پیرمردی مشغول وضو بود، اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی دانست. امام حسنعليهالسلام و امام حسینعليهالسلام ، که در آن هنگام طفل بودند، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند.
جای تردید نبود، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل، واجب است. باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد. اما اگر مستقیما به او گفته شود که: «وضوی تو، صحیح نیست»، گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او می شود، برای همیشه خاطره ی تلخی از وضو خواهد داشت.
به علاوه، از کجا که او این تذکر را برای خود، تحقیر تلقی نکند و یکباره روی دنده ی لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود.
این دو طفل، اندیشیدند، تا به طور غیرمستقیم او را متذکر کنند. در ابتدا، آن دو با یکدیگر به مباحثه پرداختند و پیرمرد نیز سخنان آن دو را می شنید.
یکی از آن دو، به دیگری گفت: وضوی من، از وضوی تو کامل تر است.
دیگری هم به آن یکی گفت: وضوی من، از وضوی تو کامل تر است.
پس از آن، آن دو با هم توافق کردند که در حضور پیرمرد، هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حکمیت کند.
آن دو، طبق قرار عمل کردند و هر دو نفر، وضوی صحیح و کاملی را جلوی چشم پیرمرد گرفتند.
پیرمرد، تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است و به فراست، مقصود اصلی دو طفل را دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت.
سپس، پیرمرد به آن دو بزرگوار گفت: وضوی شما، صحیح و کامل است. من پیرمرد نادان، هنوز وضو ساختن را نمی دانم. شما، به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید، مرا متنبه ساختید. من از شما متشکرم(۱۷) .
امام حسن مجتبیعليهالسلام ، در آن شب، همه اش کلمات مادرش - که در گوشه ای از اطاق، رو به قبله کرده است - گوش می داد. رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را، در آن شب که شب جمعه بود، تحت نظر داشت.
امام حسنعليهالسلام ، با این که هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه درباره ی مردان و زنان مسلمان دعای خیر می کند و یک یک آنها را نام می برد و از خدای بزرگ، برای هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت می خواهد، برای شخص خودش، از خداوند متعال چه چیزی را مسألت می کند.
امام حسنعليهالسلام ، آن شب را تا صبح نخوابید و مراقب کار مادرش، صدیقه ی مرضیه، حضرت فاطمه ی زهراعليهاالسلام بود. او، همه اش منتظر بود که ببیند مادرش درباره ی خودش چگونه دعا می کند و از خداوند متعال برای خودش، چه خیر و سعادتی را می خواهد.
آن شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره ی دیگران گذشت و امام حسنعليهالسلام ، حتی یک کلمه نشنید که مادرش، برای خودش دعا کند.
امام حسنعليهالسلام ، صبح به مادر بزرگوارش گفت: مادر جان! چرا من هر چه گوش کردم، تو درباره ی دیگران دعای خیر کردی، ولی درباره ی خودت، یک کلمه هم دعا نکردی؟!
مادر مهربانش پاسخ داد:
« یَا بُنَیَّ الْجَارَ ثُمَّ الدَّار ».
یعنی: «پسرک عزیزم! اول همسایه، بعد خانه ی خود.»(۱۸) .
در عصر خلافت ابوبکر، حضرت امام علیعليهالسلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسنعليهالسلام و سلمان فارسی، در مسجد الحرام (کنار کعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردی خوش قامت، که لباس های زیبا پوشیده بود، نزدیک آمد و به حضرت امام علیعليهالسلام سلام کرده، در محضر آن حضرت نشست و چنین گفت: ای امیرالمؤمنین! من از شما سه مسأله می پرسم، اگر شما پاسخ آنها را دادید، می فهمم که آنها حق شما را غصب کردند و دنیا و آخرت خود را تباه ساخته اند (و تو بر حق هستی) وگرنه، آنها و شما در یک سطح و با هم برابر هستید.
امام علیعليهالسلام فرمود: آنچه می خواهی بپرس.
مرد ناشناس گفت:
۱. به من خبر بده، وقتی که انسان می خوابد، روحش به کجا می رود؟
۲. انسان چگونه چیزی را به یاد می آورد و چیزی را فراموش می کند؟
۳. افراد چگونه به دایی یا عموی خود شباهت پیدا می کنند؟
در این هنگام، امام علیعليهالسلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسنعليهالسلام متوجه شد و فرمود: ای ابامحمد! پاسخ (پرسشهای) این مرد را پاسخ بده!
امام حسن مجتبیعليهالسلام به مرد ناشناس رو کرد و پاسخ (پرسشهای) او را این چنین بیان کرد:
۱. انسان هنگامی که می خوابد، روح او (منظور، مرحله ای از روح است، نه روح کامل) به باد می پیوندد و آن باد به هوا آویخته می شود، تا هنگامی که بدن انسان برای بیدار شدن، حرکت می کند.
در این هنگام، خداوند به روح اجازه می دهد تا به پیکر صاحبش بازگردد. پس از این اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب کرده و روح به پیکر صاحبش بازمی گردد و در آن آرام می گیرد.
و اگر خداوند به روح اجازه ی بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب کرده و تا روز قیامت، روح به پیکر صاحبش باز نمی گردد.
۲. در مورد یادآوری و فراموشی، از این جهت است که قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روی حق، طبقی افکنده شده است.
اگر انسان در این هنگام صلوات بر محمد و آلشصلىاللهعليهوآله فرستاد، آن طبق از روی حق برداشته شده و قلب روشن می شود و انسان مطلب فراموش شده را به یاد می آورد.
و اگر صلوات کامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده می افکند و در نتیجه قلب تاریک شده و انسان در میان فراموشی می ماند.
۳. در مورد شباهت نوزاد به دایی یا عموی خود، از این جهت است که هنگامی که مرد با آرامش خاطر با همسرش آمیزش کرد و در این حال، نطفه ی فرزند منعقد گردید، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پیدا می کند.
و اگر او، با پریشانی و اضطراب با همسرش آمیزش نمود و در این حال نطفه ی فرزند منعقد گردیده، آن فرزند، به دایی یا عمویش شباهت پیدا می کند.
مرد ناشناس که در مورد پاسخ سه سؤال، خود را به طور کامل قانع شده یافته بود، برخاست و به طور مکرر، به یکتایی خدا و رسالت حضرت محمدصلىاللهعليهوآله و وصایت حضرت امام علیعليهالسلام و سایر امامان معصومعليهمالسلام تا حضرت قائمعليهالسلام گواهی داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علیعليهالسلام ، به فرزند بزرگوارش، امام حسنعليهالسلام ، فرمود: به دنبال این مرد ناشناس برو و ببین که او به کجا می رود.
امام حسنعليهالسلام به دنبال مرد ناشناس حرکت کرد. او را دید که از مسجد بیرون رفت و در همین هنگام از نظرها غایب شد.
امام حسنعليهالسلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علیعليهالسلام بازگشت و از غایب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علیعليهالسلام از امام حسنعليهالسلام پرسید: آیا دانستی که او چه کسی بود؟
امام حسنعليهالسلام پاسخ داد: خدا، رسول خداصلىاللهعليهوآله و امیرمؤمنانعليهالسلام آگاه ترند.
حضرت امام علیعليهالسلام فرمود: او حضرت خضرعليهالسلام بود.(۱۹) .
هنگامی که عثمان، ابوذر غفاری، آن یار راستین پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآله را به خاطر اعتراض هایش، به ربذه تبعید می کرد، فرمان داد که هیچ کس حق ندارد او را بدرقه کند.
ولی امیرمؤمنان امام علیعليهالسلام ، برخلاف فرمان عثمان، دست حسن و حسینعليهالسلام را گرفت و همراه برادرش عقیل و عمار یاسر، برای بدرقه ی ابوذر حرکت کردند و هر کدام با سخنی، ابوذر را بدرقه نمودند.
هنگامی که امام حسنعليهالسلام با ابوذر سخن می گفت، ناگاه مروان، که از جانب عثمان مأمور جلوگیری از بدرقه ی ابوذر شده بود، سوار بر مرکب، فرا رسید و با تندی و جسارت، فریاد زد: ای حسن! دور شو، مگر نمی دانی که امیرالمؤمنینعليهالسلام (عثمان) از سخن گفتن با ابوذر، نهی کرده است؟! اگر نمی دانی، اکنون بدان!
در این هنگام، امام علیعليهالسلام به مروان حمله کرد و با تازیانه ی خود بر پیشانی مرکب او زد و فرمود: دور شو! خدا تو را به سوی آتش دوزخ روانه سازد!
مروان در حال خشم، نزد عثمان بازگشت و احساسات او را بر ضد امام علیعليهالسلام تحریک نمود. به هر حال امام حسنعليهالسلام از تهدید مروان نهراسید و با سخنان عمیق خود، موضع گیری های ابوذر را تأیید کرد، و به آن ابعاد عظیم تبلیغاتی، فکری و سیاسی داد.
سخنان امام حسنعليهالسلام با ابوذر، این چنین بود:
« یا عماه! لو لا أنه لا ینبغی للمودع أن یسکت، و للمشیع أن ینصرف، لقصر الکلام، و ان طال الأسف. و قد أتی القوم الیک ما تری، فضع عنک الدنیا بتذکر فراقها، و شدة ما اشتد منها برجاء ما بعدها. و اصبر حتی تلقی نبیک صلىاللهعليهوآله و سلم و هو عنک راض » (۲۰) .
یعنی: «ای عمو! اگر نه این بود که برای وداع کننده خوب نیست که سکوت کند و برای بدرقه کننده شایسته نیست که (بی سخن) باز گردد، سخن کوتاه می شد، گر چه تأسف و ناراحتی طولانی و دراز است.
همانا، از ناحیه ی این قوم (عثمان و طرفدارانش)، به تو مصیبت ها رسیده که دیدی. دنیا را به یاد جدایی از آن، نادیده انگار و به امید پاداش های آخرت، از ناراحتی ها و سختی های دنیا چشم بپوش (و آن را تحمل کن).
صبر و استقامت کن، تا رسول خداصلىاللهعليهوآله را ملاقات کنی، در حالی که او از تو خشنود باشد».
به این ترتیب، امام حسنعليهالسلام با این موضع گیری نیرومند خود، اعتراض های ابوذر را امضا کرد و هیأت حاکمه را محکوم نمود و رفتار ابوذر را مورد خشنودی پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآله دانست(۲۱) .
عبیدالله، پسر عمر بن خطاب، یکی از سران لشکر معاویه بود.
او، در یکی از روزهای جنگ صفین برای امام حسنعليهالسلام پیام داد: من درخواستی از شما دارم، ساعتی اجازه بده، تا با هم ملاقات کنیم.
امام حسنعليهالسلام جواب مثبت داد و آنها در محلی با هم ملاقات کردند.
عبیدالله، در این ملاقات، با کمال گستاخی و فریبکاری، به امام حسنعليهالسلام گفت: پدرت علیعليهالسلام به قریش ستم کرد و آنها را دشمن خود نمود. آیا تو روا می دانی که او را از خلافت خلع کنی و خودت به جای او بنشینی؟
امام حسنعليهالسلام فرمود: نه، سوگند به خدا! که چنین کاری نخواهد شد.
سپس، آن حضرت خطاب به عبیدالله فرمود: ای پسر خطاب! سوگند به خدا! گویی که من تو را می نگرم که امروز یا فردا، کشته شده ای، شیطان، رفتار و گفتار تو را در نظرت آراسته و تو را فریب داد، ولی تو به زودی به هلاکت می رسی و کشته خواهی شد.
راوی می گوید: سوگند به خدا! آن روز هنوز به غروب نرسیده بود که عبیدالله به دست سپاهیان امام علیعليهالسلام کشته شد.
همان روز، امام حسنعليهالسلام در میدان جنگ، شخصی را دید که کشته شده و مردی نیزه اش را در چشم او استوار نموده و اسبش را به پای او بسته است.
امام حسنعليهالسلام به حاضران فرمود: ببینید این کشته شده و قاتل او کیست؟ آنها دیدند آن کشته شده عبدالله بن عمر است و آن مردی که او را کشته است، مردی از قبیله ی همدان می باشد(۲۲) .
نخستین جنگی که در عصر خلافت امام علیعليهالسلام از ناحیه ی بیعت - شکنان (عایشه، طلحه و زبیر) در بصره رخ داد، جنگ جمل بود.
حضرت امام علیعليهالسلام ، همراه حسن و حسینعليهماالسلام ، با سپاه خود، از مدینه به سوی بصره برای سرکوبی بیعت شکنان حرکت نمودند.
هنگامی که به روستای ربذه رسیدند، حضرت امامعليهالسلام نامه ای برای ابوموسی اشعری، استاندار کوفه، فرستاد و او را به جهاد فراخواند و از او خواست تا مردم کوفه را برای کمک بفرستد.
نامه به دست ابوموسی رسید. ولی او از فرمان علیعليهالسلام سرپیچی نمود و به جای بسیج مردم برای جهاد آنها را به قعود و سکوت فراخواند.
هنگامی که سپاه امام علیعليهالسلام به سرزمین ذی قار (نزدیک بصره) رسید، حضرت امام علیعليهالسلام فرزندش امام حسنعليهالسلام را همراه عمار یاسر، به سوی کوفه فرستاد، تا مردم کوفه را برای جهاد با سپاه جمل، بسیج نمایند.
امام حسنعليهالسلام و عمار، به کوفه آمدند. با اینکه القائات انحرافی ابوموسی، مردم را به شک و تردید و اختلاف افکنده بود، خطبه ها و روشنگری های امام حسنعليهالسلام باعث شد که حدود هفت هزار نفر و مطابق روایت دیگر، دوازده هزار و یک نفر از مردم کوفه، بسیج شده و همراه امام حسنعليهالسلام از کوفه خارج شده و به سپاه امیرالمؤمنین، امام علیعليهالسلام ، پیوستند(۲۳) .
هنگامی که امام حسنعليهالسلام برای بسیج کردن مردم کوفه به سوی جبهه اعزام شد، حدود سی سال داشت مردم کوفه، در اطراف آن حضرت اجتماع کردند و با احساسات پرشور خود، آن حضرت را چون نگینی در میان گرفتند و فریاد می زدند:
«اللهم سدد منطق ابن نبینا» !
یعنی: «خدایا! سخن گفتن فرزند پیامبرمان را استوار و گویا گردان»
امام حسنعليهالسلام ، پس از حمد و ثنای الهی و گواهی به یکتایی خدا و رسالت حضرت محمدصلىاللهعليهوآله و پس از بیان کوتاهی در شأن پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآله ، مردم را به یاری امیرمؤمنان امام علیعليهالسلام فراخواند و چنین فرمود:
«ای مردم! شما می دانید که علیعليهالسلام نخستین کسی است که با رسول خداصلىاللهعليهوآله نماز خواند و در ده سالگی، پیامبری او را تصدیق کرد و در همه ی جنگ های پیامبر خداصلىاللهعليهوآله ، در رکاب او بود.
رسول خداصلىاللهعليهوآله ، همواره از او راضی بود، تا آن هنگامی که رحلت نمود و علیعليهالسلام او را غسل داد و کفن کرد و دفن نمود و وصیت های او را انجام داد
تا اینکه، مردم مانند شتران تشنه که به آبگاه برسند، با ازدحام به محضرش آمدند و با او بیعت کردند. ولی طولی نکشید که جماعتی بی آنکه انحرافی از او دیده باشند، از روی کینه و حسادت، بیعت شکنی کرده و علم مخالفت با او را برافراشتند.
اکنون، بر شما است که از فرمان او اطاعت کنید، برای کمک و یاری او بشتابید و با دشمنان نبرد کنید …»
ولی ابوموسی اشعری حاکم کوفه، همچنان به تفرقه افکنی و فتنه انگیزی ادامه می داد و مردم را از رفتن به سوی جبهه بازمی داشت(۲۴) .
روز دیگر نیز امام حسنعليهالسلام در مسجد کوفه به میان مردم کوفه آمد و خطبه خواند و مردم را به حرکت برای یاری امام علیعليهالسلام دعوت نمود.
در فرازی از این خطبه، پس از ذکر سوابق درخشان امام علیعليهالسلام این چنین آمده است:
« وَ هُوَ یَسَئلُکُمُ النَّصرَ وَ یَدعُوکُم اِلَی الحَقِّ وَ یَامُرُکُم بِالمَسیرِ اِلَیهِ لِتُوازِرُوهُ وَ تَنصِرُوهُ عَلی قَومٍ نَکَثُوا بَیعَتَهُ وَ قَتَلُوا اَهلَ الصِّلاحِ مِن اَصحابِه وَ مَثَّلُوا بِعُمّالِه وَ انتَهَبُوا بَیتَ مالِه. فَاشخِصُوا اِلَیهِ رَحِمَکُمُ اللهُ فَمُرُوا بِالمَعرُوفِ وَانهَوا عَنِ المُنکَرِ وَاحضُرُوا بِما یَحضُرُ بِه الصّالِحُونَ» (۲۵) .
یعنی: «علیعليهالسلام شما را به یاری می طلبد و به سوی حق فرا می خواند و فرمان می دهد که به سوی او حرکت کنید، تا او را حمایت و یاری نمایید. در برابر آنها که بیعتش را شکستند و شیعیان شایسته اش را کشتند، کار گزارانش را مثله کردند (اعضای بدنش را بریدند) و بیت المال را به یغما بردند. خداوند شما را رحمت کند. به سوی او حرکت کنید و امر به معروف و نهی از منکر نمایید و در صحنه، همانند صالحان، حاضر باشید.»
کارشکنی های ابوموسی و سمپاشی های او، همچنان بر اختلافات دامن می زد و مردم را از رفتن بر جبهه بازمی داشت، ولی بیانات شیوا و مستدل امام حسنعليهالسلام و تلاشهای افراد برجسته ای همچون عمار یاسر، قیس بن سعد، مالک اشتر و موجب شد که بیش از ده هزار نفر به سوی جبهه ی جنگ حرکت نمودند.
حضرت امام علیعليهالسلام ، در ذی قار، به سپاه خود فرمود: از جانب کوفه دوازده هزار و یک نفر - نه کمتر و نه بیشتر - به سوی شما می آیند.
سرانجام این جمعیت فرا رسید. آنها را شمردند. دیدند دوازده هزار و یک نفر هستند، نه یک عدد کمتر و نه یک عدد زیادتر.(۲۶)
از گفتنی ها این است که:
یک بار امام حسنعليهالسلام به مسجد بزرگ کوفه وارد شد. دید که جمعیت زیادی، اطراف ابوموسی (حاکم کوفه) را گرفته اند و او آنها را به کناره گیری و سکوت دعوت می کند و جنگ امام علیعليهالسلام را فتنه می خواند و مردم را از ورود در این فتنه، برحذر می دارد.
امام حسن مجتبیعليهالسلام ، در میان جمعیت، خود را به ابوموسی رسانید و باران سرزنش خود را بر او فرود آورد و سرانجام به او فرمود: از مسجد ما بیرون برو! و به طور کلی از کوفه خارج شو! و هر جا که می خواهی برو، اینجا نباید بمانی(۲۷) (۲۸) .
جنگ صفین پیامدهای شومی بر جای گذاشت. یکی از آنها این بود که سپاهیان شام با حیله ی عمرو عاص، قرآن را بر سر نیزه کردند و فریاد زدند: بیایید بین ما و شما، قرآن داوری کند.
و همین کار، موجب بروز اختلاف در میان سپاه امام علیعليهالسلام گرید و سپس ماجرای ننگین داوری حکمین پیش آمد و جمعی از دوستان دیروز امام علیعليهالسلام ، از آن حضرت جدا شده و به عنوان خوارج ظهور کردند.
گستاخی خوارج به جایی رسید که امام علیعليهالسلام را کافر خواندند و اعلام جنگ با آن حضرت نمودند. با این بهانه که چرا امام علیعليهالسلام داوری حکمین (ابوموسی و عمرو عاص) را پذیرفته است؟! با این که خود آنها، با تحمیل و فشار، موجب بروز حادثه ی ننگینی شدند.
حضرت امام علیعليهالسلام می خواست که با استدلال و بیان مطالب، آتش فتنه را خاموش کند، ولی خوارج بر شعله ور شدن این آتش، دامن می زدند، که سرانجام ماجرای جنگ نهروان پیش آمد. امام علیعليهالسلام و سپاهیانش، در این جنگ، همه ی افراد خوارج - جز نه نفر را که گریختند - به هلاکت رسانیدند.
امام حسنعليهالسلام ، در این ماجرا نیز دستیار بزرگ پدر بزرگوارش، حضرت امام علیعليهالسلام بود. در آغاز، بسیار سعی کرد تا آتش فتنه انگیزان خوارج را خاموش کند، ولی وساطت امام حسنعليهالسلام نیز در آن کوردلان اثر نکرد.
امیرمؤمنان، امام علیعليهالسلام ، به فرزند بزرگوارش، امام حسنعليهالسلام فرمود: برخیز، با اینها (خوارج معترض) سخن بگو و ماجرای داوری حکمین را برای آنها بیان کن.
امام حسنعليهالسلام برخاست و خطبه خواند و مطالبی فرمود. در فرازی از این خطبه این چنین آمده است:
«أیها الناس! انکم قد اکثرتم فی امر عبدالله بن قیس و عمرو بن العاص، فانهما بعثا لیحکما بکتاب الله، فحکما بالهوی علی الکتاب، و من کان هکذا لم یسم حکما، و لکنه محکوم علیه »(۲۹) .
یعنی: «ای مردم! در مورد ابوموسی و عمرو عاص (حکمین)، بسیار سخن گفتید. همانا بدانید که این دو نفر (به دُومَة الْجَنْدَل، برای داوری) فرستاده شدند، تا بر اساس کتاب خدا (قرآن)، داوری کنند. ولی آنها مطابق هوای نفس خود داوری کردند. کسی که چنین باشد، حاکم (داور مورد قبول) نخواهد بود، بلکه محکوم است».
امام حسنعليهالسلام ، با این بیان، داوری حکمین را محکوم کرد، ولی خوارج دست از لجاجت خود برنداشتند و به مخالفت خود ادامه دادند و سرانجام، با دست خود، گور خود را کندند و وجود ننگینشان به دست سپاهیان امام علیعليهالسلام ، از صفحه ی روزگار محو شد(۳۰) .
پادشاه روم، به وسیله ی نامه، پرسشهایی از معاویه پرسید. معاویه از پاسخ آن پرسشها، عاجز ماند. به همین دلیل، مردی را به عنوان مأمور مخفی، نزد امام علیعليهالسلام فرستاد، تا پاسخ آن پرسش ها را از آن حضرت دریافت کند و برای پادشاه روم بفرستد.
مأمور مخفی معاویه به کوفه آمد و به محضر امام علیعليهالسلام رسید و چون ناشناس بود، امام علیعليهالسلام از او بازجویی کرد.
آن مأمور، به حقیقت حال خود اعتراف نمود.
امام علیعليهالسلام فرمود: خداوند، پسر هند جگر خوار (معاویه) را بکشد. تا چه اندازه خود و همراهانش، گمراهند. خداوند، خودش بین من و این امت داوری کند، که نسبت به من قطع رحم کردند، مقام ارجمند مرا کوچک شمردند و اوقات عمر مرا تباه نمودند. حسن و حسینعليهالسلام و محمد حنفیه را به اینجا بیاورید.
سپس آنها را حاضر کردند.
امام علیعليهالسلام به مرد شامی فرمود: این دو نفر، حسن و حسینعليهالسلام ، پسران رسول خدایند و این (محمد حنفیه) پسر من است. سؤالهای خود را از هر کدام از اینها که دوست داری بپرس.
مرد شامی، امام حسنعليهالسلام را انتخاب نموده و سپس سؤال های خود را به ترتیب زیر، از آن حضرت پرسید:
۱. میان حق و باطل، چقدر فاصله است؟
۲. میان آسمان و زمین، چقدر راه است؟
۳. میان مشرق و مغرب، چقدر فاصله است؟
۴. این لکه ای که در چهره ی ماه دیده می شود، چیست؟
۵. قوس قزح (رنگین کمان) چیست؟
۶. کهکشان چیست؟
۷. نخستین چیزی که بر روی زمین روان و آشکار شد، چیست؟
۸. نخستین چیزی که روی زمین جنبید، چه بود؟
۹. آن چشمه ای که ارواح مؤمنان و کافران در آن مأوا کنند، کدام است؟
۱۰. خنثی کیست؟
۱۱. آن ده چیزی که هر کدام آنها از دیگری سخت ترند، کدامند؟
آنگاه، امام حسنعليهالسلام ، بی درنگ شروع به پاسخ دادن به پرسش های آن مرد شامی کرده، اینچنین فرمود:
۱ - میان حق و باطل، چهار انگشت فاصله است. (به طوری که) آنچه را که با چشم خود ببینی، حق و آنچه را که با گوشهایت بشنوی، باطل است.
۲- میان زمین و آسمان، به اندازه ی دعای ستمدیده (که زود به آسمان می رسد و مستجاب می شود) و چشم انداز انسان، فاصله است و هر کسی که به جز این را بگوید، او را تکذیب کن.
۳- میان مشرق و مغرب، به اندازه ی یک روز مسیر خورشید است، آنگاه که خورشید طلوع کند، تا آنگاه که غروب نماید.
۴- در مورد لکه های ماه، بدان که نور ماه مانند نور خورشید است، خداوند، آن نور را (زمانی) محو می کند، چنانکه در قرآن می فرماید:
«فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً »(۳۱) ؛ یعنی: «پس نشانه ی شب را محو (پنهان) کردیم و نشانه ی روز را تابان نمودیم».
۵- و اما قوس قزح: مگو قزح! زیرا «قزح» شیطان است. ولی آن قوس، قوس خدای متعال (قوس الله) و سبب امان از غرق شدن است. (به نقل از تحف العقول مترجم، ص ۲۵۸).
۶- کهکشان، همان گشادگی (و وسعت فضای آسمان، برای ستارگان بسیار) است، که در طوفان نوحعليهالسلام ، مرکز نزول آب سیل آسا بود، (شاید، با نگاه ظاهریه توده های ابر، از جانب آن کهکشان ها برخاست و موجب طوفان نوح گردید).
۷- نخستین چیزی که در زمین، روان و آشکار شد، وادی دَلَس (وادی ظلمت) بود.
۸- نخستین چیزی که روی زمین جنبید، درخت خرما بود.
۹- نام آن چشمه ای که ارواح مؤمنان در آن مأوا می گیرند، «سَلْمَی» است، و نام آن چشمه ای که ارواح کافران، در آن پناه می گیرند، «بَرَهُوت» است.
۱۰- خنثی، آن انسانی است که نمی داند مرد است یا زن، او تا هنگام بلوغ، در انتظار می ماند، اگر پستان در آورد، زن است و اگر ریش درآورد، مرد است.
اگر این دو نشانه، در او آشکار نشد، به او گفته می شود، به طوف دیوار ادرار کند، اگر ادرار او به دیوار برسد، مرد است و اگر ادرار او چون ادرار کردن شتر، واپس گردد، زن است.
۱۱- آن ده چیزی که هر کدام از دیگری سخت تر است، عبارتند از:
۱. سنگ سخت است.
۲. سخت تر از سنگ، آهن است.
۳. سخت تر از آهن، آتش است.
۴. سخت تر از آتش، آب است.
۵. سخت تر از آب، ابر است.
۶. سخت تر از ابر، باد است.
۷. سخت تر از باد، فرشته ای است (که آن باد را به حرکت درمی آورد).
۸. سخت تر از آن فرشته، فرشته ی مرگ (عزرائیلعليهالسلام ) است.
۹. سخت تر از عزرائیلعليهالسلام ، مرگ است.
۱۰. و سخت تر از مرگ، فرمان خدا، است.
مرد شامی، از پاسخ های امام حسنعليهالسلام ، آنچنان تحت تأثیر قرار گرفت که همان دم گفت: گواهی می دهم که تو پسر رسول خداصلىاللهعليهوآله هستی و علیعليهالسلام ، وصی محمدصلىاللهعليهوآله است.
سپس، مرد شامی، این پاسخ ها را برای معاویه نوشت و معاویه هم آنها را برای پادشاه روم فرستاد.
پادشاه روم، پس از دریافت کردن پاسخ پرسشهای یازده گانه ی خود، گفت: به عقیده ی من، این پاسخ ها از خود معاویه نیست، بلکه از مخزن نبوت گرفته شده است(۳۲) (۳۳) .
عصر، عصر خلافت امام علیعليهالسلام بود. قصابی را که چاقوی خون - آلود در دست داشت در خرابه ای دیدند، و در کنار او، جنازه ی خون - آلود شخصی افتاده بود. قراین، نشان می داد که کشنده ی او، همین قصاب است.
قصاب را دستگیر کرده و به حضور امام علیعليهالسلام آوردند.
امام علیعليهالسلام به قصاب فرمود: تو درباره ی کشته شدن آن مرد، چه نظری داری؟
قصاب گفت: من او را کشته ام.
امام علیعليهالسلام ، بر اساس ظاهر جریان و اقرار قصاب، دستور دادند تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام کنند.
در این حال که مأمورین، او را به قتلگاه می بردند، قاتل حقیقی، با شتاب به دنبال مأمورین دوید و به آنها گفت: عجله نکنید! و این قصاب را به حضور امام علیعليهالسلام بازگردانید!
قاتل حقیقی، به حضور امام علیعليهالسلام آمد و گفت: ای امیرمؤمنان! سوگند به خدا که قاتل آن شخص، این قصاب نیست، بلکه او را، من کشته ام!
امام علیعليهالسلام ، به قصاب فرمود: چه چیزی موجب شد که تو اعتراف به قتل آن مرد نمودی، (و گفتی که: من، او را کشته ام)؟
قصاب گفت: من در یک بن بستی قرار گرفتم که غیر از این، چاره ای نداشتم، زیرا افرادی مانند این مأموران، مرا کنار جنازه ی به خون آغشته (آن مرد)، با چاقوی خون آلودی در دست، دیدند. همه چیز بیانگر آن بود که من او را کشته ام. از کتک خوردن ترسیدم و اقرار نمودم که من (او را) کشته ام.
ولی حقیقت این است که من گوسفندی را در نزدیکی آن خرابه کشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال چاقوی خون آلود در دستم بود. برای تخلی (و ادرار کردن) به آن خرابه رفتم، جنازه ی به خون آغشته آن مقتول را در آنجا دیدم، در حالی که دهشت زده شده بودم، برخاستم. در همین هنگام، این گروه سر رسیدند و مرا به عنوان قاتل دستگیر کردند.
امیرمؤمنان، امام علیعليهالسلام ، خطاب به مأموران، فرمود: این قصاب و این شخصی که خود را به عنوان قاتل معرفی می کند، به حضور (امام) حسنعليهالسلام ببرید، تا او درباره ی این دو نفر قضاوت کند.
مأمورین، آن دو نفر را به نزد امام حسنعليهالسلام آورده و جریان را به عرض آن حضرت رساندند.
امام حسنعليهالسلام فرمود: به امیرمؤمنانعليهالسلام عرض کنید: اگر این مرد قاتل، آن شخص را کشته است، در عوض، جان قصاب را حفظ نموده (و از مرگ نجات داده) است، و خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید:
( وَ مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا ) (۳۴) ؛ یعنی: «و هر کس انسانی را (از مرگ نجات داده و) زنده اش کند، چنان است که گویی همه ی مردم را زنده کرده است».
مأمورین، جریان قضاوت امام حسنعليهالسلام را به امام علیعليهالسلام ابلاغ کردند. امام علیعليهالسلام قضاوت امام حسنعليهالسلام را پذیرفت و سپس دستور داد که قاتل و قصاب را آزاد نمایند. آنگاه، دیه ی مقتول را از بیت المال به ورثه ی او عطا فرمود(۳۵) .
به این ترتیب، با قضاوت حکیمانه، عادلانه و اسلامی حضرت امام حسنعليهالسلام ، ارفاق اسلامی شامل حال آن قاتلی شد که با مردانگی خود، موجب نجات یک نفر بی گناه از قتل شد و با این کار جوان مردانه اش، تا حدود زیادی از گناه قتل خود را هم جبران نمود(۳۶) .