آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٢

نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري


سوره حمد

بسم الله الرحمن الرحيم(١)
الحمد لله رب العالمين(٢) الرحمن الرحيم(٣) مالك يوم الدين(٤) اياك نعبد و اياك نستعين(٥) اهدنا الصراط المستقيم(٦) صراط الذين انعمت عليهم; غير المغضوب عليهم; و لا الضالين(٧)

بنام خداوند بخشاينده بخشايشگر
ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است(٢) خداوندى كه بخشنده و بخشايشگر است(٣) خداوندى كه مالك روز جزا است(٤) پروردگار تنها تو را مى‏پرستيم و فقط از تو يارى مى‏جوييم(٥) ما را به راه راست هدايت فرما(٦) راه كسانى كه مشمول عمت‏خود ساختى; نه راه كسانى كه بر آنها غضب كردى; و نه راه گمراهان(٧)

بسم الله . . .
در قرآن مكتوب از همان آغاز كه قرآن به كتابت درآمده است در اول هر سوره‏اى باستثناى - سوره برائت -بسم الله الرحمن الرحيم است; يعنى سوره با بسم الله آغاز مى‏شود. ولى دير زمانى است كه بين شيعه و سنى بر سر اينكه آيا اين آيه جزء هر سوره است‏يا نه، اختلاف عظيمى وجود دارد. اهل تسنن آن را جزء هيچ سوره‏اى نمى‏دانند و شروع هر سوره را با بسم‏الله از قبيل شروع هر كار ديگر با بسم‏الله مى‏شمارند كه بسم‏الله جزء آن كار نيست; بلكه در عمل گاهى سوره‏ها را بدون بسم‏الله آغاز مى‏كنند. در نماز حمد و يا هر سوره‏اى را كه احيانا بخواهند بعد از حمد بخوانند بدون بسم‏الله مى‏خوانند.
شيعه به پيروى از ائمه اطهار عليهم السلام بشدت با اين مسئله مخالفت دارند، تا آنجا كه ائمه اطهار فرموده‏اند خداى بكشد كسانى را كه بزرگترين آيه از آيات قرآن را از قرآن حذف كرده‏اند. اگر بسم الله را از اول سوره‏ها برداريم ديگر اين آيه را ما در قرآن نداريم جز در سوره نمل كه آنهم در ضمن نقل قولى است كه قرآن از ملكه سبا مى‏كند، كه هنگاميكه نامه سليمان را قرائت كرد گفت: انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامه را سليمان است و اين‏گونه آغاز مى‏گردد: بسم الله ... الى آخر
در هر حال شيعه آن را مسلم جزء قرآن مى‏داند، نه اينكه آن را جداى از قرآن محسوب مى‏كند و مانند آنكه در آغاز هر امرى، بسم الله را مى‏افزايد، و در قرائت قرآن هم اين آيه را از خارج بر آن اضافه كند. (١)

آغاز كارها به نام خدا
توجه داريد كه آيه مورد بحث روى هم يك جار و مجرور است و يك جمله تمام نيست. متعلق اين جار و مجرور محذوف است. مفسرين در اينكه متعلق محذوف آن چيست نظرهاى گوناگون داده‏اند، از جمله، «استعين‏» (يارى مى‏طلبيم) - «ابتداء» (ابتدا مى‏كنم) و «اسم‏» (نشانه و علامت مى‏نهيم)، كه احتمال اخير قوى‏تر بنظر مى‏رسد.
در نام‏گذارى‏ها، هدفها و انگيزه‏ها مختلف است، گاهى شخص مؤسسه‏اى را بنام فردى نام مى‏گذارد، بمنظور هدفى مادى كه مى‏تواند در سايه اين نام بآن غرض نائل گردد. و يا چنانكه معمول است مولود جديد را بنام شخصى كه در گذشته مورد علاقه بوده مى‏نامند و مى‏خواهند با اين نامگذارى شخص مورد نظر، حياتى جديد يافته و به بقاء اين نام زنده بماند.
ولى اينكه به بشر دستور داده شده است كه كارهايش را بنام خدا بنامد، روى چه انگيزه‏اى مى‏تواند باشد؟ براى اين است كه كارهاى انسان جنبه قدس و عبادت پيدا كند و بنام او بركت‏يابد.
انسان كه احساس فطرى از خداوند دارد و او را به عنوان يك موجود قدوس و منبع خيرات مى‏شناسد، وقتى كارش را بنام او ناميد معنايش اين استكه در سايه قدس و شرافت و كرامت او، اين عمل نيز مقدس گردد.
و چون آغاز كردن به نام كسى مفهومش اين استكه او را موجودى قدوس و منزه از جميع نقص‏ها و سرچشمه كمالات داسنته، و مى‏خواهد كه عملش را با انتساب به او بركت بخشد; لذا كارها را بنام هيچكس حتى نام پيغمبر، نمى‏توان آغز كرد و اين است معنى تسبيح نام الله كه در اول سوره اعلى به آن دستور داده شده است.
تعبير «يسبح لله‏» و يا «سبح لله‏» و يا «سبحان الله‏» تسبيح براى خداوند و يا تسبيح خداوند مكرر در قرآن آمده است ولى تسبيح نام الله در قرآن تنها در اول سوره اعلى است كه مى‏فرمايد: سبح اسم ربك الاعلى; تسبيح كن نام پروردگار بزرگت را.
بنظر مى‏رسد كه بهترين نظريه در اينجا نظر صاحب الميزان است كه مى‏فرمايد معنى تسبيح نام خدا اينستكه آنجا كه مقام تقديس و تكريم است نام مخلوق در رديف نام الله قرار نگيرد و يا در حائى كه نام الله بايد برده شود، نام موجود ديگرى بميان نيايد. يعنى نه با نام خدا نام ديگرى را و نه بجاى نام خدا نام ديگرى را، كه هر دو شرك است.
اخيرا در ميان گروهى كه دم از مبارزه با شرك مى‏زنند عملى رايج‏شده كه خود از مظاهر شرك است. بجاى اينكه كارها را به نام خدا بنامند و بنام او آغاز كنند، مى‏گويند: بنام خلق! اگر قرار شود كه نام پيغمبر را در كنار نام خدا قرار دادن شرك باشد، پس اگر بنام خلق هم آغاز كنيم جانشين براى خدا ساختن است و اين دستور قرآن است كه نام خدا همواره تسبيح گردد و كارهاى بشر بنام او ناميده شود; و نه بنام ديگرى. و بدين وسيله اعمال او قداست‏يافته و در سايه او تبرك جويد.

الله
الله يكى از نامهاى خداست. نامگذارى‏هائى كه براى افراد و يا اشياء مى‏كنند گاهى از نوع علامت است و گاهى از نوع وصف.
در قسم اول گرچه اسماء خودشان داراى معانى هستند ولى معناى آنها منظور نظر نگرديده; بلكه تنها براى تشخيص و بازشناسى اين اسم گذاشته شده است و لذا حكم يك علامت را بيشتر ندارد. چه بسا در اينگونه موارد معناى نام علاوه بر اينكه حكايتگر اوصاف صاحب نام نيست، ممكن است ضد آنهم باشد مثل آنكه نام غلامان سياه را كافور مى‏نهادند! (بر عكس نهند نام زنگى كافور)
در قسم دوم نام، حكايتگر شانى از شئون صاحب نام است و صفتى از صفات او را بيان مى‏كند.
پروردگار متعال نامى كه صرفا جنبه علامت داشته باشد، ندارد و تمام نامهاى او، نمايانگر حقيقتى از حقايق ذات مقدس او است.
در قرآن كريم در حدود صد اسم براى خداوند آمده است كه در واقع صد صفت است كه نمونه آنها را در همين سوره ملاحظه مى‏نمائيد:الله، رحمن، رحيم، مالك يوم الدين، ولى هيچكدام جامعيتى را كه اين نام دارد، ندارند; چون آنها هر كدام يكى از كمالات او را نشان مى‏دهند ولى اين نام، نمايانگر ذات مستجمع جمع صفات كماليه است.
كلمه الله در اصل الاله بوده است و همزه بخاطر كثرت استعمال حذف گرديده است.
درباره ريشه لغت الله چند نظر وجود دارد بعضى گفته‏اند اين كلمه از اله مشتق است و بعضى ديگر گفته‏اند كه از وله گرفته شده است و اله فعال بمعناى مفعول است مانند كتاب بمعناى مكتوب.
اگر از اله مشتق شده باشد يعنى ذات شايسته پرستش كه كامل از جميع جهات است. چون موجودى كه خودش مخلوق ديگرى است و يا داراى نقص است; شايسته پرستش نخواهد بود، پس همينكه گفته مى‏شود الاله يعنى آن ذاتى كه بگونه‏ايست كه او را بايد پرستش كرد و قهرا اين معانى در اين كلمه نهفته است، ذات مستجمع جميع كماليه و مبرا از هر گونه سلب و نقص.
و اگر از وله مشتق شده باشد، وله يعنى تحير، واله يعنى حيران و يا بمعنى عاشق و شيدا است و از اين جهت‏خداوند را الله گفته‏اند كه عقل‏ها در مقابل ذات مقدسش حيران و يا متوجه و عاشق او و پناهنده به اويند.
سيبويه، از ائمه علماى صرف و نحو ادبيات عرب است و در اواخر قرن دوم و اوائل قرن سوم هجرى زندگى مى‏كرده است. وى كه در فن خودش نبوغ داشته و كتابش را كه با الكتاب معروف است در اين فن نظير منطق ارسطو در منطق و مجسطى بطلميوس در علم هيئت، شمرده‏اند و سخنش در ادب عربى سند محسوب مى‏گردد و از طرفداران اين نظر است كه ريشه كلمه الله «وله‏» به معناى حيرت در مقابل عظمت و يا وله و عشق است:
مثنوى مولوى نظر او را نقل كرده و مى‏گويد.
معنى الله گفت آن سيبويه يولهون فى الحوائج هم لديه گفت الهنا فى حوائجنا اليك و التمسناها و جدناها لديك
مولوى آن حالتى را ياد آورى مى‏كند كه انسان دردى پيدا كرده و بيچاره گشته و بى‏اختيار بسوى نقطه‏اى روى مى‏آورد وپناهنده مى‏شود، او «الله‏» است!!
صد هزاران عاقل اندر وقت درد جمله نالان پيش آن ديان فرد بلكه جمله ماهيان در موجها جمله پرندگان در اوجها بلكه جمله موجها بازيكنان ذوق و شوقش را عيان‏اندر عيان (٢)
تنها انسانها نيستند كه در وقت نياز بسوى او روى مى‏آورند; ماهى‏هاى دريا در ميان امواج و پرندگان در اوج آسمانها; بلكه همان موج‏هاى بيجان هم نالان در پيش الله هستند!!
و احتمال قوى دارد كه اله و وله دو لهجه از يك لغت باشد، يعنى اول وله بوده و بعد آنرا بصورت اله استعمال كرده‏اند; و وقتى آنرا بصورت اله تلفظ نمودند معنى پرستش هم پيدا كرده است; بنابراين معنى الله چنين مى‏شود: آن ذاتى كه همه موجودات; ناآگاهانه واله او هستند و او تنها حقيقتى است كه شايستگى پرستش دارد.

ترجمه الله
مى‏توان گفت كه در فارسى لغتى مترادف كلمه الله كه بشود جاى آن گذارد نداريم، و هيچكدام رساننده تمام معنى الله نيستند. زيرا اگر بجاى الله «خدا» بگذاريم رسا نخواهد بود، چون خدا مخفف «خودآى‏» است و رساننده تعبيرى است كه فيلسوفان مى‏كنند، يعنى «واجب الوجود» و يا شايد به كلمه غنى كه در قرآن آمده است نزديك‏تر باشد تا به الله. و اگر خداوند استعمال شود باز رسا نخواهد بود زيرا خداوند يعنى صاحب، و اگر چه الله خداوند هم هست ولى مرادف با خداوند نيت; خداوند يك شان از شئون الله است.

الرحمن الرحيم (١)
بجاى اين دو كلمه نيز در فارسى نمى‏توان واژه‏اى يافت كع عينا ترجمه آن باشد و اينكه بخشنده مهربان معمولا ترجمه مى‏كنند ترجمه رسائى نيست. زيرا بخشنده ترجمه جواد است و مهربان ترجمه رؤف و هر دو از صفات پروردگار است كه در قرآن آمده است.
جواد (بخشنده) يعنى كسيكه چيزى دارد و بدون عوض به ديگران مى‏بخشد. ولى رحمان و رحيم هر دو از رحمت مشتقند و در كلمه رحمت‏يك معنا اضافه‏اى نهفته است و آن اينكه:
در مواردى كه موجودات; نيازمند و مستحق است; بالفظ و يا با زبان تكوين دستش دراز است و به اصطلاح قابل ترحم است و استحقاق دارد كه چيزى به او برسد; در اينگونه موارد رحمت است. منتهى; رحمت انسان وقتى به مستحقى مى‏رسد كه تحت تاثير حالت او قرار گيرد; و رقت قلبى رد او پديد آيد، ولى خداى متعال از اين امور منزه است.
پس وقتى مى‏گوييم رحمان و رحيم دو معنا در ذهن ما مجسم مى‏گردد: يكى نياز عظيم و فراوان مخلوقات كه گوئى سراسر مخلوقات با زبان قابليت‏هاى خودشان همه دست نياز بدرگاه بى‏نياز او دراز كرده و التماس مى‏كنند، و ديگر اينكه او رحمت بى‏حساب خويش را بسوى آنان فرستاده و نيازهاى آنان را تامين نموده است.
اين استكه بعضى از مترجمان اخير وقتى ديده‏اند كه هيچ كلمه‏اى رساننده معانى اين كلمات نيست; آيه شريفه; بسم الله الرحمن الرحيم را «به نام الله رحمن الرحيم‏»; ترجمه نموده‏اند.
فرق رحمان با رحيم چيست؟ قبلا بايد توضيح بدهيم كه در زبان عربى كلماتى كه بر وزن فعلان است دلالت بر كثرت مى‏كند مثل عطشان كه به معناى عطش كثير است. و كلماتى كه بر وزن فعيل است كه اصطلاحا آنرا صفت مشبه مى‏گويند دلالت بر نوعى ثبات و دوام مى‏كند.
رحمان كه بر وزن فعلان است دلالت بر كثرت و وسعت مى‏كند و مى‏رساند كه رحمت‏حق همه جا گسترش پيدا كرده و همه چيز را فرا گرفته است.
اصولا هر چيزى; چيز بودنش مساوى با رحمت‏حق است چون وجود و هستى عين رحمت است; چنانكه در سوره اعراف آيه ٥٦ آمده است و رحمت و سعت كلى شى‏ء (رحمت من همه چيز را فرا گرفته است) و در دعاى كميل مى‏خوانيم و برحمتك التى وسعت كلى شى‏ء.
اين گونه رحمت‏حق استثناء ندارد; و اينطور نيست كه شامل انسانها باشد و غير انسانها را شامل نشود و يا در انسان‏ها تنها انسانهاى مؤمن را فرا گيرد، خير; بلكه سراسر گيتى مشمول رحمانيت‏حق است و يا عين آن است‏يعنى آنچه در عالم هستى هست رحمت‏حق است.
درسى كه مى‏توان از جمله بسم الله الرحمن الرحيم آموخت اين است كه آنچه كه از خدا به عالم مى‏رسد دو گونه نيست; خير و شر. بلكه آنچه از او مى‏رسد جمله نيكو و رحمت است و اين رحمت‏شامل جماد و نبات و حيوان و انسان به تمام اقسامش مى‏گردد چون اصولا فاتحه و گشايش هستى با رحمت‏حق است.
و اما رحيم كه بر وزن فعيل است دلالت بر رحمت لاينقطع و دائم حق مى‏كند. رحمان كه دلالت بر رحمت واسعه پروردگار مى‏كرد و شامل همه موجودات مى‏گشت ولى بالاخره در اين عالم يك سلسله از موجودات پس از هستى معدوم مى‏شوند و فانى مى‏گردند. ولى رحيم نوعى از رحمت است كه جاودانگى دارد و تنها شامل آن بندگانى است كه از طريق ايمان و عمل صالح; خود را در مسير نسيم رحمت‏خاصه حق قرار داده‏اند!!
پس پرودگار يك رحمت عام دارد و يك رحمت‏خاص. با رحمت عام خودش همه موجودات را آفريده است كه از جمله آنان انسان است.
انسان كه تنها موجود مكلف است و خودش مسئول خويش است اگر وظائف و تكاليفى كه به عهده‏اش نهاده شده بود انجام دهد; مشمول رحمت‏خاص الهى خواهد شد. رحمان اشاره به آن رحمت بى‏حسابى است كه همه جا كشيده و مؤمن و كافر و حتى انسان و جماد و نبات و حيوان ندارد ولى رحيم اشاره به رحمت‏خاص است كه به انسانهاى مطيع و فرمانبردار اختصاص دارد. (٣)

الحمد لله
در اينجا هم بايد بگوئيم كه ما لغتى در فارسى نداريم كه ترجمان كلمه حمد باشد. البته دو كلمه است كه نزديك به معناى حمد است و آنها در فارسى معادل دارند و معمولا براى ترجمه حمد از معادل آنها استفاده مى‏شود. يكى از مدح كه معادل آن ستايش است و ديگرى شكر ك به سپاس ترجمه مى‏شود. ولى هيچكدام به تنهائى رساننده معناى حمد نيست.
كلمه مدح نزديك به حمد است و حتى بعضى احتمال قوى مى‏دهند كه دو تلفظ از يك كلمه باشند. چنانكه در زبان عربى نظائر آنها زياد داريم مثل خلص و لخص و ايس و يئس كه هر دو حروفشان يكى است ولى جايشان عوض شده است.
مدح به معناى ستايش است; ستايش از احساسهاى مخصوص انسانس است، يعنى اين انسان است كه داراى اين درجه از ادراك و احساس است كه وقتى در مقابل كمال و جلال; زيبائى و بهاء قرار مى‏گيرد; اين احساس; بصورت عكس العمل در او پيدا مى‏شود كه او را ستايش كند; اين احساس در حيوان نيست. حيوان نه آن كمال و جلال و عظمت را درك مى‏كند و نه قدرت دارد كه ستايشگر اين اوصاف باشد.
البته گاهى عمل ستايش; در انسان بصورت پستى ظاهر مى‏گردد كه آنرا چاپلوسى مى‏گويند و از صفات رذيله محسوب مى‏گردد. چاپلوسى درموردى است كه انسان امر بى حقيقى را ستايش مى‏كند. و بسيار زشت است كه انسان آن قدرتى كه خداوند به او داده است تا كمالها و جمالها و عظمت‏هات و زيبائيهاى واقعى را ستايش كند; آن را در پاى موجودى كه هيچ ارزش ستايش ندارد;از روى طمع مصرف نمايد. اين قدرت براى اين است كه انسان آن احساس عالى را;يعنى تمجيد و تكريم و تنظيم يك كمال را; ارضاء و اشباع نمايد; نه اينكه در دمت‏حس طمع كه نوعى پستى است قرار دهد. در ستايش‏هاى واقعى هيچ‏گونه طمعى در كار نيست; بلكه امريست فطرى و طبيعى انسان هنگاميكه به هنر زيبائى برخورد مى‏كند; مثلاورق قرآنى كه سالها پيش توسط بايسنقر نوشته شده مى‏بيند محو زيبائى آن مى‏گردد بى‏اختيار آن را ستايش مى‏كند. اگر كسى در اينجا از انسان سؤال كند چرا ستايش مى‏كنى مگر كسى چيزى در مقابل اين ستايش مى‏دهد؟ چه جواب مى‏دهيم؟ خواهيم گفت مگر لازماست چيزى بدهند؟! من انسانم و انسان از آن جهت كه انسان است وقتى در مقابل عظمتى و جلالى و جمالى و كمالى قرار گرفت قهرا خاضع مى‏شود و خضوع خود را بصورت ستايش اظهار مى‏دارد. اين معناى كلمه مدح است ولى حمد تنها اين مفهوم نيست.
احساس پاكيزگى ديگرى در انسان وجود دارد كه باز از امتيازات انسان است كه آنرا «سباسگزارى‏» مى‏گويند و ترجمه كلمه «شكر» است. و آن در وقتى است كه از ناحيه كسى به انسان خيرى برسد، انسانيت انسان اقتضا مى‏كند كه نسبت به او اظهار امتنان بنمايد. فرض كنيد هنگامى كه انسان با اتومبيلش از محلى در حال عبور است اگر با اتومبيل ديگرى برخورد كند كه او حق عبور دارد و مى‏تواند از راه استفاده كند، در چنين حالى اگر او توفق كرد و اجازه داد كه ما قبلا عبور كنيم، ادب انسانى كه مقتضاى فطرت پاك او است اقتضا مى‏كند كه با گفتن كلمه «متشكرم‏» و يا عملا با تكان دادن سر يا دست از او سپاسگزارى بعمل آورد. اين صفت به اين حد در حيوان وجود ندارد و از مختصاد انسان است. و اينكه خداى متعال در قرآن سؤال مى‏كند هر جزاء الاحسان الا الاحسان، سؤالى است كه مخاطب آن فطرت سليم انسانى است و وجدان پاك انسان پاسخگوى آن است.
و اينكه گفته شده استكه اگر هر كس خودش را بشناسد، خدا را نيز مى‏شناسد، مطلب بسيار عظيم و درستى است. شناخت كامل انسان خويش را، راهى است كه بشناخت الله منتهى مى‏گردد. يكى از راههاى شناختن انسان همان شناختن احساس‏هاى خاص انسانى است كه يكى از آن‏ها همين احساس سپاس است كه فرمانده آن وجدان است و به تعليم و تربيت‏هاى محيط مربوط نيست و از آداب و رسوم محلى بشمار نمى‏رود. و اختصاص به اقليمى غير اقليمى ندارد. آداب و رسوم است كه با تغيير زمان و مكان دگرگون شده و حتى گاهى عينا متضاد مى‏شود. مثل كلاه از سربرداشتن و گذاشتن كه هر دو علامت احترام است ولى هر كدام در جامعه‏اى مرسوم است و در هيچ جامعه‏اى ديده نشده است كه پاداش نيكى را بدى بدهند و با اينكه اين جزء رسوم محلى است توجيه نمايند!!

حمد
نه مدح خالص است و نه سپاسگزارى خالص; پس چيست؟ مى توان گفت اگر هر دو بهم تركيب كنيم; حمد است. يعنى مقامى كه هم لايق ستايش است بدليل عظمت و جلال و حسن كمال و بهاء و زيبائى كه دارد، و هم لايق سپاسگزارى است بدليل احسان‏ها و نيكى‏ها كه از ناحيه او رسيده است; آنجاست كه كلمه حمد بكار مى‏رود.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- شيعيان در مسئله فوق اتفاق نظر دارند ولى ميان اهل تسنن اختلاف نظر است; بعضى با نظر شيعه موافق‏اند و بعضى سخت مخالف و بعضى قائل به تفصيل هستند.
ابن عباس، ابن مبارك; عاصم; كسائى، ابن عمر، ابن زبير، ابن هريره عطاء; طاووس و نيز امام فخر رازى در تفسير كبير; و جلال الدين سيوطى در اتقان كه مدعى تواتر روايات هستند; از طرفداران نظريه جزئيت مى‏باشند. بعضى مانند مالك و ابو عمرو و يعقوب مى‏گويند كه جزء هيچ سوره‏اى نيست و تنها براى اوائل سوره‏ها تيمنا نازل گشته و نيز براى فواصل سوره‏ها مى‏باشد.
ولى بعضى از پيروان مسلك شافعى و حمزه قائل به تفصيل‏اند كه مى‏گويند تنها در سوره حمد جزء سوره است ولى در سوره‏هاى ديگر نيست.
به احمد بن حنبل بعضى قول اول را نسبت داده‏اند (تفسير ابن كثير ج ١ ص ١٦) و بعضى قول تفصيل را (تفسير آلوسى ج ١ ص ٣٩)اما راجع به قرائت آن در نماز از نظر فقهاء عامه:
١- الحنفية قالوا يسمى الامام و المنفرد سرا ٢- المالكية قالوا يكره الاتيان بالتسمية فى الصلوة المفروضة ٣- الشافعية قالوا البسمله آية من الفاتحد فالاتيان بها فرض ٤- الحنابلة قالو التسمى سنه و ليست آية من الفاتحه (نقل با تلخيص از كتاب الفقه على المذاهب الاربعه) ولى شيعه بدليل رواياتى كه از اهل بيت نقل شده است و نيز به سيره مسلمين تمسك كرده و همگى فتوا به جزئيت و وجوب قرائت داده‏اند. ورايات را مى‏توانيد در كتابهاى فروع كافى باب قرائة القرآن ص ٨٦ و استبصار باب الجهر بالبسمله ج ١ ص ٣١١ و تهذيب باب كيفية الصلوة و صفتها ص ١٥٢ و وسائل الشيعه باب ان البسملد آية من الفاتحه ج ١ ص ٣٥٢ مرجعه فرمائيد.
٢- مثنوى چاپ كلاله خاور ص ٣٤ بيت ٣٧
٣- در روايات فرق رحمان و رحيم اينچنين بيان شده است: عن الصادق (ع) (فى حديث) و الله اله كل شى، الرحمن لجميع خلقه; الرحيم بالمومنين خاصه (كافى - توحيد صادق - تفسير عياشى)
كه در اين حديث رحمن حاكى از رحمت پروردگار است نسبت به تمام موجودات و رحيم تنها به مؤمنين.


*****

حمد مخصوص خداوند است
بعيد نيست كه در معنى حمد; مفهوم ديگرى نيز دخالت داشته باشد و آن مفهوم پرستش است پس در مفهوم حمد سه عنصر در آن واحد دخيل است: ستايش; سپاس; پرستش; به عبارت ديگر حمد; ستايش سپاسگزارانه پرستشانه است. شايد اينكه طبق اين آيه: حمد مخصوص خداوند است و غير او محمودى نيست، از اين جهت است كه در مفهوم حمد; مفهوم پرستش هم هست.
مفسرين در اين جهت اتفاق نظر دارند كه معنى آيه اين است كه تمام «حمد»ها از آن خدا است. اگر در كلمه حمد غير از سپاسگزارى مفهوم خضوع و فروتنى عابدانه نباشد، و تنها معناى حمد سپاسگزارى باشد; چرا نبايد انسان در مقابل وسائط انسانى كه خدا براى او قرار داده است‏سپاسگزارى كند؟ مخلوقاتى كه خدا به وسيله آنها خيرى به انسان مى‏رساند; نيز بايد سپاسگزارى و قدردان آنها بود. تا آنجا كه گفته شده است «من لم يشكرالمخلوق لم يشكر الخالق‏» هر كس مخلوق را سپاس‏گزار نباشد; خالق را سپاسگزار نبوده است. پدر; مادر; معلم و تمام آنها كه همواره وجود انسان مشمول خيرها و احسان‏هاى آنان بوده است همه را بايد شكرگزار بود، هيچ گاه نمى‏توان بعذر اينكه من شكر خدا را مى‏كنم و به بندگان كارى ندارم، آنان را فراموش كرد و شكر نعمتشان را بجاى نياورد. ولى بايد توجه داشت كه اين طور نيست كه يك جا بنده را بايد شكر كرد و يك جا خدا را، بلكه در همان حال كه بنده را سپاسگزارى مى‏كنيد، بايد توجه داشته باشيد كه بنده استقلال ندارد، در همان چيزى كه از ناحيه بنده به انسان رسيده است‏خداوند پيش از آن استحقاق شكر دارد.
پس از اينجا كه حمد مخصوص الله است معلوم مى‏گردد كه معنايش تنها سپاسگزارى نيست بلكه ستايش و پرستش نيز در آن گنجانده شده است.
خداوند به دليل اين كه يگانه شايسته پرستش است و به دليل اين كه رحمن و رحيم است او را ستايش و سپاس و پرستش مى‏كنيم.
خلاصه اينكه حمد يك احساس پاك درونى انسانى است و از اعماق روح هر انسان سرچشمه مى‏گيرد كه جمال و جلال را بستايد و در مقابل عظمت‏خاظع باشد. و اين استكه سوره حمد مستلزم معرفت الهى است‏يعنى تا انسان نسبت به خداوند معرفت كامل پيدا نكند نمى‏تواند يك سوره حمد را درست و صحيح و به صورت واقعى كه لقلقه لسان نباشد، بخواند.
مثلا ملاحظه كنيد كه شما وقتى به انسانى برخورد مى‏كنيد كه داراى روح بسيار متعالى و بزرگى است و داراى ملكات و فضائلى تشخيص مى‏دهيد، و هنگاميكه به او نيازى پيدا كرديد دريافتيد كه وى بدون هيچ گونه چشم داشتى در رفع نياز شما دريغ نداشته و خير و احسان او بشما رسيده است، اكنون كه شما در مقابل عظمت روحى اين شخص خاضع گشته‏ايد اگر نامى از او در محفلى برده شود شما همچون بلبلى كه در مقابل گل قرار گرفته، عاشق‏وار به مدح او سخن آغاز كرده و از ته دل او را مى‏ستائيد! اين ستايش از عمق روحتان سرچشمه گرفته و چه بسا با اين ستودن، احساس لذت و راحت مى‏نمائيد!!
در نماز، انسان يك چنين حالتى داريد و ما معتقديم و بارها گفته‏ايم كه عبادت لازمه شناخت‏خداوند است و تا خدا شناسى كامل نگردد عبادت اوج نمى‏گيرد.
در اين جا نكته جالبى كه شايان توجه است اين است كه بعد از الحمدلله چهار صفت ديگر آمده است (رب العالمين - الرحمن - الرحيم - مالك يوم الدين) كه البته هر كدام درى بسوى معرفت‏حق است كه توضيح خواهيم داد.
ولى تا آنجا كه اين صفات نيامده و فقط حمد را اختصاص به الله - ذاتى كه شايسته پرستش و ستايش است - داده عاليترين درجه را مى‏رساند. يعنى ذاتى كه قطع نظز كارهاى او و احسان او بخودم، و قبل از اينكه من به آغاز و انتهاى علم و دانش و آفرينش خودم و اين گيتى پهناور نظر داشته باشيم، او خودش شايسته حمد است و او را بايد بستائيم!! البته اين درجه را همه كس نمى‏تواند ادعا كند و آن على بن ابيطالب است كه مى‏گويد:
الهى ما عبدتك طمعا فى جنتك و لا خوفا من نارك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك.
پروردگارا!اين كه من ترا پرستش مى‏كنم نه براى بهشت توست و نه براى ترس از جهنمت. اگر بهشت و جهنمى هم خلق نمى‏كردى من تو را چون شايسته پرستش هستى عبادت مى‏كردم.
پرستش من براى اين نيست كه مرا خلق كردى و به من احسان نمودى و نه چون در آخرت به عبادت كنندگان بهشت مى‏دهى، بلكه چون تو هستى و تو لايق پرستشى!! (١)
و به قول سعدى :

گر از دوست چشمت باحسان اوست تو در بند خويشى نه در بند دوست خلاف طريقت بود كاولياء تمنا كنند از خدا جز خدا (٢)

رب العالمين
درباره كلمه رب نيز بايد بگوئيم كه در فارسى كلمه‏اى كه بتوانيم معادل آن قرار دهيم نداريم. گاهى به معناى تربيت - كننده معنى مى‏كنند ولى بايد توجه داشت كه رب از ماده ربب است نه از ربى، و تربيت كننده كلمه‏اى است كه معادل مربى قرار مى‏گيرد و مربى از ماده ربى است. و گاهى آن را صاحب اختيار ترجمه مى‏كنند چنانچه عبدالمطلب گفت: انارب الابل و للبيت رب من صاحب اختيار شتر هستم و خانه صاحب اختيارى دارد.
در هر حال هيچكدام از اين كلمات به تنهايى رساننده معنى رب نيست، گرچه هر دو صفت جدا جدا از اوصاف خداوند به شمار مى‏آيند ولى گويا در كلمه رب هم مفهوم خداوندگارى و صاحب اختيارى نهفته است و هم معناى تكميل كننده و پرورش دهنده. خداست كه هم صاحب اختيار عالم است و هم كمال رسان همه عالم است.
البته خداوند عالم عوالمى خلق كرده است كه موجودات آن عوالم بدلائلى خاص، هر كمالى كه مى‏توانند داشته باشند از همان اول دارند.
و بعبارت ديگر هيچ گونه استعداد و قوه‏اى در آنها وجود ندارد بلكه همه به فعليت رسيده‏اند يعنى از اوليكه آفريده شده‏اند با تمام كمال ممكنشان آفريده شده‏اند و به تعبير ديگر «بدء» و «عود»شان يعنى آغاز و انجامشان يكى است. آنها از همان حيث كه مخلوق و مبدع به ابداع الهى مى‏باشند مربوب او هستند. خداوند از همان حيث كه خالق و مبدع آنهاست، «رب‏» آنها است.
ولى عالمى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم يعنى عالم دنيا يا عالم ماده، عالم تدريج است، و نظامش چنين است كه وجودها از نقص آغاز مى‏شوند و بسوى كمال سير مى‏كنند.
«بدء» و «عود»شان يكى نيست. آغاز و انجامشان دو تا است. آنها از يك حيث مخلوق خداوندند و از حيث ديگر «مربوب‏» او.
عالم طبيعت در عين اينكه خود در مجموع عالمى است غير از عوالم ديگر، به اعتبار اينكه داراى انواع گوناگون است و هر نوع با نظام مخصوص زندگى مى‏كند. و در حقيقت هر نوعى برايخود نيز عالمى دارد، همگى همين طورند. عالم جماد، عالم گياه. عالم حيوان عالمى انسان، عالم افلاك٧ همه از نقص بسوى كمال در حركتند. هيچ كدامشان در آغاز آفرينش بصورت كامل آفريده نشده‏اند. اين خداوند است كه موجودات همه اين عوالم را به كمال نهائى مى‏رساند. رب العالمين است.
از قرآن استفاده مى‏شود، اصولا اين جهان، جهان پرورش است انسان كه خود نيز به گروههاى مختلف، خوب‏ها بدها تقسيم مى‏گردد همگى در حال پرورش يافتن هستند. و جالب اين است كه گوئى جهان يك محيط مساعد كشاورزى است و هرگونه بذرى در آن پاشيده مى‏شود، پرورش مى‏يابد، در اين عالم نه تنها خوب‏ها تكامل مى‏يابند، بلكه بدها «يعنى كسانى كه تخم بدى مى‏كارند» نيز در نظام اين جهان مراحل خود را طى مى‏كنند. در سوره بنى اسرائيل مى‏فرمايد:
من كان يريد العاجله عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا(١٨) و من اراد الاخره و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكورا(١٩) كلانمد هولاء و هولاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا(٢٠)
خلاصه مضمون اين آيات اين استكه: هر كس كه طالب دنيا باشد، و بذر دنيائى بكارد، ما هم او را مدد رسانده و بذرى كه پاشيده است به ثمر مى‏رسانيم ولى آن اندازه كه بخواهيم و براى هر كس كه خود اراده كنيم. يعنى آنجاست قطعى و لايتخلف در كار نيست كه حتما هر كس ثمره نقد و عاجل بخواهد كارش را به نتيجه برسانيم.
علت اينكه بذر دنيا طلبى نتيجه‏اش صد در صد قطعى نيست اين جهت است كه دنيا پر از تزاحم و آفات و موانع است نه اينكه اين جهان براى پرورش اين بذرها ساخته نشده است.
بعد مى‏فرمايد: ولى بطور قطعى چنين كسى كه هدفش را محصور و محدود به دنيا كرده و از مسير شايسته انسان خارج شده است از جهنم سر در خواهد آورد.
و اما اگر كسى هدف دنيائى نداشته باشد و بذر آخرتى بكارد و در راه آن سعى و كوشش كند، اين عمل هيچگاه ضايع نمى‏گردد و به نتيجه مى‏رسد. «كلا نمد هولاء و هولاء» هم آن دسته را ما مدد مى‏كنيم و به اين دسته مدد مى‏رسانيم.خلاصه اينكه نظام اين عالم اينگونه ساخته شده كه هر كس هر بذرى بپاشد اين مساعد براى پرورش دادن است و همان بذر را پرورش مى‏دهد، منتهى اينكه يك نوع بذرها صد در صد به نتيجه مى‏رسد، و آن بذرى است كه بر صراط مستقيم باشد. بعضى بذرهاست كه گرچه امكان پرورش دارد ولى به نتيجه رسيدنش كليت ندارد. و از اينجاست كه افرادى كه كارهاى ناشايستى انجام مى‏دهند و با نقشه‏هائى كه طرح مى‏كنند و به نتيجه مى‏رسند، نمى‏توانند بدينگونه عمل خويش را توجيه كنند كه اگر كار ما مورد اشكال بود، ما به نتيجه نمى‏رسيديم. خير! هر تئورى كه كه در عمل به نتيجه برسد، دليل بر حقانيتش نيست، اين نظام جهان است كه «كلا نمد هولاء هولاء» هر كس هر بذرى بپاشد رشد و احيانا به نتيجه مطلوب مى‏گردد.

الرحمن الرحيم (٢)
قبلا درباره اين كلمه تا اندازه‏اى بحث كرديم و اينك اضافه مى‏كنيم كه توصيف پرورگار به اين دو صفت معرفت بسيار كامل مى‏خواهد. زيرا رحمن يعنى آنكه رحمتش فراوان است، و نه آن مقدار كه تنها، از كلمه فراوان مى‏فهميم بلكه يعنى آنكه همه هستى از ناحيه اوست و هر چه از او بپرسد رحمت و نيكوست. و رحيم يعنى آنكه فيضش دائما به انسانها مى‏رسد.
اين دو صفت، اولى مربوط به نظام هستى است و دومى مربوط به عالم خاص انسانهاست. براى توصيف پروردگار به صفت اول، آنقدر عرفان عميق براى بنده لازم است كه جهان را سراسر رحمت‏اندر رحمت ببينند و فكر ثنويت را از خود دور كنند و پديده‏هاى جهان را به خير و شر تقسيم نكند، و بلكه سراسر هستى را بدليل آنكه ناشى از اوست‏يك كاسه خير و رحمت محض بداند. و اين همان مسئله‏اى است كه در عدل الهى مطرح است.
اين نكته‏اى است كه دائما، عبد بايد با خويش بازگو كند چنانكه در دعاهاى وارده به آن سفارش شده است. و در دعائى بعد از تكبير پنجم از تكبيرهاى مستحبى قبل از نماز چنين آمده است:
لبيك و سعديك و الخير فى يديك و الشر ليس اليك...
بنده نمازگزار خود را بجاى اولياء خدا گذاشته كه پروردگار او را خوانده و مى‏گويد: آمدم، آمدم، آمدم، برضايت و به تعبير رساتر، به سر آمدم!الخير فى يديك، خير منحصرا در دست توست، و الشر ليس اليك و شر به تو بازنمى‏گردد!
خدا را به صفت رحمان شناختن، به معنى شناختن جهان است به عنوان مظهر تام حكمت بالغه الهى و نظام اتم پروردگار. و در هنگام ستايش الله به اين صفت، چنان ديدى انسان بايد داشته باشد كه نظام خير است. نظام رحمت است. نظام نور است. شر، نقمت و ظلمت امور نسبى و غيرحقيقى مى‏باشد. بديهى است كه هر انديشه خامى نمى‏تواند مدعى گردد كه من چنين ديدى از جهان دارم. و انسان با زور و تعبد هم نمى‏تواند چنان ديدى در خود ايجاد كند. اينكه قرآن از ما مى‏خواهد كه خدا را با اين صفات ثناگوئيم، مى‏خواهد او را و جهان را بدينگونه بشناسيم، و اينگونه شناختن فرع اين است كه از راه صحيح عقلانى و برهانى مطالب شامخ را درك كنيم. اين‏ها به طور ضمنى دعوت بع تفكر در مسائل الهيات و تاييد امكان چنين معرفت‏هائى است.
و اما صفت دوم كه صفت رحيم است، در اينجا نيز بايد بگوئيم كه شناخت «الله‏» به اين صفت مستلزم آن است كه انسان به مقام و موقعيت‏خودش در ميان موجودات عالم شناخت كامل داشته باشد.
امتيازى كه انسان در ميان موجودات دارد اينستكه فرزند بالغ اين جهان است!! فرزند نابالغ اين خانواده كه تحت قيوميت و سر پرستى اجبارى پدر و مادر باشد، نيست. بلكه از نظر عقل و خرد به آن درجه از رشد رسيده كه به او گفته‏اند بايد خودت راه را انتخاب كنى! در حالى كه موجودات ديگر تحت تكفل جبرى عوامل اين عالمند، اين انسان است كه بدليل رشد عقلى او، آزادى و اختيار دارد و مى‏تواند از دو راه يكى را انتخاب كند.
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا (سوره دهر آيه ٣)
راه راست و كج هر دو در جلو انسان قرار گرفته، اگر انسان راه راست و صراط مستقيم حق را بپمايد آن وقت است كه يك نوع رحمت و عنايت‏خاصى از ناحيه خدا شامل حالش مى‏گردد و گوئى عالم به گونه‏اى ساخته‏شده كه هر كس راه خدا را برود، پروردگار او را مدد مى‏كند، راهنمايى و هدايتش مى‏كند (و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا) دلش را نور بخشيده و قلبش را نيرو مى‏دهد، اسباب و وسائل را براى راهش مهيا مى‏سازد، رزق «من حيث لايحتسب‏» به او مى‏رساند، و بالاخره به مرحله‏اى مى‏رسد كه احساس مى‏كند بمرحله داد و ستد با خداى خويش رسيده است چون مى‏بيند هر چه كه او در كردار خالصانه‏تر رفتار مى‏كند، عنايات الهى بيشتر شامل حالش مى‏گردد. در اين وقت است كه بنده به مرحله رضا و تسليم رسيده است.

مالك يوم الدين
- در رساله‏هاى عمليه خوانده‏ايد كه در قرائت نماز اين آيه را بدو وجه مى‏توان خواند: مالك يوم الدين - و ملك يوم الدين ببينيم اين دو قرائت آيا باعث مى‏شود كه دو معنى مختلف براى آيه تصور گردد؟
ملك و مالك در استعمالات روزمره هر كدام معناى مستقل دارند اولى يك رابطه سياسى است و دومى يك رابطه اقتصادى. آنجا كه انسان با چيزى رابطه مالكيت پيدا مى‏كند، به اين نحو است كه مى‏تواند از آن بهره‏بردارى كند و آنجا كه ملك مى‏گويد يعنى قدرتى مافوق ديگرى دارد، و براى خود حق تدبير و سياسيت قائل است.
ولى در هر دو مورد هيچگونه واقعيتى در كار نيست. بلكه يك قرار داد صرف است. يعنى اينكه مى‏گوييم فلان كس مالك فلان خانه است، يعنى درحال حاضر قرار بر اين است كه چنين اعتبار شود و آنجا كه گفته مى‏شود فلان شخص ملك فلان ناحيه است نيز بيش از يك اعتبار نيست، و لذا هر دو مورد اگر اعتبار عوض شود بلافاصله ديگر وجود ندارد، يعنى ممكن است لحظه‏اى ديگر مالك آن خانه و ملك آن ناحيه اشخاص ديگرى باشند و رابطه با افراد جديد برقرار گردد.
در اينگونه موارد كه ملك بودن و مالك بودن با اعتبار تشكيل مى‏گردد، اين دو معنى با يكديگر كمال امتياز را دارند، يعنى ملك كار مالك را نمى‏كند و مالك نمى‏توانند كارهاى ملك را انجام دهد. يكى ملك است ديگرى ملك.
ولى در بعضى موارد اين روابط حقيقى است. مثلا اگر كسى بگويد من مالك قواى بدنى خويش هستم، معنايش اين است كه در بهره گيرى از آنها صاحب حق و مختارم، يعنى قوه‏اى در وجود من هست كه من هر وقت بخواهم از آن استفاده مى‏كنم و مثلا با آن سخن مى‏گويم و هر وقت نخواهم بهره‏بردارى نمى‏كنم. اينجاست كه چنانكه ملاحظه مى‏كنيد ملك با مالك هر دو مصداقا يكى است. يعنى هم مالك اعضاء و جوارح خودمان هستيم و هم ملك و مسلط بر آنها، بدليل اينكه يك امر تكوينى است نه قرار دادى و مجازى محض.
در مورد پرودگار، كه خالق تمام جهان است و اراده‏اش قاهر بر همه عالم است وحدت ملك با مالك بخوبى روشن است و آنجاست كه رابطه حقيقى بين مالك و مملوك برقرار است. لذا در قيامت راجع به ملك در قرآن آمده است. لمن الملك اليوم، لله الواحد القهار مؤمن آيه ١٦.
بالاتر اينكه در آيه ديگر آمده است قل اللهم مالك الملك. بگو اى خداى مالك ملك. در اين ملك و صاحب اختيارى در مديريت به عنوان يك امر مملوك فرض شده است. مفاد لمن الملك اليوم نيز همين است و به اصطلاح «لام‏» افاده ملك مى‏كند. معنى آيه اين است كه مالك كيست؟ پاسخ اين است كه خدا است. پس معلوم مى‏شود كه ملك و ملك اين قدرها از يكديگر جدا نيستند و آنطور كه گفته مى‏شود دو قلمرو جداگانه ندارند.

آيا فقط خداوند مالك و ملك روز قيامت است و در دنيا نيست؟
خير، بلكه خداوند مالك و ملك حقيقى هم دنيا و هم آخرت است. فرقش اين است كه بشر چون در دنيا چشم حقيقت بين ندارد، مالكها و ملكهاى اعتبارى و مجازى را مى‏سازد. خود را و ديگرى را مالك بر اشياء و ملك آنها مى‏داند و مى‏گويد من مالك اين خانه‏ام ولى هنگامى كه حقايق جهان برايش مكشوف شد و نگاهى واقع‏بينانه بر جهان افكند آنگاه خواهد ديد كه همه ملكها و مكلها ساختگى بوده و مالك و ملك حقيقى هستى اوست. و لقد كشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد.
روايت ذيل نيز همين مطلب را بيان مى‏فرمايد:
عن جابر عن ابى جعفر(ع) انه قال الامر يومئذ و اليوم كله لله يا جابر اذا كان يوم القيامه بادت الحكام، فلم يبق حاكم الا الله (٣)

اياك نعبد . . .
اياك نعبد و اياك نستعين: پروردگاراتنها و تنها ترا مى‏پرستيم و تنها و تنها از تو استعانت مى‏جوئيم.
با اينكه انسان گمان مى‏كند; كه توحيد يكى از مسائل اسلام است و هزاران مسئله ديگر در اسلام در كنار توحيد قرار گرفته است، ولى وقتى با نگاهى دقيقتر مى‏نگرد مى‏بيند اسلام سراسرش توحيد است‏يعنى تمام مسائل آن چه آنها كه مربوط به اصول عقائد است و چه آنها كه به اخلاقيات و امور تربيتى و يا به دستور العملهاى روزانه ارتباط دارد همگى يكجا و يكپارچه توحيد است.
در منطق اصطلاحى وجود دارد كه مى‏گويند. تحليل و تركيب اين دو كلمه كه در آنجا در فكر بكار مى‏رود از علوم طبيعى اتخاذ شده است. و مراد اين است كه همانطور كه در عالم ماده تجزيه و تركيب است، يعنى همه مركبات تجزيه مى‏شود به عناصر اوليه و اگر آنعناصر را تركيب كنند دو مرتبه آن مركب تشكيل مى‏گردد، و در انديشه‏ها و فكرها نيز همين طور است. تمام انديشه‏هها و افكار بشر را فيلسوفان مى‏گويند به اصل عدم تناقض بر مى‏گردد. يعنى اگرتحليل و تجزيه بكنند، بازگشت به اين اصل مسلم بديهى مى‏نمايد.
در اسلام چنين اصلى وجود دارد كه همان توحيد است، يعنى تمام مبانى اسلامى را اگر تحليل كنيم بازگشت به توحيد مى‏كند.
اگر نبوت و معاد را كه دو اصل ديگر از اصول اعتقادى هستند و يا امامت را مورد تحليل قرار دهيم در شكل ديگر، توحيد است. و اگر دستورهاى اخلاقى و يا احكام اجتماعى اسلامى را مورد بررسى قرار دهيم در شكل ديگر، توحيد است. و اگر دستورهاى اخلاقى و يا احكام اجتماعى اسلامى را مورد بررسى قرار دهيم در شكل توحيد خودنمائى مى‏كنند.
ما اين بحث را اينك بهمين مقدار اكتفاء مى‏كنيم و تفصيل بيشتر آن را به مورد ديگرى ايكال مى‏نمائيم. در تفسير الميزان، در موارد متعددى اين مطلب بيان شده است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- در نهج البلاغه تلقى عبادت براى عابدين به سه نحو تقسيم شده است آنجا كه مى‏فرمايد: قوم عبدو الله رغبة فتلك عبادة التجار و قوم عبدو الله رهبة فتلك عبادة العبيدو قوم عبدو الله شكرا فتلك عبادة الاحرار.
گروهى براى احسان‏هاى خدا او را عبادت مى‏كنند كه آنان بازرگانانند و گروهى از ترس او را عبادت مى‏كنند، آنان نيز بردگانند. و گروهى نيز از روى شكر عبادت مى‏كنند. اين گروه آزادگانند.
٢- بوستان سعدى
٣- الميزان ج ٢٠ ص ٢٢٩