بيمارى پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم شدت بيشترى يافت ، زنان و فرزندان گرد او را گرفته اند، اميرالمؤ منينعليهالسلام نيز در آنجا حضور دارد، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم خطاب به علىعليهالسلام مى فرمايد: سر مرا در دامان خود بگذار.
زهراعليهاالسلام نيز حضور دارد، مى بيند پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم لحظه هاى آخر عمر خود را مى گذراند، او اشك مى ريزد و ناله سر ميدهد؛ پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم او را تسليت داده مى فرمايد: دخترم ؛ پدرت بعد از اين لحظه ها، هيچ اندوهى ندارد، او مى رود و تو را به خداوند مى سپارد.
فاطمه ؛ فرزندم ؛ جامه خود را بر پيامبر مدريد، صورت خود مخراشيد، وليكن اى فرزندم ، آنچه را پدرت در سوگ ابراهيم گفته است ، بگوى : (چشم گريان است و قلب دردناك ، و آنچه خداى را به خشم آورد نگوئيم ، اى ابراهيم ما همگان در مرگ تو اندوهگين هستيم).(٥٧٤) فاطمه در كنار پدر نشسته و به صورت او نگاه مى كند، اشك مى ريزد و با خود زمزمه مى كند:
(اى سفيدروئى كه ابر سپيد از چهره ات آب مى طلبيد، اى اميد پدر مردگان ، و پناهگاه بيوه زنان). پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم چشمان خود را باز مى كند، و با صدائى كه به سختى از سينه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بيرون مى آيد مى فرمايد: دخترم ؛ فاطمه ام ...! اين گفتار عموى تو است ...! ابوطالب اين اشعار را گفته است ...! اما تو آن را مگو؛ تو از قرآن بگو:( وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُأَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ) محمد نيز هم چون رسولان گذشته ، پيامبرى است ؛ اگر بميرد يا كشته شود آيا شما به عقب برمى گرديد؟ فاطمهعليهاالسلام از اين جهت كه مى بيند پدر در آخرين لحظات زندگى است ، نگران است ، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم نيز به او مى گويد: تصور نشود، پدر با آن مقام و منزلت والائى كه دارد زندگى جاودان دارد؟ نه ...! او هم مى رود همچون پيامبران گذشته كه رفتند؛ اين يك واقعيت است و انسان نبايد در مقابل واقعيت خود را ببازد و از آن بهراسد.
(دخترم نزديك بيا و آن قدر نزديك بيا كه جز تو كسى صداى مرا نشود(٥٧٥))
عايشه گويد: زنان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم گرد او را فرا گرفته بودند، فاطمهعليهاالسلام آمد او چنان گام بر مى داشت كه گويا رسول الله است كه دارد راه مى رود. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: خوش آمدى دخترم ، و او را كنار خود نشاند، آنگاه در گوش او زمزمه اى نمود، فاطمه گريان شد، مجددا در گوشى با او سخن گفت ، ديدم فاطمه شادان گرديد، آنچنان كه خنده اى بر لبانش نقش بست
عايشه گفت : فاطمه ...؛ تو را به خدا بگو؛ پيامبر به تو چه گفت كه گريان گشتى ، و بعد چه گفت كه شادمان شدى ؟ فاطمهةعليهاالسلام در پاسخ گفت : من راز رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم را فاش نگردانم و چون پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم وفات يافت ، مجدد از او سؤ ال نمودم ، گفت : اما اكنون ؛ پس آرى مى گويم : او بار اول مرا از مرگ خود خبر داد، ناراحت شدم ، و بار دوم فرمود: آيا راضى نيستى كه بانوى بانوان بهشت باشى(٥٧٦)
و در روايت ديگرى است : فاطمهعليهاالسلام گفت : پيامبر بار دوم به من فرمود: تو اولين شخصى از خانواده من هستى كه به من ملحق خواهى شد.(٥٧٧)