آن مرحوم در جلد چهارم شرح من لايحضره الفقيه در ضمن وتوكل بن عمير - كه راوى صحيفه كامله سجاديه است - ذكر نموده، و آن اين است كه فرمود:
من در اوايل بلوغ، طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذكر جنابش قرار نبود، تا آن كه ديدم در ميان بيدارى و خواب صاحب الزمانعليهالسلام ايستاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است، نزديك به در طنابى كه الان مدرس من است؛ پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم؛ پس نگذاشت مرا و گرفت مرا، پس بوسيدم دست مباركش را و پرسيدم از آن جناب، مسايلى را كه مشكل شده بر من، كه يكى از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود، و مى گفتم كه آنها نيست به نحوى كه از من خواسته اند، و من مشغول بودم به قضا، و ميسر نبود براى من نماز شب، و سوال كردم از شيخ خود، شيخ بهايى از حكم آن؛ پس گفت: به جاى آور يك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب! و من چنين مى كردم؛ پس سوال كردم از حجتعليهالسلام كه: من نماز شب بخوانم؟
فرمود: نماز شب كن و بجاى نياز مانند آن نماز مصنوعى كه مى كردى!
و غير اينها، از مسايلى كه در خاطرم نمانده.
آن گاه گفتم: اى مولاى من! ميسر نمى شود براى من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى؛ پس عطا كن به من كتابى كه هميشه عمل كنم بر آن!
پس فرمود كه: من عطا كردم به جهت تو كتابى به مولا محمد تاج و من در خواب او را شناختم.
پس فرمود: برو و بگير آن كتاب را از او!
پس بيرون رفتم از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود، به سمت دار بطيخ كه محله اى است از اصفهان.
پس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد، گفت: تو را صاحب الامرعليهالسلام فرستاده نزد من؟
گفتم: آرى! پس بيرون آورد از بغل خود، كتاب كهنه اى؛ چون باز كردم آن را و ظاهر شد بر من كه آن كتاب دعاست، پس بوسيدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى صاحبعليهالسلام ؛ كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود.
پس شروع كردم در تضرع و گريه و ناله به جهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر؛ پس چون فارغ شد از نماز و تعقيب، در دلم چنين افتاده بود كه مولانا محمد، همان شيخ بهايى است، و ناميدن حضرت او را به تاج، به جهت اشتهار اوست در ميان علما؛ پس چون رفتم به مدرس او - كه در جوار مسجد جامع بود - ديدم او را كه مشغول است به مقابله صحيفه كامله، و خواننده، سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود.
پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن كار، و ظاهر آن بود كه كلام ايشان در سند صحيفه بود، لكن به جهت غمى كه بر من مستولى بود، نفهميدم او و سخن ايشان را، و من گريه مى كردم؛ پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را به او گفتم و گريه مى كردم به جهت فوت كتاب؛ پس شيخ گفت:
بشارت باد تو را به علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مى خواستى! و بيشتر صحبت من با شيخ، در تصوف (يعنى عرفان مورد قبول ائمه اطهار (عليهمالسلام » بود و مايل بود به آن؛ پس قلبم ساكن نشد و رفتم با گريه و تفكر، تا در دلم افتاد كه بروم به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم.
پس چون رسيدم به محله دار بطيخ، ديدم مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب به تاج؛ پس چون رسيدم به او، سلام كردم بر او؛ گفت: يا فلان! كتب وقفيه اى در نزد من است كه هر طلبه كه از آن مى گيرد، به شروط وقف، عمل نمى كند و تو عمل مى كنى به آن، بيا و نظر كن به اين كتب و هر چه را كه محتاجى به آن، بگير!
پس با او رفتم به كتابخانه او؛ پس اول كتابى كه به من داد، كتابى بود كه در خواب ديده بودم (يعنى كتاب دعا كه همان صحيفه سجاديه بود)؛ پس شروع كردم در گريه و ناله و گفتم: مرا كفايت مى كند.
و در خاطر ندارم كه خواب را براى گفتم يا نه، و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جد پدرم نوشته بود از نسخه شهيد و شهيد نسخه خود را نوشته بود از نسخه عميدالروساء و ابن سكونت، و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس، بدون واسطه يا به يك واسطه، و نسخه اى كه حضرت صاحب الامرعليهالسلام به من عطا فرمود، از خط شهيد نوشته شده بود و نهايت موافقت داشته با آن نسخه.
مؤلف مى گويد كه: علامه مجلسىرحمهالله در بحار صورت اجازه مختصرى از پدر خود، از براى صحيفه كامله ذكر نمود و در آنجا گفته كه: من راويت مى كنم صحيفه كامله را كه ملقب به زبور آل محمد، انجيل اهل بيتعليهمالسلام ، و دعاى كامل به اسانيد بسيار و طريقه هاى مختلف است.
يكى از آنها آن است كه من روايت مى كنم آن را به نحو مناوله از مولاى ما، صاحب الزمان و خليفه رحمانعليهالسلام در خوابى طولانى...