4%

۱۰ - مشاهده حاج میرزا مقیم قزوینی

عالم ربانی و عارف صمدانی , حاج میرزا مقیم قزوینی فرمود: قصد کردم چله ای در سرداب غیبت باشم و در اوقات خلوت خود, به آن جا مشرف می شدم نزدیک تـمام شدن چله , روزی به سبب بعضی عوارض , کدورتی پیدا کردم با دلی گرفته و قلبی شکسته به آن جا مشرف و مشغول نماز و اوراد مخصوص شدم نـاگـهـان بـین خواب و بیداری , دیدم سرداب مطهر مملو از بوی عطر و عنبر گردید. چشم باز نمودم دیدم , سید جلیلی با عمامه سبز از سرداب شش ضلعی که قبل از خودسرداب مقدس است وارد شد و آرام آرام قدم بر می دارد, تا داخل صفه گردید. من چنان بی خود شدم که قادر بر حرکت دادن هیچ عضوی از اعضای خود نبودم جزآن که چشمم باز بود و جمال آن منبع انوار را مشاهده می نمودم

پـس از مـدتی با همان وقار و سکینه ای که وارد محل مذکور شد, نماز خواند و بعد ازنماز با همان حالت اطمینان روانه گردید و من به همان شکل از خود بی خبر بودم

وقـتـی از سرداب اصلی داخل سرداب اولی شدند, به خود آمدم برخاستم و گفتم : یقیناهنوز بالا نرفته اند. با کمال سرعت دویدم , ولی کسی را ندیدم

از پله ها بالا رفتم , ابدا اثری نبود. گفتم : حتما اشتباه کرده ام و هنوز در سرداب تشریف دارند دویدم و همه جا حتی مسجد زنها را جستجو کردم , ولـی چـیـزی ندیدم ضمن این که به مجرد غایب شدن ایشان , آن بوی مشک و عنبر هم از مشامم محو گردید.

با کمال گرفتگی و زاری نشستم و به نفس بی قابلیت خود عتاب و خطاب زیادی کردم ولکن چه سود با این بی لیاقتی