١- به حسن بصرى خبر رسيد كه كسى گمان برده است كه او علىعليهالسلام را كم ميشمارد روزى ميان اصحابش برخاست و گفت : قصد داشتم در خانه را به روى خود ببندم و تا آخر عمر از خانه ام بيرون نيايم بمن خبر رسيده كه يكى از شماها مرا متهم كرديد علىعليهالسلام را كم ميشمارم او بهترين مردم است پس از پيغمبر ما و انيس و جليس او است موقع گرفتارى از او رفع گرفتارى ميكرد او است كشنده هم نبردان روز جنگ مردى از شما جدا شده كه قرآن را بكمال ميدانست و علم وافر داشت و شجاعت بيمانند كه در طاعت پروردگارش بكار بست ، بر سختيهاى نبرد شكيبا بود در هنگام خوشى و بدى شكرگزار بكتاب پروردگارش عمل كرد و براى پيغمبرش خير خواه بود عموزاده و برادرش بود با او برادرى كرد نه با ديگر اصحابش و رازش را باو سپرد و در خرد سالى برايش جهاد كرد و در بزرگى به همراهش نبرد نمود پهلوانان را ميكشت و با يكه سواران مبارزه ميكرد براى رواج دين خدا تا جنگ پايان يافت متمسك به سفارش پيغمبرش بود و كسى او را از آن باز نميداشت و مخالفى بر او چيره نميشد پيغمبر با كمال رضايت از او درگذشت ، دانشمندتر مسلمانان و با فهم تر آنان بود و در اسلام بر همه سبقت داشت ، در مناقبش همانند نداشت و در فضائل هم آهنگى خود را از شهوات باز گرفت و براى خدا در اوقات غفلت كار كرد و هنگام سرما طهارت كامل انجام داد و در نماز براى خدا خاشع بود و خود را از لذات باز گرفت و دامن همت خوش اخلاقى به كمر زد و نياكان بزرگوار داشت پيرو روشهاى پيغمبرش بود و آثار ولى خود را دنبال كرد چگونه من در باره اش چيزى گويم كه هلاكم كند و كسى را نميشناسم كه سخنى در باره او به بدى تواند گفت ما را آزار مدهيد و از راه هلاكت بر كنار باشيد.
٢- اعمش گويد: منصور دوانيقى نيمه شب مرا خواست انديشناك برخاستم و با خود گفتم مرا در اين ساعت نخواهد جز براى پرسش از فضائل علىعليهالسلام و اگر باو اطلاع دهم مرا خواهد كشت گويد وصيت كردم و كفن پوشيدم و نزد او رفتم و عمرو بن عبيد را نزد او ديدم و از ديدار او اندكى خوشدل شدم سپس گفت نزديك آى نزديك او رفتم تا زانو بزانويش رسيدم و بوى كافور از من استشمام كرد و گفت بايد راست بگوئى و گر نه به دارت ميزنم گفتم چه كارى داريد يا امير المؤمنين ؟ گفت چرا حنوط بر خود زدى ؟ گفتم فرستاده ات نيمه شب آمد و گفت امير المؤمنين تو را خواسته ، گفتم بسا باشد او در اين ساعت فضائل على را از من بپرسد و شايد من باو خبر دهم و مرا بكشد وصيت كردم و كفن پوشيدم گويد تكيه داده بود برخواست نشست و گفت لا حول و لا قوة الا باللّه تو را بخدا اى سليمان چند حديث در فضائل علىعليهالسلام دارى ؟ گفتم يا امير المؤمنين اندكى ، گفت چند؟ گفتم ده هزار حديث و بيشتر گفت اى سليمان من يك حديث در فضائل علىعليهالسلام برايت بگويم كه هر چه در فضل او شنيدى فراموش كنى گويد گفتم اى امير المؤمنين بفرمائيد گفت آرى من از بنى اميه گريزان بودم و در شهرها مى گرديدم و به ذكر فضائل على به مردم نزديك ميشدم و بمن خوراك و توشه ميدادند تا به بلاد شام رسيدم با يك عباى پاره كه جز آن جامه اى نداشتم اقامه نماز را شنيدم و من گرسنه بودم به مسجد رفتم نماز بخوانم و در دل داشتم كه از مردم شامى بخواهم چون امام سلام نماز گفت دو كودك به مسجد آمدند و امام متوجه آنها شد و گفت مرحبا بشما و هم نام شما جوانى پهلويم نشسته بود باو گفتم اى جوان اين دو كودك چه نسبتى با شيخ دارند گفت او جد آنها است و در اين شهر جز اين شيخ دوستدار على نيست از اين رو نام يكى از اين دو را حسن نهاده و ديگرى را حسين ، من از شادى برخواستم و به آن شيخ گفتم ، ميخواهى حديثى بگويم كه چشمت روشن شود؟ گفت اگر چشمم را روشن كنى چشمت را روشن كنم گفتم پدرم از پدرش از جدش بمن باز گفت كه ما نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نشسته بودیم و فاطمهعليهالسلام گريان آمد پيغمبر فرمود فاطمه ، چرا گريه ميكنى ؟ عرضكرد پدر جان حسن و حسين بيرون رفتند و نميدانم كجا شب مى گذرانند، فرمود فاطمه گريه مكن خدائى كه آنها را آفريده از تو به آنها مهربانتر است و دو دست خود را برداشت و عرضكرد خدايا اگر در صحرا یا دريايند آنها را حفظ كن و سالم بدار جبرئيل از آسمان فرود آمد و عرضكرد اى محمد خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد براى آنها اندوهناك و غمنده مباش زيرا آنها در دنيا فاضلند و در آخرت فاضل و پدرشان از آنها افضل است آنها در حظيره بنى نجار بخوابند و خدا فرشته اى بر آنها گمارده پيغمبر و اصحابش خوشدل برخواستند و به حظيره بنى نجار رفتند و ديدند حسن حسين را در آغوش دارد و فرشته اى يك بال خود را زير آنها فرش كرده و بال ديگر را بروى آنها انداخته ، پيغمبر پياپى آنها را بوسيد تا بيدار شدند چون بيدار شدند پيغمبر حسن را بدوش گرفت و جبرئيل حسينعليهالسلام را برداشت و از حظيره بيرون آمد و ميگفت بخدا شما را شرافتمند كنم چنانچه خداى عز و جل شما را شرافتمند كرد ابو بكر به او عرضكرد يكى از دو كودك را بمن بده تا بارت سبك كنم فرمود اى ابا بكر چه خوب باركشان و چه خوب دو تن سوارى باشند و پدرشان بهتر از آنها است از آنجا آمدند تا در مسجد و فرمود اى بلال مردم را گرد آور نزد من جارچى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در مدينه جار كشيد و مردم نزد رسول خدا جمع شدند در مسجد آن حضرت بر دو قدم ايستاد و فرمود اى مردم شما را آگاه نكنم بر بهترين مردم از نظر جد و جده ؟ گفتند چرا يا رسول اللّه فرمود حسن و حسين هستند كه جدشان محمد است و جده شان خديجه دختر خويلد، اى مردم شما را دلالت نكنم بر بهتر مردم از نظر پدر و مادر گفتند چرا يا رسول اللّه ، فرمود حسن و حسين اند كه پدرشان على است دوست دارد خدا و رسول را و دوستش دارند خدا و رسولش و مادرشان فاطمه دختر رسول خدا است، اى گروه مردم شما را دلالت نكنم بر بهتر مردم از نظر عمو و عمهها چرا يا رسول اللّه، فرمود حسن و حسيناند كه عموشان جعفر بن ابى طالب پرنده در بهشت است با فرشتگان و عمهشان ام هانى دختر ابى طالب است، اى گروه مردم شما را دلالت نكنم بر بهترين مردم از نظر دائى و خاله چرا يا رسول اللّه، فرمود حسن و حسيناند كه دائيشان قاسم پسر رسول خدا و خالهشان زينب دختر رسول خدا است سپس با دست اشاره كرد كه همچنين خدا ما را محشور كند و فرمود خدايا تو ميدانى كه حسن و حسين در بهشتند و جد و جدهشان در بهشتند پدر و مادرشان در بهشتند، عمه و عمهشان در بهشتند، خاله و خالهشان در بهشتند خدايا تو ميدانى هر كه دوستشان دارد در بهشت است و هر كه دشمنشان دارد در دوزخ است، گويد چون اين حديث را براى شيخ گفتم گفت تو كيستى اى جوان؟ گفتم از اهل كوفهام، گفت عربى يا مولا؟ گفتم عربم گفت تو كه چنين حديثى مىگوئى بايد اين عبا را بپوشى عباى خود را در برم كرد و بر استر خود سوارم نمود كه آن را به صد اشرفى فروختم و گفت اى جوان چشمم را روشن كردى به خدا چشمت را روشن كنم و تو را به جوانى دلالت كنم كه امروز چشمت را روشن كند گفتم دلالت كن، گفت من دو برادر دارم يكى پيشنماز است و ديگرى مؤذن آنكه پيشنماز است از نوزادى دوست على است و آن مؤذن از نوزادى دشمن على است، گفتم مرا راهنمائى كن دستم را گرفت و مرا به در خانه آن پيشنماز آورد مردى بيرون شد و گفت من اين عبا و استر را ميشناسم به خدا فلانى آنها را بتو نداده جز براى آنكه دوست خدا و رسولى يك حديث از فضائل على بن ابى طالب برايم باز گو گفتم پدرم از پدرش از جدش برايم روايت كرده كه گفت ما نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نشسته بوديم و فاطمهعليهالسلام گريان آمد، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود فاطمه چرا گريه ميكنى؟ گفت پدر جان زنان قريش مرا سرزنش كنند و گويند پدرت ترا به پي چيزى داده كه مالى ندارد، فرمود گريه مكن بخدا من تو را باو تزويج نكردم تا خدا تو را در بالاى عرش باو تزويج كرد و جبرئيل و ميكائيل را گواه گرفت خدا اهل دنيا را بازرسى كرد و از همه مردم پدرت را برگزيد و پيغمبرش نمود و بار دوم بازرسى كرد و از همه مردم على را برگزيد و تو را باو تزويج كرد و او را وصى نمود، على از همه مردم دلدارتر و با حلمتر و باسخاوتتر و از همه در اسلام پيش قدمتر و دانشمندتر است حسن و حسين دو پسر اويند و آن دو سيد جوانان اهل بهشتند و نامشان در تورات شبر و شبير است و نزد خدا گراميند اى فاطمه گريه مكن بخدا چون روز قيامت شود پدرت دو حله ببر كند و على دو حله، لواء حمد بدست منست و آن را به على دهم براى آنكه نزد خدا گرامى است، اى فاطمه گريه مكن كه چون من نزد رب العالمين دعوت شوم على با من آيد چون من شفاعت كنم على همراهم شفاعت كند، اى فاطمه گريه مكن در قيامت منادى خدا ندا كند در سختيهاى آن روز كه اى محمد امروز جد تو چه خوب جديست جدت ابراهيم خليل الرحمن است برادرت چه خوب برادريست على بن ابى طالب است، اى فاطمه على در حمل كليدهاى بهشت با من كمك كند و شيعيانش هم آن فائزان روز قيامت باشند و فردا در بهشتند، چون چنين گفتم گفت اى پسر جان تو از كجائى؟ گفتم اهل كوفهام، گفت عربى يا وابسته؟ گفتم عربم، گفت سى جامه ببرم كرد و ده هزار درهم بمن داد و گفت اى جوان چشمم را روشن كردى، و من بتو حاجتى دارم گفتم برآورده است ان شاء اللّه گفت فردا به مسجد آل فلان بيا تا برادرم كه دشمن على است ببينى گويد آن شب بر من دراز گذشت و صبح آمدم بهآن مسجدي كه گفته بود و در صف نماز ايستادم و در كنارم جوانى عمامه بر سر بود و به ركوع رفت و عمامهاش از سرش افتاد و ديدم سرش و رويش چون خوك است و نفهميدم در نمازش چه مىگفت تا امام سلام داد و باو گفتم واى بر تو چه حالى است كه بتو مىبينم؟ گريست و گفت باين خانه كه مينگرى بيا رفتم و گفت من مؤذن آل فلان بودم هر صبح ميان اذان و اقامه هزار بار علىعليهالسلام را لعن ميكردم و هر روز جمعه چهار هزار بار، از منزلم بيرون آمدم و به خانهام رفتم و بر اين دكه كه مينگرى پشت دادم و در خواب بهشت را ديدم كه در آنم و رسول خدا و على در آن شادند حسن سمت راست پيغمبر بود و حسين سمت چپش و جامى در برابرش، فرمود اى حسن مرا بنوشان جامى بهآن حضرت داد و پس از آن فرمود اين جمع را هم بنوشان و آنها هم نوشيدند و گويا فرمود باين همه كه تكيه به دكه داده بنوشان حسنعليهالسلام بهآن حضرت فرمود اى جد من بمن دستور ميدهى كه او را هم آب دهم با اينكه پدرم را هر روز ميان اذان و اقامه هزار بار لعن ميكند و امروز چهار هزار بار لعن كرده پيغمبر نزد من آمد و فرمود تو را چيست؟ كه على را لعن ميكنى على از منست على را دشنام ميدهى و على از منست و ديدم گويا برويم تف كرد و پائى بمن زد و فرمود برخيز خدا نعمتى كه بتو داده ديگر گون كند از خواب بيدار شدم و سر و رويم چون خنزير شده بود، سپس ابو جعفر منصور بمن گفت اين دو حديث را داشتى؟ گفتم نه گفت اى سليمان حب على ايمانست و بغض او نفاق است بخدا او را دوست ندارد جز مؤمن و او را دشمن ندارد جز منافق گويد گفتم يا امير المؤمنين بمن امان بده گفت در امانى گفتم در قاتل حسينعليهالسلام چه گوئى ؟ گفت به دوزخ رود و در دوزخ است گفتم همچنين هر كه فرزندان رسول خدا را بكشد بسوى دوزخ و در دوزخ است ، گفت اى سليمان ملك عقيم است بيرون شو و آنچه شنيدى باز گو.