3%

٥٠ - تشرف سيد بزرگوارى از اصفهان

سـيـد جليلى از اهل اصفهان , مدتى متوسل به ساحت مقدس امام حسينعليه‌السلام گرديده و تقاضاى تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولى عصرارواحنا له الفداء را مى نمود.

تـا آن كـه در شـب جمعه اى طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسينعليه‌السلام وارد شد و در پيش روى مبارك , شالى را يك سر به گردن و يك سر به ضريح بست و تا نزديك صبح به گريه و زارى مشغول بود و عرض مى كرد كه امشب حتما حاجت مرا بدهيد.

نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم مى آمدند.

آن سيد ديد, زمان گذشت , لذا نااميدشد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاى ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت : اين سيادت هم مـال شـمـا, حال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم.

و از حرم مطهر بيرون آمد.

در ميان ايوان سيد بزرگوارى به او رسيد و فرمود: بيا به زيارت حضرت عباسعليه‌السلام برويم.

بـه مـجـرد شنيدن اين فرمايش , همه اوقات تلخى خود را فراموش كرده و با چشم وگوش خود, مـجـذوب ايـشان گرديد.

با هم از كفشدارى طرف قبله , كفش خود راگرفتند و روانه شدند.

در بين راه مشغول به صحبت شدند و سيد بزرگوار فرمودند:چه حاجتى داشتى ؟ عرض كرد: حاجتم اين بود كه خدمت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام برسم.

فرمودند: در اين زمان اين امر ممكن نيست.

عرض كرد: پس مى خواهم به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم.

فرمودند:اين ممكن است.

سـيد, بعد از آن , مطالب ديگرى هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد.

نزديك بازارداماد كه در اطراف صحن مقدس است , فرمودند: سرت برهنه است.

عرض كرد: عمامه ام را روى ضريح انداختم.

در هـمان وقت دكان بزازى طرف راست بازار ديده مى شد.

سيد بزرگوار به صاحب دكان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده.

صاحب مغازه توپ پارچه سبزى آورد و عمامه اى به من داد و مـن آن را بر سر بستم سپس از در پيش رو, كه سمت چپ داخل است , به زيارت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مشرف شديم و نماز زيارت وبقيه اعمال را بجا آورديم.

سـيـد بزرگوار فرمود: دو باره به حرم حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام مشرف شويم.

آمديم و باز از همان كـفـشـدارى داخل شديم و مشغول زيارت بوديم كه صداى اذان بلند شد.

سيد بزرگوار در سمت بالاى سر مقدس فرمود: آقا سيد ابوالحسن نماز مى خواند,برو با او نماز بخوان.

من از گوشه بالاى سـر آمدم و در صف اول و يا دوم (ترديد ازمؤلف است ) ايستادم , ولى خود آن سرور در جلوى صف كـنـارى ايـسـتـادنـد و آقـا سيدابوالحسن نزديك به ايشان بود گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهانى را دارد.

مـشـغـول نـمـاز صبح شديم.

در بين نماز آن جناب را مى ديدم كه فرادى نماز مى خوانند.

با خود گفتم يعنى چه ؟ چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادى جلوى آقا سيد ابـوالـحـسن ايستاده و نماز مى خواند؟ در اين فكر بودم و نمازمى خواندم تا نمازم تمام شد.

گفتم بـروم تـحقيق كنم كه اين سيد بزرگوار كيست ؟ نگاه كردم ولى آن جناب را در جاى خود نديدم.

سـراسـيـمه اين طرف و آن طرف نظرانداختم , ايشان را نديدم.

دور ضريح مقدس دويدم كسى را نـديـدم.

گـفـتـم بـروم به كفشدارى بسپارم.

آمدم از كفشدار پرسيدم.

گفت :ايشان الان بيرون رفت.

گفتم :ايشان را شناختى ؟ گفت : نه شخص غريبى بود.

دويـدم و گـفتم نزد دكان بزازى بروم تا از او بپرسم.

به بازار آمدم , ولى با كمال تعجب ديدم همه مـغـازه ها بسته و هنوز هوا تاريك است.

از اين دكان به آن دكان مى رفتم ,ديدم همه بسته اند و ابدا دكانى باز نيست.

به همين ترتيب تا صحن حضرت عباسعليه‌السلام رفتم و باز برگشتم گفتم شايد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام.

تا صحن سيدالشهداءعليه‌السلام آمدم , ولى ابدا اثرى نديدم.

فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امكان رسيده ام , ولى نفهميده ام.

بـعـد از دو سـه روز, خدام حرم عمامه سياه سيد را از روى ضريح پايين آوردند.

من (ناقل قضيه از صاحب تشرف ) تبركا يك قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با تربت امام حسينعليه‌السلام هميشه در تحت الحنك(٣) خود داشتم , ولى متاسفانه چند روز است كه مفقود شده است(٤) .