امامت و رهبري امامت و رهبري
نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري (ره)
بخش اول : معانى و مراتب امامت
مى دانيم كه در ميان ما شيعيان مسئله امامت اهميت فوق العاده اى دارد و در ميان ساير فرق اسلامى آنقدر براى اين مسئله اهميت قائل نيستند. سر مطلب اينست كه مفهوم امامت در نزد شيعه با مفهوم امامت در نزد ساير فرق اسلامى متفاوت است .
البته جهات مشتركى در كار هست ولى يك جهات اختصاصى هم در معتقدات شيعه در باب امامت هست كه به همين جهت مسئله امامت اهميت فوق العاده اى پيدا مى كند . مثلا ما شيعيان وقتى كه مى خواهيم اصول دين را بر طبق مذهب شيعه بيان بكنيم مى گوئيم اصول دين توحيد است و نبوت و عدل و امامت و معاد .
امامت را جزء اصول دين مى شماريم . اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساسا منكر امامت به يك معنا نيستند , امامت را به شكل ديگرى قائلند ولى به آن شكلى كه قائل هستند , از نظر آنها جزء اصول دين نيست بلكه جزء فروع دين است . بالاخره ما در مسئله امامت اختلاف داريم : آنها قائل به نوعى امامتند و ما قائل به نوعى ديگر .
چطور شده است كه شيعه امامت را جزء اصول دين مى شمارد ولى اهل تسنن از فروع دين مى شمارند ؟ علتش همان است كه عرض كردم :
مفهوم امامت در شيعه با آنچه كه در اهل تسنن هست , متفاوت است .
معنى امام كلمه ( امام ) ( يعنى پيشوا . كلمه ( پيشوا ) ( در فارسى , درست ترجمه تحت اللفظى كلمه ( امام ) است و در عربى . خود كلمه امام يا پيشوا مفهوم مقدسى ندارد . پيشوا يعنى كسى كه پيشرو است عده اى تابع و پيرو او هستند اعم از آنكه آن پيشوا عادل و راه يافته و درست رو باشد يا باطل و گمراه باشد . قرآن هم كلمه امام را در هر دو مورد اطلاق كرده است.
در يك جا مى فرمايد : و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا ( ١ ) ما آنها را پيشوايان هادى به امر خودمان قرار داديم . در جاى ديگر مى گويد :
ائمه يدعون الى النار ( ٢ ) پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مى خوانند.
يا مثلا درباره فرعون كلمه اى نظير كلمه امام را اطلاق كرده است : يقدم قومه يوم القيامه ( ٣ ) كه روز قيامت هم پيشاپيش قومش حركت مى كند .
پس كلمه امام يعنى پيشوا . ما به پيشواى باطل فعلا كارى نداريم , مفهوم پيشوا را عرض مى كنيم .
پيشوايى در چند مورد است كه در بعضى از موارد اهل تسنن هم قائل به پيشوايى و امامت هستند ولى در كيفيت و شخصش با ما اختلاف دارند . اما
در بعضى از مفاهيم امامت اصلا آنها منكر چنين امامتى هستند نه اينكه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند . امامتى كه در مورد قبول آنها هم هست ولى در كيفيت و شكل و فردش با ما اختلاف دارند , امامت به معنى زعامت اجتماع است كه به همين تعبير و نظير همين تعبير از قديم در كتب متكلمين آمده است . خواجه نصير الدين طوسى در ( تجريد ) ( امامت را اين طور تعريف مى كند :
رياسه عامه يعنى رياست عمومى . در اينجا ذكر يك مطلب لازم به نظر مى رسد ) :
شئون رسول اكرم پيغمبر اكرم به واسطه آن خصوصيتى كه در دين اسلام بود در زمان خودشان به حكم قرآن و به حكم سيره خودشان داراى شئون متعددى بودند يعنى در آن واحد چند كار داشتند و چند پست را اداره مى كردند . اولين پستى كه پيغمبر اكرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود , همين بود كه پيغمبر بود يعنى احكام و دستورات الهى را بيان مى كرد . آيه قرآن مى گويد : ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا ( ٤ ) آنچه پيغمبر برايتان آورده بگيريد و آنچه نهى كرده رها كنيد . يعنى آنچه پيغمبر از احكام و دستورها مى گويد , از جانب خدا مى گويد . پيغمبر از اين نظر فقط بيان كننده آن چيزى است كه به او وحى شد . منصب ديگرى كه پيغمبر اكرم متصدى آن بود , منصب قضاست . او قاضى ميان مسلمين بود , چون قضا هم از نظر اسلام يك امر گتره اى نيست كه هر دو نفرى اختلاف پيدا كردند , يك نفر مى تواند قاضى باشد . قضاوت از نظر اسلام يك شان الهى است زيرا حكم به عدل است و قاضى آن كسى است كه در مخاصمات و اختلافات مى خواهد به عدل حكم كند .
اين منصب هم به نص قرآن كه مى گويد : فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما (٥) به پيغمبر تفويض شده و رسول اكرم از جانب خدا حق داشت كه در اختلافات ميان مردم قضاوت كند . اين نيز يك منصب الهى است نه يك منصب عادى عملا هم پيغمبر قاضى بود منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسما داشت و هم به او تفويض شده بود به نص قرآن و هم عملا عهده دار آن بود , همين رياست عامه است . و او رئيس و رهبر اجتماع مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود , مدير اجتماع مسلمين بود . گفته اند آيه : اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ( ٦ ) ناظر به اين جهت است كه او رئيس و رهبر اجتماع شماست , هر فرمانى كه به شما مى دهد , بپذيريد .
قهرا اينكه مى گوئيم سه شان , به اصطلاح تشريفات نيست بلكه اساسا آنچه از پيغمبر رسيده سه گونه است . يك سخن پيغمبر فقط وحى الهى است . در اينجا پيغمبر هيچ اختيارى از خود ندارد , دستورى از جانب خدا رسيده , پيغمبر فقط واسطه ابلاغ است مثل آنجا كه دستورات دينى را مى گويد , نماز چنين بخوانيد , روزه چنان بگيريد و . . . آنجا كه ميان مردم قضاوت مى كند, ديگر قضاوتش نمى تواند وحى باشند . دو نفر اختلاف مى كنند , پيغمبر طبق موازين اسلامى بين آنها حكومت مى كند و مى گويد حق با اين است يا با آن .
اينجا ديگر اينطور نيست كه جبرئيل به پيغمبر وحى مى كند كه در اينجا بگو حق با اين هست يا نيست . حالا اگر يك مورد استثنايى باشد مطلب ديگرى است ولى به طور كلى قضاوتهاى پيغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى كه ديگران قضاوت مى كنند منتها در سطح خيلى بهتر و بالاتر .
خودش هم فرمود من مامورم كه به ظاهر حكم كنم يعنى مدعى و منكرى پيدا مى شوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد . پيغمبر بر اساس همين مدرك حكم مى كند . اين , حكمى است كه پيغمبر كرده نه اينكه به او وحى شده باشد .
در شان سوم هم پيغمبر به موجب اينكه سائس و رهبر اجتماع است , اگر فرمانى بدهد غير از فرمانى است كه طى آن وحى خدا را ابلاغ مى كند . خدا به او اختيار چنين رهبرى را داده و اين حق را به او واگذار كرده است . او هم به حكم اينكه رهبر است كار مى كند و لهذا احيانا مشورت مى نمايد . ما مى بينيم در جنگهاى احد , بدر و در خيلى جاهاى ديگر پيغمبر اكرم با اصحابش مشورت كرد . در حكم خدا نمى ش ود مشورت كرد . آيا هيچگاه پيغمبر با اصحابش مشورت كرد كه نماز مغرب را اينطور بخوانيم يا آنطور ؟ بلكه مسائلى پيش مىآمد كه وقتى درباره آنها با او سخن مى گفتند , مى فرمود اين مسائل به من مربوط نيست , من جانب الله چنين است و غير از اين هم نمى تواند باشد . ولى در اينگونه مسائل يعنى در غير حكم خدا احيانا پيغمبر مشورت مى كند و از ديگران نظر مى خواهد . پس اگر در موردى پيغمبر اكرم فرمان داد چنين بكنيد , اين , به حكم اختيارى است كه خدا به او داده است . اگر هم در يك مورد بالخصوص وحيى شده باشد , يك امر استثنايى است و جنبه استثنايى دارد نه اينكه در تمام كارها و جزئياتى كه پيغمبر به عنوان رئيس اجتماع در اداره اجتماع انجام مى داد , به او وحى مى شد كه در اينجا چنين كن و در آنجا چنان , و در اينگونه مسائل هم پيغمبر فقط پيام رسان باشد . پس پيغمبر اكرم مسلما داراى اين شئون متعدد بوده است در آن واحد .
امامت به معنى رهبرى اجتماع مسئله امامت به معنى اولى كه عرض كردم , همين رياست عامه است .
يعنى پيغمبر كه از دنيا مى رود يكى از شئون او كه بلا تكليف مى ماند , رهبرى اجتماع است . اجتماع زعيم مى خواهد و هيچكس در اين جهت ترديد ندارد . زعيم اجتماع بعد از پيغمبر كيست ؟ اينست مسئله اى كه اصل آن را هم شيعه قبول دارد و هم سنى . هم شيعه قبول دارد كه اجتماع نيازمند به يك زعيم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى . و در همين جاست كه مسئله خلافت به آن شكل مطرح است . شيعه مى گويد پيغمبر ( ص ) رهبر و زعيم بعد از خودش را تعيين كرد و گفت بعد از من زمام امور مسلمين بايد بدست على ( ع ) باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى كه دارند اين مطلب را لااقل به شكلى كه شيعه قبول دارد , قبول ندارند و مى گويند در اين جهت پيغمبر شخص معينى را تعيين نكرد و وظيفه خود مسلمين بوده است كه رهبر را بعد از پيغمبر انتخاب كنند . پس آنها هم اصل امامت و پيشوايى را كه مسلمين بايد پيشوا داشته باشند قبول دارند منتها آنها مى گويند پيشوا به آن شكل تعيين مى شود و شيعه مى گويد خير , به آن شكل تعيين شد , پيشوا را خود پيغمبر اكرم به وحى الهى تعيين كرد .
اگر مسئله امامت در همين حد مى بود يعنى سخن فقط در رهبر سياسى مسلمين بعد از پيغمبر بود , انصافا ما هم كه شيعه هستيم امامت را جزء فروع دين قرار مى داديم نه اصول دين .
مى گفتيم اين يك مسئله فرعى است مثل نماز . اما شيعه كه قائل به امامت است تنها به اين حد اكتفا نمى كند كه على ( ع ) يكى از اصحاب پيغمبر , ابوبكر و عمر و عثمان و صدها نفر ديگر حتى سلمان و ابى ذر هم يكى از اصحاب پيغمبر بودند و على ( ع ) از آنها برتر بوده , افضل و اعلم و اتقى و اليق از آنها بوده و پيغمبر هم او را معين كرده بود . نه , شيعه در اين حد واقف نيست , دو مسئله ديگر مى گويد كه اصلا اهل تسنن به اين دو مسئله در مورد احدى قائل نيستند نه اينكه قائل هستند و از على ( ع ) نفى مى كنند.
يكى مسئله امامت به معنى مرجعيت دينى است .
امامت به معنى مرجعيت دينى گفتيم كه پيغمبر مبلغ وحى بود . مردم وقتى مى خواستند از متن اسلام بپرسند , از پيغمبر مى پرسيدند , آنچه را كه در قرآن نبود از پيغمبر سئوال مى كردند . مسئله اينست كه آيا هر چه اسلام مى خواسته از احكام و دستورات و معارف بيان كند , همان است كه در قرآن آمده و خود پيغمبر هم به عموم مردم گفته است ؟ يا نه , آنچه پيغمبر براى عموم مردم گفت قهرا زمان اجازه نمى داد كه تمام دستورات اسلام باشد . على ( ع ) وصى پيغمبر بود و پيامبر تمام كما كيف اسلام و لااقل كليات اسلام را , آنچه را كه هست و بايد گفته بشود , به على ( ع ) گفت و او را به عنوان يك عالم فوق العاده تعليم يافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خويش و كسى كه حتى مثل خودش در گفته اش خطا و اشتباه نمى كند و نا گفته اى از جانب خدا نيست الا اينكه او مى داند , معرفى كرد و گفت ايها الناس ! بعد از من در مسائل دينى هر چه مى خواهيد سوال بكنيد , از وصى من و اوصياى من بپرسيد . در واقع در اينجا امامت , نوعى كارشناسى اسلام مى شود اما يك كارشناسى خيلى بالاتر از حد يك مجتهد , كارشناسى من جانب الله , و ائمه ) يعنى افرادى كه اسلام شناس هستند البته نه اسلامشناسانى كه از روى عقل و فكر خودشان اسلام را شناخته باشند كه قهرا جايز الخطا باشند بلكه افرادى كه از يك طريق رمزى و غيبى كه بر ما مجهول است , علوم اسلام را از پيغمبر گرفته اند , از پيغمبر ( ص ) رسيده به على (ع ) و از على ( ع ) رسيده به امامان بعد و در تمام ادوار ائمه , علم اسلام , يك علم معصوم غير مخطى كه هيچ خطا نمى كند , از هر امامى به امامان بعد رسيده است .
اهل تسنن براى هيچكس چنين مقامى قائل نيستند . پس آنها در اينگونه امامت , اصلا قائل به وجود امام نيستند , قائل به امامت نيستند نه اينكه قائل به امامت هستند و مى گويند على ( ع ) امام نيست و ابوبكر چنين است.
براى ابوبكر و عمر و عثمان و به طور كلى براى هيچيك از صحابه چنين شان و مقامى قائل نيستند و لهذا در كتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبكر و عمر در مسائل دينى نقل مى كنند . ولى شيعه امامان خودش را معصوم از خطا مى داند و محال است كه به خطايى براى امام اقرار بكند . در كتابهاى اهل تسنن مثلا آمده است ابوبكر در فلان جا چنين گفت , اشتباه كرد بعد خودش گفت : ان لى شيطانا يعترينى يك شيطانى است كه گاهى بر من مسلط مى شود و من اشتباهاتى مى كنم . و يا عمر در فلان جا اشتباه و خطا كرد و بعد گفت اين زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند .
مى گويند وقتى كه ابوبكر مرد , خاندان او و از جمله عايشه كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود گريه و شيون مى كردند . صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد عمر پيغام داد كه به اين زنها بگوئيد ساكت شوند . ساكت نشدند . دو مرتبه پيغام داد بگوئيد ساكت شوند اگر نه با تازيانه ادبشان مى كنم . هى پيغام پشت سر پيغام . به عايشه گفتند عمر دارد تهديد مى كند و مى گويد گريه نكنيد . گفت پسر خطاب را بگوئيد بيايد تا ببينم چه مى گويد . عمر به احترام عايشه آمد . عايشه گفت چه مى گويى كه پشت سر هم پيغام مى دهى ؟ گفت من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد وكسانش برايش بگريند , هر چه اينها بگريند او معذب مى شود , گريه هاى اينها عذاب است براى او . عايشه گفت تو نفهميده اى , اشتباه كرده اى , قضيه چيز ديگرى است , من مى دانم قضيه چيست : يك وقت مرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش داشتند براى او گريه مى كردند . پيغمبر فرمود در حاليكه اينها مى گريند , او دارد عذاب مى شود . نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مى گريند ولى نمى دانند كه او دارد عذاب مى شود . اين چه ربطى دارد به اين مسئله ؟ ! به علاوه اگر گريه كردن بر ميت حرام باشد , ما گناه مى كنيم چرا خدا يك بى گناه را عذاب كند ؟! او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند ؟ ! عمر گفت عجب ! اينطور بوده مطلب ؟ ! عايشه گفت بله اينطور بوده . عمر گفت اگر زنها نبودند , عمر هلاك شده بود .
خود اهل تسنن مى گويند عمر در هفتاد مورد ( يعنى در موارد زياد , و واقعا هم موارد خيلى زياد است ) گفت : لولا على لهلك عمر .
اميرالمومنين اشتباهاتش را تصحيح مى كرد , او هم به خطايش اقرار مى نمود پس آنها قائل به چنين امتى نيستند . ماهيت بحث برمى گردد به اين معنا كه مسلما وحى فقط به پيغمبر اكرم مى شد . ما نمى گوئيم كه به ائمه ( ع ) وحى مى شود . اسلام را فقط پيغمبر ( ص ) به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام را كه بايد گفته بشود , به پيغمبر گفت .
اينطور نيست كه قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پيغمبر مانده باشد .
ولى آيا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند يا نه ؟ اهل تسنن حرفشان اينست كه دستورات اسلام هر چه بود همان بود كه پيغمبر به صحابه اش گفت . بعد در مسائلى كه در مورد آنها از صحابه هم چيزى روايت نشده گير مى كنند كه چه كنيم ؟ اينجاست كه مسئله قياس وارد مى شود و مى گويند ما اينها را با قانون قياس و مقايسه گرفتن تكميل مى كنيم كه اميرالمومنين در نهج البلاغه مى فرمايد يعنى خدا دين ناقص فرستاد كه شما بيائيد تكميلش كنيد ؟ ! ولى شيعه مى گويد نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پيغمبر وحى كرد و نه پيغمبر آنها را ناقص براى مردم بيان كرد .
پيغمبر كاملش را بيان كرد اما آنچه پيغمبر كامل بيان كرد , همه , آنهايى نبود كه به عموم مردم گفت ( بسيارى از دستورات بود كه اصلا موضوع آنها در زمان پيغمبر پيدا نشد , بعدها سوالش را مى كردند ) بلكه همه دستوراتى را كه من جانب الله بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بيان كن .
اينجاست كه مسئله عصمت هم به ميان مىآيد . شيعه مى گويد همانطور كه امكان نداشت خود پيغمبر در گفته خودش عمدا يا سهوا دچار اشتباه شود , آن شاگرد خاص پيغمبر هم امكان نداشت كه دچار خطا يا اشتباه شود . زيرا همانگونه كه پيغمبر به نوعى از انواع مويد به تاييد الهى بود , اين شاگرد خاص هم مويد به تاييد الهى بود . پس اين , مرتبه ديگرى است براى امامت .
امامت به معنى ولايت امامت , درجه و مرتبه سومى دارد كه اوج مفهوم امامت است و كتابهاى شيعه پر است از اين مطلب , و وجه مشترك ميان تشيع و تصوف است .
البته از اينكه مى گويم وجه مشترك , سوء تعبير نكنيد . چون ممكن است شما با حرفهاى مستشرقين در اين زمينه روبرو شويد كه مسئله را به همين شكل مطرح مى كنند . مسئله اى است كه در ميان عرفا شديدا مطرح است و در تشيع نيز از صدر اسلام مطرح بوده و من يادم هست كه كربن حدود ده سال پيش در مصاحبه اى كه با علامه طباطبائى داشت , از جمله سوالاتى كه كرد اين بود كه اين مسئله را آيا شيعه از متصوفه گرفته اند يا متصوفه از شيعه ؟ مى خواست بگويد از اين دو تا يكى از ديگرى گرفته است . علامه طباطبايى گفتند متصوفه از شيعه گرفته اند براى اينكه اين مسئله از زمانى در ميان شيعه مطرح است كه هنوز تصوف صورتى به خود نگرفته بود و هنوز اين مسائل در ميان متصوفه مطرح نبود . بعدها اين مسئله در ميان متصوفه مطرح شده است .
پس اگر بنا بشود كه از اين دو تا يكى از ديگرى گرفته باشد , بايد گفت متصوفه از شيعه گرفته اند . اين مسئله , مسئله انسان كامل و به تعبير ديگر حجت زمان است . عرفا و متصوفه روى اين مطلب خيلى تكيه دارند . مولوى مى گويد ( پس به هر دورى ولى قائم است ) ( در هر دوره اى يك انسان كامل كه حامل معنويت كلى انسانيت است وجود دارد . هيچ عصر و زمانى از يك ولى كامل كه آنها گاهى از او تعبير به قطب مى كنند , خالى نيست . و براى آن ولى كامل كه انسانيت را به طور كامل دارد مقاماتى قائل هستند كه از اذهان ما خيلى دور است . از جمله مقامات او تسلطش بر ضمائر يعنى دلهاست بدين معنى كه او يك روح كلى است محيط بر همه روحها . باز مولوى در داستان ابراهيم ادهم كه البته افسانه است , در اين مورد اشاره اى دارد . او افسانه ها را ذكر مى كند به اعتبار اينكه مى خواهد مطلب خودش را بگويد . هدف او نقل تاريخ نيست . افسانه اى را نقل مى كند تا مطلبش را بفهماند مى گويد )
ابراهيم ادهم به كنار دريا رفت و سوزنى را به دريا انداخت و بعد سوزن را خواست . ماهيها سر از دريا در آوردند در حاليكه به دهان هر كدامشان سوزنى بود . تا آنجا كه مى گويد :
دل نگه داريد اى بى حاصلان { در حضور حضرت صاحبدلان و تا آنجا كه مى گويد آن شيخ يعنى آن پير از انديشه آن طرف واقف شد :
شيخ واقف گشت از انديشه اش { شيخ چون شير است و دلها بيشه اش مسئله ولايت در شيعه معمولا به آن معناى خيلى به اصطلاح غليظش مطرح است, به معنى حجت زمان كه هيچ زمانى خالى از حجت نيست و لولا الحجه لسا خط الارض باهلها يعنى هيچوقت نبوده و نخواهد بود كه زمين از يك انسان كامل خالى باشد . و براى آن انسان كامل مقامات و درجات زيادى قائلند و ما در اغلب زيارتها كه مى خوانيم به چنين ولايت و امامتى اقرار و اعتراف مى كنيم يعنى معتقديم كه امام داراى چنين روح كلى است . ما در زيارت مى گوئيم ( اين را همه ما هميشه مى خوانيم و جزء اصول تشيع است ) : اشهد انك تشهد مقامى و تسمع كلامى و ترد سلامى ( تازه ما براى مرده اش مى گوئيم . البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند . چنين نيست كه زنده اش اينطور نبوده و فقط مرده اش اينطور است . ) من گواهى مى دهم كه تو الان وجود مرا در اينجا حس و ادراك مى كنى . من اعتراف مى كنم كه تو سخنى را كه من الان مى گويم : السلام عليك يا على بن موسى الرضا مى شنوى . من اعتراف مى كنم و شهادت مى دهم كه سلامى را كه من به تو مى كنم : السلام عليك تو به من جواب مى دهى .
اينها را هيچكس براى هيچ مقامى قائل نيست . اهل تسنن ( غير از وهابيها) فقط براى پيغمبر اكرم قائل هستند و براى غير پيغمبر براى احدى در دنيا چنين علو روحى و احاطه روحى قائل نيستند . ولى اين مطلب جزء اصول مذهب ما شيعيان است و هميشه هم آنرا مى گوئيم .
بنابراين مسئله امامت سه درجه پيدا مى كند و اينها را اگر از يكديگر تفكيك نكنيم , در استدلالهايى كه در اين مورد هست دچار اشكال مى شويم .
لهذا تشيع هم مراتبى دارد . بعضى از شيعيان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعيند . مى گويند پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را تعيين كرده بوده براى رهبرى بعد از خود و ابوبكر و عمر و عثمان بى جا آمدند . همين مقدار شيعه هستند و در آن دو مسئله ديگر يا اعتقاد ندارند و يا سكوت مى كنند . بعضى ديگر , مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمى رسند . مى گويند مرحوم آقا سيد محمد باقر درچه اى استاد آقاى بروجردى در اصفهان منكر اين مرحله سوم بوده . تا مرحله دوم پيش مىآمده ولى از آن بيشتر اعتقاد نداشته است . اما اكثريت شيعه و علماى شيعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند .
ما اگر بخواهيم وارد بحث امامت بشويم بايد در سه مرحله بحث بكنيم :
امامت در قرآن , امامت در سنت و امامت به حسب حكم عقل . در مرحله اول بايد ببينيم آيا آيات قرآن در باب امامت دلالت بر امامتى كه شيعه مى گويد دارد يا نه ؟ و اگر دلالت دارد آيا فقط امامت به معنى رهبرى سياسى و اجتماعى را مى گويد يا امامت به معنى مرجعيت دينى و حتى امامت به معنى ولايت معنوى را هم مى گويد ؟ از اين كه فارغ شديم بايد وارد بحث امامت در سنت بشويم ببينيم كه در سنت پيغمبر(ص) راجع به امامت چه آمده . بعد مسئله را از نظر عقلى تجزيه و تحليل كنيم كه عقل در هر يك از سه مرحله امامت چه چيز را قبول مى كند ؟ آيا مى گويد از نظر رهبرى اجتماعى حق با اهل تسنن است و جانشين پيغمبر (ص) بايد به وسيله شوراى مردم انتخاب شود يا اينكه پيغمبر جانشين خود را تعيين كرده است ؟ همين طور در آن دوتاى ديگر عقل چه مى گويد ؟
حديثى در باب امامت قبل از ذكر آيات قرآن در باب امامت , حديث معرفى را برايتان عرض مى كنم كه آن را هم شيعه روايت كرده است و هم سنى . معمولا حديثى را كه مورد اتفاق شيعه و سنى باشد , نمى شود كوچك شمرد زيرا وقتى هر دو فريق از دو طريق روايت مى كنند تقريبا نشاندهنده اينست كه پيغمبر اكرم يا امام قطعا اين مطلب را فرموده است . البته عبارتها كمى با هم فرق مى كنند ولى مضمون آنها تقريبا يكى است . اين حديث را ما شيعيان اغلب به اين عبارت نقل مى كنيم : من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه ( ٧ ) هر كس بميرد و پيشواى زمان خود را نشناسد , مرده است از نوع مردن زمان جاهليت . اين , تعبير خيلى شديدى است چون در زمان جاهليت مردم اصلا مشرك بودند و حتى توحيد و نبوت هم نداشتند . اين حديث در كتب شيعه زياد آمده و با اصول شيعه هم صد در صد قابل انطباق است . در ( كافى ) كه معتبرترين كتاب حديث شيعه مى باشد , اين حديث هست . عمده اينست كه اين حديث در كتابهاى اهل تسنن هم هست .
آنها در روايتى به اين عبارت نقل كرده اند : من مات بغير امام مات ميته جاهليه ( ٨ ) هر كس بدون امام بميرد مانند اينست كه در جاهليت مرده است . عبارت ديگرى كه نقل كرده اند اينست : من مات و ليس فى عنقه بيعه مات ميته جاهليه . آنكه بميرد و در گردن او بيع ت يك امام نباشد , مردنش از نوع مردن جاهليت است . به عبارتى هم كه شيعه نقل مى كند , سنيها زياد نقل كرده اند . عبارت ديگر : من مات و لا امام له مات ميته جاهليه . اين عبارتها خيلى زياد است و نشاندهنده اهتمام زياد پيغمبر اكرم به مسئله امامت است .
كسانى كه امامت را تنها به معنى رهبرى اجتماعى مى دانند , مى گويند ببينيد پيغمبر اكرم به مسئله رهبرى تا كجا اهميت داده كه معتقد شده است اگر امت رهبر و پيشوا نداشته باشد , اصلا مردنش مردن جاهلى است براى اينكه صحيح تفسير كردن و صحيح اجرا كردن دستورات اسلامى بستگى دارد به اينكه رهبرى , رهبرى درستى باشد و مردم پيوندشان را با رهبر محكم كرده باشند . اسلام يك دين فردى نيست كه كسى بگويد من به خدا و پيغمبر اعتقاد دارم و بنابراين به هيچكس كارى ندارم . خير , غير از خدا و پيغمبر , تو حتما بايد بفهمى و بشناسى كه در اين زمان رهبر كيست و قهرا در سايه رهبرى او فعاليت كنى . آنها كه امامت را به مفهوم مرجعيت دينى معنى مى كنند , در معنى اين حديث مى گويند كسى كه مى خواهد دين داشته باشد , بايد مرجع دينى خودش را هم بشناسد و بداند كه دين را از كجا بگيرد . اينكه انسان دين داشته باشد ولى دينش را از ماخذى بگيرد كه ضد آنست , عين جاهليت است.
آن كسى كه امامت را در حد ولايت معنوى مى برد , مى گويد اين حديث مى خواهد بگويد كه اگر انسان مورد توجه يك ولى كامل نباشد , مانند اينست كه در جاهليت مرده است . اين حديث را چون متواتر است خواستم اول عرض كرده باشم كه در ذهن شما باشد تا بعد درباره اش بحث كنيم . حال برويم سراغ آيات قرآن .
امامت در قرآن در قرآن چند آيه هست كه مورد استدلال شيعه در باب امامت است . يكى از آن آيات , آيه : انما وليكم الله است . اتفاقا در همه اينها روايات اهل تسنن هم وجود دارد كه مفاد شيعه را تاييد مى كند ما آيه اى در قرآن داريم به اين صورت : انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكاه و هم راكعون . ( ٩ ) انما يعنى منحصرا چون اداه حصر است . معنى اصلى ( ولى ) سرپرست است.
ولايت يعنى تسلط و سرپرستى . سرپرست شما فقط و فقط خداست و پيغمبر خدا و مومنينى كه نماز را به پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند . ما در دستورات اسلام نداريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهند . ما در دستورات اسلام ند اريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهد كه بگوئيم اين يك قانون كلى است و شامل همه افراد مى شود . اين اشاره است به واقعه اى كه در خارج يك بار وقوع پيدا كرده است و شيعه و سنى به اتفاق آنرا روايت كرده اند و آن اينست كه على ( ع ) در حال ركوع بود , سائلى پيدا شد و سوالى كرد . حضرت اشاره كرد به انگشت خود .
او آمد انگشتر را از انگشت على ( ع ) بيرون آورد و رفت . يعنى على ( ع ) صبر نكرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاق كند . آنقدر عنايت داشت به اينكه آن فقير را زودتر جواب بگويد كه در همان حال ركوع با اشاره به او فهماند كه اين انگشتر را درآورد , برو بفروش و پولش را خرج خودت كن .
در اين مطلب هيچ اختلافى نيست و مورد اتفاق شيعه و سنى است كه على (ع) چنين كارى كرده است و نيز مورد اتفاق شيعه و سنى است كه اين آيه در شان على ( ع ) نازل شده با توجه به اينكه انفاق كردن در حال ركوع جزء دستورات اسلام نيست , نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن كه بگوئيم ممكن است عده اى از مردم به اين قانون عمل كرده باشند . پس (كسانى كه چنين مى كنند ) ( اشاره و كنايه است همانطور كه در خود قرآن گاهى مى گويد : يقولون مى گويند , و حال آنكه يك فرد آن سخن را گفته .
در اينجا ( كسانى كه چنين مى كنند ) ( يعنى آن فردى كه چنين كرد .
بنابراين به حكم اين آيه على ( ع ) تعيين شده است به ولايت براى مردم .
اين , آيه اى است كه مورد استدلال شيعه است . البته اين آيه خيلى بيش از اين بحث دارد كه در جلسات آينده درباره اش سخن خواهيم گفت ) .
آيات ديگر آياتى است كه درباره جريان غدير است . خود قضيه غدير جزء سنت است و ما بعد بايد بحثش را بكنيم ولى از آياتى كه در اين مورد در سوره مائده وارد شده يكى اين آيه است : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رساله ( ١٠ ) ( اينجا لحن , خيلى شديد است ) اى پيامبر ! آنچه را كه بر تو نازل شد
تبليغ كن و اگر تبليغ نكنى رسالت الهى را تبليغ نكرده اى . مفاد اين آيه آنچنان شديد است كه مفاد حديث : من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه . اجمالا خود آيه نشان مى دهد كه موضوع آنچنان مهم است كه اگر پيغمبر تبليغ نكند , اصلا رسالتش را ابلاغ نكرده است .
سوره مائده به اتفاق شيعه و سنى آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر نازل شده و اين آيات جزء آخرين آياتى است كه بر پيغمبر نازل شده يعنى در وقتى نازل شده كه پيغمبر ( ص ) تمام دستورات ديگر را در مدت سيزده سال مكه و ده سال مدينه گفته بوده و اين , جزء آخرين دستورات بوده است .
شيعه سوال مى كند اين دستورى كه جزء آخرين دستورهاست و آنقدر مهم است كه اگر پيغمبر آنرا ابلاغ نكند , همه گذشته ها كان لم يكن است , چيست ؟ يعنى شما نمى توانيد موضوعى نشان بدهيد كه مربوط باشد به سالهاى آخر عمر پيغمبر و اهميتش در آن درجه باشد كه اگر ابلاغ نشود هيچ چيز ابلاغ نشده است .
ولى ما مى گوئيم آن موضوع , مسئله امامت است كه اگر نباشد , همه چيز كان لم يكن است يعنى شيرازه اسلام از هم مى باشد . به علاوه شيعه از كلمات و روايات خود اهل تسنن دليل مىآورد كه اين آيه در غدير خم نازل شده است .
در همان سوره مائده , آيه : اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا ( ١١ ) امروز دين را به حد كمال رساندم و نعمت را به حد آخر تمام كردم , امروز است كه ديگر اسلام را براى شما به عنوان يك دين پسنديديم , نشان مى دهد كه در آن روز جريانى رخ داده كه آنقدر با اهميت است كه آنرا مكمل دين و متمم نعمت خدا بر بشر شمرده است و با بودن آن , اسلام , اسلام است و خدا اين اسلام را همان مى بيند كه مى خواسته و با نبودن آن , اسلام , اسلام نيست . شيعه به لحن اين آيه كه تا اين درجه براى اين موضوع اهميت قائل است استدلال مى كند و مى گويد كه آن موضوعى كه بتواند نامش مكمل دين و متمم نعمت و آن چيزى باشد كه با نبودنش , اسلام , اسلام نيست , چه بوده است ؟ مى گويد ما مى توانيم موضوعى را نشان بدهيم كه در آن درجه از اهميت باشد ولى شما نمى توانيد . به علاوه رواياتى هست كه تاييد مى كند اين آيه هم در همين موضوع وارد شده است . اينها , سه آيه اى بود كه من به طور عصاره از استدلالهايى شيعه برايتان عرض كردم .
و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سوره انبياء , آيه ٧٣
٢- سوره قصص , آيه ٤١
٣- سوره هود , آيه ٩٨
٤- سوره حشر آيه ٧
٥- سوره نساء آيه ٦٥ . نه چنين است قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند .
٦- سوره نساء آيه ٥٩ .
٧- دلائل الصدق صفحات ٦ و ١٣ .
٨- مسند احمد .
٩- سوره مائده , آيه ٥٥ .
١٠- سوره مائده , آيه ٣ .
١١- سوره مائده , آيه ٥٧ .
* * * * *
بخش دوم : امامت و بيان دين بعد از پيغمبر (ص)
گفتيم يك مسئله درباب امامت, مسئله حكومت است يعنى تكليف حكومت, بعد از پيغمبر(ص) چيست ؟ آيا به عهده خودمردم است واين مردم هستند كه بايد حاكم در ميان خودشان را انتخاب كنند و يا اينكه پيغمبر حاكم در ميان مردم براى بعد از خودش را تعيين كرده است ؟ چون اخيرا مسئله را به اين شكل طرح مى كنند , قهرا اذهان در ابتدا متوجه نظريه اهل تسنن مى شود يعنى اينطور فكر مى كنند كه نظر آنها عاديتر و طبيعيتر است .
طرح غلط مسئله مطلب را اينطور طرح مى كنند كه ما مسئله اى داريم به نام حكومت مى خواهيم ببينيم تكليف حكومت از نظر اسلام چيست ؟ آيا موروثى و تنصيصى است كه هر حاكمى , حاكم بعدى را تنصيص و تعيين بكند و مردم هم هيچ حق دخالتى در امر حكومت نداشته باشند ؟ پيغمبر(ص) يك شخص معين را تعيين كرد و او هم شخص معينى را براى بعد از خودش تعيين كرد و او هم كس ديگر را , و تا دامنه قيامت تكليف امر حكومت اينست كه هميشه تعيينى و تنصيصى است و قهرا اين امر اختصاص به ائمه ندارد چون ائمه دوازده نفرند و اين تعداد مطابق معتقدات شيعه نه قابل بيشتر شدن است و نه قابل كمتر شدن . طبق اين سخن قانون كلى در باب حكومت از نظر اسلام اينست كه پيغمبر كه حاكم بود بايد حاكم بعد از خودش را تعيين كند , او هم حاكم بعد از خودش را و تا دامنه قيامت چنين باشد اگر اسلام دنيا را هم بگيرد ( همانطور كه نيمى از دنيا را گرفت ) و بنا بشود كه مقررات اسلامى در تمام نقاط آن رعايت شود چه به صورت حكومت واحد و چه به صورت حكومتهاى متعدد , قانون همين است . پس اينكه مى گوئيم پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را تعيين كرد , بر اساس همين اصل كلى بود كه حكومت بايد تنصيصى و تعيينى باشد و مطابق اين فلسفه اصلا لزومى ندارد كه حتى پيغمبر على را از جانب خدا تعيين كرده باشد چون پيغمبر مى توانست با وحى مطلبى را بيان كند و ائمه نيز هم ملهم هستند و هم از ناحيه پيغمبر علومى را تلقى كردند ولى بعد كه اينطور نيست . پس اگر اصل كلى در حكومت از نظر اسلام اين باشد كه حكومت بايد تنصيصى و تعيينى باشد ) , حتى لزومى ندارد كه پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را از طريق وحى تعيين كرده باشد بلكه به نظر و صوابديد
شخص خودش تعيين كرده است و ائمه ( ع ) نيز به صلاحديد خودشان جانشين خود را تعيين كرده اند ) بنابراين از نظر پيغمبر ( ص ) تعيين على ( ع ) براى خلافت نظير تعيين حاكم است براى مكه و تعيين امير الحاج براى حجاج. همانطور كه در آنجا كسى نمى گويد كه اگر پيغمبر فلان شخص را فرستاد براى حكومت مكه , يا مثلا معاذ بن جبل را فرستاد به يمن براى تبليغ اسلام , در اثر وحى بود بلكه مى گويند پيغمبر به حكم اينكه از ناحيه خداوند مدير و سائس مردم است در برخى مسائل كه به او وحى نمى رسد به تدبير شخصى خودش عمل مى كند , در اينجا نيز بايد گفت كه پيغمبر ( ص ) به تدبير شخصى خودش على ( ع ) را براى خلافت تعيين كرد ) .
اگر ما مسئله امامت را به همين سادگى طرح كنيم كه مسئله حكومت دنياوى مى شود , غير از اينكه بگوئيم اين مسئله غير از آن امامت محل بحث است , جواب ديگرى نداريم چون همانطور كه عرض كردم اگر مسئله به اين شكل باشد, اصلا لزومى ندارد كه وحى دخالت كرده باشد . وحى حداكثر همين قدر دخالت مى كند كه اى پيامبر ! تو وظيفه دارى كسى را كه صلاح مى دانى تعيين كنى و او هم براى بعد از خودش هر كسى را كه صلاح مى داند انتخاب كند و همينطور تا دامنه قيامت . اگر امامت را به اين شكل ساده و در سطح حكومت طرح كنيم و بگوئيم امامت يعنى حكومت , آنوقت مى بينيم جاذبه آنچه كه اهل تسنن مى گويند بيشتر از جاذبه آن چيزى است كه شيعه مى گويد . چون آنها مى گويند يك حاكم حق ندارد حاكم بعدى را خودش تعيين كند بلكه امت بايد تعيين كند , اهل حل و عقد بايد تعيين كند , مردم بايد تعيين كنند , انتخاب او بايد بر اساس اصول دموكراسى صورت بگيرد , حقى است مال مردم و مردم حق انتخاب دارند . ولى مسئله به اين سادگى نيست . از نظر مجموع آنچه كه ما در شيعه مى بينيم اين مسئله كه خلافت على ( ع ) و ساير ائمه عليهم السلام تنصيصى بوده است , فرع بر يك مسئله ديگر است كه آن مسئله ديگر اساسيتر از اين مسئله است .
در اينجا سوالى مطرح مى شود و آن اينكه ائمه عليهم السلام دوازده نفر بيشتر نبودند . بعد از دوازده امام تكليف حكومت چيست ؟ فرض كنيم همانطور كه پيغمبر اكرم على (ع) را تعيين فرمود حضرت امير حاكم مى شد , بعد امام حسن (ع) و بعد امام حسين (ع) تا مى رسيد به حضرت حجت (ع) .
در اين صورت قهرا بر اساس فلسفه اى كه ما شيعيان در اين باب داريم , موجبى هم براى غيبت امام زمان در كار نبود . ايشان هم مثل پدرانشان يك عمر كوتاهى مى كردند و از دنيا مى رفتند . بعد از ايشان چطور ؟ آيا امامها از دوازده تا بيشتر مى شدند ؟ نه . پس بايد مسئله ديگرى در ميان مردم باشد : مسئله حكومت به شكل عادى , در همين وضعى كه الان موجود است .
حضرت حجت در زمان غيبت كه نمى توانند زمامدار مسلمين باشند . باز مسئله زمامدارى و حكومت دنياوى سرجاى خودش هست .
حكومت يكى از شاخه هاى امامت است ما هرگز نبايد چنين اشتباهى را مرتكب شويم كه تا مسئله امامت در شيعه مطرح شد بگوئيم يعنى مسئله حكومت , كه در نتيجه مسئله به شكل خيلى ساده اى باشد و اين فروعى كه برايش پيدا شده است پيدا شود و بگوئيم حالا كه فقط مسئله حكومت و اينكه چه كسى حاكم باشد مطرح است , آيا آن كسى كه مى خواهد حاكم باشد حتما بايد از همه افضل باشد يا نه , ممكن است كسى كه حاكم مى شود افضل نسبى باشد نه افضل واقعى ؟ يعنى از نظر سياستمدارى و اداره امور اليق از ديگران باشد و لو اينكه از جنبه هاى ديگر خيلى پستتر است . مدير و سياستمدار خوبى باشد و خائن نباشد . آيا معصوم هم باشد يا نه ؟ چه لزومى دارد ؟ ! نماز شب خوان هم باشد يا نه ؟ چه لزومى دارد ؟ ! مسائل فقهى را هم بداند يا نه ؟ چه لزومى دارد كه بداند ؟ ! در اين مسائل رجوع مى كند به ديگران . يك افضليت نسبى كافى است . اين , تابع اينست كه ما اين مسئله را فقط در سطح حكومت , و كوچك گرفتيم . و اين , اشتباه بسيار بزرگى است كه احيانا قدما ( بعضى از متكلمين ) هم گاهى چنين اشتباهى را مرتكب مى شدند . امروز اين اشتباه خيلى تكرار مى شود . تا مى گويند امامت , متوجه مسئله حكومت مى شوند در حاليكه مسئله حكومت از فروع و يكى از شاخه هاى خيلى كوچك مسئله امامت است و اين دو را نبايد با يكديگر مخلوط كرد . پس مسئله امامت چيست ؟
امام جانشين پيغمبر است در بيان دين در مورد مسئله امامت , آنچه كه در درجه اول اهميت است , مسئله جانشينى پيغمبر است در توضيح و تبيين و بيان دين منهاى وحى . البته بدون شك كسى كه به او وحى مى شد , پيغمبر اكرم بود و بس و با رفتن ايشان مسئله وحى و رسالت به كلى قطع شد . مسئله امامت اينست كه آيا با رفتن پيغمبر , بيان آن تعليمات آسمانى كه ديگر در آنها اجتهاد و رّى شخصى وجود ندارد , در يك فرد متمركز بود به طورى كه مانند پيغمبر (ص) مردم هر چه از او در مسائل دينى سوال مى كردند , مى دانستند كه پاسخ وى مر حق و حقيقت است و رّى و فكر شخصى نيست كه ممكن است اشتباه كرده باشد و روز بعد آنرا تصحيح كند ؟ ما درباره پيغمبر اين سخن را نمى گوئيم و نمى توانيم بگوئيم كه به نظر ما فلان پاسخ پيغمبر اشتباه است و او در اينجا عمدا تحت تاثير هواهاى نفسانى خود قرار گرفته است , زيرا اين حرف مخالف با قبول نبوت است . اگر جمله اى به دلائل قطعى ثابت شده باشد كه از پيغمبر اكرم است , هرگز نم ى گوئيم كه پيغمبر فرمود اما اشتباه كرد , غفلت كرد.
در مورد يك مرجع تقليد ممكن است بگوئيم در پاسخ فلان سوال اشتباه كرده, غفلت كرده و يا همانطور كه درباره همه احتمال مى دهيم , تحت تاثيرجريانى قرار گرفته است اما در مورد پيغمبر چنين سخنانى نمى گوئيم همانگونه كه درباره آيه قرآن نمى گوئيم كه متاسفانه در اينجا وحى اشتباه كرده يا يك هواى نفسانى و ظلمى دخالت كرده است . وحى اشتباه كرده يعنى اين آيه وحى نيست .
آيا بعد از پيغمبر , انسانى وجود داشت كه واقعا مرجع احكام دين باشد آن طورى كه ايشان مرجع و مبين و مفسر بودند ؟ آيا يك انسان كامل با اين مشخصات وجود داشت يا نه ؟ گفتيم وجود داشت با اين تفاوت كه آنچه پيغمبر در اينگونه مسائل مى گويد مستند به وحى مستقيم است و آنچه ائمه عليهم السلام مى گويند مستند به پيغمبر است نه به اين شكل كه پيغمبر به آنها تعليم كرد بلكه به آن شكلى كه مى گوئيم على ( ع ) فرمود پيغمبر (ص) بابى از علم به روى من باز كرد كه از آن باب هزار باب ديگر باز شد .
ما نمى توانيم تفسير كنيم كه اين , چگونه بوده است همانطور كه وحى را نمى توانيم تفسير كنيم كه پيغمبر چگونه علم را از ناحيه خدا مى گيرد .
نمى توانيم تفسير كنيم كه چه نوع ارتباط معنوى ميان پيغمبر (ص) و على (ع) بود كه پيغمبر حقايق را كما هو حقه و بتمامه به على آموخت و به غير او نياموخت . على ( ع ) در نهج البلاغه ( در جاهاى ديگر هم نظير اين عبارت زياد است ) مى فرمايد من با پيغمبر در حرا بودم ( بچه بوده اند) صداى ناله دردناكى را شنيدم . گفتم يا رسول الله ! من صداى ناله شيطان را در وقتى كه وحى بر تو نازل شد شنيدم . به من فرمود : يا على ! انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لكنك لست بنبى ( ١ ) . اگر در همانجا كنار على (ع) فرد ديگرى هم بود , آن صدا را نمى شنيد چون آن شنيدن , شنيدن صدايى نبوده كه در فضا پخش شود كه بگوئيم هر كس گوش مى داشت مى شنيد . آن , سمع و حس و بينش ديگرى است .
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- نهج البلاغه , خطبه ٩٢
* * * * *
بخش سوم : حديث ثقلين و مسئله عصمت ائمه عليهم السلام
اساس مسئله در باب امامت آن جنبه معنوى است . امامان يعنى انسانهايى معنوى مادون پيغمبر كه از طريقى معنوى اسلام را مى دانند و مى شناسند و مانند پيغمبر , معصوم از خطا و لغزش و گناهند . امام , مرجع قاطعى است كه اگر جمله اى از او بشنويد نه احتمال خطا در آن مى دهيد و نه احتمال انحراف عمدى كه اسمش مى شود عصمت . آنوقت شيعه مى گويد اينكه پيغمبر(ص) فرمود : انى تاريك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى (١)
من بعد از خود دو شىء وزين باقى مى گذارم , قرآن و عترت خودم , نص در چنين مطلبى است .
اما آيا پيغمبر چنين چيزى گفته يا نگفته ؟ قابل انكار نيست . اين حديث , حديثى نيست كه فقط شيعه روايت كرده باشد بلكه حديثى است كه حتى اهل تسنن از شيعه بيشتر روايت كرده اند .
در ايامى كه ما در قم بوديم , اوايلى بود كه ( رساله الاسلام ) كه رساله اى است كه دار التقريب منتشر مى كند , منتشر مى شد . در آنجا يكى از علماى اهل تسنن در مقاله اى اين حديث را به اين شكل نقل كرده بود كه پيغمبر فرمود : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنتى . مرحوم آيه الله بروجردى كه مردى بود واقعا و به تمام معنا عالم و روحانى و دراينگونه مسائل بسيار عاقلانه فكر مى كرد , طلبه فاضلى به نام آقا شيخ قوام و شنوه اى را كه خيلى اهل كتاب و تتبع بود و نسبتا مرد خوبى هم هست , راهنمايى كردند كه اين حديث را از كتب اهل تسنن استخراج كنند كه شايد در بيش از دويست كتاب از كتب معتبر و مورد اعتماد اهل تسنن نوشته اند كه پيغمبر فرمود : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى . و اين حديث در مقامات متعدد ب وده چون پيغمبر (ص) اين مطلب را در مختلف جاهاى به همين شكل فرموده است . البته منظور اين نيست كه پيغمبر(ص) حتى يك بار هم نگفته است كه من دو چيز در ميان شما مى گذارم , كتاب و سنت , چون منافاتى نيست بين ( كتاب و سنت] ( و ( كتاب و عترت] ( زيرا عترت براى بيان سنت است . صحبت اين نيست كه ما به سنت رجوع كنيم يا به عترت مثل اينكه سنت موجودى از پيغمبر داريم و يك عترت در كنار آن , يا بايد به سنت مراجعه كنيم يا به عترت ! بلكه سخن اينست كه عترت است كه مبين واقعى سنت است و تمام سنت نزد آنهاست .
كتاب الله و عترتى يعنى شما بايد سنت مرا از عترت من تلقى كنيد .
علاوه بر اين , خود همين كه مى گوئيم پيغمبر فرمود : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى سنت است چون حديث پيغمبر است . منافاتى ميان ايندو نيست . تازه اگر در يك جا كه آن هم قطعى نيست پيغمبر فرموده باشد : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنتى در چندين جاى ديگر به آن صورت فرموده . اگر در يك كتاب به اين صورت نوشته شده, لااقل در دويست كتاب ديگر به آن صورت نوشته شده است .
به هر حال آن شخص رساله اى در اين زمينه تهيه كرد و آن را فرستادند به دارالتقريب مصر . دارالتقريب هم بى انصافى نكرد و همان كتاب را چاپ و پخش كرد چون مستند بود و نمى توانستند آنرا رد كنند و بگويند چنين چيزى نيست , قابل رد كردن نبود . حالا اگر مرحوم آيه الله بروجردى مى خواست مثل ديگران عمل كند , جار و جنجال و هياهو راه مى انداخت كه اينها چه مى گويند ؟ ! مى خواهند حقوق اهل بيت را از بين ببرند , اينها سوء نيت دارند و . . .
بنابر اين آن روح اصلى امامت اينست كه اسلام كه دينى است جامع و كلى و پر فروغ , آيا بيان آن همان مقدارى است كه در قرآن اصول و كلياتش ذكر شده و در كلمات پيغمبر اكرم كه خود اهل تسنن هم روايت كرده اند , توضيحاتش بيان گرديده است ؟ هر چه اسلام بود , همين بود ؟ البته نازل شدن اسلام بر پيغمبر تمام شد ولى آيا اسلام بيان شده همان بود ؟ , تمام اسلام نازل شده بود ؟] يا اينكه بعد از پيغمبر ( ص ) اسلام نازل شده بر ايشان كه هنوز خيلى از مسائل آن از باب اينكه بايد حاجت پيش بيايد , زمان بگذرد و تدريجا بيان شود بيان نشده بود , نزد على ( ع ) بود كه ايشان مى بايست براى مردم بيان كند . در اين صورت همين حديث كتاب الله و عترتى عصمت را هم بيان مى كند زيرا پيغمبر مى فرمايد دين را از اين دو منبع بگيريد . همانطور كه قرآن معصوم است يعنى در آن خطا وجود ندارد , آن ديگرى هم معصوم است . محال است كه پيغمبر به اين قاطعيت بگويد بعد از من دين را از فلان شخص بگيريد ولى آن شخص برخى از سخنانش اشتباه باشد .
اينجاست كه فرضيه شيعه با فرضيه اهل تسنن در مسئله بيان و اخذ دين در اساس فرق مى كند. آنها مى گويند همانطور كه با رفتن پيغمبر وحى منقطع شد, بيان واقعى دين يعنى آن بيانى كه معصوم از خطا و اشتباه باشد هم تمام شد . هر چه از قرآن و احاديثى كه از پيغمبر رسيده استنباط كرديم , همان است و ديگر چيزى نيست .
منع كتابت حديث جريانى را خود اينها بوجود آوردند كه فرضيه شان را ضعيف كرد و آن اينست كه عمر كتابت حديث پيغمبر را منع كرد و اين , يك واقعيت تاريخى است . ما اگر نخواهيم از زبان يك شيعه با بدبينى صحبت كنيم خودمان را مى گذاريم به جاى يك مستشرق اروپايى كه نه شيعه است و نه سنى . او خيلى هم بخواهد خوشبين باشد اينطور خواهد گفت كه عمر از باب اينكه اصرار زياد داشت كه تنها مرجع , قرآن باشد و رفتن زياد مردم به دنبال حديث سبب مى شد كه مراجعه شان به قرآن كم شود , جلوى كتابت حديث را گرفت . اين از قطعيات تاريخ است و فقط حرف ما شيعيان نيست . در زمان عمر جرئت نمى كردند حديثى از پيغمبر بنويسند و بگويند اين را پيغمبر گفته, يا بنشينند و روايت حديث از پيغمبر كنند ( البته نقل حديث ممنوع نبود) , تا زمان عمر بن عبدالعزيز كه در سال ٩٩ هجرى به خلافت رسيد و در سنه ١٠١ هجرى از دنيا رفت و دستور به كتابت حديث داد . تازه بعد از آنكه عمر بن عبدالعزيز اين سنت عمرى را بهم زد و گفت احاديث پيغمبر بايد نوشته شود , افرادى كه سينه به سينه چيزى از احاديث پيغمبر ضبط داشتند آمدند و روايت كردند و نوشته شد.
اين جريان سبب شد كه قسمتى از احاديث پيغمبر از ميان برود .
مى دانيم احكامى كه در قرآن بيان شده خيلى مختصر و جزئى است و قرآن همه اش كليات است . مثلا قرآن كه اينهمه بر نماز اصرار دارد , درباره آن از اقيموا الصلوه و اسجد و اركعوا سجود كنيد , ركوع كنيد تجاوز نكرده و حتى توضيح نداده است كه نماز را به چه شكلى بايد خواند . همچنين درباره حج كه اين همه دستور دارد و پيغمبر ( ص ) خودشان به آن دستورات عمل مى كردند , در قرآن چيزى بيان نشده , سنت پيغمبر هم كه عملا به اين شكل در آمد . حالا اگر به اين شكل هم در نيامده بود , پيغمبر ( ص ) مگر چقدر فرصت پيدا كرد كه حلال و حرام را بيان كند . در سيزده سال مكه مردمى كه با وجود فشارها و تضييقات بسيار مسلمان شدند , شايد چهار صد نفر نمى شدند . در آن مضيقه ها ملاقات با رسول اكرم قاچاقى صورت مى گرفت و يك عده هفتاد خانوارى كه شايد نصف يا بيشتر جمعيت مسلمانان را تشكيل مى دادند به حبشه مهاجرت كردند . البته مدينه از اين نظر فرصتى بود اما گرفتاريهاى پيغمبر در مدينه نيز زياد بود . اگر رسول اكرم در همه اين بيست و سه سال مثل يك معلم مى بود كه فقط مى رفت سر كلاس و به مردم تعليم مى داد شايد وافى نبود براى اينكه همه آنچه را كه اسلام دارد بيان كند , تا چه رسد با اين تاريخ موجود خصوصا كه اسلام در تمام شئون زندگى بشر حكم دارد .
استفاده از قياس نتيجه اين حرفى كه اهل تسنن گفته اند اين شد كه عملا نارسائيهايى در احكام اسلام مشاهده كردند . مسئله اى پيش مىآمد , مى ديدند در قرآن حكم اين مسئله بيان نشده است . به سنت ( آن مقدار نقلهايى كه دارند ) مراجعه مى كردند , مى ديدند هيچ حكمى درباره اين مسئله وجود ندارد . بى حكم هم كه نمى تواند باشد , چه كار بايد كرد ؟ گفتند ( قياس] ( . قياس يعنى ما بر اساس مشابهت ميان مواردى كه درباره آنها حكمى در قرآن يا سنت موجود است , و مسئله مورد نظر حكم كنيم بگوئيم در فلان جا اينطور گفته , اينجا هم كه بى شباهت به آنجا نيست , همان حكم را دارد . شايد در آنجا كه پيغمبر ( ص ) فلان دستور را داده به اين مناط و علت و فلسفه بوده , اين فلسفه در اينجا هم وجود دارد, پس اينجا هم آنطور مى گوئيم . بر اساس ( شايد] ( است . به علاوه آنجا كه سنت نارسا بود , يكى و دو تا نبود . دنياى اسلام مخصوصا در زمان عباسيان توسعه پيدا كرد و كشورهاى مختلف فتح شد و احتياجات , مرتب مسئله مىآفريد . نگاه مى كردند به كتاب و سنت , مى ديدند حكم اين مسائل وجود ندارد . مرتب قياس مى كردند . دو فرقه شدند , يك فرقه منكر قياس شدند نظير احمد بن حنبل و مالك بن انس ( كه مى گويند در تمام عمرش فقط در دو مسئله قياس كرد ) , فرقه ديگر جلوى قياس را باز گذاشتند رفت تا آسمان هفتم مثل ابو حنيفه . ابو حنيفه مى گفت اين سنتهايى كه از پيغمبر رسيده اصلا قابل اعتماد نيست كه واقعا پيغمبر گفته باشد . مى گويند گفته است فقط پانزده حديث بر من ثابت است كه پيغمبر فرموده , بقيه ثابت نيست . در بقيه قياس مى كرد . شافعى موضعى بينابين داشت , در بعضى موارد به احاديث اعتماد مى كرد و در بعضى ديگر قياس مى نمود . يك فقه شلم شورباى عجيبى بوجود آمد .
مى گويند ابوحنيفه چون اصلا ايرانى بود و ذهن ايرانيها بيشتر به مسائل عقلى توجه دارد و نيز در عراق سكونت داشت و از اهل حديث كه مركزشان مدينه بود دور بود , خيلى قياس بود , مى نشست و با خيال خودش قياس درست مى كرد . حتى اهل تسنن هم نوشته اند كه روزى رفت به سلمانى . ريشش جوگندمى بود و هنوز موى سفيدش زياد نبود . به سلمانى گفت اين موهاى سفيد را بكن . مى خواست از ريشه در بياورد كه اصلا در نيايد . سلمانى گفت اتفاقا خاصيت موى سفيد اينست كه اگر بكنى بيشتر درمى آيد . گفت پس موهاى سياه را بكن . اين , قياس است . قياس گرفت: اگر اين درست باشد كه چنانچه موى سفيد را بكنى بيشتر درمىآيد , پس موهاى سياه را بكن كه بيشتر در بيايند . در صورتى كه اگر چنين قاعده اى باشد , فقط در موى سفيد است و ديگر در موى سياه جارى نيست . در فقه هم همينطور عمل مى كرد .
قياس از نظر شيعه وقتى ما به روايات شيعه مراجعه مى كنيم مى بينيم ريشه اين مطلب را از اينجا مى زنند كه اصلا ريشه اين فكر , خطا و اشتباه است كه كتاب و سنت وافى نيست . مسئله رجوع به قياس از اينجا ناشى مى شود كه مى گويند كتاب و سنت براى بيان احكام وافى نيست . چون وافى نيست , برويم دنبال قياس.
نه , آنقدر از پيغمبر به طور مستقيم يا غير مستقيم به وسيله اوصياى ايشان سنت رسيده است كه با مراجعه به كليات اين سنت , نيازى به قياس نيست . اينست روح امامت از نظر دينى . اسلام فقط يك مسلك نيست كه بعد از آنكه مبتكر آن مسلك , ايدئولوژيس را پديد آورد , بگويد حالا اين مكتب براى اجرا حكومت مى خواهد , حكومت را چكار كند . اسلام يك دين است . وضع يك دين آنهم دينى مانند اسلام را بايد در نظر گرفت .
با وجود معصوم جاى انتخاب نيست مسئله امامت از جنبه زعامت و حكومت اينست كه حالا كه بعد از پيغمبر مانند زمان ايشان معصوم وجود دارد و پيغمبر وصيى براى خود معين كرده است كه او در سطح افراد ديگر نيست و از نظر صلاحيت مثل خود پيغمبر استثنايى است , ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست . همانطور كه در زمان پيغمبر نمى گفتند كه پيغمبر فقط پيام آور است و وحى به او نازل مى شود , تكليف حكومت با شوراست و مردم بيايند رّى بدهند كه آيا خود پيغمبر را حاكم قرار دهيم يا شخص ديگر را , بلكه اينطور فكر مى كردند كه با وجود پيغمبر , اين بشر فوق بشر كه در مرحله اى است كه با عالم وحى اتصال دارد, اصلا اين مسئله مطرح نيست , بعد از ايشان نيز جاى اين سخنان نيست .
زيرا پيغمبر ( ص ) اوصياى دوازده گانه اى داشته است كه اينها بايد در طول دو سه قرن پايه اسلام را محكم كنند و اسلام از يك منبع صاف و خطا ناپذيرى بيان شود . با وجود چنين كسانى براى بيان احكام اسلامى , ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست . آيا ما شخص معصوم از خطا و عالم به تمام معنا داشته باشيم كه حتى امكان اشتباه هم برايش وجود ندارد و با اين حال برويم شخص ديگرى را به جاى او انتخاب كنيم ؟ ! گذشته از اينكه چون على ( ع ) به مقام امامت به اين معنى كه عرض مى كنم تعيين شده است قهرا مقام زعامت دنيوى هم شان او خواهد بود , پيغمبر براى همين مقام هم تصريح كرده است . اما پيغمبر كه على را براى اين مقام تصريح كرده به خاطر اينست كه على ( ع ) آن مقام ديگر را واجد است . بنابر اين در زمان غيبت امام زمان ( ع ) كه ديگر مسئله امام معصوم حاضرى كه مبسوط اليد باشد مطرح نيست يا اگر فرضا حوادث صدر اسلام پيش نمىآمد و اميرالمومنين خليفه مى شد و بعد امام حسن و بعد امام حسين تا زمان حضرت حجت و موجبى هم براى غيبت پيش نمىآمد , بعد كه امام معصومى در ميان مردم نبود , مسئله حكومت مسئله ديگرى مى شد و آنوقت بايد گفت تكليف مسئله حكومت چيست ؟ آيا حاكم حتما بايد فقيه جامع الشرايط باشد يا چنين چيزى لازم نيست . آيا حاكم را مردم انتخاب بكنند ؟ و . . .
بنابر اين ما نبايد مسئله امامت را از اول به صورت يك مسئله خيلى ساده دنياوى يعنى حكومت مطرح كنيم بعد بگوئيم آيا از نظر اسلام حكومت , استبدادى و تنصيصى است يا انتخابى]؟ و سپس بگوئيم چطور شده كه شيعه مى گويد حكومت بايد اينچنين باشد ؟ نه , مسئله , به اين شكل مطرح نيست.
در شيعه امامت مطرح است . يك شان امام حكومت است و البته با وجود امام معصوم جاى حكومت كردن كس ديگرى نيست همينطور كه با وجود پيغمبر اكرم جاى حكومت كردن كس ديگرى نيست . و پيغمبر اكرم على ( ع ) را براى امامت تعيين كرده است كه لازمه امامت حكومت كردن هم هست و گذشته از اين , در مواقعى به خود حكومت هم تصريح كرده ولى بر مبناى اينكه امام بعد از شما اوست .
مسئله ولايت معنوى در جلسه پيش مطلبى را عرض كردم كه البته من خودم شخصا به آن اعتقاد دارم و آنرا هم مطلب اساسى مى دانم منتها اين مطلب شايد از اركان تشيع به شمار نمى رود , و آن اينكه آيا مقام پيغمبر اكرم فقط اين بود كه دستورات الهى , اصول و فروع اسلام به او وحى مى شد ؟ آن چيزى كه او مى دانست فقط اسلام واقعى بود و ديگر ماوراى آن , شان او نبود كه از جانب خدا بداند ؟ و در مقام عمل و تقوا نيز آيا فقط] در مرحله اى بود مامون و معصوم از خطا ؟ همچنين آيا مقام ائمه عليهم السلام فقط اينست كه گر چه به ايشان وحى نمى شده است ولى اسلام را به وسيله پيغمبر ( ص ) دريافت كرده اند و فروع و كليات و جزئيات اسلام را همچنانكه پيغمبر به علمى كه هيچ شائبه اشتباه در آن نبود مى دانست , آنها نيز مى دانند و در مقام تقوا و عمل هم مامون و معصوم از خطا هستند ؟ آيا فقط همين است يا چيزهاى ديگرى هم در شخص پيغمبر و شخص امام وجود دارد ؟ آيا در ماوراء مسائل مربوط به دين و معارف چه علومى را مى دانستند؟ آيا اين سخن درست است كه اعمال بر پيغمبر عرضه مى شود و حتى اعمال مردم در زمان حيات هر امامى بر آن امام عرضه مى شود به طورى كه مثلا الان امام زمان ( ع ) نه تنها بر شيعيان بلكه بر همه مردم حاضر و ناظر است وغافل نيست ؟ حتى امام , حى و ميت ندارد . يعنى همانطور كه در جلسه پيش عرض كردم وقتى شما به زيارت امام رضا ( ع ) مى رويد و مى گوييد : السلام عليك در حد اينست كه شما با انسان زنده اى در اين دنيا روبرو مى شويد و مى گوئيد : السلام عليك , همان مقدار شما را شهود مى كند . اين همان مسئله ولايت است , ولايت معنوى .
اختلاف تشيع و تسنن در آن دو مسئله اول است , يكى مسئله اى كه ما اسمش را امامت در بيان احكام دين مى گذاريم و ديگر , امامت به معنى زعامت مسلمين .
اهميت حديث ثقلين راجع به مسئله امامت از حديث : انى تارك فيكم الثقلين كه عرض كردم , غافل نشويد . اگر با يكى از علما يا غير علماى اهل تسنن روبرو شديد , بگوئيد آيا پيغمبر چنين جمله اى را فرمود يا نه ؟ اگر بگويد نه , مى توان چندين كتاب از خودشان جلويش گذاشت . مى بينيد اصلا علماى اهل تسنن نمى توانند در وجود و صحت] چنين حديثى اختلاف داشته باشند و ندارند .
بعد بگوئيد اينكه پيغمبر قرآن را بعنوان يك مرجع و عترت را بعنوان مرجع ديگر معين كرده , عترت چه كسانى هستند ؟ آنها اصلا فرقى ميان عترت پيغمبر و غير عترت پيغمبر قائل نيستند بلكه آنچه كه نقل مى كنند از صحابه و غير صحابه , از غير على ( ع ) بيشتر نقل كرده اند تا از على ( ع ) . از على ( ع ) گاهى به عنوان يك راوى نقل مى كنند نه به عنوان يك مرجع .
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- صحيح مسلم , جزء هفتم .