عبدالله بن عباس گوید : در زمان خلافت عمر نزد وی رفتم ، گفت : از کجا میائی ؟ گفتم : از مسجد ، گفت : پسر عمویت علی را در چه حالی گذاشتی ؟ گفتم در نخلستان با دلو از چاه آب میکشید و قرآن میخواند ، گفت : آیا در دلش چیزی از امر خلافت باقی مانده است ؟ گفتم : بلی عقیده اش این است که رسول خدا به خلافت او تصریح کرده است و من از پدرم درباره ادعای علی سوال کردم ، گفت علی راست میگوید عمر گفت : رسول خدا درباره وی جسته و گریخته سخنانی داشت که با آنها مطلبی ثابت نمیشود و وسیله عذر نمیباشد ، در مرض موت میخواست صراحتا چیزی بگوید که من مانع شدم ، چون بر اسلام ترسیدم ، بخدا قسم هرگز قریش با او جمع نمیشوند اگر او بخلافت منصوب میشد عربها از هر طرف شوریده و به سر او میریختند ، رسول خدا هم دانست که من متوجه تصمیم او شده ام چیزی نگفت ؟ خدا هم اراده خود را اجرا کرد
مدرک :
شرح نهج البلاغه ج ۱۲ ص ۲۱
((حقیر گوید : جریان به این قرار بود : رسول خدا در آخرین ساعات عمر خود فرمود : برایم دوات و چیز سفید بیاورید تا برای شما نوشته ای بنویسم تا پس از من هرگز گمراه نشوید حاضران تنازع کردند و سر و صدا زیاد شد ، گوینده ای در جاهای دیگر آمده که عمر بود گفت : رسول خدا هذیان میگوید ( ان رسول الله یهجر ) چند نفر هم این جمله را تکرار کردند ، حضرت فرمود : مرا واگذارید )) مدرک : الکامل ج ۲ ص ۲۱۷ و مختصر ابوالغداء ج ۱ ص ۱۵۱