از حضرت امام حسن عسگرىعليهالسلام روايت است كه روزى مردى نزد پدرم ابى الحسن على النقىعليهالسلام آمد. گريه مى كرد و مى لرزيد و مى گفت: يابن رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم والى شهر پسر مرا به سبب محبت به شما گرفته و به حاجبى دستور داده كه او را به فلان مكان ببرند و از كوه بيندازند. حضرت فرمود: اكنون مطلب چيست؟ گفت: مطلب من آن است كه دعا كنيد تا فرزند من از اين مهلكه خلاص شود.
حضرت فرمود: برو كه پسرت فردا صبح نزد تو حاضر مى شود و خبر عجيبى را به تو خواهد داد. پس آن مرد با جمعى كه همراه او بودند، مراجعت نمودند. روز بعد، پسر به بهترين صورتى نزد پدر آمد. پدرش به او گفت: براى من تعريف كن كه بر تو چه گذشت.
پسر گفت: اى پدر فلان حاجب مرا به بالاى كوه برد، ناگاه ديدم دو نفر نزد من آمدند كه از صورت ايشان زيباتر نديده بودم، با جامه هاى پاكيزه و بوى خوش كه به كار برده بودند. ماءمورانى كه مرا به بالاى كوه برده بودند، آنها را نمى ديدند.
پس آن خوش صورتان به من گفتند: چرا اين همه زارى مى كنى؟ گفتم: مگر نمى بينيد كه گورى كنده اند و مى خواهند مرا از اين كوه بيندازند و در اين گور دفن كنند. به من گفتند: اگر ما اين حاجب را از كوه بيندازيم و در اين گور دفن كنيم، تو بر خود لازم مى بينى كه بقيه عمرت را در آستان حضرت محمد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم به سر ببرى.
گفتم: بلى، به خدا. پس ايشان حاجب را گرفته و مى كشيدند و او فرياد مى زد و اصحابش نمى شنيدند تا آن كه او به بالاى كوه بردند و از كوه انداختند. هنوز به زمين نرسيده بود كه پاره پاره شد. پس اصحابش آمدند و فرياد زده و مى گريستند و از من غافل شدند. پس آن دو نفر مرا برداشته و به نزد تو آوردند و اكنون ايستاده و منتظرند كه مرا به مكان تربت حضرت رسالت ببرند تا خادم آن موضع مقدس باشم.
پس با پدر خداحافظى نموده و رفت. بعد از آن پدر به خدمت حضرت على النقىعليهالسلام آمد و آن واقعه را براى آن حضرت بيان نمود. در آن حين در ميان مردم خبر افتاد كه فلان حاجب را گروهى عجيب آمده و از كوه انداخته اند و اصحابش او را در آن گور دفن كردند.
حضرت امام هادىعليهالسلام فرمود: از حسد دورى كن، چون كه اثر آن در خودت ظاهر مى شود و در دشمن اثرى نخواهد داشت.