2%

حركت سپاه به سوى مكه

روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام،مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند،و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مى خواست خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد،از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعت حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند،و شب هنگام به"مر الظهران"يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.

عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند

مورخين نوشته اند:در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيله اى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيله اى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال داده اند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد،ولى به نظر مى رسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مى رسيد و كنترل مى شد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد،و الله العالم.

از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام،شبها كه مى شد از مكه خارج مى شدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مى شدند تفحص و جستجو مى كردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيزـكه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بودـكمك كرده باشد.

آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى دره اى كه مشرف به"مر الظهران"و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!

ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت:به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!

بديل بن ورقاء گفت:گمان مى كنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمده اند!

ابو سفيان گفت:قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد !

در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوار شده بود و در آن نزديكى گردش مى كرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت:اى ابا حنظله!

ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت:اى ابا فضل!

آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.

ابو سفيان پرسيد:چه خبر است؟و اينها كيان اند؟

عباس گفت:اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمده اند!

ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟

عباس گفت:اگر تو را ببينند گردنت را مى زنند چاره اين است كه پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.

ابو سفيان بى تأمل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مى رسيد لشكريان نگاه مى كردند چون استر پيغمبر را مى ديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمى شدند تا نزديكى سراپرده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند،عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد،راه را باز كرد ولى وقتى پشت سر عباس،ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:

اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت،اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد،عباس كه متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد:من ابو سفيان را امان داده ام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد.(٣)

________________________________________

پى نوشتها:

١.و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامه اى نزد او نيست و سپس گريست،زبير گفت :يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامه اى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم،علىعليه‌السلام فرمود:پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامه اى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مى گويى:نامه اى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود:يا نامه را بيرون آر و يا جامه ات را بيرون آورده و سپس گردنت را مى زنم !زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.

٢.سوره ممتحنه،آيه .٥

٣.و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود :

اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟

در جواب گفت:آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مى خورد،اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟

عباس با تندى بدو گفت:زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مى زند شهادتين را بر زبان جارى كن،ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت:فما نصنع باللات و العزى؟

[پس با"لات"و"عزى"ـآن دو بت بزرگـچه كنيم؟]

عمر گفت:"اسلخ عليهما"!!