در روايــات اســلامـي، در مجمـعالبيــان از ابـن اسحـاق روايـت شـده كــه گفـــت:
ابراهيم هر وقت ميخواست اسماعيل و مادرش هاجر را ديدار كند برايش براق ميآوردند، صبح از شام سوار براق ميشد و قبل از ظهر به مكه ميرسيد. بعدازظهر از مكه حركت ميكرد و شب نزد خانوادهاش در شام بود و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آن كه اسماعيل به حد رشد رسيد و پدرش وقتي در خواب ديد كه اسماعيل را ذبح ميكند، جريان را به او نگفت و در روزي كه ميخواست اين وحي را عملي كند به او فرمود: همراه خود طنابي و كاردي بردار تا به اتفاق به اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم. پس همين كه به آن دره خلوت كه نامش "دره ثبير" بود رسيدند ابراهيمعليهالسلام او را از دستوري كه خدايتعالي دربارهوي بهاو داده بود آگاهكرد. اسماعيل گفت: پدرجان با اينطناب دست و پاي مرا ببندتا دست و پا نزنم و دامنخودرا جمعكن تا خون من آنرا نيالايد و مادرم آن خون را نبيند.
كارد خود را نيز تيز كن و به سرعت كارد را بر گلـويم بزن تا زودتر راحت شوم، چـــون مــرگ سخــت اســـت.
ابراهيــمعليهالسلام گفــت: پسـرم راستــي چـه كمــك كـار خـوبــي هستـي بـراي مـن در اطـــاعـــت فـرمـــان خــدا !
آن گاه، ابن اسحاق دنبال داستان را همچنان نقل ميكند تا ميرسد به اين جا كه ابراهيمعليهالسلام خم شد و با كاردي كه به دست داشت خواست تا گلوي فرزند را قطع كنـد و جبـرئيـل كـارد او را بـرگـردانيـد. از يـك سـو اسمـاعيـل را از زيـر دسـت پـدر كنـار كشيـد و از سـوي ديگـر از نــاحيـه دره ثبيـر قــوچ را بـه جـاي اسمــاعيــل قـــرار داد و از طــرف دسـت چــپ مسجــد حنيـف صدائي برخاست: ـ اي ابراهيـم !
رؤياي خود را تصديق كردي،
و دستـور خـدا را انجام دادي!
به طوري كه در فصل نهم بخش پيشين گفته شد تورات، نام فرزند ابراهيم را كه موضوع قرباني بـود "اسحـاق" ميدانـد، در حـالي كـه ذبيح نـامبـرده بـه طـوري كـه از آيـات قرآنكريم استفاده ميشود، فرزندش اسماعيلعليهالسلام بوده نه اسحاقعليهالسلام !
از طـرف ديگـر تـورات تصـريـح دارد بـه ايـن كـه اسمـاعيـل چهـارده ســال قبــل از اسحــق به دنيــا آمد، ميگويد:
"و چــون به ســاره استهــزاء كرد ابراهيــم او را با مــادرش از خــود طرد كــرد و بــه وادي بـيآب و علفـــي بـرد. "
آنگـاه داستان عطش هاجـر و اسمـاعيل را و اين كه فرشتهاي آب را به آن دو نشان داد، ذكـر نمـوده است.
اين تناقض دارد بـا ايـن كـه ضمـن داستـانـش بيـان مـيكنــد :
"هاجر بچه خود را زير درختي انداخت تا جاندادنش را نبيند."
از ايـن جملـه و جمـلات ديگـري كـه تـورات در بيـان ايـن داستان دارد استفاده ميشــود كه اسماعيل در آن وادي كـودكـي شيرخواره بـوده است.
در روايات اسلامينيز وارد شدهكه آنجناب در آنايامبچهاي شيرخوارهبوده است.
(قسمت اول داستان و "استهزاء ساره" با قسمت دوم كه "بچه شيرخواره بوده است "كاملاً متناقض است.)
تـورات، داستان اسماعيــل را با كمال بياعتنائي نقل كرده است.
تنها شرحي از اسحاق كه پدر بنياسرائيل است بيان داشته و از اسماعيل جز به پارهاي از مطالب كه مايه توهين و تحقير آن حضرت است، يادي نكرده است. تازه همين مقـدار هم كه ياد كرده خالي از تناقض نيست.
يك بار گفته: "خـداونـد بـه ابـراهيـم خطاب كـرد كه من نسل تو را از اسحاق منشعــب ميكنم."
بار ديگر گفته:
"خداوند بـه وي خطـاب كـرد كــه مــن نسـل تـو را از پشت اسمـاعيل جـدا ساخته و بــه زودي او را امتــي بزرگ قرار ميدهم!"
جاي ديگر اسماعيل را انساني وحشي و ناسازگار با مردم و موجودي معرفي كرده كه مردم از او ميرميدند، انساني كه از كودكي نشو و نمايش در تيراندازي بوده و اهل خانه و پـدر و مادر او را از خود رانده بودند!!! (الميزان ج ۱۴ ص ۳۴)(۱)