آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٧

(تفسير سوره‏هاى صف، جمعه، منافقون و تغابن)

نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري


تفسير سوره صف (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاة و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه‏و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و على آله‏الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و اذ قال عيسى ابن مريم يا بنى اسرائيل انى رسول الله اليكم مصدقا لمابين يدى من التوراة و مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد فلماجاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين * و من اظلم ممن افترى على الله‏الكذب و هو يدعى الى الاسلام و الله لا يهدى القوم الظالمين * يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو كره الكافرون * هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون (١) .

دو ركن رسالت عيسى عليه السلام
درباره اين آيات كريمه بحث مى‏كرديم (٢) و گفتيم كه حضرت عيسى‏بن مريم، عيساى مسيح، پيامى كه براى مردم آورد دو نكته بيشتر نبود. يكى‏تاييد تورات بود؛ مى‏فرمود : من نيامده‏ام كه چيزى از تورات كم كنم يا زيادكنم. همان‏طور كه قرآن مجيد نقل كرده، حضرت عيساى مسيح قسمت‏خيلى كمى از احكام شريعت‏حضرت موسى را تغيير داد، يعنى ايشان‏پيغمبر صاحب شريعت‏بود نه اينكه صاحب شريعت نبود، ولى شريعت‏او اختلاف كمى با شريعت موسى داشت و لهذا خود را مصدق تورات، كسى كه براى تاييد تورات آمده است، يعنى براى اين نيامده است كه اين‏كتاب را به كلى نفى كند [معرفى كرد] . نكته ديگر اينكه مى‏فرمود به عنوان‏مبشر آمده، يعنى خود بشارت، رسالت‏حضرت عيساى مسيح بوده است.
توضيح اينكه يك وقت است كه پيغمبرى در ضمن تعليماتش، مبشرهم هست، يعنى بشارت هم مى‏دهد به پيغمبرى كه بعد از او مى‏آيد يا مثلابا اسلام نبوت پايان يافته است، ولى مساله بشارت ظهور حضرت‏مهدى عجل الله تعالى فرجه مطرح شده است. البته جزء تعليمات اسلامى، اين مطلب هم هست، اما نه اين است كه پيغمبر ما آمده است‏براى دادن‏اين بشارت، كه اصلا ركن رسالت پيغمبر اين بشارت باشد. حضرت‏مسيح ركن رسالتش بشارت بوده، يعنى در واقع عيساى مسيح يك ركن‏رسالتش جنبه پيشقراولى و جنبه مقدمى بوده است‏براى پيغمبرى كه بعداز او مى‏آيد و اوست كه جهان بايد منتظر او باشد و اوست كه آن شريعت‏را مى‏آورد. اين مطلبى است كه قرآن با يك لطافت مخصوص بيان كرده‏است و ما به حكم اينكه قرآن براى حضرت عيساى مسيح عظمت وجلالت قائل است، براى ايشان جلالت قائل هستيم و او را يكى از پنج‏پيغمبر بسيار بزرگ عالم مى‏شماريم ولى در عين حال اين نكته بايدمشخص باشد كه عيسى عليه السلام همين دو جنبه را داشت : مصدق و مؤيدتورات بود با تغييرات بسيار كمى : " و لاحل لكم بعض الذي حرم عليكم‏ " (٣) وديگر اينكه مبشر بود؛ آمده‏ام براى اينكه به شما آمدن پيامبرى را كه بعد ازمن خواهد آمد نويد دهم و لهذا تواريخ در اين جهت اتفاق دارند وفرنگيها هم اين مطلب را قبول دارند كه دوره ماموريت‏حضرت عيساى‏مسيح براى ابلاغ رسالت، بسيار كوتاه بوده است. حضرت عيسى‏همان‏طور كه خود مسيحيها هم اعتراف دارند تا سى سالگى رسالت‏خودرا هيچ ابراز نكرد و در سى سالگى رسالت‏خود را ابراز كرد. بعد يا در سى‏و سه سالگى به قول بعضى و يا در سى و شش سالگى و حداكثر سى وهفت‏سالگى، عيسى به قول آنها كشته شد؛ مى‏گويند بعد از سه سال و ياشش سال و يا هفت‏سال كشته شد. عيساى مسيح دوره زيادى نداشت، علتش اين است كه تعليمات زيادى نداشت كه دوره زيادى بخواهد؛ آمده‏بود براى تصديق و تاييد تورات و براى اصلاح مردم بر اساس شريعت‏موسى و بعد هم براى همين بشارت، و لهذا نام كتاب عيسى عليه السلام (انجيل) (٤) در اصل افاده معناى بشارت مى‏كند. از اينجا مى‏توان فهميد كه‏چقدر مساله بشارت در رسالت عيسى عليه السلام الهى بوده و ركن رسالت‏ايشان بوده كه اصلا اسم كتاب ايشان‏ " بشارت‏ " است كه همان جنبه‏مقدميت را مى‏رساند.
آيه هم درست همين مطلب را مى‏فهماند كه حضرت عيسى عليه السلام كه‏آمد اساس تعليماتش اين دو امر بود : احياى شريعت موسى عليه السلام و تاييدتورات و اصلاح بنى اسرائيل بر اساس تعليمات تورات، و ديگر بشارت‏خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله.
" و اذ قال‏ " ياد كن يا ذكر كن آنگاه كه عيسى پسر مريم خطاب به‏بنى اسرائيل گفت : " انى رسول الله اليكم‏ " من فرستاده خدا هستم به سوى‏شما، در حالى كه " مصدقا لما بين يدى من التوراة‏ " تاييد و تصديق مى‏كنم‏كتابى كه قبل از من آمده است كه آن تورات است؛ كتاب موسى و شريعت‏او را تصديق و تاييد مى‏كنم در حالى كه مبشر و نويد دهنده به پيامبرى‏هستم كه بعد از من مى‏آيد و نام او احمد صلى الله عليه و آله است.
اينجا گفتار حضرت عيسى عليه السلام تمام مى‏شود و ديگر كلام خود قرآن‏است : " فلما جاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين‏ " . با اين همه بشارتى كه عيسى‏به بنى اسرائيل يعنى يهوديها داده بود، وقتى كه احمد صلى الله عليه و آله با دلايل بسيارروشن آمد، گفتند : گفتار اين فرد يك جادوى آشكار است.
در آن هفته عرض كردم كه در انجيل، مخصوصا در انجيل يوحنا، [اين بشارت] ، مكرر و با عبارات مختلف آمده است و عرض كردم كه‏حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام در مجمعى كه مامون تشكيل داده بود، همين موضوع را در مباحثه‏اى يادآورى كردند.
اخيرا تحقيقاتى شده است از طرف خود فرنگيها و از طرف بعضى ازمسلمينى كه در اين قضايا مطالعه داشته‏اند، راجع به بشارتهايى كه دركلمات حضرت عيسى يا پيغمبران ديگر آمده است، و مخصوصاهمان‏طور كه در هفته پيش گفتم، بعضى از علماى مسيحى كه اطلاعات‏بسيار عميقى در مسيحيت داشتند و بعد مسلمان شدند، اين اطلاعات رادر اختيار مسلمين قرار دادند كه گفتيم در ميان كتابها-البته من اطلاعاتم دراين زمينه آنقدر زياد نيست-تا آنجا كه ما اطلاع داريم آن كه از همه بهتراست همين كتاب انيس الاعلام فخر الاسلام است. فخر الاسلام يك عالم‏بزرگ مسيحى بوده و بعد مسلمان شده و يك مسلمان بسيار مخلصى‏است و به زبان عبرى و سريانى هم ظاهرا آشنا بوده است. او متن اين‏بشارتها را به آن زبانهاى اولى نقل مى‏كند.
براى اينكه ذكر خيرى از مرد ديگرى هم كه در اين زمينه خيلى‏خدمت كرد، ولى مجهول القدر ماند، شده باشد عرض مى‏كنيم كه در زمان‏نزديك به ما كه شايد امثال ما هم آن زمان را درك نكرده باشيم، در عتبات‏عالمى بوده به نام شيخ جواد بلاغى. مرحوم شيخ جواد بلاغى از آن افراداستثنايى است كه براى خدمت از مسير عمومى خارج مى‏شوند.

فداكارى علمى در حوزه‏هاى علميه
اين نكته را توجه داشته باشيد كه خيلى وقتها افرادى وقتى كه‏مى‏خواهند كارى انجام بدهند كه آن كار خدمت است، اگر از مسير عمومى‏كارهاى حوزه‏هاى علميه خارج باشد، اين مساوى است‏با خرد شدن و ازبين رفتن آنها و اين جريانات به هر حال هست. در حوزه‏هاى علميه اگركسى در رشته فقه و اصول كار كند و استعداد زيادى داشته باشد به مقامات‏عاليه‏اى مى‏رسد و مردم هم از او تقدير و تجليل مى‏كنند، و اخيرا رشته‏هاى علوم عقلى مثل فلسفه هم تا حدودى چنين حالتى پيدا كرده‏است. ولى از اين حدود اگر خارج شود هر اندازه هم خدمت عظيم وبزرگ باشد ديگر جز يك فداكارى هيچ چيزى ديگرى نمى‏تواند باشد. مانمونه‏اش را ديده‏ايم كه چقدر افرادى از بين رفتند، البته نه خودشان بلكه‏از نظر اجتماع.
ما ابتدا از كسى نام مى‏بريم كه ايشان البته به جهت ديگرى نه تنها ازبين نرفته، الحمد لله يك شخصيت‏بزرگ اجتماعى است‏يعنى استادخودمان علامه طباطبايى. اين مرد بزرگ از آن استعدادهاى فوق‏العاده‏است و در همه رشته‏هاى علوم اسلامى كار كرده و زياد هم كار كرده است.
ايشان احساس كرد كه ما از نظر تفسير خيلى جاى خالى داريم و در اين‏زمينه احتياج داريم. ولى تفسير يك علمى است كه اگر كسى چهل سال هم‏روى آن كار كند هيچ وقت اجتماع برايش قدرى قائل نيست. ايشان بيست‏سال تمام زحمت كشيد تا اينكه اين تفسير الميزان را در بيست جلد نوشت.
در مورد وضع مالى ايشان در جوانى، چون الحمد لله فعلا مستغنى است (٥) مى‏گويم كه در سالهاى اولى كه من به تهران آمده بودم ايشان گاهى از من‏پنج‏يا شش تومان پول قرض مى‏گرفت. حالا چنانكه گفتم الحمد لله‏مستغنى است و خيال هم نمى‏كنم در همه ايام سال پيش بيايد كه يك نفرهديه‏اى به منزل اين مرد ببرد. ولى خدمتى كرده كه گرچه الآن تا حدودى‏شناخته شده است و از ايشان تقدير مى‏شود ولى تدريجا بهتر شناخته‏خواهد شد. آقاى بروجردى مسلما صد سال ديگر فراموش مى‏شود ولى‏آقاى طباطبايى صد سال ديگر خيلى اهميت‏بيشترى از حالا خواهدداشت، چون اثرى به وجود آورده است كه او را زنده نگه مى‏دارد.
همين حضرت آقاى خويى كه الان مرجع تقليد هستند، ايشان مدتى‏در نجف درس تفسير شروع كردند و يك جلدش هم از چاپ بيرون آمده‏به نام البيان كه يك مقدمه‏اى است. اين كتاب نشان مى‏دهد اين مرد چقدردر اين كار استعداد دارد، ولى اى كاش ادامه مى‏دادند، ولى ادامه ندادند. دريك سخنرانى گفته‏ام كه يكى از علماى تهران وقتى با ايشان صحبت كرده‏بود، گفته بود : ديگر نمى‏توانم، دارم از بين مى‏روم. طلبه‏هاى فاضلى كه تاديروز به درس من مى‏آمدند ديگر نمى‏آيند. از ايشان پرسيده بود پس‏آقاى طباطبايى چطور در قم اين كار را كردند؟ ايشان پاسخ داده بود : ايشان‏تضحيه كردند يعنى خودشان را قربانى كردند.

يادى از مرحوم شيخ جواد بلاغى
شيخ جواد بلاغى كه ظاهرا آذربايجانى است مسير ديگرى را پيش‏گرفت. گذشته از اين كه در تفسير كار كرد و تفسيرى هم نوشت‏به نام‏الاء الرحمن كه ظاهرا كامل نيست و شايد دو سه جلد بيشتر نباشد، كارعمده‏اى كه كرد اين بود كه در زمينه مذاهب اهل كتاب مانند يهوديت ومسيحيت كار كرد و به زبانهاى اصلى مثل زبان عبرى و زبان سريانى آشناشد. يك نفر از فضلاى قديم قم كه زمانى در نجف بوده است نقل مى‏كردكه ما با مرحوم آقا شيخ جواد در بغداد به مجامع مسيحيها مى‏رفتيم و من‏تعجب مى‏كردم وقتى با آنها به زبانهاى عبرى و سريانى و زبانهاى قديم‏صحبت مى‏كرد و بر كتابهايشان از خود آنها بيشتر مسلط بود. چنين مردى‏نان براى خوردن نداشت. آدمى كه اينجور است‏بايد از اوضاع دنيا اطلاع‏داشته باشد. قهرا مجلات آنها را مى‏خريد و مطالعه مى‏كرد. مرحوم آقاى‏صدر مى‏گفت : ما جوان بوديم و ايشان را نمى‏شناختيم. همين قدر مى‏دانم‏كه اين شيخ جواد كه رد مى‏شد مى‏گفتند : شيخ روزنامه‏خوان! او را به عنوان شيخ روزنامه‏خوان مى‏شناختند، چون روزنامه مى‏خواند. بايد هم‏روزنامه مى‏خواند تا از وضع روز اطلاع پيدا كند. كتابهايى‏كه اين مرد دراين زمينه نوشته، كتابهايى است‏بسيار باارزش.
غرض اين بود كه شما بدانيد كه حساب خدمت غير از حساب نعمت‏است. يك گروه، گروه نعمت هستند، اگر هم خدمتى مى‏كنند از نعمتهايش‏هم خوب بهره مى‏برند، ولى آنهايى كه خيلى خدمت مى‏كنند به كلى ازگروه نعمت‏بيرون هستند يعنى اصلا بى‏بهره بى‏بهره هستند.
مرحوم آقا شيخ جواد در اين زمينه‏ها خيلى خوب كار كرده بود.
كتابهايش هم الان هست مثل كتاب الهدى الى دين المصطفى يا الرحلة‏المدرسية. كتابهايى كه من از ايشان سراغ دارم عربى است، نمى‏دانم به‏فارسى هم كتابى دارد يا نه. شايد بعضى كتابهاى ايشان ترجمه شده باشدكه من اطلاعى ندارم. به هر حال اين مرد در اين زمينه‏ها بسيار كار كرده بودو كارهايش هم فوق العاده با ارزش است و اجرش هم با خدا. شايد پنجاه‏سال باشد كه از دنيا رفته است.

مباحثات حضرت رضا عليه السلام
در مباحثاتى كه حضرت رضا عليه السلام در مجلس مامون كردند و شيخ‏صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا (٦) نقل كرده، [مساله بشارت طرح شده‏است] . يكى از علما بر اين كتاب حواشى‏اى نوشته است و حتى از بعضى‏از علماى بزرگ چيزهايى را نقل مى‏كند كه نشان مى‏دهد آنها در موردمعنى چند لغت اطلاع نداشته‏اند. مثلا در كلام حضرت رضا عليه السلام لفظ‏ " بار قليطا " يا " فارفليطا " آمده است. حضرت مى‏گويند اين كلمه در انجيل‏و يا جاى ديگرى آمده است. برخى علمايى كه بعد آمده‏اند، گفته‏اند " فارفليطا " عربى است و شايد به معناى فارق بين حق و باطل است، در صورتى كه اين كلمه معرب يك لفظ يونانى است، معرب‏ " پاراكليتوس‏ " (٧) است كه به اين صورت درآمده است.
من قسمتى از آن كلام حضرت رضا عليه السلام را براى شما نقل خواهم‏كرد. مامون همان‏طور كه مكرر گفته‏ايم با همه شقاوت و خباثتى كه داشت‏اهل علم و علم‏دوست و فاضل و درس خوانده بود؛ منطق و فلسفه خوانده‏بود، حديث و فقه و كلام خوانده بود و از همه اينها كاملا اطلاع داشت. اين‏بود كه خيلى خوشش مى‏آمد كه مجالس بحث تشكيل بدهد و در تشكيل‏اين مجالس بى‏غرض هم نبود. وقتى كه حضرت رضا عليه السلام به خراسان و به‏مرو آمدند، مامون به فضل بن سهل وزير خود گفت : حال كه على بن‏موسى الرضا از مدينه آمده است، دوست دارم مجمعى تشكيل دهى ورؤسا و علماى همه مذاهب را در آن جمع كنى، براى اينكه با على بن‏موسى الرضا عليه السلام مباحثاتى بشود. او هم از همه علماى مذاهب دعوت‏كرد. از جاثليق دعوت كرد (جاثليق معرب كاتوليك است، به كشيش‏عمده مسيحيها " كاتوليك‏ " مى‏گفتند) ، از بزرگ يهود به نام راس الجالوت‏دعوت كرد، از بزرگ صابئين كه عقايد خاصى داشتند و خود را تابع نوح‏مى‏دانستند دعوت كرد (درباره عقايد صابئين اختلافاتى هست) ، " هربد " را كه همان هيربد، عالم بزرگ مجوسى و زردشتى است دعوت كرد، ازمتكلمين غير شيعه دعوت كرد، و حتى كسانى را دعوت كرد كه اصلا منكرخدا بودند، دهرى و به قول امروزيها مادى و ماترياليست‏بودند.
[مامون] اول آنها را دعوت كرد و از حضرت رضا عليه السلام دعوت نكرد.
به آنها گفت : من ميل دارم جلسه‏اى تشكيل بدهم و شما با پسر عموى ما كه‏از مدينه آمده است مباحثه كنيد. آيا حاضريد؟ گفتند : بله، ما حاضريم.
گفت : پس فلان وقت صبح زود بين الطلوعين شما را دعوت مى‏كنم به‏اينجا بياييد. بعد فرستاد خدمت‏حضرت رضا عليه السلام. چون مامون آدم‏زرنگى بود ديگر به حضرت رضا عليه السلام به صورت امر نگفت. پيغام فرستادكه چنين چيزى در نظر است، اگر مصلحت مى‏دانيد در اين مجلس شركت‏بفرماييد. حضرت به حامل پيام فرمود : به مامون سلام برسان و بگو من‏فردا صبح مى‏آيم.
مردى به نام نوفلى كه راوى اين قضاياست مى‏گويد : حضرت به من‏فرمود : تو در اين قضيه چه مى‏بينى؟ گفتم : حقيقت اين است كه من‏مصلحت نمى‏بينم، براى اينكه اينها مردمى نيستند كه روى حق و حقيقت‏بخواهند حرف بزنند، اينها آسمان ريسمان مى‏كنند، جدل مى‏كنند. اين‏اصحاب كلام و جدل مثل علما نيستند كه هدفشان حقيقت‏باشد، اينها اهل‏مجادله هستند و حرفى مى‏زنند كه طرف را هو كنند و خلاصه هوچى‏هستند. جلسه، جلسه هوچى‏گرى و مغالطه‏كارى خواهد شد؛ من‏مصلحت نمى‏بينم. حضرت تبسمى كردند و فرمودند : " افتخاف ان يقطعواعلى حجتى‏ " مى‏ترسى من آنجا در بمانم؟ " قلت : لا و الله ما خفت عليك قط‏ " نه، من اصلا نمى‏ترسم، اميدوارم خداوند شما را پيروز كند، ولى خواستم‏بگويم كه اينها اين‏طور هستند. بعد حضرت فرمود به نظر تو مامون از اين‏كار چه منظورى دارد؟ بعد خودشان فرمودند : مامون بعد خودش پشيمان‏مى‏شود، مى‏گويد اى كاش اين جلسه را تشكيل نداده بودم. چون وقتى‏ديد من در مجلس آنها بر كتب آنها از خودشان مسلطتر هستم و بعد همه‏اينها در مقابل من مغلوب مى‏شوند، نتيجه معكوس مى‏گيرد و پشيمان‏مى‏شود (اين سخن سوء نيت مامون از تشكيل اين جلسات را نشان مى‏دهد) . بعد فرمود : آيا مى‏دانى مامون چه موقع از اين كارش پشيمان‏مى‏شود؟ " قال : اذا سمع احتجاجى على اهل التوراة بتوراتهم، و على اهل الانجيل‏بانجيلهم، و على اهل الزبور بزبورهم و على الصابئين بعبرانيتهم، و على اهل الهرابذة‏بفارسيتهم، و على اهل الروم بروميتهم، و على اصحاب المقالات بلغاتهم. . . علم‏المامون الموضع الذى هو سبيله ليس بمستحق له فعند ذلك يكون الندامة‏ " وقتى‏مامون همه اينها را ديد، از كار خودش پشيمان مى‏شود. علت پشيمانى‏اش‏هم اين است كه در ذهن مردم چنين فكرى پيش مى‏آيد كه وقتى درمملكت چنين مردى هست، پس چرا مامون اينجا نشسته است؟
داستان خيلى مفصل است؛ من آن قسمتهايى را كه مربوط به اين آيه‏است و با اين آيه تناسب دارد عرض مى‏كنم. در يك جا حضرت به آن عالم‏يهود خطاب مى‏كند : " يا يهودي اقبل على اسئلك بالعشر الآيات التي انزلت على‏موسى بن عمران‏ " من تو را قسم مى‏دهم به آن ده معجزه‏اى كه بر موسى نازل‏شد، آيا در تورات، خبر محمد صلى الله عليه و آله و امت او هست‏يا نه؟ آيا با عنوان‏ " اتباع راكب البعير يسبحون الرب جدا جدا تسبيحا " نيامده است؟ و آن قت‏به‏بنى‏اسرائيل دستور داده شده است : " فليفرغ بنو اسرائيل اليهم و الى ملكهم‏لتطمئن قلوبهم‏ " دستور داد مخالفت نكنند، " فان بايديهم سيوفا ينتقمون بها من‏الامم الكافرة في اقطار الارض‏ " در دست آنها شمشيرهايى است كه از همه‏ملتهاى روى زمين انتقام خواهند گرفت. " اهكذا هو فى التوراة مكتوب؟ " آياچنين چيزى در تورات هست؟ تصديق كرد و گفت : بله.
بعد خطاب به جاثليق فرمود : آيا از كتاب شعيا اطلاعى دارى؟ گفت :
حرف تا حرفش را مى‏دانم. گفت : آيا در آنجا اين كلام نيست : " اني رايت‏صورة راكب الحمار لابسا جلابيب النور و رايت راكب البعير ضوء مثل ضوء القمر " ؟
در مكاشفه خودش گفت : من آن الاغ سوار (يعنى عيسى) را ديدم در حالى‏كه جلبابها و روپوشهايى از نور به خودش گرفته بود، و آن شتر سوار را ديدم در حالى‏كه نورش مانند نور قمر مى‏درخشيد؟ گفت : بله، شعيا چنين‏چيزى گفته است.
بعد خطاب به جاثليق نصرانى فرمود : " يا نصراني هل تعرف فى الانجيل‏قول عيسى عليه السلام : اني ذاهب الى ربكم و ربى، و البار قليطا جاء؟ " آيا از اين سخن‏عيسى عليه السلام اطلاع دارى كه فرمود : من به سوى پروردگار خودم وپروردگار شما مى‏روم و بارقليطا خواهد آمد؟ " هو الذى يشهدنى بالحق كماشهدت له‏ " او مرا تاييد و تصديق مى‏كند همان طور كه الان من به او گواهى‏دادم؛ " و هو الذي يفسر لكم كل شي‏ء " . مى‏خواهد بگويد من رسالتم اين نيست‏كه حقايق را براى شما بگويم و بيان كنم، من مبشر او هستم، كسى كه‏حقايق را خواهد گفت اوست. " و هو الذي يبدي فضائح الامم‏ " اوست كه‏رسوايهاى ملتها را در اثر غلبه و پيروزى ظاهر مى‏كند. " و هو الذي يكسرعمود الكفر " و اوست كه ستون كفر را درهم خواهد شكست. جاثليق تاييدكرد كه اين كلمات در انجيل آمده است.
بعد راجع به اينكه انجيل چطور از بين رفت‏بحث مى‏كنند كه خيلى‏مفصل است تا اينكه همان جمله دوباره تكرار مى‏شود : " قال له الرضا عليه السلام :
ان عيسى عليه السلام لم يخالف السنة و كان موافقا لسنة التوراة‏ " به راس الجالوت‏خطاب مى‏كند كه عيسى با تورات مخالف نبود و همان‏طور كه در قرآن‏آمده، او براى تاييد تورات آمده بود نه براى نسخ تورات، " حتى رفعه الله اليه، و في الانجيل مكتوب : ان ابن البرة ذاهب و البار قليطا جاء من بعده‏ " ، پسر بره (كه‏مراد از بره، ظاهرا مريم سلام الله عليهاست) مى‏رود و بعد از او بارقليطاخواهد آمد. " و هو الذى يحفظ الاصار و يفسر لكم كل شى‏ء و يشهد لي كما شهدت‏له‏ " (٨) او به من شهادت خواهد داد، همان‏طور كه من به او شهادت دادم؛ همان‏طور كه من او را تصديق كردم او هم مرا تصديق مى‏كند. غرض اين‏بود كه همين‏قدر اشاره كرده باشم كه در كلمات حضرت رضا عليه السلام اين‏مطلب آمده است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. صف/٦-٩.
٢. [نوار جلسه اول سوره صف در دست نيست. ]
٣. ال عمران/٥٠.
٤. بعدها حواريين‏ " اناجيل‏ " نوشتند كه در مورد اين كتابها خيلى حرفها هست. قرآن اناجيل‏نمى‏گويد، انجيل مى‏گويد، چون كتاب عيسى يكى بيشتر نبوده كه همان انجيل است.
حواريين تعليمات عيساى مسيح را با فاصله خيلى زياد نوشتند. اينها كه نوشتند چطورنوشتند؟ اينها از حافظه خودشان نوشتند. منتها مسيحيها براى اينكه مى‏خواهند جنبه‏قداستش را حفظ كنند مى‏گويند : با يك نوع الهام الهى نوشتند. به آنها جواب مى‏دهند كه اگربا يك الهام الهى نوشتند، بايد همه انجيلها يك جور از آب در بيايد، پس چرا مختلف و حتى
احيانا در بعضى قسمتها متناقض از آب درآمده است؟ ! پس معلوم مى‏شود جنبه الهامى نداشته است.
٥. ايشان چيزى در آذربايجان داشتند كه بعدها توانستند پس بگيرند.
٦. شيخ صدوق در اين كتاب فقط احاديث را نقل كرده و شارح نيست.
٧. . Daracletos
٨. عيون اخبار الرضا، ج ٢/صص ١٣٩-١٥٨.


*****

دروغ بستن به خداوند
حال آيه بعد را بخوانيم : " و من اظلم ممن افترى على الله الكذب و هو يدعى‏الى الاسلام و الله لا يهدى القوم الظالمين‏ " . اين تعبير و تعبيرهاى مشابه در قرآن‏زياد آمده است : " و من اظلم ممن افترى على الله‏ " (١) (و يا " و كذب بالصدق‏ " (٢) ستمگرتر از كسى كه به خدا افترا ببندد كيست؟
مى‏دانيم كه دروغ گناه كبيره و ظلم است، يعنى در مورد هر چيزى و به‏هر كسى انسان دروغ بگويد، چون او را از حقيقت منحرف كرده، بنابراين‏به او ظلم كرده است. دروغ به طور كلى در قرآن ظلم تلقى مى‏شود. ولى‏دروغ تا دروغ تفاوت دارد. هر دروغى گناه كبيره است، هيچ دروغى‏نداريم گناه صغيره باشد، ولى در ميان دروغها، دروغ بستن به خدا ورسول، شنيع‏ترين دروغهاست و لهذا مى‏بينيد كه روزه ماه رمضان بادروغهاى عادى باطل نمى‏شود (البته چنين دروغى گناه كبيره است ولى‏روزه را باطل نمى‏كند) ولى اگر انسان به خدا و رسول دروغ ببندد، روزه‏اش باطل است. مثلا اگر انسان در بيان يك مساله شرعى [عمدا] برخلاف قيقت‏بگويد كه حكم خدا اين است، اصلا روزه باطل است.
اين نشان مى‏دهد اين دروغ با دروغهاى ديگر چقدر تفاوت دارد. بازدروغ بستن به خدا هم همه مانند يكديگر نيست. يك وقت كسى دروغ به‏خدا مى‏بندد و مثلا در مورد مساله‏اى از مسائلى كه در رساله‏ها داريم‏مى‏گويد : حكم الله اين است، در صورتى كه حكم الله اين نيست. از اين‏بالاتر اين است كه كسى بيايد ادعا كند كه من پيغمبر خدا هستم. اين دروغ‏بستن به خداست ولى خيلى بالاتر از آن قبلى است. اين فرد دارد ادعامى‏كند كه خدا من را به پيغمبرى مبعوث كرده است؛ ديگر ظلمى از اين‏بالاتر نيست.
و در رديف اين ظلم اين است كه انسان افتراى منفى به خدا ببندد؛ يعنى كسى را كه خدا فرستاده است‏بگويد او را خدا نفرستاده است. اين‏هم باز دروغ بستن به خداست. يك وقت‏خدا كسى را نفرستاده است وفردى به دروغ مى‏گويد خدا من را فرستاده است و يك وقت‏خدا كسى رافرستاده است و فردى مى‏گويد : نه، من مى‏فهمم، من اطلاع و خبر دارم كه‏خدا هيچ كس را نفرستاده است. اين هم در رديف آن است؛ يعنى تكذيب‏انبياى حقيقى و واقعى، چيزى در رديف ادعاى پيغمبرى كردن است واين قدر اين ظلم فاحش است.
در اين آيه همين قسمت اخير ذكر شده است : " و من اظلم ممن افترى على‏الله الكذب‏ " چه كسى ستمگرتر است از آن كه به خدا دروغ مى‏بندد؟ دراينجا بحث در مورد كسانى است كه پيغمبر راستين را تكذيب كرده‏اند نه‏كسانى كه ادعاى پيغمبرى كرده‏اند، چون بعد مى‏فرمايد : " و هو يدعى الى‏الاسلام‏ " در حالى كه خود او به سوى اسلام دعوت مى‏شود. آدمى كه اسلام‏را شناخته است، آدمى كه براساس بشارتهاى گذشته و بر اساس آيات وبينات و معجزات مى‏داند كه اين شخص، پيغمبر خدا و از طرف خداست‏و مع ذلك خودش را به نادانى مى‏زند و مى‏گويد : نه، دروغ است، اين‏شخص پيغمبر نيست؛ به اين وسيله با تكذيب پيغمبر به خدا دروغ‏مى‏بندد. " و الله لا يهدى القوم الظالمين‏ " خدا مردم ستمكار را هرگز هدايت نمى‏كند تا چه رسد به اين بزرگ ستمكاران، كه‏ " اظلم‏ " هستند، ظالمترين‏ظالمان عالم هستند.

نور خدا خاموش شدنى نيست
اينجا يك سؤال پيش مى‏آيد. پيغمبرانى و مخصوصا عيساى مسيح‏چنين بشارتهايى دادند ولى بعد اكثريت مردم قبول نكردند و دانسته انكاركردند. پس آيا بايد فاتحه اسلام را خواند؟ قرآن جواب مى‏دهد كه عيساى‏مسيح و ديگران كه به آن مردم بشارت دادند، اين براى خير آنها بود كه‏وقتى آن پيغمبر مى‏آيد و آن مائده الهى پهن مى‏شود، صلاح و سعادت آنهادر آن است كه به او بگروند، نه اين كه اگر نگرويدند بگويند اين دين تاييدنمى‏شود. مى‏فرمايد : اينها تكذيب كنند يا تكذيب نكنند، نور خدا با اين‏حرفها خاموش نمى‏شود : " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لوكره الكافرون‏ " . اشتباه نشود، با موضع منفى گرفتن آنها سد راه اسلام‏نمى‏شود. اسلام حقيقتى است كه بايد نقش و رسالت‏خود را در عالم انجام‏بدهد و انجام هم مى‏دهد. قرآن-كه در سوره توبه هم قريب به همين بيان‏آمده است-چنين تشبيه مى‏كند كه مثل اينها براى جلوگيرى از توسعه‏اسلام، مثل كسى است كه بخواهد اين خورشيد عالمتاب را با پف خودش‏خاموش كند : " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم‏ " اينها مى‏خواهند با دهانشان‏نور خدا را خاموش كنند. نورى را كه خدا روشن كرده است، اينهامى‏خواهند با پفشان خاموش كنند؟ ! نه، خدا نور خودش را به تمام و كمال‏به مرحله نهايت‏خواهد رسانيد، مى‏خواهد كافران خوششان بيايد، مى‏خواهد بدشان بيايد، خوشامد و ناخوشامد آنها در سرنوشت‏خودشان‏مؤثر است نه در سرنوشت اسلام. " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم‏نوره و لو كره الكافرون‏ " . عجيب است اين سياق و انتظام آيات قرآن كه هر كدام به دنبال ديگرى چطور نظم خاصى دارد و به سؤالات جواب مى‏دهد.
پس در آن آيات مساله بشارت مطرح شد و در اين آيه مطلب اين طوربيان شد كه خيال نكنيد كه توسعه اسلام و عالمگير شدن شعاع دين اسلام‏بستگى دارد به اين كه اين بنى‏اسرائيلى كه عيسى عليه السلام به آنها بشارت داده، گرايش پيدا كنند يا نكنند، مردم دنيا همه منتظر ايستاده‏اند كه آيا اينهامسلمان مى‏شوند؛ نه، مسلمان شدن آنها فقط براى خود آنها خوب بوده‏است. اين نور خداست و نور خدا خاموش شدنى نيست. اراده خدا تعلق‏گرفته است كه اين نور را جهانگير كند.

سر خاموش نشدن نور خدا
اينجا سؤال ديگرى پيش مى‏آيد و اين سؤال خيلى مهم است : خداچطور نور خودش را جهانگير مى‏كند؟ وقتى مى‏گوييم خدا نور خودش‏را تمام مى‏كند، آيا مقصود اين است كه اين نور خود به خود خاموش‏مى‏شود ولى خدا با يك قوه قسرى (به قول حكما) جلوى خاموشى آن رامى‏گيرد؟ يا نه، خدا در خود اين نور، در خود اين حقيقت، چيزى قرار داده‏كه چون حقيقت است، اراده خدا تعلق گرفته كه حقيقت‏باقى بماند؟ اين‏نكته عجيبى است كه در اين آيه و در آيات ديگر به آن اشاره شده است.
ابتدا آيه ديگرى را كه اين معنا را بيان كرده ذكر مى‏كنم و بعد به اين آيه‏مى‏پردازم. قرآن منطقى دارد كه خيلى با منطقهاى ما در امروز متفاوت‏است و همين منطقهاى كج و كوله ما فعلا حجاب اسلام است. حقيقت‏مطلب اين است كه اين حرفى كه سيد جمال الدين اسد آبادى گفته، بسيارحرف حسابى است : " الاسلام محجوب بالمسلمين‏ " اسلام يك حجاب بيشترندارد و آن همين مسلمين هستند. گفت : " تو خود حجاب خودى حافظ ازميان برخيز " . اسلام مثل يك نورى است كه در پشت‏شيشه‏هاى كج و كوله و شكسته و كثيف و آلوده‏اى قرار گرفته باشد كه وقتى مردم مى‏خواهند آن‏نور را ببينند، چون از وراى اين شيشه‏ها مى‏بينند و آن نور را به اين شكل‏شكسته و كثيف و سياه و تيره مى‏بينند، نمى‏دانند كه اين، خاصيت اين‏شيشه است؛ اين شيشه را بشكن، مى‏بينى كه آن نور جور ديگرى است.
اسلام محجوب به مسلمين است. من نمى‏دانم مسلمين چقدر بايد شلاق‏بخورند تا به حقيقت اسلام بازگردند و به صورت يك شيشه پاكيزه خوبى‏در بيايند كه نور اسلام را خوب نشان بدهند.
منطق قرآن اين است كه حق چون حق است‏باقى مى‏ماند و باطل‏چون باطل و پوچ است از ميان رفتنى است. اگر باطلى را ديديد كه مقدارى‏باقى مانده، حتما حقى را با خودش مخلوط كرده است. اين كلام‏امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه است : " فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم‏يخف على المرتادين‏ " (٣) . باطل هميشه خودش را با حقى ممزوج مى‏كند و درپناه آن خودش را نگه مى‏دارد، و الا [در مواجهه] حق صريح با باطل‏صريح، باطل فورا از بين مى‏رود. اين منطق قرآن است كه حق، باقى ماندنى‏و باطل از بين رفتنى است. اگر مى‏بينيد حقى خودش را ضعيف مى‏بيند درخود تجديد نظرى كند، عيبهاى خود را رفع كند، آنوقت مى‏فهمد كه نيرودارد يا نيرو ندارد.
قرآن مثال مى‏زند به آب باران و به كفى كه روى آب را مى‏گيرد. درسوره رعد مى‏فرمايد : " انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل‏زبدا رابيا. . . فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض‏ " . كف‏زود از بين مى‏رود، پوچ و نابود مى‏شود و آب باقى مى‏ماند، چرا؟ آب‏چون نافع است و وجودش در نظام عالم خير است‏باقى مى‏ماند. " كذلك‏يضرب الله الحق و الباطل‏ " (٤) مثل حق و باطل هم همين است. باطل مثل كف‏است، امر پوچى است كه به طفيل حق پيدا مى‏شود و زود هم از بين‏مى‏رود، حق باقى ماندنى است.
چرا خدا نور خودش را باقى نگه مى‏دارد؟ حتى اگر آيه بعد از اين هم‏نبود، آيه سوره رعد اين آيه را تفسير مى‏كرد : چون حق است‏باقى مى‏ماند.
ولى در اينجا آيه بعد، خودش خوب اين را بيان مى‏كند كه اين كه مامى‏گوييم خدا نگه مى‏دارد، اين طور خيال نكنيد كه هميشه خدا به زور نگه‏مى‏دارد؛ بلكه چون حق و حقيقت است، اراده الهى به اين تعلق گرفته كه‏حق و حقيقت‏باقى باشد.
پيغمبر فرمود : قرآن و اسلام جارى مى‏شود مثل جريان ماه وخورشيد؛ يعنى همان طور كه ماه و خورشيد هر روزى و هر ساعتى به‏منطقه‏اى مى‏تابد، اسلام هم به منطقه‏اى مى‏تابد. اين طور نيست كه قول‏داده باشند هميشه اسلام مثلا بايد در سرزمين ايران باشد، هميشه درسرزمين عراق و يا مصر باشد؛ اين خود مردم هستند كه بايد آن را حفظكنند. اگر مردم كفران نعمت كنند اسلام از اينجا مى‏رود؛ ولى از دنيانمى‏رود، از دنيا نخواهد رفت و زمان خواهد گذشت تا بالاخره روزى‏همه دنيا اين حقيقت را بپذيرد. چون حقيقت است و دنيا رو به تكامل‏مى‏رود، در نهايت همه دنيا اين حقيقت را خواهد پذيرفت.
پس بعد از اينكه مى‏فرمايد : " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم‏نوره و لو كره الكافرون‏ " مى‏فرمايد : " هو الذي ارسل رسوله بالهدى و دين الحق‏ليظهره على الدين كله‏ " خدا پيامبرش را همراه با يك برنامه راهنما و راهگشافرستاد و به دليل اينكه راهى كه او نموده است از همه راهها بهتر است (ان‏هذا القرآن يهدي للتي هى اقوم) (٥) در آخر، دنيا مجبور است تسليم او بشود. پس‏چرا اين نور باقى مى‏ماند؟ " بالهدى و دين الحق‏ " ، چون راه حقيقت ست‏خداآن را بر همه راهها و همه دينها غالب و پيروز مى‏گرداند : " ليظهره على الدين‏كله و لو كره المشركون‏ " . آنجا فرمود : " و لو كره الكافرون‏ " و اينجا مى‏فرمايد : " ولو كره المشركون‏ " . مى‏خواهد مشركان خوششان بيايد يا بدشان بيايد. به قول‏معروف جبر است، با اين تفاوت كه بعضى مى‏گويند " جبر طبيعت‏ " ولى‏قرآن مى‏گويد " جبر حقيقت‏ " ؛ جبر است ولى جبر حقيقت. " جبر حقيقت‏ " يعنى اراده حق به اين تعلق گرفته است كه حقيقت پيش برود، مى‏خواهدكافران خوششان بيايد مى‏خواهد بدشان بيايد؛ مى‏خواهد مشركان‏خوششان بيايد، مى‏خواهد مشركان بدشان بيايد.
اين مثل را عرض مى‏كردم كه خود قرآن ذكر فرموده است : " انزل من‏السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا " خدا از آسمان بارانى‏مى‏فرستد، آب پاكى مى‏فرستد كه تمام فضا را مى‏گيرد، صحرا و دره و سركوه را مى‏گيرد، همه جا را مى‏گيرد. ضمنا وقتى كه بر سر كوهها نازل‏مى‏شود و در جويها و در دره‏ها مى‏ريزد، سيل تشكيل مى‏دهد. سيل باقدرت فراوان در مسير خودش مى‏آيد و زباله‏ها را حركت مى‏دهد.
برخوردهايى كه اين آبها و زباله‏ها و چيزهاى ديگر مى‏كنند كم كم توليدكف مى‏كند. بعد مى‏بينيد همين كف روى سيل را مى‏گيرد، يعنى همين شى‏ءپوچ و بى‏خاصيت كه زاييده همين سيل است، كه اگر اين سيل نبود آن هم‏نبود، مى‏آيد روى آن را فرا مى‏گيرد، به طورى كه آدمى كه عمق را نمى‏بيند فكرمى‏كند هر چه هست كف است و ديگر آب مغلوب كف شده است؛
نمى‏داند كه اين كف يك حيات تبعى و طفيلى و موقتى دارد، حقيقت چيزديگرى است. قرآن بعد از اينكه مثال كف و آب را مى‏زند، مى‏فرمايد :
" كذلك يضرب الله الحق و الباطل‏ " اين است مثل حق و باطل.
ما مى‏بينيم عين همين مطلب، هم مورد استناد امام حسين عليه السلام قرارگرفته، هم مورد استناد حضرت زينب سلام الله عليها واقع شده و هم مورداستناد ديگران. امام حسين عليه السلام چرا اين قدر ايستادگى روح دارد؟ براى‏اينكه حق و حقيقت است و مطمئن است. جريان امام حسين عليه السلام كه‏معدوم نشد، فانى نشد، تحول پيدا كرد، تبديل شد به يك نيروى الهى كه تاجهان، جهان است‏باقى است. اول سخن حضرت زينب را نقل مى‏كنم.
حضرت زينب وقتى به شام رسيدند، اين جريان از نظر ظاهر و از نظرنيروى دنيايى آنها را به ضعيفترين مرحله و حد رسانده است، ديگرآخرين مرحله است. . . (٦) خداوند ان شاء الله به همه توفيق عنايت‏بفرمايد.
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا دلهاى ما به نور ايمان منور بگردان!
نيتهاى ما را خالص بفرما!
در اين ماه اگر از ما راضى شده‏اى بر رضا و خشنودى خودبيفزا! و اگر هنوز استحقاق اين خشنودى را پيدا نكرده‏ايم، به لطف و كرم خودت از ما خشنود باش!
خدايا از گناهان ما در اين ماه و در ماههاى ديگر درگذر!
توفيق توبه حقيقى و بازگشت‏به سوى خودت به همه ماعنايت‏بفرما!
توفيق عروج از معارج خودت به همه ما كرامت‏بفرما!

تفسير سوره صف (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين امنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم * تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم‏ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون * يغفر لكم ذنوبكم و يدخلكم جنات‏تجري من تحتها الانهار و مساكن طيبة في جنات عدن ذلك الفوزالعظيم * و اخرى تحبونها نصر من الله و فتح قريب و بشر المؤمنين (٧) .
اين خطاب دوم به اهل ايمان در اين سوره مباركه است. خطاب اول‏آيه دوم سوره بود. بعد از آن كه در آيه اول فرمود : " سبح لله ما فى السموات و مافى الارض و هو العزيز الحكيم‏ " فرمود : " يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون‏ " كه‏عرض كرديم گرچه مفاد آيه " لم تقولون ما لا تفعلون‏ " عام است ولى‏همان طور كه مفسرين گفته‏اند، شان نزول آيه در مورد كسانى است كه درمورد جهاد در راه خدا قبل از اينكه دستور اين آيات برسد، خيلى ادعاهامى‏كردند ولى بعد در عمل به وعده خود وفا نكردند.
بعد آيه " ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص‏ " بودكه باز مربوط به جهاد بود. پس از آن، آيه مربوط به حضرت موسى عليه السلام‏بود و بعد آيه مربوط به حضرت عيسى عليه السلام، و بعد هم راجع به اينكه‏اسلام كه نور خداست در عالم پهن خواهد شد، خواه كافران خوششان‏بيايد خواه بدشان بيايد و در آيه بعد از آن دليل اين امر آمده بود.
بار ديگر مخاطب، خود مؤمنين هستند. در اينجا قرآن مجيد به شكل‏استفهام و در لباس تجارت پيشنهاد خود را ذكر مى‏كند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. صف/٧.
٢. زمر/٣٢.
٣. نهج البلاغة، خطبه ٥٠.
٤. رعد/١٧.
٥. اسراء/٩.
٦. [افتادگى از اصل نوار است. ]
٧. صف/١٠-١٣.