از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالبعليهالسلام در حرف الف بلفظ «انّى» يعنى [بدرستى كه من] فرموده است آن حضرتعليهالسلام :
٣٧٧٢ انّى لعلى بيّنة من ربّى و بصيرة من دينى و يقين من أمرى. بدرستى كه من بر گواهى ام از پروردگار من و بينائى از دين من و يقين از كار من. [بر گواهى ام از پروردگار من] يعنى گواهى دارم از جانب پروردگار من بر حقيقت امامت و خلافت خود مثل قدرت بر اتيان بمعجزات و نصّ پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بر او و ساير دلايل ثابته بر امامت آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه در معرفت و شناخت پروردگار خود در هر باب بر بينه و گواهى ام و حجت تمامى بر آن دارم و «بودن آن حضرت بر بينائى در امور دين خود و يقين در كار و عمل خود» ظاهر است و محتاج ببيان نيست.
٣٧٧٣ انّى لعلى يقين من ربّى و غير شبهة فى دينى. بدرستى كه من بر يقينى ام از جانب پروردگار خود و بر غير شبههام در دين خود.
يعنى آنچه را اعتقاد به آن دارم از احوال پروردگار خود بر يقينم در آنها و شبهه و اشتباهى در دين من به هيچ وجه نيست، و ممكن است كه معنى اين باشد كه من بر يقينىام از پروردگار خود يعنى بر يقينىام در هر باب كه پروردگار من آن را بمن عطا كرده.
٣٧٧٤ انّى محارب أملى و منتظر أجلى. بدرستى كه من جنگ كنندهام با اميد خود، و انتظاركشندهام اجل خود را، يعنى هميشه در جنگم با اميد خود و نمىگذارم كه مرا فريب دهد و مشغول امور غير ضروريه
دنيوى گرداند و «انتظار كشيدن أجل» يا به اعتبار اين است كه مرگ محبوب مؤمن است به سبب اين كه وسيله ملاقات پروردگار و رضوان اوست از براى كسى كه نيكوكار باشد، و يا به اعتبار اين كه سبب اين مىگردد كه آدمى در طاعات و عبادات و خلوص آنها اهتمام و سعى زيادى بكند.
٣٧٧٥ انّى مستوف رزقى و مجاهد نفسى و منته الى قسمى. به درستى كه من استيفا كننده ام روزى خود را، و جنگ كننده ام با نفس خود، و به پايان رسنده ام بسوى نصيب خود. مراد اين است كه روزيى كه از براى من حتما مقدر شده من بايد كه تمام آن را استيفا كنم و تا آن را تمام نكنم مرگ را بمن راهى نيست و استيفاى آن محتاج به سعى نيست، اگر سعى نكنم نيز بايد كه آن به من برسد و «به پايان رسندهام بسوى نصيب خود» نيز تأكيد همين معنى است و «جنگ كردن با نفس» از براى داشتن اوست بر طاعات و منع از معاصى زيرا كه نفس بى مجاهده بليغ تن به آنها در ندهد.
٣٧٧٦ انّى لعلى جادّة الحقّ و انّهم لعلى مزلّة الباطل. بدرستى كه من بر جاده حقم، و به درستى كه ايشان بر لغزشگاه باطلاند «جاده» وسط راه و معظم آن را گويند، و مراد به ايشان خلفاى جور است كه غصب حق آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه نمودند و لغزشگاه باطل همان باطل است كه كسى كه بلغزد از حق به آن مى افتد و ممكن است كه مراد محل لغزشى باشد كه از آنجا بلغزند و به باطل بيفتند از شبههها و مانند آنها.
٣٧٧٧ انّى لعلى اقامة حجج اللّه اقاول و على نصرة دينه اجاهد و اقاتل. بدرستى كه من بر برپاىداشتن حجتهاى خدا گفتگو ميكنم، و بر يارىكردن
دين او جنگ ميكنم و جهاد مىنمايم، مراد به حجتهاى خدا آيات و علاماتى است كه از براى شرايع دين خود قرار داده و آنها را حجت و برهان كرده بر آنها مثل قرآن مجيد و احاديث نبوى.
٣٧٧٨ انى لارفع نفسى أن تكون حاجة لا يسعها جودى أو جهل لا يسعه حلمى أو ذنب لا يسعه عفوى أو أن يكون زمان أطول من زمانى. بدرستى كه من بلند مىدارم نفس خود را از اين كه بوده باشد حاجتى كه گنجايش نداشته باشد آن را بخشش من، يا اين كه بوده باشد نادانى كه گنجايش نداشته باشد آن را بردبارى من، يا گناهى كه گنجايش نداشته باشد آن را در گذشتن من، يا اين كه بوده باشد روزگارى درازتر از روزگار من، يعنى من نفس خود را بلند مرتبه تر مىدارم از اين كه بوده باشد حاجتى كه جود و بخشش من آن را برنياورد، يا اين كه كسى از راه جهل و نادانى خلاف ادبى نسبت بمن بجاى آورد و بردبارى من آن را نگذارند، يا اين كه كسى گناهى نسبت بمن بكند و من درنگذرم از آن و ظاهر اين است كه مراد به زمان زمانى باشد كه آدمى در عبادت و طاعت صرف ميكند بنا بر اين كه زمان هر كسى گويا همان است و باقى زمان او را ثمره نباشد و بنا بر اين مراد اين باشد كه همچنين بلندتر مىدارم نفس خود را از اين كه بوده باشد زمان طاعت و عبادت كسى در شبانه روز درازتر از زمان طاعت و عبادت من، و ممكن است كه مراد زمان اصل وجود باشد و مراد اين باشد كه مرتبه من بلندتر است از اين كه زمان وجود كسى درازتر از زمان وجود من باشد و اشاره باشد به آن چه در احاديث ديگر وارد شده كه نفس مقدس حضرت رسالت پناهىصلىاللهعليهوآلهوسلم و همچنين آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه
به چند هزار سال قبل از خلق عالم خلق شده بودند و در حول عرش مىبودند يعنى با بدن مثالى.
٣٧٧٩ انّى كنت اذا سئلت رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم أعطانى و اذا سكتّ عن مسألته ابتدأنى. به درستى كه من بودم چنين كه هرگاه سؤال مىكردم از رسول خدا رحمت كند خدا بر او و آل او مى بخشيد به من و هرگاه خاموش مىشدم از سؤال كردن از او ابتدا ميكرد مرا، مراد سؤال از علوم و مسائل است و اين كه شفقت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم با من به مرتبه بود كه هرگاه چيزى از آنها را سؤال مىكردم از آن حضرت بيان ميكرد آن را از براى من، و هرگاه من خاموش مىشدم از پرسيدن چيزى، آن حضرت خود ابتدا ميكرد و چيزهائى تعليم من ميكرد و با هيچ كس ديگر اين سلوك نمىفرمود چنانكه بر متتبع آثار و اخبار ظاهر است.
٣٧٨٠ انّى لأرفع نفسى ان أنهى النّاس عمّالست أنتهى عنه أو امرهم بمالا أسبقهم اليه بعملى أو أرضى منهم بما لا يرضى ربّى. بدرستى كه من بلند مىگردانم نفس خود را از اين كه نهى كنم مردم را از آنچه باز نايستم من خود از آن، يا اين كه امر كنم ايشان را به آن چه من پيشى نگيرم بر ايشان بسوى آن به كردار خود، يا اين كه خشنود شوم از ايشان به آن چه خشنود نگرداند پروردگار مرا.
٣٧٨١ انّى لا احثّكم على طاعة الّا و أسبقكم اليها و لا أنهاكم عن معصية الّا و أتناهى قبلكم عنها.
بدرستى كه من بر نمى انگيزانم شما را بر طاعتى مگر اين كه پيشى مىگيرم بر شما بسوى آن و نهى نمى كنم شما را از گناهى مگر اين كه و باز مى ايستم پيش از شما از آن.
٣٧٨٢ انّى طلّقت الدّنيا ثلثا بتاتا لا رجعة لى فيها و ألقيت حبلها على غاربها. بدرستى كه من طلاق دادهام دنيا را سه طلاق به اين، نيست رجوعى مراد در آن و انداختهام ريسمان آن را بر دوش آن چون زن را كسى كه سه مرتبه طلاق بدهد حرام مىشود بر او و ديگر رجوع به آن زن نمىتواند كرد نه برجوع به طلاق و نه به عقد تازه، مگر اين كه شوهرى ديگر بكند و او دخول بكند به او و بعد از آن اتفاق افتد كه او طلاق دهد آن را و از عده او در آيد آن وقت آن شوهر اول كه او را سه مرتبه طلاق داده مىتواند خواست و اگر اين معنى سه مرتبه بعمل آيد كه نه طلاق شود ديگر حرام مؤبد مىشود و هرگز حلال بر او نمىشود هر چند شوهر ديگر كند، پس آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه دنيا را به زنى تشبيه كرده كه سه مرتبه او را طلاق داده باشد و فرموده كه مرا رجوعى نيست در آن چنانكه زنى را كه سه مرتبه طلاق بدهند رجوع به او نمىتوان كرد و پوشيده نيست كه سه طلاق بر وجه مشروع مطلقا باعث حرمت زن مىشود بر وجه مذكور خواه هر سه به اين باشند و خواه بعضى از آنها رجعى باشند كه رجوع در آن توان كرد، پس وصف آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه سه طلاق را به اين اعتبار كمال مبالغه است در مفارقت از دنيا چنانكه سه طلاق داده آن را كه هر يك از آنها به اين بوده و رجوع در آن ممكن نبوده و ممكن است كه اشاره به اين نيز باشد كه اصلا مقاربت به دنيا بعمل نيامده و طلاقها كه واقع شده همه طلاق پيش از دخول بوده و به آن سبب به اين بودهاند، و ممكن است كه ضمير [فيها] راجع به سه طلاق باشد نه به دنيا و بنا بر اين ترجمه اين مىشود كه نيست
رجوعى مرا در آنها و تأكيد به اين بودن آنها و تفسير آن مىشود، و ممكن است كه وصف آنها باين بودن و رجوع نبودن در آنها به اعتبار هر يك نباشد بلكه به اعتبار مجموع باشد از راه اين كه بعد از وقوع مجموع زن البته به اين مىشود و رجوع به آن نمىتوان كرد هر چند هر يك به اين نباشد و بنا بر اين وصف به آن محتاج به نكته نيست و اللّه تعالى يعلم و «انداختن ريسمان آن بر دوش آن» كنايه است از اين كه هر جا كه خواهى برو مرا ديگر به تو كارى نيست.
٣٧٨٣ انّى أخاف عليكم كلّ عليم الّلسان منافق الجنان يقول ما تعلمون و يفعل ما تنكرون. بدرستى كه من مىترسم بر شما هر دانا زبان منافق دلى را مىگويد آنچه را شما مىدانيد، و ميكند آنچه را شما بد مىدانيد مراد اين است كه ترس دارم بر شما از هر كه زبان دانائى داشته باشد و بگويد چيزى چند از مواعظ و نصايح كه شما خوب دانيد آنها را و دل او منافق باشد يعنى با ظاهر او موافق نباشد و به آن اعتبار بكند پنهانى چيزى چند را كه شما بد بدانيد و ترس از او به اعتبار اين است كه چنين كسى بسيار است كه فريب مىدهد مردم را و ضررها به ايشان مىرساند.
٣٧٨٤ انّى آمركم بحسن الاستعداد و الإكثار من الزّاد ليوم تقدمون على ما تقدّمون و تندمون على ما تخلّفون و تجزون بما كنتم تسلّفون. بدرستى كه من امر ميكنم شما را به نيكوئى آماده شدن و بسيار كردن از توشه از براى روزى كه وارد مىشويد بر آنچه پيش مىفرستيد، و پشيمان مىگرديد بر آنچه پس مىاندازيد، و جزا داده مىشويد به آن چه بوديد شما كه پيش مىكنيد.
٣٧٨٥ انّى اذا استحكمت فى الرّجل خصلة من خصال الخير احتملته لها و اغتفرت له فقد ما سواها و لا أغتفر له فقد عقل و لا عدم دين لأنّ مفارقة الدّين مفارقة الامن و لا تهنأ حياة مع مخافة و عدم العقل عدم الحيوة و لا تعاشر الأموات. بدرستى كه من هر گاه محكم يافتم در مرد خصلتى از خصلتهاى خير را بر مىدارم او را از براى آن خصلت و مىپوشم از براى او نيافتن آنچه غير از آن باشد و نمىپوشم از براى او نيافتن عقلى را و نه نداشتن دينى را از براى اين كه جدا شدن از دين جدا شدن از ايمنى است، و گوارا نيست زندگانيى با ترسى و نداشتن عقل نداشتن زندگانى است و معاشرت كرده نمىشوند مردگان، مراد اين است كه همين كه در كسى محكم يافتم يك خو از خويهاى نيكو را برميدارم او را به دوست داشتن او و متوجه تربيت او شدن و دعا و شفاعت از براى او كردن، و مىپوشم از براى او نداشتن ماسواى آن خصلت را از خصلتهاى نيك ديگر يعنى نداشتن خصلتهاى ديگر را منظور نمىدارم و با وجود آن به اعتبار همان يك خصلت خوب متوجه او ميشوم، نهايت نداشتن عقل و نداشتن دين را نمىپوشم و بر نمىدارم كسى را كه دين يا عقل نداشته باشد زيرا كه كسى كه دين نداشته باشد يعنى عقايد او حق نباشد ايمنى نيست او را زيرا كه هر لحظه در معرض اين است كه او را مرگ دررسد و به عذاب ابدى گرفتار گردد و چنين زندگانى گوارا نيست پس من چنين كسى را بر نمىگيرم و متوجه او نمىگردم، و كسى كه عقل نداشته باشد به منزله مردگان است و كسى با مردگان معاشرت و آميزش نمىكند، پس بى عقل را هم بر نمىگيرم و متوجه او نيستم و بغير اين دو امر هر خو و خصلت خيرى كه در كسى مفقود باشد باعث ترك توجه و التفات به او نمىشود هرگاه يكى از خصال خير محكم باشد در او.