3%

٢١ - تشرف ابو راجح حمامى

در حـلـه بـه مـرجـان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند.

دسـتـور داد كـه او را حـاضر كنند.

وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هـلاكـت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت.

بعد هـم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند.

بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخـل سـوراخ بينى او كردند.

سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد.

وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند.

آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد.

حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نـيـست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن.

خلاصه آن قدر با او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست.

تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند.

گـفـت : مـن بـه حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم.

زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام استغاثه كردم.

ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است.

پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم.

شـيـخ شـمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم.

صبح آن روزى كه شفا يافت , او را درحالى كه قوى و خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم.

ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.

و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت.

بـعـد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد.

او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد.

از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدىعليه‌السلام كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت(٢) .

٢٢ - تشرف على بن مهزيار اهوازى

جناب على بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم.

تا آن كه شبى در رختخواب خودخوابيده بودم , ناگاه صدايى شنيدم كه كسى مى گفت : اى پسر مهزيار, امسال به حج برو كه امام خود را خواهى ديد.

شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپرى كردم.

صـبـحـگاهان , چند نفر رفيق راه پيدا كردم , و به اتفاق ايشان مهياى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتاديم.

در مسير خود وارد كوفه شديم.

جستجوى زيادى براى يافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم.

چـنـد روزى در مدينه بوديم.

باز من از حال صاحب الزمانعليه‌السلام جويا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.

مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوى ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همين حال به سوى مكه خارج شده و جستجوى بسيارى كردم , اماآن جا هم اثرى به دست نيامد.

حج و عمره ام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى ديدن مولايم بودم.

روزى مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم.

ناگاه در كعبه گشوده شد.

مردى لاغر كه با دوبرد (لباسى است ) محرم بود, خارج گرديد و نشست.

دل من با ديدن او آرام شد.

به نزدش رفتم.

ايشان براى احترام من , برخاست.

مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.

گفت : اهل كجايى ؟ گفتم : اهل عراق.

گفت : كدام عراق(٣)

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصيب را مى شناسى ؟ گفتم : آرى.

گـفـت : خدا او را رحمت كند, چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مى گذرانيد وعطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزيار را مى شناسى ؟ گفتم :آرى , ابن مهزيار منم.

گفت : حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ كند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن , كجاست آن امانتى كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكرىعليه‌السلام ) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جيب خود برده , انگشترى كه بر آن دو نام مقدس محمد و علىعليه‌السلام نـقش شده بود, بيرون آوردم.

همين كه آن را خواند, آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت كند ياابامحمد, زيرا كه بهترين امت بودى.

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوى تو خواهيم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه كسى هستى , يا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نيست , لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است.

برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش.

وقتى كه ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, ميان ركن و مقام ايستاده ام.

ابـن مـهـزيـار مـى گـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن كه وقت معين رسيد.

از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مى زند: يا اباالحسن بيا.

به طرف او رفتم.

سلام كرد و گفت : اى برادر, روانه شو.

و خودش به راه افتاد.

در مسير, گاهى بيابان راطى مى كرد و گـاه از كـوه بالا مى رفت.

بالاخره به كوه طائف رسيديم.

در آن جا گفت : يااباالحسن , پياده شو نماز شب بخوانيم.

پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم.

بـاز گفت : روانه شو اى برادر.

دوباره سوار شديم و راههاى پست و بلندى را طى نموديم , تا آن كه بـه گـردنـه اى رسـيـديـم.

از گردنه بالا رفتيم , در آن طرف , بيابانى پهناورديده مى شد.

چشم گشودم و خيمه اى از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلالويى داشت.

آن مرد به من گفت : نگاه كن.

چه مى بينى ؟ گفتم : خيمه اى از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است.

گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خيمه است.

چشم تو روشن باد.

وقـتـى از گردنه خارج شديم , گفت : پياده شو كه اين جا هر چموشى رام مى شود.

ازمركب پياده شديم.

گفت : مهار حيوان را رها كن.

گفتم : آن را به چه كسى بسپارم ؟ گفت : اين جا حرمى است كه داخل آن نمى شود, جز ولى خدا.

مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم , تا نزديك خيمه نورانى رسيديم.

گفت :توقف كن , تا اجازه بگيرم.

داخل شد و بعد از زمانى كوتاه بيرون آمد و گفت : خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

وارد خـيـمـه شـدم.

ديـدم اربـاب عـالم هستى , محبوب عالميان , مولاى عزيزم ,حضرت بقية اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روى نمدى نشسته اند(٤) نطع سرخى برروى نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشى از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم.

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره اى مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده ,پيشانى گـشـاده با ابروهاى باريك كشيده و به يكديگر رسيده.

چشمهايش سياه وگشاده , بينى كشيده , گونه هاى هموار و برنيامده , در نهايت حسن و جمال.

بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشك كه بر صفحه اى از نقره افتاده باشد.

موى عنبربوى سياهى داشت , كه تا نزديك نرمه گوش آويـخـتـه و از پـيشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدى بسيار بلند و نه كوتاه , اما كمى متمايل به بلندى , داشت.

آن حضرت روحى فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال , زيارت كردم ,ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.

عرض كردم : آنها در دولت بنى عباس در نهايت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى كنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد كه شما مالك بنى عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز, در جاهايى كه مخفى تر و دورتر از چشم مـردم اسـت , سـكـونـت نكنم , به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى كه خداى تعالى اجازه ظهور بفرمايد.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش هميشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـيـروى كنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو كسى هستى كه خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان , ذخيره و آماده كـرده است.

پس در مكانهاى پنهان زمين , زندگى كن و از شهرهاى ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش , زيراكه دلهاى اهل طاعت , به تو مايل است , مثل مرغانى كه به سـوى آشـيـانـه پـرواز مـى كنند واين دسته كسانى هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند, ولى در نزدخداى تعالى گرامى و عزيز هستند.

ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام و تابع ايشان دراحكام دين و شـريـعـت مـى بـاشـند.

با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث مى كنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدايند, يعنى در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خداى تعالى , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مى كنند.

فرزندم , بر تمامى مصايب و مشكلات صبر كن , تا آن كه خداى تعالى وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهاى زرد و سفيد را بين حطيم(٥).

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آيند و بيعت نمايند.

ايشان كسانى هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دين دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.

آن زمان است كه باغهاى ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روى زمين بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نمايد.

احكام دين در جاى خود پياده مى شوند و باران فتح و ظفر زمينهاى ملت را سبز وخرم مى سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدى بايد پنهان كنى و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار ندارى.

ابـن مهزيار مى گويد: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم.

آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم.

در وقـت وداع , بيش از پنجاه هزار درهمى كه با خود داشتم , به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.

مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد, چون راه دورى در پيش دارى.

بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـيارى فرمودند.

پس از آن خداحافظى كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم(٦).