12%

رويائى سرنوشت ساز

در آن شب خوابى شگفت ديدم كه سرنوشت مرا تغيير داد:

در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و گروهى از حواريون در كاخ پدر بزرگم گرد آمده اند و منبرى از نور در آن نصب شده است كه در شكوه و عظمت سر بر آسمان مى سايد.

اين منبر را درست در نقطه اى گذاشته بودند كه پدربزرگم تختش را در آنجا قرار داده بود.

در آن هنگام حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با وصى و داماد خود - اميرمؤ منان - و گروهى از فرزندانش وارد شدند.

حضرت مسيح پيش رفت و حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در آغوش كشيد.

آنگاه رسول اكرم به حضرت مسيح فرمود: اى روح الله! من آمده ام كه از وصى تو شمعون دخترش مليكه را خوستگارى كنم. و با دست خود به سوى: ابو محمد پسر نويسنده اين نامه اشاره فرمود.

حضرت عيسعليه‌السلام به سوى شمعون نگريست و فرمود: اى شمعون، شرف و فضيلت به سوى تو روى آورده است، خاندان خود را با خاندان آل محمد پيوند برن. شمعون گفت: اطاعت مى كنم.

در آن هنگام رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فراز منبر تشريف بردند، خطبه اى ايراد فرمودند و مرا به همسرى فرزند خويش در آوردند.

حضرت عيسى، حواريون و فرزندان رسولخداگواهان عقد بودند.

هنگامى كه از اين رؤ ياى طلائى بيدار شدم، ترسيدم كه اگر خواب را با پدر و پدربزرگم در ميان بگذارم مرا بكشند، و لذا آن را پوشيده داشتم و براى آنان بازگو نكردم. ولى سينه ام چنان از محبت ابو محمد آكنده شد كه ديگر ميل خوراك را از دست دادم، و به همين سبب سخت بيمار و رنجور شدم.

در شهرهاى روم هيچ پزشكى باقى نماند جز اينكه پدربزرگم براى معالجه من فرا خواند ولى نتيجه نداشت.

چون پدربزرگم از معالجه من مأيوس شد، از روى شفقت به من گفت: اى نور ديده ام، آيا خواهش و آرزوئى در دل دارى؟ كه در اين دنيا براى تو فراهم كنم؟.

گفتم: پدر جان! درهاى گشايش را به روى خود بسته مى بينم، ولى اگر فرمان دهى كه از دست و پاى اسيران مسلمان كه در زندان تو هستند بند و زنجير بردارند و از شكنجه آنان دست نگهدارند و بر آنان منت نهاده فرمان آزادى آنها را صادر كنى، اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش حضرت مريم سلامتى را به من ارزانى دارند.

چون پدربزرگم خواسته ام را برآورد تلاش كردم كه خود را سالم تر نشان دهم، و اندكى خوراك تناول كردم، پدربزرگم خوشحال شد و محبت بيشترى در مورد اسيران مبذول داشت.