اعتنايى ندارد، خودش را بالا دست همه مى‏بيند. حالا آن نعمت هر چه مى‏خواهدباشد. بعضى به واسطه ثروت زياد اهل بطر مى‏شوند، بعضى به واسطه‏قدرت زياد يك حالت بى‏اعتنايى و غرور و تكبر نسبت به ديگران پيدامى‏كنند، همين طور كه راه مى‏روند، با راه رفتنشان مى‏خواهند نشان‏بدهند كه منم صاحب قدرت، منم صاحب ثروت. حرف كه مى‏زند، باحرف زدنش كانه مى‏گويد منم صاحب قدرت، منم صاحب ثروت، منم صاحب علم. حتى [غرور و تكبر] در نگاه كردنش پيداست. قرآن‏مى‏گويد ولى شما از آن دسته نباشيد، فتحها و پيروزيها شما را سرمست‏نكند، شما را متكبر و مغرور و اهل منيت نكند. لذا مى‏گويد ديگرانندكه چنينند.
پس آخرين دستورى كه قرآن به سربازانش مى‏دهد دستورتواضع اخلاقى است. نمى‏گويد شما چنين نباشيد، مى‏گويد مانند آنهاكه چنين هستند نباشيد. مى‏خواهد بگويد ديگران چنين‏اند.
و لا تكونوا كالذين خرجوا من ديارهم بطرا مانند آن اشخاص نباشيدكه وقتى از خانه‏هايشان بيرون آمدند با بطر بيرون آمدند يعنى با غرور و تكبر و بى‏اعتنايى و منيت و رئاء الناس و از روى تظاهر و خودنمايى‏بيرون آمدند. قهرا چنين اشخاصى فقط خودشان را مى‏بينند، خدا رانمى‏بينند و يصدون عن سبيل الله و مانع مردم مى‏شوند از راه خدا.
شما مثل اينها نباشيد. پس آخرين دستورى كه مى‏دهد دستور فروتنى وتواضع است. در اينجا قرآن از روشهاى معمول و عادى بشرى به كلى‏فاصله مى‏گيرد و حاضر نيست احساسات [سربازان] را در جهت‏منيتها و خودپسنديها و خودپرستيهاى شخصى يا ملى تحريك بكند، همان‏طور كه در اول گفت : خدا را ياد بكنيد، همواره بگوييد خدا، حقيقت؛ اين منيتها را بريزيد دور. و الله بما يعملون محيط اشارة‏مى‏خواهد بگويد اين كارها كيفر دارد. خدا به چنين كارهايى كه آنهامى‏كنند احاطه دارد. يعنى بترسيد از خدا. كار خدا شوخى‏بردارنيست. اسم و لفظ و ظاهر در كار خدا و اسلام مؤثر نيست.

تبديل جلال معنوى به شوكت مادى توسط خلفاى اسلامى
مسلمين تا وقتى كه در زير لواى پيغمبر اكرم يا به پيروى ازسيرت پيغمبر اكرم اينطور جهاد مى‏كردند : متكى به ايمان به خدابودند، ثابت قدم بودند، در ياد خدا بودند، با يكديگر نزاع نمى‏كردند، دستورهاى اسلام را رعايت مى‏كردند، انضباط را رعايت مى‏كردند، جزع و فزع نمى‏كردند و از همه بالاتر اين بطرها و خودنمائيها و تكبرها وغرورها در آنها وجود نداشت و فروتن بودند، قهرا وعده الهى بر آنهاثابت بود و نتيجه مى‏گرفتند. ولى به تدريج نه تنها سربازيشان از اين‏سادگى اخلاقى بيرون آمد بلكه حتى در كارهاى عبادى هم اينطورشدند. اين داستان را مكرر شنيده‏ايد كه حضرت رضا عليه السلام درمرو، و وليعهد بودند، آن وليعهدى اجبارى كه همه مى‏دانيم مامون بالاجبار حضرت را وادار [به پذيرش آن] كرد و حضرت هم آخر با اين‏شرط قبول كردند كه عملا دست به هيچ كارى نزنند چون شرايط، آن‏طورى كه حضرت مى‏خواستند عمل بكنند فراهم نبود، اگر هم‏مى‏خواستند آن طورى كه شرايط فراهم بود كار بكنند، جز اينكه جزءعمله و اكله مامون قرار بگيرند چيز ديگرى نبود. اين سياست‏حضرت، مامون را از نتيجه‏اى كه مى‏خواست بگيرد كه از حيثيت‏حضرت رضااستفاده بكند، قهرا محروم كرد يعنى سياست مامون با اين كار خنثى‏مى‏شد. مى‏ديدند على بن موسى الرضا (ع) وليعهد هست ولى در هيچ‏كارى مداخله نمى‏كند. اين خودش عملا اعتراض و صحه نگذاشتن‏روى كارهاى مامون بود. روز عيد اضحى (عيد قربان) پيش آمد.
مامون فرستاد خدمت‏حضرت كه خواهش مى‏كنم نماز عيد را شما بجاى‏من برويد شركت كنيد. حضرت فرمود : من شرط كرده‏ام كه در هيچ‏كارى مداخله نكنم و مداخله نمى‏كنم. گفت : نه، اين نماز است وعبادت، و به علاوه اين مداخله نكردن شما سر و صداى مردم را نسبت به‏من درآورده است. مردم مى‏گويند چرا على بن موسى الرضا در هيچ‏كارى مداخله نمى‏كند؟ ! درست است كه شما شرط كرده‏ايد، ولى اين‏يك نماز بيشتر نيست. همين قدر برويد كه ديگر مردم خيلى به ما حرف‏نزنند. فرمود : بسيار خوب، من مى‏روم اما به آن سنتى رفتار مى‏كنم كه‏جدم رفتار مى‏كرد؛ يعنى به سنت اسلامى كه جدم عمل كرد عمل‏مى‏كنم نه به اين سنتهايى كه امروز رايج است. گفتند در اين جهت‏مختاريد. اعلام شد كه نماز عيد قربان را على بن موسى الرضا (ع) مى‏خواند. حالا حدود صد و پنجاه سال بود-از زمان معاويه تا زمان مامون-كه معمول شده بود خلفا با جلال و شكوه و جبروت بيرون‏بيايند. مردم هم بى‏خبر، گفتند لابد وليعهد هم با همان جلال وجبروتهاى معمول بيرون مى‏آيد. رؤساى سپاه، اعيان و اكابر لشگرى وكشورى بنى العباس كه حكم شاهزاده‏هاى آن وقت را داشتند همه‏آمدند در خانه حضرت كه با ايشان بيايند به نماز. اما به رسم سابق، اسبهاى خود را زين و يراق كرده و گردنبندهاى طلا و نقره به گردن‏آنها بسته بودند، خودشان چكمه‏هاى مخصوص بپا كرده و مسلح شده‏بودند، شمشيرهاى مرصع به كمر بسته بودند با يك جلال و جبروت‏عجيبى. ولى حضرت قبلا فرموده بود من مى‏خواهم مثل جدم بيرون‏بيايم. در داخل منزل كه بودند به عده‏اى از كسانشان فرمودند : اينطوركه من مى‏گويم رفتار كنيد. وضو گرفتند و آماده شدند. حضرت خيلى‏ساده پاها را برهنه كرد و ضامنهاى كمر را بالا زد، عصا را به دست‏گرفت و ذكرگويان حركت كرد : الله اكبر الله اكبر الله اكبرعلى ما هدينا و له الشكر على ما اولينا. اطرافيان هم با حضرت‏همصدا شدند. همه منتظر بودند. در كه باز شد يكوقت ديدند امام با آن‏هيئت آمدند بيرون : الله اكبر. جمعيت بى‏اختيار گفت : الله اكبر. ازاسبها پياده شدند و آنها را رها كردند و لباسها را كندند. چكمه‏ها راطورى بسته بودند كه از پاها بيرون نمى‏آمد. نوشته‏اند خوشبخت‏ترين‏افراد، كسى بود كه يك چاقو پيدا مى‏كرد كه چكمه‏ها را پاره كندبيندازد دور. اشكها جارى شد. تا حالا انتظار داشتند امام با جلال وجبروت مادى و دنيايى و زر و زيور و اسب و شمشير بيرون بيايند؛
بر عكس، جلال و جبروت معنوى جايش را گرفت. اينها هم فرياد كشيدند : الله اكبر. مردم ديگر هم فرياد كشيدند : الله اكبر. زنها وبچه‏ها روى پشت بامها جمع شده بودند كه جلال وليعهدى را ببينند.
يك وقت ديدند اوضاع طور ديگر است. نوشته‏اند يكمرتبه تمام شهرمرو فرياد الله اكبر شد و صداى ضجه و گريه در شهر بلند شد.
جلال، چند برابر شد اما در سادگى و معنويت. راه افتادند به طرف‏مصلى. (چون نماز عمومى است مستحب است زير آسمان خوانده‏شود) . چنان جمعيت هجوم آورد و چنان ابراز احساسات مى‏كردند كه‏گوئى زمين و آسمان مى‏لرزد. جاسوسهاى مامون به او خبر دادند كه‏قضيه از اين قرار است، اگر اين نماز را امروز على بن موسى الرضا بخواندتو ديگر مالك چيزى نيستى. اگر از همانجا به مردم بگويد برويم سراغ‏مامون، همان لشكريان خودت به سراغت‏خواهند آمد و تكه‏تكه‏ات‏خواهند كرد. هنوز كه كار به آنجا نكشيده جلويش را بگير. اين بود كه‏آمدند نزد حضرت و به عنوان التماس و خواهش كه شما خسته و ناراحت‏مى‏شويد و خليفه گفته من راضى نيستم، مانع ايشان شدند. فرمود من‏كه اول گفتم كه من اگر بخواهم بيايم، با آن زى بيرون مى‏آيم كه‏جدم بيرون مى‏آمد. جدم اينطور مى‏آمد.
عبادت اسلامى هم اينطور شده بود، تا چه رسد به جهادشان.
ولى از وقتى كه جهادهاى اسلامى آمد رنگ جهادهاى مادى ديگران‏را گرفت، و چه اشتباهات بزرگى [حكام اسلامى مرتكب شدند] .

داستان معاويه و عمر
خدا لعنت كند معاويه را كه اين كار از او شروع شد. در زمان خلافت‏عمر، معاويه استاندار سوريه بود و بيزانس (روم شرقى) كه مركزش‏همين اسلامبول فعلى و قسطنطنيه قديم بود همسايه ديوار به ديوار سوريه بود. عمر در سفرى كه به شام مى‏آمد، به تبعيت از سنت پيغمبر كه‏هنوز به هم نخورده بود با يك زى ساده‏اى مى‏آمد. خودش بود و يك‏مركب كه ظاهرا شتر بوده، و غلامش كه به نوبت‏سوار مى‏شدند.
گاهى خودش سوار مى‏شد غلام پياده بود و گاهى غلام سوار مى‏شد واو پياده بود. مشك آبى داشتند و يك مقدار نان خشك. معاويه ولشگريانش با جلال بسيار آمدند بيرون به استقبال خليفه. مردم شام‏كه هنوز خليفه را نديده و به استقبال آمده بودند از اينها رد مى‏شدند وگاهى از اينها مى‏پرسيدند از موكب خليفه چه خبر داريد؟ اينها هم‏جوابى نمى‏دادند، تا خود معاويه و همراهانش رسيدند كه آشنا بودند.
همينكه عمر چشمش به اينها افتاد كه با آن جلال و جبروت مى‏آيند، از مركبش پياده شد، دامنش را پر از سنگ كرد و پراند به معاويه وگفت اين چه وضعى است كه درست كرده‏اى؟ ! ولى معاويه آنقدرزيرك و زرنگ و حقه‏باز بود كه بالاخره خليفه را قانع كرد. گفت چون‏ما در مجاورت بيزانس هستيم مصلحت اسلام چنين اقتضا مى‏كند.
خليفه هم سكوت كرد.
به اين شكل جلال معنوى را تبديل به همين شوكتهاى مادى‏كردند، در صورتى كه قدرت در جلال معنوى است. سر موفقيت مسلمين‏در قدرت روحى و معنويشان بود.
و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم. مانند آنها نباشيدآنگاه كه شيطان كارهايشان را در نظر خودشان زيبا جلوه‏گر ساخت وقال لا غالب لكم اليوم من الناس و به آنها چنين گفت كه شماخيلى صاحب قدرتيد، هيچ قدرتى در مقابل شما مقاومت ندارد و انى جار لكم من هم كمك شما هستم، شما در جوار و در پناه من‏هستيد. راجع به اينكه شيطان به اينها چنين گفت، از قديم الايام‏مفسرين اختلاف كرده‏اند كه به چه شكل گفت؟ آيا به شكل وسوسه‏بود يا به شكل تمثل؟ مى‏دانيم كه قرآن كريم از حقيقتى ياد كرده است‏بنام ملك و فرشته، و از حقيقت ديگرى ياد كرده است به نام شيطان‏و جن. معمولا ارتباط ملك با انسان را به شكل القاء خاطرات خوب‏در روح انسان بيان مى‏كنند كه حديث هم هست كه در قلب انسان‏دو گوش است، از يك گوش ملك و از گوش ديگر شيطان القائات‏تلقين مى‏كنند. و در قرآن آمده است كه ملك يا فرشته تمثل پيدامى‏كند يعنى ذات و جنسش جسم نيست ولى مى‏تواند مثال جسمانى‏پيدا كند و در نظر انسان، در جلوى چشم انسان مجسم بشود. درباره‏روح القدس و مريم مى‏گويد : فتمثل لها بشرا سويا. (٣) . شيطان هم همين‏طور است، گاهى بشر را صرفا به وسيله وساوسى كه در دل او القاءمى‏كند اغوا مى‏نمايد و گاهى در جلوى چشم بشر تمثل پيدا مى‏كند.
در اين آيه از قديم مفسرين اختلاف كرده‏اند كه آيا منظور اين‏است كه شيطان در دل كفار اينطور القاء كرد يا مقصود اين است كه‏شيطان در نظر كفار متمثل شد؟ هر دو را گفته‏اند و هر دو هم مى‏تواندصحيح باشد. غرض اين جهت است كه شيطان به اينها القاء كرد، يااز راه وسوسه در دلشان و يا متمثل شد، گفت‏شما خيلى نيرومندهستيد، و به همين جهت اينها را مغرور و متكبر كرد. گفت : من كمك‏شما هستم، اما آنوقتى كه دو لشگر با يكديگر روبرو شدند شيطان فراركرد. يا همان شيطان متمثل شده فرار كرد بنابر يك تفسير، و يا آن‏وساوسى كه در دلشان مى‏افتاد و اينها را مغرور مى‏كرد و قوت قلب‏مى‏داد، يكمرتبه از بين رفت، بجايش جبن و ترس آمد؛ بنابر تفسيرديگر.
فلما ترائت الفئتان همينكه دو گروه يكديگر را ديدند نكص‏على عقبيه شيطان عقبگرد كرد و از اينها تبرى جست.
هميشه همين طور است : شيطان از هر راهى-وسوسه ياتمثل-وارد مى‏شود، بشر مغرور مى‏شود و دست به جنايت مى‏زند، عاقبت كار كه شد همه آن عوامل شيطانى عقب مى‏روند و انسان تنهاباقى مى‏ماند. پس فرمود شما مغرور نباشيد و مانند آنها نباشيد كه‏شيطان آمد آنها را اينچنين فريب داد.
اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤلاءدينهم و من يتوكل على الله فان الله عزيز حكيم. منافقان ودورويان و بيماردلان كه فقط ظاهر را مى‏بينند و عوامل معنوى رانمى‏بينند مى‏گفتند اين بيچاره‏ها را ببين!دينشان اينها را مغرور كرده.
مكرر عرض كرده‏ايم كه جنگهاى صدر اسلام بالخصوص جنگ بدرحكم يك معجزه را داشته است‏يعنى از نظر عوامل مادى و نيروهاى‏جسمانى هيچ كس پيش‏بينى نمى‏كرد كه مسلمين فاتح بشوند. [درجنگ بدر] پيش‏بينى‏ها همه اين بود كه مسلمين مغلوب و منكوب شده‏و شكست‏خواهند خورد. يك عده كه خودشان را عاقل حساب مى‏كردند و منافق و دورو بودند پوستخند مى‏زدند، مى‏گفتند اين‏بيچاره‏ها را ببينيد!وعده‏هاى قرآن، وعده‏هاى دينشان اينها را مغروركرده، ديوانه‏اند دارند خودكشى مى‏كنند. كجا دارند مى‏روند؟ !باچه عده‏اى!با چه عده‏اى!با چه قدرتى!يك لقمه‏اند در مقابل‏دشمن. فريب خورده‏اند، دينشان اينها را فريب داده است. قرآن‏مى‏گويد اينها نمى‏دانند كه اگر كسى با خدا باشد، تكيه‏اش به خداباشد، چگونه عوامل الهى به نصرت او مى‏آيند و او را در هدفش تاييدمى‏كنند و قوت مى‏دهند. و اذ يقول المنافقون (عطف به ما قبل‏است) نباشيد از كسانى كه [از شهرشان] بيرون شدند در حالى كه‏چنان بودند و در حالى كه منافقين و بيماردلان چنين مى‏گفتند. اذيقول المنافقون آنگاه كه منافقين مى‏گويند ("مى‏گويند"در اينجايعنى‏"مى‏گفتند") و الذين فى قلوبهم مرض و آنها كه در دلشان‏بيمارى است، بيماردلان. (مقصود بيمارى معنوى است نه اينكه‏قلبشان مريض است و بايد به دكتر مراجعه كنند. قرآن هر جامى‏گويد : فى قلوبهم مرض مقصود مرضهاى روانى و اخلاقى است) .
منافقين و آنها كه در دلشان بيماريهاى روانى و اخلاقى است مى‏گفتند :
غر هؤلاء دينهم دين اينان، اينها را مغرور كرده. بيچاره‏ها!كجامى‏رويد و با كدام قدرت؟ !ولى اينها غافل بودند كه و من يتوكل على‏الله فهو حسبه هر كه اتكايش به خدا باشد، خدا [براى او] كافى‏است. شما واقعا توكل را در كارها پيدا بكنيد (توكل يعنى انسان وظيفه‏خودش را با اعتماد به خدا انجام بدهد) آن وقت مى‏بينيد چطور دست‏خدا به همراهتان مى‏آيد فان الله عزيز حكيم خدا غالب و قاهر است، اگر بخواهد، هيچ قدرتى در مقابل او نيست، و حكيم است : وكارهايش حكيمانه و بر اساس مصلحت است، بى‏جهت كسى را تاييدنمى‏كند. در اينجا اين قسمت از آيات كه دستورهاى روانى و روحى به‏مردم است تمام مى‏شود. آيه بعد : و لو ترى اذ يتوفى الذين كفرواالملائكة يضربون وجوههم و ادبارهم موعظه‏اى است كه حال‏كافران را در وقت قبض روحشان بيان مى‏كند، كه اين باشدان شاء الله براى جلسه آينده.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سوره آل عمران، آيه ١٤٦. [ترجمه : چه بسيار رخ داده كه پيغمبرى، جمعيت زيادى ازپيروانش در جنگ كشته شده و با اين حال اهل ايمان با سختيهايى كه در راه خدا به آنهارسيده مقاومت كردند و هرگز بيمناك و زبون نشدند و سر زير بار دشمن نياوردند و راه صبرو ثبات پيش گرفتند كه خداوند صابران را دوست مى‏دارد] .
٢- سوره بقره، آيه ١٩٠. [در راه خدا با كسانى كه به جنگ شما برخيزند بجنگيد ولى‏ستمگر نباشيد] .
٣- سوره مريم، آيه ١٧. [آيه به طور كامل چنين است : فاتخذت من دونهم حجابا فارسلنااليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا. و آنگاه كه از همه خويشانش به كنج تنهايى پنهان گرديد، ما روح خود را بر او مجسم ساختيم] .

۳
آشنايي با قرآن جلسه نهم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و لو ترى اذ يتوفى الذين كفروا الملائكة يضربون وجوههم‏و ادبارهم و ذوقوا عذاب الحريق. ذلك بما قدمت ايديكم و ان‏الله ليس بظلام للعبيد كداب آل فرعون و الذين من قبلهم كفروابآيات الله فاخذهم الله بذنوبهم ان الله قوى شديد العقاب‏ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا مابانفسهم و ان الله سميع عليم كداب آل فرعون و الذين من قبلهم‏كذبوا بآيات ربهم فاهلكناهم بذنوبهم و اغرقنا آل فرعون و كل‏كانوا ظالمين .
آيه اولى كه تلاوت شد، حالت بسيار ناهنجار و دردناكى را كه كافران در حين قبض روح دارند بيان مى‏كند. مكرر گفته‏ايم كه‏روح كفر عبارت است از عناد ورزيدن در مقابل حقيقت. روايتى‏هست در كافى از امام باقر عليه السلام كه مضمون آن اين است : كل‏ما يجر الى الايمان و التسليم فهو الاسلام و كل ما يجر الى الجحودفهو الكفر (١) يعنى هر چيزى كه بازگشتش به اين باشد كه وقتى انسان‏در مقابل حقيقتى قرار مى‏گيرد و تشخيص مى‏دهد كه اين حقيقت است، تسليم باشد، اين برمى‏گردد به ايمان؛ و هر چيزى كه بازگشتش به اين‏باشد كه وقتى انسان در مقابل يك حقيقتى كه تشخيص مى‏دهدحقيقت است قرار مى‏گيرد عناد و مخالفت بورزد و انكار بكند، روح‏كفر است.
كافرانى كه در مقابل پيغمبر اكرم (ص) قرار گرفته بودند، خداوند آنها را اينچنين مستحق عذاب دنيا و آخرت مى‏داند. اين بدان‏جهت است كه اينها با تشخيص اين كه رسول اكرم (ص) كيست وسخنش چيست عناد مى‏ورزيدند. از اين جهت است كه اين مخالفت‏اينها كفر به معنى واقعى است. حالا قرآن كريم وضع قبض روح اينها رابيان مى‏كند كه با چه شدتى است و آغاز معذب شدن اينهاست.
مى‏فرمايد : و اگر مشاهده كنى آنگاه كه فرشتگان الهى، اينها را قبض‏مى‏كنند و تحويل مى‏گيرند چگونه از پيش رو و پشت‏سر مى‏زنند و به‏اينها مى‏گويند اكنون اين عذاب سوزان را بچشيد.

چرا به "مردن‏" مى‏گوييم "وفات‏" ؟
راجع به اين آيه چند مطلب هست كه بايد درباره آنها صحبت‏بكنم. يكى اينكه قرآن‏"مردن‏"را"توفى‏"تعبير مى‏كند كه ما هم الآن‏در اصطلاح خودمان مى‏گوييم فلانى وفات كرد. چرا ما به‏"مردن‏"مى‏گوييم‏"وفات‏"؟ كلمه‏"فوت‏"كه ما به كار مى‏بريم [از اين ماده‏نيست و] غير از لغت‏"وفات‏"است. بعضى‏ها خيال مى‏كنند كلمه‏"فوت كرد"با"وفات كرد"يكى است. نه، فوت يك معنى دارد ووفات معنى ديگر، و اين معنى كه عرض مى‏كنم در لغت فوت نيست، درلغت وفات است، و قرآن راجع به مردن، كلمه‏"توفى‏"را به كارمى‏برد كه از ماده‏"وفات‏"است نه از ماده‏"فوت‏". "فوت‏"معنايش‏از دست رفتن است. مى‏گوييم : "نماز من فوت شد"يعنى از دستم رفت.
يا مى‏گوييم : "فلان عمل از من فوت شد"، "فلان شخص از مكه آمدو من مى‏خواستم به ديدن او بروم ولى در اثر گرفتارى اين ديدن از من‏فوت شد". "از من فوت شد"يعنى از دستم رفت. ما اگر به‏"مردن‏"كلمه‏فوت را اطلاق مى‏كنيم- كه قرآن اطلاق نمى‏كند- به اعتبار اين است كه‏مرده را از دست رفته تلقى مى‏كنيم. نسبت به ما همين طور است، يعنى‏كسى كه مى‏ميرد، از دست ما مى‏رود. وقتى مى‏گوييم‏"فلانى فوت‏شد"يعنى از دست ما رفت. ولى قرآن مكرر كلمه‏"توفى‏"را به كارمى‏برد. "توفى‏"با"وفات‏"از يك ريشه است. "توفى‏"درست‏نقطه مقابل‏"فوت‏"را مى‏رساند، يعنى چيزى را قبض كردن و تمام‏تحويل گرفتن. مثلا اگر شما از كسى طلبكار باشيد و طلبتان را از او بگيريد، مى‏گويند استيفا كرد. "استيفا"هم از اين لغت است. اگرتمام طلبتان را بگيريد نه اينكه نيمى از آن را بگيريد و نيمى رانگيريد، مى‏گويند توفى كرد يعنى استيفا كرد. پس‏"توفى‏"و"استيفا"به معنى از دست رفتن نيست، بر عكس، چيزى را به تمام وكمال تحويل گرفتن است. قرآن هميشه‏ "مردن‏" را"كامل تحويل‏گرفتن‏"تعبير مى‏كند. لهذا مى‏فرمايد : الله يتوفى الانفس حين موتها خدا نفوس را در وقت مردن به تمام و كمال تحويل مى‏گيرد. آيه‏اى‏هست در سوره سجده : و قالواء اذا ظللنا فى الارض آيا آن وقتى كه‏ما گم شديم در زمين (فقط همان بدنش را مى‏بيند) پراكنده شديم، هرذره‏مان به جايى رفت كه پيدا شدنى نبود ائنا لفى خلق جديد بار ديگرخلق مى‏شويم، زنده مى‏شويم، محشور مى‏شويم؟ قرآن مى‏گويد : بل هم‏بلقاء ربهم كافرون بلى اينها لقاء پروردگار را كه قيامت است‏منكرند. به اينان جواب بده : قل يتوفيكم ملك الموت الذى‏وكل بكم ثم الى ربكم ترجعون (٢) بگو اشتباه كردى كه آن پراكنده‏شده را خودت دانستى. تو آن نيستى. آنچه كه تو، تو هستى به آن، چيزى است كه فرشته ما او را تحويل گرفته و با خودش برده است. ازاين آيه و آياتى نظير آن، كاملا فهميده مى‏شود كه در قرآن، مردن، وفات است نه فوت؛ از وفات هم كمى بالاتر، "توفى‏"است. يعنى‏"مردن‏"از دست رفتن نيست؛ نسبت به ما از دست رفتن است اما ازنظر شخص متوفى تحويل داده شدن است، تحويل گرفته شدن است ازيك عالم ديگر. فرشتگان الهى مى‏آيند او را تحويل مى‏گيرند و مى‏برند.

مسئله روح
اينكه اشخاصى مى‏گويند در كجاى قرآن مسئله روح مطرح‏است؛ در خيلى جاهاى قرآن مطرح است. از جمله همين جاست كه‏مردن را توفى تلقى مى‏كند، مى‏گويد ما تحويل گرفتيم و به تمام و كمال‏هم تحويل گرفتيم، نه اينكه بگويد شخصيت انسان عبارت است ازروح و بدن، نيمى از آن را تحويل مى‏گيريم، نيم ديگرش را رها مى‏كنيم‏تا تكه تكه شود. اصلا آن تكه تكه شده را جزء شخصيت انسان‏حساب نمى‏كند.
تعبير"توفى‏"مكرر در قرآن آمده است. در يك جا مى‏فرمايد :
الله يتوفى الانفس حين موتها . در جاى ديگر مى‏فرمايد : قل‏يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم در يك جا مى‏فرمايد : ان‏الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم در اينجا هم كه مى‏فرمايد :
و لو ترى اذ يتوفى الذين كفروا الملائكة. . .
بنابراين در قرآن مسئله روح مطرح است و مردن از نظر قرآن‏فوت نيست، از باب اينكه شخصيت انسان تنها بدن و تشكيلات وتركيبات بدنى نيست، و الا از نظر بدنى در اينكه مردن، فوت و متلاشى‏شدن و از دست رفتن است‏شكى نيست؛ ولى قرآن مى‏گويد مردن‏مساوى است با تحويل گرفتن به تمام و كمال شخصيت انسان بدون‏اينكه ذره‏اى از آن مانده باشد.
شخصى آمد خدمت امير المؤمنين على عليه السلام و عرض كرد :
يا امير المؤمنين!من در بعضى از آيات قرآن يك تناقضى مى‏بينم و از اين جهت مضطرب و ناراحت‏شده‏ام. مى‏بينم يك مطلب را قرآن درجاهاى مختلف به صور مختلفى بيان كرده است كه با هم نمى‏خواند.
فرمود : چه مطلبى؟ بگو تا جواب بدهم، (ظاهرا در ابتداحضرت خيلى از او تقدير كردند كه سؤال طرح مى‏كند) عرض‏كرد : مسئله مردن و قبض روح. من در يك آيه مى‏بينم قرآن‏مى‏فرمايد : الله يتوفى الانفس حين موتها يعنى خدا نفوس و ارواح راقبض مى‏كند و تحويل مى‏گيرد. در اينجا قبض روح را به خدا نسبت‏داده است و مى‏گويد قابض الارواح خود خداوند است. در آيه ديگرمى‏فرمايد : قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم بگو قبض‏روح شما را ملك الموت [انجام مى‏دهد] ؛ فرشته‏اى كه موكل براى‏قبض روح و ميراندن افراد است قبض روح مى‏كند. همچنين آيات ديگرى‏است كه با هر دوى اينها منافات دارد، مثل اينكه مى‏فرمايد : ان‏الذين توفيهم الملائكة ، يا همين آيه مورد بحث كه مى‏فرمايد : و لو ترى‏اذ يتوفى الذين كفروا الملائكة. . . در اين آيات مى‏گويد فرشتگانى‏مى‏آيند و روحها را قبض مى‏كنند. صحبت از فرشتگان است نه يك‏فرشته. پس در يك جا مى‏گويد خود خدا قبض روح مى‏كند، در جاى‏ديگر مى‏گويد ملك الموت (٣) و در يك جا مى‏گويد عده‏اى از ملائكه‏چنين كارى مى‏كنند. كداميك از اينها قبض روح مى‏كنند : خدا ياملك الموت يا عده‏اى از ملائكه؟
فرمود تو اشتباه كرده‏اى. اين سه تا با همديگر منافات ندارد.
آنچه كه ملك الموت مى‏كند، به امر و اراده خداست، از پيش خودكارى نمى‏كند. او مجرى اراده پروردگار است بلكه مجراى اراده‏پروردگار است. فرشتگان نيز مجرى اوامر و جنود ملك الموت هستند، وملك الموت امر پروردگار را به وسيله آنها انجام مى‏دهد. در مقام تشبيه- كه تشبيه ناقص و ضعيفى است- مثل اين است كه يك كسى كه‏در راس يك مملكت قرار گرفته است فرمانى را خطاب به يك استاندارصادر مى‏كند و استاندار به وسيله فرماندارها آن امر را اجرا مى‏كند. اين‏عمل را، هم مى‏شود به فرماندارها نسبت داد، هم به استاندار و هم به‏آن شخص اولى كه فرمان را صادر كرده است. البته همان طور كه‏عرض كردم اين تشبيه، تشبيه رسايى نمى‏تواند باشد. يعنى هيچ چيزى‏را نمى‏شود به خدا تشبيه كرد. ولى مطلب اين است كه كار جهان نظام‏دارد، نظام علت و معلول. هر چيزى در جا و پست‏خود كار خودش راانجام مى‏دهد و همه مجرى امر و اراده پروردگار هستند.
بنابراين اين آيه از آن آياتى است كه قبض روح را نه به خدانسبت داده است نه به ملك الموت، بلكه به گروهى از فرشتگان كه به‏امر ملك الموت، امر الهى را اجرا مى‏كنند نسبت داده است.

عالم برزخ
مطلب سوم اينست كه از آيات قرآن كاملا اين مطلب استفاده‏مى‏شود كه غير از دنياى قيامت كه در آن به حساب كلى افرادرسيدگى مى‏شود، دنياى ديگرى در بين اين دنيا و دنياى قيامت وجود دارد كه آن را اصطلاحا مى‏گويند عالم برزخ. برزخ يعنى حائل وواسطه. عالم برزخ يعنى عالمى كه در بين عالم دنيا و عالم آخرت قرارگرفته. و لهذا در عالم برزخ هم با اينكه هنوز حساب كلى افرادرسيدگى نشده است و در قيامت بايد رسيدگى بشود، افراد مختلفند، بعضى متنعمند و بعضى معذب. اين است كه فرموده‏اند : القبر اماروضة من رياض الجنة، او حفرة من حفر النيران عالم قبر براى‏انسان يا به منزله باغى است از باغهاى بهشت و يا به منزله گودالى است‏از گودالهاى جهنم. اهل سعادت، از همان آن توفى و مردن، سعادتشان‏شروع مى‏شود، و اهل عذاب، از همان آن مردن، عذاب برزخيشان آغازمى‏گردد. اين آيه بر همين مطلب دلالت مى‏كند. قرآن نمى‏گويد كه قبل‏از قيامت، مردم، چه سعيد و چه شقى همين طور منتظر نگهداشته‏مى‏شوند براى محاكمه نهايى و تا آن وقت همه در يك حالت انتظار بسرمى‏برند. و لهذا مى‏فرمايد اگر ببينى آن زمان را كه فرشتگان مى‏آينداخذ مى‏كنند، توفى مى‏كنند، تحويل مى‏گيرند به تمام و كمال كافران راو فقط بدنشان مى‏ماند كه بعد مى‏پوسد، و اينها را معذب مى‏دارند (عذاب عالم برزخ) . اين بدن ديگر در كار نيست ولى معذلك عذابش‏هست. يضربون وجوههم و ادبارهم از پيش رو و پشت‏سر، اينها رامى‏زنند و به آنها مى‏گويند عذاب سوزان را بچشيد. ذلك بما قدمت‏ايديكم، و ان الله ليس بظلام للعبيد . اين آيه دو فراز دارد : يكى ذلك بما قدمت ايديكم و ديگر : و ان الله ليس بظلام للعبيد . اين‏دو فراز مكمل يكديگرند. وقتى كه صحبت عذابهاى دردناك مى‏شود، فورا به ذهن انسان مى‏آيد كه چرا خدا چنين عذاب مى‏كند؟ آيا اين العياذ بالله ظلم نيست از طرف خداوند؟ قرآن هميشه اينطور جواب‏مى‏دهد : ذلك بما قدمت ايديكم اينها همه به موجب آن چيزهايى‏است كه دستهاى خودتان آنها را پيش فرستاده است، يعنى تمام اين‏عذابها و متقابلا نعيمها، عذابها و نعيمهايى است كه به دست‏خودتان‏آنها را پيش فرستاده‏ايد. خدا هرگز به بندگان خودش ظلم نمى‏كند.
آيات قرآن كه اين مطلب را مى‏رساند زياد است. در قرآن، هميشه‏عموم مشيت الهى به چشم مى‏خورد يعنى قرآن در مسئله مشيت الهى‏چنين نيست كه مثلا ثنوى باشد و بگويد بعضى امور تحت مشيت الهى‏است ولى بعضى ديگر تحت مشيت الهى نيست؛ بلكه مى‏گويد همه چيزتحت مشيت الهى است ولى انتساب هر چيزى به اراده خداوند از مجراى‏سبب و لت‏خودش است. كارهاى بشر هم انتسابش به خداوند ازطريق خود بشر و اختيار و اراده اوست.

آيا اسلام يك دين جبرى است؟
بعضى افراد كه فقط آياتى را مى‏بينند كه مى‏گويد همه چيز به‏اراده خداست، خيال مى‏كنند كه قرآن چون فرموده همه چيز به اراده‏خداست پس قائل به اسباب و مسببات و از آن جمله قائل به اختيار واراده بشر نيست. مخصوصا اروپاييها اغلب وقتى درباره اسلام اظهار نظرمى‏كنند اسلام را العياذ بالله يك دين جبرى معرفى مى‏كنند يعنى دينى‏كه براى بشر هيچگونه اختيار و اراده‏اى قائل نيست. ولى واضح است‏كه اين، يك تهمت به قرآن است. من در كتاب كوچك‏"انسان وسرنوشت‏"اين مسئله را تا اندازه‏اى بحث كرده‏ام. قرآن به شكلى عموم مشيت الهى و عموم قضا و قدر را قائل است كه هيچگونه منافاتى بين‏آن و اختيار و اراده بشر نيست. از جمله آياتى كه مسئله اختيار و اراده‏بشر را به طور جدى مطرح فرموده است همين آيه و چند آيه بعدى است.
مى‏گويد : ذلك بما قدمت ايديكم نمى‏گويد اين به موجب اعمال‏شماست، كه بگوييم ما اختيار داشتيم يا نداشتيم. مى‏گويد : بما قدمت‏ايديكم به موجب كارهايى كه به دست‏خودتان يعنى به اراده و اختيارخودتان بدون هيچ اجبارى انجام داديد. خدا شما را مختار و آزاد آفريد فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر (٤) هر كه مى‏خواهد- يعنى به‏اختيار خودش- ايمان آورد و هر كه مى‏خواهد كفر بورزد. انا هديناه‏السبيل اما شاكرا و اما كفورا (٥) ما راه را به بشر نموديم، اين ديگر به‏خود او بستگى دارد كه شاكر باشد يا كافر.
اينجا همين مطلب را ذكر مى‏كند : ذلك بما قدمت ايديكم وان الله ليس بظلام للعبيد . اينها به دست و اختيار خودتان به وجودآمده است نه به دست‏خدا كه در نتيجه ظلم باشد كه كسى كار رامرتكب شده باشد، و عذاب را ديگرى متحمل بشود؛ خدا كار را انجام‏دهد ولى عذاب را بر بنده بكند. نه، آنوقت مى‏شود ظلم. و ان الله ليس‏بظلام للعبيد و اينكه بايد بدانيد خدا هرگز به بندگان خود ظلم‏نمى‏كند. اينجا دو تا نكته است كه بايد عرض بكنم. يكى اينكه كلمه‏"عبيد"آورده كه علامت استرحام است. يعنى خدا چگونه به بنده‏خودش ظلم مى‏كند؟ ! يعنى بنده از آن جهت كه بنده است مستحق‏استرحام است. بنده در مقابل حق چيزى نيست كه خدا بخواهد به اوظلم كند و حقش را العياذ بالله پايمال نمايد. بنده چه ارزش و شخصيتى‏در مقابل خدا دارد كه خدا به او ظلم كند؟ !اينكه كسى به ديگرى‏ظلم مى‏كند علامت اين است كه براى او شخصيت قائل است. انسان‏با كسى كينه مى‏ورزد كه براى او شخصيت قائل باشد. انسان اگربراى كسى و چيزى شخصيت قائل نباشد هيچگاه احساساتش عليه اوتحريك نمى‏شود و نسبت به وى كينه نمى‏ورزد. آيا شما اگر پايتان به يك‏سنگ بخورد و مجروح بشود ممكن است كينه آن سنگ در دلتان راه‏پيدا كند و در صدد انتقام از آن برآييد؟ ابدا. يك حيوان اگر به شمالگد بزند، آيا ممكن است‏شما كينه او را به دل بگيريد و منتظر فرصت‏باشيد كه از او انتقام بگيريد؟ !نه. چون برايش شخصيتى قائل‏نيستيد. البته به همان اندازه كه او جان دارد اندكى شخصيت داردو ممكن است‏يك شلاق به او بزنيد. اما اگر يك انسان همان لگدى راكه مثلا اسب به شما زده بزند، يك كينه‏اى از او در دل شما پيدامى‏شود كه خدا مى‏داند. منتظريد هر طور هست انتقام خودتان رابگيريد، چون او انسان است و برايش شخصيت قائل هستيد. خدا به‏بندگان خودش ظلم بكند؟ !اصلا بنده كى هست در مقابل خدا؟ !
نسبت بنده با خدا از نظر ناچيزى و ناقابل بودن براى انتقام گرفتن (جزاى عمل غير از انتقام است) و العياذ بالله براى ظلم و تجاوز، ازنسبت‏يك سنگ با انسان خيلى كوچكتر است. آيا خدا عبيد خودش‏را ظلم كند؟ ! نكته ديگر اين است كه مسئله‏اى در كتب ادبى مطرح است‏كه مى‏گويند چرا خدا مى‏گويد ان الله ليس بظلام للعبيد . "ظلام‏" صيغه مبالغه است، و اين جمله يعنى خدا بسيار ظلم كننده نيست. پس‏آيا معنايش اين است كه كم ظلم كننده هست؟ !معمولا جواب‏مى‏دهند كه در اينجا مقصود از ظلام، ظالم است. ليس بظلام للعبيد يعنى ظالم نيست. "فعال‏"به معنى‏"فاعل‏"هم استعمال شده است.
ولى وجه صحيحش همان است كه علامه طباطبايى دامت بركاته درتفسير"الميزان‏"مى‏فرمايند كه براى خداوند ظالم بودن فرض نمى‏شود.
اگر خدا ظالم باشد، ظلام است و اگر ظالم نباشد [عادل است. به‏عبارت ديگر] خدا يا عادل است‏يا ظلام. يعنى خدا عادل است‏همانطورى كه هست؛ اگر بنا بشود خدا ظالم باشد، ظلام يعنى بسيارظلم كن است. چون اگر العياذ بالله قانون عالم بنايش بر ظلم باشد، ديگر شامل يك فرد بالخصوص و يك كار بالخصوص نيست، شامل‏همه چيز است. كار خدا شامل همه چيز است؛ يا عدالت مطلق است‏همين طورى كه هست و يا فرضا اين عدالت نباشد ظلم كامل و مطلق وحد اعلاى ظلم است. پس آنچه درباره خدا مى‏توان مطرح كرد درارتباط با نظام كلى عالم كه آيا اين نظام عادلانه است‏يا ظالمانه، اين‏است كه آيا خدا ظلام است‏يا عادل؟ كه مقصود از عادل [بر پادارنده] كمال عدالت است.
كداب آل فرعون و الذين من قبلهم كفروا بآيات الله‏فاخذهم الله بذنوبهم ان الله قوى شديد العقاب وضع اينها وعادت و روش اينها از اين جهت عينا مانند داب و روش آل فرعون است. همچنان كه خدا آنها را به موجب گناهانى كه خودشان مرتكب‏شدند، گرفت و اخذ كرد و در دنيا و آخرت معذب ساخت، با اينها هم‏چنين خواهد كرد؛ كه آيه بعد تفسير همه اينهاست : ذلك بان الله لم‏يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم و ان الله‏سميع عليم . عرض كرديم تكيه اين چند آيه روى اختيار بشر است. دراين آيه يك اصل كلى ذكر مى‏كند كه يكى از شاهكارهاى قرآن‏است. ما دو آيه شبيه يكديگر در قرآن داريم كه هر يك داراى نكته‏اى‏است كه ديگرى فاقد آن است. يكى در سوره رعد است كه‏مى‏فرمايد : ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم يعنى خداآن اوضاع و احوالى را كه در يك قومى وجود دارد هرگز عوض نمى‏كندمگر آنكه خود آن قوم آنچه را كه مربوط به خودشان است‏يعنى مربوطبه روح و فكر و انديشه و اخلاق و اعمال خودشان است عوض كنند.
يعنى اگر خداوند اقوامى را به عزت مى‏رساند و يا اقوامى را از عزت به‏خاك ذلت فرو مى‏نشاند، اگر اقوامى را كه پايين بودند بالا برد واقوامى را كه بالا بودند پايين آورد [به موجب آن است كه آن اقوام‏آنچه را كه مربوط به خودشان است تغيير دادند] . البته همه به دست‏خداست : قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع‏الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء، بيدك الخيرانك على كل شى‏ء قدير (٦) . همچنين در دعاى افتتاح مى‏خوانيم :
الحمد لله الذى يؤمن الخائفين، و ينجى الصالحين، و يرفع‏المستضعفين، و يضع المستكبرين، و يهلك ملوكا و يستخلف‏آخرين، و الحمد لله قاصم الجبارين، مبير الظالمين، مدرك‏الهاربين (٧) . همه چيز به مشيت‏خداست؛ عزت به هر كس بدهد خدامى‏دهد، ذلت به هر كس بدهد خدا مى‏دهد، ملك را به هر كس‏بدهد خدا مى‏دهد، از هر كه بگيرد خدا مى‏گيرد. اما خيال نكنيد كارخدا بر اساس گزاف و گتره است، مثل آدمى كه بنشيند قرعه‏كشى‏بكند كه از اين بگيريم بدهيم به آن، از آن بگيريم بدهيم به اين، و هيچ‏حكمت و قانونى در كار نباشد. همه چيز به دست‏خداست اما با حساب‏به دست‏خداست. كار خدا از روى حساب است. در آن آيه‏مى‏گويد : عزت و ذلت فقط به دست اوست، و در اين آيه مى‏گويد : امابدانيد كه ما عزت و ذلت را روى چه حساب و قانونى مى‏دهيم. مانگاه مى‏كنيم به اوضاع و احوال روحى و معنوى و اخلاقى و اجتماعى‏مردم و به هر چه كه در حوزه اختيار و اعمال خود مردم است. تا وقتى‏كه خوبند، به آنها عزت مى‏دهيم؛ وقتى كه خودشان را تغيير دادند، ماهم آنچه را كه به آنها داديم تغيير مى‏دهيم. عزت و ذلت به دست‏ماست، اما روى اين حساب مى‏دهيم. اگر بى‏حساب باشد كه خداحكيم نيست. حساب در كار است، يعنى تابع يك جريانهاى منظم وقطعى است. ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم خدا عوض نمى‏كند اوضاع و احوال مردمى را تا آنكه آن مردم يغيروا (اين‏"يغيروا"استقلال مردم را مى‏رساند) خودشان به دست‏خودشان‏اوضاع خودشان را تغيير بدهند.
اين آيه اعم است، هم شامل اين است كه قومى از نعمت وعزت به نقمت و ذلت برسند، يا بر عكس از نقمت و ذلت به نعمت وعزت برسند. يعنى هم شامل آن جايى مى‏شود كه مردمى خوب وصالح باشند و نعمتهاى الهى شامل حالشان شده باشد، بعد فاسد بشوند، خدا نعمتها را بگيرد، و هم شامل قومى مى‏شود كه فاسد باشند ولى‏بعد بازگشت كنند، توبه و استغفار كنند، به راه راست بيايند، خدا به‏آنها عزت بدهد.
آيه مورد بحث‏شامل يكى از اين دو قسمت است و آن اين‏است كه مردمى عزت و نعمت داشته باشند، بعد فاسد بشوند و خداوندعزت و نعمت را از آنها بگيرد، به جايش نقمت و ذلت بدهد. آيه اين‏است : ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى‏يغيروا ما بانفسهم خدا چنين نبوده است كه نعمتى را كه به قومى‏مى‏دهد از آنها به گزاف و گتره بگيرد مگر آنكه آنها آنچه را كه مربوطبه خودشان است تغيير داده باشند. ممكن است‏شما بگوييد پس آن آيه‏اول عام است و اين آيه، خاص است و نيمى از محتواى آن آيه‏را مى‏گويد. چرا اينطور است؟ جواب اين است كه در اين آيه نكته‏اى‏هست كه در آن آيه نيست. قرآن اگر آيات را تكرار مى‏كند، هر جاروى حساب معينى است. در آنجا همين قدر مى‏گويد : ان الله لا يغيرما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم خدا عوض نمى‏كند وضع مردمى را مگر خودشان خودشان را عوض كنند. بلا تشبيه مثل اينكه كسى بيايددر مغازه شما و بگويد فلان سفته را امضاء كن. مى‏گوييد من امضاءنمى‏كنم مگر اينكه چنين باشد. بيش از اين نگفته‏ايد كه نمى‏كنم.
اما يك وقت تعبير لم يك مغيرا [به كار رفته است] . قرآن‏وقتى كه مى‏خواهد سنت‏خدائى را بگويد كه خدايى ما چنين ايجاب‏مى‏كند و غير از اين محال است و اين قطعى و ضرورى و لا يتخلف‏است، با اين تعبيرها مى‏گويد. مثلا مى‏گويد : ما كان ربك ليهلك‏القرى بظلم و اهلها مصلحون (٨) چنين نبوده و نيست ذات پروردگار توكه به مردمى به صرف اينكه منكر خدا هستند اما وضع خودشان را ازنظر عدالت اصلاح كرده‏اند ظلم كند. يا : و ما كنا معذبين حتى‏نبعث رسولا (٩) كه اصوليين مى‏گويند اين آيه‏"قبح عقاب بلا بيان‏"رابيان كرده است. ما هرگز چنين نبوده و نيستيم كه مردمى را كه به آنهااتمام حجت نشده است عذاب كنيم. يعنى خدايى ما ايجاب نمى‏كند وبر ضد خدايى ماست كه مردمى را كه به آنها اتمام حجت نشده است‏عذاب كنيم.
در آن آيه همين قدر گفت : ان الله لا يغير ما بقوم . ولى اينجامى‏فرمايد : ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم اين‏بدان موجب است كه خدا هرگز چنين نبوده و نيست (در امورى كه به‏خدا نسبت داده مى‏شود زمان مطرح نيست) ، خدا اصلا چنين نيست، خدايى خدا چنين ايجاب نمى‏كند كه نعمتى را از مردمى سلب كند پيش‏از آنكه آن مردم خودشان، خودشان را عوض كرده باشند.
در اين آيات تامل كنيد. ببينيد در دنيا كتابى را مى‏توان پيداكرد مانند قرآن كه متكى بر حقايق عالم باشد؟ افسوس كه ما مسلمانهاامروز درست بر ضد آنچه قرآن هست فكر مى‏كنيم. خيال مى‏كنيم كه‏كار خدا و كار عالم كه خدا آن را ساخته است بر اساس همين اوهام وخيالاتى است كه خودمان درست كرده‏ايم. مثلا انتسابها. مى‏گوييم‏بالاخره هر چه هست اسممان مسلمان كه هست. ما كه شيعه هستيم‏اسممان در رعاياى على بن ابى طالب هست. خيال مى‏كنيم كه صحبت‏اسم و اسم نويسى است كه اگر كسى اسمش مسلمان شد ديگر خدايك لطف خاصى نسبت به او دارد. در حالى كه قرآن مى‏گويد اصلاسنت و قانون ما اين است كه محال است مردمى فاسد باشند و نعمت ولطف و رحمت الهى به آنها برسد، و محال است مردمى خودشان، خودشان را اصلاح كنند و خداوند فيض خودش را به آنها نرساند، حالايا دنيوى يا اخروى. كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك (١٠) لااقل بعضى از مردم اين مقدار صالح هستند كه در دنيا خداوند به آنهاعزت بدهد گو اينكه از نظر اخروى معذب خواهند بود. ولى حساب‏اين است كه قرنهاست ما مسلمين اين مسئله را كه قرآن متكى برحقايق است نه بر تخيلات و اوهام و انتسابات ظاهرى [فراموش‏كرده‏ايم] . مسلمان قرآن يعنى مسلمان واقعى، اسلم وجهه لله تسليم‏خدا بودن، داراى اخلاق و عمل اسلامى بودن، اجتماع او اجتماع‏اسلامى بودن، نه فقط شعارها شعار اسلامى باشد. شعار البته اثر دارداما اثر شعار غير از اين است كه انسان واقعا مسلمان باشد. شيعه بودن‏يك حقيقت و يك واقعيت است‏يعنى شيعه آنوقت‏شيعه است كه‏وقتى او را در مقابل يك سنى بگذارند، فكرش از او بهتر باشد، تصورش‏درباره خدا و قيامت از او بالاتر و برتر باشد، خدا را بهتر بشناسد، به‏راهنمايى ائمه‏اش اخلاق اسلامى و انسانيش از او بهتر باشد، عملش‏از او بهتر باشد و خلاصه همه چيزش از او بهتر باشد. يعنى نمونه‏اى ازعلى بن ابى طالب باشد.
شخصى آمد خدمت امير المؤمنين على عليه السلام. يك‏لبخندى زد، عرض كرد يا امير المؤمنين!انى احبك من ترا دوست‏دارم. فرمود : و لكنى ابغضك اما من ترا دشمن دارم. نفرمود دروغ‏مى‏گويى، چون راست مى‏گفت، دوست هم داشت. گفت : چرا؟
فرمود : براى فلان كارت. فلان كس احتياج داشت به تعليم قرآن و برتو واجب بود كه آن را به او ياد بدهى، از او پول گرفتى.
بنابراين هيچ منافاتى نيست كه ما على را دوست داشته باشيم‏اما عمل ما طورى باشد كه على ما را دشمن داشته باشد. امام‏صادق (ع) فرمود : كونوا لنا زينا، و لا تكونوا علينا شينا شما شيعيان‏اسباب افتخار ما ائمه باشيد، زيور ما باشيد، مايه ننگ و عار و خجلت‏و شرمندگى ما نباشيد. يعنى طورى باشيد كه در ميان ساير مسلمانان‏نمونه‏هايى از تقوا و پاكى و درستى باشيد. فرمود : طورى باشيد كه وقتى‏مردم شما را مى‏بينند بگويند رحم الله جعفرا خدا بيامرزد امام جعفرصادق عليه السلام را، چه شيعيان خوبى درست كرده. و لا تكونوا علينا شينا مايه ننگ و عار ما نباشيد. شما وقتى كه اخلاقتان، بازارتان، روحيه و كردارتان بر خلاف اسلام است، اسباب خجلت وشرمندگى و سرافكندگى ما خواهيد بود. ديگر از اين بهتر [مى‏توان‏گفت؟ !] آن، بيان قرآن؛ آن، سخنان پيغمبر كه قبلا برايتان عرض‏كردم، اين هم سخنان امام جعفر صادق (ع) . از اين بالاتر چه مى‏شودگفت؟ !ولى مگر ممكن است ما از خر شيطان بيائيم پايين؟ ! مى‏گوييم‏فقط ما مورد عنايت‏خدا هستيم و براى ما همان انتساب نام ائمه كافى‏است، چيز ديگر نمى‏خواهيم. خدا هم بهشت را آماده كرده براى ماچهار تا قالتاق!بعد ميگوييم پس چرا ما مسلمانها اينقدر بدبخت وبيچاره‏ايم؟ جوابش را قرآن داده. ملتى كه افسرش برود در اسرائيل‏تربيت ببيند و بعد برود در اوگاندا كودتا راه بيندازد، آيا انتظار داريدروى سعادت ببيند؟ ! ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمهاعلى قوم . همه اينها يك ريشه‏هايى دارد. ريشه‏هايى از فساد در ميان‏ما مسلمين وجود دارد، اينها شاخه‏هايى است كه از آن ريشه‏ها بيرون‏آمده. حالا كى ما بيدار شويم، كى متوجه بشويم، كى توبه بكنيم به‏درگاه الهى و خودمان را اصلاح كنيم، و كى خودمان را تطبيق كنيم باآيات قرآن، نمى‏دانم. شايد همين مقدار توجهات و تنبهاتى كه پيداكرده‏ايم طليعه‏اى است براى اينكه ان شاء الله تعالى خودمان را اصلاح‏كنيم و مسلمان واقعى باشيم.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- [در كافى، ج ٢، ص ٣٨٧ اين حديث به اين صورت آمده : كل شى‏ء يجره الاقرار والتسليم فهو الايمان، و كل شى‏ء يجره الانكار و الجحود فهو الكفر. ترجمه : هر چه را اقرارو تسليم بياورد ايمان است و هر چه را انكار و جحود بياورد كفر است] .
٢- آيات ١٠ و ١١ سوره سجده.
٣- اسم عزرائيل در قرآن نيامده، ولى در مآثر اسلامى هست كه فرشته مقربى وجود دارد كه او را ملك الموت مى‏گويند.
٤- سوره كهف، آيه ٢٩.
٥- سوره انسان، آيه ٣.
٦- سوره آل عمران، آيه ٢٦.
٧- [ترجمه : سپاس خدائى راست كه خائفان را امان، و صالحان را نجات مى‏بخشد، ومستضعفان را بلند مرتبه، و مستكبران را خوار مى‏گرداند، و پادشاهانى را هلاك ساخته وديگران را به جاى آنان مى‏نشاند، و سپاس خداى را كه شكننده جباران، و نابود كننده‏ظالمان، و دريابنده فراريان (از درگاه خود) است] .
٨- سوره هود، آيه ١١٧.
٩- سوره اسراء، آيه ١٥.
١٠- سوره اسراء، آيه ٢٠. [و ما به هر دو فرقه از دنيا طلبان و آخرت طلبان به لطف خود مدد خواهيم داد] .


*****

جلسه دهم
آيات محكم و آيات متشابه
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى‏يغيروا ما بانفسهم و ان الله سميع عليم .
راجع به اين آيه شريفه در هفته گذشته مقدارى بحث كرديم وآنچه اكنون عرض مى‏كنيم مكمل و متمم آن است. مقدمة بايد عرض‏بكنم كه اين جمله را بايد هميشه در نظر داشته باشيم كه القرآن‏يفسر بعضه بعضا قرآن بعضى از آيات آن تفسير كننده و توضيح‏دهنده بعضى آيات ديگر است. در خود قرآن كريم آيه‏اى هست كه درواقع متود قرآن شناسى را به ما معرفى مى‏كند. اين آيه، "متودولوژى‏"
قرآن است. آيه هفتم سوره آل عمران است. مى‏فرمايد :
هو الذى انزل الكتاب منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات . آيات قرآن را تقسيم مى‏كند به آيات محكم‏و آيات متشابه. بعد آيات محكم قرآن را ام الكتاب (مادر كتاب) مى‏نامد. به اين اعتبار اينها را آيات مادر مى‏خواند كه اينها توضيح‏دهنده و تفسير كننده آيات ديگر است. آيات متشابه يعنى آياتى كه [درآنها] حقيقتى به يك صورت كلى بيان شده است كه اين حقيقت به‏صورت كلى را به شكلهاى مختلف مى‏شود توضيح و تفسير كرد، تا ماچگونه تفسير كنيم. اين چگونگى را با آيات مادر بايد به دست آورد.
تعبير خيلى خوبى است كه خود قرآن‏"آيات مادر"تعبير مى‏كند. حالا مابراى اين مطلب مثالى از همين مسئله‏"ما نحن فيه‏"ذكر مى‏كنيم تا هم‏مطلب خودمان را توضيح داده باشيم و هم آن آيه را درست براى شماروشن كرده باشيم.
در سراسر قرآن عموم مشيت الهى به چشم مى‏خورد. قرآن يك‏كتاب توحيدى عجيبى است. يعنى هميشه بشر را از شرك دور مى‏كند واين را كه كسى خيال بكند در عالم حادثه‏اى رخ مى‏دهد كه از علم ياقدرت و يا مشيت‏خدا بيرون باشد هرگز نمى‏پذيرد. اين است كه‏مى‏بينيم عبارت‏"من يشاء"يا"ما يشاء" (آنچه خدا بخواهد) درقرآن زياد به چشم مى‏خورد جز آنچه خدا بخواهد چيز ديگرى در عالم‏واقع نمى‏شود. يك مسلمان اگر به قرآن اعتقاد دارد بايد اينطور معتقدباشد كه چيزى كه خدا نخواهد در عالم واقع نمى‏شود، پس هر چه واقع‏مى‏شود به مشيت‏خدا واقع مى‏شود. ولى اينكه همه چيز به مشيت‏خدااست، چگونگيش تفسير مى‏خواهد. ممكن است ما آن را همان طورى‏تصور بكنيم كه به اصطلاح جبرى مذهب‏ها يا به اصطلاح كلامى‏"اشاعره‏"كه فرقه‏اى از اهل تسنن بودند توضيح مى‏دادند. اينها درعالم هيچ چيزى را شرط هيچ چيزى نمى‏دانستند، و از اين مسئله كه همه‏چيز به مشيت‏خداست اينطور مى‏خواستند نتيجه‏گيرى كنند كه پس درعالم هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نيست.

منطق جبر و منطق تفويض
اگر واقعا ما از اين مسئله كه‏در قرآن است كه همه چيز به مشيت‏خداست اينطور استنباط كنيم كه‏هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نيست، معنايش اين است كه اگر قومى‏در دنيا سعادت پيدا مى‏كند، هيچ شرطى ندارد، خدا خواسته است، واگر قومى در دنيا بدبخت‏شد نيز بايد بگوييم خدا خواسته است.
همچنين در آن دنيا اگر مردمى اهل بهشت‏شدند، چرا ندارد، خداخواسته اينها اهل بهشت باشند. چون وقتى گفتيم همه چيز به مشيت‏خداست، ديگر چرا ندارد. اگر بگوييم عمل خوب انجام دادند كه به‏بهشت رفتند، مى‏گويند اين هم شرطش نيست چون همه چيز به مشيت‏خداست؛ هيچ مانعى ندارد كه خدا يك بنده صالح متقى مطيع را به جهنم‏ببرد و يك بنده عاصى گنهكار فاسق فاجر مشرك را به بهشت ببرد، چون خودش مى‏خواهد و هيچ چيز در جهان هستى شرط هيچ چيزنيست. و بعضى به اين حرف هم رسيدند كه اگر غير از اين بگوييم، بگوييم‏"چيزى در عالم شرط چيزى هست‏"با توحيد و اينكه همه چيز ه‏مشيت‏خداست منافات دارد.
يك گروه ديگر ديدند اين حرف خيلى حرف نادرستى است.
چگونه مى‏شود گفت در عالم هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نيست؟ !
اين نه با حساب دنيا جور در مى‏آيد و نه با حساب آخرت. اگر دردنيا، هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نباشد پس بايد اينطور باشد كه مثلا يك سال باران و برف نيايد، شرايط جوى مساعد نباشد، آفت هم‏بيايد، و در آن سال مردم زراعت بكنند و محصول فراوان بگيرند، ياحتى زراعت هم نكنند و محصول فراوان بگيرند. و يك سال ديگرزحمت بكشند، زمين را شخم بزنند و آبيارى و تقويت بكنند، هوامساعد باشد، برف و باران به موقع بيايد، آفت هم نيايد، و آن سال‏اساسا محصولى به وجود نيايد، چون هيچ چيزى شرط هيچ چيزى‏نيست. يا اينكه بايد امكان داشته باشد كه كسى ازدواج نكند ولى‏صاحب فرزند بشود، و يك مرد و زن سالمى ازدواج بكنند و فرزنددارنشوند، چون هيچ چيز شرط هيچ چيز نيست. آخرت هم همينطور.
ولى اينطور نيست. هم در دنيا همه چيز شرط همه چيز است، هم‏در آخرت.
بعد اين دسته اندكى از آن طرف افتادند، گفتند اينكه مامى‏گوييم همه چيز به شيت‏خداست، مقصود همه چيز نيست؛ برخى‏امور به مشيت‏خداست و برخى ديگر به شيت‏خدا نيست، واقع‏مى‏شود بدون اينكه به مشيت‏خدا باشد.

منطق امر بين الامرين
اما اگر ما درست با منطق قرآن آشنا بشويم، مى‏بينيم كه هم بايدمعتقد بشويم كه همه چيز به مشيت‏خداست و هم بايد معتقد بشويم كه‏كار دنيا و آخرت، كار عالم هستى بى‏حساب نيست كه هيچ چيزى‏شرط هيچ چيزى نباشد. خير، هر چيزى شرايط معينى دارد، با شرايطخودش به وجود مى‏آيد، و بدون آن شرايط محال است به وجود بيايد.
توضيح اينكه همه چيز به مشيت‏خداست ولى مشيت‏خدا بر نظام تعلق‏گرفته است، يعنى مشيت الهى است كه اين حسابها و نظامها را در عالم به وجود آورده. همه چيز به مشيت الهى است ولى اين مشيت الهى است‏كه براى هر چيزى شرايط و نظامى قرار داده، و براى هر مقصدى راه‏معينى قرار داده كه بدون رفتن آن راه محال است انسان به آن مقصدبرسد. اين است معنى‏"امر بين الامرين‏".
منطقى كه مى‏گفت‏"در عالم هيچ چيزى شرط هيچ چيزى‏نيست‏"همان منطق‏"جبر"است. آن منطق كه مى‏گفت‏"بعضى چيزهابه مشيت‏خداست و بعضى ديگر به مشيت‏خدا نيست‏"منطق‏"تفويض‏"است، يعنى بعضى چيزها را خدا گفته به من مربوطنيست، هر چه مى‏خواهد بشود، تفويض كرده، واگذاشته. و اين‏منطق كه هم قبول مى‏كند"همه چيز به مشيت‏خداست‏"و هم قبول‏مى‏كند كه‏"در عالم هر چيزى شرايطى دارد"همان منطق امر بين‏الامرين‏"است.
در اول عرايضم عرض كردم كه قرآن، بعضى از آيات آن، بعضى ديگر را تفسير مى‏كند يا به تعبير خود قرآن بعضى آيات، آيات‏مادر است، ام الكتاب است، محكم است. بايد آياتى را كه متشابه‏است‏يعنى چند گونه مى‏شود آنها را تفسير كرد با آياتى كه يك طور بيشترنمى‏شود تفسير كرد توضيح داد. مثلا ما از يك طرف در قرآن مى‏خوانيم قل اللهم مالك الملك بگو اى پروردگارى كه مالك همه ملكها وصاحب همه قدرتها تو هستى تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك‏ممن تشاء تو به هر كس كه بخواهى ملك و قدرت بدهى مى‏دهى، و از هر كس كه بخواهى بگيرى و انتزاع بكنى مى‏گيرى و انتزاع‏مى‏كنى. تعز من تشاء و تذل من تشاء هر كس را كه تو بخواهى به او عزت مى‏دهى و هر كس را كه تو بخواهى به ذلت مى‏نشانى. اين آيه، متشابه است‏يعنى آن را چند گونه مى‏شود پياده كرد. حالا اگر ما بوديم‏و همين يك آيه قرآن، امكان اينكه آن را به گونه‏اى كه جبرى مذهبان‏پياده مى‏كنند پياده نماييم وجود داشت. مى‏گويد ملك را به هر كه‏بخواهى مى‏دهى و از هر كه بخواهى مى‏گيرى؛ عزت را به هر كه‏بخواهى مى‏دهى و از هر كه بخواهى مى‏گيرى. جبرى مذهب هم‏همين مطلب را مى‏گويد، منتها از اين مطلب نتيجه‏گيرى مى‏كند كه هيچ‏چيزى شرط هيچ چيزى نيست. ديگرى مى‏گويد : نه، اين [اصل] مخصوص همه اشياء نيست، يك مواردى هم هست كه به شيت‏خدامربوط نيست. يعنى مى‏گويد [اين اصل] يك عامى است تخصيص‏بردار يعنى استثناپذير. ما خيلى كليات در قرآن داريم كه استثنامى‏پذيرند.
اما اگر ما آيه مورد بحث را محكم اين آيه قرار بدهيم، مادر اين‏آيه قرار بدهيم، يعنى اين آيه را با آن آيه تفسير بكنيم، مى‏بينيم هر دوصحيح و كامل است بدون اينكه هيچ ايرادى وارد باشد. آيه مورد بحث‏مى‏گويد : ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى‏يغيروا ما بانفسهم آن بدين جهت است كه خدا هرگز چنين نبوده‏است، يعنى خدائيش ايجاب نمى‏كند و بر خلاف خدائيش مى‏باشد كه‏نعمتى را به گزاف از مردمى بگيرد، مگر آنكه آن مردم قبلا آنچه را كه‏مربوط به خودشان است تغيير داده باشند. در آن آيه ديگر، از يك نظر، به طور اعم بيان مى‏كند : ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا مابانفسهم . اسم نعمت هم در ميان نيست. اعم از نعمت و نقمت است. معنايش اين است : خداوند نعمتى را از مردمى نمى‏گيرد و به آنهانقمت نمى‏دهد مگر وضع خودشان را از آنچه كه بوده‏اند تغيير داده‏باشند، و نيز نقمتى را از مردمى نمى‏گيرد و نعمت به آنها نمى‏دهد مگرآنكه آنها خودشان را تغيير داده باشند.
اين نعمت و نقمت، همان عزت و ذلتى است كه در آن آيه‏گفت : تعز من تشاء و تذل من تشاء به هر كس بخواهى عزت‏مى‏دهى و به هر كس بخواهى ذلت مى‏دهى. اما آن دو آيه قانون عزت‏دادن و ذلت دادن را بيان مى‏كند : بله، عزتها را خدا مى‏دهد، غير ازخدا قدرتى نيست كه عزت بدهد؛ ذلتها را هم خدا مى‏دهد و غير از خداقدرتى نيست كه ذلت بدهد. منبع تمام قدرتها خداست، غير از او كسى‏نيست. اما اين را بدانيد كه كار خدا بر عبث نيست، بر اين اساس‏نيست كه هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نباشد و بى‏جهت به مردمى‏عزت يا ذلت بدهد مثل كسانى كه چشمهاشان را مى‏بندند و قرعه‏كشى‏مى‏كنند. ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى‏يغيروا ما بانفسهم ، يا آن آيه ديگر : ان الله لا يغير ما بقوم حتى‏يغيروا ما بانفسهم كه در سوره رعد است، يعنى اين را بدانيد كه ذلت‏گرفتن و عزت دادن، و متقابلا عزت گرفتن و ذلت دادن خدا، همه به‏مشيت اوست اما حساب و قانون دارد. تا مردم صالحى خودشان به‏سوى فساد نگرايند خدا لطفش را از آنها نمى‏گيرد و تا مردم فاسدى به‏سوى خدا باز نگردند خداوند لطفش را به سوى آنها باز نمى‏گرداند.
در اين زمينه مخصوصا در نهج البلاغه مطالب زيادى است.
خطبه‏اى هست به نام خطبه قاصعه. وجود مقدس امير المؤمنين على عليه السلام درباره همين مسئله كه قرآن بيان كرده است راجع به عزت‏و ذلت امم، يك فصل مشبعى بحث مى‏كند يعنى مطلبى كه مى‏گويدتوضيح همين آيه قرآن است.

دو حديث از امام صادق (ع)
اكنون دو حديث را كه در تفسير آمده است‏به عنوان نمونه برايتان مى‏خوانم.
حديث اول در كافى است كه از امام صادق عليه السلام‏روايت مى‏كند : ان الله بعث نبيا من انبيائه الى قومه و اوحى اليه‏خدا به يكى از پيغمبرانش كه او را به سوى قومش فرستاده بود چنين‏وحى كرد : ان قل لقومك به مردمت اطلاع بده كه انه ليس من‏اهل قرية و لا ناس (قريه يعنى محل جمع شدن. لازم نيست كه حتما ده‏باشد. در اصطلاح امروز ما قريه يعنى ده، ولى در اصطلاح قرآن قريه به‏شهر هم اطلاق مى‏شود. از ماده‏"قرى‏"به معنى محل اجتماع است)
مردم يك محلى، دهى، شهرى، و به طور كلى مردمى نيستند كه كانواعلى طاعتى كه بر راه من و اطاعت من باشند يعنى صالح باشند فاصابهم فيها سراء و به همين جهت براى آنها خوشى و نعمت وسعادت بيايد فتحولوا عما احب الى ما اكره و بعد اينها از اين‏نعمتها سوء استفاده بكنند يعنى بيافتند در عيش و فساد اخلاق، و فاسدبشوند (به عبارت ديگر مردمى نيستند كه صالح باشند و پشت‏سر اين‏صلاح، من برايشان سعادت بياورم ولى بعد اين سعادت و خوشى، آنهارا به سوى فساد بكشاند يعنى از اين نعمت‏سوء استفاده كنند) الاتحولت لهم عما يحبون الى ما يكرهون مگر اينكه من هم نظرم رادرباره آنها تغيير بدهم و آنچه را كه آنها دوست مى‏دارند از ايشان‏بگيرم و چيزى به آنها بدهم كه از آن بدشان مى‏آيد، يعنى بجاى نعمت، نقمت بدهم. و انه ليس من اهل قرية و لا اهل بيت كانوا على‏معصيتى و مردم جايى يا حتى مردم خانواده‏اى نيستند كه بر معصيت من‏و در راه فساد باشند فاصابهم فيها ضراء و در نتيجه به ايشان سختى‏برسد فتحولوا عما اكره الى ما احب و برگردند از آنچه من مكروه‏مى‏دارم به سوى آنچه محبوب من است الا تحولت لهم عمايكرهون الى ما يحبون مگر آنكه من دو مرتبه نظرم را درباره آنها تغييربدهم و آنچه را كه بر آنها سختى بود عوض كنم و به ايشان خوشى بدهم‏كه آنها هم راضى بشوند و آن را دوست داشته باشند.
حديث ديگرى را در اينجا (١) از تفسير"صافى‏"نقل مى‏كنند واين هم ظاهرا از"كافى‏"است كه امام صادق (ع) فرمود : كان ابى‏يقول پدرم امام باقر عليه السلام مى‏فرمود : ان الله عز و جل قضى‏قضاء حتما خدا تقدير و حكم حتمى و تخلف‏ناپذير كرده است كه لاينعم على العبد بنعمة فيسلبها اياه حتى يحدث العبد ذنبا يستحق‏بذلك النقمة خداوند نعمتى را به بنده‏اش نمى‏دهد كه آن نعمت را ازاو سلب كند مگر آنكه قبلا آن بنده گناهى مرتكب شده است، يعنى‏قبلا آن بنده، خودش، خودش را تغيير داده است.
ممكن است در اينجا ذهنتان برود دنبال اين مطلب كه آيا اگرخداوند به انسان نعمتى داد و انسان گناهى مرتكب شد، آن گناه هرچه مى‏خواهد باشد، خدا آن نعمت را از انسان مى‏گيرد، يا ميان‏گناهان و نعمتهايى كه سلب مى‏شود رابطه خاصى است‏يعنى هرگناهى تاثير دارد در سلب نعمت معينى، و در سلب نعمت ديگر اثرندارد كما اينكه هر طاعتى تاثير دارد در جلب يك نعمت معين نه همه‏نعمتها. مثلا ما به طور كلى مى‏دانيم كه هم بايد رعايت‏حق الله رابكنيم و هم رعايت‏حق الناس. حق الله وظايفى است بين ما و خدا مثل‏نماز و روزه. حق الناس وظايف مستقيمى است كه ما در برابر مردم‏داريم از عدالت، انصاف و غيره؛ تكاليفى است كه نسبت به مردم‏داريم، حقوقى است كه ديگران بر عهده ما دارند. يكوقت گناه ما اين‏است كه حق الله را ادا نمى‏كنيم، و يك وقت گناه ما اين است كه حق‏الناس را ادا نمى‏كنيم. حق الله هم فرق مى‏كند؛ يكوقت نماز نمى‏خوانيم، يكوقت روزه نمى‏گيريم، يكوقت العياذ بالله شراب مى‏خوريم، يكوقت‏دروغ مى‏گوييم، يكوقت‏حج‏خانه خدا را نمى‏رويم. همين طور ست‏حق‏الناس. آيا اينها ديگر فرق نمى‏كند؟

ارتباط هر گناه با سلب يك نعمت‏خاص
همين قدر كه انسان يك گناه‏مرتكب شد خدا هر نعمتى را كه شد از او مى‏گيرد يا هر گناهى با يك‏نعمت‏خاصى ارتباط دارد؟ دومى درست است. حالا من برايتان يك‏دليل ذكر مى‏كنم.

شاهدى از دعاى كميل
در دعاى كميل كه در شبهاى جمعه كسانى كه توفيق‏دارند مى‏خوانند، اينطور مى‏خوانيم : اللهم اغفر لى الذنوب التى تنزل‏النقم. اللهم اغفر لى الذنوب التى تغير النعم. اللهم اغفر لى‏الذنوب التى تنزل البلاء. اللهم اغفر لى الذنوب التى تحبس‏الدعاء گناهان را دسته دسته مى‏كند : خدايا آن گناهانى را كه نقمت‏را بر بنده نازل مى‏كند ببخش، آن گناهانى را كه نعمت را مى‏گيردببخش، گناهانى را كه بلاها را نازل مى‏كند بيامرز، گناهانى را كه‏سبب مى‏شود دعاهاى ما حبس بشود (يعنى حال دعا از ما گرفته بشود كه دعا نكنيم كه اين بدترينش است، يا دعا بكنيم و مستجاب نشود) ببخش. معلوم مى‏شود هر دسته‏اى از گناهان يك خاصيت مخصوص‏به خود دارد.
آيه‏اى كه در هفته پيش هم خوانديم آيه عجيبى است : و ماكان ربك ليهلك القرى بظلم و اهلها مصلحون (٢) . پروردگار توهرگز چنين نيست كه مردمى را به موجب ظلمى هلاك كند در حالى‏كه آنها مصلح و اصلاح كننده‏اند. اينكه هم ظالمند و هم اصلاح كننده‏يعنى چه؟ مقصود از ظلم در اينجا آن ظلم عظيم است كه شرك است، و مقصود از اينكه مصلح هستند يعنى در ميان خودشان مصلحند. پس‏ظلمشان در حق الله است، اصلاحشان در حق الناس. بنابراين قرآن‏اينطور مى‏گويد كه اگر مردمى خودشان براى خودشان در دنيا خوب‏باشند اما كافر و مشرك باشند، [به عبارت ديگر] عدالت در ميانشان‏برقرار باشد ولى مشرك باشند، در اين دنيا خدا آنها را معذب نمى‏كند.
پس معلوم مى‏شود هر گناهى يك خاصيتى دارد. اين است كه پيغمبراكرم (ص) فرمود : الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم.
جمله عجيبى است : يك ملك، يك دولت، يك نظام با كفر قابل بقاهست ولى با ظلم قابل بقا نيست. هم كفر گناه است و هم ظلم، اماهر گناهى در يك جهت تاثير دارد. تاثير كفر در اينكه نظام يك‏زندگى را از هم بپاشد به اندازه ظلم نيست. پس ما اگر دو جمعيت‏داشته باشيم، يك جمعيت مسلمان باشند ولى در ميان خودشان ظالم‏باشند، خودشان به يكديگر ظلم بكنند، و جمعيت ديگر كافر باشند امانسبت به خودشان عدالت و انصاف داشته باشند، از نظر اخروى آن‏مسلمانها مسلما بهتر بوده‏اند. . . (٣)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- تفسير"الميزان‏"ج ٩، ص ١١٠.
٢- سوره هود، آيه ١١٧.
٣- [متاسفانه به علت نقص فنى دستگاه، مقدارى از سخنرانى ضبط نشده است] .

۴
آشنايي با قرآن جلسه يازدهم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ان شر الدواب عند الله الذين كفروا فهم لا يؤمنون الذين‏عاهدت منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مرة و هم لا يتقون فاماتثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم يذكرون. و اماتخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب‏الخائنين و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون.
از اين چند آيه، دو آيه اول را در هفته گذشته تفسير كرديم. آيه‏اول راجع به اين بود كه بدترين جنبندگان چيست؟ فرمود نوعى ازانسانها هستند. در اينجا به مناسبت مطلبى كه بعد عنوان مى‏فرمايد، يكى از صفات غير انسانى آنها را بيان مى‏كند و آن، مسئله نقض عهد وپيمان است. كانه اينطور مى‏فرمايد كه ما به اين دليل اينها را پست‏ترين حيوانات و جنبنده‏ها مى‏خوانيم كه اينها داراى اين مميزات وخصوصيات هستند. يكى از خصوصياتشان اين است كه با ديگران‏پيمان مى‏بندند (پيمان بستن به اصطلاح قول شرف دادن است، شرف‏انسانيت را گرو گذاشتن است) ولى اين پيمانشان دسيسه‏اى بيش‏نيست، آن را نقض مى‏كنند. نه اينكه فقط يك بار نقض بكنند بلكه‏هر پيمانى كه مى‏بندند نقض مى‏كنند. ما در امور دينى مى‏گوئيم‏هيچكس معصوم نيست، امكان خطا، لغزش و گناه براى همه هست، اما فرق است ميان كسى كه پايبند به تقوا است و احيانا گناهى از اوسر مى‏زند و اين سرزدن گناه، براى او يك امر غير عادى است و لهذابعد پشيمان مى‏شود، خودش را ملامت مى‏كند و تصميم مى‏گيرد كه‏ديگر چنين كارى نكند، و ميان كسى كه اساسا گناه براى او مفهومى‏ندارد، شت‏سر يكديگر مرتكب مى‏شود و اين نشان مى‏دهد كه آن‏معنايى كه ما به آن مى‏گوييم‏"تقوا"اصلا در اين شخص وجود ندارد.
قرآن درباره اين پست‏ترين حيوانها كه جز عده‏اى از انسانها نيستند، نمى‏گويد اينها يك بار نقض عهد كردند. چون ممكن است گفته شودلغزشى از اينها سر زده است. مى‏گويد : "آنها كه هر وقت پيمان‏مى‏بندند پيمان خويش را نقض مى‏كنند". و عرض كرديم كه مسئله‏وفاى به عهد و پيمان يك مسئله انسانى است، مسئله‏اى است كه‏وجدان هر انسانى به آن حكم مى‏كند و اعم است از اينكه آنكه پيمان‏مى‏بندند مسلمان باشد يا نباشد، اساسا خداشناس باشد يا نباشد، به‏ماوراء الطبيعة معتقد باشد يا نباشد. از آن چيزهايى است كه وجدان انسانى‏هر كسى به آن حكم مى‏كند. پس آن آدمى كه هيچگاه پايبند به وفاى به عهد و پيمان خودش نيست و هر وقت كه پيمان مى‏بندد دسيسه ودغل بازى است و تصميمش بر اين است كه آن را نقض كند، او ازانسانيت و از آن چيزى كه آن را شرف انسانيت مى‏نامند سقوط كرده‏و ديگر انسان نيست.

شرافت انسانى
بحثى است كه امروز زياد مطرح است‏خصوصا در ميان‏كسانى كه درباره مسائل حقوقى مى‏انديشند و آن، مسئله‏"شرافت‏انسانى‏"يا به تعبيرى كه در مقدمه اعلاميه جهانى حقوق بشر آمده است‏"حيثيت انسانى‏"است. ادعا مى‏كنند كه انسان يك شرافت وحيثيت بالخصوصى دارد كه به موجب آن شرافت و حيثيت، يك‏احترامى دارد كه غير انسان از حيوان و نبات و جماد، چنين احترامى راندارد. و لذا مثلا مى‏گويند خون هر انسانى محترم است اما نمى‏گويندخون هر حيوانى محترم است. مى‏گويند شرافت انسانى يك چيز ديگراست. همچنين مى‏گويند آزادى انسان محترم است، يعنى آزادى را به غيرانسان تعميم نمى‏دهند.
هستند در ميان افراد بشر، افرادى مثل هنديها كه مى‏گويندخون بعضى حيوانات محترم است، در درجه اول گاو، و بعد حيوانات‏ديگرى كه گوشتشان خورده مى‏شود. هنديها هم خون حيوانهايى نظيرحشرات يا موذيها را محترم نمى‏دانند و مثلا نمى‏گويند خون يك مار ياعقرب يا مگس يا زنبور و يا پشه محترم است. يعنى همان هندى كه ازگوشت مرغ و گوسفند و گاو و شتر، و از كشتن اينها اجتناب مى‏كند، از اين كه در اطاقش‏"ددت‏"بزند و يكدفعه صدها و بلكه هزارها پشه رابى‏جان بكند اعراضى ندارد. به علاوه، مسئله، تنها كشتن و بى‏جان‏كردن نيست، سلب ساير آزاديها هم هست. يك فيل يا اسب در ابتداحيوانى بوده است آزاد كه ما مى‏گوئيم وحشى. آزاد مى‏گشته در ميان‏كوهها و جنگلها و بيابانها. آيا اين حيوان به اختيار خودش آمد در ميان‏انسانها و گفت : اى انسانها مرا اهلى كنيد، بر من سوار شويد، مرا به‏گارى ببنديد، از من باركشى بكنيد؟ نه. ولى انسانها از اينها استفاده‏مى‏كنند، خودشان را مالك مى‏دانند و آنها را مملوك، و هيچگاه درباره‏آزادى و شرافت‏حيوانى حيوانها بحث نمى‏كنند كه آنها هم جاندارند، يك شرافت ذاتى دارند، آزاد به دنيا آمده‏اند و بايد آزاد زيست كنند، پس تمام حيوانات را كه استخدام و اهلى كرده‏ايم رها كنيم، حتى ازپشم گوسفندها هم استفاده نكنيم، گاندى از شير بزش هم استفاده‏نكند چون همين كه وى بزى را گرفته است و از شير او استفاده مى‏كند، برده گرفتن يك حيوان است.
ما اكنون نمى‏خواهيم روى اين مسئله بحث بكنيم چون دامنه‏درازى دارد. هم بشرهاى ديندار و هم بشرهاى غير ديندار، هر دو يك‏شرافتى را براى انسان ادعا مى‏كنند كه انسان را لااقل اشرف ازحيوانات مى‏دانند و لهذا براى انسان حقوق و آزاديهايى قائلند كه آن‏حقوق و آزاديها را براى حيوانات قائل نيستند. ما فعلا بحثمان در ما قبل‏اين مطلب نيست كه چرا براى انسان اين شرافت را قائل شده‏اند وبراى غير انسان قائل نشده‏اند. بحث ما از ما بعد اين مطلب است كه‏حالا كه براى انسان چنين شرافتى قائل شده‏اند و براى حيوانها قائل نشده‏اند ما از اين اشخاص مى‏پرسيم شرافت انسان به چيست؟ آياشرافت انسان به جان داشتن است؟ همه جاندارها جان دارند. پشه هم‏جاندار است. به چشم داشتن است؟ حيوان چشم‏دار در دنيا زياداست. به حافظه داشتن است؟ حيوان حافظه‏دار در دنيا زياد است.
بايد يك چيزى در انسان وجود داشته باشد كه اسمش انسانيت است‏و در حيوانها وجود ندارد. اگر كسى قائل شد كه در انسان يك حقايقى‏وجود دارد مافوق حيوانى، آنوقت مى‏تواند براى انسان يك شرافتى قائل‏بشود كه به موجب آن شرافت، خون انسان محترم مى‏شود ولى خون‏حيوانها محترم نيست، آزادى انسان محترم مى‏شود و آزادى جانداران‏ديگر محترم نيست؛ و الا اگر صرفا بگوئيم چون ما نسل بشر هستيم يامستقيم القامه هستيم و جانداران ديگر چنين نيستند [پس داراى‏شرافت مى‏باشيم] مى‏گويند اين كه دليل نشد.
حقيقت اين است كه ما يا بايد براى انسان هيچ شرافت وامتيازى-به معناى مذكور-نسبت به حيوانات قائل نشويم وهيچكدام را محترم نشماريم، و اگر انسان را محترم مى‏شماريم همه‏جانداران را به طور مساوى محترم بشماريم، كه در اين صورت هيچ فرقى‏نيست ميان كشتن يك مگس و كشتن يك انسان؛ و يا اگر مى‏خواهيم‏امتياز قائل بشويم، از نسل بشر بودن نمى‏تواند ملاك باشد.
منطق قرآن همين است. مى‏گويد يك انسان به صرف اينكه ازنسل بشر است نمى‏تواند احترام بيشترى از حيوانات را ادعا بكند. يك‏انسان به موجب آنكه انسان است و شرافتهاى ذاتى انسانى و كمالات‏مختص انسانى را دارد مى‏تواند محترم باشد. يكى از امورى كه لازمه انسانيت انسانهاست، مسئله محترم شمردن پيمان و قرارداد است.
انسان، انسان است نه به اينكه حرف بزند، بلكه به اينكه در حالى كه‏مى‏تواند دروغ بگويد راست بگويد. انسان، انسان است به اينكه به‏اختيار خودش پيمان ببندد و در حالى كه برايش ممكن است‏خيانت‏بكند، روى پيمانش بايستد و لو به ضرر خودش باشد. البته نمى‏گويم‏منحصر به اينهاست، اينها از نشانه‏هاى انسانيت است.
اين است كه قرآن وقتى مى‏خواهد بگويد اينها از هر جنبنده‏اى‏پست‏تر هستند و از آن شرافتى كه براى انسان هست كه و لقد كرمنابنى آدم و حملناهم فى البر و البحر (١) در اينها وجود ندارد، اينها ازاسب و شتر و الاغ پائين‏ترند، از حشرات پائين‏ترند، مظاهر ضد انسانى‏آنها را ذكر مى‏كند. مى‏گويد انسانى كه آن اوليات انسانيت را كه‏راستگويى و امانت و وفاى به عهد است واجد نباشد، او فقط يك‏حيوان است و بيش از يك حيوان احترام ندارد، بلكه بودن او درجامعه انسانيت-اگر قابل اصلاح نباشد-جز زيان بر انسانيت‏چيزى نيست. اين است كه اين آيات، مقدمه آيات جهاد است.
مى‏خواهد بگويد ما اگر اجازه جهاد مى‏دهيم، در زمينه انسانهايى‏است كه در واقع انسان نيستند. اول اين مقدمه را ذكر مى‏كند كه اينهااز هر جنبنده‏اى پست‏تر هستند، پس اگر كشتن عقرب جايز است، كشتن اينها هم جايز مى‏باشد. به چه دليل؟ به دليل اينكه پيمان درنظر اينها كوچكترين احترامى ندارد. نه اينكه يك بار نقض مى‏كنند.
اساس وجودشان پيمان‏شكنى است. هر وقت پيمانى مى‏بندند، در آن‏ته دلشان تصميمشان بر اين است كه اگر فرصتى پيدا كردند پيمان رانقض كنند. وفاى به پيمان دستور قرآن است. در سوره توبه مى‏فرمايد :
اى پيغمبر! اگر با مشرك هم، پيمان بستى بايد به پيمان خودت وفادارباشى. تا آنها پيمان را نقض نكرده‏اند تو نبايد پيمان را نقض كنى. فمااستقاموا لكم فاستقيموا لهم (٢) مادامى كه آنها با استقامت به نفع شمايعنى به نفع پيمانى كه با شما بسته‏اند، ايستاده‏اند شما هم بايد بايستيد.
يا در آيه ديگر مى‏فرمايد : فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم (٣) بامشركين هم كه پيمان بستيد، تا پايان مدت، عهد خودتان را محترم‏بشمريد.

بيان نهج البلاغه درباره وفاى به پيمان
در مسئله پيمان، يك بيانى هست در نهج البلاغه كه بايد آن رابراى شما بخوانم تا ببينيد كه از نظر على عليه السلام مسئله وفاى به‏پيمان، يك مسئله عمومى و انسانى است. در فرمان معروفى كه به‏فرماندار خودش-و به مقياس امروز به استاندار خودش-مالك اشترمى‏نويسد، يكى از دستورهايش اين است كه مبادا با مردمى عهد وپيمان برقرار بكنى و بعد هر جا كه ديدى منفعت اين است كه عهد وپيمان را نقض بكنى، آن را نقض نمايى. بعد حضرت استناد مى‏كند به‏جنبه عمومى و بشرى عهد و پيمان، كه اگر بنا بشود پيمان در ميان‏بشر احترام نداشته باشد، ديگر سنگ روى سنگ نمى‏ايستد. عبارت‏اين است : و ان عقدت بينك و بين عدو لك عقدة او البسته‏منك ذمة فحط عهدك بالوفاء اگر با دشمن خودت پيمانى بستى يا آنهارا با شرايط ذمه قبول كردى (٤) [به پيمانت وفادار باش] وارع ذمتك‏بالامانة و اجعل نفسك جنة دون ما اعطيت عهده خودت را كه‏پيمان بستى به امانت رعايت كن و خودت را سپر قولى كه داده‏اى قراربده. خيلى تعبير عجيبى است! فانه ليس من فرائض الله شى‏ء الناس‏اشد عليه اجتماعا مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظيم‏الوفاء بالعهود مى‏فرمايد از فرائض الهى هيچ فريضه‏اى نيست كه‏مردم با همه اختلاف سليقه‏ها و اختلاف عقيده‏ها، در آن، به اندازه‏اين فريضه متفق باشند (حالا عمل بكنند يا نكنند مسئله ديگرى‏است) و آن اين است كه پيمان را بايد وفا كرد. چون اين يك امرى‏است كه از وجدان انسان سرچشمه مى‏گيرد و به عقيده خاصى مربوطنيست كه كسى بگويد چون در دين ما دستور رسيده پس من عمل‏بكنم، و ديگرى بگويد ولى در دين ما نيست پس لازم نيست عمل‏بكنم. مى‏گويد اين را وجدان هر بشرى حكم مى‏كند. و قد لزم ذلك‏المشركون فى ما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر حتى مشركين كه به مراتب از مسلمين پست‏ترند اين مطلب را درك‏كرده بودند كه بايد پيمان را محترم بشمرند. پس چه رسد به مسلمين.
فلا تغدرن بذمتك و لا تخيسن بعهدك و لا تختلن عدوك فانه‏لا يجترى‏ء على الله الا جاهل شقى مبادا در عهده‏اى كه گرفته‏اى‏خيانت كنى، مبادا عهد خودت را نقض كنى، مبادا با دشمنت با اين‏مكاريها و نيرنگ‏بازيها رفتار كنى كه پيمان ببندى و بعد آن را زير پابگذارى كه اين، جرات بر خداست و بر خدا كسى جرات نمى‏كند مگراينكه نادان و شقى باشد.
و قد جعل الله عهده و ذمته امنا افضاه بين العبادبرحمته و حريما يسكنون الا منعته . تعبيرهاى عجيبى است! خدا عهدو پيمان را مامن براى بشر قرار داده است، عهد و پيمان را حريمى قرارداده براى بشر كه در آن بتوانند سكونت و آرامش پيدا كنند. تا آنجا كه‏مى‏فرمايد : و لا تعولن على لحن قول بعد التاكيد و التوثقة الى آخرحديث. خلاصه مى‏گويد در هر شرايطى قرار بگيرى و لو فوق العاده‏ناراحت باشى و ببينى تنها راه اينكه از اين مضايق بيرون بيايى اين‏است كه پا روى اين امر انسانى بگذارى، اين كار را نكن. اينجاست‏جاى توكل و اعتماد به خدا و اينكه بگويى خدايا! چون رضاى تو در اين‏است كه به عهد خود وفادار باشم، من نقض پيمان نمى‏كنم. مگر اينكه‏دشمن نقض پيمان بكند يا علائم نقض پيمان [آشكار] باشد و بر توثابت بشود آنها مى‏خواهند نقض پيمان بكنند، كه آن هم شرايطى داردكه ما طبق آيات قرآن عرض خواهيم كرد.
امروز اينگونه نقض عهدها را نوعى زرنگى و سياستمدارى‏مى‏دانند. البته اينها نكاتى نيست كه گذشتگان از آنها غافل بوده‏اند و امروزيها كشف كرده‏اند. گذشتگان هم مى‏دانستند، بدهاشان مثل‏امروزيها نقض مى‏كردند، خوبهاشان وفادار بودند. ما مى‏بينيم معاويه‏پسر ابو سفيان مى‏آيد با امام حسن عليه السلام پيمان صلح مى‏بندد بانام خدا و با عهدهاى مؤكد و زيرش را هم امضاء مى‏كند، ولى همينكه‏روى كار آمد و سوار شد، در اولين خطابه‏اى كه مى‏خواند مى‏رودبالاى منبر و اعلام مى‏كند : ايها الناس! از حالا به شما بگويم تمام موادقراردادى را كه با حسن بن على (ع) بسته بودم زير پا گذاشتم. با پايش‏هم روى آن كوبيد و گفت اينطور زير پا گذاشتم. گفتند عجب آدم‏سياستمدارى است، آنجا كه مصلحتش است كه پيمان ببندد پيمان‏مى‏بندد، امضاء بكند امضاء مى‏كند، قسم بخورد قسم مى‏خورد، وقتى‏كه به اصطلاح خرش از پل گذشت مى‏گويد همه را زير پا گذاشتم. اماوقتى كه سراغ على (ع) مى‏رويم مى‏بينيم به او مى‏گويند ببين معاويه‏چقدر مرد زرنگى است. امير المؤمنين مى‏فرمايد آن زرنگى نيست، اسمش را زرنگى و زيركى نگذاريد، آن بى‏دينى است. فرق است‏ميان بى‏دينى و زيركى. آدم ديندار همه اين راهها را مى‏داند ولى‏نمى‏كند، اما آدم بى‏دين اين كارها را انجام مى‏دهد. تفاوتش در پابندنبودن است، نه اينكه او چيزى درك مى‏كند كه ديندار درك نمى‏كند. اين‏است كه در چند جاى نهج البلاغه اين مطلب عنوان شده است كه ان‏الوفاء توام الصدق الى آخر حديث. خلاصه مى‏فرمايد افراد باتجربه دنيا ديده گرم و سرد چشيده مثل من همه اين راهها را مى‏دانند ودونها مانع من امر الله و نهيه (٥) . اما مى‏بيند اين كار [با دستور خدا سازگار نيست] .

برخورد با كفار پيمان شكن
فاما تثقفنهم فى الحرب حالا كه اينها پيمان‏شكن هستند، هر گاه در جنگ بر آنها مسلط و پيروز شدى (نكته‏هاى قرآن را ببينيد! نمى‏گويد در همه جا، چون فقط در ميدان جنگ خون آنها را مباح‏مى‏شمرد) ، اگر در جنگ به چنين موجوداتى كه گفتيم پست‏ترين‏جنبنده‏ها هستند رسيدى يعنى اگر بر اينها پيروز و مسلط شدى (نمى‏گويدبا اينها چه رفتارى كن. تعبير عجيبى دارد : ) فشرد بهم من خلفهم كارى كن كه آن جماعتى را كه پشت‏سر اينها قرار گرفته‏اند ومى‏خواهند راه اينها را بروند مشرد و پراكنده كنى. با اينها كارى بكن‏كه اسباب عبرت آنها بشود. لعلهم يذكرون شايد آنها متذكر بشوند وديگر مثل اينها اينطور از انسانيت‏خارج نشوند.
اين سه آيه عجيب است. ابتدا مقدمه‏اى مى‏چيند كه بدترين‏جنبنده‏ها كدام هستند. بعد براى اينها صفتى ذكر مى‏كند در سقوط‏انسانيتشان. بعد فتوا و اجازه مى‏دهد كه اينها را از بين ببر، ولى به اين‏از بين بردن حالت انتقامى نمى‏دهد كه عقده دلت را خالى كن.

فلسفه مجازات مجرم
مجازات، دو فلسفه مى‏تواند داشته باشد، يك فلسفه روانى وآن اينكه كسى كه جنايت بر او وارد شده و عقده روانى پيدا كرده‏است، تشفى خاطرى پيدا كند. ولى از اين مهمتر اصلاح اجتماع است [كه مجازات مجرم] عبرت است براى ديگران. قرآن به جنبه عبرتش‏توجه مى‏كند، مى‏گويد حالا كه چنينند، اين موجودات پست‏تر ازحيوان را از ميان ببر، با آنها كارى كن كه عبرت ديگران بشود.
و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين . ممكن است بپرسيد : فرضا ما با قومى پيمان بستيم، پيمانى مؤكد. آيا حتما بايد صبر كنيم اول آنها نقض عهد بكنند بعد ماپيمانمان را بهم بزنيم؟ و حال آنكه گاهى علائمى در دست داريم كه‏اگر ما صبر كنيم كه دشمن عمل خودش را انجام بدهد كلاهمان پس‏معركه است. مثلا فرض كنيد يك دولت اسلامى با دولت ديگرى‏چنين قراردادى بسته است. سرويسهاى اطلاعاتى، اطلاعات دقيق‏داده‏اند كه چه نشسته‏ايد! آنها آماده حمله هستند و مى‏خواهند از آرامش‏شما سوء استفاده كنند. در اينجا وظيفه مسلمين چيست؟ آيا اين است‏كه بگويند چون ما پيمان بسته‏ايم بايد به پيمان خودمان وفادار باشيم، وصبر كنند تا آنها شبيخونشان را بزنند و كار از كار بگذرد؟ ! و يا اين‏است كه بگويند حالا كه سرويسهاى اطلاعاتى چنين خبرى آورده‏اندپس ما پيش‏دستى بكنيم؟ هم آن نادرست است و هم اين. قرآن‏مى‏گويد در اينگونه موارد كه علائم خيانت آن كسى كه پيمان بسته‏آشكار است، شما نه سكوت بكنيد و نه پيشدستى. قبلا به آنها اعلام‏بكنيد كه به موجب اطلاعاتى كه به ما رسيده است‏شما به عهد خودتان‏پايبند نيستيد پس ما رسما اعلام مى‏كنيم كه پيمان ما از اين ساعت‏منتفى است و ما كان لم يكن حساب مى‏كنيم، تا در يك حد سواء ومتعادل و برابر قرار بگيريد. بعد از اين اعلام هر تصميمى كه‏مى‏خواهيد بگيريد. در اين صورت با عدالت رفتار كرده‏ايد. پس نه‏صبر كنيد تا آنها كارشان را انجام بدهند و شما اغفال شده باشيد و نه‏پيشدستى كنيد و آنها را غافلگير نماييد كه عمل شما خيانت به انسانيت‏باشد، بلكه اين كار را انجام دهيد كه هم احتياط است و حذر و هم انسانى.
مى‏فرمايد : و اما تخافن من قوم خيانة و اگر از قومى بيم‏خيانت پيدا كرديد، يعنى به موجب علائم و امارات و اطلاعاتى كه به‏شما رسيده است، خوف خيانت داشتيد فانبذ اليهم آن عهد نامه رابينداز به سوى آنها يعنى به آنها اعلام كن كه از اين ساعت ديگر پيمانى‏نداريد على سواء تا دو طرف با يكديگر مساوى بشويد؛ آنها بدانند، شما هم بدانيد كه از اين ساعت ديگر پيمانى در كار نيست. ان الله‏لا يحب الخائنين خدا خيانتكاران را دوست ندارد. مفسرين مى‏گويندجمله ان الله لا يحب الخائنين علت است براى آن تقديرى كه دراينجا هست. يعنى مبادا قبل از اينكه به آنها اعلام بكنيد، پيمانتان راعملا نقض كنيد كه در اين صورت شما خيانت كرده‏ايد. خداخيانتكاران را دوست نمى‏دارد.

آيا حق پيش نمى‏رود و همواره باطل پيروز است؟
و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون اين كافران‏خيال نكنند كه به موجب اين كارهاى كافر ماجرايى خود، نقض‏عهدها و عمليات غير انسانى، پيش افتادند و با اينها بر حقايقى كه مابراى بشر نازل كرده‏ايم مقدم شدند. نه، اينها خدا را عاجز نمى‏كنند.
مقصود اين نيست كه آنها بيايند به جنگ خود خدا، خدا بر آنها پيروزمى‏شود. مقصود اين است [كه با توجه به اينكه] كارهاى آنها از قبيل‏نقض عهدها و خيانتها، در مقابل كارهايى است كه بر اساس خدايى‏است مثل راستى، درستى، وفاى به عهد و امانت؛ خيال نكنيد اگركسى از آن راه برود، بر كسى كه از اين راه برود پيش مى‏افتد. قبول‏اين آيه شايد براى ما دشوار باشد. ما به يك تعليم عادت كرده‏ايم و آن عكس اين آيه است كه مى‏فرمايد : و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا خيال نكنند كافرانى كه ما توصيف كرديم، با آن راهشان پيش‏مى‏افتند. ما عكسش را مى‏گوييم. مى‏گوييم حق هيچ وقت پيش‏نمى‏رود، عدالت هيچگاه پيش نمى‏رود، درستى هيچ وقت در دنيا پيش‏نمى‏رود. بعد هم مى‏گوييم دليلش اين است كه ما مى‏بينيم مردان حق‏پيش نرفتند. على عليه السلام شكست‏خورد و پيش نرفت. امام حسين‏عليه السلام كشته شد پس پيش نرفت. ولى اشتباه مى‏كنيم؛ اگر على (ع) دنبال همان چيزى مى‏رفت كه معاويه رفت، كه معاويه به آن رسيد وعلى (ع) نرسيد [اين سخن صحيح بود] . ما فكر كرده‏ايم على (ع) ومعاويه-العياذ بالله-مثل همند، راهشان هم مثل هم بوده است.
يعنى على (ع) مى‏خواست‏سياستش پيش برود به اينكه خليفه بشود و برگرده مردم سوار بشود، معاويه هم همين را مى‏خواست، [منتها] على (ع) يك متود داشت، معاويه متود ديگرى. معاويه با متود خودش‏به آن هدف رسيد، على (ع) با متودى كه داشت به آن هدف نرسيد.
اگر هدف هر دو را يكى بدانيم، آنوقت على (ع) العياذ بالله بدتر ازمعاويه بوده است، چون معاويه هدفش رياست بود، متودى كه درپيش گرفته بود متود بى‏دينى بود، ولى على (ع) العياذ بالله هدفش همان‏رياست بود ولى متود تظاهر به تقوا را در پيش گرفته بود، پس بايد هم‏شكست بخورد. اما حقيقت اين است كه على (ع) يك هدف داشت، معاويه هدف ديگرى. هدف على (ع) مبارزه با روش معاويه‏ها بود.
على (ع) شكست نخورد، پيروز شد. خودش كشته شد ولى هدفش رانگهدارى كرد و زنده نمود.

داستان مرد فاضل و صدر اعظم
معروف است كه در زمان قاجاريه مرد نسبتا فاضلى كه بسيارخوش نويس بوده (٦) ظاهرا از شيراز رفته بود مشهد براى زيارت. دربازگشت پولش تمام مى‏شود يا دزد مى‏زند، و در تهران در حالى كه‏غريب بوده بى‏پول مى‏ماند. فكر مى‏كند كه از هنرش كه خطاطى است‏استفاده كند و ضمنا زياد هم معطل نشود. بر مى‏دارد همين عهد نامه‏امير المؤمنين عليه السلام به مالك اشتر را كه بخشى از آن را خواندم بايك خط بسيار زيبا مى‏نويسد. خط كشى مى‏كند، جدول بندى مى‏كند، اين عهد نامه را در يك دفترى مى‏نويسد و آن را اهدا مى‏كند به‏صدر اعظم وقت. يك روز مى‏رود نزد صدر اعظم در حالى كه‏ارباب رجوع هم زياد بوده‏اند. نوشته را به او مى‏دهد و مى‏گويد هديه‏ناقابلى است. پس از مدتى بلند مى‏شود كه برود. صدر اعظم مى‏گويدآقا شما بفرماييد. با خود مى‏گويد لابد مى‏خواهد مرحمتى بدهد، مى‏خواهد خلوت بشود. چند نفرى از ارباب رجوع مى‏مانند. بازمى‏بيند خيلى طول كشيد، بلند مى‏شود كه برود. دوباره صدر اعظم‏مى‏گويد آقا شما بفرماييد. تا اينكه همه مردم مى‏روند، فقط پيشخدمتهامى‏مانند. صدر اعظم مى‏گويد فرمايشى داريد؟ اين شخص مى‏گويدنه، من عرضى نداشتم، همين را تقديم كرده بودم. پيشخدمتها را هم‏مى‏گويد همه‏تان برويد بيرون، كسى حق ندارد بيايد داخل اطاق. اين‏بيچاره وحشتش مى‏گيرد كه اين ديگر چگونه است؟ ! صدر اعظم‏مى‏گويد بيا جلو! مى‏رود جلو. آهسته در گوشش مى‏گويد چرا اين رانوشتى و براى من آوردى؟ مى‏گويد شما صدر اعظم يك مملكت هستيد، اين هم دستور العمل مولا امير المؤمنين (ع) است براى كسانى مثل شما.
فرمان اوست راجع به اينكه با مردم چطور بايد رفتار كرد. من فكرمى‏كنم شما هم شيعه امير المؤمنين هستيد و چنين چيزى را دوست داريد.
فكر كردم برايتان هديه‏اى بياورم، هيچ چيز مناسبتر از اين پيدا نكردم.
گفت بيا جلو. رفت جلو. گفت‏يك كلمه من مى‏خواهم به تو بگويم وآن اين است كه خود على كه اينها را نوشت و به اينها بيش از هر كس‏ديگر پابند بود و عمل مى‏كرد، در سياست از اينها چقدر بهره‏بردارى‏كرد كه حالا من بيايم به اينها عمل بكنم؟ خود على از همين راهى كه‏دستور داد عمل كرد و ديديم كه تمام ملكش از بين رفت و معاويه براو مسلط شد. على خودش به اين دستور العمل عمل كرد و شكست‏خورد، پس اين چيست كه براى من نوشته‏اى؟ ! گفت اجازه مى‏دهيدجواب بدهم؟ بله. گفت چرا اين حرف را در ميان جمعيت به من‏نگفتى؟ گفت اگر در ميان جمعيت مى‏گفتم پدرم را در مى‏آوردند.
گفت بسيار خوب، جمعيت كه رفت چرا پيشخدمتها را گفتى همه‏تان‏برويد بيرون؟ گفت اگر يكى از آنها مى‏فهميد كه من چنين جسارتى‏به على مى‏كنم پدرم را در مى‏آورد. گفت پيروزى على (ع) همين است.
چرا معاويه بعد از هزار و سيصد سال، احدى كوچكترين احترامى‏برايش قائل نيست و جز لعنت و نفرين چيز ديگرى براى او نيست؟
على (ع) هم بشرى بود مثل من و تو. اين احترام را از كجا پيدا كرد كه‏تو اگر به همين نوكرها و پيشخدمتها بگويى آدمهاى بيگناهى را گردن‏بزنيد گردن مى‏زنند ولى اسم على را جرات نمى‏كنى با بى‏احترامى [جلوى آنها ببرى] ؟ آيا جز اين است كه على (ع) را اينها به همين صفات‏شناخته‏اند كه على مجسمه راستى و درستى، مجسمه وفاى به عهد و تجسم‏همين دستور العملى است كه خودش داده است؟ على (ع) به موجب‏اينكه به همين سياست عمل كرد، هم خودش را در دنيا بيمه كرد و هم‏اينها را. اگر در دنيا فردى پيدا مى‏شود كه به اين اصول انسانيت عمل‏مى‏كند به موجب همين است كه على (ع) اينها را نوشت و خودش عمل‏كرد. اگر او اينها را نمى‏نوشت و خودش عمل نمى‏كرد، سنگ روى‏سنگ بند نمى‏شد. تو خيال كرده‏اى كه اين اجتماع را با همان‏سياست‏خودت حفظ كرده‏اى؟ ! اگر مردم دزدى نمى‏كنند، به خاطر تودزدى نمى‏كنند؟ ! صدى نود مردمى كه دزدى نمى‏كنند به خاطر على (ع)
و دستورهاى على و امثال على است. صدى نود مردمى كه فحشاءنمى‏كنند، به ناموس تو خيانت نمى‏كنند، به خاطر همان على (ع) ودستورهاى على است. تو خيال كرده‏اى على (ع) شكست‏خورد؟ !
اين است كه مى‏فرمايد : و لا يحسبن الذين كفروا سبقواانهم لا يعجزون . ما بايد اين فكر را از دماغ خودمان بيرون بياوريم كه‏حق پيش نمى‏رود، مردم تابع ظلم هستند، اساس دنيا بر ظلم و ناحقى‏است. اينطور نيست. اين مقدارى هم كه از زندگى بشر باقى است، به‏اعتبار همان پيوندهاى محكمى است كه اهل حق و اهل راستى و درستى‏برقرار كرده‏اند. البته گفتم مقصود [از آيه مذكور] اين نيست [كه خدامى‏گويد] كافران بر ما پيروز نمى‏شوند. كافران كه نمى‏خواهند با خداكشتى بگيرند. مقصود اين است كه راه آنها بر راه ما هرگز پيروزنمى‏شود. پس كارى بكنيد كه در راه ما باشيد.

لزوم تهيه نيرو
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم‏و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم . خوب، راه ما چيست؟
آيا راه ما فقط اين است كه به عهد خود وفادار باشيد، راستگو باشيد، درست كردار باشيد، خدا را عبادت كنيد، برويد در مسجدها و پيوسته‏دعا بكنيد؟ نه، راه ما فقط معنويات نيست، ماديات هم هست. راه‏اسلام راه جامع است. بعد از آن آيات مى‏گويد : و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة براى مقابله با دشمنان، تا آن حدى كه برايتان ممكن‏است نيرو تهيه كنيد. ما اينها را فراموش كرده‏ايم.
"ويل دورانت‏" مى‏گويد : هيچ دينى به اندازه اسلام پيروان خود را به قوت و نيرومندى‏دعوت نكرده است. آيه مى‏گويد در مقابل دشمن، تا آنجا كه برايتان‏مقدور است نيرو تهيه كنيد. ديگر نمى‏گويد چه تهيه بكنيد. بعضى‏مفسرين مثل علامه طباطبائى از اين آيه نكته خوبى استنباط كرده‏اند.
مى‏گويند در آيات پيش، مخاطب فقط شخص پيغمبر است، در اين آيه، مخاطب عموم مردم است. آيات پيش چنين بود : ان شر الدواب‏عند الله الذين كفروا فهم لا يؤمنون الذين عاهدت منهم ثم‏ينقضون عهدهم . . . . آنها كه تو با آنان پيمان بستى و پيمانشان رانقض كردند فاما تثقفنهم فى الحرب آنجا كه تو بر آنها پيروزمى‏شوى چنين كن. و اما تخافن من قوم خيانة آنجا كه تو به عنوان‏رئيس مسلمين خوف و بيم خيانت آنها را پيدا كردى، پيمانشان را الغاءكن يعنى اقاله كن، [منتفى بودن آن را] به آنها اعلام كن. همه جامخاطب خود پيغمبر است. ولى اينجا كه مى‏رسد نمى‏گويد : و اعد لهم‏ما استطعت من قوة اى پيغمبر! اى رئيس مسلمين! اى ولى امر مسلمين! هر مقدار نيرو كه براى تو ممكن است آماده كن. يكدفعه‏مخاطب، عموم مسلمين قرار مى‏گيرند : اى مسلمين! عموما، هر چه نيروبرايتان ممكن است آماده كنيد. چون اين نيرو، نيرويى نيست كه فقطرئيس مسلمين بايد آماده كند. يك مقدار آن، مجهز شدن خود افراداست. افرادند كه بايد تعليمات ببينند و خبرويت و آمادگى پيداكنند. با اينكه در اينجا هم وظيفه سنگين به عهده ولى امر مسلمين‏است، اما به واسطه كمال اهميت، از اينكه مخاطب، ولى امر مسلمين‏باشد مى‏گذرد و عموم را مخاطب قرار مى‏دهد : و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة هر چه مى‏توانيد نيرو تهيه كنيد و من رباط الخيل يك مثال ذكر مى‏كند : و از اسبان بسته كه مظهر و دليلى است بر مهيابودن نيروها، چون در قديم اسب نقش مهمى در جنگ داشت؛ يك‏سپاه وقتى مى‏خواست آماده باشد، يكى از وسائل آمادگيش اسبان‏بسته آماده به كار بود كه وقتى اعلام بسيج مى‏شد فورا اين اسبها را سوارمى‏شدند و مى‏رفتند. ترهبون به عدو الله و عدوكم كه به اين‏وسيله، رعب و شخصيت‏شما در دل دشمنان خدا و دشمنان شما وجودداشته باشد، وقتى كه نيروى شما را در نظر مى‏گيرند دلشان بلرزد، وخلاصه روى شما حساب بكنند.
جمله‏اى است از يكى از فيلسوفان معاصر اروپا. مى‏گويدپيمانها بدون شمشير، جز كلماتى بر روى كاغذها نيستند.
سخنى بسيار اساسى است : تو به پيمان خودت وفادار باش امااتكائت به وفاى طرف نباشد. از ناحيه خودت وفادار باش ولى به وفاى‏طرف هرگز متكى مباش. نيرويت مهيا باشد كه اگر طرف خواست پيمان را نقض كند با نيرو با او روبرو بشوى. گويى اين فيلسوف‏حرف خودش را از اين آيات قرآن اقتباس كرده است. قرآن بعد ازاينكه آنهمه توصيه مى‏كند به امر انسانى وفاى به عهد و پيمان، در واقع‏اينطور مى‏گويد : خودتان وفادار باشيد ولى اعتماد نكنيد به انسانيت‏ديگران. نيرويتان را آماده داشته باشيد كه اگر آنها با نيرو با شماروبرو شدند، شما نيز با نيرو با آنها روبرو بشويد، و به موجب آن، شخصيت‏خودتان را به دشمنان خدا و دشمنان خودتان ثابت كنيد كه‏وقتى فكر شما را مى‏كنند، دلشان بلرزد. و آخرين لا تعلمونهم اى بسادشمنانى هستند كه شما آنها را نمى‏شناسيد الله يعلمهم فقط خدامى‏شناسد.
و ما تنفقون من شى‏ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لاتظلمون . فورا مسئله انفاق را پيش مى‏كشد. چون نيرو تهيه كردن، هم‏انفاق مالى مى‏خواهد و هم انفاق جانى. شايد بيشتر هم عنايت دارد به‏انفاق مالى. هر چه در راه خدا در زمينه نيرومند كردن مسلمين ببخشيد، خيال نكنيد گم مى‏شود، خدا به پيمانه تمام به شما خواهد داد. خيال‏نكنيد از دستتان رفته است. خير، هرگز ظلمى بر شما نخواهد شد.
و ان جنحوا للسلم فاجنح لها تا اينجا همه‏اش صحبت جنگ ومقابله كردن با دشمن خيانتكار بود. از اينجا صحبت صلح به ميان‏مى‏آيد. جنح للسلم يعنى بالش را پهن كرد براى سلم (سلم يعنى‏صلح) يعنى تمايل به صلح نشان داد. ظاهرا اين كلمه از آنجا گرفته‏شده است كه مرغهاى جنگى مثل خروس وقتى مى‏خواهند علامت‏بدهند كه نمى‏خواهيم بجنگيم بالهايشان را روى زمين پهن مى‏كنند يعنى ديگر آماده براى جنگ نيستم. اينجا مقصود اين است كه اگر دشمن‏تمايل به صلح نشان داد تو خشونت نكن، تو هم تمايل به صلح نشان‏بده. تفسيرش باشد براى آينده.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سوره اسراء، آيه ٧٠. [و ما فرزندان آدم را بسيار گرامى داشتيم و آنها را به مركب خشكى و دريا سوار كرديم] .
٢- سوره توبه، آيه ٧.
٣- سوره توبه، آيه ٤.
٤- مسئله‏اى است كه اهل كتاب را گاهى با شرايط ذمه مى‏پذيرند و گاهى با آنهاقرارداد صلح مى‏بندند. در اينجا كلمه دشمن به كار رفته كه اعم [از اهل كتاب و غيره] است.
٥- نهج البلاغه، خطبه ٤١.
٦- در قديم خوش نويسى معمول بود.


*****

جلسه دوازدهم
مسئله صلح
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هوالسميع العليم و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى‏ايدك بنصره و بالمؤمنين و الف بين قلوبهم لو انفقت ما فى‏الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه‏عزيز حكيم. يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من‏المؤمنين .
در آيات پيش قسمتهايى را خوانديم كه مربوط بود به اينكه‏چه كسانى اجازه قتل آنها و جهاد با آنها داده مى‏شود كه از آيه ان شرالدواب عند الله الذين كفروا شروع شد تا رسيديم به آيه‏اى كه امشب خوانديم. قرآن اول آنها را توصيف كرد به يك صفت ضد انسانى‏كه مسئله نقض عهد و پيمان بود، آن هم نه يك بار بلكه متعدد. بعدقسمتهاى ديگر-كه تكرار نمى‏كنيم-همه مربوط به جنگيدن با آنها بودو اين كه اينها شايسته جنگيدن و تار و مار شدن هستند. حالا اين آيه، مسئله صلح و سلم با آنها را بيان مى‏كند. صورت مسئله اين است : اگرمردمى با همين صفاتى كه ذكر شد سر جنگ و مخالفت دارند تكليف‏همان است كه گفته شد. حالا اگر چنين مردمى اعلام صلح بكننديعنى تمايل به صلح نشان بدهند، براى پيغمبر چه وظيفه‏اى است؟ البته‏اختصاص به پيغمبر ندارد؛ براى رهبر مسلمين كه مى‏خواهد با اصول‏اسلامى عمل بكند چه وظيفه‏اى است؟ مى‏فرمايد اگر آنها تمايلى به‏صلح و صفا و به اصطلاح امروز به همزيستى و متاركه جنگ نشان‏دادند تو هم مضايقه نكن، تو هم تمايل نشان بده و ان جنحوا للسلم‏فاجنح لها اگر تمايل به صلح و صلاح نشان دادند تو هم چنين كن، يعنى تو هم حاضر شو. اينجا كلمه‏"جنح‏"آمده است كه لغت‏"جناح‏"كه به معنى بال مرغ است از همين كلمه است. اين لغت به‏معنى متمايل شدن است. "جنح‏"يعنى تمايل نشان داد. در اينجا وقتى‏مى‏فرمايد : جنحوا للسلم كانه اينجور تشبيه شده است كه مرغ وقتى‏پرواز مى‏كند، اگر بخواهد به طرفى گردش كند، قهرا بالش به آن طرف‏كج مى‏شود. همين طور است هواپيما. پس كانه ان جنحوا للسلم يعنى‏اينها اگر بال خودشان را به سوى صلح و سلامت كج كردند تو هم‏همين كار را بكن. سپس مى‏فرمايد : و توكل على الله انه هو السميع‏العليم . چون مردمى كه ايمان ندارند فرض اينست كه به قول و پيمانشان اعتمادى نيست. آنها اعلام صلح كرده‏اند، ما هم مى‏خواهيم صلح وسلامت باشد، اما از كجا بشود به اينها اعتماد كرد؟ تكليف چيست؟
در اينجا قرآن مى‏فرمايد : نترس و به خدا توكل كن؛ اعتماد كن به خدا انه هو السميع العليم كه خدا هم شنوا و هم دانا است. يعنى تو كارت‏را بر اساس حق و بر مر حق قرار بده، خدا خودش با اسباب و وسائلى‏كه دارد شما را حفظ مى‏كند؛ شما مطابق اصول رفتار بكنيد ديگر باقيش رابه خدا توكل بكنيد. آيه بعد مربوط به همين قسمت است كه به خداتوكل كن و از مكر و خديعه هم نترس و ان يريدوا ان يخدعوك فان‏حسبك الله اگر بخواهند تو را بفريبند يعنى اگر اين اظهار صلح وسلامشان خدعه و فريب باشد خدا تو را كافى است. اينها همه براى اين‏گفته مى‏شود كه نمى‏شود به قول دشمن اعتماد كرد هر چند انسان‏جستجو و تحقيق بكند. البته اينها معنايش اين نيست كه لازم نيست دراين زمينه تحقيق بكنى كه آيا دشمن قصد خدعه دارد يا ندارد. نه، سخن‏اين است كه يك چيزهايى مخفى مى‏ماند، ولى تو به خاطر اين احتمال‏كه نكند خدعه و نيرنگ باشد، اگر دست صلح و سلام به سوى تو درازشد اين دست را رد نكن. اين جمله كه به خدا توكل كن، اگر بخواهندترا بفريبند تو خدا را دارى، نترس، همه براى اين است كه مى‏خواهدبه پيغمبر (و نه تنها به پيغمبر بلكه پيغمبر مخاطب است. بيشتر، مقصودديگران هستند كه زمامدار مسلمين مى‏شوند) بگويد اگر دشمن‏دست صلح و سلام به سوى تو دراز كرد تو تحت تاثير اين افكار وانديشه‏ها كه نكند دروغ باشد، نكند خدعه و مكر باشد، امتناع نكن، تو هم دست صلح و سلام به سوى او دراز كن. در اين نگرانيها كه براى هر كسى پيدا مى‏شود كه هيچكس نمى‏تواند صد در صد مطمئن‏بشود كه دشمن راست مى‏گويد، تو به خدا توجه كن، به خدا اعتمادكن. فان حسبك الله خدا تو را بس است.
هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين . در گذشته هم همين‏جور بوده. اى پيغمبر! مگر در گذشته، تو را عده و عده ظاهرى حمايت‏كرده است؟ ! در گذشته حامى تو تاييد الهى بود، بعد از اين هم‏همين طور. هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين خدا همان است كه تو رابا آن نصرتى كه از آسمان نازل كرد (ظاهرا مقصود از نصرت آسمانى، نزول فرشتگان [در جنگ بدر] است) و به وسيله نيروهاى زمينى كه‏مؤمنين بودند يارى كرد، يعنى خدا تو را از آسمان و زمين يارى كرد؛
بنابراين جاى اين نيست كه ترس و بيمى در كار باشد، نه، هو الذى‏ايدك بنصره و بالمؤمنين .
مكرر اين مطلب را عرض كرده‏ايم كه با اينكه سراسر قرآن‏توحيد خالص است و همه جا صحبت از مشيت مطلق پروردگار است، ولى قرآن مسئله شرائط و اسباب را هميشه يادآورى مى‏كند يعنى شرائط واسباب را صحيح مى‏داند، نمى‏گويد خدا است كه تو را تاييد كرد بدون‏سبب؛ سببش را ذكر مى‏كند : تو را هم از راه اسباب آسمانى تاييد كرد كه‏نزول آن ارواح فرشتگان بود و هم از راه اسباب زمينى، يعنى به وسيله‏نفرات با ايمان، بالمؤمنين. بعد در موضوع‏"مؤمنين‏"يك مطلبى راقرآن يادآورى مى‏كند كه مطلب بسيار قابل توجهى است و آن‏صميميت و اتحادى است كه بر اساس و مبناى ايمان در ميان مسلمين‏صدر اسلام به وجود آمد.

همكارى و همدلى
در زندگى فردى بشر عامل اولى اختلاف است‏يعنى اصل اين‏است كه هيچ دو نفرى با همديگر اتحاد نداشته باشند. به عبارت ديگرقطع نظر از نيروى خارجى كه بايد بر وجود انسان حكومت بكند، اگرانسان باشد با همان نيروهاى داخليش، اصل، اختلاف است. چرا؟
براى اينكه من به حكم غريزه و طبيعت‏خودم دنبال منافع شخص‏خودم و دفع مضرات از شخص خودم هستم. شما هم به حكم همان‏غريزه ذاتى خودتان دنبال منافع خودتان و دفع زيانها از خودتان هستيد.
همين مطلب سبب مى‏شود كه ميان ما و شما در يك مواردى اصطكاك‏و تصادم پيدا بشود. يك منفعتى را من مى‏خواهم ببرم، شما هم‏مى‏خواهيد ببريد. از همين جا تصادم و اختلاف به وجود مى‏آيد. اين، اصل اولى است كه عرض كردم، ولى يك عواملى پيدا مى‏شود كه اينهااصل اول نيست، اصل دوم است. آن عوامل، افراد را با يكديگر متحدمى‏كند. مثلا ما چند نفر در عين اينكه منافعمان با يكديگر اصطكاك‏دارد، چون فكر و انديشه داريم، مى‏بينيم يك منفعتى هست كه من به‏تنهايى نمى‏توانم به دست بياورم، شما هم به تنهايى نمى‏توانيد به دست‏بياوريد. مى‏گوييم بياييم با همديگر اشتراك مساعى كنيم تا همه‏مان‏منتفع بشويم، بعد هم منافع را ميان خودمان تقسيم ميكنيم. اين عامل‏سبب مى‏شود كه ما با يكديگر متفق و متحد بشويم. يا يك دشمن‏مشترك پيدا مى‏كنيم، با همديگر متحد شده و يك جبهه تشكيل‏مى‏دهيم كه در مقابل او بتوانيم دفاع بكنيم. ولى اينگونه امور ما را متحد نمى‏كند، همكار مى‏كند. وقتى چند نفر سرمايه‏دار سرمايه‏هايشان را روى‏هم مى‏گذارند تا يك معامله پر سودى انجام بدهند، اينها با يكديگرهمكارى مى‏كنند، هماهنگى هم در ميانشان پيدا مى‏شود اما روحشان‏با يكديگر آميخته نيست، فقط همكارى است براى بردن سود بيشتر، ولهذا همان ساعتى كه اين سود بيشتر از ميان برود، همكارى بهم‏مى‏خورد؛ همان ساعتى كه مى‏بينند بعضى از اين افراد را مى‏شود كنارزد تا خودشان سود بيشترى ببرند، آنها را كنار مى‏زنند.
ولى گاهى يك عواملى در انسان پيدا مى‏شود كه واقعا انسانهارا متفق و متحد مى‏كند؛ نه فقط همكار مى‏كند، همروح و همدل مى‏كند، و همدلى مافوق همكارى است، مافوق همزبانى است؛ يعنى طورى‏مى‏شود كه هر فردى درباره سرنوشت فرد ديگر آن اندازه مى‏انديشدكه درباره سرنوشت‏خود مى‏انديشد، او را همان مقدار دوست دارد كه‏خودش را دوست دارد و بلكه بيشتر، ديگرى را بر خودش مقدم‏مى‏دارد. آيه كريمه قرآن مى‏فرمايد : و يؤثرون على انفسهم و لو كان‏بهم خصاصة (١) يعنى ديگران را بر خودشان مقدم مى‏دارند هر چندخودشان در فقر و تنگدستى باشند. اين يك مسئله ديگرى است. چطورمى‏شود كه افرادى واقعا از نظر روحى متحد بشوند در حدى كه همروح‏بشوند نه فقط همكار براى جلب منافع يا دفع مضرات. گاهى افرادى‏با يكديگر همكارى مى‏كنند ولى همروح نمى‏باشند. همروحى بستگى‏دارد به اين كه در روح افراد، يك عاطفه‏اى پيدا بشود كه به موجب‏آن عاطفه، افراد خودشان را يكى ببينند، عضو يك پيكر ببينند.
اين است كه گفتيم اصل اولى در زندگى بشر اختلاف است و اگراتحادى پيدا بشود به معنى همكارى است نه اتحاد واقعى، آن هم درشرائط خاصى كه منافع اقتضا بكند.
ولى گاهى عاطفه‏اى از خارج بر روح انسان حكومت مى‏كندكه افراد با يكديگر متحد مى‏شوند، واقعا همروح مى‏شوند. اين عاطفه‏گاهى عواطف به اصطلاح ملى است مثل هموطنى، همزبانى، هم نژادى‏كه تا اندازه‏اى روحيه‏ها را با يكديگر يكى مى‏كند ولى نه خيلى زياد.
آن عاملى كه واقعا افراد را همروح مى‏كند ايمان الهى است. هرگز تاريخ‏جهان اتحادى را كه در ميان همدينها و هم ايمانها بوده است، در ميان‏گروههاى ديگر نشان نداده است كه اصلا خودشان را يكى ببينند. دريكى از غزوات صدر اسلام است، گويا در مؤته است، مورخين‏نوشته‏اند بعد از خاتمه جنگ كسى در ميان مجروحين سير مى‏كرد كه‏اگر مى‏تواند مجروحين را نجات بدهد. به يك مردى رسيد در حالى كه‏سخت تشنه بود (٢) . يك كاسه آب پيدا كرد. وقتى رفت به او بدهد، او اشاره كردبه رفيق مجروحش كه به او بده. رفت‏سراغ او. او نيز اشاره كرد به رفيق‏مجروح ديگرى و گفت به او بده (و بعضى تا نه نفر نوشته‏اند) . رفت‏سراغ سومى، ديد مرده. آمد سراغ دومى ديد او هم مرده. آمد سراغ اولى‏ديد او هم مرده است. اين مقدار همدلى در جايى است كه انسان واقعادرد ديگرى را درد خودش احساس بكند. امير المؤمنين فرمود : او ابيت‏مبطانا و حولى بطون غرثى و اكباد حرى او اكون كما قال القائل :
و حسبك داء تبيت ببطنة و حولك اكباد تحن الى القد
اين درد مرا بس است كه من با شكم سير بخوابم و در اطرافم‏شكمهاى گرسنه باشد.
اين مسئله [يعنى همدلى] آنقدر مهم است كه قرآن آن را به‏عنوان يك نعمت بسيار بزرگ بر پيغمبر اكرم بيان مى‏كند، مخصوصا درميان مردم عربستان كه از همه مردم روى زمين متفرق‏تر و متشتت‏تربودند و اختلافات در ميانشان بيشتر و شديدتر بود، هم كما و هم كيفا.
كما از آن جهت كه هر دو قبيله‏اى با هم جنگ داشتند و در داخل‏خودشان نيز اختلاف داشتند؛ و كيفا از آن جهت كه كينه‏هاى اينها درحد اينكه پشت‏سر يكديگر حرف بزنند و از همديگر غيبت و انتقادبكنند و يا در حد رقابت اقتصادى نبود، شمشير بود و خونريزى واسارت. در خود مدينه دو قبيله زندگى مى‏كردند به نام اوس و خزرج، و در كنارشان يهوديها بودند، يهوديهاى بنى قريظه، يهوديهاى بنى نضير ويهوديهاى قطفان. خود يهوديها با همديگر اختلاف داشتند. بنى نضيردشمن بنى قريظه، بنى قريظه دشمن بنى نضير، و بنى قطفان دشمن هردو، و همه يهوديها دشمن اوس و خزرج بودند. خود اوس و خزرج ازيك ريشه بودند يعنى اولاد دو برادر بودند ولى با همديگر جنگ داشتند، جنگهايى تمام نشدنى! ملاى رومى مى‏گويد :

دو قبيله اوس و خزرج نام داشت هر يكيشان جام خون‏آشام داشت كينه‏هاى كهنه‏شان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا
اى پيغمبر! نترس! اگر دست صلح و سلامت به سوى تو درازكردند تو هم آنها را رد نكن : و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل‏على الله انه هو السميع العليم تا آنجا كه مى‏فرمايد : هو الذى‏ايدك بنصره و بالمؤمنين و الف بين قلوبهم خدا همان است كه ميان‏دلهاى اين مؤمنين التيام و الفت به وجود آورد، اتحاد و يگانگى به وجودآورد. مگر با قدرت زر و پول يا با قدرت ديگرى مثل زور ممكن است‏چنين اتحادى را به وجود آورد؟ ! و الف بين قلوبهم خدا همان كسى‏است كه با نيروى ايمان در ميان دلهاى اينها الفت به وجود آورد. باقدرت ديگر نمى‏شد. لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين‏قلوبهم اگر مسئله ايمان نمى‏بود و مى‏خواستى اينها را با پول متحد كنى، اگر تمام ثروت جهان را به اينها مى‏دادى محال بود متحد بشوند، بلكه‏ثروت دادن، بيشتر باعث اختلاف مى‏شود. با جاذبه ثروت مى‏شودعده‏اى را دور خود جمع كرد، ولى ثروت نمى‏تواند كسانى را كه پول به‏آنها داده مى‏شود با همديگر برادر كند. امكان ندارد. و لكن الله‏الف بين قلوبهم انه عزيز حكيم اما خدا ميان اينها با نيروى ايمان‏الفت به وجود آورد. خدا غالب و حكيم است. اى پيغمبر! ما برايت‏نيرو به وجود آورديم. از چه راه؟ باز تكرار : يا ايها النبى حسبك‏الله و من اتبعك من المؤمنين اى پيغمبر! از اين خدعه‏ها و مكرهانترس. خدا تو را بس است و اين مؤمنينى كه پيرو تو هستند و نيروى‏خدايى دارند. پس نترس از صلح و سلام. در عين حال قرآن همانطور كه از مجموع آيات آن معلوم است نه طرفدار جنگ است به طور كلى ودر هر شرائطى و نه طرفدار صلح است به طور كلى و در هر شرائطى. درشرائط خاصى پيشنهاد صلح مى‏كند و به پيغمبر (ص) اصرار و تاكيدمى‏كند كه از صلح و سلام نترس و مگذر؛ و در شرائطى كه معلوم شودطرف خائن است و در همان شرائطى است كه هفته پيش عرض‏كرديم، مى‏گويد با اينها بجنگ.

لزوم آمادگى هميشگى براى جهاد
بعد از اين آيه مى‏فرمايد : يا ايها النبى حرض المؤمنين على‏القتال اى پيغمبر! اهل ايمان را بر قتال ترغيب و تحريض كن. ممكن‏است كسى بگويد در اينجا چه تناسبى است ميان مسئله صلح و اينكه‏مى‏گويد مؤمنين را تحريض بر قتال كن. اين مطلب را بايد برايتان‏روشن كنم.
از مجموع آيات قرآن و سنت پيغمبر (ص) اين مطلب به دست‏مى‏آيد كه مسلمانان و يا لااقل سربازان اسلامى هميشه بايد آمادگى‏كامل براى جهاد داشته باشند. در آيات پيش خوانديم : و اعدوا لهم‏ما استطعتم من قوة . نمى‏گويد در حال جنگ نيرو تهيه كنيد. مى‏گويدنيرو تهيه كنيد. نيرو را قبلا بايد تهيه كرد. جنگ ممكن است در فاصله‏پنج روز ضرورتش احساس شود. نيرو را كه در ظرف پنج روز نمى‏شودتهيه كرد. مهيا بودن و نيرومند بودن را اسلام براى هميشه توصيه مى‏كنداما جنگ را در شرائط خاصى. . . ولى بعد مى‏گويد مسلمين را ترغيب‏كن به جنگيدن و جهاد. روح مسلمان هميشه بايد آماده جنگ باشد.
حديثى از پيغمبر اكرم نقل كرده‏اند كه مضمون عجيبى دارد.
پيغمبر اكرم فرمود : من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات على شعبة من النفاق آنكس كه جهاد نكرده باشد و يا لااقل آرزوى جهاد را دردل خود پرورش نداده باشد (حديث نفس به جهاد نكرده باشد) يعنى‏فكر و انديشه جهاد در قلبش نباشد، چنين كسى مى‏ميرد با نوعى ازنفاق. يعنى در عمق روح اين آدم نوعى نفاق وجود خواهد داشت. اين‏نفاقى كه در اين حديث آمده است غير از آن نفاقى است كه انسان‏خودش هم مى‏فهمد منافق است. اين يك دوروئى است كه انسان‏خودش هم نمى‏داند. مثلا ما عادت كرده‏ايم كه به لفظ خطاب مى‏كنيم‏وجود مقدس ابا عبد الله (ع) را و مى‏گوئيم : السلام عليك و على‏الارواح التى حلت بفنائك فيا ليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيمااى كاش ما با تو بوديم (البته چون ما عربى نمى‏دانيم، خودمان هم‏نمى‏فهميم چه مى‏گوئيم. شايد همين را هم روى جد نمى‏گوئيم) كه به‏يك رستگارى بزرگ نائل مى‏شديم. اما اين، حرف است. واقعا اگرصحنه‏اى مثل صحنه كربلا ايجاد شود يعنى امام حسينى باشد، همين‏ماها كه يك عمر براى امام حسين داد كشيده‏ايم، گريه كرده‏ايم، حسين حسين كرده‏ايم، مردى هستيم كه در يك چنين صحنه‏اى‏پايدارى كنيم؟ البته الآن پيش خودمان اينجور خيال مى‏كنيم ولى اينطورنيست.

داستان مرحوم فيض
قضيه معروفى است درباره يكى از علماى بزرگ شيعه. يكى‏از علماى قم براى من نقل مى‏كرد كه مرحوم فيض درباره اين جمله‏اى‏كه از حضرت امام حسين نقل شده است كه ايشان در شب عاشورافرمودند : من اصحابى بهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم، مى‏گفت من‏باور نمى‏كنم چنين چيزى را امام فرموده باشد. گفته بودند چرا؟ گفته بود مگر آنها چكار كردند كه امام بگويد اصحابى ازاينها بالاتر نيست. آنهايى كه امام حسين را كشتند خيلى آدمهاى بدى‏بودند؛ اينهايى كه امام حسين را يارى كردند كار مهمى انجام ندادند.
هر مسلمانى جاى آنها مى‏بود، وقتى مى‏گفتند فرزند پيغمبر، امام زمان دردست دشمن تنها مانده است، قهرا مى‏ايستاد. يك شب در عالم رؤياديد كه صحراى كربلاست، امام حسين با ٧٢ تن در يك طرف، لشگر٣٠ هزار نفرى دشمن هم در طرف ديگر. آن جريان به نظرش آمد كه‏موقع ظهر است و مى‏خواهند نماز بخوانند. حضرت امام حسين (ع) به‏همين آقا فرمودند شما جلو بايستيد تا ما نماز بخوانيم. (همانطور كه‏سعيد بن عبد الله حنفى و يكى دو نفر ديگر خودشان را سپر قرار دادند) .
دشمن تيراندازى مى‏كرد. آقا رفت جلو ايستاد. اولين تير از دشمن‏داشت مى‏آمد. تا ديد تير دارد مى‏آيد، خم شد. ناگاه ديد كه تيراصابت كرد به امام. در همان عالم خواب گفت : استغفر الله ربى واتوب اليه، عجب كار بدى كردم! اين دفعه ديگر نمى‏كنم. دفعه دوم تيرآمد. تا نزديك او شد دو مرتبه خودش را خم كرد. چند دفعه اين‏جريان تكرار شد؛ ديد بى‏اختيار خم مى‏شود. در اين هنگام امام به اوفرمود : انى لا اعلم اصحابا خيرا و لا افضل من اصحابى من‏اصحابى از اصحاب خودم بهتر نمى‏شناسم. يعنى تو خيال كرده‏اى هركه كتاب خواند مجاهد مى‏شود؟ ! اين حقيقتى است : من لم يغز و لم‏يحدث نفسه بغزو مات على شعبة من النفاق كسى كه عملا مجاهدنبوده است‏يا لااقل اين انديشه را نداشته كه مجاهد باشد در درون‏روحش يك دورويى وجود دارد يعنى موقع جهاد كه مى‏شود در مى‏رود.

داستان مرد زاهد
داستانى در مثنوى است كه با اين حديث، خوب تطبيق‏مى‏كند. مى‏گويد يك مرد زاهد و عابدى بود كه همه واجبات ومستحبات را بجا مى‏آورد. يك وقت با خودش فكر كرد كه من همه‏كارهاى ثواب را انجام داده‏ام مگر جهاد را. نماز زياد خوانده‏ام، روزه‏زياد گرفته‏ام، زكات داده‏ام، حج رفته‏ام ولى جهاد نكرده‏ام. به‏مجاهدينى كه در آن زمان بودند-زمان صليبيها-گفت اگر يك وقت‏جهادى پيش آمد ما را هم خبر كن كه به اين ثواب نائل بشويم. گفتندبسيار خوب، تو را هم خبر مى‏كنيم. يك روز آمدند اين آقايى را كه به‏عمرش جهاد نديده بود خبر كردند كه آقاى زاهد بفرماييد برويم جهاد.
اسبى هم براى او تهيه كردند و راه افتادند. يك روز توى خيمه نشسته‏بودند يك مرتبه شيپور به صدا درآمد، حمله شروع شد. آنها كه سرباز بودند وسربازى كرده بودند مثل كبوتر پريدند روى اسبهاشان و رفتند. اين‏آقاى زاهد تا جنبيد و رفت لباسهايش را به تن كرد، تير و كمانش را به‏پشتش انداخت، شمشيرش را برداشت و اسبش را آماده كرد يكى دوساعت طول كشيد. آنها برگشتند. گفت قضيه چه بود؟ گفتند : بله، رفتيم و دشمن چنين بود، از كجا حمله كرده بود، زديم و كشتيم و چنين‏كرديم و برگشتيم. گفت عجب كارى شد! پس ما چى؟ ! گفتند تو كه‏نجنبيدى گفت پس ما از درك اين ثواب و از اين فيض محروم مانديم.
يكى از سربازها گفت‏حالا براى اينكه دستت‏خالى نماند، يكى از آن‏شريرهاى دشمن كه خيلى مسلمان كشته بود ما او را به اسارت گرفتيم‏و اكنون در يك خيمه‏اى است و كتش را بسته‏ايم و اصلا بايد اعدام بشود. خيلى آدم بدى است. براى اينكه تو هم به ثواب نائل شده باشى‏برو او را گردن بزن. زاهد رفت. تا رفت جلو، اسير كه يك آدم گردن‏كلفتى بود يكمرتبه چشم قره‏اى به او رفت و نعره‏اى كشيد و گفت براى‏چه آمدى؟ تا اين را گفت، زاهد بيهوش شد و افتاد. اسير در حالى كه‏كتش بسته بود آمد روى سينه او خوابيد و با دهانش شروع كرد گلوى اورا گاز گرفتن تا كم‏كم بلكه شاهرگ او را قطع كند. مجاهدين ديدندزاهد دير كرد. گفتند نكند حادثه‏اى پيش آمده باشد. وقتى كه رفتند، ديدند زاهد بيهوش افتاده و كافر هم نزديك است‏شاهرگ او را ببرد.
او را گرفتند عقب زدند و از بين بردند و زاهد را آب به رويش پاشيدندو حال آوردند. گفتند قضيه چه بود؟ گفت و الله من نفهميدم. همينكه‏نزديك او رفتم چشم قره‏اى به من رفت و فريادى كشيد و من ديگرچيزى نفهميدم. اين است معنى : من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزومات على شعبة من النفاق.
ما عبادتهايى بى‏مايه و كم مايه را، از نظر بدنى انجام مى‏دهيم.
اين عبادتهاى ما، اين نمازهاى ما، اين قرآن خواندنهاى ما، اين ذكرگفتنهاى ما كه روح ندارد و هيكلش هم چيز كوچكى است، اغلب درما ايجاد غرور مى‏كند و در نتيجه خودمان را از همه مردم دنيا بهترمى‏دانيم. چنين مسلمانى مسلمان واقعى نيست و همانطور كه پيغمبراكرم فرمودند اگر بميرد هم در درونش يك نفاق و دوروئى وجود دارد.
لهذا مى‏فرمايد : يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال هميشه اينها را ترغيب كن به امر جهاد، هميشه بگذار روح اينها مجاهد وآماده باشد، يادشان نرود كه جهادى هم هست؛ در همان حال صلح و سلم هم اينها روحا مجاهد باشند.

مؤمن مجاهد در جنگ با ده كافر برابر است
بعد مى‏فرمايد : ان يكن منكم‏عشرون صابرون يغلبوا ماتين و ان يكن منكم مائة يغلبوا الفا من‏الذين كفروا بانهم قوم لا يفقهون . تو مؤمنين را آماده به جنگ كن.
اگر مؤمن با آن فقاهت ايمانى خودش و آن امر معنوى، تربيت جهادى‏هم پيدا كند، يك فرد از اينها مساوى است با ده فرد از آنها، بيست تا ازاينها مساوى است با دويست تا از آنها، صد تا از اينها مساوى است باهزار تا از آنها. حالا چرا؟ آيا اينها نژادشان با آنها فرق مى‏كند؟ نژادشان‏كه فرق نمى‏كند. آيا زور بازوى مؤمنين بيشتر است از زور بازوى‏كافران؟ قرآن اين را نمى‏خواهد بگويد كه زور بازوى مسلمانها كه درمدينه هستند از زور بازوى كافرهايى كه در مكه هستند بيشتر است.
اينها اغلبشان انصار يعنى اوس و خزرجى بودند و قريش از اينها طبعاشجاعتر بودند و ضعيفتر نبودند. مهاجرين هم كه اكثر از قريش بودند واز جنس آنها. در عين حال قرآن مى‏گويد : مؤمن اگر سرباز و مجاهدبشود، [به عبارت ديگر سرباز و مجاهد] اگر فقاهت ايمانى پيدا بكند باده كافر برابر است : ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين اگر بيست پايدار از اين مؤمنين باشند، بر دويست تا از آنها پيروزمى‏شوند. يك بر ده. و ان يكن منكم مائة يغلبوا الفا من الذين‏كفروا و اگر صد تا از شما به اين شكل باشند، بر هزار تاى آنها پيروزمى‏شوند و نتيجه‏اش اين است كه يك لشكر ده هزار نفرى از شما بريك لشكر صد هزار نفرى از آنها پيروز مى‏شوند. به حكم چى؟ به‏حكم فقاهت ايمانى. (اينجا عكسش را مى‏گويد) : چون آنها فقاهت (٣) ندارند. اينها فقيه ايمانى هستند، بصيرت ايمانى دارند. اين، غلبه بصيرت‏است. ذلك بانهم قوم لا يفقهون . كفار مردمى نفهم و بى‏بصيرت‏هستند. يعنى : بر عكس، مؤمنين مردمى فهيم و با بصيرت هستند.
بعد از اين آيه، آيه‏اى است كه به نظر مى‏رسد حكم نسخ راپيدا مى‏كند ولى نسخ نيست : الآن خفف الله عنكم و علم ان فيكم‏ضعفا . اكنون خداوند بر شما تخفيف داد و دانست كه در شما ضعف‏وجود دارد. نه، اگر صد تا از شما باشد بر دويست تا از آنها پيروزمى‏شوند. در اينجا اين مسئله پيش مى‏آيد كه اين دو آيه با هم فاصله‏ندارند و پشت‏سر يكديگرند؛ چطور مى‏شود كه ابتدا مى‏فرمايدبيست تاى شما بر دويست تاى آنها پيروز مى‏شوند، و بعد بلافاصله‏مى‏گويد يكى از شما بر دو تاى آنها پيروز مى‏شود. آيا اين آيات مربوطبه يك مورد است‏يا دو مورد؟ در اينكه مربوط به دو مورد است‏شكى‏نيست. يعنى آيه اول مربوط به يك وقت بوده، و آيه دوم مربوط به وقت‏ديگر. آيه اول مربوط به اوايل كار بوده و جنگ بدر؛ آيه دوم مربوط به‏اواخر بوده است مثل جنگ حنين. حال سؤال اين است كه اگرنيروى ايمان [نسبت را] يك بر ده مى‏كند، چطور اينجا يك بر دوشد؟ آيا مسلمانها ضعيف الايمان شدند؟ اول ايمانشان قوى بود، تدريجاضعيف شد؟ چنين نيست. يا العياذ بالله-كه اين كفر است‏خداوند تبارك و تعالى اشتباه كرد، اول گفت‏يكى‏تان برابر با ده تا ازآنهاست، بعد گفت نه، يكى‏تان برابر با دو تا از آنهاست؟ اين هم محال‏و منافى با اصول خود قرآن است كه خداوند بر هر چيزى داناست، برغيب و شهادت داناست، بر گذشته و آينده داناست. پس قضيه از چه قرار است؟ قضيه اين است كه آيه نمى‏گويد هر يك فرد شما درگذشته برابر بود با ده فرد كافر، و حالا برابر است با دو فرد كافر، بلكه‏مقصود اين است كه جمع شما در گذشته برابر بود با ده برابر اين جمع ازكافران، و اكنون جمع شما برابر است با دو برابر اين جمع از كافران.
اكنون ضعيف شده‏ايد. نه اينكه آن افراد ضعيف شده‏اند، بلكه‏مسلمين در ابتداء صدر اول، مثلا در موقع جنگ بدر افرادى زبده‏بودند، همان قوم يفقهون بودند كه قرآن مى‏گويد، به تدريج مخصوصا بعداز فتح مكه كه ديگر مردم گروه گروه مى‏آمدند مسلمان مى‏شدند و درميان آنها مؤلفة قلوبهم و حتى افراد ضعيف الايمان بودند، در ميان‏مسلمين افرادى پيدا شدند كه نيروى يك نفر اينها فقط برابر بود بانيروى يك نفر آنها يا كمتر. نتيجه اين شد كه افراد مؤمن زبده مسلمان‏كه يك نفرشان بر ده نفر از كفار پيروز مى‏شد در اقليت قرار گرفتند ولشكر مسلمين در مجموع فقط بر دو برابرش مى‏توانست غلبه كند نه برده برابر.
مؤيد اين مطلب كه عرض مى‏كنم نظر قرآن به جمع است [اين‏است كه] آنجا هم كه مى‏فرمايد يك نفر شما برابر با ده نفر آنهاست، نمى‏خواهد بگويد كه هر يك فرد از شما با ده نفر از كفار برابر است.
مسلم در ميان مسلمين افرادى بودند كه با ده نفر برابر نبودند و نيزافرادى بودند كه بر پنجاه نفر هم غلبه مى‏كردند مثل على (ع) . مقصود اين‏است كه در ابتدا جمع مسلمين بر ده برابر خود از دشمن پيروز مى‏شدولى در اواخر كه افرادى كه تربيت اسلامى داشته باشند در اقليت‏بودند و مردم فوج فوج مسلمان مى‏شدند و هنوز ايمانشان قوى نشده داخل لشكر اسلام مى‏گرديدند (٤) فقط بر دو برابر خود مى‏توانست پيروزشود. اين است كه مى‏فرمايد در گذشته چنين بوديد ولى خداوند حالادانست كه در شما ضعف است (نه اينكه قبلا نمى‏دانست. دانستن خدامساوى با بودن است و بودن مساوى با دانستن خداست) يعنى حالا شمابه اين حالت در آمده‏ايد كه در شما ضعف است. تفسير بيشترش راانشاء الله در هفته آينده عرض مى‏كنم.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سوره حشر، آيه ٩.
٢- چون قطع نظر از اينكه انسان در آن گرماى عربستان احتياج به آب دارد، خود تلاش‏جنگ تشنگى‏آور است و از اين بالاتر كسى كه مجروح مى‏شود چون خون از بدنش مى‏رودخيلى تشنه مى‏شود زيرا بدن فورا شروع مى‏كند به خون‏سازى و مى‏خواهد آن كمبود خون راجبران كند، و ساخته شدن خون هم در درجه اول احتياج به آب دارد. اين است كه كسى‏كه از بدنش خون زياد مى‏رود فوق العاده تشنه مى‏شود.
٣- [به معنى فهم عميق]
٤- مثل خود اهل مكه كه تازه مسلمان شده بودند، آمدند جزء لشكر اسلام قرار گرفتند ودر حنين مسلمين در يك شبيخون شكست‏خوردند. البته شكست‏خود را جبران كردند. غافلگير شده بودند.

۵
آشنايي با قرآن جلسه سيزدهم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ان الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا باموالهم وانفسهم فى سبيل الله و الذين آمنوا آووا و نصروا اولئك‏بعضهم اولياء بعض و الذين آمنوا و لم يهاجروا مالكم من‏ولايتهم من شى‏ء حتى يهاجروا و ان استنصروكم فى الدين‏فعليكم النصر الا على قوم بينكم و بينهم ميثاق و الله بماتعملون بصير و الذين كفروا بعضهم اولياء بعض الا تفعلوه‏تكن فتنة فى الارض و فساد كبير .

ولاء مثبت و ولاء منفى
چهار آيه است در آخر سوره مباركه انفال راجع به ولاء مسلمين‏بعضى بعض ديگر را، و راجع به عدم ولاء ميان مسلمين و كفار. حتما كم و بيش با اين مطلب آشنا هستيد كه مطلبى در دين مقدس اسلام كه‏دينى اجتماعى است مورد تاكيد و اصرار واقع شده است به نام موالات‏مؤمنين يكديگر را، و در مقابل، دستور رسيده است به منع موالات‏مؤمنين و مسلمين كافران را. اتفاقا چندى پيش در مقاله‏اى كه چاپ‏شده است تحت عنوان‏"ولاءها و ولايتها"اين مطلب را تا حدى تشريح‏كردم. حالا به مناسبت اين آيات، توضيحى راجع به اين كلمه عرض‏مى‏كنم.
معنى كلمه‏"ولاء"كه‏"ولايت‏"و"تولى‏"- كه به غلطتولى مى‏گوئيم- و"ولى‏"و"مولا"و غيره همه از اين كلمه مشتق شده‏است‏"اتصال و نزديكى‏"است. وقتى كه دو چيز يا دو شخص به‏يكديگر آنچنان نزديك باشند كه در ميان آنها فاصله‏اى وجود نداشته‏باشد، عرب اين را"توالى‏"مى‏نامد؛ كما اينكه ما در اصطلاح فارسى‏كلمه‏"توالى‏"را در جايى به كار مى‏بريم كه دو چيز بلافاصله پشت‏سريكديگر باشند يعنى بينشان فاصله نباشد. ولى وقتى مى‏گويند مسلمين‏بايد نسبت به يكديگر ولايت داشته باشند يا ولاء يكديگر را داشته‏باشند مقصود اين نيست كه بدنهاشان به يكديگر نزديك باشد، بلكه‏مقصود اين است كه روحهاشان به يكديگر نزديك باشد و روابط‏اجتماعيشان با يكديگر روابط نزديك باشد. و لهذا مثلا اين كه يك‏كسى اعانت بكند ديگرى را، كمك بدهد به ديگرى، خودش يك‏ارتباطى است، يك اتصالى است، يك پيوند است، نوعى ولايت‏است كه در قرآن‏"ولاء"ناميده مى‏شود. يعنى يكديگر را كمك بدهيد.
ولاء يكديگر را داشته باشيد يعنى تعاون در ميان شما حكمفرما باشد، كه اگر بخواهيم روح مطلب را در مظاهر مختلفش بشكافيم همان مطلبى‏است كه پيغمبر اكرم با آن تشبيه بسيار عالى بيان فرمود : مثل المؤمنين‏فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه‏عضو تداعى له ساير الجسد بالسهر و الحمى (١) .
يعنى مثل اهل ايمان مثل يك پيكر است. آنها به منزله اجزاءيك پيكرند كه اگر عضوى به درد آيد ساير عضوها با تب وبيدارى با او همدردى مى‏كنند. هر وقت مسلمانان به اين شكل درآمدند كه حكم اعضاى يك پيكر را پيدا كردند يعنى روابطشان ونزديكيشان با يكديگر و اشتراكشان در سرنوشت‏يكديگر، همدردى وهمكارى و همدليشان به آنجا رسيد كه حكم اعضاى يك پيكر را پيداكردند، منظور قرآن در باب ولاء مؤمنين و مسلمين نسبت به يكديگرعملى شده است. در آن مقاله عرض كردم كه ما يك ولاء اثباتى داريم‏و يك ولاء نفيى. قرآن يك جا مى‏گويد ولاء داشته باشيد و يك جامى‏گويد نداشته باشيد. مسلمين را مى‏گويد نسبت به يكديگر ولاءداشته باشيد، نسبت به كفار نداشته باشيد. اين معنايش اين است كه‏شما مسلمين بايد يك پيكر را تشكيل بدهيد نه اينكه عضو يك پيكرديگر بشويد كه آن پيكر مال ديگران است، خواه شما در آنها مستهلك‏بشويد و يا شما و آنها مجموعا يك پيكر را به وجود آوريد. اين از آن‏چيزهايى است كه اسلام نمى‏پذيرد.

تقسيم رباعى قرآن
اين چهار آيه، در اين زمينه يك بيان بسيار رسايى دارد. دراينجا قرآن مسلمين را چهار دسته مى‏كند و حكم هر چهار دسته را هم‏بيان مى‏كند؛ چهار دسته‏اى كه در صدر اسلام بودند و در دوره‏هاى بعدهم حكم آنها را مى‏شود استفاده كرد. پنجم هم كه طبقه كفار هستندكه راجع به آنها اشاره‏اى كرد. براى اينكه اين چهار دسته را كاملابشناسيم، توضيح مى‏دهيم :

مهاجرين اولين يا سابقين اولين
گروهى از مسلمانهاى صدر اسلام، مهاجرين اولين يا به تعبيرقرآن‏"سابقون الاولون‏"ناميده مى‏شوند. مهاجرين اولين يعنى كسانى‏كه قبل از آنكه پيغمبر اكرم به مدينه تشريف ببرند مسلمان شده بودند وآن وقتى كه بنا شد پيغمبر اكرم خانه و ديار را، مكه را رها كنند وبيايند به مدينه، اينها همه چيز خود را يعنى زن و زندگى و مال و ثروت وخويشاوندان و اقارب خويش را يكجا رها كردند و به دنبال ايده وعقيده و ايمان خودشان رفتند. اين يك مسئله شوخى نيست. فرض كنيدبراى ما چنين چيزى پيش بيايد و بخواهيم براى ايمان خودمان كار بكنيم.
خودمان را در نظر بگيريم با كار و شغل و زن و بچه خود، با همين‏وضعى كه الآن داريم. يكدفعه از طرف رهبر دينى و ايمانى ما فرمان‏صادر مى‏شود كه همه يكجا بايد از اينجا حركت كنيم برويم در يك‏مملكت ديگر يا در يك شهر ديگر، آنجا را مركز قرار بدهيم. ناگهان بايد شغل و زن و بچه و پدر و مادر و برادر و خواهر و خلاصه زندگيمان رارها كنيم و راه بيفتيم. اين از كمال خلوص و از نهايت ايمان حكايت‏مى‏كند. قرآن اينها را مهاجرين اولين مى‏نامد. البته كلمه‏"مهاجرين‏اولين‏"در اينجا نيامده است. در قرآن، در آيه ديگرى‏"السابقون‏الاولون‏"آمده است.

انصار
دسته دوم كه اينجا به آنها اشاره شده است، كسانى هستند كه‏قرآن آنها را"انصار"مى‏نامد يعنى ياوران. مقصود، مسلمانانى هستندكه در مدينه بودند و در مدينه اسلام اختيار كرده بودند و حاضر شدندكه شهر خودشان را مركز اسلام قرار بدهند و برادران مسلمانشان را كه‏از مكه و جاهاى ديگر- و البته بيشتر از مكه- مى‏آيند در حالى كه‏هيچ ندارند و دست‏خالى مى‏آيند بپذيرند و نه تنها در خانه‏هاى خودجاى بدهند و به عنوان يك مهمان بپذيرند بلكه از جان و مال وحيثيت آنها حمايت كنند مثل خودشان. به طورى كه در تاريخ آمده‏است، منهاى ناموس، هر چه داشتند با برادران مسلمان خود به‏اشتراك در ميان گذاشتند و حتى برادران مسلمان را بر خودشان مقدم‏مى‏داشتند : و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة (٢) . آن‏هجرت بزرگ مسلمين صدر اسلام خيلى اهميت داشت ولى اگر پذيرش‏انصار نمى‏بود آنها نمى‏توانستند كارى انجام بدهند. اينها را هم قرآن‏تحت عنوان و الذين آووا و نصروا [ذكر مى‏كند. ] آنان كه پناه دادندو يارى كردند اين مهاجران را. هم مهاجرت آنها در روزهاى سختى‏اسلام بود، هم يارى كردن اينها. هم آنها گذشت و فداكاريشان زيادبود هم اينها.

مؤمنين غير مهاجر
دسته سوم مسلمانانى بودند كه در مكه بودند. اينها مسلمان‏بودند اما مهاجرت نكردند، ماندند در مكه، در بلاد كفر (آنوقت مكه‏بلد كفر بود) . در واقع همت آن برادران مسلمان را نداشتند. آن برادران‏مسلمان همانگونه كه گفتم همه چيز را رها كردند و احيانا به اين شكل‏درآمدند كه پسر آمد به مدينه در صف مسلمين در حالى كه پدر در مكه‏بود در صف كفار، و در جنگهائى كه پيش مى‏آمد پسر و پدر به روى‏يكديگر شمشير مى‏كشيدند، برادر به روى برادر شمشير مى‏كشيد، خويشاوندان نزديك ديگر به روى يكديگر شمشير مى‏كشيدند. ولى اينهانيامدند، در بلاد كفر ماندند؛ اما ايمان خودشان را هم حفظ كردند.
يعنى مسلمان باقى ماندند ولى مهاجرت نكردند، اين وظيفه بسيار بزرگ‏را انجام ندادند.

مهاجرين آخرين
دسته چهارم مردمى بودند كه بالاخره مهاجرت كردند اما نه‏در روزهاى سختى بلكه در روزهاى سستى يعنى بعد از صلح حديبيه، بعد از آنكه كار مهاجرت آسان و قانونى شد. در جريان حديبيه كه‏جريان مفصلى است پيغمبر اكرم هنوز مكه را فتح نكرده بودند. در ماه ذى القعده و ذى الحجه به قصد انجام عمل حج و بازديد روانه مكه‏مى‏شوند. حجاج كه در حال احرام هستند و قربانى با خودشان‏مى‏برند، به سوى مكه مى‏روند به عنوان زيارت كه عمل حجى انجام‏بدهند. با اينكه طبق قانون جاهليت، در ماه حرام آنها بايد اجازه بدهندو لو به دشمن خودشان، اما حاضر نشدند. لشكرى بيرون فرستادند كه‏ما جلو محمد را مى‏گيريم و نمى‏گذاريم بيايد. پيغمبر اكرم هم گويا اصلامايل نبودند كه در مكه خونريزى بشود؛ يك قرارداد صلح بستند كه‏مسلمين اثر آن قرارداد صلح را ابتدا نمى‏دانستند ولى بعد اثرش راديدند. بسيار خوب است. يكى از شرائط صلح اين بود كه مسلمانانى‏كه الآن در مكه بسر مى‏برند در عقيده‏شان آزاد باشند. اين امر كار راآسان كرد يعنى به مسلمينى كه در مكه بودند مقدار زيادى آزادى داد.
بنابراين مهاجرت بعد از صلح حديبيه چندان اشكالى نداشت.
اين دسته كسانى بودند كه مهاجرين اولين نيستند، مهاجرين‏به اصطلاح آخرين هستند. قرآن از هر چهار دسته ياد مى‏كند. دسته‏مهاجرين اولين و دسته انصار را فوق العاده تجليل مى‏كند به طورى كه‏آنها را مؤمنين حقيقى مى‏نامد. ولى آن دسته‏اى كه در مكه ماندند، به‏پاى اينها نمى‏رسند. حتى مى‏فرمايد : شما آن حق ولايتى كه با ديگران‏داريد با اينها نداريد چون اينها در بلاد كفر ماندند؛ از حقوق اجتماعى‏كه بايد داشته باشند مقدارى محرومند. اينها واقعا مثل مهاجرين اولين‏نيستند ولى با اين حال اندكى با ديگران فرق دارند. قرآن مخصوصاميان مسلمانانى كه قبل از فتح مكه (حتى بعد از صلح حديبيه) مسلمان‏شدند و مسلمانانى كه بعد از فتح مكه مسلمان شدند تفاوتى قائل است. تصريح مى‏كند كه : لا يستوى منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل‏اولئك اعظم درجة من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا . (٣) مى‏فرمايدمردمى را كه قبل از فتح مكه در راه خدا انفاق و جهاد كردند نمى‏شودبرابر حساب كرد با مردمى كه بعد از فتح مكه چنين كردند. چون قبل‏از فتح مكه مسلمين در اقليت بودند، هنوز عرب باور نمى‏كرد اسلام‏پيروز بشود؛ ولى بعد از فتح مكه كه ديدند مكه‏اى كه اصحاب ابرهه بافيل براى ويران كردن آن آمدند نتوانستند كارى بكنند و خدا آنها را ازآن دور كرد به آسانى توسط مسلمين فتح گرديد، گفتند پس يك‏نيروى معنوى در كار است. به هر حال حكم اين چهار دسته را قرآن‏در اينجا ذكر كرده است.

كفار
اما كفار، بگذار خودشان با خودشان ولايت و پيوند داشته‏باشند. شما نبايد در ولاء كفار داخل بشويد، نبايد عضو پيكر آنهاباشيد. شما يك واحد مستقل هستيد. به قدرى قرآن روى اين مسئله‏كه مسلمين بايد يك واحد مستقل و يك پيكر باشند اصرار و تاكيدمى‏كند كه در كمتر موضوعى اينقدر تاكيد كرده است. و در همين جاتعبيرى دارد : الا تفعلوه تكن فتنة فى الارض و فساد كبير اى‏مسلمانان! اگر اينكه من مى‏گويم به كار نبنديد فتنه و فساد بزرگى درزمين رخ خواهد داد يعنى ديگر اسلامى باقى نمى‏ماند. حالا من اين‏آيات را تدريجا معنى مى‏كنم و ضمنا قدرى توضيح مى‏دهم.
در ابتدا همان دو دسته اول يعنى مهاجرين اولين و انصار را يادمى‏كند، مى‏فرمايد : ان الذين آمنوا همانا آنان كه ايمان آوردند (ديگراسم نمى‏برد كه ايمان به خصوص خدا يا پيغمبر. يعنى ايمان به آنچه‏اسلام گفته است : ايمان به خداوند، ايمان به پيغمبر، ايمان به قيامت وروز جزا، و ايمان به امور غيبى و وحى و ملائكه. آنان كه به همه اينهاايمان آوردند) و هاجروا و به دنبال ايمان و عقيده‏شان راه افتادند وهجرت كردند، از مكه خارج شدند به خاطر ايمان و عقيده.

مسئله هجرت
مسئله‏اى در ميان علما مطرح است و آن اين است كه قرآن‏براى هجرت اهميتى قائل است. آيا هجرت مخصوص زمان پيغمبر است‏يا در زمانهاى ديگر هم هست؟ امير المؤمنين مى‏فرمايد : الهجرة قائمة‏على حده الاول (٤) هجرت به همان حد اولى كه بوده است امروز هم‏باقى است. يعنى يك نفر مسلمان از آن جهت كه مسلمان است اسلام‏به او اجازه نمى‏دهد كه بدون موجب برود در بلاد كفر زندگى بكند، بگويد من زندگى آنجا را خوشتر دارم. مثلا فردى اصلا ايرانى است وخودش و خاندانش همه مسلمان هستند. چند سالى تحصيل مى‏كند بعدمى‏رود فلان ايالت آمريكا. يك وقت به نظرش مى‏آيد كه اينجا ازنظر زندگى بهتر است مى‏گويد من دلم مى‏خواهد اينجا زندگى بكنم.
فقط به خاطر اينكه مى‏خواهد به او بهتر خوش بگذرد. يعنى خودش را ازجامعه اسلامى به كلى مى‏برد و عضو جامعه غير اسلامى مى‏شود. آيااين شخص وظيفه مهاجرت دارد يا ندارد؟ آيا وظيفه دارد بيايددر جايى زندگى بكند كه عضو جامعه اسلامى باشد يا چنين وظيفه‏اى‏ندارد؟ بله الهجرة قائمة على حده الاول هجرت به حد اول خودباقى است. بله يك وقت هست‏يك مسلمانى به خاطر انجام يك‏كارى، يك ماموريتى، به بلاد كفر مى‏رود. او حسابش عليحده‏است. انسان براى انجام ماموريت، سالها ممكن است برود در بلاد كفربماند، اما عضو آن جامعه نشده است، عضو اجتماع خودش هست و به‏خاطر اجتماع خودش و براى انجام يك وظيفه به آنجا مى‏رود. اما اگرصرفا براى اينكه آنجا را بهتر مى‏پسندد به بلاد كفر برود، اولين اثرش‏خيلى واضح است : فرض كنيم خود اين آدم يك آدم فوق العاده‏مسلمانى است و در آنجا نمازش را مى‏خواند، روزه‏اش را مى‏گيرد، به‏شرائط مسلمانى عمل مى‏كند؛ ولى بچه‏هايش چه حالى پيدا مى‏كنند؟
بچه‏هاى بچه‏هاى او چه حالى پيدا مى‏كنند؟ بسيار بعيد است كه نسل‏اين آدم به اسلام باقى بماند. پس در واقع يك خانواده مسلمان را درهاضمه جامعه كفر هضم برده است.

مهاجرتهاى گروهى
البته اين امر همانطور كه عرض كردم تابع شرائط و اوضاع واحوال است. گاهى چند خانواده مسلمان حركت مى‏كنند مى‏روند به‏يكى از بلاد كفر و آنجا زندگى مى‏كنند ولى خودشان در آنجا يك هسته مى‏شوند يعنى حكم بذرى را پيدا مى‏كنند كه به تدريج رشد مى‏كند. وبسيارى از كشورهاى امروز اسلامى مولود همين گونه مهاجرين ومهاجرتهاى هدفدار بوده است. يعنى خانواده‏هاى مسلمان رفته‏اند آنجابراى اينكه بهتر زندگى بكنند. ضمنا هسته‏اى تشكيل داده و به تدريج‏رشد كرده‏اند. يك كتابى الآن زير چاپ دارم تحت عنوان‏"خدمات‏متقابل اسلام و ايران‏". روى موضوع‏"خدمات ايران به اسلام‏"به‏اندازه‏اى كه در دسترسم بود مطالعه كردم. از جمله انواع خدمات ايرانيهابه اسلام، خدمات تبليغى است. يعنى اسلام را در جهان تبليغ كردند.
اين تبليغها بيشتر به همين صورت بوده كه عرض كردم. يعنى يك دسته‏خانواده‏هاى ايرانى رفته‏اند در جاى ديگر، ولى چون سخت مؤمن ومعتقد به اسلام بوده‏اند نه تنها در هاضمه ديگران هضم نشده‏اند، بلكه‏ديگران را در هاضمه خودشان هضم كرده‏اند. مثلا شما هيج باورمى‏كنيد كه اين اندونزى كه الآن يك جمعيت ١١٠ ميليونى دارد، اسلام‏آن مولود همين مهاجرتها و بيشتر مهاجرت ايرانيها بوده است؟ در كنگره‏"هزاره شيخ طوسى‏"كه آخر اسفند و اول فروردين پارسال در مشهدتشكيل شد و من هم شركت داشتم، يك عالم اندونزيايى درسخنرانيش اين سخن را گفت. گفت ما الآن يك جمعيت ١١٠ميليونى هستيم و نود درصد ما مسلمان است‏يعنى نود و نه ميليون‏مسلمان است. بعد گفت به چه وسيله ما مسلمان شديم؟ همه مى‏دانندكه در آنجا لشگركشى نشده. سابقه اسلام در اندونزى هفت هشت‏قرن بيشتر نيست. البته ابتداى آن همان قرن اول است كه مهاجرين‏عرب رفتند آنجا، ولى بيشتر، مهاجرين مسلمان ايرانى بذر اسلام را در اندونزى پاشيدند. همين چين كمونيست بيش از چهل ميليون مسلمان‏دارد. حالا در چه حالى بسر مى‏برند من نمى‏دانم ولى چهل ميليون‏مسلمان دارد و اسلام آنها بيشتر در اثر مهاجرت ايرانيهاى مسلمان به آنجابوده است.
غرضم اين جهت است كه فرق است ميان اينكه اقليت‏مسلمانى به جايى بروند به شكلى كه بذر و هسته‏اى را در آنجا بكارند، يا بروند براى اينكه همين جور آنجا باشند و بعد عضو آنجا بشوند و درهاضمه آنها هضم گردند. پس اسلام در آنجا كه انسان مى‏خواهد عضويك جامعه كافر بشود، هجرت را واجب و لازم مى‏داند.
[ادامه معنى آيات : ] آنان كه ايمان آوردند و آنان كه مهاجرت‏كردند، از بلد كفر آمدند به حوزه اسلام. و جاهدوا باموالهم وانفسهم فى سبيل الله با اموال و ثروتهاى خود و با جانهاى خويش درراه خدا جهاد كردند. تحمل مشقت كردند. غير از قتال كه يعنى‏جنگيدن، به اموال و جانهاى خودشان، در راه خدا مشقتها متحمل‏شدند، مالها خرج كردند، از مالها صرف نظر كردند، جانها بذل كردند، رنجها به جانشان متحمل شدند. اين يك دسته.
و الذين آووا و نصروا و آنان كه به اين جمعيت مهاجر راه‏دادند، آنها را در خانه‏هاى خود پذيرفتند و نصروا نه تنها پذيرفتند، بلكه‏به كمك آنها نيز شتافتند. اولئك بعضهم اولياء بعض . (اينها هسته‏اولى جامعه اسلامى را تشكيل مى‏دهند) . قرآن مى‏گويد بعضيشان ولى‏بعض ديگر هستند. "ولى‏"در اينجا به معنى [داراى] پيوند است.
اينها با يكديگر پيوند كامل خورده‏اند. چون ولى يكديگر هستند پس يكديگر را بايد نصرت و تعاون كنند؛ اينها به آنها كمك بدهند، آنها به‏اينها كمك بدهند. حتى‏"ولايت امن‏"در ميانشان هست‏يعنى اگريكى از اينها به ديگرى پناه بدهد، مثل اين است كه همه اينها به او پناه‏داده‏اند.

عقد اخوت ميان مسلمانان
اينجا يك مسئله‏اى است كه بايد آن را عرض كنم و آن اين‏است كه پيغمبر اكرم هنگامى كه مهاجرين از مكه به مدينه آمدند- همانطور كه مكرر شنيده‏ايد- ميان آنها و انصار عقد اخوت يعنى‏پيمان برادرى برقرار كرد : هر يك از مهاجرين را با يكى از انصار؛ ياخودشان همديگر را انتخاب مى‏كردند و پيغمبر اكرم آنها را برادر يكديگرقرار مى‏داد. مسئله برادر خواندگى يا عقد اخوت، الآن هم مطرح‏است. لابد در كتابهاى دعا مثل‏"مفاتيح‏"خوانده‏ايد كه در روزهجدهم ماه ذى الحجه كه روز غدير است، سنت است كه مسلمانان بايكديگر صيغه برادرى بخوانند، و پس از آن حقوقى بر يكديگر علاوه‏پيدا مى‏كنند، مثلا به يكديگر حق پيدا مى‏كنند كه يكديگر را در مواقع‏دعا فراموش نكنند، حق پيدا مى‏كنند كه در قيامت از يكديگر شفاعت‏كنند، حق پيدا مى‏كنند كه در خوبيها هر يك ديگرى را مقدم بداردبر ديگران، و از اين قبيل.
گفتيم پيغمبر اكرم در صدر اسلام عقد اخوت بست ميان‏مهاجرين و انصار و حتى در ابتدا ميان آنها ارث برقرار كرد يعنى گفت‏اينها از يكديگر ارث مى‏برند. البته اين يك حكم استثنائى بود براى مدت معين. اگر يك مهاجر مى‏مرد، چيزى اگر داشت به برادرانصارى او مى‏رسيد، و بر عكس. در آن مدتى كه مسلمين در مضيقه‏بودند پيغمبر اين حكم را برقرار كرد، بعد حكم را برداشت و فرمود ارث‏بر همان اساس قرابت و خويشاوندى است، كه هنوز هم اين حكم باقى‏است. و در همان جاست كه مسئله برادرى پيغمبر با امير المؤمنين مطرح‏است. اين را اهل تسنن هم قبول دارند. پيغمبر اكرم ميان هر يك ازمهاجرين و انصار عقد اخوت بست و طبق قاعده بايد ميان على (ع) كه‏از مهاجرين است و يكى از انصار عقد اخوت برقرار بكند ولى باهيچيك از انصار عقد اخوت برقرار نكرد. نوشته‏اند كه على (ع) آمدنزد پيغمبر و فرمود : يا رسول الله! پس برادر من كو؟ شما هر كسى را بايكى برادر كرديد. برادر من كو؟ فرمود : انا اخوك من برادر تو هستم.
اين يكى از بزرگترين افتخارات امير المؤمنين است كه نشان مى‏دهدامير المؤمنين در ميان صحابه پيغمبر يك وضع استثنائى دارد، او رانمى‏شود با ديگران همسر كرد، هم ترازو قرار داد، و الا خود پيغمبر على‏القاعده بايد مستثنى باشد و تازه اگر هم مستثنى نباشد، پيغمبر هم ازمهاجرين است و بايد با يكى از انصار عقد اخوت ببندد، و على (ع) هم‏با يكى از انصار. ولى نه، ميان خودش و على (ع) عقد اخوت بست.
اين بود كه اين سمت برادرى و اين شرف برادرى براى هميشه براى‏على (ع) باقى ماند و خود حضرت از خودش به اين سمت‏ياد مى‏كند وديگران هم مى‏گويند : اخو رسول الله برادر پيغمبر. على پسر عموى‏پيغمبر بود از نظر نسب، ولى مى‏گويند برادر پيغمبر. به اعتبار همين‏است. در اين وقت [وقت بستن عقد اخوت ميان مهاجرين و انصار، رسول خدا] فرمود : اينها ولى يكديگرند. تا يك مدت موقتى اين‏ولايت، اثرش ارث بردن هم بود كه از يكديگر ارث مى‏بردند. اين‏دو دسته.
و الذين آمنوا و لم يهاجروا آنان كه ايمان دارند اما هجرت‏نكرده‏اند. خيليها بودند كه نتوانستند از مال و ثروتشان، ازخويشاوندانشان، از زن و بچه‏هاشان بگذرند. ما لكم من ولايتهم‏من شى‏ء حتى يهاجروا . آنها در اين ولايت‏شريك نيستند، تا وقتى‏كه مهاجرت كنند. اينها الآن كه آنجا مانده‏اند جزو آنها هستند. البته‏مسلمان‏اند، ولى در اين روابط نزديك ولايتى كه مسلمين نسبت به‏يكديگر دارند شريك نيستند. قرآن استثنا مى‏كند، مى‏گويد ولى اين كه‏مى‏گويم آنها با شما برادر نيستند نه به معنى اين است كه آنها مثل كافران‏هستند. نه، اگر روزى احتياج به كمك داشته باشند و از شما كمك‏بخواهند و كمك كردن هم براى شما جايز باشد- نه اينكه از شماكمك بخواهند مثلا عليه قومى كه با شما عهد و پيمان بسته‏اند- دراين صورت بايد كمكشان بدهيد. اما اين در موردى است كه آنها از شماكمك بخواهند. در غير اين مورد، حقوقى كه ساير مسلمين نسبت به‏يكديگر دارند براى آنها محفوظ نيست، چون آنها هنوز در بلد كفرهستند، نيامده‏اند جزو جامعه اسلامى.
و ان استنصروكم فى الدين فعليكم النصر الا على قوم‏بينكم و بينهم ميثاق . اما اگر در راه دينشان از شما كمك بخواهند بايد به‏آنها كمك كنيد مگر آنكه كمك بخواهند از شما عليه قومى كه شما باآنها قرارداد بسته‏ايد. اگر يادتان باشد در آيات پيش ما مسائلى را طرح كرديم راجع به اينكه قرآن مى‏فرمايد اگر با مشركين هم قرارداد صلحى‏امضاء بكنيد، يك پيمانى امضاء بكنيد، آن قرارداد را بايد محترم‏بشماريد مگر آنكه اين قرارداد از طرف آنها نقض بشود يا علائم قطعى‏اين كه تصميم بر نقض آن دارند آشكار شود، يعنى نگرانى تصميم بر نقض‏از سوى آنها، پيدا بشود. ولى اگر صرفا نگرانى است و هنوز نقض‏نكرده‏اند حق نداريد آنها را غافلگير كنيد. بايد به آنها اعلام بكنيد كه‏ما ديگر قرارداد خودمان را نقض كرديم : و اما تخافن من قوم خيانة‏فانبذ اليهم على سواء به آنها اعلام كن كه قراردادى بين ما نيست، بنابراين برابر يكديگر هستيم و هيچ تعهدى نسبت به يكديگر نداريم.
پس قرآن جايز مى‏شمارد كه اگر مسلمين در جائى مصلحت‏بدانند، با كفار قرارداد صلح يعنى قرارداد عدم تعرض ببندند؛ و مادامى‏كه مواد آن قرارداد از طرف دشمن نقض نشده است‏يا علامت نقض‏پيدا نشده است بايد آن را محترم بشمارند. لذا در اينجا مى‏گويد اگرمسلمانانى كه در بلاد كفر زندگى مى‏كنند از شما كمك بخواهند، شماكمك بدهيد مگر كمك عليه قومى باشد كه شما با آنها پيمان عدم‏تعرض بسته‏ايد كه اگر بخواهيد كمك بدهيد بايد بر خلاف پيمان‏رفتار كنيد. در اينجا نبايد كمك كنيد.
و الذين كفروا بعضهم اولياء بعض اما كافران خودشان بايكديگر پيوند دارند. همانطور كه بعضى از مفسرين مخصوصا علامه‏طباطبائى در تفسير"الميزان‏"مى‏فرمايند، قرآن در اينجا نمى‏خواهدتكليف براى كفار تعيين كند. كفار كه تابع دستور اسلام نيستند.
مى‏خواهد بگويد بين خود آنها ولايت هم پيمانى و همكارى وجود دارد؛ شما جزو آنها نشويد. آنوقت مى‏بينيم كه قرآن در اينجا چه تهديدى‏مى‏كند : الا تفعلوه تكن فتنة فى الارض و فساد كبير اگر اين ترك‏ولاء كفار را در ميان خودتان حفظ نكنيد فتنه و فساد بزرگى در روى‏زمين پيدا مى‏شود.
ما مسلمانها نشسته‏ايم چشمهاى خودمان را بسته‏ايم، پيوسته‏مى‏گوئيم چرا ما مسلمانها اين جور شكست‏خورده هستيم؟ چرا مامسلمانها ذليل هستيم؟ خيال مى‏كنيم همين قدر كه ما اذان و اقامه گفتيم‏و نماز خوانديم ديگر مسلمانيمان كامل است؛ ما كه اشهد ان لا اله‏الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله مى‏گوئيم بنابراين مسلمان‏كامل هستيم. در حالى كه اسلام يك دستورهاى ديگرى هم دارد. ازمهمترين دستورهاى اسلام همين دستور روابط خاص اجتماعى ميان مامسلمين است، همين كه مى‏گويد اگر نكنيد اوضاع خيلى خراب است.
ما نكرديم اوضاع هم خراب است. اين خيلى واضح است : به اندازه‏اى‏كه ما مسلمين خودمان عليه يكديگر فعاليت مى‏كنيم دشمنان ما عليه مافعاليت نمى‏كنند. چندى پيش ديدم يك آقاى محترمى اظهار ناراحتى‏مى‏كرد كه فلان شخص گفته است هيچ فرق نمى‏كند كه فلسطينيهااسرائيليها را بكشند يا اسرائيليها فلسطينيها را بكشند! از يك طرف قرآن‏مى‏گويد : و الذين كفروا بعضهم اولياء بعض الا تفعلوه تكن فتنة‏فى الارض و فساد كبير ، از طرف ديگر ما مى‏گوئيم اسرائيل كه‏الد الخصام مسلمين است‏يعنى مسلمين دشمنى عنودتر و خطرناكتر ازاسرائيلى‏ها ندارند، هيچ فرق نمى‏كند كه آنها فلسطينيها را بكشند و يافلسطينيها آنها را. بعد هم مى‏خواهيم يك ملت‏سعادتمند باشيم. من با شنيدن اين حرف ياد آن حديث افتادم. حديث معروفى است در تفسيرامام عسكرى (ع) ، و از قديم يادم هست. امام راجع به بعضى از آنهائى‏كه نامشان علماست و در آخر الزمان پيدا مى‏شوند مى‏فرمايد : هم اضرعلى ضعفاء شيعتنا من جيش يزيد على الحسين بن على عليه‏السلام و اصحابه (٥) . يعنى ضرر اينها بر امت اسلام از لشكر يزيد برحسين بن على (ع) بيشتر است. واقعا هم همين طور است. آدمى كه اين‏فكر را در ميان مردم تبليغ بكند، ضررش بر اسلام از لشكر يزيد بر امام‏حسين كمتر نيست.
الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله و الذين آوواو نصروا اولئك هم المؤمنون حقا لهم مغفرة و رزق كريم بارديگر از مهاجرين و انصار تجليل و تعظيم مى‏كند : آن با ايمانان، آن‏مهاجران، آن مجاهدان در راه خدا، و اين انصار كه پناه دادند و يارى‏كردند آنها را، اينها مؤمنين حقيقى هستند. معلوم مى‏شود كه وقتى انسان‏پاكباخته شد، در راه ايمان و عقيده خودش از همه چيز گذشت، علامت‏اين است كه مؤمن حقيقى است. لهم مغفرة و رزق كريم خداگذشته‏هاى اينها را مى‏آمرزد و خدا روزى بزرگوارى به اينها عنايت‏مى‏كند. مقصود از روزى فقط خورد و خوراك نيست؛ يعنى نعمتهايى‏آنچنان بزرگوارانه به اينها عنايت مى‏كند كه شما تصورش را نمى‏كنيد.
و الذين آمنوا من بعد و هاجروا و جاهدوا معكم . تا اينجاهمه‏اش صحبت از مهاجرين اولين [و انصار] بود. و اما آنان كه ايمان‏آوردند ولى بعدها ايمان آوردند نه در آن دوران بسيار سخت، و مهاجرت‏كردند و بعد هم پابپاى شما مجاهده كردند فاولئك منكم اينها هم ازشما هستند. معنايش اين است كه البته در درجه شما نيستند اما از شماهستند. اينها را هم از خودتان خارج ندانيد. يعنى حكم مهاجرين رادارند، جزء جامعه اسلامى هستند، جزء اين پيكر هستند اما هرگز اينهابه درجه آن مهاجرين اولين و آن انصار نمى‏رسند. و اولوا الارحام‏بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله ان الله بكل شى‏ء عليم . چون‏در اين آيات، زياد از نزديك بودن مؤمنين به يكديگر سخن رفته است، از اينكه اينها نزديكترين افراد به يكديگر هستند، و به اصطلاح صحبت‏از پيوند روحى و معنوى است، مخصوصا با توجه به اين كه تواريخ‏مى‏گويند پيغمبر اكرم براى يك مدت موقت ارث هم در ميان آنها برقراركرد؛ براى اينكه مسلمين خيال نكنند كه پيوند جسمانى به كلى بى‏اثراست، هر چه هست پيوند معنوى است و بنابراين در مسئله ارث كه‏انتقال مال و ثروت است، مال و ثروت فقط به برادران مسلمان‏مى‏رسد نه به خويشاوندان نسبى و سببى، قرآن مى‏گويد : اولوا الارحام‏بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله لكن خويشاوندان به يكديگراولويت دارند. يعنى در مسئله ارث، باز آنچه حاكم ست‏خويشاوندى‏است نه چيز ديگر. ان الله بكل شى‏ء عليم خدا به همه چيز دانا وآگاه است.
در اينجا سوره مباركه انفال پايان مى‏پذيرد و بعد سوره برائت‏شروع مى‏شود. توضيح مختصرى راجع به سوره برائت عرض مى‏كنم و بعدتفسير مفصل آن باشد براى هفته آينده انشاء الله. در ميان سوره‏هاى قرآن يك سوره داريم كه اول آن فاقد بسم‏الله است، و آن، سوره برائت است. قرآن را كه مى‏گويند ١١٤ سوره‏است به اعتبار اين است كه سوره برائت را هم سوره مستقل و جدا ازسوره انفال شمرده‏اند. راجع به اين كه چرا اين سوره‏"بسم الله‏"ندارد دووجه است. يك وجه اين است كه اساسا"برائت‏"يك سوره مستقل‏نيست، تتمه سوره انفال است. اتفاقا آياتش هم از سنخ مطالب آيات‏"انفال‏"است. ممكن است بگوييد اثر اين امر چيست كه ما بگوئيم‏اين دو تا يك سوره است‏يا دو سوره. البته اثرش در دو حالت مذكورفرق مى‏كند. به عقيده ما شيعيان، در نماز، بعد از حمد يك سوره كامل‏را بايد خواند. اگر بگوئيم‏"انفال‏"و"برائت‏"يك سوره است پس‏چنانچه كسى‏"انفال‏"را شروع بكند بايد برائت را هم بخواند، و اگربگوئيم‏"انفال‏"و"برائت‏"دو سوره است، يكى از اين دو را كه‏بخواند كافى است و بلكه ديگرى را نمى‏تواند بخواند چون قران بين‏سورتين است و قران بين سورتين اشكال دارد. ولى قول ديگر اين است‏كه سوره برائت يك سوره مستقل است. اگر بگوئيم سوره مستقل چرا"بسم الله‏"ندارد، مى‏گويند علتش اين است كه اين سوره، سوره‏غضب است، سوره اعلام جنگ و اعلام خطر به كفار است. اين سوره‏در سال نهم هجرى نازل شده است. مى‏دانيد كه پيغمبر اكرم در سن‏چهل سالگى مبعوث شدند. ١٣ سال در مكه بسر بردند و عده‏اى درمكه مسلمان شدند. آن سيزده سال فوق العاده براى پيغمبر و مسلمين‏رنج‏آور بود. ده سال آخر عمرشان در مدينه بودند (پنجاه و سه سالگى‏آمدند به مدينه، ده سال هم در مدينه بودند و در شصت و سه سالگى از دنيا رفتند) . در اين ده سال مدينه سالهاى اول آن سختتر از سالهاى‏پيش بود.
در سال هشتم هجرت مكه را فتح كردند. البته قبلا فتوحاتى‏نصيب مسلمين شده بود، ولى مكه كه فتح شد ديگر اسلام قدرت‏خودش را در جزيرة العرب تثبيت كرد. اذا جاء نصر الله و الفتح ورايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا فسبح بحمد ربك‏و استغفره انه كان توابا . بعد از فتح مكه، كفار قريش، هم پيمان بامسلمين بودند، يك پيمانكى با مسلمين داشتند گو اينكه آن را نقض‏كرده بودند. ولى هنوز قريش در حال شرك و بت‏پرستى بسر مى‏بردند، مسلمين هم در حال خداپرستى، اما با همديگر همزيستى داشتند. ايام‏حج پيش آمد. مسلمين براى انجام حج از مكه خارج شدند، قريش هم‏خارج شد، با تفاوتى كه ميان حج قريش و حج مسلمين بود. حج‏يك‏سنت ابراهيمى است ولى قريش بدعتهايى در آن به وجود آورده بودندكه اسلام آمد آنها را نسخ كرد. از جمله اينكه وقتى به عرفات مى‏رفتنددون شان مى‏دانستند، تا حدود منى و مشعر مى‏رفتند و از همان جا برمى‏گشتند. يك سال به همين ترتيب حج صورت گرفت‏يعنى مشركين‏حج كردند، مسلمين هم حج كردند؛ مسلمين يك امير الحاج داشتند، آنها هم يك امير الحاج. در سال نهم هم ابتدا گمان مى‏رفت همين جورخواهد بود يعنى مسلمين براى خودشان هستند و كفار براى خودشان.
در همين اوقات بود كه گروه زيادى از قريش پيمان خود را شكسته‏بودند و به همين دليل اسلام ديگر هم پيمانى با آنها را قبول نمى‏كرد. دراينجا بود كه سوره برائت نازل شد اينجاست داستان معروفى كه باز جزء مفاخر امير المؤمنين است. فى الجمله اختلافى ميان شيعه و سنى‏هست كه سنيها يكجور نقل مى‏كنند، شيعه‏ها جور ديگر، ولى بسيارى ازسنيها مثل شيعه‏ها نقل كرده‏اند. قضيه از اين قرار است : ابو بكر مامورشد كه امير الحاج مسلمين باشد. حركت كرد با مسلمين و رفت. وحى‏نازل شد بر پيغمبر اكرم (اين را اهل تسنن هم قبول دارند) كه از اين‏سال به بعد ديگر مشركين حق ندارند در امر حج‏شركت كنند بلكه شمابا آنها هيچ پيمانى نداريد و در حال جنگ [هستيد] و چهار ماه هم به‏آنها مهلت بدهيد. در آن چهار ماه آزادند هر جا مى‏خواهند بروند، و دراين مدت تصميم خودشان را بگيرند. اين اعلام غضبناك را كى بايداعلام بكند؟ وحى شد كه تو خودت شخصا بايد اعلام بكنى يا كسى‏از تو پيغمبر اكرم چون خودشان نمى‏خواستند بروند اعلام كنند، دادند به‏على (ع) . على (ع) آمد و در بين راه به مسلمين رسيد، در حالى كه آن شترمعروف پيغمبر را سوار بود. ابو بكر در خيمه‏اى بود. ناگهان صداى شترپيغمبر را شنيد. مضطرب شد كه شتر پيغمبر اينجا چه مى‏كند؟ ! ديدعلى (ع) آمده است. ناراحت‏شد. گفت‏حتما خبر وحشتناكى است‏براى من.
در اينجا حدود نيمى از اهل تسنن مى‏گويند : ابو بكر ازعلى (ع) پرسيد آيا من حج را ادامه بدهم و تو فقط مامور ابلاغ سوره‏برائت هستى يا من بايد برگردم؟ و على (ع) فرمود : تو كار حجت راادامه بده، سوره برائت را من بايد اعلام بكنم به حكم اين كه يا بايدپيغمبر اعلام بكند يا كسى كه از او است. عده‏اى ديگر از اهل تسنن‏مثل همه شيعيان مى‏گويند : نه، ابو بكر به دستور پيغمبر برگشت و اساسا آن سال حج نكرد؛ على (ع) ، هم امارت حجاج را بر عهده داشت و هم‏سوره برائت را بر مردم خواند، كه تفسيرش باشد ان شاء الله براى هفته‏آينده.
و صلى الله على محمد و آله.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- جامع الصغير، ج ٢، ص ١٥٥.
٢- سوره حشر، آيه ٩.
٣- سوره حديد، آيه ١٠.
٤- نهج البلاغه، خطبه ١٨٧.
٥- احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٢٦٤.


*****

جلسه چهاردهم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين‏فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله وان الله مخزى الكافرين و اذان من الله و رسوله الى الناس يوم‏الحج الاكبر ان الله برى‏ء من المشركين و رسوله فان تبتم فهوخير لكم و ان توليتم فاعلموا انكم غير معجزى الله و بشر الذين‏كفروا بعذاب اليم الا الذين عاهدتم من المشركين ثم لم‏ينقضوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم احدا فاتموا اليهم عهدهم‏الى مدتهم ان الله يحب المتقين. فاذا انسلخ الاشهر الحرم‏فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم‏و اقعدوا لهم كل مرصد فان تابوا و اقاموا الصلاة و آتوا الزكاة‏فخلوا سبيلهم ان الله غفور رحيم و ان احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله ثم ابلغه مامنه، ذلك‏بانهم قوم لا يعلمون .

چرا سوره برائت فاقد بسم الله است؟
سوره برائت است. در هفته گذشته اجمالا عرض كرديم يك مطلب‏مسلم است كه سوره برائت در ميان همه سوره‏هاى قرآن اين وضع‏استثنائى را دارد كه فاقد"بسم الله‏"است، "بسم الله‏"در اول اين‏سوره نيست. حالا چرا اين سوره فاقد"بسم الله‏"است؟ آيا اين سوره‏يك سوره مستقل است و يا دنباله سوره انفال است و سوره جداگانه‏اى‏نيست و از اين جهت‏"بسم الله‏"ندارد، زيرا در احاديث وارد شده كه‏وقتى آيات قرآن نازل مى‏شد، مسلمين، اين مطلب را كه آيا يك سوره‏تمام شده است و سوره ديگرى است‏يا دنباله سوره پيشين است، با"بسم الله الرحمن الرحيم‏"مى‏فهميدند يعنى اگر وقتى كه آيه نازل‏مى‏شد، با"بسم الله الرحمن الرحيم‏"شروع مى‏شد، اين امر علامت‏اين بود كه اين آيات يك سوره مستقل است. پس بعضى‏ها مى‏گويند"برائت‏"از اين جهت‏"بسم الله‏"ندارد كه سوره مستقلى نيست، وبعضى ديگر مى‏گويند علت اين كه‏"بسم الله‏"ندارد اين نيست بلكه‏اين آيات، سوره مستقلى است ليكن چون اين سوره، سوره اعلام خشم واعلام غضب است و"بسم الله‏"آيه رحمت است، از اين جهت‏"بسم‏الله‏"در اول اين سوره نيامده است.
در اين سوره ما به مسائل زيادى برمى‏خوريم كه اين مسائل بيشتر دراطراف دو سه مطلب است : يكى درباره روابط مسلمانان با مشركان. مشرك يعنى كسى كه در پرستشهاى رسمى غير خدا را پرستش مى‏كندمثل همان بت‏پرستهاى عربستان يا ستاره‏پرستان يا خورشيدپرستان ياانسان‏پرستها، يا آتش‏پرستها كه در دنيا بوده‏اند، و واقعا انسان يا ستاره‏يا آتش يا خورشيد و يا دريا را پرستش مى‏كرده‏اند. مشركين از نظر قرآن‏با ساير غير مسلمانان يعنى افراد موحد و خداپرست مخصوصا آنها كه به‏يكى از اديان آسمانى كه ريشه‏اى دارد معتقدند حسابشان فرق مى‏كند.
"مشرك‏"از نظر روابط مسلمان با غير مسلمان يك وضعى دارد وغير مشرك كه در قرآن آنها را اهل كتاب مى‏گويند وضع ديگرى داردكه بعد ان شاء الله در همين سوره توضيح خواهيم داد. پس يك قسمت ازبحث، مربوط به مشركين است و ابتدا هم از مشركين شروع مى‏شود.
قسمتى از آيات اين سوره مربوط به اهل كتاب است، غير مسلمانانى كه‏خود را پيرو يكى از كتابهاى آسمانى سابق مى‏دانند يعنى يهوديها ومسيحيها و حتى مجوسيها. يك قسمت از اين سوره بحث درباره منافقان‏است. درباره منافقان هم در اين سوره زياد بحث‏شده است. منافقان‏يعنى كسانى كه متظاهر به اسلامند ولى در قلبشان و در عمق روحشان‏مسلمان نيستند، كافرند، غير مسلمانند، و در نتيجه مردمى هستند دوچهره : يك چهره‏شان چهره مسلمانى و چهره ديگرشان چهره كفراست. وقتى با مسلمانان مى‏نشينند اظهار مسلمانى مى‏كنند و عمل‏مسلمانى انجام مى‏دهند، و وقتى با كافران مى‏نشينند مانند آنها هستند وخودشان را از آنها به حساب مى‏آورند. آيات اول اين سوره تا نزديك‏چهل آيه مربوط به مشركين است.
اينجا يك تاريخچه‏اى هست كه ما بايد متوجه آن باشيم تا اينكه مفهوم سوره برائت برايمان روشن بشود :

تاريخچه نبرد مسلمين و كفار قريش
مى‏دانيم كه اسلام دين توحيد است و براى هيچ مسئله‏اى به‏اندازه توحيد يعنى خداى يگانه را پرستش كردن و غير او را پرستش‏نكردن اهميت قائل نيست و نسبت به هيچ مسئله‏اى به اندازه اين‏مسئله حساسيت ندارد. مردم قريش كه در مكه بودند مشرك بودند.
اين بود كه يك نبرد پى‏گيرى ميان پيغمبر اكرم و مردم قريش كه همان‏قبيله رسول اكرم بودند در گرفت. سيزده سال پيغمبر اكرم در مكه بودند.
بعد آمدند مدينه و در مدينه بود كه مسلمين قوت و قدرتى پيدا كردند.
جنگ بدر و جنگ احد و جنگ خندق و چند جنگ كوچك ديگرميان مسلمين كه در مدينه بودند با مشركين قريش كه در مكه بودنددر گرفت. در جنگ بدر مسلمانها فتح خيلى بزرگى نمودند. در احدبر عكس شكست‏خوردند يعنى اول پيروز شدند ولى بعد در اثر يك‏اشتباه شكست‏خوردند و بعد دو مرتبه خودشان را جمع و جور كردند. پاى‏هم مسلمين در احد شكست‏خوردند. در خندق باز مسلمين فاتح شدند.
بعد جريان حديبيه پيش آمد كه در جلسه قبل عرض كردم : ايام حج وماههاى حرام بود و همه مردم مجاز بودند براى انجام عمل حج بروند به‏سوى كعبه. و طبق قانون جاهليت، قريش بايد به دشمنان خودشان‏هم اجازه بدهند ولى به پيغمبر و مسلمين اجازه ندادند. پيغمبر از نزديك‏مكه برگشت در حالى كه قرارداد صلحى با قريش امضا كرده بود. اين‏قرارداد، بعد، از طرف قريش نقض شد و چون نقض شد از طرف‏مسلمين هم ديگر نقض شده بود. جريان حديبيه در سال ششم هجرى‏است. در سال هشتم هجرت، پيغمبر اكرم مكه را فتح كرد، فتحى بدون خونريزى. فتح مكه براى مسلمين يك موفقيت بسيار عظيم بودچون اهميت آن تنها از جنبه نظامى نبود، از جنبه معنوى بيشتر بود تاجنبه نظامى. مكه ام القراء عرب و مركز عربستان بود. قهرا قسمتهاى‏ديگر تابع مكه بود و به علاوه يك اهميتى بعد از قضيه عام الفيل و ابرهه‏كه حمله برد به مكه و شكست‏خورد پيدا كرده بود. بعد از اين قضيه اين‏فكر براى همه مردم عرب پيدا شده بود كه اين سرزمين تحت‏حفظ وحراست‏خداوند است و هيچ جبارى بر اين شهر مسلط نخواهد شد.
وقتى پيغمبر اكرم به آن سهولت آمد مكه را فتح كرد گفتند پس اين امردليل بر آن است كه او بر حق است و خدا راضى است. به هر حال‏اين فتح خيلى براى مسلمين اهميت داشت. مسلمين وارد مكه شدند.
مشركين هم در مكه بودند. تدريجا از قريش هم خيلى مسلمان شده‏بودند.
يك جامعه دو گانه‏اى در مكه به وجود آمده بود، نيمى مسلمان‏و نيمى مشرك. حاكم مكه از طرف پيغمبر اكرم معين شده بود يعنى‏مشركين و مسلمين تحت‏حكومت اسلامى زندگى مى‏كردند. بعد از فتح‏مكه مسلمين و مشركين با هم حج كردند با تفاوتى كه ميان حج‏مشركين و حج مسلمين وجود داشت. آنها آداب خاصى داشتند كه‏اسلام آنها را نسخ كرد. گفتيم حج‏يك سنت ابراهيمى است كه كفارقريش در آن تحريفهاى زيادى كرده بودند. اسلام با آن تحريفها مبارزه‏كرد. پس يك سال هم به اين وضع باقى بود.

ابلاغ سوره برائت به مشركين توسط على (ع)
سال نهم هجرى شد. در اين سال پيغمبر اكرم در ابتدا به‏ابو بكر ماموريت داد كه از مدينه برود به مكه و سمت امير الحاجى مسلمين را داشته باشد، ولى هنوز از مدينه چندان دور نشده بود (١) كه‏جبرئيل بر رسول اكرم نازل شد (اين را شيعه و سنى نقل كرده‏اند) ودستور داد پيغمبر، على (ع) را ماموريت بدهد براى امارت حجاج و براى‏ابلاغ سوره برائت. اين سوره اعلام خيلى صريح و قاطعى است به عموم‏مشركين به استثناى مشركينى كه با مسلمين هم پيمان‏اند و پيمانشان‏هم مدتدار است و بر خلاف پيمان هم رفتار نكرده‏اند؛ مشركينى كه بامسلمين با پيمان ندارند يا اگر پيمان دارند بر خلاف پيمان خودشان‏رفتار كرده‏اند و قهرا پيمانشان نقض شده است. اعلام سوره برائت اين‏است كه على (ع) بيايد در مراسم حج در روز عيد قربان كه مسلمين ومشركين همه جمع هستند، به همه مشركين اعلام كند كه از حالا تا مدت‏چهار ماه شما مهلت داريد و آزاد هستيد هر تصميمى كه مى‏خواهيدبگيريد. اگر اسلام اختيار كرديد يا از اين سرزمين مهاجرت كرديد، كه هيچ، و الا شما نمى‏توانيد در حالى كه مشرك هستيد در اينجا بمانيد.
ما دستور داريم شما را قلع و قمع كنيم به كشتن، به اسير كردن، به زندان‏انداختن و به هر شكل ديگرى. در تمام اين چهار ماه كسى متعرض شمانمى‏شود. اين چهار ماه مهلت است كه شما درباره خودتان فكر بكنيد.
اين سوره با كلمه‏"برائة‏" (٢) شروع مى‏شود : برائة من الله و رسوله الاالذين عاهدتم من المشركين . اعلام عدم تعهد است از طرف خدا واز طرف پيغمبر خدا در مقابل مردم مشرك- و در آيات بعد تصريح‏مى‏كند- همان مردم مشركى كه شما قبلا با آنها پيمان بسته‏ايد و آنهانقض پيمان كرده‏اند.
على (ع) آمد در مراسم حج‏شركت كرد. اول در خود مكه اين [عدم تعهد] را اعلام كرد، ظاهرا (ترديد از من است) در روز هشتم‏كه حجاج حركت مى‏كنند به طرف عرفات (٣) در يك مجمع عمومى درمسجد الحرام سوره برائت را به مشركين اعلام كرد ولى براى اينكه اعلام‏به همه برسد و كسى نباشد كه بى‏خبر بماند، وقتى كه مى‏رفتند به عرفات وبعد هم به منا، در مواقع مختلف، در اجتماعات مختلف هى مى‏ايستاد وبلند اعلام مى‏كرد و اين اعلام خدا و رسول را با فرياد به مردم ابلاغ‏مى‏نمود. نتيجه اين بود كه ايها الناس! امسال آخرين سالى است كه‏مشركين با مسلمين حج مى‏كنند. ديگر از سال آينده هيچ مشركى حق‏حج كردن ندارد و هيچ زنى حق ندارد لخت و عريان طواف كند.
يكى از بدعتهايى كه قريش به وجود آورده بودند اين بود كه به مردم غير قريش اعلام كرده بودند هر كس بخواهد طواف بكند حق نداردبا لباس خودش طواف بكند، بايد از ما لباس عاريه كند يا كرايه‏كند، و اگر كسى با لباس خودش طواف مى‏كرد مى‏گفتند اين لباس راتو بايد اينجا صدقه بدهى يعنى به فقرا بدهى. زورگويى مى‏كردند. يك‏سال زنى آمده بود براى حج و مى‏خواست با لباس خودش طواف‏بكند. گفتند اين كار ممنوع است. بايد اين لباس را بكنى و لباس‏ديگرى در اينجا تهيه بكنى. گفت آخر من لباس ديگرى ندارم، لباس‏من منحصر به همين يك دست است. گفتند ديگر چاره‏اى نيست.
بايد از ما لباس كرايه بكنى. گفت بسيار خوب، پس لخت و عور طواف‏مى‏كنم. گفتند مانعى ندارد. آنوقت بعضيها كه نمى‏خواستند با لباس‏قريش طواف بكنند و از لباس خودشان صرف نظر بكنند، لخت و عوردور خانه كعبه طواف مى‏كردند.
جزء اعلامها اين بود كه طواف لخت و عريان قدغن شد؛
هيچكس حق ندارد لخت و عور طواف بكند و اين حرف مهملى هم كه‏قريش گفته‏اند بايد از ما لباس كرايه كنيد غلط است. اين هم كه‏اگر كسى با لباس احرام خود يا غير لباس احرام (لباس احرام را شرطنمى‏دانستند) طواف كرد بايد آن را بدهد به فقرا، لازم نيست، بايد نگه‏دارد براى خود.
به هر حال امير المؤمنين آمد و مكرر در مكرر و در جاهاى‏مختلف اين اعلام را به مردم ابلاغ كرد. نوشته‏اند آنقدر مكرر مى‏گفت‏كه صداى على (ع) گرفته بود، از بس كه در مواقع مختلف، هر جااجتماعى بود اين آيات را مى‏خواند و ابلاغ مى‏كرد تا يك نفر هم باقى نماند كه بعد بگويد به من ابلاغ نشد. وقتى كه على (ع) خسته مى‏شد وصدايش مى‏گرفت، صحابه ديگر پيغمبر مى‏آمدند از او نيابت مى‏كردندو همان آيات را ابلاغ مى‏نمودند.
يك اختلافى ميان شيعه و سنى در ابلاغ سوره برائت موجوداست و آن اينكه اهل تسنن بيشترشان به اين شكل تاريخ را نقل‏مى‏كنند كه پس از آنكه وحى خدا به رسول اكرم رسيد كه اين سوره رايا بايد خودت ابلاغ كنى يا كسى از خودت، و پيغمبر على (ع) را مامورابلاغ سوره برائت كرد، على به سوى مكه آمد. تا آمد، ابو بكر مضطرب‏شد، پرسيد آيا اميرى يا رسول؟ يعنى آيا آمده‏اى امير الحاج باشى يا يك‏كار مخصوص دارى؟ فرمود : نه، من يك رسالت مخصوص دارم، فقطبراى آن آمده‏ام. پس ابو بكر از شغل خودش منفصل و معزول نشد؛ اوكار خودش را انجام داد و على (ع) هم كار خودش را. ولى اقليتى از اهل‏تسنن- كه در"مجمع البيان‏"نقل شده- و همه اهل تشيع مى‏گويندوقتى كه على (ع) آمد، ابو بكر به كلى از شغل خودش منفصل شد وبرگشت به مدينه. تعبير قرآن اين است كه اين سوره را نبايد به مردم ابلاغ‏كند مگر خود تو يا كسى كه از تو است. اهل تشيع روى اين كلمه‏"از تو است‏"تكيه مى‏كنند، مى‏گويند اين كلمه‏"كسى كه از تواست‏" : رجل منك كه در بسيارى از روايات هست، مفهوم خاصى‏دارد. حالا من نظائرش را بگويم :
درباره حضرت ابراهيم است كه فرمود : فمن تبعنى فانه منى (٤) آنكه گام دنبال گام من بردارد از من است. اين معنايش اين است كه‏او از من جدايى ندارد. بزرگترين جمله‏اى كه پيغمبر اكرم درباره سلمان‏فرموده است و شايد بزرگترين جمله‏اى كه درباره يك صحابى غير ازامير المؤمنين فرموده است اين جمله است : سلمان منا اهل البيت‏سلمان جزء ما اهل بيت است. اين كلمه‏"جزء ماست‏"بسيار عالى‏است؛ يعنى او از ما جدايى ندارد، بينونتى با ما ندارد. گفت‏"من‏كى‏ام ليلى و ليلى كيست من‏"من او هستم و او من است. ديگر از اين‏بالاتر تعبير نيست. تعبير ديگرى كه اين حديث را هم شيعه و سنى‏روايت كرده‏اند درباره امام حسين است كه پيغمبر فرمود : حسين منى‏و انا من حسين حسين از من است و من از حسينم. يعنى اساسا ميان ماجدايى فرض نمى‏شود و وجود ندارد. آنوقت مفاد اين حديث با آن‏حديث معروف ديگرى كه على مع الحق و الحق مع العلى يدورحيث ما دار يكى مى‏شود. على با حق است و حق با على است؛ دورمى‏زند با او هر جا او دور بزند، يعنى على (ع) آنجا مى‏رود كه حق‏است و حق آنجا مى‏رود كه على (ع) است. يعنى جدايى ميان اين دووجود ندارد. اين مفهوم تقريبا همان مفهوم عصمت است. على از حق‏جدايى ندارد. مگر پيغمبر از حق جدايى دارد؟ ! مگر ممكن است العياذبالله پيغمبر حرفى بزند يا عملى انجام بدهد كه حق نباشد. همانطور كه‏پيغمبر از حق جدا شدنى نيست، تفكيكش فرض و امكان ندارد؛
تفكيك على (ع) هم از پيغمبر امكان ندارد و اين دو جدا ناشدنى‏هستند.
اين جمله را [كه‏"اين سوره را نبايد به مردم ابلاغ كند مگر خود تو يا كسى كه از توست‏"] نه تنها اهل تشيع روايت كرده‏اند، اهل تسنن هم به همين شكل روايت كرده‏اند. اگر اختلافى هست، دررفتن ابو بكر است. اصل فضيلت هم در اين [جمله] است‏خواه ابو بكررفته باشد يا نرفته باشد. و حتى اگر ابو بكر رفته باشد به سفر حج، فضيلت على (ع) بيشتر ثابت مى‏شود؛ يعنى با اينكه ابو بكر هست اعلام‏مى‏شود كه او صلاحيت ابلاغ اين سوره را ندارد و تنها كسى كه‏صلاحيت اينچنين ابلاغ را به مردم دارد، به نص وحى الهى كسى‏است كه از پيغمبر است و ميان او و پيغمبر به هيچ وجه جدايى نيست.
اين است كه مسئله ابلاغ سوره برائت به وسيله على (ع) يكى از فضائل‏بزرگ امير المؤمنين است.
رسيديم به مسئله رفتار مسلمين با مشركين. گفتيم اين آيات‏مشتمل بر چند مطلب است. يكى اينكه اعلام عمومى عدم تعهدمى‏كند از طرف خدا و پيغمبر براى مشركان، و به مشركين مدت‏چهار ماه مهلت مى‏دهد كه آزادند هر جا بخواهند بروند و فكرهاى‏خودشان را بكنند و تصميمهاى خودشان را بگيرند. اتمام حجت‏مى‏كند و با كمال اطمينان به آنها مى‏گويد مطمئن باشيد كه كارى ازشما ساخته نيست چون اراده الهى است. مشركى نبايد در اين سرزمين‏باشد. شما در مقابل خدا نمى‏توانيد كارى انجام بدهيد. خدا را نمى‏توانيدناتوان بكنيد. نصيحت است : توبه كنيد، باز گرديد، برايتان بهتراست. از اين اعلام عمومى عدم تعهد استثنا مى‏كند مشركانى را كه‏هم پيمان با مؤمنين بوده و پيمان خود را به هيچ وجه نقض نكرده‏اند، عليه مسلمين اقدامى ننموده و دشمنى از دشمنان مسلمين را تاييد و تقويت نكرده‏اند. تصريح مى‏كند كه پيمان اينها را رعايت كنيد تاپايان مهلت آن. اما غير اينها، پس از گذشت اين چهار ماه- كه در آن‏حرمتى برايشان قائل است- ديگر هيچ حرمتى بين شما و مشركين‏نيست، حق داريد آنها را بكشيد، حق داريد زندانيشان بكنيد، حق‏داريد به عنوان اسير بگيريد، حق داريد براى اينها هر نوع تصميمى‏مى‏خواهيد بگيريد؛ ولى اگر توبه كنند و به راه مسلمين بيايند شما هم‏آنها را آزاد بگذاريد.
آيه ديگر : حالا اگر مشركى از شما پناه خواست براى اينكه‏حقايق را بشنود، به او پناه بدهيد، سخن خدا را به وى ابلاغ بكنيد وبعد هم او را سالم به محل امن خودش برسانيد. يعنى اين حرفها مربوط به‏مشركينى است كه نمى‏خواهند بيايند [سخن حق را] بشنوند و بفهمند، اما اگر مشركى سوداى شنيدن و فهميدن دارد متعرض او نشويد، اگراز شما پناه و امنيت‏خواست به او امنيت بدهيد؛ نه تنها متعرض اونشويد بلكه خودتان حفظ و حراستش بكنيد و او را به مامن يعنى محل‏امن خودش برسانيد.

آزادى عقيده
مطلب ديگرى كه بايد عرض كنم و در عصر ما مخصوصا زيادمطرح مى‏شود اين است كه مى‏گويند اينكه اسلام مى‏گويد مشركينى راكه پيمانى با شما ندارند يا پيمانى داشته‏اند و آن را نقض كرده‏اند به‏هيچ شكل تحمل نكنيد، به آنها مهلت بدهيد، بعد از مهلت اگر توبه‏كردند و اسلام اختيار نمودند، بسيار خوب، اگر توبه نكردند و سر سختى نشان دادند آنها را بكشيد، و اگر آمدند دنبال اينكه حقيقت را بفهمندبه ايشان پناه و امنيت بدهيد و در غير اين صورت آنها را بكشيد، آيا اين‏با اصل آزادى عقيده كه امروز جزء حقوق بشر به شمار مى‏رود منافات‏دارد يا نه؟ و اگر منافات دارد چگونه مى‏شود اين مطلب را توجيه‏كرد؟ يكى از حقوق اولى بشر آزادى عقيده است‏يعنى انسان در عقيده‏خودش بايد آزاد باشد، و قانون حقوق بشر اجازه نمى‏دهد كه متعرض‏كسى بشوند به خاطر عقيده‏اى كه انتخاب كرده است؛ و حال آنكه‏قرآن تصريح مى‏كند كسانى كه عقيده شرك را پذيرفته‏اند شما به هيچ‏شكل آنها را تحمل نكنيد. البته كسانى كه عقيده غير اسلامى ديگرى‏مثل مسيحيت و يهوديت و مجوسيت را اختيار كرده‏اند، اسلام متعرض‏آنها نمى‏شود، ولى نسبت به مشركين مى‏گويد اگر چنين عقيده‏اى‏انتخاب كرده‏اند شما ابتدا مهلتشان بدهيد و در يك شرائط معينى اگرنپذيرفتند آنها را به كلى از بين ببريد. آيا اين دستور با اين اصل سازگاراست‏يا نه؟ همچنين با اصل ديگرى كه در خود قرآن هست چطور؟
مگر قرآن نمى‏گويد : لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى دركار دين اكراه و اجبارى نيست. از يك طرف قرآن مى‏گويد در كاردين اكراه و اجبارى وجود ندارد و از طرف ديگر در اينجا اعلام به‏برائت مى‏كند مى‏گويد : برائة من الله و رسوله ، بعد هم مى‏گويد :
فاذا انسلخ الاشهر فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم [هنگامى‏كه اين چند ماه گذشت مشركين را هر جا يافتيد بكشيد. ] چرا؟
"فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم‏" ، در صورتى كه "لا اكراه‏فى الدين‏" [اين چگونه است؟ ] مسئله آزادى عقيده، امروز به عنوان حقى از حقوق بشر شناخته شده. مى‏گويند حقى است طبيعى وفطرى كه هر كسى اختيار دارد هر عقيده‏اى كه دلش مى‏خواهدانتخاب كند. اگر كسى بخواهد به خاطر عقيده شخص ديگر، متعرض‏او بشود، با حقى كه طبيعت و به اصطلاح خلقت به بشر داده است‏مبارزه كرده و در واقع ظلم كرده است.
ولى اساس اين حرف دروغ است. بشر حق فطرى و حق‏طبيعى دارد ولى حق طبيعى و فطرى بشر اين نيست كه هر عقيده‏اى راكه انتخاب كرد، به موجب اين حق محترم است. مى‏گويند انسان ازآن جهت كه انسان است محترم است، پس اراده و انتخاب انسان هم محترم‏است. هر چه را انسان خودش براى خودش انتخاب كرده، چون انسان‏است و به اراده خودش انتخاب كرده كسى حق تعرض به او را ندارد.
ولى از نظر اسلام اين حرف درست نيست. اسلام مى‏گويد انسان محترم‏است ولى آيا لازمه احترام انسان اين است كه انتخاب او محترم‏باشد؟ ! يا لازمه آن اين است كه استعدادها و كمالات انسانى محترم‏باشد؟ لازمه احترام انسان اين است كه استعدادها و كمالات انسان‏محترم باشد يعنى انسانيت محترم باشد.
مثالى عرض مى‏كنم : انسان كه انسان است. به موجب يك‏سلسله استعدادهاى بسيار عالى است كه خلقت در انسان قرار داده‏است. قرآن هم مى‏فرمايد : و لقد كرمنا بنى آدم (٥) ما بنى آدم را محترم ومورد كرامت‏خودمان قرار داده‏ايم. انسان فكر و انديشه دارد، استعدادعلمى دارد و اين در حيوانات و نباتات و جمادات نيست. به همين دليل‏انسان نسبت به يك حيوان يا گياه محترم است. و علم آدم الاسماءكلها (٦) خداوند همه اسماء و شؤون خودش را به آدم آموخت. نمى‏گويد به‏گوسفند يا اسب يا شتر آموخت. كمال انسان در اين است كه عالم‏باشد. انسان يك سلسله استعدادهاى اخلاقى و معنوى دارد، مى‏تواندشرافتهاى بزرگ اخلاقى داشته باشد، احساسات بسيار عالى داشته باشدكه هيچ حيوان و گياهى اينگونه چيزها را نمى‏تواند داشته باشد. انسان‏بودن انسان به هيكلش نيست كه همين قدر كه كسى روى دو پا راه‏رفت و سخن گفت و نان خورد، اين ديگر شد انسان. اين انسان بالقوه‏است نه انسان بالفعل. بنابراين ممكن است بزرگترين جنايتها را برانسان خود انسان بكند يعنى من به عنوان يك انسان نسانيت‏خود را به‏دست‏خودم از بين ببرم، انسانى باشم جانى بر انسان. من اگر به اراده‏خودم عليه كمالات انسانى خودم اقدام بكنم، انسان ضد انسانم و درواقع حيوان ضد انسانم. من اگر دشمن علم از آب درآمدم و گفتم علم‏براى بشر بد است، يك انسان ضد انسانم و بلكه غلط است بگويند"انسان ضد انسان‏"بايد بگويند حيوان ضد انسان، يك انسان بالقوه‏بر ضد انسانيت واقعى و حقيقى. من اگر بر ضد راستى و امانت كه‏شرافتهاى انسانى است قيام بكنم و مثل‏"ماكياول‏"طرفدار سيادت‏باشم و بگويم اساسا اخلاق و انسانيت و شرافت و امانت، حربه افرادقوى است عليه ضعفا، و اساس سيادت است، يك انسان ضد انسانم.
شريفترين استعدادهايى كه در انسان هست بالا رفتن به سوى‏خدا است : يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحافملاقيه (٧) ، مشرف شدن به شرف توحيد است كه سعادت دنيوى واخروى در گرو آن است. حالا اگر انسانى بر ضد توحيد، كارى كرد، او انسان ضد انسان است‏يا بگوئيم حيوان ضد انسان است. بنابراين‏ملاك شرافت و احترام و آزادى انسان اين است كه انسان در مسيرانسانيت باشد. انسان را در مسير انسانيت بايد آزاد گذاشت نه انسان‏را در هر چه خودش انتخاب كرده بايد آزاد گذاشت و لو اينكه آنچه‏انتخاب مى‏كند بر ضد انسانيت باشد. كسانى كه اساس فكرشان درآزادى انسان، آزادى خواست انسان است‏يعنى هر چه انسان بخواهددر آن آزاد باشد، گفته‏اند"انسان در انتخاب عقيده آزاد است‏". بساعقيده‏اى كه انسان انتخاب مى‏كند بر ضد انسان است، بر ضد خودش‏است.

فرق علم و عقيده
البته فرق است ميان علم و عقيده. علم آن چيزى است كه‏بر اساس منطق پيش مى‏رود. انسان در علم بايد آزاد باشد. كسى كه‏در نظريات علمى انديشيده و با فكر آزاد، انتخاب كرده، بايد هم آزادباشد. اما عقيده را كه انسان انتخاب مى‏كند، بر مبناى تفكر نيست.
عقائد اغلب تقليد است، پيروى از اكابر و كبرا و بزرگان است. از نظرقرآن [انسان] تحت تاثير اكابر قرار مى‏گيرد، عقيده‏اى اتخاذ مى‏كند.
تحت تاثير پدر و مادر و آباء و اسلاف خود، عقيده‏اى در ذهنش نفوذمى‏كند. چرا انسان در عقيده يعنى گرايش اعتقادى كه ريشه آن پيروى‏كوركورانه از محيط يا پيروى از اكابر و شخصيتهاست و مغرضانه به اوالقاء كرده‏اند آزاد باشد؟ ! اين آزادى معنايش اين است كه شخصى‏اشتباه كرده، به دست‏خود زنجيرى به دست و پاى خويش بسته، بعدما بگوييم چون اين انسان اين زنجير را خودش به دست و پاى خودش‏بسته و اين، اراده و خواست او است آزاد است؛ چون به دست‏خودش‏زنجير را به دست و پاى خودش بسته است‏حقوق بشر اقتضا مى‏كند كه‏ما اين زنجير را از دست و پايش باز نكنيم. چون خودش مى‏گويد بازنكن، باز نكن. اين كه حرف نشد!

داستان طبيب و اهل ده
داستان معروفى است : مى‏گويند مردم دهى مبتلا به خارش‏بدن بودند. طبيبى اتفاقا آمد از آن ده عبور كند، بيمارى اينها را شناخت‏و دواى اين بيمارى را مى‏دانست. ولى اينها به اين بيمارى عادت‏كرده و انس گرفته بودند، و خوگرفته بودند كه دائما بدن خودشان راخارش بدهند. طبيب گفت من حاضرم شما را معالجه كنم، به خيال‏اينكه همه، پيشنهاد او را مى‏پذيرند. داد و فرياد مردم بلند شد كه بلندشو از اينجا برو! تو از جان ما چه مى‏خواهى؟ ! ولى طبيب مى‏دانست‏كه اينها مريض هستند و به تدريج با لطائفى ابتدا توانست‏يك نفر رابفريبد و او را معالجه كند. بعد كه آن شخص معالجه شد ديد حالا چه‏حالت‏خوبى دارد! اين چه كارى بود كه دائما داشت زير بغل يا سينه و يا پايش را مى‏خاراند. به همين ترتيب افراد ديگرى را نيز معالجه كرد تايك نيرويى پيدا كرد. وقتى كه نيرو پيدا كرد همه را مجبور به معالجه‏كرد. حالا آيا مى‏شود گفت كه اين طبيب كار بدى كرد و مردم‏دلشان آنطور مى‏خواست؟ ! دلبخواهى كه ملاك نشد! ممكن است‏انسانى از روى جهالت دلش بخواهد مريض بشود.

داستان سوار و عابر
داستان ديگرى را ملاى رومى نقل مى‏كند كه با اين بيت‏آغاز مى‏شود :

عاقلى بر اسب مى‏آمد سوار بر دهان مرده‏اى مى‏رفت مار
داستان اين است كه يك آدم عاقل فهميده‏اى سوار بر اسب بود. رسيدبه نقطه‏اى كه درختى در آنجا بود و مرد عابرى زير سايه اين درخت‏خوابيده بود، خيلى هم خسته بود، همين جور گيج افتاده بود و در حالى‏كه خور خور مى‏كرد دهانش هم باز مانده بود. اتفاقا مقارن با آمدن اين‏سوار، يك كرمى آمده بود گوشه لب اين آدم. يك وقت‏سوار ديد اين‏كرم رفت توى دهان اين شخص و او هم همان طور كه گيج‏خواب بودكرم را بلعيد. سوار، آدم واردى بود، مى‏دانست كه اين كرم، مسموم‏است و اگر در معده اين شخص باقى بماند او را خواهد كشت. فورا ازاسب پياده شد و او را بيدار كرد. ديد اگر به او بگويد كه اين كرم‏رفته توى معده‏ات، ممكن است باور نكند و اگر هم باور كند، وحشت‏كند و خود اين وحشت او را از پا درآورد. يك چماقى هم دستش بود.
ديد راهش منحصر به اين است : او را به زور از خواب بلند كرد. آن‏شخص نگاه كرد ديد يك آدم ناشناسى است. گفت : چه‏مى‏خواهى؟ گفت : بلند شو! گفت چه كار با من دارى؟ ديد بلند نمى‏شود، چند تا به كله‏اش زد. از جا پريد. سوار يك مقدار سيب‏گنديده و متعفن را كه در آنجا بود به او داد كه قى‏آور باشد. گفت اين‏سيبها را به زور بايد بخورى. هر چه گفت آخر چرا بخورم؟ گفت بايدبخورى؛ با همان چماق محكم زد توى كله‏اش كه بايد بخورى. آن‏سيبها را توى حلقش فرو كرد. بعد پريد روى اسب خودش و به اوگفت راه برو! گفت آخر مقصودت چيست؟ كجا بروم؟ سوابق من وتو چيست؟ بگو دشمنى تو از كجاست؟ من با تو چه كرده‏ام؟ شايدمرا با دشمن خودت اشتباه كرده‏اى. گفت بايد بدوى. خواست‏كوتاهى كند، زد پشت كله‏اش و گفت بدو! عابر داد مى‏كشيد وگريه مى‏كرد اما چاره‏اى نداشت بايد مى‏دويد (مثل اينهايى كه‏ترياك مى‏خورند، مى‏دوند براى اينكه قى بكنند) . به سرعت او را به‏سينه اسب انداخت و آنقدر دواند كه حالت استفراغ به او دست داد.
نشست استفراغ كرد، سيبها آمد، همراهش كرم مرده هم آمد. گفت آه‏اين چيست؟ سوار گفت : راحت‏شدى. براى همين بود. گفت قضيه‏از چه قرار است؟ گفت اصلا من با تو دشمن نبودم. قضيه اين بود كه‏من از اينجا مى‏گذشتم، ديدم اين كرم رفت توى حلق تو و تو در خواب‏سنگينى هستى و اگر يك ساعت مى‏گذشت تلف مى‏شدى. ابتداموضوع را به تو نگفتم، ترسيدم وحشت بكنى. براى اينكه قى بكنى اين‏سيب گنديده‏ها را به تو خوراندم سپس تو را دوانيدم. حالا كه قى‏كردى ما ديگر به تو كارى نداريم، خدا حافظ. عابر مى‏دويد و پايش‏را مى‏بوسيد نمى‏گذاشت برود، مى‏گفت تو فرشته‏اى، تو را خدا فرستاده‏است، تو چه آدم خوبى هستى.
اين جور نيست كه بشر هر چه را كه بخواهد و خودش انتخاب‏كرده است‏حقش مى‏باشد. انسان حقوق دارد ولى حقوق انسانى وآزاديهاى انسانى، يعنى در مسير انسانى. بشر وقتى كارش برسد به جايى‏كه اين اشرف كائنات كه بايد همه موجودات و مخلوقات را در خدمت‏خودش بگيرد و بفهمد : و خلقنا لكم ما فى الارض جميعا اين‏چوب و اين سنگ و اين درخت و اين طلا و اين نقره و اين فولاد و اين‏آهن و اين كوه و اين دريا و اين معدن و اين همه چيز بايد در خدمت توباشد و تو تنها بايد خداى خودت را پرستش كنى و بس، يك چنين‏موجودى بيايد خرما يا سنگ يا چوب را پرستش كند، اين، انسانى‏است كه به ست‏خودش از مسير انسانيت منحرف شده. چون از مسيرانسانيت منحرف شده، به خاطر انسانيت و حقوق انسانيت بايد اين‏زنجير را به هر شكل هست از دست و پاى اين شخص باز كرد؛ اگرممكن است، خودش را آزاد كرد، اگر نه، لااقل او را از سر راه ديگران‏برداشت. هفته آينده باز راجع به مسئله آزادى عقيده و آيه لا اكراه‏فى الدين بحث مى‏كنم.
و صلى الله على محمد و آله.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- بعضى نوشته‏اند در"ذو الحليفه‏"در حدود مسجد شجره كه فاصله آن تا مدينه تقريبايك فرسخ است، و بعضى نوشته‏اند در جايى به نام‏"عرج‏"، كه همان نزديكيها است.
٢- مصطلح است : برائت از دين. وقتى كه مديون دينش را مى‏پردازد و يا داين دين رامى‏بخشد، مى‏گويند برائت ذمه پيدا كرده يعنى ديگر تعهدى از نظر دين ندارد.
٣- و الآن هم كه با اتومبيل مى‏روند باز هم شب روز هشتم حركت مى‏كنند. البته وقوف درعرفات از روز نهم واجب است تا غروب، و براى اينكه كار آسان بشود، روز هشتم حركت‏مى‏كنند. قديم كه با مال يا پياده مى‏رفتند، به طريق اولى روز هشتم حركت مى‏كردند ومستحب هم اين است كه روز هشتم، حجاج حركت كنند از راه منا بروند به عرفات، شب را در منا بمانند، روز بروند عرفات، وقوف عرفات را انجام بدهند و براى شب برگردندبه مشعر و روز بعد هم برگردند به منا. ولى اكنون اين مستحب عمل نمى‏شود يعنى كثرت‏حجاج و وسائل نقليه اجازه نمى‏دهد كه حجاج وقتى كه مى‏خواهند شب نهم بروند از راه‏منا بروند؛ از راه طائف مى‏روند به عرفات و شب بعد برمى‏گردند به منا.
٤- سوره ابراهيم، آيه ٣٦.
٥- سوره اسراء، آيه ٧٠.
٦- سوره بقره، آيه ٣١.
٧- سوره انشقاق، آيه ٦. [اى انسان! تو با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بكوشى، عاقبت‏حضور پروردگار خود مى‏روى و نائل به ملاقات او مى‏شوى] .

۶