«روزي پيامبر بربالين جواني كه درحال احتضاربود،حاضرشد.وقتيشهادتين را به او تلقين نمود،جوان نتوانست زبانش را به شهادتين بازكند وگويا لال شده بود.حضرت ،مادرش را خواستند.واز مادرشپرسيدند كه آيا از پسرت راضي هستي؟زن گفت:يا رسول الله!چهارسالاست كه بااو حرف نزدهام!
پيامبر از او خواستند كه از فرزندش راضي شود.او هم راضي شد وجوانزبانش باز گرديد وشهادتين را جاري كرد واز دنيا رفت»