شیخ ابراهیم می گوید: بعد از آن واقعه , در مسیر راه به محلی رسیدیم که لازم بود عابرین از آن جا, پیاده عبور کنند, زیرا کوه و کمر سختی بود.
هوا هم بی نهایت سرد شد. پیاده شدیم و با عیال و طفل براه افتادیم مکاری هم مشغول به حیوانهای خود شد تا آن که بعد از مدتی دیدیم , تنها در میان بیابان مانده ایم بـاد بـلند و سرما چنان شدید شد که ما را از حرکت باز داشت مقداری تامل کردم و نظربه اطراف نـمـودم , دیـدم وقـت هم تنگ است و امشب را در این جا خواهیم ماند و ازسرما و صدمه حیوانات درنـده تـلف خواهیم شد. امیدم از راه نجات قطع و جز توسل به درگاه حضرت امام زمانعليهالسلام راه دیگری برایم نمانده بود.
با نهایت خضوع و گریه و زاری , دست تمسک به عنایت آن حضرت زدم و رو به درگاه آن نجات دهنده درماندگان آوردم
نـاگـهـان دیـدم چهار نفر از مردان ترک , که اهل آن نواحی بودند, می آیند.
به هزارزحمت و تانی قدری نزدیک شدند.
دیدم اسبی یک پای خود را بلند گرفته و بر زمین نمی گذارد و آن چهار مرد حیوان را بر کتف خود راه می برند. چون به ما رسیدند رو به ایشان نموده و گفتم : من ملا هستم و مـجـاور نـجف اشرف می باشم
به زیارت امام رضاعليهالسلام مشرف شده ام و الان هم در راه مراجعت به نجف هستم برای خدا, من و عیال وبچه ام را از مردن نجات دهید.
یـکـی از آنـهـا صـدا زد: مـگـر نـمـی بینی که ما چگونه مبتلا هستیم ؟ این اسب پایش را برزمین نمی گذارد و ما چهار نفر او را می بریم
قـدری از مـا گـذشـتند خیلی متاثر شدم یکی از آنها گفت : بیا عیال خود را سوار اسب کن اگر پـایش را بر زمین گذاشت و راه رفت , ما شما را نجات می دهیم والا بهتر است که همه شما امشب طعمه گرگ شوید. و به رفقایش گفت : اگر ما برویم و قدری از آنهادور شویم فورا درندگان بر سـرشـان می ریزند. بالاخره صبر کردند.
اثاثیه را بلندکردیم و بر روی اسب گذاشتیم همسرم هم سوار شد اسب فورا پای خود را که ابدا برزمین نمی گذاشت و بالا می گرفت , بر زمین نهاد و هنوز شلاق به او نخورده بود که براه افتاد.
در این جا مرد ترک صدا زد: ملا بیا بچه را به مادرش بده
بچه را هـم سـوارکـردیـم
آنـهـا خیلی فریفته من شدند و مرا تشویق به حرکت می کردند و از این که پـیـاده ام عـذرخـواهـی می نمودند.
تا آن که ساعت هفت شب از آن دره خلاص شدیم و ازسنگلاخ بیرون رفتیم وقـتی نزدیک روستای آنها رسیدیم , دیدیم همه مردان و زنان آنها بیرون آمده , انتظارمی کشند و زنی گریه می کند و برای پسر خود فریاد می زند چشمش که به پسرش افتاد, دوید و می گفت : ما مایوس بودیم و گفتیم درندگان شما را خورده اند.
آنها گفتند: ما از برکت این ملا نجات یافتیم در این جا آن زن آمد و از من تشکرنمود