4%

۳۱ - تشرف صدیق الذاکرین تهرانی

آقای میرزا هادی بجستانی سلمه اللّه , به نقل از مؤمن متقی , صدیق الذاکرین تهرانی , که به فرموده مـیـرزا هـادی , چـنـد سـال است که مجاور سیدالشهداءعليه‌السلام است و کمال رفاقت را با من دارد, و همیشه بعد از نماز جماعت من در جوار آن حضرت , با حال خوشی ذکر مصیبت می کند و در همه جا اهم حوائج او فرج حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است , گفت : تقریبا بیست سال پیش می شود, به کربلا مشرف شدم

مرکب من قاطری راهوار وملک خودم بود.

مبالغی نقدینه طلا در همیانی به کمر بسته و خورجین و اسباب لازم همراهم بود.

در هر منزلی که قافله توقف می کرد, شبانه ذکر مصیبت می کردم , لذاوضعم خوب بود.

در آخرین منزل بین راه , که مـسـیـب است , قافله سحرگاه حرکت کرد و ما هم براه افتادیم

در بین راه عربی اسب سوار با من رفـیق شد.

مشغول صحبت شدیم و از قافله جلو افتادیم

بعد از ساعتی , آن مرد عرب گفت : اینک دزدها قصد مارا دارند.

این راگفت و اسب را دوانید. مـن قدری با او همراهی کردم , ولی به او نرسیدم و همان جا ماندم دزدها رسیدند وفورا مرا هدف نـیـزه و گـرز و خـنجر خود قرار دادند. بر زمین افتادم و از هوش رفتم بعد از مدتی که به هوش آمـدم , شـنـیـدم کـه درباره تقسیم پولها نزاع می کردند. وقتی ازمن حرکتی دیدند و دانستند که زنده ام , یکی فریاد زد: اذبحوه (سرش را از بدن جداکنید). یک باره متوجه من شدند و خنجر را بر گـلـوی خـود دیـدم و مـرگ را مـشاهده نمودم

در همان حال یاس و انقطاع , توجه قلبی به ولی کـارخـانه الهی , یعنی ناموس عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف , جسته و فقط با ارتباط روحی , نه زبانی از آن حضرت کمک خواستم

فورا در کمتر از چشم بهم زدنی , دیدم نور است که از زمین به آسـمـان بـالا مـی رود و دور آن قطعه زمین مثل کوه طور محل تجلی حضرت نورالانوارگردیده اسـت

صدای دلربای آن معشوق ماسوی بلند شد که می فرمود: برخیز. با آن که سر و پیکرم مجروح بود و مشرف به موت بودم و خون از جراحاتم جاری بود, برکت فرمایش آن جان جهانیان و زندگی بخش ارواح اهل ایمان , حیات تازه در جسم وجان من دمید و از بستر مرگ برخاستم

آن حضرت فرمود: این است قبر جد بزرگوارم , روانه شو. نـگـاه کـردم , دیدم چراغهای گلدسته ها و گنبد مطهر پیداست و هیچ اثری از اعراب واسباب و اثـاثـیه ام نیافتم و همه ناراحتی ها را فراموش کرده , راحت راه را طی می کردم تا آن که خود را در کـوچـه بـاغهای کربلا دیدم , در حالی که هوا روشن شده بود گفتم :برای نماز به کربلا نمی رسم هـمین جا تیمم کرده , نماز می خوانم چون نشستم وتیمم کردم , احساس ضعف و درد نموده , دو رکـعت نماز رابه طور نشسته و به هزارزحمت خواندم و همان جا از هوش رفتم و چشم باز نکردم مگر در خانه مرحوم آقاشیخ حسین فرزند حجة الاسلام مازندرانیرحمه‌الله .

معلوم شد گاریهایی که از کاظمین و بغداد وارد کربلا می شوند, مرا با خود حمل نموده و به خانه شـیـخ آورده انـد.

وقـتـی شیخ مرا زنده دید, گفت : غم مخور, شهداء کربلاهفتاد و سه نفر شدند (یعنی تو یکی از ایشانی ).

چـنـد مـاهـی زخـمها رامعالجه کردم تا از برکت نفس مبارک حضرت صاحب الزمان روحی فداه سلامتی و عافیت یافتم