پادشاه گفت آنچه گفتی شنیدم، اکنون بگو داستان کسانی را که شغل خود را رها می نمایند و به شغل های دیگر مشغول می شوند و چون موفق نمی شوند در شغل قبلی خود نیز نمی توانند کار کنند، برهمن گفت حکایت این اشخاص حکایت آن زاهد است گفت آن حکایت چیست گفت آورده اند در سرزمین قنوج مرد زاهدی زندگی می کرد که دیندار و با تقوی بود روزی مسافری به او میهمان شد زاهد برای او خرما آورد چون از آن خرما می خورد می گفت عجب میوه خوشمزه ای است اگر در ولایت ما پیدا می شد خیلی خوب بود گفتگوی زاهد با آن مرد به زبان عبرانی بود و مورد توجه مهمان قرار گرفت و خواست آن زبان را بیاموزد، زاهد به گفته او عمل کرده ولی کار بر مهمان سخت بود، زاهد گفت هر کس زبان خود نیز رها کند و سعی نماید تا زبان دیگری را جایگزین نماید ممکن است به درد سر آن کلاغ که می خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد دچار شود گفت آن چگونه است گفت آورده اند که کلاغی کبکی را دید که بسیار زیبا راه می رفت، از طرز راه رفتن او لذت می برد سپس تلاش کرد مثل او راه برود ولی نتوانست چون خواست دوباره مثل خودش راه برود آن نیز را فراموش کرده بود پس این داستان کسانی است که از روش اجداد خود دوری می کنند و با غرور سعی می کنند روش دیگری پیش بگیرند ولی استعداد آن را ندارند و به حالت قبل خود نیز نمی توانند بر گردند.