طول اين سفر من هشت ماه كامل شد و ميتوانم اين سفر را يك قطعه خوش در زندگاني خود به شمار آورم، الا اينكه خيلي دلواپس اهل و اولادم بودم و غريب عشقي به آقا خان داشتم كه از غير از محبت پدر و فرزندي بود. تا آخر ماه رجب تقريبا چهل روز مبتلاي نوبه بودم و نهايت به من سخت ميگذشت. نه نوكري، نه پرستاري داشتم. شايد اسباب اكراه طبايع هم بودم. شبها ساعت دو نوبه ميآمد و اول طلوع آفتاب قطع ميشد. شانزده مسهل به من دادند. ساعت به ساعت التفاتش در حق من بيشتر ميشد. حب «ارسينات» كه از سمهاي قتال است از جيب خود درآورد به من مرحمت كرد نوبه قطع شد. روزها محض ورزش بازي متفرقه ميكرد. من هم دم دستش خيلي ميدويدم و ميل او را به خود جلب ميكردم. همين حركتهاي عنيف اسباب صحت مزاج و تقويت بنيه من شد.