20%

رؤ ياى بيداران

هفت روز پس از ديدار با عبدالمحسن ، روز دوشنبه سى ام جمادى الثانى ٦٤١ سيد پارسايان عراق همراه محمد بن محمد آوى رهسپار كربلا شد تا از حريم آسمانى حضرت سيدالشهدا بهره مند شود. در اين سفر ديدار يكى از آشنايان و سخنان دوستانه وى رضى الدين را در شگفتى فرو برد.

بهتر آن است كه شرح راز سر به مهر سحرگاه سه شنبه اول رجب ٦٤١ را از زبان بزرگمرد عرصه ايمان ، ابوالقاسم على بن موسى بشنويم :

"در سحر شب سه شنبه نخستين روز ماه رجب المبارك ٦٤١ با محمد بن سويد... ديدار كردم او خود رشته سخن را در دست گرفته ، بى مقدمه گفت : در شب شنبه بيست و يكم جمادى الثانى در خواب مشاهده كردم كه با گروهى در خانه نشسته ايم و رسولى نزد تو - سيد كه در آن جمع بودى - آمده ، مى گويد از سوى صاحبعليه‌السلام است برخى از حاضران در جمع گمان كردند كه آن شخص فرستاده صاحبخانه به سوى تو است ولى من دريافتم كه او از جانب صاحب الزمان آمده است پس دو دستم را شسته وضو ساختم و نزد فرستاده مولاى ما حضرت مهدىعليه‌السلام رفته ، نامه اى نزد رسول يافتم ، نامه اى از سوى امام عصر براى تو.

بر آن نامه سه مهر بود، من نامه را با دو دست گرفته ، به تو دادم(٨٧).

آنگاه محمد بن سويد پرسيد: مطلب چيست ؟ چه اتفاقى افتاده ، رؤ يا چه تعبيرى دارد؟

سيد گفت : او - محمد بن محمد آوى - برايت بازگو مى كند.(٨٨) آنگاه در انديشه فرو رفت و شگفتى همه وجودش را فرا گرفت او بدين موضوع مى انديشيد كه چگونه در همان شب ٢١ جمادى الثانى كه رسول امام عصرعليه‌السلام در حله نزد وى بود، محمد بن سويد در رؤ يا از اين راز سترگ آگاه شده است ."

در محفل مردگان

حضور عارف مجذوبى چون سيد در حله ، براى علاقه مندان كمال فرصتى الهى بود. دانشوران و توده مردم هر يك به ديدارش شتافته ، به فراخور ظرفيت خويش از درياى بى پايان معنويتش بهره مند مى شدند. روزى در بستانى بر خاك نشسته بود كه يكى از آشنايان به ديدارش آمده ، گفت : حالت چگونه است ؟

سيد پاسخ داد: چگونه باشد حال كسى كه مردارى بر سر و مردارى بر دوش‍ افكنده ، مردگان فراوان اجزاء پيكرش را احاطه كرده انده ، پيرامونش‍ مردگانى فرو افتاده اند و برخى از اعضاى بدنش پيش از مرگش ‍ مرده اند.

مرد با شگفتى پرسيد: من در اينجا مرده اى نمى بينم ، چگونه چنين سخنى بر زبان مى رانى ؟

رضى الدين گفت : آيا نمى دانى عمامه ام از كتان است زمانى گياهى شاداب و از زندگى برخوردار بود ولى اينك مرده است لباسم از پنبه بافته شده ، پنبه اى كه زمانى زنده و خرم مى نمود ولى امروز در شمار مردگان جاى دارد. كفشهايم از پوست حيوانى است كه روزى زنده بود اما اكنون مرده است پيرامونم پوشيده از گياهانى است كه فصلى پيشتر سبز و خرم ، از زندگى بهره مى بردند ولى اينك خشك شده ، به بى جانان پيوسته اند.

سپيدى موهاى سر و رو و چهره ام را مى بينى ؟ اين موها روزگارى مشكى و جوان مى نمودند اما امروز جوانى و سياهى كه نشانه زندگى شاداب بود از ميان رفته است و هر يك از اعضاى پيكرم اگر در راه فرمانبرى از خداوند به كار نرود، چون مردگان خواهد شد.(٨٩)

مرد با اين پند سيد شگفت زده ، از خواب غفلت بيدار شد.