10%

سايه هايى بر گهواره

زينب، تنها نوزادى بود كه در سال ششم هجرت، مدينه رسول از آن استقبال كرد.

و آن سالى بود كه اوضاع و احوال براى پيغمبر اسلام مستقر شده بود.

و در همان سال پيغمبر بر شترى كه كمى از گوشش بريده شده بود - و با آن شتر درروزگار فشار و سختى همراه پيرمردى( ۱۰ ) مخلص از مكه بيرون شده بود - با هزاروپانصد تن ازياران مهاجر وانصارش، در حالى كه جامه هاى سپيد احرام را بر تن داشتند، از مدينه به قصد مكه، پايگاه دشمنان محمد و اسلام، بيرون آمدند.

سپس همگى به واسطه پيمان صلح حديبيه كه با ابوسفيان و كفار قريش بستند، پيروزمندانه باز گشتند.

در آغاز، گويا همه چيز به نوزاد خوشبختى زندگى را نويد مى داد.

بنى هاشم و ياران پيغمبر تهنيت گويان مى آمدند وشكفتن اين غنچه را در خاندان رسول تبريك مى گفتند.

عنبر دودمان پاكش از گهواره اى كه اين گل در آن نهاده شده بود، پراكنده مى شد و از طلعت تابان و چهره درخشانش آثار پدران و نياكانى بزرگوار آشكار بود.

ولى ناگهان - اگر خبرراست باشد - حزن و اندوهى بر اين گهواره زيبا سايه افكند! سايه هايى كه شايد بيشترش در كتاب هاى تاريخى كه براى تحقيقات علمى نوشته مى شود جاى نداشته باشد، ولى در روح بشرى و وجدان انسانى موقعيتى بسزا دارد.

نقل مى كنندكه هنگام آمدن كودك، سروشى پراكنده شد كه به زندگى سوزان و جانگدازش در فاجعه كربلا اشاره مى كرد و ازرنج هاومصيبت هايى كه فردا در انتظار اين كودك است خبر مى داد.

مى گويند: اين فاجعه بيشتر از نيم قرن قبل از وقوع آن معروف بوده، در مسنداحمدبن حنبل (ج۱، ص ۵۸) آمده است كه جبرئيل، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به كشته شدن حسين و اهل بيتش در كربلا خبر داد.

ابن اثير در كامل نقل مى كند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از خاكى كه خون حسين برآن ريخته مى شود و جبرئيل براى آن حضرت آورده بود، به همسر خود ام سلمه داد و فرمود: وقتى كه اين خاك خون شد، بدان كه حسين كشته شده است( ۱۱ )

ام سلمه آن خاك را نزد خود در شيشه اى نگاه داشت.

هنگامى كه حسين كشته شد، آن خاك خون شده بود.

ام سلمه دانست كه حسين كشته شده و آن خبر را در مردم پراكنده كرد.

و به همين زودى از مورخان مى شنويم كه در حوادث سال هاى ۶۰ - ۶۱ هجرى نقل مى كنند كه، زهيربن قين بجلى كه ازهواخواهان عثمان بود پس از آن كه در سال شصت حج كرد و از مكه بيرون شد، خروج او از مكه با رفتن سيدالشهدا به سوى عراق مصادف گرديد، زهير در راه با حسين بود، ولى در آن جايى كه آن حضرت منزل مى كرد، زهير منزل نمى كرد.

اتفاقا روزى سيدالشهدا زهير را طلب كرد، با آن كه اين كار بر زهير دشوار آمد، ولى فرمان را اطاعت كرد.

هنگامى كه از پيش حسين بازگشت، به ياران خود چنين گفت: هركس از شما مى خواهد آماده است بيايد از من پيروى كند، و گرنه آخرين ديدار است.

سپس براى آن ها داستانى قديمى از زمان پيغمبر( ۱۲ ) نقل كرده، چنين گفت: وقتى، با عده اى از مسلمانان براى جهاد رفته بوديم.

سپاه اسلام پيروز شد و غنايم بسيارى به دست آمد.

همه شادان وخشنود بودند.

سلمان فارسى( ۱۳ ) كه همراه ايشان بود به آنان خبر داد كه به همين زودى ها حسين جنگ مى كند و كشته خواهد شد.

سپس سلمان ياران خود را مخاطب ساخته چنين گفت: اگر به سرور جوانان اهل بهشت رسيديد، از جان فشانى در ركاب او خشنودتر باشيد، تا از غنيمت هايى كه امروز به دستتان رسيده است.

ابن اثير مى گويد: پس از آن كه زهير سخن سلمان فارسى را براى همراهان خود نقل كرد، متوجه خانواده اش گرديد و زن خود را طلاق گفت، مبادا به او گزندى رسد. آن گاه ملازمت حسين را برگزيد تا با آن حضرت كشته شد.

به طورى كه مورخان نقل مى كنند: حسين از كودكى مى دانسته كه براى او چه چيز مقدر شده است هم چنان كه اين سروش نيز براى خواهرش زينب در هنگام ولادت رخ داد.

آن ها مى گويند كه، سلمان فارسى براى تهنيت ولادت زينب حضور على بن ابى طالب شرفياب شد و على را اندوه ناك ومتفكر يافت.

على از مصيبت هايى كه دخترش در كربلا خواهد ديد سخن گفت.

آن گاه على شهسوار دلير، صاحب رايت منصورى، ملقب به شير اسلام به گريه درافتاد و بناليد.

آيا اين گفته ها، به تمامى، از اختراعات راويان و مجعولات داستان سرايان شب است؟ آيا از افزوده هاى ستايش گران وتصورات ناقلان معجزات و كرامات است؟ آيا اين سخنان از بافته هاى پنداريان و خواب هاى خيال بافان است؟ چيزى است كه مستشرقان به صحتش اطمينان كرده اند و رونالدسون در كتاب عقيده شيعه ولامنس در كتاب فاطمه ودختران محمد آن را پابرجا شمرده اند.

و اكثر مورخان اسلام در اين كه اين گفته ها راست و درست است ترديدى ندارند، كمتر فردى از آن ها به يكى از اين خبرها به نظر شك وترديد ننگريسته است.

نه تنها نويسندگان قديم اين مطالب را منزه از ترديد و شك دانسته اند، بلكه در نويسندگان امروز كسانى هستند كه ايمانشان به سايه هاى حزن واندوهى كه گهواره زينب را فراگرفته بود، كمتر از پيشينيان نيست.

اين نويسنده مسلمان هندى محمد حاج سالمين است كه در نخستين فصل از كتابش (سيدة زينب) ذكر مى كند كه چگونه اين نوزاد با اشك و آه استقبال شد، سپس مى گذرد و بعد از آن كه مروياتى از آن سروش شوم نقل كرده، پيغمبر بزرگ راتصوير مى كند، كه با دلى سوزان و چشمى اشك بار روى نواده اش خم شده و زينب نو رسيده را مى بوسد، زيرا مى داندچه روزهاى سياهى در پس پرده در انتظار اين كودك است! سالمين سپس مى پرسد: سوزش دل پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چه اندازه بود وقتى كه از عالم غيب آن كشتارگاه جانگداز را مى ديد كه منتظر نور ديده اش است؟ و چقدر قلب نازنين و مهربانش لرزيد هنگامى كه در چهره اين كودك شيرين، سرانجام جگر سوز او را بخواند؟ ولى، انكار نمى كنم كه در آن روز چيزى از اين شايعه پخش شده باشد، و امروز پس از آن كه واقعيتى داشته، سايه هايى شده و بر صورتى كه ما نقاشى اش مى كنيم افتاده باشد، به طورى كه رنگ آميزى تاريخ به آن ها زيبا گردد و ترديد نيست كه اين ها سايه هايى هستند كه گهواره نوزاد را درغم و اندوه مى پوشانند و براى او بهترين عواطف غم زدگى ودل سوختگى را بر مى انگيزانند.

ما مى توانيم بر اين بيفزاييم كه زهرا در هنگام باردارى چندان خندان و در آسايش نبود، بارها پريشان حالى و اندوه بر اوچيره مى شده و اين ناراحتى و پريشانى از قديم با زهرا بوده است، و كمتر از او جدا مى شده و شايد آغاز آن از مرگ مادرش خديجه باشد و سپس از آن روز كه عايشه به خانه رسول خدا قدم نهاد و به جاى مادر سفركرده اش نشست، جايى كه ساليانى دراز به فاطمه، آن دختر برگزيده و محبوب، اختصاص داشته، اين غم و اندوه با كندى رو به افزايش بوده است.

سپس، ميان اين دختر و زن پدر آن چه كه مانندش در نظاير آن پيدا مى شود رخ مى داده و آن مطلبى است كه پس از سال ها عايشه بدان اعتراف كرده است و بعضى از دانشمندان باختر از آن سخن گفته اند.

از آنان بودلى را دركتاب پيامبر و لامنس را در كتاب فاطمه و دختران محمد به ياد دارم.

اينان در خانه هاى پيغمبر يك جور دو دستگى تصوركرده اند: يكى دسته عايشه آن زن دل ربا و ديگر دسته فاطمه آن دختر فضيلت، و دور نيست كه باردارى فاطمه درافزوده شدن رنج هايى كه از دست عايشه مى ديده اثرى بسزا داشته، به ضميمه غم و اندوهى كه در اثر از دست رفتن مادر خويش احساس مى كرده است.

زينب را مى بينيم در فضاى آن خانه شريف دوباله راه مى رود و مورد عنايت مخصوصى از ناحيه جد بزرگوارش است وافراد خانواده او را بسيار دوست مى دارند و با وى مهر مى ورزند، از دور مى بينيم كه زينب دخترى است شيرين، دردامان زهرا، نخستين درس هاى زندگى را فرا مى گيرد.

و پس از آن كه از آغوش مادر پاى بيرون مى گذارد، بزرگ ترين آموزگارانى را كه جزيرة العرب پرورش داده مى بيند: جدش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، پدرش شهسوار ميدان و استاد سخن، و دانشمندان و فقهايى از ياران ارجمند پيغمبر.

هيچ دخترى از هم سالان زينب - در آن چه ما مى دانيم - به چنين تربيت عالى كه زينب در آن محيط برجسته و بزرگ ديده، دست نيافته است.

و تمام اين ها چيزى بوده كه زينب را در كودكى دل شاد مى كرده و آماده اش مى ساخته كه ما او را آسوده و خرم ببينيم.

ولى هنوز به جوانى نرسيده بود كه از آن سروش دردناك آگاه شد.

نقل است كه روزى در جايى كه پدرش مى شنيد به تلاوت قرآن كريم مشغول بود.

به خاطرش رسيد تفسير بعضى از آيات را از پدر بپرسد، درحالى كه از هوش سرشار دختربه وجد آمده بود، پس از جواب با حالت تاثر به سخن خود ادامه داد و به روزهاى سياهى كه در آينده در انتظار اين دختراست اشاره كرد.

تعجب پدر افزوده گشت، وقتى كه ديد زينب با لحنى جدى و محكم مى گويد: پدر! من اين ها رامى دانم.

مادرم مرا آگاه كرد تابراى فردا آماده ام سازد.

پدر ديگر چيزى نگفت و در خاموشى فرو رفت و قلبش هم چنان از مهر و محبت مى زد و مى تپيد.

خود را مى بينم كه سخن را از شيرخوارگى زينب آغاز كرده ام تا سايه هاى پريشانى كه گهواره زينب را فرا گرفته بود نشان دهم.

اكنون اين سخن را تا چندى كنار گذارده و به دوران كودكى اش روى مى كنم.

زينب را مى نگرم كه با پيش آمدهاى بزرگ روبه رو مى شود و هنوز كودك در سال پنجم از عمر خود است.