سالى نزاعى در پيادگان حجيج(٣٤) افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده ، انصاف در سر و روى هم فتاديم ، و داد فسوق(٣٥) و جدال بداديم
كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود(٣٦) مى گفت : يا للعجب ! پياده عاج چون عرصه شطرنج به سر مى برد، فرزين مى شود. يعنى به از آن مى گردد كه بود، و پيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.
از من بگوى حاجى مردم گزاى را | كو پوستين خلق به آزار مى درد | |
حاجى تو نيستى شترست از براى آنك | بيچاره خار مى خورد و بار مى برد(٣٧) |