جود و بخشش اين خاندان ضرب المثل است يكى از فضايل علىعليهالسلام كه موجب شد آياتى از قرآن در شأنش نازل شود، انفاق و صدقات آن حضرت در راه خدا بود.
على و اهل بيتش در اين صفت، شهره آفاق شدند و تنها دِرهم، و قرص نانى را كه داشتند به فقراء مى دادند و ديگران را بر خود مقدم مى داشتند و ايثار مى نمودند. اى بسا كه خودشان گرسنه و برهنه به سر بردند و غذا و جامه خود را در راه خدا بخشيدند.
ابن عساكر در تاريخ خود از ابى هشام فنّاد روايت نموده كه او از بصره براى حسينعليهالسلام كالا مى آورد، و آن حضرت از جاى برنخاسته همه را به مردم مى بخشيد.(٥)
و هم ابن عساكر روايت كرده: گدائى ميان كوچه هاى مدينه قدم برمى داشت و سؤال مى كرد تا به در خانه حسينعليهالسلام رسيد در را كوبيد و اين دو شعر را انشاء كرد:
لَمْ يَخِبِ الْيَوْمَ مَنْ رَجاكَ | وَ مَن حَرَّكَ مِنْ دُونِ بابِكَ الْحَلَقَةَ | |
اَنْتَ ذُوالْجُودِ اَنْتَ مَعْدَنُه | اَبُوكَ قَدْ كانَ قاتِلَ الْفَسَقَةِ |
يعنى: نا اميد نمى گردد امروز آن كسى كه به تو اميدوار باشد، و حلقه در خانه تو را حركت دهد. تو صاحب جود و معدن بخششى، و پدرت كشنده فاسقان بود
حسينعليهالسلام مشغول نماز بود. نماز را به زودى به جا آورد و بيرون آمد، در اعرابى اثر تنگدستى مشاهده كرد; برگشت و قنبر را صدا زد و قنبر جواب داد: لَبَّيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، فرمود: از پول مخارج ما چقدر مانده است عرض كرد دويست درهم كه فرمودى در بين اهل بيت قسمت كنم. فرمود: آن را بياور! كسى آمده كه از آنها به آن پول سزاوارتر است، آن را گرفت و بيرون آمد و به اعرابى داد و اين اشعار را انشاء كرد:
خُذْها فَاِنّى اِلَيْكَ مُعْتَذِر | وَاعْلَمْ بِاَنّى عَلَيْكَ ذُوشَفَقَة | |
لَوْ كانَ فى سَيْرنَا عصاً تَمِدُّ اِذَن | كانَتْ سَمانا عَلَيْكَ مُنْدَفِقَةً | |
لكِنَّ رَيْبَ الزَّمانِ ذُوغِيَر | وَ الْكَفُّ مِنّا قَليلَةُ النَّفَقَةِ |
در اين اشعار از آن مرد عذر خواهى فرمود. اعرابى پولها را گرفت، و رفت، و مى گفت:
اَللهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ(٦) (٧)
روزى آن حضرت به عيادت و احوالپرسى اسامة بن زيد به منزل او قدم رنجه فرمود. اسامه مى گفت: واغمّاه.
فرمود: برادر چه غم دارى؟
عرض كرد: قرضى كه شصت هزار درهم است.
حسين فرمود: آن به ذمّه من است.
اسامه گفت: مى ترسم ادا نشده بميرم.
فرمود: نمى ميرى تا من آن را ادا كنم و آن را پيش از مرگ او ادا كرد.(٨)
بحرانى روايت كرده كه حسينعليهالسلام بعد از وفات برادرش حسنعليهالسلام در مسجد جدش رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نشسته بود. عبدالله بن زبير، و عتبة بن ابى سفيان هم هريك در ناحيه اى نشسته بودند. مردى اعرابى كه سوار ناقه بود آمد بر در مسجد زانوى ناقه را بست و وارد شد نزد عتبه ايستاد و سلام كرد و جواب شنيد. گفت: من پسر عمويم را كشته ام و از من ديه او را خواسته اند آيا ممكن است چيزى به من بدهى؟ عتبه به غلامش گفت: صد درهم به او بده. اعرابى گفت: نمى خواهم مگر تمام ديه را. او را گذارد و نزد عبدالله بن زبير رفت او دويست درهم به او داد. اعرابى از او هم نپذيرفت و به خدمت حسينعليهالسلام رفت و عرض كرد: يابن رسول الله! من پسر عمويم را كشته ام، و از من ديه او را مى خواهند، آيا ممكن است چيزى به من عطا كنى؟!
حسينعليهالسلام دستور داد تا ده هزار درهم به او بدهند سپس فرمود: اين براى اداى ديون تو، و فرمان داد كه ده هزار درهم ديگر به او بدهند، سپس فرمود: اين براى رفع پريشانى و حسن حال و مخارج عائله تو. پس اعرابى اين اشعار را انشاء كرد:
طَرِبْتُ وَ ما هاجَ لى مَعْبَق | وَ لا لى مَقامٌ وَ لا مَعْشَقٌ | |
وَ لكِنْ طَرِبْتُ لاِلِ الرَّسُول | فَلَذَّ لى الشِعْرُ وَ الْمَنْطِقُ | |
هُمُ الاْكْرَمُونَ هُمُ الاْنْجَبُون | نُجُومُ السَّماءِ بِهِمْ تُشْرِقُ | |
سَبَقْتَ الاَنامَ اِلَى الْمَكْرَمات | وَ اَنْتَ الْجَوادُ فَلا تلْحَقُ | |
اَبُوكَ الَّذى سادَ بِالْمَكْرَمات | فَقَصَرَ عَنْ سَبْقِهِ السَبَّقُ | |
بِهِ فَتَحَ اللهُ بابَ الرَّشاد | وَ بابَ الفَسادِ بِكُمْ مُغْلَقٌ(٩) |
به طرب آمدم ولى از هيچ طرف بوى خوشى بر من نوزيده و هيچ مقام يا وسيله عشقى ندارم.
فقط طرب من براى خاندان پيغمبر است و براى اين است كه شعر و نطق براى من لذّت بخش گرديده است!
اين خاندان هستند كه از همه بزرگوارتر و نجيب ترند و ستارگان آسمان به واسطه آنها نور افشانى مى كنند.
اى حسين! تو در نيكى و بزرگوارى بر همه پيشى گرفتى و تو آن بخشنده اى هستى كه كسى به تو نمى رسد.
پدرت آن كسى است كه با بزرگوارى بر همه پيشى گرفت و تمام مردم از رسيدن به او عاجز ماندند.
به وسيله پدرت خداوند در رستگارى را گشود و از وجود شماست كه درهاى فساد بسته شده است
در آداب اجتماعى و حسن معاشرت با دور و نزديك بلند پايه و بى نظير بود. عفو و گذشت از خصال آن حضرت بود.
جمال الدين محمد زرندى حنفى مدنى روايت كرده كه از على بن الحسين زين العابدين از پدرش حسينعليهالسلام گفت: شنيدم مى فرمود: اگر مردى به من دشنام دهد در اين گوش و به گوش راستش اشاره فرمود و عذر بياورد در گوش ديگرم عذر او را مى پذيرم براى اينكه امير المؤمنينعليهالسلام حديث كرد مرا كه شنيد، جدم پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
لا يَرِدُ الْحَوْضَ مَنْ لَمْ يَقْبَلِ الْعُذْرَ مِنْ مُحِقٍّ اَوْمُبْطل
بگويد يا باطل.(١٠)
حسينعليهالسلام با فرزندان و بانوان و با كسان و اهل بيت خود در نهايت ادب، محبت، رحمت، مهربانى و انس و مودت زيست داشت.
ابن قتيبه روايت كرده: مردى خدمت حضرت حسنعليهالسلام آمد، و از آن حضرت درخواست چيزى كرد. حضرت فرمود: سؤال شايسته نيست مگر براى وام سنگين يا فقر خوار كننده يا ديه و تاوانى كه ادا نكردن آن سبب رسوائى شود. عرض كرد: نيامدم به خدمت شما مگر براى يكى از آنها. حضرت فرمان داد صد دينار به او دادند.
سپس آن مرد خدمت حسينعليهالسلام رفت و از آن حضرت نيز سؤال كرد، حسينعليهالسلام هم همان سخن برادرش را به او فرمود و همان پاسخ را شنيد، سپس پرسيد، برادرم به تو چقدر داد؟ عرض كرد. صد دينار. حسينعليهالسلام نودونه دينار به او عطا كرد; زيرا نخواست با برادرش برابرى كرده باشد.(١١)
ياقوت مستعصمى از انس روايت كرده كه گفت: در خدمت حسينعليهالسلام بودم كنيزكى دسته گلى براى آن حضرت آورد حسينعليهالسلام فرمود:
اَنْتِ حُرّةٌ لِوَجْهِ اللهِ تَعالى
تو براى خدا آزادى.
گفتم كنيزكى يك دسته گل برايت آورده او را آزاد مى كنى؟ فرمود: اينچنين خدا به ما ادب آموخته است كه فرمود:
وَ اِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّة فَحَيُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْرُدُّوها(١٢)
و نيكوتر از اين دسته گل آزاد ساختن او بود.(١٣)
عقاد بعد از آنكه اين شعر را از آن حضرت نقل كرده است:
لَعَمْرُكَ اِنَّنى لاَحِبُّ دارا | تَكُونَ بِها سَكينَةُ وَ الرُبابُ | |
اُحِبُّهُما، وَ اَبْذُلُ جُلَّ مالى | وَ لَيْسَ لِعاتِب عِنْدى عِتابُ |
به جان تو سوگند! آن خانه اى را كه سكينه و رباب در آن باشند دوست دارم. آن دو را دوست دارم و بيشتر مالم را نثار آنان مى كنم و كسى نمى تواند مرا بر اين دوستى ملامت كند
مى گويد: حسينعليهالسلام از آن كسان بود كه به فرزندان خود محكم ترين علائق مهر و محبت را دارا هستند، و عواطف آنها نسبت به همسرهايشان بهترين و نيرومندترين عواطف است.
سپس مى گويد: از وفاى همسرهايش بعد از شهادت آن حضرت اينست كه: رباب همان بانوئى كه نامش در اين دو شعر برده شده از طرف رجال و بزرگان قريش خواستگارى شد، نپذيرفت، و گفت:
ما كُنْتُ لاِتَّخِذَ حَماً بَعْدَ رَسُولِ اللهِ
پدر شوهرى انتخاب نمى كنم.
و تايك سال در زير سقفى منزل نكرد، و تا وفات كرد گريه و اندوه او كم نشد.