«در زمان حكومت عبدالملك مروان، مرد تاجري بود كه مردم او را بهدرستكاري و امانت ميشناختند. و صاحبان كالا، اجناس خود را به طورامانت و به عنوان حقالعمل كاري نزد وي ميگذاشتند. امّا در يكي ازمعاملات از مسير درستي و امانت منحرف شد و خيانت نمود و طولينكشيد كه مردم اين خبر را شنيدند و آبروي چندين ساله او برباد رفت!مردم ديگر به طرف او نميآمدند و او ورشكسته و زيان ديده شد. امّا پسراين تاجر كه جواني فهميده و بافراست بود، از اين حادثه عبرت گرفت وتصميم گرفت كه از سرگذشت تلخ پدرش عبرت گرفته و هيچگاهخيانت نكند. او وارد بازار كار شد و پس از مدتي مردم به او اعتمادنمودند و با او معامله ميكردند.
روزي افسري كه همسايه آن تاجرزاده بود، نزدش آمد و گفت: من درحال رفتن به جنگ با روم هستم. احتمال دارد كه ديگر زندهبرنگردم. اين ده هزار سكه طلا نزد تو امانت باشد. اگر برنگشتم، درمواقعي كه همسر و بچههايم محتاج هستند، به آنها بده و هزار سكه هماز اين پولها مال خودت است! سپس آن افسر خداحافظي كرد و عازمنبرد شد. بعد از مدتي خبر كشته شدن او به خانوادهاش رسيد. تاجرورشكسته و پدر تاجر فعلي كه از ده هزار سكه اطلاع داشت، نزد پسرآمد و گفت: حال كه صاحب اين پولها كشته شده تو بيا ومقداريازاينهارا به من بده تا رونقي به زندگيم بدهم و بعداً آن را به تو برميگردانم!پسر گفت: پدر! تو از خيانت و نادرستي به اين وضع افتادي! به خدا قسماگر اعضاء بدنم را قطعه قطعه كنند، من در امانت خيانت نخواهم كرد واشتباه تو را تكرار نميكنم!
وقتي زندگي بر خانواده افسر مقتول سخت شد، نامهاي به خليفهنوشتند و درخواست كمك كردند ولي نتيجهاي نگرفتند. اين جوان ازاين مسئله مطّلع شد و فرزندان آن افسر را خواست و به آنها گفت: پدرشما براي همچون روزي مقداري سكه نزد من گذاشته است. و سفارشكرده كه هزار سكه مال من باشد و بقيه را به شما برگردانم. آنها خوشحالشده و گفتند ما دو هزار سكهّ به تو ميدهيم. جوان پولها را به آنان داد وآنان هم دوهزارسكه به او دادند. بعد از چندي خليفه دستور داد كه ازوضع آن خانواده تحقيق كردند و هنگامي كه از ماجراي امانت داري اينجوان آگاه شد، دستور داد او را احضار نمودند و پُست خزانهداري را بهاو محوّل نمود!»
راستي وراستگوئي جزء فطرت انسان بوده وراستگو با آرامش خاطرحرفش را ميزند ولي دروغگو از تغييري كه درآهنگ گفتارش رخميدهد وگاهي به وسيله دروغ سنج مشخص ميشود دروغش مشخصميگردد.
در امور تجاري واقتصادي حفظ راستگوئي هنر بزرگي است.كه نقل شدهنان حلال درآوردن از شمشيرزدن در راه خدا سختتر است.
«شخصي به امام صادقعليهالسلام گفت كه ميخواهم به تجارت مشغولشوم.خواهش ميكنم درحقم دعا كنيد.
فرمود:تورا به راستگوئي سفارش ميكنم وهرگز دروغ مگو وعيب كالايخودرا پنهان مدار ومردم را گول نزن وراضي نشو كاري را نسبت به مردمانجام دهي مگر اينكه آنرا براي خودت هم انجام دهي.
افراد دروغگو اگر هم بادروغ موفق بشوند موقتي است وآخر كار رسوائيوخواري ميباشد.»
«گويند شخصي همه روزه بساطي درخانه خود پهن ميكرد وهمسايههارا به دور خود جمع ميكرد وبه خوردن چاي وقهوه مشغولميشدند.روزي دستي به سبيل خود كشيد وگفت:ديشب جاي شماخالي بود.عيالم براي ما ته چين پلو پخته بود.آنقدر اين غذا چرب بودكه نتوانستيم همه آنرا بخوريم ومقداري را امروز به عنوان صبحانهخورديم وآنقدر اين غذا چرب بود كه سبيل ماراهم چرب كرد!دراينموقع يكي از بچه هايش نزد او آمد وگفت:آقاجان!آقاجان!آن دنبه اي كهامروز سبيلت را با آن چرب كردي،گربه آمد وبرد.»
پاكدامني وكنترل شهوت نيز براي موفقيت در دنيا وآخرت لازماست.اگر كسي در ميدان ورزشي پشت قهرمانان وپهلوانان را برزمينبمالد ولي درمقابل گناه ضعيف باشد،قهرمان واقعي نيست.آن كسيقهرمان واقعي است كه بتواند پشت نفس خودرا بر زمين بزند وبراو غلبهپيدا كند.