و كلمه (دعا) و (دعوت ) به معناى اين است كه دعا كننده نظر دعا شده را به سوى خود جلب كند، و كلمه (سوال ) به معناى جلب فائده و يا زيادتر كردن آن از ناحيه مسوول است ، تا بعد از توجيه نظر او حاجتش برآورده شود، پس سؤ ال به منزله نتيجه و هدف است براى دعا (مثل اينكه از دور يا نزديك شخصى را كه دارد مى رود صدا مى زنى ، و مى خوانى ، تا روى خود را برگرداند، آن وقت چيزى از او مى پرسى تا به اين وسيله حاجتت برآورده شود) پس اين معنا كه براى سؤ ال شد جامع همه موارد سؤ ال هست ، علمى براى رفع جهل ، و سؤ ال به منظور حساب وسؤ ال به معناى زيادتر كردن خير مسوول به طرف خود، و سوالهاى ديگر.
مطلب ديگر اينكه ، كلمه (عبوديت ) همانطور كه در سابق هم گفتيم به معناى مملوكيت است ، البته نه هر مملوكيت ، بلكه مملوكيت ان سان (پس گوسفند را عبد صاحبش نمى خوانند)،
و عبد عبارت است از انسان و يا هر صاحب عقل و شعور ديگرى كه ملك ديگرى باشد، د ر نتيجه عبد وقتى به خدا نسبت داده مى شود نظير ملك منسوب به او است
و ملك خداى تعالى با ملك ديگران فرق دارد، فرقى كه بين واقعيت و ادعا و بين حقيقت ومجاز است ، براى اينكه خداى تعالى كه مالك بندگان خويش است ، ملكش هم طلق است ، و هم محيط به همه نواحى و جوانب بنده است ، بندگان او نه در ذات خود مست قل از اويند، و نه در توابع ذاتشان ، از صفات و افعال و هر چيز ديگرى كه منسوب به ايشان است ، از قبيل همسر و اولاد و مال و جاه و غيره ، و جان كلام آنكه آنچه را كه ملك يك بنده مى دانيم چون مى بينيم به نحوى از انحا نسبتى به آن بنده دارد، حال چه اينكه اين نسبت حقيقى و به طبع باشد، مثل نسبتى كه ميان او و جان و بدن و گوش و چشم او و عمل و آثار او هست ، و يا نسبت وضعى و اعتبارى باشد مانند نسبتى كه ميان او و همسر و مال و جاه و حقوق او هست ، اين ملك را به اذن خدا مالك شده ، و اين نسبت ها به وسيله خدا ميان او و مايملكش برقرار گشته ، حال مايم لكش هر چه باشد خداى عز اسمه به او تمليك كرده ، او است كه جان بندگان و جسم آنان را به آنان نسبت داده ، و به بنده اش فرمود: جان تو و جسم تو و گوش تو و امثال آن ، و اگر اين نسبت را برقرار نمى كرد اصلا بنده اى موجود نمى شد، همچنانكه فرمود:(قل هو الّذى انشاكم و جعل لكم السّمع و الابصار و الافئدة و نيز فرموده: (و خلق كل شى ء فقدره تقديرا.
پس خداى سبحان ميان هر چيزى و خود آن چيز حائل است ، وميان آن و تمامى مقارنات آن از فرزند و همسر و دوست و مال و جاه و حق او حائل است ، پس خداى تعالى از هر چيزى كه فرض شود به مخلوق خود نزديك تر است ، پس او قريب على الاطلاق است ، همچنانكه خودش فرموده:( و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون ) و نيز فرموده:(و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) و نيز فرموده:(ان اللّه يحول بين المرء و قلبه ) و مراد از قلب همان جان آدمى و نفس مدركه او است
و سخن كوتاه آنكه مالك بودن خداى سبحان نسبت به بندگانش به مالكيت حقيقى ،
و بنده بودن بندگان براى او باعث شده كه او بطور على الاطلاق قريب و نزديك به ايشان باشد، نزديك تر از هر چيزى كه با او مقايسه شود، و نيز اين مالكيت باعث شده كه هر تصرفى و به هر نحو كه بخواهد در بندگانش بكند جايز باشد بدون اينكه دافعى و مانعى جلو تصرفاتش را بگيرد، و اين جواز تصرف حكم مى كند به اينكه خداى سبحان هر دعاى دعا كننده را اجابت كند هر چه مى خواهد باشد و با اعطا و تصرف خود حاجتش را برآورد چون مالكيت او عام و سلطنت و احاطه اش بر جميع تقادير و بدون هيچ قيد و اندازه است
نه آنطور كه يهود مى پندارد، و مى گويد: خدا وقتى موجودات را آفريد و در آنها تقدير و اندازه گيرى كرد، كارش تمام شد، و زمام تصرفات جديد از دستش بيرون شد، آنچه از ازل قضايش را رانده صورت مى گيرد، و حتى خودش هم نمى تواند جلو قضاى رانده شده خود را بگيرد، پس ديگر نسخ و بداء و است جابت دعا مفهومى ندارد، چون كار از ناحيه او تمام شده و از دستش در رفته
و نه آنطور كه جماعتى از اين امت پنداشته اند، كه خدا هيچ دخل وتصرفى در اعمال بندگان خود ندارد، اينان (قدريه ) هستند كه رسولخداصلىاللهعليهوآلهوسلم لقب (مجوس اين امت ) به ايشان داده ، و شيعه و سنى روايت كرده اند كه فرموده:(القدرية مجوس هذه الامة ) قدريه مجوس اين امتند.
بلكه ملك خداى تعالى حتى بعد از راندن قضا و قدر در عالم ، و حتى در اعمال بندگان همچنان به اطلاقش باقى است ، و هيچ موجودى مالك هيچ چيزى نيست مگر به تمليك و اذن او، آنچه او بخواهد و تمليك كند و اجازه وقوعش را بدهد واقع مى شود، و آنچه او نخواهد، و تمليك نكند و اجازه وقوعش را ندهد واقع نمى شود، هر چند كه (همه عالم ) براى وقوع آن دست به دست هم بدهند، همچنانكه خودش فرموده:(يا ايها الناس انتم الفقراء الى اللّه ، و اللّه هو الغنى ) .
پس روشن شد اينكه فرموده:(و اذاسئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان ) همانطور كه متعرض حكم مساءله اجابت دعا است متعرض بيان علل آن نيز هست ، و مى فهماند علت نزديك بودن خدا به بندگان همين است كه دعا كنندگان بنده اويند، و علت اجابت بى قيد و شرط دعاى ايشان همان نزديكى خدا به ايشان است ، و بى قيد و شرط بودن اجابت دعا، مستلزم بى قيد و شرط بودن دعا است ، پس تمامى دعاهائى كه خدا براى اجابت آن خوانده مى شود مستجاب است
البته در اينجا نكته اى است كه نبايد از نظر دور داشت ، و آن اينكه خداى تعالى وعده(اجيب دعوة الدّاع ) خود را مقيد كرده به قيد(اذا دعان ...)، و چون اين قيد چيزى زائد بر مقيد نيست ، مى فهماند كه دعا بايد حقيقتا دعا باشد، نه اينكه مجازا و صورت آن را آوردن ، آرى وقتى مى گوئيم : (به سخن ناصح گوش بده وقتى تو را نصيحت مى كند)، و يا (عالم را در صورتى كه عالم باشد احترام كن ) منظورمان اين است كه آن نصيحتى را بايد گوش داد كه متصف به حقيقت خير خواهى باشد. و آن عالمى را بايد احترام كرد كه حقيقتا عالم باشد يعنى به علم خود عمل كند، جمله :(اذا دعان ) نيز همين را مى فهماند، كه وعد ه اجابت هر چند مطلق و بى قيد و شرط است ، اما اين شرط را دارد كه داعى حقيقتا دعا كند، و علم غريزى و فطريش منشاء خواست ه اش باشد، و خلاصه قلبش با زبانش موافق باشد، چون دعاى حقيقى آن دعائى است كه قبل از زبان سر، زبان قلب و فطرت كه دروغ در كارش نيست آن را بخواهد نه تنها زبان سر، كه به هر طرف مى چرخد، به دروغ و راست و شوخى و جدى و حقيقت و مجاز.
بهمين جهت است كه مى بينيد خداى تعالى تمامى حوائج انسانى را هر چند كه زبان در خواست آن را نكرده باشدسؤ ال ناميده ، و فرموده:(و اتيكم من كلّ ما سالتموه ، و ان تعدوا نعمه اللّه لا تحصوها ان الان سان لظلوم كفار) كه به حكم اين آيه انسانها در نعمتهائى هم كه نه تنها به زبان سر درخواست ش را نكرده اند، بلكه از شمردنش هم عاجزند، داعى و سائلند، چيزى كه هست به زبان فطرت و پيشين خود دعا وسؤ ال مى كنند، چون ذات خود را محتاج و مستحق مى يابند، و نيز فرموده:( يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شان ) و دلالت اين آيه بر آنچه گفتم ظاهرتر و واضح تر است
پس سؤ ال فطرى از خداى سبحان هرگز از اجابت تخلف ندارد، در نتيجه دعائى كه مستجاب نمى شود و به هدف اجابت ن مى رسد، يكى از دو چيز را فاقد است و آن دو چيز همان است كه در جمله:( دعوة الداع اذا دعان ) ، به آن اشاره شده