حضرت زينبعليهاالسلام در سوگ پيامبر، على، فاطمه و حسنعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله زينب را بسيار دوست مى داشت، زيرا سيماى او ياد آور خديجهعليهاالسلام بود و نامش يادآور دختر شهيدش.
رسول خداصلىاللهعليهوآله مى دانست كه اين بانوى كوچك در آينده سنگ صبور اهل بيت خواهد شد و زخمهاى دل اميرالمؤمنينعليهالسلام را مرهم خواهد بود. از اين رو، علاقه خاصى به او داشت.
مى توان گفت كه روزهاى خوشى و عزت زينبعليهاالسلام در دوران جدش پيامبر خداصلىاللهعليهوآله بود، چرا كه بعدا گرفتار فراق و سوگ عزيزان و شاهد تهاجم به خانه ولايت شد.
زينب پنج سال بيشتر نداشت كه جدش رسول خدا در آستانه مرگ قرار گرفت. او فرزندانش را فرا خواند و با آنان به گفت و گو پرداخت. در اين لحظات زينب مى ديد كه بزرگترين پناه آنان، جد بزرگوارشان، در حال پيوستن به لقاء الله است. سر مبارك ايشان روى سينه پدر بزرگوارش اميرالمؤمنينعليهالسلام قرار گرفته بود، گويا ودايع رسالت به سينه ولايت انتقال مى يافت. ملايكه نيز گروه گروه نازل مى گشتند و در عزاى شريف ترين خلق عالم امكان، به اهل بيت، به ويژه فاطمه زهراعليهاالسلام تسليت مى گفتند.(۵۴)
آرى، عزاى زينب شروع شد و از آن پس مصايب و محنت هاى فراوانى را پذيرا گشت.(۵۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
... پس عمه ام فرمود: بلى، ام ايمن برايم نقل نمود كه رسول خداصلىاللهعليهوآله روزى از روزها به منزل حضرت فاطمهعليهاالسلام نزول اجلال فرمود و حضرت فاطمهعليهاالسلام براى آن جناب حريره درست كردند و حضرت علىعليهالسلام طبقى نزد حضرت آوردند كه در آن خرما بود، سپس ام ايمن گفت: من نيز قدحى كه در آن شير و سرشير بود را خدمتشان آوردم، رسول خداصلىاللهعليهوآله و اميرالمؤمنينعليهالسلام و فاطمه و حسنينعليهمالسلام از آن حريره ميل كرده و سپس همگى آن شير را آشاميدند و پس از آن رسول خداصلىاللهعليهوآله و به دنبال آن حضرت ايشان از آن خرما و سرشير تناول نمودند و بعد رسول خداصلىاللهعليهوآله دست هاى مباركشان را شستند در حالى كه اميرالمؤمنينعليهالسلام آب روى دستهاى آن حضرت مى ريختند و پس از آن كه آن جناب از شستن دست ها فارغ شدند دست به پيشانى كشيده، آن گاه به طرف على و فاطمه و حسن و حسينعليهمالسلام نظرى كه حاكى از سرور و نشاط بود نموده، سپس با گوشه چشم به جانب آسمان نگريست بعد صورت مبارك به طرف قبله كرده و دست ها را گشاد و دعا نمود.
و پس از آن، با حالت گريه به سجده رفتند و با صداى بلند مى گريستند، و اشك هايشان جارى بود. سپس سر از سجده برداشته و به راه افتادند در حالى كه اشك هاى آن حضرت قطره قطره مى ريخت، گويا باران در حال باريدن بود، از اين صحنه حضرت فاطمه و على و حسن و حسينعليهالسلام محزون شده و من نيز متأثر گشته و اندوهگين شدم، ولى همگى از سئوال نمودن پرهيز كرده و از آن حضرت نپرسيديم كه سبب اين گريه چيست، تا گريستن آن جناب به درازا كشيد. در اين هنگام على و فاطمهعليهماالسلام پرسيدند: چه چيز شما را گريانده يا رسول الله! خدا هرگز چشمان شما را نگرياند، قلب ما از اين حال شما جريحه دار گرديده؟! حضرت فرمودند: اى برادر من، به واسطه شما مسرور گشتم...
مزاحم بن عبدالوارث در حديث خود به اينجا كه مى رسد مى گويد:
نقل است كه پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله در جواب اميرالمؤمنينعليهالسلام فرمودند: اى حبيب من! به واسطه شما چنان مسرور و شادمان شدم كه تاكنون اين طور خوشحال نشده بودم و به شما نگريستم و خدا را بر نعمت شما كه به من داده حمد و سپاس نمودم، در اين هنگام جبرئيلعليهالسلام بر من فرود آمد و گفت: اى محمد! خداوند متعال بر آنچه در نهان تو است اطلاع داشته و مى داند كه سرور و شادى تو به واسطه برادر و دختر و دو سبط تو مى باشد پس نعمتش را بر تو كامل كرده و عطيه اش را بر تو گوارا نمود يعنى ايشان و ذريه آنها و دوستداران و شيعيانشان را در بهشت با تو همسايه نمود، بين تو و ايشان تفرقه و جدايى نمى اندازد، ايشان را عطاء بدون منت او منتفع شده همان طورى كه به تو عطاء مى گردد تا آنجايى كه راضى و خشنود شده بلكه فوق رضايت ايشان و به تو حق تعالى عنايت مى فرمايد و اين لطف و عنايت در مقابل آزمايش و ابتلائات بسيارى است كه در دنيا متوجه ايشان شده و ناملايماتى كه به وسيله مردم و آنهايى كه از ملت و كيش تو مى باشند و خود را از امت تو پنداشته، در حالى كه از خدا و از تو بسيار دور هستند به ايشان مى رسد. گاهى ضربه هاى شديد و غير قابل تحمل از ناحيه اين گروه متوجه ايشان شده و زمانى با قتل و كشتار ايشان مواجه گردند. قتلگاه هاى ايشان مختلف و پراكنده و قبورشان از يكديگر دور مى باشد. خير جويى نما از خداوند براى ايشان و براى خودت، حمد و سپاس خداى عزوجل و آنها بر خيرش و راضى شو به قضاى او، پس حمد خداى به جا آورده و راضى شدم به قضايش به آنچه براى شما اختيار فرموده.(۵۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مجلسى در جلد نهم بحار الانوار در شهادت علىعليهالسلام چنين نقل مى كند:
حسنعليهالسلام خواهرش زينبعليهاالسلام را صدا زده گفت: اى ام كلثوم، حنوط جدم رسول خدا را بياور! زينبعليهاالسلام فورا حنوط را آورد وقتى سر آن را گشود بوى خوش آن تمام خانه و شهر كوفه و خيابانها و كوچه هاى آن را پر كرد.(۵۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نابكاران و كوردلانى كه مى خواستند علىعليهالسلام را به بيعت با خليفه وادارند، آمده بودند تا او را به زور از خانه اش بيرون ببرند. على بيرون نرفت، زهرا پيش آمد و با ضربات «مغيره» و «قنفذ» نقش زمين گشت و با بدنى مجروح در بستر بيمارى قرار گرفت. و سرانجام زينب به سوگ مادر نشست.(۵۸)
زهراعليهاالسلام چون در بستر مرگ قرار گرفت، به دختر پنج ساله اش وصيت كرد: «هرگز از دو برادرت جدا مشو. پيوسته با آنان باش و از آنان نگهدارى كن. براى آنها به جاى من مادر باش. »(۵۹)
زينب به چشم خود ديد كه چگونه پدرش جسم پاك مادر را غسل داده و چگونه اشك مى ريزد، چه سان ناتوان شده و از خدا صبر و بردبارى مى طلبد؟!
هنگام دفن مادر، كه به نظر مى رسد در خانه انجام گرفت، با چشم تيزبين مى ديد كه كه زهرا را زير خاكها پنهان مى كنند، و با ياد نمودن رسول خدا از ستم امت و ستمگران رياست طلب شكوه مى كنند.(۶۰)
زينب با ديدن چنين مناظرى رو به سوى قبر پيامبر كرد و گفت: با مرگ مادر جاى خالى تو براى ما محقق شد، و ديگر ديدار ممكن نيست.(۶۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آن روز، چهار ساله گلستان عصمت و عفاف در كنار بستر مظلومه تاريخ (فاطمه زهرا) همراه اسماء بنت عميس زانوى غم را بغل گرفته و خيره خيره بر چهره تكيده مادر نگاه مى كرد.
مادر از او خواست كه نزديك بستر آيد. سپس به او دو امانت گرانبها سپرد و فرمود: «دخترم زينب! دو بقچه اى كه به تو مى سپارم، يكى از آنها متعلق به دختر ابوذر غفارى و ديگرى مال خودت مى باشد، كه در آن پيراهنى است كه مال حسين مى باشد. اما بدان هر گاه كه او، اين پيراهن را از تو طلب نمايد، وقت وصل و همراهى شما سر رسيده و حسين براى شهادت مهيا مى گردد. »
فاطمهعليهاالسلام رو به اسماء نمود و فرمود: «من اندكى به خواب مى روم. لحظاتى بعد سراغم بيا و مرا صدا نما. اگر جواب تو را ندادم، برو على و اولادم را مطلع كن كه زهرا از دنيا رخت بربسته است. »
سپس مشغول خواندن سوره يس گشت: «يس، و القرآن الحكيم... ».
اسماء لحظاتى بعد زهراعليهاالسلام را صدا مى زند، اما چيزى نمى شنود و در مى يابد كه دختر پيغمبر از دنيا چشم فرو بسته است.
زينب بعد از سكوت مادر با حالت صيحه و گريه خود را بر بدن مطهر او مى اندازد و صدا مى زند و مى گويد: «مادر! سلام ما را به جدمان رسول خدا برسان. مادر! گويى ما امروز رسول خدا را از دست داديم. مادر!... »(۶۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صاحب كتاب «ناسخ التواريخ» مى نويسد:
به هنگام رحلت حضرت زهراعليهاالسلام زينب در حالى كه چادرش بر زمين كشيده مى شد، جلو آمده و فرياد زد: اى پدر، اى رسول خدا! هم اكنون محروميت ديدار تو بر ايمان معلوم گرديد و شناخته شد.
علامه مجلسى اين روايت را از «روضه» نقل مى كند:
ام كلثوم بيرون آمد، در حالى كه چادرى بر سر افكنده بود كه قسمت پايين آن بر زمين كشيده مى شد و پيراهنى بر تن كرده كه اندامش را پوشيده بود، صدا مى زد: اى بابا، اى رسول خدا! هم اكنون به راستى تو را از دست داديم، به طورى كه ديدارى ديگر نخواهد بود.(۶۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در شهر كوفه، مردم صداى شيون و عزايى را شنيدند كه در بين زمين و آسمان ندا در داد: «قد قتل مرتضى تهدمت و الله اركان الهدى» آرى، صداى جبرئيل امين است كه در غم امام المتقين صحيه مى زند كه على را كشتند. والله، اركان هدايت را از بين بردند...
زينب صداى حزين امين وحى را كه مى شنود، در يك لحظه صحيه از دست دادن مادرش زهرا برايش تداعى مى گردد.
در مسجد قامت به خون نشسته علىعليهالسلام را در گليمى نهاده و راهى منزل مى كنند. در فاصله اندكى كه به جا مانده است، حضرت فرمودند: «فرزندانم! مرا بگذاريد تا با پاى خودم وارد منزل گردم. نمى خواهم دخترم زينب متوجه اين وضع من گردد. »
آرى زينب دو چهره خونين را پشت در خانه شان ديده است، يك بار مادر خود را و اين بار قامت رشيد امام المتقين را و از شدت غصه به خود مى پيچيد.
او گرد وجود پدر خويش همچون پروانه مى گرديد و از خرمن وجود او بهره ها مى برد. در آخرين لحظات از پدر خويش اجازه خواست تا از او سئوالى را بپرسد. امام او را در پرسيدن آزاد دانست و فرمود: «دخترم! هر چه مى خواهى بپرس كه فرصت كم است. »
زينب رو به پدر كرد و گفت: ام ايمن مى گويد: «من از رسول خدا شنيدم كه حسينم در نقطه اى به نام كربلا در روز عاشورا با لب تشنه شهيد مى گردد» آيا نقل قول او صحيح است؟
امام فرمود: «آرى؛ ام ايمن درست مى گويد. اما من چيزى اضافه بر كلام او برايت نقل كنم. دخترم! روزى شما را از دروازه همين شهر كوفه به عنوان اسراى خارجى وارد مى نمايند كه شهر در شور و شعف موج مى زند، آن روز مردم، شهر را آذين مى بندند و با دست زدن و هلهله از آمدن شما استقبال كرده و شما را در شهر گردش مى دهند. »
زينب از شنيدن كلام امام معصومعليهالسلام ، مى بيند كه چه مصايب طاقت فرسايى در انتظار او مى باشد.(۶۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از برخى از مطلعين و دانايان و آگاهان چنين رسيده است:
«هنگامى كه امام حسنعليهالسلام تشت و لگن مقابلش گذاشته شد، در حالى كه جگر رنج ديده اش استفراغ و قى مى كرد، شنيد خواهرش زينب مى خواهد نزد او بيايد. در آن حال كه سخت بيمار بود، فرمان داد كه تشت را بردارند، زيرا مى ترسيد خواهرش از ديدن آن تشت افسرده شود.(۶۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسن مجتبىعليهالسلام بر اثر زهر به شدت در رنج بود. نيمه هاى شب، امام حسنعليهالسلام ديد از تحمل درد و رنج ناتوان شده، لذا يگانه مونس و غمخوارش، زينبعليهاالسلام را صدا زد: زينبعليهاالسلام برخاست و به بالين برادر آمد و او را به گونه اى ديد كه چون مار گزيده به خود مى پيچيد، احوال او را پرسيد، امام حسنعليهالسلام «خواهرم! برو برادرم حسين را خبر كن به اين جا بيايد. »
زينبعليهاالسلام با چشمى گريان و دلى غمبار، به خانه برادرش حسينعليهالسلام شتافت و ماجرا را به او گفت و او را به بالين برادر آورد.(۶۶) سرانجام زينبعليهاالسلام با شهادت برادرش امام حسنعليهالسلام روبه رو شد و داغ پرسوز برادر بزرگش را كه يك عمر از دست دشمنان، خون جگر خورده بود، ديد ولى كاهش همين مقدار مصيبت را بيشتر نمى ديد، زينبعليهاالسلام در تشييع جنازه برادرش امام حسنعليهالسلام ديد گروهى از بنى اميه با تحريك عايشه به بهانه اين كه ما نمى گذاريم شما پيكر برادرتان حسن را در كنار قبر رسول خداصلىاللهعليهوآله به خاك بسپارد، اهانتها كردند، حتى جنازه اش را تيرباران نمودند، به طورى كه وقتى امام حسينعليهالسلام و ياران، جنازه او را در قبرستان بقيع به زمين نهادند تيرهايى را كه به بدن آن حضرت اصابت كرده بود شمردند به هفتاد تير رسد.(۶۷)