9%

جنگ خندق «احزاب»

در ده سالى كه پيغمبر در مدينه زندگى مى كرد مسلمانها به وسيله ى بت پرستان مكه سخت در فشار بودند و دشمن نمى گذاشت آنها آسوده خاطر باشند. به طورى كه مجبور بودند دردسرها و مشكلات زيادى را تحمل كنند زيرا مسلمانان در بيش از هفتاد جنگ چه بزرگ و يا كوچك در تمام اين مدت گرفتار بودند.

در سال پنجم هجرى يك لشكر شامل ده هزار مرد جنگى عازم مدينه شدند.

فرمانده اين سپاه باز ابوسفيان بود كه با محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لج مى كرد و در حقيقت كينه ى خانوادگى داشت. پيغمبر ضمن مشورت با اصحاب اطراف مدينه خندقى حفر نمود تا دشمن را عقب نگاه دارد.

عمروبن عبدود كه شهرت دلاوريش سراسر عربستان را فرا گرفته بود و با هزار نفر جنگجو برابرى مى كرد به اتفاق چهار مبارز ديگر با اسب به اين طرف خندق پريدند. عمرو در حالى كه بسيار خشمگين بود با صداى بلند مبارز طلبيد.

مسلمانان خيلى وحشت زده شدند وقتى كه اين پهلوان بى باك در ميدان رزم نمايان شد، هيچ كس داوطلب جنگ با او نبود. عمرو گفت: «كجاست آن بهشتى كه آرزو داريد براى هميشه در آن جاويد و خوش باشيد، من دنبال كسى مى گردم كه بتواند با من مصاف دهد.»

هيچ جواب مثبتى داده نشد جز حضرت علىعليه‌السلام كه آمادگى خود را اعلام داشت. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «بنشين على او عمرو است» و روى خود را به طرف پيروانش برگرداند و فرمود: «چه كسى حاضر است ما را از شرّ اين مرد شرور خلاص كند؟»

هر دفعه عمرو مبارز مى طلبيد حضرت علىعليه‌السلام حاضر بود كه با او رو به رو شود. سرانجام از طرف پيغمبر اجازه گرفت و خوشحال بود كه با اين دشمن خدا جنگ مى كند، مثل خوشحالى كسى كه از زندان خلاص مى شود.

امام علىعليه‌السلام در سن ۲۵ سالگى با قهرمان قوى و تنومند عربستان مواجه گرديد كه سابقه و تجربه ى زيادى در جنگ داشت. او به شدّت توسط عمرو تحقير مى شد و نمى دانست كه چه بسا جوانانى وجود دارند كه ممكن است شجاع و بى باك باشند.

عمرو در وهله ى اول بر حضرت علىعليه‌السلام رحمت آورد كه در عنفوان جوانى به استقبال مرگ مى رود و سپس گفت: «تو خيلى جوانى كه با من ستيز كنى، تو چه كسى هستى؟ او جواب داد من على فرزند ابيطالب هستم.»

به مجرد اينكه عمرو اين نام را شنيد يك كمى تكان خورد و با نااميدى چنين گفت: «پدر تو دوست نزديك من بود و دوست ندارم خون جوانى مثل تو را بريزم چه بهتر كه يكى از عموهايت به ميدان آيند.»

حضرت علىعليه‌السلام فرمود: «حرفهاى ابلهانه را واگذار، من وظيفه خود مى دانم كه تو را در راه خدا به قتل رسانم.» و سپس اضافه فرمود: «تا آنجا كه من مى دانم تو در ميدان كارزار يكى از سه حاجت طرف مقابل را برمى آورى، حالا يكى از خواسته هاى مرا قبول كن، اولاً بت پرستى را ترك كن و وارد جمع مسلمانان شو.»

عمرو جواب داد: «من هرگز به محمّد ايمان نمى آورم. درخواست دومى تو چيست؟»

امام علىعليه‌السلام فرمود: «تصميم خود را عوض كن و از جنگ صرف نظر نماى يا اينكه از اسب پياده شو، زيرا من پياده هستم.»

عمرو گفت: «آن ننگ خانواده من است اگر مردم بگويند عمرو از يك جوان بى تجربه ترسيد» و سپس از اسب پياده شد و به طرف امام علىعليه‌السلام با شمشير كشيده حمله ور گرديد.

حضرت علىعليه‌السلام فوراً سرش را با سپر پوشانيد، ضربه آنقدر شديد و سخت بود كه سپر از هم دريد و سر مبارك آن حضرت كمى آسيب ديد.

حضرت علىعليه‌السلام ضربه ى محكمى به ران پاى عمرو وارد كرد به طورى كه ضربه به هدف رسيد و پهلوان نامى بر روى زمين درغلطيد.

موقعى كه ميدان نبرد از گرد و خاك، روشن شد مشاهده گرديد كه حضرت علىعليه‌السلام روى سينه ى عمرو نشسته تا سرش را از بدن جدا كند، همه در شگفت شدند.

عمرو در آخرين لحظات جان دادنش وصيت كرد كه امام علىعليه‌السلام از لباس و اسلحه قيمتى اش صرف نظر نمايد. حضرت علىعليه‌السلام موافقت كرد و فرمود: «فراموش كردن آن براى من آسان است» و سپس آن چهار نفرى كه با عمرو همراهى كرده بودند همگى فرار كردند تا از خندق گذر كنند. يكى از آنها چون خواست بگريزد داخل خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگباران او كردند اما او يكى را به مبارزه دعوت كرد.

حضرت علىعليه‌السلام وارد خندق شد و او را با يك ضربه شمشير به هلاكت رسانيد.

به طورى كه بعضى از مورخين

«الف- حكيم نيشابورى، در كتاب مستدرك، جلد سوم، صفحه ى ۳۲،

ب- مسعودى، در كتاب مشهورش مروج الذهب،

ج- طبرى، در كتاب تاريخ طبرى.»

سنّى مى نويسد پيغمبر فرموده است: «ارزش ضربت على نزد خدا در روز خندق بيشتر از عبادت عالميان (فرشتگان و انسانها) است.» عمرو كه تنها اميد بت پرستان قريش بود و روى او خيلى حساب مى كردند غيرمنتظره كشته شد و در نتيجه ترسى عميق بر دشمن مستولى گرديد. ابوسفيان متحير بود كه چگونه به اين وضعيت سر و سامان دهد.

مقارن با اين احوال طوفان سختى برخاست و او بر آن شد كه به مكه مراجعت نمايد، او سخنرانى كوتاهى ايراد نمود و سپس سپاه مكّه به تبعيت از او آنجا را ترك كردند.

اين جنگ به عنوان جنگ احزاب نيز مشهور است زيرا گروههاى بسيارى از يهوديان و چادرنشينان اطراف مكه و مدينه در اين جنگ شركت داشتند.

اگر چه كليميان قبلاً قرارداد دفاع از مدينه را امضاء كرده بودند ولكن مثل هميشه پيمان خود را شكسته و در پنهانى اسلحه به طرف مكه ارسال مى داشتند.

آنها مرتباً با بت پرستان مكه مشغول بستن قرارداد بودند، بنابراين مسلمانها نمى توانستند از طرف آنها آسوده خاطر باشند.

حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم گرفت آنها را تحت انقياد خود درآورد و عاقبت در سال هفتم هجرى به آنها اعلام جنگ داد.

كليميان از پيشرفت اسلام هراسناك بودند زيرا آن به منافع بزرگانشان لطمه وارد مى كرد.