آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٨
تفسير سورههاى طلاق، تحريم، ملك و قلم
نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري
تفسير سوره طلاق (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن و احصوا العدة و اتقوا الله ربكم لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن الا ان ياتين بفاحشة مبينة و تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه لا تدرى لعل الله يحدث بعد ذلك امرا. فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف و اشهدوا ذوى عدل منكم و اقيموا الشهادة لله ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الاخر و من يتق الله يجعل له مخرجا. و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا (١) .
اين سوره مباركه يكى از سه سورهاى است كه با جمله " يا ايها النبي " شروع مىشود. سورههايى كه با اين جمله شروع مىشود، يكى سوره احزاب است، يكى اين سوره و يكى سوره بعد كه سوره تحريم است. در اين سوره قسمت زيادى از آيات مربوط به احكام طلاق است و از اين جهت كه بسيارى از مسائل اين سوره اختصاص به زنها دارد، گاهى اين سوره را " سورة النساء الصغرى " ناميدهاند، يعنى سورة النساء كوچك، چون يك سورة النساء بزرگ داشتيم كه بعد از سوره آل عمران بود و با جمله يا ايها الناس اتقوا ربكم شروع مىشود.
در قرآن كريم به مسائلى كه حكما و فلاسفه آنها را اصطلاحا " مسائل تدبير منزل " مىنامند، يعنى حقوق و احكام خانوادگى، اهميت زياد داده شده است و با اينكه قرآن به جزئيات مسائل نمىپردازد ولى در اين مسائل بيش از مسائل ديگر به جزئيات پرداخته است و اين نشانه اهميتى است كه قرآن به مسائل زندگى خانوادگى يا تدبير منزل مىدهد. يكى از آن مسائل مساله طلاق است. در سوره بقره هم راجع به طلاق در چند آيه بحثشده است.
افراط مسيحيت كاتوليكى در مساله طلاق
در باب طلاق، قوانين دنيا بين افراط و تفريط است. در بعضى از قوانين اساسا طلاق را به هيچ شرطى و با هيچ قيدى و در هيچ وضعى مجاز نمىدانند، همان چيزى كه مسيحيت كاتوليكى روى آن پافشارى مىكند كه ازدواج همين قدر كه منعقد شد ديگر قابل انفساخ نيست و طلاق نبايد وجود داشته باشد. واضح است كه اين يك امر غير طبيعى است، براى اينكه ازدواجهايى صورت مىگيرد كه بعد به هيچ شكل قابل ادامه واقعى نيست. ما دو گونه ادامه داريم. يك وقت ازدواج مىخواهد به اين صورت ادامه پيدا كند كه اين دو فرد يعنى زن و شوهر عملا و واقعا با يكديگر زندگى خانوادگى داشته باشند. زندگى خانوادگى بالاخره يك نوع زندگى اشتراكى است، و شركتى است آنهم شركتى كه سرمايه اصلىاش عواطف طرفين است، غير از يك شركت تجارى است كه سرمايه اصلىاش مال و پول و ثروت است. و يك وقت مىگوييم فقط اسم زن و شوهر رويشان باشد و لو اينكه هميشه مانند دو دشمن بخواهند با يكديگر زندگى كنند. اين كه روح و حقيقت ازدواج نيست. و از همين جهت است كه اين تز كاتوليكها در همه كشورهاى اروپايى شكستخورده و تنها جايى كه باقى مانده بود خود رم بود كه گويا در آنجا هم بالاخره شكستخورد. چون قانون اجازه نمىداد، آمار نشان مىداد - و روزنامهها طبق آمارهايى كه خود آنها داده بودند مىنوشتند - كه چندين ده هزار ازدواجهايى وجود دارد كه عملا متاركه است، يعنى زن براى خودش مىچرخد مرد براى خودش و چندين سال مىگذرد و همديگر را نمىبينند. با همه اين احوال باز كليسا اجازه نمىدهد كه رابطه ازدواج منفسخ بشود. واضح است كه اين يك امر غير طبيعى و غير عادى است.
طلاقهاى هاليوودى
نقطه مقابل اين، طلاقهايى است كه اسم اينها را بايد " طلاقهاى هاليوودى " گذاشت، يعنى كوچكترين بهانهاى كافى است براى اينكه طلاق صورت بگيرد، يعنى يك امر بسيار عادى، مثل دوستىيى كه دو نفر با يكديگر پيدا مىكنند براى اينكه با همديگر همسفر باشند، يك روز هم تصميم مىگيرند [از هم جدا شوند. ] يكى از آندو كه تصميم گرفت و گفت ديگر من نمىخواهم با تو هم خرج باشم كار تمام است و چيز ديگرى نمىخواهد، شرط و قيدى ضرورت ندارد. در هر جا كه اين نظام برقرار شده است عملا نظام خانوادگى وجود ندارد، يعنى هر مردى در طول عمرش با دهها زن ازدواج كرده، شش ماه با اين، يك سال با آن، يك مدت بى زن و. . . و هر زنى همين طور، با چندين مرد ازدواج كرده، چند روز با اين، چند روز با آن و. . . اين درست بر خلاف آن روح فطرى [ازدواج] است.
ازدواج و زوجيتيك امر فطرى در بشر است، يعنى مساله ازدواج صرفا براى اطفاء غريزه جنسى نيست، مساله وحدت و صميميتى است كه بايد پايدار بماند، كه داستانش مفصل است و خودمان در برخى كتابها بحث كردهايم. اينجاست كه حتما بايد فلسفهاى وجود داشته باشد كه از يك طرف پايه ازدواج را تحكيم كند يعنى تا حد امكان نگذارد اين پيمان متزلزل شود ولى " نگذارد " نه به معنى اينكه قانونا و با زور جلويش را بگيرد، چون شركتى كه اساس آن بر شركت عواطف است معنى ندارد كه زور بخواهد آنجا حكمفرما باشد. مثل رابطه امام جماعت و ماموم است كه پايه اين رابطه بر ارادت و اعتقاد است، يعنى مردمى كه مىآيند اقتدا مىكنند بايد به اين امام جماعت اعتقاد و ارادت داشته باشند. محكم كردن پايه اين اعتقاد بر اساس زور امكان پذير نيست. فرض كنيد يك آقايى واقعا هم عادل است، خيلى هم آدم خوب و با تقوايى است ولى به هر حال مردم محل به او ارادت ندارند، نمىشود مردم را به چوب بست كه شما بايد ارادت داشته باشيد. ارادت " چوب بستن " ى نيست. چيزى كه بر پايه عاطفه برقرار شده است و بايد برقرار باشد زور در آنجا حكمفرما نيست. پس بايد تدابيرى انديشيد كه بر اساس آن تدابير روح ازدواج كه صميميت و وحدت است متزلزل نشود، و اين تدابير را گاهى بايد از مقدمات خيلى دور شروع كرد.
اينكه اسلام هر گونه التذاذ جنسى را در خارج از كانون خانواده شديدا تحريم كرده است براى استحكام اساس خانواده است. هر انسانى، چه مرد و چه زن، بالاخره يك نيازهاى جنسى و يك نوع لذتهاى جنسى دارد كه بايد از اين نظر ارضاء بشود. يكى از آنها التذاذ نظرى است. اگر جامعه اين در را به روى انسانها باز كند كه در كوچه و خيابان و مجلس و محفل، همه جا اين وسيله در نهايت درجه فراهم باشد، آنوقت براى چنين مرد يا زنى كه تا اين حد از نظر لذت نظرى اشباع مىشود محيط خانوادگى جز يك امر كسالتآور چيز ديگرى نيست، يعنى ديگر نگاه كردن آن مرد به صورت زن خودش برايش لذتى ندارد بلكه يك امر كسالت آور است، و نگاه كردن آن زن به شوهر خودش ديگر لذتى برايش ندارد يك امر كسالتآور است. همين طور لذت لمسى، تا چه رسد به لذتهاى بالاتر. اگر بنا بشود كه اين محدوديت در اجتماع باشد براى اينكه عواطف متوجه داخل خانواده بشود، قهرا به اين شكل در مىآيد كه مرد براى زن، مىشود يگانه موجودى كه كانون اشباع شدن غريزه اوست، و زن براى مرد، مىشود يگانه موجودى كه ارضاء كننده اوست. اين خود به خود در ايجاد وحدت و صميميت مؤثر است، فوق العاده هم مؤثر است. اگر عكس قضيه باشد همين چيزى است كه الآن ما در دنيا مشاهده مىكنيم. بايد با تدابير اجتماعى پايه اين امر را كه نامش ازدواج است محكم كرد. طلاق يعنى چه؟ طلاق يعنى به هم ريخته شدن و پاشيده شدن كانونى كه به هر حال [كانون عواطف است. ] در اين جهت كليسا حق دارد اگر مىگويد ازدواج يك پيمان مقدس است. اسلام هم مىگويد كه ازدواج يك پيمان مقدس است. در اين مطلب هيچ شكى نيست. پس بايد تا حد امكان تدابيرى به كار برد كه اين پيمان باقى بماند و به هم خوردن اين پيمان امرى است مبغوض و منفور، يعنى حتى الامكان بايد كوشش كرد كه چنين چيزى صورت نگيرد. ولى اگر به مرحلهاى رسيد كه اين پيمان روح خودش را از دست داد - كه گفتيم روحش حداقل، صميميت و سازش است - ديگر در اينجا به زور نگه داشتنش معنى ندارد.
طلاق حلال مبغوض
جملهاى پيغمبر اكرم دارد كه از همين جمله اين فلسفه را خوب مىشود درك كرد. اين جمله را شيعه و سنى بالاتفاق نقل كردهاند و از مسلمات اسلام است كه طلاق، حلال مبغوض است بلكه ابغض الحلال است. به نظر مىرسد اين تناقض است. اگر چيزى مبغوض شارع باشد بايد آن را تحريم كند. حلال و مباح يعنى امرى كه نه مطلوب است و نه مبغوض. ولى طلاق را پيغمبر فرمود حلال است و مبغوض، يعنى چه؟ معنايش اين است كه يك امرى است كه اسلام نمىخواهد مقدمات آن رخ بدهد و به مرحلهاى برسد كه بىروح باقى بماند، به مرحله ناسازگارى و به مرحلهاى از سردى برسد كه ديگر فقط زور مىتواند اينها را در كنار يكديگر نگه دارد. [از نظر] اسلام مبغوض است كه چنين امرى به اين مرحله برسد. ولى چون با زور نمىشود آن را نگه داشت مىگويد نگه دار اما من نمىگويم به زور نگه دار، من مىخواهم خودت نگه دارى و خودت نگهدار باشى. و لهذا در اخبار و روايات ما هست (عرض كرديم اينها رواياتى است كه ميان شيعه و سنى مشترك استيعنى از مسلمات اسلام است و جاى شك و شبهه نيست) پيغمبر اكرم فرمود از يك طلاق عرش الهى مىلرزد (تهتز منه العرش) . اين خودش خيلى معنى دارد. به پيغمبر اكرم خبر دادند كه ابو ايوب انصارى ام ايوب را طلاق داد. فرمود : " ان طلاق ام ايوب لحوب " طلاق ام ايوب يك گناه بزرگ است، كه همين سبب شد ابو ايوب اين كار را نكرد.
تدابير زمان طلاق و بعد از طلاق
از جمله تدابيرى كه براى منفسخ نشدن پيمان ازدواج به كار برده شده است، تدابيرى است كه براى زمان طلاق و بعد از طلاق اتخاذ شده است. (برخى تدابير، تدابير ابتدايى است كه مىخواهد [كار] منجر به طلاق نشود، و تدابير ديگرى اخذ شده است براى اينكه اگر طلاق صورت گرفت مهلت و فرجه و فرصتى باشد كه اين قضيه عود كند و به حال اول برگردد. ) اسلام براى زن مطلقه، الا موارد استثنائى، عده قائل شده است. البته ما دو جور طلاق داريم : طلاق بائن و طلاق رجعى. طلاق بائن طلاقى است كه به صرف طلاق كار تمام استيعنى عدهاى در كار نيست، مثل طلاقهايى كه به صورت خلع صورت مىگيرد. طلاق خلع آن جايى است كه كراهت از ناحيه زوجه شروع مىشود نه از ناحيه زوج، و زوجه براى اينكه مرد را به طلاق راضى كند يك چيزى به او مىدهد، مثلا مهرش را مىبخشد، يا حق ديگرى دارد آن را مىبخشد، يا پول دستى به او مىدهد و مرد طلاق مىدهد. در اينجا ديگر حق رجوع سلب شده است. يا زنى كه به اصطلاح غير مدخوله باشد، يعنى ازدواجى كه به زفاف منتهى نشده باشد، آن هم عده ندارد. و يا زنى كه به حد ياس رسيده باشد (يائسه شده باشد) كه ديگر زاينده و بچهزا نيست، او هم عده ندارد. اينها را " طلاق بائن " مىگويند. غير اين را " طلاق رجعى " يا " طلاق عدى " مىگويند، يعنى طلاقهايى كه عده دارد و حق رجوع هم در آنها باقى است. يك فلسفه عده همين است كه مهلت و فرصتى باشد. اغلب، طلاقها در اثر يك عصبانيتيا ناراحتى پيش مىآيد، فورا مىگويند برويم طلاق بدهيم و زود طلاق مىدهند. اين عصبانيتها و ناراحتيها چند روز هست، بعد تدريجا فرو مىنشيند و پشيمانى رخ مىدهد. اگر عده در كار نباشد، گرما گرم كار از اين طرف اين طلاق مىدهد، از آن طرف او مىرود ازدواج مىكند، بعد كه پشيمان شد ديگر راه رجوعى نيست. اين است كه اين مهلت را برقرار كردهاند براى اينكه فرصتى. . . (٢)
تفسير سوره طلاق (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و من يتق الله يجعل له مخرجا. و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا. و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر و اللائى لم يحضن و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن و من يتق الله يجعل له من امره يسرا (٣) .
آيات مباركه سوره طلاق را تفسير مىكرديم، به وسطهاى يك آيه رسيديم كه با فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف شروع مىشد و به اينجا رسيديم كه و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب .
در اين آيات سوره مباركه طلاق در چند جا در وسط مطلب، بدون آنكه مطلب تمام و قطع شده باشد - مطلبى كه راجع به احكام و مقررات طلاق است و رجوع و انفاقى كه بر مرد در مدت عده لازم است و ضرورت اينكه زن در همان خانه خودش تا پايان عده بماند و امثال اينها - سخن از تقوا و توكل آمده است. اول معنى اين جملهها را ذكر مىكنيم بعد رابطهاش با مطالب گذشته را - كه تقريبا روشن است - عرض مىكنيم. در اين آيه راجع به تقوا مىفرمايد : و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب.
راجع به كلمه " تقوا " مكرر بحث كردهايم كه تقوا كه در قرآن كريم زياد آمده است، از ماده " وقى " است كه به معنى نگهدارى است، و در واقع خود كلمه " تقوا " مفهوم خود نگهدارى و خود حفظ كردن دارد. تقواى الهى يعنى انسان خود را از آنچه كه خدا نهى كرده است نگهدارى كند تا از عواقب آن مصون بماند.
تقوا و خروج از مشكلات
در قرآن كريم مكرر به آثار تقوا اشاره و تصريح شده است، و معمولا آثار تقوا چيزهايى است درست عكس آنچه كه ابتدائا انسانى كه بصيرتى ندارد از تقوا [فهمد] يعنى در مورد تقوا خيال مىكند. يكى اينكه انسان وقتى كه بصيرتى نداشته باشد، در ابتدا از تقوا محدوديت مىفهمد، مىگويد : انسان بخواهد خودش را مقيد به تقوا كند، معنايش اين است كه خودش را در بن بست قرار بدهد، به دور خودش خطى بكشد و براى خود محدوديت قائل بشود. قرآن درست نقطه مقابل اين مطلب را ذكر مىكند (و نكته لطيف همين است) يعنى بىتقوايى است كه انسان را در بن بست قرار مىدهد، و تقواست كه بن بست را مىشكند. اين خيلى به نظر عجيب مىرسد. انسان مىگويد آدمى همين قدر كه متقى شد، يعنى براى خودش محدوديت قائل است. وقتى انسان براى خودش محدوديت قائل است، به دستخودش براى خودش بن بست به وجود آورده است. قرآن مىفرمايد خير، تقوا بن بست و محدوديت نيست، بر عكس است، تقوا نداشتن انسان را دچار بن بستها و محدوديتهايى مىكند، و تقوا راهى است كه خدا معين كرده است كه اگر انسان از آن راه برود محدوديت و بن بستى براى او نيست. اين است كه مىفرمايد : و من يتق الله يجعل له مخرجا هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خدا براى او راه بيرون رفتن از مضايق، و مشكلات را قرار مىدهد، يعنى خدا براى او راه باز مىكند براى خروج از بن بستها و بيرون آمدن از مشكلات.
تقوا و روزى
باز انسان اگر بصيرتى نداشته باشد در ابتدا خيال مىكند كه تقوا همچنان كه محدوديت است، محروميت هم هست، هم محدوديت است و هم محروميت، اين طور مىگويد : آدم بايد زندگى كند، با تقوا كه نمىشود زندگى كرد، با تقوا زندگى كردن يعنى انسان خودش را از همه چيز محروم كند. باز قرآن عكس قضيه را ذكر مىكند : درست است، انسان وقتى كه تقوا پيشه كند راههايى از روزى را - كه البته راههاى نامشروع است - [از دست مىدهد. ] آدم متقى هرگز از راههاى نامشروع به دنبال روزى نمىرود، ولى خدا راه ديگرى از روزى به روى او باز مىكند كه آن راه مزيتى دارد كه راه عادى و معمولى و لو حلال هم باشد ندارد و آن اين است كه رزق " لا يحتسب " به او مىرسد، يعنى از راههايى روزى به او مىرسد كه خود گمان نمىبرد، چون راهى است كه عادتا از آن راه به آن نمىرسد، يعنى حس مىكند كه از دستخدا دارد مىگيرد. گفتيم كه روزى هميشه به دستخداست، از راه عادى هم به انسان برسد باز به ستخداست، اما فرق است ميان اينكه انسان طورى زندگى كند كه دستخدا را و لطف خدا را در مورد خودش حس و مشاهده كند، و اينكه آن را حس و مشاهده نكند. آدم متقى و پرهيزكار، در روزى گرفتن از خدا دستخدا را مشاهده مىكند، مىبيند كه او چطور آن محروميتهاى از راه نامشروع را تحمل كرد و چگونه خداوند در ديگرى به روى او گشود و باز كرد.
داد و ستد در عمل با خدا
هميشه گفتهايم كه توحيد موحد آن وقت به مرحله واقعى مىرسد كه انسان در عمل آن را تجربه كند، يعنى در مرحله آزمايش قرار بدهد. اصطلاحى فرنگيها دارند كه كم كم در ميان ما هم رايجشده است. آنها راجع به سير و سلوك عرفانى تعبيرشان اين است : تجربه دينى، يعنى مسائل را عملا تجربه كردن. دستورهاى اخلاقى دينى و توحيد عملى يعنى يك امر تجربى، امرى كه انسان [بايد] در عمل آن را آزمايش كند، يعنى انسان با خدا در حال داد و ستد در عمل باشد، از يك طرف او دستور خدا را به كار مىبندد، از دستور خدا به خاطر هواى نفس و به خاطر منافع خودش منحرف نمىشود، اگر دنبال منافع هم مىرود بر طبق دستور خدا مىرود، اين كار اوست و آنچه كه از ناحيه اوست، [از طرف ديگر] از ناحيه خدا احساس مىكند كه چگونه خدا گرهها را از كار او باز مىكند. اين، دو خصلتى بود كه عجالتا در اين آيه براى تقوا ذكر شده است. در آيات بعد دو خصلت ديگر خواهد آمد.
توكل
بعد مىفرمايد : و من يتوكل على الله فهو حسبه . تقوا بيشتر جنبه عملى دارد، توكل بيشتر جنبه روحى دارد. هر كسى كه به خدا توكل كند، كار خود را به خدا بسپارد، خدا كافى است. ولى كار به خدا سپردن كار سادهاى نيست، يك ايمان بسيار راستينى مىخواهد كه انسان كار خودش را به خدا بسپارد، و اگر انسان كارش را به خدا بسپارد حس مىكند كه او كافى است و ديگر به هيچ چيزى احتياج ندارد. ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا خدا امر و فرمان خودش را مىرساند، يعنى آنچه كه خداوند امر و اراده كرده است تخلف پذير نيست. خداست كه براى هر چيزى حد و اندازه قرار داده است، اما خود او كه حد و اندازه ندارد، يعنى هر سببى از سببها كاربرد محدود دارد، چون در تحت قدر و اندازه قرار گرفته است، الا ذات مقدس حق تعالى كه كاربرد نامحدود دارد، يعنى كار را به كسى مىسپارى كه مانع در مقابل اراده او معنى ندارد، و به كسى سپردهاى كه او براى هر چيزى حد و اندازه و كاربرد محدود قرار داده است، ولى خودش فوق حد و اندازه و كاربرد محدود است. پس هر كه به خدا توكل كند او كافى است. در تقوا اين جور گفتيم : هر كسى كه تقواى الهى داشته باشد خدا راه بيرون آمدن از مشكلات را براى او فراهم مىكند و خدا به او روزى " لا يحتسب " مىدهد. در اينجا مىگوييم : و من يتوكل على الله فهو حسبه گويى كار را از هر جهتيكسره مىكنيم : هر كسى كه به خدا توكل كند [خدا] كافى است، احتياج به هيچ چيزى ندارد. اين است كه در آيه ديگر مىخوانيم : افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد (٤) .
حافظ در همين زمينه شعر خوبى دارد، مىگويد :
كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بسا عيش كه با بختخدا داده كنى
توكل هم مثل تقواست. در زبان عربى (و شايد در زبان فارسى هم وجود داشته باشد، ولى من در زبان فارسى تاكنون به اين مطلب توجه نداشتم) فنى هست كه آن را جزء فنون بديعيه مىشمارند و نامش " تضمين " است. تضمين معنايش اين است كه كلمهاى ذكر مىشود و بعد متعلقى براى اين كلمه ذكر مىشود كه متعلق اين كلمه نيست، متعلق كلمه ديگرى است، و معناى آن كلمه ديگر را در اين كلمه اشراب و تضمين مىكنند، مىگنجانند، مثل اينكه در تقدير وجود داشته باشد. مثلا ما مىگوييم : سمع الله لمن حمده. در همين جمله تضمين وجود دارد. " سمع " يعنى شنيد، كه در مورد خدا ديگر زمان ندارد، شنيد و مىشنود يك معنا دارد. خدا مىشنود. اين كلمه اينجا تمام است. خدا مىشنود از براى كسى كه او را سپاس بگويد. مىشنود با " از براى " يعنى اين فعل با آن متعلق اگر چيزى در بين نباشد نمىچسبد، ولى وقتى كه مىخواهد بگويد : مىشنوند و اجابت مىكند، اين " اجابت مىكند " در ضمن است. خدا مىشنود و استجابت مىكند (مىشنود در حالى كه استجابت كننده است) مر كسانى را كه او را سپاس مىگويند. اينجا در مفهوم " سمع " ، " سميع مجيب " افتاده است، " سمع و اجاب " . ايندو با همديگر با يك كلمه بيان شده است. كلمه " تقوا " هم همين طور است. خود تقوا يك كلمه است، اگر آن را با " الله " يا " من الله " بياوريم (مانند تقوى الله) كلمه ديگرى در آن گنجانده شده است و مثلا معنى " خائفا من الله " مىدهد، يك چنين چيزى.
در كلمه " توكل " هم همين گونه است. اين نكته را تا به حال نديدهام كسى ذكر كرده باشد، به نظر اين جور مىآيد : توكل از ماده " وكل " است كه وكالت هم از همين باب است. " وكل " يعنى واگذار كرد. توكيل كه به اصطلاح علم صرف باب تفعيل " وكل " است، يعنى وكيل گرفتن. وكيل يعنى كسى كه انسان كار را به او واگذار كرده است، توكيل يعنى وكيل انتخاب كردن. على القاعده بايد به جاى " توكل على الله " ، " وكل الله " باشد، يعنى هر كسى كه خدا را وكيل و كارگزار كار خودش قرار بدهد، و حال آنكه توكل معنايش قبول واگذارى است، يعنى متعهد شدن و قبول كردن. على القاعده اين جور است كه موكل ما هستيم، متوكل خداست، نه اينكه متوكل ما باشيم، چون ما كه كار خدا را به عهده نگرفتهايم، متوكل يعنى كسى كه كار را به عهده مىگيرد، و خداست كه بناست كار ما را به عهده بگيرد. پس چطور است كه در همه جاى قرآن كلمه " توكل " به كار برده شده است؟ بعلاوه كلمه " توكل " با " على " چه ارتباطى دارد؟ " توكل بر خدا " يعنى چه؟ بايد بگوييم توكل به سوى خدا، نه توكل بر خدا. كلمه " على " اينجا چه معنى مىدهد؟
توكل يك امر قراردادى نيست و يك امر ذهنى محض هم نيست كه انسان در ذهنش بگويد : من توكل كردم. توكل در واقع معنايش اين است كه انسان در كارهاى خودش فقط امر خدا را در نظر بگيرد، طاعتخدا را در نظر بگيرد، وظيفه را در نظر بگيرد و در سرنوشتخودش اعتماد به خدا كند. اين را توضيح بدهم.
انسان اگر با خدا سر و كار نداشته باشد، چكار مىكند؟ انسان هر تلاشى كه مىكند به منظور اين است كه سرنوشت و وضع خودش را خوب كند. انسان بالفطره طالب خوشى و سعادت خودش است. اينهمه فعاليتها و تلاشهايى كه مردم مىكنند براى چيست؟ همه براى اين است كه انسان مىخواهد خودش را خوشبخت و خوشبختتر كند. پس تلاش خود انسان براى خوشبختشدن است. اگر آمدند براى انسان وظيفه قرار دادند، آن وقت انسان كارى را مىخواهد انجام بدهد به چه منظور؟ چون وظيفه و تكليف است. من وظيفه خودم را انجام مىدهم. حالا كه من مىخواهم وظيفه خودم را انجام بدهم تكليف سرنوشت چه مىشود؟ تكليف آن آينده سعادت بخش من چه مىشود؟ من يك وقت كار مىكنم براى اينكه به خوشبختى برسم، خودم تقريبا به خوشبختى خودم چسبيدهام و خودم خوشبختى خودم را متعهد شدهام. اما اگر انسان بخواهد در همه مسائل اين طور فكر كند كه من بينم وظيفه من چيست و خدا در اينجا از من چه مىخواهد، يك نوع جدايى مىافتد ميان كارى كه انسان مىخواهد بكند و سعادتى كه مىخواهد به دست بياورد.
اينجاست كه توكل مىگويد : تو وظيفه را انجام بده و قبول كن، تو قبول كن كه خدا از تو چه مىخواهد، سرنوشت را به او بسپار. البته وظيفه الهى يك وظيفه سرنوشتساز هست.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - طلاق/١ - ٣
٢ - [متاسفانه بقيه بيانات استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است. ]
٣ - طلاق/٢ - ٤.
٤ - غافر/٤٤.
*****
دو تعهد از ناحيه بنده و خدا
در واقع در كلمه " توكل " عهدهدار شدن بنده هم هست، يعنى دو عهدهدارى و دو تعهد است، يك عهدهدار شدن از طرف بنده، كه كلمه " توكل " از اين جهت است، و يك عهدهدار شدن از طرف خدا : تو عهدهدار وظيفه خودت و طاعتخدا باشد، در سرنوشت اعتمادت بر خدا باشد. در " على الله " كلمه " معتمدا " تضمين شده است. تو در هر كارى توجهت به وظيفه خودت باشد، ولى انسان كه نمىتواند نگران سرنوشتخودش نباشد، در آن جهت تكيهات بر خدا باشد. " توكل معتمدا على الله " عهدهدار كار خود و وظيفه خودت باش، در حالى كه تكيهات به خدا باشد، در سرنوشت تكيهات به خودت نباشد، به خدا باشد. تو اگر وظيفه خودت را خوب انجام بدهى، مطمئن باش سرنوشتت به دست او خوب خواهد شد و از بين نخواهد رفت.
از اينجا معلوم مىشود كه توكل به معناى يك كار يك طرفه، يعنى من هيچ تعهدى را نپذيرم، فقط سرنوشتم را به خدا بسپارم، بعد هم بروم بخوابم، [مردود است، ] پس تكليف وظيفه چه مىشود؟ خدا آن وقت متعهد سرنوشت انسان مىشود كه انسان متعهد وظايف خودش بشود. تو راه خدا را پيش بگير و در هر كارى ببين وظيفه چيست، به تكليف خودت عمل كن، آن وقت ببين خدا چگونه سرنوشت تو را خوب مىسازد.
پس در مفهوم توكل دو چيز خوابيده است : از طرف بنده قبول كردن وظايف الهى كه به او واگذار شده است، از طرف خدا قبول كردن سرنوشتخوب كه بنده به او واگذار كرده است. خدا تكليف به تو واگذار كرده است، تو آن را بپذير، تو سرنوشتت را به خدا بسپار، خدا آن را مىپذيرد.
و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا. اين جمله وسط همين آيات طلاق بود، وسط آيهاى كه فرمود زنها را كه طلاق مىدهيد، در مدت عده بايد در همان خانه خودشان با همان وضع زندگى سابقشان بمانند و شما هم بر آنها انفاق كنيد و از آنها پذيرايى كنيد، ولى حق رجوع داريد، تا پايان كار مىرسد، يعنى نزديك است كه عده تمام بشود، حق رجوع شما باقى است، اما شما اگر خواستيد رجوع كنيد به نيكى و خوبى رجوع كنيد، و اگر خواستيد رها كنيد، به نيكى رها كنيد. عرض كرديم مقصود از " به خوبى رجوع كنيد " اين است كه يك وقت با سوء نيت رجوع نكنيد كه بگوييد : الآن دارد مدتش تمام مىشود، وقتى مدتش تمام مىشود مىرود شوهر مىكند، پس من رجوع مىكنم براى اينكه مانع شوهر كردنش بشوم، وقتى كه رجوع كردى باز همان آش و همان كاسه، نه، رجوعى كه از سر حسن نيت و به قصد يك زندگى واقعى باشد، و اگر نخواستيد رجوع كنيد به خوبى از آنها جدا بشويد، كه به خوبى جدا شدن همان است كه در آيات ديگر نامش را " تمتيع " گذاشتهاند، يعنى نه تنها حقوق او را به وى بدهيد، در حد امكان خودتان زائد بر حقوق زن مطلقه هم يك چيزى از تمكن مالى بدرقه و همراهش كنيد كه سرشار از تمكن مالى از شما جدا بشود. بعد مساله شهادت عدلين را مطرح فرمود، و بعد موعظهاى كه ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله . بعد هم مساله تقوا و توكل، كه در اين جور مسائل تا انسان تقواى الهى نداشته باشد و تا به خدا توكل نداشته باشد اين وظايف را عمل نمىكند. پس اينها كه در خلال اين آيات آمده است براى اين است كه زندگى خانوادگى هم - و بلكه بيشتر - نياز به تقوا و توكل دارد. البته آيات تقوا و توكل اختصاص به زندگى خانوادگى ندارد، ولى اينكه در خلال آمده است براى اين است كه در اين مسائل هم تقوا و توكل لازم است.
مدت عده
و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر و اللائى لم يحضن . در آيات ديگر كه در سوره بقره آمده است راجع به مدت عده كه عده زن چقدر است، مشخص شده است كه و المطلقات يتربصن بانفسهن ثلاثة قروء زنهاى مطلقه سه " قرء " - كه درباره سه قرء بعضى گفتهاند سه " طهر " يا سه عادت - تربص مىكنند، يعنى بايد سه عادت بعد از طلاق براى اينها پيدا بشود تا عدهشان تمام شود. ممكن است زنى باشد كه از سن حيض گذشته باشد، اصطلاحا به او " يائسه " مىگويند. ممكن است زنى باشد كه از سن حيض نگذشته است ولى حائض نمىشود. اين هم باز دو جور است، گاهى محل شك است، معلوم نيست كه لتحائض نشدنش سن استيا يك بيمارى، و گاهى محل شك نيست. زنهايى كه حائض نمىشوند ولى قطعا در سن حائض شدن هستند، آنها تكليفشان اين است كه به جاى سه عادت سه ماه عده نگه دارند. زنهايى كه حائض نمىشوند ولى مورد شك است (در قديم بالخصوص كه شناسنامه نبوده و سن و سالها مشخص نبوده است، گاهى زنى احساس مىكرد كه عادت نمىشود، ولى نمىدانست كه آيا به سن ياس رسيده استيا به علتيك بيمارى است، كه اينها را معمولا مىگويند : " مسترابه " يعنى محل شك) درباره اينها هم قرآن مىفرمايد سه ماه عده نگه دارند : و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر زنانى كه از حيض شدن مايوساند ولى شما شك داريد كه علتحيض نشدن سن استيا علت ديگرى دارد، عده اينها سه ماه است، و همچنين زنانى كه به علت بيمارى اصلا حائض نمىشوند.
زنان حامله تكليفشان چيست؟ و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن . كلمه " اولى " به معنى دارنده و صاحب است. " اولوا الامر " يعنى دارندگان امر، واليان امر. " اولات الاحمال " - كه مؤنث است - يعنى دارندگان حمل. ترجمه فارسىاش همين كلمه " باردار " است. حمل يعنى بار. در اصطلاح عربى و در اصطلاح فارسى هر دو (شايد در بعضى زبانهاى ديگر هم اين جور باشد) شايع اين است كه به بچهاى كه در رحم مادر است " بار " مىگويند، و لهذا ما هم در زبان فارسى زن حامله را " بار دار " مىگوييم، و در عربى " حامل " مىگويند، " حامله " نمىگويند چون اين امر اختصاص به زنها دارد. مثل حائض است كه ديگر حائضه نمىگويند، چون مرد حائض نداريم كه بگوييم زن حائضه، براى اينكه معلوم بشود كه زن استيا مرد. اولات الاحمال همان معناى حامل را دارد : صاحبان بار، دارندگان بار، يعنى زنهاى حامل. تكليف عده اينها چيست؟ زن معمولا در مدت حمل عادت نمىشود، استثنائى است كه بعضى از زنها عادت بشوند. آيا اينها هم سه ماه عده نگه دارند؟ نه، صاحبان حمل عده طلاقشان وضع حمل است. اگر ما فرض كنيم كه يك روز هم به حملش مانده است، اگر زن طلاق داده بشود، با صرف وضع حمل عدهاش منقضى مىشود، و حتى اگر يك لحظه باقى مانده باشد. و اگر ابتداى حملش باشد و تا وقتى كه بخواهد وضع حمل كند نه ماه مانده باشد عدهاش اين نه ماه است.
عدههايى كه در اينجا ذكر مىكنيم عده طلاق است. ما يك عده وفات هم داريم كه اگر مرد بميرد زن بايد عده نگه دارد. عده وفات چهار ماه و ده روز است اربعة اشهر و عشرا كه نص آيه قرآن است. چون عده وفات چهار ماه و ده روز است، گاهى اشتباه مىشود، بعضى خيال مىكنند عده طلاق هم در جايى كه سه عادت نيستسه ماه و ده روز است، مىگويند عده اين زن سه ماه و ده روز است، خير، ما سه ماه و ده روز نداريم، چهار ماه و ده روز داريم. در عده وفات، سه ماه داريم در عده بعضى از زنها، و سه عادت داريم در عده بعضى ديگر از زنها. عده وفات اختصاص ندارد، همه زنها، حتى زنى كه يائسه واقعى استيعنى سنش از سن عادت شدن و بچه آوردن گذشته است بايد عده نگه دارد، در صورتى كه در طلاق اگر زن به سن يائسگى برسد اصلا عده ندارد.
حال مسالهاى پيش مىآيد كه اگر زنى شوهرش مرد و زن حامله بود، عده زن چقدر است؟ آيا چهار ماه و ده روز استيا وضع حمل است؟ به حسب فقه شيعه - كه از مسلمات فقه شيعه است و از همان اول حضرت امير عليه السلام اين مطلب را توضيح دادند - زنى كه حامل باشد و شوهرش بميرد، عدهاش " ابعد الاجلين " است، يعنى دورترين مدتها، يعنى از اين چهار ماه و ده روز و مدت حمل، هر كدام دورتر باشد عدهاش همان است. اگر زن تازه حامله شده است و شوهرش مرد، نه ماه بعد مىخواهد بزايد، مدتش آن نه ماه است. اگر زن وضع حملش قريب است، مثلا يك روز ديگر خواهد زاييد، بايد عده چهار ماه و ده روز را نگه دارد.
اينجا امر تقوا را تكرار مىفرمايد. تكرار اينها براى اين است - از آيه بعد هم استنباط خواهيم كرد - كه قرآن مىخواهد اهميت فوق العاده رعايتحدود خانوادگى را ذكر كند، چون تقوا خود نگهدارى و رعايتحدود الهى است كه در ابتداى سوره هم فرمود : و تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اينها حدود الهى است، هر كه از اين حدود تجاوز كند به خود ستم كرده است. تقوا هم خود نگهدارى يعنى تجاوز نكردن از حدود و مقررات الهى است. اينكه تقوا و حفظ حدود الهى تكرار مىشود، اشعار به اين است كه مسائل خانوادگى فوق العاده اهميت دارد، و قبلا عرض كرديم كه در كمتر مسالهاى قرآن به اندازه مسائل خانوادگى به جزئيات مساله پرداخته است، و اين نهايت درجه [اهميت] مسائل مربوط به حدود خانوادگى را نشان مىدهد.
تقوا و آسان شدن كارها
و من يتق الله يجعل له من امره يسرا هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خدا براى او در كارش سهولت و آسانى قرار مىدهد. اين جمله و جمله و من يتق الله يجعل له مخرجا نزديك به يكديگر است. باز انسان، با بصيرت ناقص خودش خيال مىكند تقوا براى انسان اشكال ايجاد مىكند، كار او را سخت و مشكل مىكند. قرآن مىگويد : عكس قضيه است، كار را آسان مىكند. شما تقواى الهى را پيشه كنيد، بعد ببينيد چگونه كارهاى سخت براى شما آسان مىشود. همين طور كه براى متقى بن بست وجود ندارد، براى متقى كار سخت و مشكل وجود ندارد. ذلك امر الله انزله اليكم باز تاكيد مطلب است. آن (يعنى اين دستورهايى كه به شما مىدهيم) فرمان خداست. معلوم است كه [چون] قرآن مىگويد، فرمان خداست، ولى اين، تاكيد و تذكر ثانوى مطلب است : شوخى نيست، فرمان خداست كه به سوى شما فرود آمده است. دوباره تكرار مىشود : و من يتق الله يكفر عنه سيئاته و يعظم له اجرا (اين دفعه عطف به ما سبق مىكند) اگر تقواى الهى را پيشه كنيد، تقوا آن بىتقواييها و گناهان گذشته شما را محو مىكند. تقوا نه تنها نگهدارى است، شستشو هم هست. تقوا شستشوى گذشته هم هست، پس تقوا پيشه كنيد تا آلودگيهاى گذشته شما شستشو بشود و از بين برود. هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خداوند از ناحيه او گناهان او را جبران مىكند، اين تقواى فعلى كفاره آلودگيهاى گذشته مىشود و يعظم له اجرا اجر را - يا اجرى را - براى او عظيم مىكند، خداى متعال اجر عظيم به او مىدهد. پاداشهاى گذشته كه در مورد تقوا بود، به زندگى اين دنيا مربوط مىشد (البته زندگى اين دنيا مقدمه زندگى آخرت است، به همديگر مربوط است) : و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب، و من يتق الله يجعل له من امره يسرا . اينجا بيشتر جنبه اخروى دارد : كسى كه تقواى الهى داشته باشد، گناهانش شستشو مىشود، وارد به پروردگار مىشود در حالى كه از گناهان گذشته پاك شده است. هر كسى كه تقواى الهى داشته باشد خداوند اجر او را (كه قدر مسلم اجر اخروى است، شايد اجر دنيوى را هم شامل شود) عظيم مىگرداند.
نحوه زندگى زن در مدت عده و فلسفه آن
عرض كرديم اين تقواها را در لابلاى مسائل مربوط به طلاق و روابط زوجيت بيان مىكند، دو مرتبه سراغ همان مطلب مىرود :
اسكنوهن من حيثسكنتم من وجدكم و لا تضاروهن لتضيقوا عليهن و ان كن اولات حمل فانفقوا عليهن حتى يضعن حملهن فان ارضعن لكم فاتوهن اجورهن و اتمروا بينكم بمعروف و ان تعاسرتم فسترضع له اخرى .
در آيه پيش كه فرمود : لا تخرجوهن من بيوتهن گفتيم خود اين كلمه اشعار دارد كه زن در مدت عده كه مرد متعهد و عهدهدار سكنا و نفقه و همه چيز اوست [بايد مانند گذشته زندگى كند. ] وقتى قرآن مىفرمايد : اينها را از خانه خودشان بيرون نكنيد، مقصود اين است كه اين خانه مال اوست، همان طور كه قبل از طلاق در اين خانه بوده است، به همان وضع و به همان حال باقى بماند، و در اين جهت دو نكته مورد نظر است. يكى اينكه مرد نگويد ما حداقل وظيفه را انجام مىدهيم، ما مدت حدود سه ماهى كه اين زن بايد اينجا باشد وظيفه داريم جايى به او بدهيم، مىرويم در گوشهاى از همين منزل يك اتاقى به او مىدهيم مىگوييم همين جا باش، بعد هم يك غذاى بخور و نميرى به او مىدهيم، لباس هم به قدر احتياج به او مىدهيم، مثل يك آدم بيگانه. قرآن مىگويد : در مدت عده در همان حد كه قبلا زندگى مىكرده است زندگى مىكند. اين از يك جهت احترامى است به آن زن كه تحقير نشود. يك جنبه ديگر قضيه اين است كه اساسا اين عده و سكناى در زمان عده در همان جاى اولى، براى اين است كه وسيلهاى باشد براى آشتى، چون گفتيم طلاق " ابغض الحلال " است، قرآن مىخواهد حتى الامكان مفارقتحاصل نشود، و يكى از امكاناتى كه اسلام براى بازگشت به وجود مىآورد، همين وضع سكونت زن در مدت عده در خانه است. و عجيب اين است كه با اينكه زن در مدتى كه مطلقه است همسر نيست، گو اينكه بعضى از احكام زوجيت باقى است، ولى مخصوصا در روايات دارد (در تفسير الميزان مخصوصا اين حديث را نقل كرده است) كه زن مىتواند در اين مدت خودش را بيارايد، براى اينكه بار ديگر در دل اين مرد نفوذ پيدا كند و قضيه به حالت اول باز گردد. اين يگانه جايى است كه به زن در حالى كه رسما همسر نيست اجازه خودنمايى و خود آرايى نسبت به مرد نيمه بيگانه داده شده است.
حال با اينكه اين مطلب به اشاره از كلمه لا تخرجوهن من بيوتهن فهميده مىشد، ولى قرآن به واسطه كمال اهميتى كه مىدهد تصريح مىكند : اسكنوهن من حيثسكنتم آنها را همان جا سكنا بدهيد كه در زمان زوجيت داده بوديد، نه اينكه تحقيرشان كنيد، يك جاى پايينتر و پستتر به آنها بدهيد. در حدود وجد و وجدانتان (وجدان يعنى دريافت) يعنى در حدود قدرت و تمكنتان به آنها جا بدهيد، همان جا كه در حد قدرت خودتان جا داده بوديد. اين كلمه " در حد قدرتتان " اينجا اضافه شده چون ممكن استيك مردى باشد كه در همان زمانى هم كه شوهر واقعى بود متناسب با قدرت و تمكنش از اين زن پذيرايى نمىكرد. كلمه من وجدكم آمده است، كانه دو مقياس بايد در كار باشد و هر يك كه بالاتر است [عمل شود : ] آنجا كه سكنا مىداديد، و در حدود قدرت خودتان، يعنى نه كمتر از شان و قدرت خودتان، نه اينكه شما كه يك آدم قدرتمندى هستيد بگوييد من در اين مساله خودم را مثل فلان آدم فقير در نظر مىگيرم.
حيله شرعى
و لا تضاروهن لتضيقوا عليهن با آنها مضاره نكنيد. مضاره يعنى آنها را تحت فشار زيان قرار ندهيد كه كار برايشان تنگ بشود كه بعد خودشان از اينجا بيرون بروند. گاهى مؤمنين دست به حيله شرعىشان خوب است. مثلى هميشه ما طلبهها ذكر مىكرديم، مىگفتند : يك طلبهاى، گربهاى خيلى مزاحمش بود، هميشه اين گربه مىآمد گوشتهايش را مىبرد. آخر يك روز به اين گربه گفت : اى حيوان آخرش به وجه شرعى حلالتخواهم كرد. به وجه شرعى اين شد كه اين گربه را در يك جوالى كرد و رفت در صحرا، با خودش نان هم نبرد، دو روز ماند، گرسنهاش شد، ديگر نمىتوانست برگردد. واقعا آن وقت اكل ميته در مخمصه برايش مصداق پيدا مىكرد. گربه را كشت و به وجه شرعى حلالش كرد. گاهى مؤمنين كه دست به حيله شرعىشان خيلى خوب است، مىگويند بسيار خوب، خدا به ما تكليف كرده كه خانه و سكنا بدهيد، اين غذا، اين آب، اين هم خانه خيلى خوب. اما يك موجباتى فراهم مىكند كه خود آن زن از اينجا فرار كند. فرض كنيد كه مادرش با او خيلى بد بوده و مىداند كه اگر اتاق كنارى را به مادرش بدهد مادرش آنچنان او را اذيت مىكند كه بعد از يك هفته خودش فرار مىكند و از اينجا مىرود. موجباتى فراهم مىكند كه خودش نماند.
اين مسائل دليل اهميت دادن قرآن است كه جزئيات را مطرح كرده است. اينكه مىگويند قرآن در مسائل مربوط به حقوق واقعى زن نهايت دقت را به كار برده است اينهاست. و لا تضاروهن لتضيقوا عليهن به آنها زيان وارد نكنيد (يا موجبات زيان و ناراحتى آنها را فراهم نكنيد) تا به اين وسيله بر آن تضييق كنيد، كار را بر آنها سخت بگيريد كه خودشان فرار كنند. خلاصه حيله شرعى به كار نبريد.
وضعيت زن حامل
و ان كن اولات حمل فانفقوا عليهن حتى يضعن حملهن اگر اينها باردار باشند، انفاق بر اينها را تا پايان باردارى ادامه بدهيد. ممكن است اينجا گفته شود كه شايد اين جمله تاكيد يا اضافه است، براى اينكه وقتى درباره زن مطلقه در مدت عده گفتيم : لا تخرجوهن من بيوتهن و فانفقوا عليهن شامل اينجا هم مىشود. ولى نه، اين معنايى است كه به اصطلاح " عموم و خصوص من وجه " است، موردى را در بر مىگيرد كه آن در بر نمىگرفت. مسالهاى در فقه مطرح است و آن مساله اين است كه آيا همه زنهاى مطلقه بايد تا پايان عده در خانه بمانند و حق نفقه دارند يا فقط زنهايى كه طلاقشان طلاق رجعى است. عرض كرديم كه فلسفه اينكه زن در اين مدت در خانه باشد و مرد هم بر او انفاق كند اين است كه امكانى براى آشتى كردن در كار باشد. اما اگر امكان آشتى كردن در كار نبود، ديگر اين فلسفه وجود ندارد، مثل طلاق سوم، چون اگر مرد زن را سه طلاق بدهد، ديگر در طلاق سوم حق رجوع ندارد، حتى بعد از انقضاى عده هم حق ازدواج كردن با او را ندارد مگر اينكه با محلل مجازات بشود، يعنى يك مرد ديگر با اين زن ازدواج كند، او هم به عقد دائم ازدواج كند، و بعد از ازدواج هم حتما با او آميزش كند، و الا صيغه عقد خواندن و طلاق دادن كافى نيست، بعد اگر به ميل خودش طلاق داد آنوقتشوهر اول حق دارد او را بگيرد. پس در طلاق سوم حق رجوع ندارد. بنابراين مساله اينكه آن وقت زن در آن خانه بماند و انفاق بشود [منتفى است و] آن فلسفه از بين مىرود. اين است كه مىگويند : در طلاق سوم ديگر اين حقوق ساقط مىشود. حال اگر اين طلاق سوم، طلاق سومى بود كه زن در آن وقتحامله بود، مساله چگونه مىشود؟ اينجا براى زن حامله يك فلسفه ديگر وجود دارد كه در مدت عدهاش كه همان مدت حمل است بايد مرد متكفل مخارجش باشد، و آن نفس همان حامل بودن است، يعنى اين فلسفه غير از فلسفه رجوع در عده است. حتى اگر زنى كه الآن در حال حمل و باردار است فرضا در وضعى باشد كه غير قابل رجوع هم باشد، باز بايد بر او انفاق بشود، چون مساله اين است كه بچهاى از همين مرد در رحم دارد. بچهاى كه بچه اين مرد است و نفقه آن بچه بر عهده اين پدر است نه بر عهده اين مادر، الآن دارد از وجود اين زن تغذى مىكند، پس تا وقتى كه اين زن به اين وضع ستحتما مرد بايد زندگىاش را متكفل شود، چون بچه او در رحمش هست، خواه قابل رجوع باشد و خواه نباشد. اين است كه اين را جداگانه ذكر فرموده است : و ان كن اولات حمل فانفقوا عليهن حتى يضعن حملهن . گفتيم اين ملاك ديگرى دارد.
وضعيت زن مرضعه
بعد مساله مرضعه در كار مىآيد. حال اگر وقتى كه زن را طلاق دادند قبلا وضع حمل كرده و اكنون دارد بچه شير مىدهد، تكليف چيست؟ آن حالت اجبار و جبر [در كار نيست، ] چون تا زن حامله بود بچه الزاما از همين زن بايد تغذى كند، راه ديگرى برايش وجود ندارد، پس الزاما خود آن زن بايد بر نفقه اين مرد باشد، ولى زن مرضعه يعنى زنى كه بچه شيرده است چطور؟ اينجا الزامى نيست كه تغذى بچه از شير مادر باشد و نگهدارش هم مادر باشد (در زمان حمل نگهدارش هم بود) يا به زن ديگرى (دايه) بدهند. الزام نيست ولى اولويت هست، و اولويت به اين معناست كه آن كسى كه بايد متعهد مخارج نگهدارى و عهدهدارى اين بچه بشود مرد است، ولى زن براى نگهدارى اولويت دارد، يعنى اگر گفت : من نگه مىدارم، بايد به او بدهيم و آن مزد و اجرى كه بايد بگيرد (چون بچه او را دارد شير مىدهد و نگه مىدارد) در حد معمولى و متعارف دريافت كند، يعنى اگر يك زن بيگانه بخواهد دايه باشد و شير بدهد و نگه دارد، چقدر حق دارد مزد بگيرد، اينجا هم مادر حق دارد آن مقدار مزد بگيرد، و تا مادر هست به ديگرى نمىرسد، حق حضانت با مادر است، مگر اينكه مادر بگويد : اصلا من نمىخواهم، بچهات مال خودت، يا مادر دست بالا را بگيرد، از حد متعارف بيشتر [مطالبه كند، ] يعنى اجرت المثل اين مقدار است، او بالاتر از آن را مىگويد، كه اينجا مادر مىخواهد ضررى به پدر برساند. اگر مادر اضافه از حق خودش بخواهد، بچه را از مادر مىگيرند و به فرد ديگر مىدهند. فان ارضعن لكم اگر اينها به سود شما شير بدهند (اين كلمه ارضعن لكم عجيب است، نمىفرمايد : ان ارضعن اولادهن اگر بچههايشان را شير بدهند. معلوم است، مقصود اين است كه بچهها را شير بدهند، ولى مىفرمايد اگر شير بدهند به سود شما، يعنى وظيفه توست، تو بايد غذاى اين بچه و موجبات نگهدارىاش را فراهم كنى) فاتوهن اجورهن مزد و اجرت آنها را بايد بدهيد. . . (١)
--------------------------------------------
پي نوشت :
١ - [چند جملهاى از پايان اين جلسه روى نوار ضبط نشده است. ]