8%

حکایت دوم: اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی

عالم فاضل، على بن عيسى اربلى در كشف الغمه مى فرمايد: خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من، كه در بلاد حله، شخصى بود كه او را اسماعيل بن عيسى بن حسن هر قلى مى گفتند؛ از اهل قريه اى بود كه آن را هرقل مى گويند؛ وفات كرد در زمان من، و من او را نديدم...

بيرون آمد در وقت جوانى از ران چپ او چيزى كه آن را توثه مى گويند، به مقدار قبضه (كف دست) آدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون چرك مى رفت.

اين درد، او را از همه شغلى باز مى داشت.

به شهر حله آمد و به خدمت رضى الدين على بن طاووس رفت و از اين درد شكايت نمود.

سيد، جراحان حله را حاضر نمود؛ آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكحل، برآمده است و علاج آن نيست الا به بريدن، و اگر اين را ببريم، شايد رگ اكحل بريده شود، و آن رگ هرگاه بريده شد، اسماعيل زنده نمى ماند، و در اين بريدن چون، خطر عظيم است، مرتكب آن نمى شويم.

سيد بن اسماعيل گفت: من به بغداد مى روم؛ باش تا تو را به همراه ببرم و به اطبا و جراحان بغداد بنمايم؛ آگاهى ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد.

به بغداد آمد و اطبا را طلبيد؛ آنان نيز جمعيا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند و اسماعيل دلگير شد؛ سيد به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجسات كه به آن آلوده اى، قبول مى كند، و صبر كردن در اين درد، بى اجر نيست.

اسماعيل گفت: پس چون چنين است، به زيارت سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدىعليهم‌السلام مى برم.و متوجه سامره شد.

صاحب كشف الغمه مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت: از پدرم شنيدم كه گفت: چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين، امام على نقى و امام حسن عسکریعليهما‌السلام كردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الامرعليه‌السلام استغاثه بردم، و صبح به طرف دجله رفتم و جامه ام را شستم و غسل زيارت كردم و ابرقى (آفتابه اى) كه داشتم، پر آب كردم و متوجه مشهد(۷۵) شدم كه يك بار ديگر زيارت كنم.

به قلعه تارسيده، چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء (سادات) خانه داشتند، گمان كردم كه از ايشان باشند، چون به من رسيدند، ديدم كه دو جوان، شمشير بسته اند، يكى از ايشان خطش دميده بود (نوجوان بود) و يكى، پيرى بود پاكيزه وضع، كه نيزه اى در دست داشت، و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى (يك نوع لباس) بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه به دست گرفته؛ پس آن پير، در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت، و آن جوان دو طرف چپ ايستادند، و صاحب فرجى در ميان راه مانده، بر من سلام كردند و جواب سلام دادم.

فرجى پوش گفت: فردا روانه مى شوى؟

گفتم: بلى.

گفت: پيش آى تا ببينم چه چيزى تو را در آزار دارد؟

مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه (يعنى بيابان نشين ها) احتزارى از نجسات نمى كنند و تو غسل كرده اى و رخت را آب كشيده اى و جامه ات هنوزتر است؛ اگر دستش به تو نرسد، بهتر باشد.

در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرده؛ چنان كه به درد آمد و راست شده بر زمين قرار گرفت.

مقارن آن حال، آن شيخ گفت: افلحت يا اسماعيل!

من گفتم: افلحتم، و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند.

باز همان شيخ كه با من گفت خلاص شدى و رستگار يافتى، گفت: امام است امام.

من دويدم ران و ركابش را بوسيدم؛ امامعليه‌السلام راهى شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم؛ به من گفت: برگرد!

من گفتم: هرگز از تو جدا نمى شوم.

باز فرمود كه: برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است!

و من همان حرف را اعاده كردم.

پس آن شيخ گفت: اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوباره فرمود برگرد و خلاف قول او عمل مى كنى؟!

اين حرف در من اثر كرد؛ پس ايستادم.

چون قدمى چند دور شدند، باز به من ملتفت شد و فرمود كه: چون به بغداد رسى، مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد؛ از او قبول مكن و به فرزندم رضى (الدين بن طاووس) بگو كه چيزى در باب تو، به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم هر چه تو خواهى، بدهد.

من همان جا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند و من تاسف بسيار خوردم؛ ساعتى همانجا نشستم، و بعد از آن به مشهد برگشتم.

اهل مشهد چون مرا ديدند، گفتند: حالت متغير است، آزارى دارى؟

گفتم: نه.

گفتند: با كسى جنگ و نزاعى كرده اى؟

گفتم: نه، اما بگويد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند، ديديد؟

گفتند: ايشان از شرفاء باشند.

گفتم: نبودند، بلكه يكى از ايشان امام بود.

پرسيدند كه: آن شيخ،ء يا صاحب فرجى؟

گفتم: صاحب فرجى.

گفتند: زخمت را به او نمودى؟

گفتم: بلى آن را فشرد و درد كرد.

پس ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود، و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم؛ اثرى نديدم، و در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره كردند، و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى كردند، در زير و پا رفته بودم.

و فرياد و فغان، به مردى كه ناظر بين النهرين بود، رسيد و آمد؛ ماجرا شنيد و رفت كه واقعه را بنويسيد، و من شب در آنجا ماندم.

صبح، جمعى مرا مشايعت نمودند، و دو كس همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم (ديدم) كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر كس كه مى رسد، از او اسم و نسبتش را مى پرسند.

چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند، بر سر من هجوم كردند؛ رختى را كه ثانيا پوشيده بودم، پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كه سيد رضى الدين به جمعى رسيدند و مردم را از من دور كردند و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و او را ايشان را خبر كرده بود.

سيد فرمود كه: این مردى كه مى گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا در اين شهر انداخته اى؟

گفتم: بلى!

از اسب به زير آمده، ران مرا باز كرد، و چون زخم را ديده بود و از آن اثرى نديده، ساعتى غش كرد و بى هوش شد، و چون به خود آمد گفت:

وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد، اين طور نوشته آمد، و مى گويند آن شخص به تو مربوط است؛ زود خبر او را به من برسان! و مرا با خود نزد آن وزير كه قمى بود، برد.

گفت كه: اين مرد، براى من و دوست ترين اصحاب من است.

وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن! از اول تا آخر، آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم؛ وزير فى الحال كسانى به طلب اطبار و جراحان فرستاد.

چون حاضر شدند، فرمود: شما زخم اين مرد را ديده ايد؟

گفتند: بلى!

پرسيدند كه: دواى آن چيست؟

همه گفتند: علاج آن منحصر در بريدن است، و اگر ببرند، مشكل كه زنده بماند.

پرسيدند: بر تقديرى كه نميرد، تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟

گفتند: اقلا دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود؛ بعد از آن شايد مندمل شود، وليكن در جاى آن گودى سفيد خواهد ماند كه از آنجا موى نرويد.

باز پرسيد كه: شما چند روز شد كه او را ديده ايد؟

گفتند: امروز دهم است.

پس وزير ايشان را پيش طلبيده، ران مرا برهنه كرد؛ ايشان ديدند كه با ران ديگر، اصلا تفاوتى ندارد و اثرى به هيچ وجه از آن زخم نيست؛ در اين وقت، يكى از اطبا كه از نصارى بود، صحيه زده، گفت: و الله هذا من عمل المسيح؛ يعنى به خدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح، يعنى عيسى بن مريمعليهما‌السلام .

وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست، من مى دانم عمل كيست.

و اين خبر به خليفه رسيد؛ وزير را طلبيد؛ وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد، و مستنصر مرا امر فرمود كه كيسه اى را كه در آن، هزار دينار بود، حاضر كرد، و مستنضر به من گفت: اين مبلغ را نفقه خود كن!

من گفتم: حبه اى را از اين، قبول نمى توانم كرد.

گفت: از كى مى ترسى؟

گفتم: از آن كه اين عمل اوست؛ زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزى قبول مكن! پس خليفه مكدر شد و بگريست.

صاحب كشف الغمه مى گويد كه: از اتفاقات حسنه اين كه، روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم، چون تمام شد، دانستم كه يكى از آن جمع، شمس الدين محمد، پسر اسماعيل است و من او را نمى شناختم؛ از اين اتفاق، تعجب نمودم و گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودى؟

گفت: در آن وقت كوچك بودم، ولى در حال صحت ديده بودم، و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود، و پدرم هر سال يكبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدت ها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاسف مى خورد؛ به آرزوى آن كه مرتبه اى ديگر آن حضرت را ببيند، در آنجا مى گشت، و يك بار ديگر، آن توفيق نصيب او نشد، و آنچه من مى دانم، چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الامرعليه‌السلام از دنيا رفت.

مولف گويد كه: شيخ حر عاملى در كتاب امل الامل مى فرمايد:

شيخ محمد بن اسماعيل الهرقى، فاضل عالم و از شاگردان علامه بود و من كتاب مختلف علامه حلى به خط او ديدم، و ظاهر مى شود از آن نسخه را در آن زمان مولفش نوشته و نزد او يا پسرش - يعنى فخر المحققين - خوانده است....