13%

۴۹ - تشرف شیخ محمد تقی قزوینی

شیخ جلیل , میرزا عبدالجواد محلاتی , که از اهل تقوی و مجاورین نجف اشرف بود,فرمود: شـیـخ مـحـمـد تقی قزوینی , که در مدرسه صدر منزل داشت و از نظر علم و عمل و تقوی و زهد بـی نـظـیـر بـود, دائمـا می گفت : حاجتی که من از خدا دارم و در حرم مطهرامیرالمؤمنینعليه‌السلام همیشه خواسته ام این است که خدمت ولی عصر, حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه , مشرف شده و پاهای مـبـارک آن حـضـرت را بـبـوسم و در کمال عجز و با دل شکستگی می گویم : اللهم ارنی الطلعة الرشیدة و الغرة الحمیدة

ایشان مبتلا به مرض سل شد و با این که فقیر و نیازمند بود, نهایت عزت نفس راداشت و حال خود را پوشیده می داشت

مـدت هـیـجـده سال , در جوار حرم مطهر امیرالمؤمنینعليه‌السلام , موفق به تحصیل علم بود.

مرض او طـول کـشـیـد و همیشه سرفه می کرد و در وقت سرفه از سینه اش خون خارج می شد و به همین سبب از حجره اش به انبار مدرسه منتقل شد, تا اطراف حجره به خونی که از سینه اش دفع می شد, آلوده نشود.

مـدتـی در آن مـکـان بود و خون از سینه اش دفع می شد, تا این که همه از او ناامید شدند وکسی گمان نمی کرد که از این مرض شفا پیدا کند.

چـنـد روزی گـذشـت

او را در کـمـال صـحت و سلامتی یافتند.

همگی از آن حالت وسلامت او شـگـفـت زده شـدند, بخاطر آن شدت و سختی که داشت و خونی که ازسینه اش خارج می شد.

به هـرحـال بـرای هـمه سؤال بود که چگونه ناگهانی سلامت خود را باز یافت .همه می گفتند: این نبوده مگر به یک واسطه غیبی , لذا از سبب شفای او پرسیدند. گـفت : شبی از شبها, حال من خیلی وخیم شد, به طوری که هیچ حس و حرکت وشعوری برایم بـاقی نماند. اوایل فجر بود, ناگاه دیدم سقف انبار شکافته شد و شخصی که یک صندلی همراهش بـود, فـرود آمـد و آن را در مـقابل من گذاشت بعد از اوشخص دیگری فرود آمد و بر آن صندلی نـشـسـت در همان حالت مثل این که به من گفتند: این شخص امیرالمؤمنینعليه‌السلام است حضرت توجهی به من فرمود و از حال من جویا شد. عرض کردم : ای سید و مولای من , حاجت مهم من شفای از این مرض و رفع فقرمی باشد. فرمود: اما مرض , که از آن شفا یافتی عرض کردم : آن آرزوی بلندی که دارم و همیشه در حرم مطهر دعا می کنم و از خدامی خواهم که مستجاب شود, چطور؟ فـرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب به بالای بلندی وادی السلام رفته و در حالی که متوجه به جاده و راه کـربـلا بـاشـی , مـی نشینی فرزندم صاحب العصر و الزمان از کربلا می آید. دو نفر از اصحاب او همراهش هستند. به ایشان سلام کن و هر جا می روند,همراهشان باش

در ایـن هـنگام حواسم برگشت و به هوش آمدم , و هیچ کس را ندیدم با خود گفتم این جریان از خـیـالات مـالیخولیایی بود, اما پس از زمانی که گذشت , سرفه نکردم و دیدم به بهترین وجه شفا یـافـتـه ام تعجب کردم و در عین حال باور نمی کردم که شفا یافته باشم تا این که شب شد و اصلا سـرفـه ای بـه من دست نداد. با خود گفتم اگر آنچه که وعده فرموده اند فردا واقع شود, صورت گرفت و به زیارت مولایم حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مشرف شدم , بدون هیچ شک و شبهه ای به بزرگترین سعادتها رسیده ام صـبـح شـد. وقت طلوع آفتاب , به محلی که امر فرموده بودند, رفتم و آن جا نشستم ورو به جاده کـربـلا نمودم ناگاه سه نفر که یکی از آنها جلوتر و با کمال وقار و آرامش بود و دو نفر پشت سر او مثل مجسمه متحرک پیش می آمدند. آن دو نفر لباسشان ازپشم و به پایشان گیوه بود. در این جا هـیبت و شوکت آن بزرگوار مرا گرفت به طوری که چون نزد من رسید, جز سلام کردن قادر به هـیـچ کـاری نبودم ایشان جواب سلام مرا دادند و از پای آن بلندی که روی آن نشسته بودم , بالا آمدند و از پشت دیوار شهروارد جاده ای که به سوی مقام حضرت مهدیعليه‌السلام است , شدند و حضرت در اتـاقـی کـه در آن مـقـام اسـت , نـشـسـتند و آن دو نفر کنار در اتاق ایستادند. من هم نزدیک آنـهـاایـسـتـادم آن دو نفر ساکت بودند و اصلا صحبت نمی کردند و به همین حال روز بلندشد و آفـتـاب بالا آمد و صبر من هم تمام شد. با خود گفتم داخل اتاق می شوم و به بوسیدن پای مبارک مـولای خود مشرف می گردم چون پا در فضای آن اتاق گذاردم ,هیچ کس را ندیدم این جا دنیا در نـظـرم تـاریـک شد و تا شب در کنار دریای قدیم نجف , خود را به خاک و گل می زدم و فریاد مـی کـشـیـدم تصمیم داشتم که خود را ازنهایت غصه ای که پیدا کرده بودم , هلاک کنم , اما فکر کردم و دیدم که دعای من همین بود: اللهم ارنی الطلعة الرشیدة و الغرة الحمیدة , یعنی خدایا آن حضرت را به من نشان بده و این دعا هم که مستجاب شد. پس دلیلی ندارد که خود را از بین ببرم , لذا به محل خود برگشتم و تا به حال هم این قضیه را به کسی نگفته بودم