تخمیناً سه ساعت به غروب داشتیم که از حسینان حرکت کردیم. چند قدمی که رفتیم بارش گرفت، اما الحمدلله زمین ها ریگ بود. و روز هم بود. چندان طولی هم نکشید. قریب یک فرسخ بارش آمد، من چتر بر سر گرفتم. میرزا رضا نمد آبدرای بر سر گرفت. هوا هم بسیار خوش بود. از بته هایی که در بیابان بود، بوی خوش به جهت آمدن باران بلند بود. خالی از تردماغی و نشاط نبود.
اوّل غروب رسیدیم به آبادی معتبری. از حسینان تا آنجا ظاهراً دو فرسخ و نیم است. بعضی از اهالی آنجا آمدند جلو که ما را به خانه خود ببرند. نظر به آنکه شاید ساربان بخواهد اینجا بماند و به بیدستان برود چون قاسم بیدستانی بود و به جهت عدم مساعدت استخاره، آنجا نماندیم. آمدیم برای بیدستان. ظاهراً از آنجا تا بیدستان نیم فرسخ بود. شتردارها عقب بودند. به باغستان های بیدستان که رسیدیم، هوا بسیار تاریک شده بود، ابداً جاده و آبادی نمایان نبودند. ندانستیم که آبادی کدام است و از چه راه باید رفت. کسی هم مطلقاً پیدا نمی شد که سراغ بگیریم. هرچه صدا کردیم کسی در این باغها و حدود آن نبود که بشنود. زیاد متزلزل شدیم. متوسّل به حضرت امام رضاعليهالسلام شدیم. دفعتا از برکت آن بزرگوار، قاسم با شتر بنه ما پیدا شد و اوقات تلخی کرد که چرا در آن آبادی پایین دست، نایستادیم و باقر با چند شتر که خرما بار داشت در آنجا به جهت فروش خرما مانده بود.