روز چهارشنبه نهم [صفر] بعد از نماز صبح کوچ کردیم برای بقعه. ظاهراً چهار پنج فرسخ راه بود؛ ولی بعضی گفتند: هفت فرسخ بود، یک ساعت به ظهر مانده رسیدیم با آنکه چندان تند نیامدیم. راه، بعضی جاها ماسه بود. بعضی جاها مثل راه پیش از آن کوه و سنگ متساوی با زمین بود. به علاوه ریگ ها [یی] در این راه نزدیک به منزل دیده شد که به قدرت الهی مدور بود. مثل گلوله تفنگ در نهایت گردی بدون یک ذره کجی و واجی و رنگارنگ بود، مثل آنکه بعضی سیاه بود، و بعضی سرخ و بعضی زرد، و بعضی سفید، و هکذا چندتاش را ما به جهت نمونه با خود برداشتیم. خیلی هم فراوان بود. هرچند که ملاحظه کردم کوهی در اطراف این راه ندیدم، مگر جزئی کوهی که در توی راه دیده می شد که یا مساوی با زمین بود یا فی الجمله برآمدگی داشت.
نزدیک منزل طرف دست راست وقت آمدن، چند آبادی به قدر نیم فرسخ دور از جاده دیده شد، مشتمل بر نخل های خرما. گفتند از اینجاها برای منزل خیار و بادنجان و هیزم و غیرذلک می آورند؛ ولی ما که چیزی ندیدیم بیاورند. منزل آبادی ندارد جز آنکه چند چاه آب دارد که می گویند فی الجمله تلخ است، و مثل منزل پیش هر چاهی تعلق به حمله داری دارد. چاه عبود نزدیک به آن جایی است که ما چادر زده ایم. از توی سنگ بیرون آورده اند که بَشنه چاه از خود زمین سنگ است، و گفتند سه چهار زرع طناب می خورد. چادر ما در پای کوه کوچکی روی ماسه زده شده است. این قدر توی این بیابان پشکل شتر و گوسفند هست که تمام حاجی ها از اینها مصرف کردند، و ابداً تفاوتی در آنها ظاهر نشده، چون نزدیکی به اینجا بته و هیزمی نیست، خدای مهربان از این جنس سوخت برای مردم آماده کرده، در این سفر قدرت ها و رحمت ها از خدای متعال به خصوص نسبت به خود مشاهده کردم که نمی توان گفت و نوشت، جلّ ثناء وجهه لامعبود سواه.