12%

حاجى قلابى

سالى نزاعى در پيادگان حجيج(٣٤) افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده ، انصاف در سر و روى هم فتاديم ، و داد فسوق(٣٥) و جدال بداديم

كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود(٣٦) مى گفت : يا للعجب ! پياده عاج چون عرصه شطرنج به سر مى برد، فرزين مى شود. يعنى به از آن مى گردد كه بود، و پيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.

از من بگوى حاجى مردم گزاى را

كو پوستين خلق به آزار مى درد

حاجى تو نيستى شترست از براى آنك

بيچاره خار مى خورد و بار مى برد(٣٧)