4%

سقيفه بنی ساعده و بيعت با ابوبكر

انصار مدينه در حالی كه هنوز بدن مطهّر رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فراروی اهل البيتعليه‌السلام قرار داشت در «سقيفه بنی ساعده» گرد هم آمدند و «سعدبن

عباده» بيمار را بيرون كشيدند و او سابقه انصار را يادآور شد و گفت: «اين حكومت را در انحصار خود بگيريد» و آنها پاسخ دادند: «رأی صوابی دادی، ما از رأی تو تجاور نمی كنيم و تو را به اين حكومت برمی گزينيم» كه ابوبكر و عمر از موضوع باخبر شدند و با نيروهای خويش به سوی سقيفه شتافتند و ابوبكر به بيان سابقه مهاجران پرداخت و گفت: «آنها اوليا و عشيره پيامبرند و پس از او از همه مردم به اين حكومت سزاوارترند و، در اين باره، كسی جز ستمگر با آنها ستيز نمی كند».

و «حباب بن منذر» گفت: «ای گروه انصار! كار خود را خود به دست گيريد كه اين مردم در سايه شما هستند و هيچكس را توان مخالفت با شما نباشد، و اگر اينان نپذيرفتند و روی گفته خود پای فشردند، پس اميری از ما باشد و اميری از آنها».

و عمر گفت: «هيهات! كه دو نفر در يك زمان نگنجند... و عرب نمی پذيرد كه شما را به حكومت برگزيند و پيامبرش از غير شما باشد!» و شروع به تهديد يكديگر كردند:

انصار، يا برخی از انصار گفتند: «جز با علی با ديگری بيعت نمی كنيم» و عمر از اختلاف ترسيد و به ابوبكر گفت: «دستت را بده تا با تو بيعت كنم» كه «بشيربن سعد» بر او پيشی گرفت و با ابوبكر بيعت كرد و «حباب بن منذر» بر سرش فرياد كشيد كه: «چه بد نامهربانی كردی! آيا بر حكومت پسرعمويت(= سعد)حسد ورزيدی؟!»

عمر و ابوعبيده نيز بيعت كردند و قبيله اوس با خود گفتند: «اگر قبيله خزرج يك بار به حكومت برسند، برای هميشه بر شما برتری يابند و سهمی برای شما قرار نمی دهند» و لذا با ابوبكر بيعت كردند و سعدبن عباده و خزرجيان شكست خوردند و نزديك بود سعد را لگدمال كنند كه يارانش گفتند: «مواظب باشيد

سعد را پايمال نكنيد!» و عمر گفت: «او را بكشيد كه خدايش بكشد!» سپس بر بالای سر او ايستاد و گفت: «تصميم دارم چنان لگدكوبت كنم كه بند از بندت جدا شود!» كه «قيس بن سعد» ريش عمر را گرفت و گفت: «به خدا سوگند اگر يك مو از سرش جدا كنی با يك دندان سالم در دهان باز نخواهی گشت!» و ابوبكر گفت: «عمر! آهسته برو! مدارا در اينجا كارسازتر است» و عمر كناره گرفت و سعد به خانه اش برده شد.

ابوبكر را از سقيفه بيرون بردند و «قبيله اسلم» به مدينه آمد و با او بيعت كرد و ابوبكر از آنها مدد گرفت و به صورت گروهی و دامن كشان او را به مسجد رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بردند تا بر فراز منبر رفت و تا روز سه شنبه از دفن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌ باز ماندند و روز بعد، دوباره به مسجد آمدند و ابوبكر بر منبر رسول اللّهصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشست و عمر ايستاد و گفت: «سخنی را كه ديروز گفتم نه از كتاب خدا بود و نه از رسول خدا، بلكه فكر می كردم رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به زودی امر امت را تدبير می كند و آخرين نفری خواهد بود كه از دنيا می رود؛ ولی خداوند قرآن را در بين امت باقی نهاد، و آنها بدان هدايت می يابند، و شما صاحب رسول اللّه را برگزيديد، اكنون برخيزيد و با او بيعت كنيد، و مردم پس از بيعت سقيفه، دوباره با او بيعت كردند، و ابوبكر به سخن پرداخت و گفت: «من در حالی حاكم شما شدم كه بهتر از شما نيستم. اگر خوب عمل كردم ياريم كنيد و...»

خلاصه، بقيه روز دوشنبه و شب و روز سه شنبه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را رها كردند و اهل البيت را با بدن مطهر آن حضرت تنها گذاشتند و ابوبكر و عمر برای غسل و كفن و دفن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضور نيافتند، به گونه ای كه عايشه گويد: «از دفن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با خبر نشديم تا آنگاه كه در دل شب صدای بيلها را شنيديم».

گروهی از مهاجران و انصار و بنی هاشم از بيعت با ابوبكر امتناع كردند و به علی بن ابی طالب گرويدند. سران حكومت به نزد عباس رفتند تا او را به سوی

خود بكشانند كه پاسخ رد شنيدند. آن گروه در خانه فاطمهعليه‌السلام تحصن كردند و ابوبكر، عمر را فرستاد تا بيرونشان كند و به او گفت: «اگر سر باز زدند با آنها بجنگ».

عمر با شعله ای آتش روانه شد تا خانه را بر سر آنان به آتش بكشد. فاطمه فراروی آنها ايستاد و گفت: «پسر خطاب! آمده ای تا خانه ما را آتش بزنی؟»

عمر گفت: «آری، مگر آنكه با اين امت همراه شويد!».

و اين همان بليّه ای است كه ابوبكر در بيماری منجر به مرگ خود بدان اشاره كرده و گويد: «من بر چيزی از اين دنيا افسوس نمی خورم مگر بر سه چيز كه انجامشان دادم و دوست داشتم كه انجامشان نداده بودم... دوست داشتم كه من خانه فاطمه را نمی گشودم، اگرچه برای جنگ بسته شده بود...»

و پس از اين ماجرا، علیعليه‌السلام شبانه فاطمهعليه‌السلام را به خانه های انصار می برد و از آنها ياری می خواست و فاطمهعليه‌السلام نيز خواستار ياری آنها می شد و آنها می گفتند: «ای ذختر رسول خدا! ما با اين مرد بيعت كرده ايم و اگر پسر عموی تو پيش از ابوبكر نزد ما آمده بود، يقيناً او را برمی گزيديم» و علی می گفت: «آيا من كسی بودم كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خانه اش رها كنم و از غسل و كفن و دفن او دست بكشم و به سوی مردم بيايم و درباره حكومت او با آنها ستيز كنم؟!» و فاطمه می گفت: «ابوالحسن كاری جز آنچه كه شايسته او بود انجام نداد، و آنها كاری كردند كه خدا به حسابشان برسد!»

و معاويه اين اقدام اميرالمؤمنينعليه‌السلام را مورد نكوهش قرار می داد و می گفت: «گذشته ات را به ياد می آورم، آنگاه كه با ابوبكر صديق بيعت شد و تو همسرت را بر حمار سوار می كردی و دست دو پسرت حسن و حسين را می گرفتی و همه اهل بدر و پيشگامان اسلام را به سوی خود فرا می خواندی و با همسر و دو فرزندت به نزد آنها می رفتی و آنها را بر عليه صاحب رسول اللّه به ياری

می طلبيدی... و هيچيك از آنها جز چهار يا پنج نفر اجابتت نكردند... و هرچه را فراموش كنم، اين گفته ات به ابوسفيان را فراموش نمی كنم كه چون تحريكت كرد و به هيجانت آورد، گفتی: «اگر چهل نفر صاحب عزم بيابم با آنها مقابله خواهم كرد».

بخاری آنچه را كه بين دخت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابوبكر گذشت روايت كرده و گويد: «فاطمه از ابوبكر روی گردان شد و تا شش ماه كه زنده بود با او سخن نگفت و شوهرش نيز شبانه به دفن او پرداخت و ابوبكر را خبر نكرد. و علی تا آنگاه كه فاطمه زنده بود در بين مردم وجهه مخصوصی داشت و چون از دنيا برفت، گرايش مردم به علی فروكش كرد. علی تا شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد و هيچ يك از بنی هاشم نيز تا علی بيعت نكرد با او بيعت نكردند، و علی كه ديد مردم از او منصرف شده اند، به مصالحه با ابوبكر تن داد».

از ديگر كسانی كه از بيعت با ابوبكر امتناع كردند، «فروه بن عمر، و خالد و أبان و عمر، پسران سعيد اموی بودند كه آنها نيز، پس از بيعت بنی هاشم بيعت كردند. ولی «سعدبن عباده» بيعت نكرد و انصار گفتند: «او را به حال خود بگذاريد كه بيعت نمی كند تا كشته شود، و كشته نمی شودمگر آنكه فرزندان و اهل بيت و گروهی از عشيره اش با او كشته شوند» بدين خاطر رهايش كردند؛ و عمر در ابتدای خلافت خود به او گفت: «هركه از همسايه اش خشنود نيست جابه جا می شود» و سعد به سوی شام رفت و عمر مردی را در پی او فرستاد و به او گفت: «به بيعتش فرا بخوان و در كمين او باش، و اگر سر باز زد، خدا را بر ضدّ او به ياری بخواه» آن مرد نيز به سوی شام رفت و سعد را در «حوارين» حَلَب يافت و به بيعتش فراخواند و او سر باز زد و وی با تيری به قتلش رسانيد.